این ماه رمضان هم مثل پارسال، اردوجهادی بچهها در بیمارستان بود. هفته اول رمضان خوب بود. چون خودم روزه نیستم، دوست داشتم تمام تلاشم رو بکنم که به روزهدارها افطاری بدم. خیلی ذوق داشتم. هفته دوم مامان و داداش کوچیکه رفتند یه اردوی ده روزه علمی. اون ده روز که نبودند هم خوب بود. چون بابا تنها بود ما دیگه از خونه بابااینا جمب نخوردیم و بابا هم خیلی هوای من و بچهها رو داشت و مدام بچهها رو میبرد تو فضای سبز و باغچه پشت خونشون.فاطمه زهرا دوچرخه سواری میکرد و زینب مینشست تو باغچه و با خرخاکیهای سیاه بازی میکرد و به نظرم باعث شد آلرژیش خوب بشه و حتی باد روی غده باروتیدش هم کم شده. من و همسر و بابا با هم کارهای خونه رو انجام میدادیم. البته شاید به بابا خیلی فشار میاومد ولی باز هم صبورانه چیزی نمیگفت. روزهای آخر من دیگه خیلی خسته شده بودم. دیگه ذهنم با جسم و شرایطم همراهی نمیکرد. خوب بودم ولی شاید همه چیز از اون مصاحبه کذایی شروع شد که باعث شد یه بار دیگه احساس کنم چقدر اوضاعم شبیه دومین بارداریم شده و اعصابم خرد بشه. حتی یه بار موقع درست کردن افطار جلوی بابا نتونستم جلوی گریهم رو بگیرم. با هزار مصیبت و پیگیری از شوهرم یه وقت مشاوره گرفتم برای شب بیستم از استاد اخلاقی که مهمان مسجد همسر اینا هستند. این وسط دو روزی بود که مامان برگشته بود و من چون کمی به خودم در کارهای خانه فشار آورده بودم، گلودرد و سردرد خفیف گرفته بودم. وقتی مامان اومد، از جهاتی دوباره من و مامان دچار خوددرگیریهای مزمنمون شدیم که بتونیم مناسباتمون با همدیگه رو تنظیم کنیم. البته خدا رو شکر حال جسمیم زود خوب شد و سعی کردم تو کار خونه کمک حال مامان باشم چون متاسفانه از وقتی که برگشت دیگه آقایونِ خونه، همکاریشون رو به حداقل رسوندند. خلاصه شب نوزدهم ماه رمضان سه ساعتی خوابیدم از شدت حال بد. مسجد هم نرفتم. قرآن به سر نگرفتم. خیلی ناراحت بودم. فقط با خدا دردِ دل میکردم. اینم بگم که ناراحتیهای اصلیم رو اینجا نمینویسم. دقیقا نمیتونم بگم... فردا شب رفتم پیش حاج آقا و فقط گله کردم. حاج آقا حق رو به من میدادند اما راه حل خاصی جز جلسه همسران گروه با هم نداشتند. بهم گفتند صبور باشم و برنامه معنوی برای خودم داشته باشم. خیلی دلشکسته بودم. فرداش اصلا نمیتونستم حرف بزنم. تو لاک خودم بودم. از کتابخانه، کتاب ۷ عادت خانوادههای موفق رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. کتاب، مالِ خودم بود. از قبل از ازدواجم اون کتاب رو چند بار خونده بودم. بعضی از مثالهاش رو حفظ بودم. متوجه شدم چی میخوام. متوجه شدم همیشه میخواستم چطور خانوادهای برای خودم بسازم. بارها و بارها در طول خواندن گریهم گرفت. احساس کردم مثل بعضی از کودکان و نوجوانان کتاب، هنوز پر از درد و رنجم و برعکس تصورم هنوز خیلیها رو نبخشیدم. چقدر غصههام روی هم تلنبار شده بود، چقدر بیمهریها و بیتوجهیهایی که دیده بودم، طعنهها و فشارهایی که تحمل کرده بودم، تبدیل شده بودند به خشم. خشمی که تا دیروز باورش نداشتم. انگار وقتی اشک میریختم به خودم کمک میکردم همه چیز رو بپذیرم. شب که همسرم اومد، اصرار کرد که برای احیا با هم بریم مسجد *. خیلی تمایلی نداشتم. هنوز دلم نمیخواست حرف بزنم. دلم نمیخواست با او جایی برم. اما مصطفی چیزی تعریف کرد که حسابی حال و هوام رو عوض کرد. گفت یکی از بچههای جهادی که اصلا اونو نمیشناخت، بهش گفته آقای فلانی من دیشب خواب شما رو دیدم، خواب دیدم خدا بهتون یه سه قلو داده. من خندهام گرفت. شروع کردم به خیالبافی کردن و البته شاید تعبیرش همین سه بچهمون باشه... بعدش به دلم افتاد که باهاشون برم مسجد و رفتیم.
جوشن کبیر و سورههای اون شب رو که خوندم، رفتم نشستم پیش یکی از دوستای جهادیم که قبلا با هم دردِ دل کرده بودیم و اونبار من بهش روحیه داده بودم ولی حالا دیگه من داغون بودم و اون شده بود سنگ صبورم. نشستم و براش تعریف کردم که پیش حاجآقا رفتم چی شد. در واقع پیشنهاد رفتن پیش حاجآقا رو همین دوستم داده بود. هی گفتم و گفتم که خالی بشم اما تموم نمیشد. هی یه چیزی به گلوم فشار میآورد. ولی وقت کم بود و خودمم دلم میخواست تمومش کنم. برای آخرین ناله، گفتم: شکایتم رو پیش کی ببرم؟ زهرا گفت: به نظرم امشب بهترین شبه که شکایتت رو ببری پیش خود آقا امیرالمومنین. بغضم ترکید. برای اولین بار احساس کردم خیلی منتظر یتیمنوازی و پدری کردن آقا برای خودم بودم. میدونستم تمام سختیها رو میتونند برام آسون کنند. کنار رفیقم گریههام رو کردم و توی دلم، آقا رو صدا زدم. به دقیقه نکشید که قرآنها رو باید باز میکردیم و به سر میگرفتیم. من بدون نیت قرآن رو باز کردم اما به دلم افتاد نگاه کنم ببینم کدوم سوره و آیهها است. باورم نمیشد. یادمه یادمه که دو سال پیش بود، توی خونه روستاییمون، زیر سقف طاقدار کاهگلی و لامپ رشتهای زرد رنگ خونهمون، من و مصطفی تنها بودیم. من، باردار، خسته از اردوجهادی قبلی که رفته بودم و تنهاییهایی که در موقعیت بحرانی کشیده بودم، نگران، داغان از لحاظ جسمی و روحی و مصطفی میخواست دوباره بره... با چشمهام میگفتم نرو اما زبانم نمیچرخید. قرآن رو باز کردم که تسلی پیدا کنم. همین سوره و همین آیه آمد. چقدر گریه کردم... هر دو بار و چقدر این دو بار شبیه هم اند.
آیه ام را اینجا نمینویسم. مثل یک راز است. دلم میخواد در قلبم بماند. بعضی از شما دوستان از محرم، محرمترید اما بعضیها...
شب بیست و سوم هم خیلی خوب بود الحمدلله. اما چون زینب تا دیروقت بیدار بود و توی مسجد فقط نیم ساعت خوابیده بود، تا صبح مدام از خواب بیدار میشد و به طرز وحشتناکی جیغ میزد و داد میکشید طوری که فرداش سردرد داشتم و از عصر، زینب و فاطمهزهرا و دوست فاطمهزهرا، زهرا خانم رو فرستادم برن پیش باباهاشون. طفلکیها اصلا آزاری نداشتند اما من داشتم دیوانه میشدم. مخصوصا که ۵ شنبه بود و سندرم پنجشنبه و جمعهی بیقرار هم دارم :) وقتی هم رفتند، بابا و مهدی حسابی با هم بحث کردند و مامان هم که از ظهرش خونه نبود، باعث شد به هم بریزم و برای همین رفتم تو حیاط پشتی و یک ساعتی اونجا بودم. بارون هم گرفت و من همونجوری زیر بارونِ بهاری با قطرههای درشتش موندم و عین موش آبکشیده برگشتم خونه.
فردا عصر، بعد از بیانات آقا در روز قدس، برگشتیم خونه خودمون. شب یکی از دوستانم که به خاطر اردوجهادی آواره شده اومد خونمون. تا صبح باهاش درد دل کردم. حرفایی که هیچ وقت گوشی برای شنیدنشون پیدا نمیکردم رو بهش گفتم. از جنس همون حرفایی که یه شب بعد از دیدن فیلم in time توی ذهنم اومد. دوستم میگفت که نگو. اما هرچقدر ترسناک باشه، دلم میخواد به خودم بگم بلاخره یه روزی میاد که همهچیز خوب میشه...
* قرار بود به خاطر مصوبه ستاد ملی کرونا مسجد مراسم نباشه و به همین خاطر باغ بزرگ روبروی مسجد رو هماهنگ کرده بودند که مردم برن اونجا. اما وقتی مراسم شب نوزدهم شروع شد و بارون و طوفان اومد، مردم اعتراض کردند و مجبور شدند اونا رو ببرند به مسجد و البته تعداد افراد شرکت کننده در مراسم کلا ۱۵۰ نفر هم نمیشد که با توجه به بزرگی مسجد و رعایت پروتکلها، وضعیت به نسبت خوبی بود. خلاصه که دو شب بعد رو هم تو مسجد گرفتند
هر بلایی کز تو آید، رحمتیست
هر که را فقری دهی، آن دولتیست
تو بسی زَاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود......
.
.
.
همه چی درست میشه... تو از پسش برمیای...
از خودت و جوانه ی نورسته ی قلبت مراقبت کن...
تو خیلی قوی ای صالحه، خدای تو خیلی بزرگه و خیلی دوستت داره :)