برگشتهام به سال ۹۲. به تلاطمات روحی آن سالها با تفاوتهای زیاد. همسرم دیگر حوصله و صبر ندارد. دو سه تا بچه هم اینجا هستند که من مادرشان هستم. باید زود خوب بشوم به هر قیمتی هست. میدانم مشاورها من را درک نمیکنند. میدانم راه حلهایشان چیست: خودخواهی کردن
شاید نهایت خودخواهی من این باشد که به داشتن سه بچهی نازنین رضایت بدهم و بروم پی درس و تحصیل و کار و کار و کار. شاید هم گذشتن از آرزوهایی که برای خانوادهام داشتم من را مایوستر کند. نمیدانم اما یکی از بهترین و مهمترین اتفاقات اخیر زندگیام، صحبتهای زهرا بود. زهرا هر بار که کنار هم بودیم، _بدون اینکه من از او کمک بخواهم_ من را از پشت عینکهای دلسوز و دقیقش خوب ورانداز کرده بود. یک بار هم توصیههای خواهرانهاش را در یک از مهمانیهایش گفته بود اما آنشب، خیلی واضح و بیپرده گفت که مسیرت را بدون خجالت برو. از هدفت کوتاه نیا چون روزی میرسد که همه کسانی که برایشان فداکاری کردی، ناتوانیات از رسیدن به آرزوهایت را توی سرت میکوبند.
غمگینم. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم به خاطر شرایط بارداری این حجم از خفت و خاری رو مجبور بشم تحمل کنم ولی حمایت نشم، درک نشم.
نمیدونم تاوان دارم پس میدم یا امتحان میشم. انقدر این زخم عمیق توی جونم فرو رفته که فراموش کردنش سخته.
اون اعمالی که آقای رئوف برام فرستادند رو انجام دادم و حالم خیلی بهتره. فعلا _به جای کمیل خوندن_ دارم روزهای بهترِ علیرضا افتخاری رو گوش میدم که با من خیلی حرف داره...
دل... دل دیوونه...
هر بار به تو نگفتم...
تا نشکنی ای دل...
به تو خیری نرسد...
مومن اگر از شرق تا غرب در تصرفش باشد برای او خیر است و اگر تمام اعضای بدنش را تکه تکه کنند باز هم برای او خیر است. خدا هر چیز بر سر مومن بیاورد برای او خیر است.
سلام علیکم
شاید توی همچین شرایط نا آرامی و توی همچین پریشانی ای نشه از معیارها و ملاکها گفت...
قطعا یه خانمی که شرایط شما رو درک کنه و نگاه عمیق تری هم داشته باشه کمک خیلی بیشتری میتونه بکنه...
اما من میخوام در حد حق همسایگی مجازی نکاتی بنویسم...
من نمیدونم از چه چیزی رنج میبرید اما میدونم تکانه های بیرونی که منجر به فرو ریختن انسان میشه برای هر انسانی وجود داره...
مثلا دو سالی هست که خواهر زاده همسرم که به سن حدود 20 سالگی رسیده بسیار مرتکب منکرات اجتماعی و و شخصی میشه... از استعمال قرص های و مواد مخدر تا ارتباطات نامشروع... و حتی بزه کاری های اجتماعی... و حتی تهدید مادر با چاقو و تلکه کردن مادرش...
یک روز باید توی کلانتری پیداش کنن... روز دیگه توی کمپ ترک اعتیاد...
خواهر همسر من یه چشمش اشک هست و چشم دیگرش خون...
باجناقم با تمام هیبتش گاهی از استیصال اداره این پسر اشک میریزه... شاید گاهی پیش خودشون بگن کاش توی یکی از این اتفاقات اجتماعی از دنیا بره تا اینقدر رنج بی آبرویی تحمل نکنیم...
میبینید؟!!
اینها نه مدعی دین داری بودن نه خیلی هم اهل رعایت واجبات... اما انسانهای ناهنجاری هم نبودن...
رنج های اینطوری (با شدت و ضعفهای مختلف) توی همه زندگی ها هست...
اماتفاوت انسانهای الهی و مومن در نگاهشون به این تکانه هاست...
توی ناآرامی و پریشانی خیلی نمیشه دقیق و لطیف شد... اول باید آرامش رو برگردوند... بعد بهش فکر کرد...
همسر من وابستگی زیادی به من دارن... مثلا الان که 10 سال هست با هم زندگی میکنیم... هنوز حاضر نیست 24 ساعت بدون من خونه پدرش بمونه...
فکر میکنه من تکیه گاه مطمئنی هستم... حتی بیشتر از پدرش... مطمئن تر از پدرش...
اما گاهی اوقات به همسرم میگم:
امتحان هر شخصی مال خود اون شخصه... ولو اینکه تمام دلسوزانش کنارش باشن...
مثالی براش زدم... گفتم سال 94 که توی مشهد ناگهان دچار یه بیماری ویروسی خیلی سخت شدی و تب و ضعف و درد شدید بهت عارض شد و خودت گفتی که دیگه منتظر بودم از دنیا برم آیا من و بابا و مامانت کنارت نبودیم؟
گفت : آره
گفتم: اون دردی که میکشیدی طوری که تو رو چشم انتظار مرگ کرده بود... آیا توی اون حال انقطاع از من نداشتی؟
بی تاثیر بودن من رو در تسکین اون درد نفهمیده بودی؟
خدا هر کسی رو توی یه سه کنجی تنها قرار میده... ولو اینکه همراهانت اولیای خدا باشن بازم باید تنهایی با امتحانت مواجه بشی...
چرا؟
چرا تنها؟!!
چرا با وجود اینکه مادرم خیلی دوستم داره... همسرم خیلی باسواده... دوستام خیلی اهل معرفتن... استادم از اولیای خداست... بازم اون داغی که به وجودم گذاشته میشه هیچ کس نمی تونه با من شریک بشه؟
تا من سعه پیدا نکنم اون داغ، سرد نمیشه...
دیگران میتونن در حد یه مسکن باشن... اما نمیشه زندگی رو با مسکن پیش برد...
خدا با ما چکار داره؟
اینکه میفرمایید خدا هر چی برای مومن بخواد خیر هست... درسته...
اما از خدا بخواید جزئی تر باهاتون حرف بزنه...
یه وقتی یه انسان عزیزی توی جمع میگه: من همه شما رو دوست دارم... اونقدر سر نمازم و شبها برای شما اشک میریزم و دعاتون میکنم... براتون کمال میخوام اما با اشک برای رنجی که باید تحمل کنید از خدا برای شما التیام و صبر استمداد میکنم...
اما یه وقتی همون انسان عزیز به شخص شما مستقیما و رودررو میگن:
من خیلی دوستت دارم... محاله شبی نماز بخونم و به یادت نباشم و با اشک تضرع برات خوبی ها رو نخوام... مراقب خودت هستی؟!!
این دو چقدر با هم فرق دارن؟
وقتی از ارتباط جزئی تر با خدا حرف میزنم این تفاوت در کیفیت منظورمه...
خدا از ما ارتباط میخوان...
من که سن ام رسیده به 35 میفهمم چه ضرری کردم و چه داغی به دل خودم گذاشتم که مثلا توی 25 سالگی دنبال این ارتباط نبودم...
براتون دعا میکنیم...
ان شا الله نتیجه این پریشان احوالی رشد و فادخلی فی جنتی باشه برای شما...
یا علی
سلام صالحیه جان زیارت قبول مامان شدن سه با اون مبارک
راستش ب نظر من خیلی داری داری ب خودت گیر میدی خیلی داری خودت ب محاسبه میکشی خیلی تو خوبی تا رجا....
و فک میکنم بارداری و داشتن دوتا بچه کوچیک از نظر روحی و جسمی فشار زیادی آورده بهت احتیاج ب کمک داری و خسته ای همین
خیلی خودتو اذیت نکن
کاش میشد تا ب دنیا اومدن کوچلو جان از کمک استفاده کنی و خودت بیشتر بیرون بری تنهایی بیشتر داشته باشی
من خودم دوتا بچه کوچلو شیر ب شیر دارم واقعن بارداری زایمان شیردهی خیلی ادمو از نظر جسمی و روحی انرژی میگیره من خودم الان کم آوردم و دارم فک میکنم بچه دوممم ک ی سالش زودتر از شیر بگیرم و....
ولی عاشق بچه هاممم و دوستش دارم و ان شاالله پنج سال بعد برای سومی اقدام میکنم ....
ولی الان خسته ام همین
شمام خسته ای و هی داری خودتو حساب کتاب میکنی و ب خودت خرد میگیری نکن خواهر گلم
خوشحالم برای خودم!!
گاهی خدا چنان کاری باهات میکنه به شدت تنها میشی...
هیچ کس رو حامی خودت نمی بینی... فقط خداست که در این لحظات میشه تنها مونس انسان.
ممنونم خدایا ...گاهی یه جوری حالم رو میگیری که از همه ناامید میشم و فقط به تو فکر کنم.هر چند این لحظات خیلی سخت می گذره ...سخته تنها شدن...
خواستم مرهم دلت باشم نخواستی، خیلی وقتها پناه بردی به دیگری
اینبار هم همینطور شد
و تو غافل ازینکه من خواستم بهت پناه بدم
این بار تو دلنو شکستی و با خودم گفتم عجبا .....!!!!!
من به نتایج این اتفاق فکر کردم. به اینکه من از تو دور شدم یا به تو نزدیک؟ به اینکه من ادب شدم و یاد گرفتم یا نه؟ به اینکه قوی شدم یا ضعیف؟ متواضع شدم یا لجبازتر از قبل؟ مستقل شدم یا وابسته؟
فعلا از تمام گروههای مجازیام خارج شدم. از تمام گروههای حقیقی دل بریدم. از مسافرت با دوستان بیزار شدم. از حرف زدن دلسرد شدهام. سندرم پنجشنبه و جمعههای بیقرارم هم خوب شده است.
فکر میکنم که پیش صمیمیترین دوستِ خودم سرخورده شدم و حالا آغوش گرم و صمیمانه او برای درد و دل را از دست دادهام. علاوه بر اینها، پیش همسرم گناهکار و بیاعتبار و نفهم هستم. مهمتر از هر کسی من در درون خودم هزار بار شکستهام. برای تعامل با دیگران، من خودم را از دست دادهام.