صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

سلام. 

نمی‌دونم چرا می‌خوام براتون روایت اربعینی بنویسم.

از جمعه عصر از بروجرد راه افتادیم و اذان صبح مرز خسروی کنار اتوبوس‌ها بودیم. کاروان‌مون از خانواده و دوستان و پیر و جوان و کودک همه جوره زائری داره و گفتن این جزئیات الان از حوصله‌ام بدجوری خارجه.

من تا کاظمین توی اتوبوس نخوابیدم. مثل خوابزده‌ها دنبال جای خواب بودم و زجر کشیدم.

۸ و نیم صبح رسیدیم کاظمین و گرمای هوا و پیاده روی ناشتا ناشتا، حالم رو چنان بد کرد که از همه قطع امید کردم و به خدا گفتم: من به هیچ کس هیچ امیدی ندارم. خدایا خودت بهم رحم کن. با وجود اینکه همسرم خیلی می‌خواست مثلا مراقبم باشه اما به نقطه‌ای رسیدم که حتی او رو هم نمی‌دیدم. نقطه‌ای که هیچ کس نمی‌تونست کمکم کنه.

از وقتی رسیدیم تا زمانی که یه جایی برای موندن پیدا کردیم یک ساعت نشد. از این مناجات توحیدی من با خدا، ۵ دقیقه نشد جا پیدا شد. از ۱۱ صبح تا ۴ و ۵ عصر هم خوابیدم. البته چه خوابی؟ تو گرما، سر و صدا و اصرارهای اطرافیان برای بیدار شدن و غذا خوردن و ...

شب رفتیم حرم کاظمین‌. تنها چیزی که نسبتا اطمینان دارم ازش اینه که امام جواد علیه السلام، دعوتم کرده بود. قربونشون برم.

ولی اسکان در شب و روز انقدر گرم بود که بیشتر اوقات در حال تقطیر و سپس تبخیر بودیم.

حال عجیبی بود که حس هیچ کاری به آدم دست نمی‌داد الّا خیره شدن به افق.

الان داریم میریم سامرا. سر ظهره! و باید اعتراف کنم دوست دارم برگردم خونه. من آدم این سفر نیستم و از اولش هم نبودم.

دیشب به شوهرم گفتم یه ماشین بگیریم بریم کربلا، یه سلام بدیم و برگردیم مرز.

کلی نصیحتم کرد و گفت این پاکستانی‌ها چی میکشن ولی همیشه دنبال ادای حق امام حسین علیه السلام هستند و می‌خوان وظیفه‌شون رو انجام بدن و ... ولی اگه تو بگی برگردیم، برمی‌گردیم. و بعدشم گفت که انقدر ژست نمی‌تونم و بی‌حالی و ... نگیر. و خداحافظی کردیم. 

وقتی صبح دیدمش بهم گفت هر بار از این حرفا میزنم بهت، خدا منو گوشمالی میده. دیشب بعد از اینکه رفتی، تا دو ساعت سر جام نشسته بودم و حس رفتن به مجازی نداشتم. حس هیچ کاری رو نداشتم و فقط توی گرما، نشسته بودم! انقدر گرم بود که از گوش‌هام هم عرق می‌اومد.

بله :)

اگه مثل من آدم‌های تی‌تیش مامانی‌ای باشین، اشک‌تون در میاد. دقیقا مثل من. تنها توصیه من به شماهایی که نیومدین اینه که دوستان غصه نخورین اصلا. من فعلا درجاتی از حجابم رو از دست دادم به خاطر گرما و می‌ترسم درجاتی از ایمانم رو هم مثل دو بار قبلی‌ای که اومدم، از دست بدم.

حلالم کنید فعلا. دوست‌تون دارم.

ضمنا التماس دعا هم نفرستید جانِ خودتون. فعلا تنها دعای من زنده برگشتن از این سفره :)

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۵۲
صالحه

بابام‌اینا یه ماشین ام‌وی‌ام قدیمی دارند. چند ماه پیش، آب روغن قاطی کرد و تمام جلوبندی و موتور و احشام شکمش از هم جدا شدند. من فکر می‌کردم کارش تموم شده و باید بره اوراق بشه. اما مامانم انقدر به این ماشین دلبند علاقه داره که فرستادنش پیش مکانیک و حالا چند روزه از مکانیکی برگشته و گرچه صداش گرفتگی داره، ولی خوب و روان می‌رونه. 


یه مدتی هست خیلی جدی تصمیم گرفتیم از خونه استیجاری‌مون بلند بشیم. دیروز، از صبح از خونه بیرون زدم با بچه‌ها و فرصت نکردم سوره یس و ذاریات هر روزه رو بخونم. آخر شب ساعت ۱۰ و نیم برگشتیم خونه در حالی که من هنوز سوره‌هام رو نخونده بودم. 
پیف پیف برای یه لحظه‌اش بود. چاه دستشویی بی‌دلیل گرفته بود و کل خونه بوی گند گرفته بود، طوری که به سرفه می‌افتادم و دلم به هم می‌خورد. درست شبیه یک کابوس سیاه بود. بعد از مقداری تلاش بی‌حاصل برای حل مشکل، جمع کردیم برگشتیم خونه مامان‌بابام. 
فاطمه‌زهرا می‌گفت حتما خدا می‌خواسته اینجوری بشه و خیری توی این ماجرا بوده.
من و باباش هم احسنت احسنت می‌گفتیم ولی من همه‌اش ته دلم و توک زبونم این بود: آخه به کدامین گناه؟
این آیه هم توی ذهنم پخش میشد: ام حسب الذین فی قلوبهم مرض ان لن یخرج الله اضغانهم
آخه به مامان بابام گفتم جدا جدا اربعین بریم و با ما همراه نشن. به هزار و یک دلیل که خودشون هم تایید می‌کردند. به عنوان تنها مخالف جمع، خیلی هم محکم پای حرفم وایستادم. منتها مامان بابام همش نگران من و بچه‌ها هستند و اینکه من نتونم اعصابم رو کنترل کنم و کمکی نداشته باشم چه و چه خواهد شد.
وقتی برگشتیم خونه مامان‌بابا، بابام خواب بود، مامانم هم می‌خندید. گفت استخاره گرفته که بیان با ما یا نه، صفحه ۲۹ و ۳۰ اومده. یعنی با حفظ شرایط و حدود و مراعات همدیگه، خوب هست.
گفتم: با هم بریم. من خیییییلییی به استخاره اعتقاد دارم.

ولی مگه معمای دیشب برام حل میشه. اصلا نمی‌تونستیم دلیلی برای گرفتگی چاه پیدا کنیم. تازگی‌ها دستشویی رو بنایی کرده بودیم و همه لوله‌ها نو بود! 
امروز صبح به شوهرم میگم این خونه‌مون فهمیده دل‌مون رو زده، داره ناراحتی میکنه.
میگه: آره داره ناز می‌کنه.
من: :/
بیشتر شبیه عصبانیت هست.‌ هر چقدر ام‌وی‌ام بابا‌اینا با عشق سرپا شد، خونه ما هم فهمیده ما دوستش نداریم، داره این کارها رو می‌کنه...
اما سوال اینجاست که چرا دیروز؟ خب یه روز دیگه رو به این منظور انتخاب می‌کرد!
پاسخ رو وقتی فهمیدم که ایتا رو باز کردم...
پیام مذکور رو در ادامه مطلب می‌ذارم :)
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۰۲
صالحه

فاطمه‌زهرا آخر امسال ۹ سالش تموم میشه. دیگه میشینه هیس هیچی نیس می‌بینه؛ از این سریال نوجوانِ شبکه امید "فراری" خوشش اومده، خودش زمان‌بندی برنامه‌های مورد علاقه‌اش رو در نظر میگیره و بینش تلویزیون رو خاموش میکنه میره اتاقش رو مرتب می‌کنه و اونجا رو جارو می‌زنه، بازی می‌کنه، ظرف میشوره و بلاخره خیلی یهویی شبیه به ۹_ ۱۰ سالگی من شده و البته به نظرم حتی خیلی بهتر از من.
دیشب رفتیم دم در خونه دوست و همکار همسر. مصطفی زنگ زد و گفت: بیا سر کوچه. دوستش گفت: بیا تو کوچه من زیر شلواری پامه. من گفتم: وا! حالا مگه چیه؟ چه مشکل بزرگی :))
فاطمه‌زهرا گفت: مردهای مذهبی نمی‌تونن با زیرشلواری بیان! مثل این مردهای خشتکی نیستن که! :|
و ما یک عالمه خندیدیم. اما برام عجیب بود که این اصطلاح از کجا اومده. من که تا به حال نشنیدم!
می‌دونم این مطلب خیلی مطلب ضایعی هست ولی به نظر من نوجوانی هم یک دوران فوق العاده ضایع هست.
یعنی حداقل من از نوجوانی‌ام خاطره خوبی ندارم ولی الان تمام تلاشم اینه که دخترم نوجوانی خوبی داشته باشه.
مثلا چند وقت پیش، در مورد روزهایی که خانم‌ها نماز نمی‌خونند مجبور شدم توضیح علمی کوتاهی در مورد کارکرد رحم بدم. بعد هم تاکید کردم که نشونه سالم بودن هست و عادی هست ولی اینا بین خودمون بمونه.
دیشب همسر زنگ زده که بریم به بابابزرگم سر بزنیم؟ میگم خسته‌ام ولی اولویتم اینه که صله رحم کنیم.
فاطمه‌زهرا میگه: صله رحم یعنی چی؟
و توضیح دادم که چرا به فامیل میگن رحم :)
بهش گفتم از روی کتاب بدن انسان، رحم رو بهت نشون میدم بعدا.
همون موقع کتاب رو از بالای کتابخونه آورد و نشستیم به تماشا و خوندن توضیحات عکس‌ها. آخر شب هم دوباره نشستیم پای کتاب.
فعلا خدا رحم کرده که اون صفحه کتاب که تفاوت سیستم مردها و زن‌ها رو لو میداد ندیده. منم دوباره کتاب رو گذاشتم بالای کتابخونه.
واقعا ترجیحم اینه که توضیحات تکمیلی با داداش‌دار شدنشون مصادف بشه :/
یکی از ضعف‌های مدرسه پارسال فاطمه‌زهرا درس علوم بود. بچه‌ها از علوم زده و متنفر شدند. بهترین کار برای علاقمند شدن بچه‌ها به علوم، کتاب‌های مصور مثل همین کتاب‌های بدن انسان؛ اسرار درخت‌ها؛ اسرار زنبورهای عسل از نشر طلایی هست.
و به نظرم، بهترین ورود به مسائل بلوغ، توضیح علمی قضیه است تا بچه کمتر دچار واکنش احساسی بشه. بهترین کسی که میتونه این مسائل رو به بچه بگه، یک والد آگاه هست و من همیشه دوست داشتم خودم این چیزا رو به بچه‌ام بگم...
خلاصه گرچه توی این بیان، تعداد متاهل و بچه‌دار زیاد نیست، اما اینا چیزهایی هست که الان وارد دنیای من شده.


پ.ن: من عاشق این جمله تو شعر تیتراژ سریال فراری شدم: دیوارها همه، پنجره میشه :)
پ.ن: این سریال فراری، من رو یاد دنیای شیرین دریا می‌اندازه. و اون یکی سریال که در مورد یک دختری به اسم شیرین بود. ولی چقدر دنیای نوجوان‌های الان پیشرفته‌تر شده. سطح دغدغه‌ها و داستان‌ها واقعا بالا رفته. هیچ وقت یادم نمیره؛ هم شیرین و هم دریا، دوست نداشتند ازدواج کنند :) مسخره بود!
۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۲ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۳۵
صالحه

امروز در مطب دکتر، چندین واکنش متفاوت رو مشاهده کردم.
یک دختر خوش حجابِ مانتویی، کمی اون‌طرف‌تر روی مبل ال نشست. نگاهم می‌کرد. لبخند می‌زد‌. هیچ چیز نمی‌گفت. لبخند می‌زد و با لبخندش تحسینم می‌کرد. به همسرم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.
من هم با نگاهم نوازشش کردم.
مصطفی مجبورم کرد از پیشخوان مطب در مورد زمان رسیدن نوبت‌مون و ... سوال بپرسم. دستیار دکتر بی‌دلیل از من عصبانی بود. خانم منشی بهت‌زده از پرخاش دستیار، فقط به من نگاه کرد‌. من حس کردم حقارت درونی دستیار او رو پرخاشگر کرده. حتی از رفتارش به دکتر شکایت هم نکردم.
دکتر کلی احترام به من و همسرم گذاشت. سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد. با حوصله به سوالاتمون پاسخ داد.
دکتر از کار و بارم پرسید. گفتم و گفت: آووو! گفته بودی بهم! یادم رفته بود.
من تمام جزئیات رو به خاطر داشتم. خیلی دقیق. من هیچ وقت به دکتر چیزی در این باره نگفته بودم. دکتر فقط دنبال جزئیاتی بود تا من رو به جای "یک خانم چادری" با نام دیگری صدا کنه :)


چند روز پیش، عصری رفتم منزل دوستم. برای شام، رفیقم سنگ تمام گذاشت. همسرش یکی دیگر از دوستان‌مان را دعوت کرد: یک زوج جوان و دوست‌داشتنی.
قبل از اینکه ازدواج کنند، من همیشه نگرانِ مردِ جوان بودم. دوست داشتم زودتر متاهل بشه. به جزئیاتی از من دقت می‌کرد که بقیه توجه نداشتند.
من سلام نمی‌کردم، توجه نمی‌کردم، جواب نمیدادم، بی‌توجهی می‌کردم ولی رد نگاهش به من می‌رسید. یا یک حرف‌هایی وسط می‌انداختند که آدم‌ هیجان‌زده میشد پاسخ بده...
سخته. یک جاهایی هست که حتی چادر هم ازت محافظت نمی‌کنه. حتی شاید می‌تونه چادر نباشه ولی اگر تو یک جور دیگه رفتار کنی، فضا امن میشه.
فقط این یک مورد هم نیست و من می‌دونم که این قصه‌ها فقط برای من نیست.
اگر دست خودم بود؛ هیچ‌وقت باهاشون رفت و آمد نمی‌کردم.
حیف که همسرانشون، دوستان عزیز و صمیمی‌ام هستند.
۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۶ ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۸
صالحه

به نظرم اومد در مطلب قبل؛ وقتی نوشتم "تقلا"، عمق این واژه مشخص نشد.

الان یه بخشی از گفتگو‌های پیامکی خودم و همسر رو اینجا میذارم بخونید. متن‌های توی پرانتز، تعریض‌های من به هر کدوم از پیامک‌هاست :/


+ عشقم بیا خودمون دوتایی بریم کربلا از طریق العلما بریم (مثلا می‌خوام گولت بزنم)
_ الهی فدات شم. میام صحبت میکنیم
+ کالسکه یا ارابه هم که سفارش ندادی (بهانه‌ای برای نرفتن با بچه‌ها...)
_ پول نداشتم. فردا پس فردا پول میاد دستم، سفارش میدم
+ باور کن خیلی مشکله. سرویس میشیم با بچه‌ها بریم (نه تنها سرویس بلکه له و لورده هم میشیم)
_ امسال اگه قرار باشه بریم حتما بچه هارو می‌بریم. همین (همین یعنی والسلام و بالای حرف شوهرت حرف نزن 😂)
+ خب امسال بریم با بچه‌ها که سال بعد هم باید با بچه‌ها بریم! (گیری کردیم ها!)
یعنی اصلا هیچ وقت نمی‌تونیم کل پیاده روی رو بریم.
همه‌اش باید بچه خِرکِش کنیم.
من چیکار ‌کنم از دست تو که منو یه اربعین دوتایی نمیبری؟ (می‌دونم آخرش هم دوتایی میریم و فکر و ذکرت بچه‌هاست کوفتم میشه)
هر سال یه چیزی رو بهونه میکنی
بعدش هم میگی فکر کنم ده سال دیگه می‌تونیم بریم سفر دو تایی. (مثل همون سفرِ شمال؛ دوتایی. که البته سفرِ شمال دوتایی؟ اینا فقط فانتزی‌های یک زوج جوان زیر بار زندگی له شده است :) )

کدوم ده سال دیگه؟ سال دیگه کی مرده کی زنده. (اصلا شاید شهید شدیم تا اونوقت!)
_ اشکال نداره. اگه کم هم بریم باز هم با بچه ها میریم
شب ها میریم. بی استرس میریم. بدون اینکه بخوایم مثلا خودمون رو برسونیم به کربلا. ملا عشقی میریم که بهمون خوش بگذره.
+ به خاطر پاسپورت‌های بچه‌ها اصرار داری امسال بچه‌ها رو ببریم؟ (به تنها چیزی که فکر نمی‌کنی پاسپورت نداشتن سال آینده است ولی من از هر حربه‌ای استفاده می‌کنم که تو رو به چالش بکشم!)
_ پاسپورت چیه. به بچه ها گفتیم. تو دلشون میمونه (خودمم از همین می‌ترسم ولی تقصیر خودته از بس از یک ماه قبل هی اربعین اربعین میکنی می‌افته سر زبونشون!)
+ تو دلشون نمی‌مونه، زیر زبونشون مزه کنه هر سال همین آشه و همین کاسه.
سال بعد هم به من همینو میگی.
چرا جواب نمیدی؟🤨
من مچ دستم درد می‌گیره. من اصلا کالسکه نمی‌تونم برونم‌ها!! (بازم یه بهانه دیگه پیدا کردم که مطمئنم اصلا برات مهم نیست و تاثیری در اراده‌ات نداره)
_ عشقم پیام‌ها نمیتونه برسونه حرف منو. یکم حوصله کن بیام صحبت میکنیم (تا چهار روز دیگه که از سفر برگردی من مغزم ترکیده)
+ چون همه‌اش حرف خودت رو میزنی به من گوش نمیدی! آدم جرات نمیکنه نگرانی‌های واقعی‌اش رو بگه (نوشتم ترس ولی بعدش پاک کردم نوشتم نگرانی!!)
_ عزیزم من بهت قول میدم هیچ نگرانی نداشته باشی (سطح انتظارات من رو ببین چطور بالا می‌بری الکی؟)
+ عزیزم من می‌دونم تو تمام تلاشت رو می‌کنی اما قول تو نمی‌تونه جلوی واقعیات بی‌رحم زندگی کاری از پیش ببره. (اگه سفر اربعین سفر اربعین باشه یعنی باید تو گوشتکوب چرخ بشیم!)
تو چرا قول نمیدی یه بار دوتایی بریم اربعین؟ (چرا واقعا؟!)
فهمیدم. واقعا منو دوست نداری (از بس دیر جوابم رو میدی!)
_ ببخشید رفتم نماز
ببین من همه تلاشم یعنی به تو خوش میگذره (خدا رو شکر و خوش‌ به حالت که همیشه سفر اربعین برات تفریحی بوده!)
قول میدم یه بار دوتایی بریم اربعین (چه عجب!)
عمل هم میکنم (می‌دونم)
مثلا قول دادم ببرمت کربلا هوایی، بردم
عزیزم قرار شد به من اعتماد کنی (لبخند ملیح)
۱۲ ساله اعتماد کردی، خوش نگذشته بهت
+ 🤣🤣🤣
عزیزم تو بحث اربعین کارنامه خوبی نداری واقعا
ولی ناچارم قبول کنم دیگه. چیکار کنم از دست تو. (خسته شدم از بحث)
_ اعتماد کن (ای جانم)
من جبران کننده خوبی هستم (فتبارک الله احسن الخالقین)
تو منو بی چاره کردی (باور کن متقابل بوده!)
نگو چاره ندارم (زور میگی دیگه)
+ یا خدای جبار پناه می‌برم به تو از این مصطفای جبار
_ چاکرم
+ متاسفانه نمی‌خوای قبول کنی من امسال آستانه تحملم در حد بردن بچه‌ها نیست! (وقتی برگشتیم اسباب‌کشی داریم و از پوشک گرفتن بچه و از مهرماه هم که...)
_ عشقم من دوست دارم
الان هم خیلی دلم برات تنگ شده (لطفا آهنگ نزدیکای پاییز رو به جای منم گوش بده)
من هنوز تصمیم نگرفتیم بریم یا نریم (من هنوز!!! نگرفتیییممم؟؟؟ آخرش هم خودت تصمیم میگیری که!)
ولی اصلی ترین ملاکم برای رفتن لحاظ کردن آستانه تحمل شماست (چقدر باکلاس!)
+ می‌دونم قصدی نداره ولی فقط امروز با حساسیت‌هات سر بچه‌ها، مغز من رو پوکوندی!
تو کلا سر بچه‌ بی‌خودی حساسی جناب! (و در اربعین هم مغز من رو می‌پوکونی!)
دست خودتم نیست.
ببخشید که انقدر تند و رک می‌گم
میدونم دوستم داری و هیچ جوره هم بهم حق نمیدی (کما اینکه امروز به زور قبول کردی که منو به خاطر بچه‌ها تحت فشار گذاشتی)
میفهمم (چی رو می‌فهمم؟)
_ من سر شما و بچه ها کلا حساسم خانوم (هشتگ مردِ واقعی)
به این هم افتخار میکنم
الکی حساس هم نیستم
حساسم (خوشحالم!)
چون عاشقتونم (ما هم!)
مرور کن زندگیمو (زندگیمو یا زندگی‌مونو!؟ مساله این است. احتمالا تقصیر تایپ گوشیته)
نگو حق نمی‌دم
حق میدم (مغزم له شد، کفایت مذاکرات!)
.............................................................
و باورتون میشه که این بحث بازم ادامه داره؟


۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۶ ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۵
صالحه

خیلی دارم تقلا می‌کنم که از زیر بار اربعین با بچه‌ها در برم.

مامان و بابام گفتند بچه‌ها رو ما نگه میداریم و شما برید.

اما شوهرم دوست نداره و به دلش نیست که بدون بچه‌ها بریم.

و فاطمه‌زهرا هم خیلی اشتیاق داره به رفتن.

اربعین رفتن با بچه‌ها فوق العاده سخته. چیزی هست که نمی‌دونم طاقت دارم یا نه.

اما اگر فقط یه چیز باشه که وقتی به اربعین با بچه فکر می‌کنم، حس شور و اشتیاق درونم زنده کنه، اینه که...

.

.

.

اونجا همه به همدیگه کمک می‌کنند :)

.

و این صحنه‌ها رو دیگه هیچ‌جا مثل اربعین نمی‌تونم تماشا کنم :)

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۹
صالحه

قبل از انتشار این مطلب بگم:

سوال پیش نمیاد این حرف‌ها تکراری نیست؟

آخه صالحه چقدر بشنویم از زندگی مشترک تو و شوهرت؟

آخه به ما چرا؟ تا کی می‌خوای زندگی مشترکت رو سوژه کنی و توی حلق ما کنی؟

وبلاگت پر شده از این خاله زنک بازی‌ها.

اصلا اینا چه به درد مجردها می‌خوره؟

جواب من اینه: 

اگر ما صدامون رو بلند نکنیم؛ صداهای دیگه‌ای بلند میشه...

صداهایی در زیبا جلوه دادن هرزگی، چشم چرانی، شهوترانی در خیابان و در مکان‌های عمومی.

صداهایی در عادی سازی و هنجارسازی برای به رسمیت شناختن هم‌جنس‌گرایی؛ همه جنس‌گرایی و همه‌ی این اعمال و گرایشات شنیع و مهوع. (مصاحبه علی ضیا و اردشیر رستمی رو جستجو کنید و ببینید!)

صداهایی در عادی سازی ازدواج سفید؛ به دنیا آمدن فرزندان نامشروع و خانواده‌های تک والد و تقاضا برای زیاد شدن مراکز نگه‌داری از کودکان بی‌سرپرست و ... 

صداهایی که فقط از فروپاشی نهاد خانواده و کم‌رنگ شدن دین و دینداری خبر میدن...


داشتم می‌گفنم: من هیچ‌وقت به این غلظت به درهم‌تنیدگی اعمال زن و شوهر ایمان نداشتم. هیچ‌وقت تا این اخیرا...

روزهایی که توی خونه‌ام، زیر کولر، هوای خنک. رخت‌خواب‌ها رو جمع می‌کنم و صبحانه بچه‌ها رو میدم. در حالی که هیچ دغدغه‌ای ندارم. مصطفی‌جان همیشه حواسش به نون و تخم‌مرغ و کره و پنیر و این‌جور چیزهای صبحانه و میوه توی یخچال هست. کافیه من شب قبل؛ حتی ساعت یازده یا دوازده شب بهش بگم، تهیه می‌کنه. یک ناهار ساده می‌گذارم و می‌نشینم روی کاناپه درب و داغون‌مون، مشغول خوندن قرآن میشم، یا کتاب می‌خونم. خونه رو نیم ساعت قبل از ورود همسر با بچه‌ها مرتب می‌کنیم. و روزانه کمی هم کارهای دیگه انجام میدم. بالای سر بچه‌ها هستم و مراقبشونم و همین. سه روز در هفته هم میرم باشگاه و عملا تمام وقت مشغول رسیدگی به خودم هستم.

در حالی که میدونم مصطفی در این گرما، با استرس‌های شغلی، تعاملات کاریِ پر از تعارض و مدیریت مسائل اقتصادی و ... سر و کله می‌زنه. نمی‌دونم توی مغزش چه خبره. چقدر بهش فشار میاد. تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که براش دعا کنم. گاهی میره سفر کاری، کم‌‌خوابی شدید می‌گیره، گاهی شب تا صبح جلسه دارن، گاهی زیاده از حد رانندگی می‌کنه، گاهی مجبوره از مترو استفاده کنه که گرچه خودش راضی هست اما هیچ‌وقت راضی نمیشد من با مترو تردد کنم و این خیلی تبعیض‌آمیزه.

تا اینکه یک شب، مصطفی به من گفت: منم در ثواب حفظ قرآن تو شریکم دیگه...

یک لحظه مغزم بی‌وزن شد. 

مصطفی اصلی‌ترین سائق و مشوق و مهیا کننده شرایط برای من بوده و هست. اگر نمی‌گفت جایزه حفظ کل می‌فرستمت حج عمره، شاید می‌گفتم خب ۱۵ جز، بسه، یا بیست جزء بسه... اما الان می‌دونم که دوست دارم تا تهِ خط برم.

مصطفی خودش شک نداشت که در کارهای خوبِ من شریک هست اما من سال‌ها باورم نمیشد که منم در کارهای خوب اون شریک هستم تا اینکه خودم در شرایط اون قرار گرفتم. مشغول انجام یک کار خاص و دوست‌داشتنی بودم و هستم که برای همسرم مقدور نیست. البته فعلا و امیدوارم اونم یک روز فرصت و انگیزه و همت کافی و .... رو پیدا کنه.

ولی در اون لحظه بی‌وزنی مغزم، دیدم من چقدر دوست دارم این کار خوب رو با همسرم شریک باشم. چقدر برای من راحته که اگر خداوند به واسطه این کار بهم چیزی عطا کرد، مصطفی رو هم با خودم شریک و سهیم‌ کنم.

قفل این مرحله برای من باز شد.

حفظ قرآن شاید جزو معدود کارهایی بود که به خاطرش، همزمان با تحسین؛ شماتت هم نشدم. مثلا برای زن‌ها و مادرها، درس‌خوندن خیلی ظاهر دلفریبی داره، اما پشت پرده دردناکی داره.‌ اینکه مادرت و مادرشوهرت و خانم‌های دلسوز نزدیک به تو، مستقیم و غیرمستقیم بهت بگن که از مادری‌ یا همسرداریت کم میذاری چون داری درس می‌خونی. اخیرا که اصلا دوست ندارم کسی از شرایط تحصیلی‌ام خبردار بشه، مخصوصا اونایی که تازه باهام آشنا شدن. به این خاطر که به زن‌ها و مادرها خیلی فشار میاد. هر کاری در کنار کارهای خانه و بچه‌داری می‌کنند، غالبا توسط اطرافیان یک ایراد و ان‌قلت بهشون وارد میشه. دوست ندارم وقتی کسی موفقیت من رو دید؛ حالش از شرایط خودشون بد بشه و ناامید بشه‌... که البته گاهی هم نمی‌تونم کاریش کنم :( برگردیم به موضوع:

اما قرآن اینطور نبود و نیست. خوشبختانه کسی بهم چیزی نگفت... مخصوصا از نزدیکانم :)

برای همین احساس ارزشمندی رو با تمام وجود درک کردم.

و این خیلی لذت‌بخشه که یک چیز فوق‌العاده ارزشمند رو با عزیزترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدمی که می‌شناسی و بهش مدیونی، قسمت کنی.


پ.ن: کاش مادری و خانه‌داری و همسرداری همین قدر در ذهن آدم‌ها و مخصوصا زن‌ها ارزشمند بود :) 

که البته ارزشمند بودن این نقش‌ها، دلیل نمیشه که به خاطرش زن‌ها رو محدود کنیم که به جز کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها، دیگه هیچ کاری نکنند!

ادامه داره...

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۳
صالحه

می‌دونم ممکنه ریا بشه و از این حرف‌ها، اما دوست دارم بنویسم تا ثبت بشه...

یکی از دلایلی که وبلاگ می‌نویسم، در حالی که مخاطب زیادی نداره، به امید اینه که شهید بشم. با همسرم مصطفی، دوتایی. ما خیلی در مورد شهید شدن‌مون با هم حرف می‌زنیم... چه اتفاق بیافته و چه نه، برای من شیرین و لذت‌بخشه...

من فکر کردم اون روز که هر دوی ما در این دنیا نیستیم، چه کسی می‌خواد زندگی ما رو روایت کنه؟ شاید ما آدم‌های ارزشمندی نباشیم اما روایت کردن، یک وظیفه‌ است. یک رسالت هست. و من دلم می‌خواد بنویسم تا این وظیفه رو زودتر انجام بدم و دیگه دلیلی نداشته باشه که خداوند بخواد من رو به خاطرش در این دنیا نگه‌داره.

این زیباترین پایان‌بندی زندگی متاهلی منه.


همونطور که در مطلب قبل نوشتم، خیلی چیزها هست که اجازه ندارم در این وبلاگ بنویسم، در مورد شوهرم! 

تقریبا چیز زیادی نیست که من در موردش ندونم. جزئیات فضای کار و وقایع مهم رو ازش می‌پرسم یا خودش برام تعریف می‌کنه.ما تصمیمات مهم رو با هم می‌گیریم. به جز استثنائی مثل اون ماجرای شغلی‌ای که سال ۱۴۰۱ اتفاق افتاد و من راضی نبودم. هرچند من هیچ‌وقت دنبال این نیستم که همسر رو وادار به انجام کاری کنم. در واقع هیچ تصمیمات و کارهای همسر، اصلا منوط به اجازه من نیست.

اما اینطور هست که مصطفی برای من اتفاقات رو شرح میده یا کلا گفتگو می‌کنیم. من هم نظرم رو میگم. بعد مصطفی هر تصمیمی بگیره، فقط با احساسات من مواجه میشه.

اگر اون تصمیم در راستای ارزش‌های زندگی مشترک‌مون باشه (مثلا برای رضای الهی یا بهبود معیشت و ...) از روی نشاط من، همسر انرژی مضاعف می‌گیره برای ادامه کارش.

اگر اون تصمیم در راستای ارزش‌های زندگی مشترک‌مون نباشه، من کم‌انرژی میشم. بعد خودش ازم می‌پرسه که چی شده، من احساساتم رو توضیح میدم و مصطفی یا من رو قانع و حالم رو خوب می‌کنه یا جهت‌گیری خودش رو عوض می‌کنه.

جنجال به پا نمی‌کنیم. دعوا نداریم.‌ گفتگوی طولانی داریم اما بچه‌بازی نداریم. به عنوان یک زن نظرم رو تحمیل نمی‌کنم و از اون طرف، همسر، مثل خیلی از مردها، تحمیل نمی‌کنه. گاهی من باید بهش یادآوری کنم که هر وقت خواست می‌تونه به تنهایی تصمیماتش رو عملی کنه.

حتی وقتی می‌خواست بره اردو جهادی‌هایی که شرایط من خیلی سخت بود و دوست نداشتم بره، با حرف‌هاش دلم رو نرم کرد. حتی اگر یه چشمم اشک بود ولی ته دلم داشتم براش دعا می‌کردم. تمام سال‌هایی که ظاهرا در کارهاش باهاش همراه و همسو نبودم، پر از احساسات متناقض بودم تا کم کم، همون سال ۱۴۰۱ فهمیدم که چطور باید تعادل ایجاد کنیم.


اما این‌ها رو چرا گفتم؟

خیلی کارها کرد مصطفی... خیلی کارها که من در درونم و خیلی پنهان، دوست داشتم جای او بودم و بعد به جای او، اون کارها رو انجام می‌دادم.

دوست داشتم می‌رفتم منطقه جنگی در سوریه، دوست داشتم می‌رفتم کمک سیل‌زده‌ها در گل و لای، یا کمک زلزله‌زده‌ها، دوست داشتم مشغول بچه‌داری نبودم و می‌تونستم این‌کارها رو بکنم، دوست داشتم در دوران کرونا می‌رفتم بیمارستان در حالی‌که باردار نبودم و دو تا بچه کوچیک نداشتم یا اینکه کسی بود ازشون مراقبت کنه و اینطوری با خیال راحت می‌رفتم. دوست داشتم راحت می‌رفتم پیاده‌روی اربعین...

دوست داشتم فعالیت‌های فرهنگی مصطفی رو می‌کردم، دوست داشتم فعالیت‌های جهادی اون رو می‌کردم و ... خیلی چیزهای دیگه.

اما هیچ وقت نشد.

با این حال، مصطفای مهربان من همیشه می‌گفت ثواب این کارهای من برای تو. 

و من باورم نمیشد که در کارهای اون شریکم.

یا محرم‌ها می‌رفتیم مجلس روضه، می‌گفت من نیت می‌کنم ثواب این روضه‌ها و اشک‌ها را هدیه می‌دهم به تو.

وقتی تعجب می‌کردم می‌گفت من خیلی اوقات این کار رو می‌کنم. (بدون اینکه به من بگه)

دوردست‌های زندگی متاهلی وقتی به غیب و معنویت ایمان داشته باشیم، خیلی متفاوت میشه. خیلی زیاد.

من چندین سال در این وبلاگ نوشتم. هیچ وقت این باور رو نداشتم که در کارهای خوب همسرم شریک هستم، حتی اگه یه عالمه سختی به خاطر تصمیم و انتخاب همسرم متحمل می‌شدم. تا همین اخیرا...

می‌نویسم...

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۹
صالحه

سال‌ها پیش، اوایل ازدواج‌مون، یک‌بار که با هم دعوا کردیم، خواب دیدم توی بهشت هستیم. 

در یکی از اتاق‌های یک کاخ فوق العاده بزرگ. تصور کن فقط اتاق خوابش شاید اندازه یکی از تالارهای کاخ سعدآباد بود. یک تخت خیلی بزرگ گوشه اتاق بود، کنار یک پنجره بلند رو به درختان باغ. مصطفی با فرّ پادشاهی مشغول استراحت بود. ملازمان و پری و حوری هم در اون اتاق بودند. انگار یک چیز عادی بود. البته من می‌فهمیدم که اون حوری‌ها درجه‌شون از ما آدم‌ها پایین‌تره و کلا از هر لحاظ با ما فرق دارند.

در اون خواب هم ما با هم قهر بودیم. اوقات مصطفی تلخ بود؛ من هم همینطور. حوصله هیچ‌چیز رو نداشتیم و فضا یه مقدار دلگیر بود.

وقتی بیدار شدم با هم آشتی کردیم. به نظرم بهشت دقیقا همین شکلی هست. جایی که دل آدم خوش هست. با آدم‌هایی که دوست‌شون داریم.  

ما واقعا آدم‌ها رو چرا دوست داریم؟ به خاطر ظاهرشون؟ به خاطر پول و دارایی‌شون؟ به خاطر موقعیت خانوادگی؟

آدم‌ها رو اگر به خاطر اون چیزی که با خودشون در قبر می‌برند؛ دوست نداشته باشیم؛ ضرر کردیم.

برای همین هم باید خودمون رو بسازیم. 

اگر یک ازدواج سالم داشته باشیم و خودمون ویا طرف مقابل‌مون، به خاطر صرفاً ظاهرمون یا پول و دارایی خودمون و خانواده‌مون، انتخاب نشده باشیم یا انتخاب نکرده باشیم، اونوقت می‌بینیم که چقدر تنهاییم.

از یک طرف، رنج نبودن چیزهایی رو می‌کشیم که سال‌ها خودمون رو با اون‌ها تعریف می‌کردیم.

ولی اگر کسی خالصانه بدون همه‌ی این‌چیزها دوست‌مون داشته باشه، شیرین‌ترین احساس دنیا رو تجربه می‌کنیم.

من فکر می‌کنم هر آدمی باید یک بار در زندگی‌اش، تنهایی با خودِ بی‌آلایش و پیراسته از ظواهر مادی رو تجربه کنه.

بعد به این نتیجه می‌رسه که من چیزی نیستم. چیزی ندارم و ناچارم که رویِ خودِ خودِ خودم کار کنم و سرمایه‌گذاری کنم.

بعد وقتی ما شروع می‌کنیم به ساختن خودمون، نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مون، اولین کسانی هستند که متوجه میشن که ما داریم تغییر می‌کنیم. 

و اونوقت اون‌ها هم وسوسه میشن که تغییرات مثبت در خودشون ایجاد کنند.

اینطور میشه که در زندگی مشترک، ما فقط خودمون رو نمی‌سازیم. هاله‌ای که از تغییرات مثبت دور ما ایجاد میشه، هر چقدر قدرتمندتر باشه، به همون شعاع؛ نقش سازنده داره.

و برای همین، تاثیرات عمل ما؛ هیچ‌وقت منحصر در ظاهر قضیه نیست.


این مطلب رو بعدا منتشر کردم. انگار قسمت‌ش نبود خیلی خواننده‌ای داشته باشه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۴۶
صالحه

مطلبی رو مدت‌ها پیش نوشته بودم. دیروز در پیش‌نویس‌ها پیداش کردم. فکر می‌کردم منتشرش کردم اما نکرده بودم! مطلب رو خوندم. از اسرار مگوی همسر در اون مطلب نوشته بودم. فهمیدم انگار اجازه ندارم هر چیزی رو بنویسم :)


گاهی از همسرم می‌پرسم، چه چیز من رو دوست داری؟

معمولا شروع می‌کنه به گفتن خصوصیات ظاهری.

وقتی بهش میگم اینا رو که خیلی از زن‌های دیگه هم دارن.

گاهی اشاره می‌کنه به اینکه این خصوصیات من خاص (!) هستند.

اینجور مواقع من فکر می‌کنم همسرم زیبایی رو از یک مفهوم عام، تبدیل کرده به یک مصداق، یک تجسد خاص و اون رو منحصرا روی من تطبیق داده.

گاهی هم در جوابم میگه که چون تو کمالات دیگری هم داری، این ظاهر هم برای من خاص هست.

اینجور مواقع من فکر می‌کنم همسرم کمالات ظاهری مد نظرش رو تنها در صورتی که در مصداق با کمالات باطنی تجمیع شده باشند، می‌پسنده. 

(تفاوت‌های این‌ها از نظر فلسفی قابل توجه هست اگر دقت کنید)


نکته دیگه‌ اینکه مصطفی جان معتقده که مردها درسته که در مواجهه با جنس مخالف از طریق حواس‌شون تحریک میشن، اما در نگاه اول این اتفاق نمی‌افته، بلکه باید بهش فکر کنند تا تحریک بشن. باید چشم‌چرانی کنند...

یعنی مرغ خیال رو باید پرواز داد تا برای تشنگی روح و روان، خوراک بیشتری از اون ظاهر زیبا پیدا کرد.‌

بنابراین ما اون سرِ طیفِ هرزگی رو خوب می‌دونیم چی به چیه. از چشم‌چرانی‌های ساده بگیر تا التذاذ‌های رنگارنگ و سیری‌ناپذیرِ بیمارگونه.

اما اون سرِ طیفِ زندگی متعهدانه رو نمی‌دونیم چیه.

مجردها تصور می‌کنند که اگر متاهل بشن، در مواجهه با این همه زیبایی در خیابان‌های شهر، باز هم دل‌شون هوس تنوع می‌کنه و به همسر خودشون قانع نمیشن، سیراب نمیشن...

متاهل‌های سنتی و قدیمی‌‌تر هم تاهل براشون یه جور سنت گریزناپذیر هست، یه انجام وظیفه، یه مسیر تخطی‌ناپذیر و محتوم، یه وسیله برای دور موندن از گناه و نزدیک شدن به خدا.

اما اگر تلقی سنتی از تاهل رو بپذیریم، چقدر ازدواج بی‌مزه میشه. چقدر بی‌کشش، چقدر بی‌خاصیت برای روح ماجراجوی یک جوانِ سرکش.

اما در اون دور دست‌ها چه خبره؟


مادرم دیشب ازم می‌پرسید واقعا در عمق یک زندگی متاهلی چه چیزی پنهان هست.
گفتم بگو به چه نتیجه‌ای رسیدی.
گفت من نمی‌دونم. تو باید بگی، تو باید بهش فکر کنی که درسش رو خوندی و ...
من گفتم من میدونم اما مامانم ازم نپرسید تا بهش بگم.
اینجا بنویسم؟
۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۲۱
صالحه

مامانم شب عاشورا رفت مشهد با دوستانش.‌ کل دهه محرم، من خونه مامان نرفتم یه جورایی. هر وقت رفتیم زود بلند شدیم بریم هیئت خودمون. هیئت‌مون هم یه بخشی داشت که نه مهد کودک بود و نه کاملا هیئت. هیئت بچگونه و بیشتر دخترانه بود. مدیریتش دست دوست خوبم یسرا بود. واقعا از جون و دل مایه گذاشت برای هیئت دخترانه که خاطره‌ی عالی‌ای تو ذهنشون ساخته بشه. ذخیره‌ی آخرتش بشه الهی.

مامان که برگشت، هی اصرار داشت بریم خونه‌شون. آخرش هم رفتیم خونه مامان‌بزرگم (که تازه از شهرستان اومده پیش ما و نزدیک خونه‌ عمه‌ام) مامان دید من خیلی حال و هوام خوب نیست. فرداش اومد خونه‌مون. خلاصه شروع کرد به کمک کردن بهم توی کارها. جارو زد و یه ذره گردگیری و تمیز‌کاری‌های ساده آشپزخونه. 

البته خدا رو شکر، هم فریزرم تمیز بود، هم یخچال، هم گاز. هم اینکه خونه تمیزکاری اساسی نیاز نداشت.‌ مامان می‌گفت خونه‌تون تمیزه و مشخصه که هر روز وقت می‌ذاری و ...

مامان جدیدا یه دوره شرکت کرده در مورد اصول خانه‌داری. مدام در مورد اون صحبت می‌کرد. من هم مجبور بودم گوش بدم. مامان همیشه میگه سال‌ها به اصول خانه‌داری بی‌توجه بوده و تازه داره با خالی کردن سینک و روشن کردن ماشین لباس‌شویی و جارو زدن خونه دوست میشه. البته که خوب یادمه این چیزها رو چند سال پیش هم می‌گفت.

غافل از اینکه همه‌ی اصول خانه‌داری رو بکنی یه کارشناسی، من کارشناسی ارشدم رو زمانی گرفتم که خانه‌داری در مدیریت بحران رو پاس کردم. هر روز هفته آماده بودم که همسر بهم بگه، ساک خودت و بچه‌ها رو جمع کن بریم قم، بریم تهران و ... و دکتری خانه‌داری در مدیریت بحران رو وقتی گرفتم که مدام ساک جمع می‌کردم و می‌رفتم خونه مامان با سه تا بچه، با انواع کیف‌ها و بسته‌های متنوع؛ پوشک و لباس و کیف و کتاب و لب‌تاپ و لباس‌ها و چادر دانشگاه و ...

البته دمش گرم مامانم. اون روز انقدر به کارهام رسیدم که خدا میدونه. به جز کارهای خونه، به کارهای قرآنی و علمی هم رسیدم...

اما اکثر اوقات مجبور می‌شم انتخاب کنم بین کارها و فعلا از کارهای علمی‌ام می‌زنم. (فعلا یعنی تابستون، شاید بعدا مجبور بشم از کارهای قرآنی بزنم مثلا) مثلا دیروز با دخترا یک ساعت نشستیم آلبالو پاک کردیم. نصفه شب همسر از جلسه اومد و نصف‌شون رو خورد. جنابِ روح نصفه‌شب آلبالوخورِ خونه‌‌مون! امروز از اون نصف شربت آلبالو و از تفاله‌هاش بعد از مدت‌ها آلبالوپلو درست کردم و در کنار بقیه‌کارها مثل رسیدگی به بچه مریض، درست کردن ناهار و شام و پخت‌ و پز‌های جانبی و لباس‌شستن و پهن‌کردن و مرتب کردن و جارو زدن اساسی، دیگه به کار علمی نرسیدم. خب معلووومه که نباید هم می‌رسیدم! این همه کار توی یک روز آخه؟!

اما

واقعیت اینه که همه‌ی این مشغله‌های خانه‌داری فقط وقتی برام شیرین میشه که کارهای علمی و قرآنی رو جلو برده باشم :/

شنبه و دوشنبه و چهارشنبه که میرم باشگاه، بعدش معمولا خسته‌ام چون شب‌ها دیر می‌خوابم. برای این سه روز هرچه بادا باد هست. گاهی کارهای خونه رو می‌تونم خوب ببرم جلو، گاهی نه. 

یک شنبه و سه شنبه و پنج‌شنبه، روزهای پرانرژی بعد از باشگاه، مثلا باید کار علمی بکنم. البته این تصمیم من از ابتدای مرداد بوده... امیدوارم بهش پایبند بمونم ولی...

همه‌ی روزهای هفته هم یکی دو ساعت حددداقل باید برای حفظ قرآن وقت بذارم. یعنی زمان مشخص نمی‌کنم. محدوده مشخص میکنم و تا جایی که بتونم انجام میدم. به راحتی روزی دو ساعت زمان میذارم، حتما گاهی بیشتر هم میشه.

همین. بقیه جزئیات کارهام توی دفتر برنامه‌ریزی‌ام به تفصیل هست. همه‌ چیز رو ثبت می‌کنم و اینطوری یادم نمیره. 

به نظرم نوشتن برنامه، بیشترین فایده‌اش در کم کردن حواس‌پرتی و تمایل به استفاده نکردن از گوشی و تلویزیون و ... است. مثلا اگر امروز در برنامه ننوشته‌ بودم درست کردن آلبالوها؛ حتما یادم می‌رفت. و همین نوشتن باعث شده جدیدا چیزی توی یخچال‌مون به مرز نابودی نرسه. مثلا امروز علاوه بر آلبالوها، تنبلی رو گذاشتم کنار و بادمجون‌های پلاسیده‌‌ای که یک‌شنبه شب خریده بودیم رو سرخ کردم و یک قدم به نجات از نابودی نزدیک‌شون کردم. خخخ یه کانال هم توی ایتا عضو شدم، یه خانم خانه‌دار غذا خونگی می‌پزه و می‌فروشه. من که بعید می‌دونم ازش خرید کنم ولی هر بار که عکس می‌ذاره لوبیا خریدیم، داریم خرد می‌کنیم، آلبالو هسته‌گیری می‌کنیم و بادمجون کباب یا سرخ می‌کنیم و .... من یادم میاد که عععههه! آلبالو تو بازار هست! عهه برم لوبیا بخرم فریز کنم! و خلاصه انگیزه کار خونه می‌گیرم. برای من خیلی خوبه. وگرنه از تنوع غذایی بی‌نصیب می‌مونیم :)

هوووممم!!! بهترین بخش برنامه‌ریزی‌ام کتاب‌خوانی هست. ۱۴ جلد از ۱۵ جلد سرگذشت استعمار رو در کمتر از ۳۵ روز تموم کردم. خودم رو مجبور کردم تاریخ بخونم و خیلی جواب داده!

البته دفتر برنامه‌ریزی‌ام فراتر از همه این اطلاعات هست. الان دقیقا ۶۶ روز هست که دارمش و ازش استفاده می‌کنم. با ثبت اطلاعاتم داخلش برای اولین بار فهمیدم من در ماه، دقیقا به طور میانگین در شبانه‌روز ۸ ساعت می‌خوابم. نه کمتر نه بیشتر! می‌تونم بفهمم در طول یک ماه، کدوم جزء‌های قرآن رو خوندم و کدوم‌ها رو دوره نکردم. ردیاب عادت‌هام هم خیلی جالب بوده تا اینجای کار. مشخص شده برام که عادت سازی خیلی سخت‌تر از اون‌چیزی هست که من فکر می‌کردم اما خوشبختانه من عادت‌های اصلی و مهم رو دارم. اما بازم همون‌ها نیاز به پایش دارند. 

خلاصه فعلا همین‌ها. هدفم از نوشتن ارائه گزارش نبود اما گفتم شاید در آینده خواستم چیزهای دیگه‌ای بگم که گفتن این‌ها و ثبت‌شون خوب باشه. شایدم عکس و فیلم از دفترم براتون گذاشتم. ملت با این چیزا بلاگری می‌کنند، من دقیقا در این‌جور کارهای پولساز تنبل‌ترینم :)))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۲۴
صالحه

الهی ما اظنک تردنی فی حاجه قد افنیت عمری فی طلبها منک


خدایا من گمان نمی‌کنم من را رد کنی در درخواستی که عمرم را فنا کردم در طلب آن از تو.


نه از خداوند دنیا رو درست و حسابی طلب می‌کنیم.
نه آخرت رو...
۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۲۴
صالحه