صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان
دست‌نویس‌های من از منبرِ حاج آقا پناهیان
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۵۸
نـــرگــــس
چقدر نوشتن برام سخت شده. چند روزه انگار نمی‌دونم اینجا باید چی بنویسم. سختمه حرف زدن. انگار دلم می‌خواد توی خودم فرو برم...
بشینم و ۴۰ روز، چله‌ی مراقبه بگیرم. تمام خورد و خوراکم، تمام چیزایی که میشنوم و میبینم و میگم رو کنترل کنم. دلم می‌خواد ۴۰ روز، شاید هم تمامِ عمر! دو ساعت قبل از اذان روی سجاده بشینم. دلم قرآن می‌خواد. دلم دعاهای صحیفه رو می‌خواد. دلم صبح‌های زود جمعه رو می‌خواد که از رختخواب بکّنم و تنهایی برم خیابون ارم؛ ماشین رو پارک کنم و تنهایی گوشه حرم، نُدبه کنم. دلم نماز امام زمان می‌خواد تو جمکران. دلم نماز حضرت جعفر طیار می‌خواد. دلم سجده می‌خواد. دلم یه رکوع می‌خواد با ۳۰۰۰ ذکر لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین!...
آخه دلم خیلی پوسیده... باید برم یه دلِ نو بسازم.
بچه‌ها! من برم؟
کاش برم!
دنیا و زمین و زمان دارن بهم میگن برو...
چند روزه دنبالِ بهانه‌ام برای رفتن. معلوم نیست؟
احساس می‌کنم یا دارم تاریخ‌نگاری می‌کنم که دستِ کمی از هرزه‌نگاری نداره. یا دارم چرت و پرت‌نویسی می‌کنم‌...
حالا من در طولِ یک هفته زیر و رو شدم و از خودم بی‌خود شدم و اگر اینجا بمونم ناخودم خواهد نوشت. ولی می‌نویسم. گله به گله... وقت و بی‌وقت. ببخشید. قرار نبود این وبلاگ اینطوری باشه. تقصیر خانم دکتر N و DJ هست... حلال کنید.
۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۰
نـــرگــــس
+ امروز بلاخره بعد از سه چهار ماه، DJ بهمون وقت داده که بریم پیشش! خیر سرمون پارتی هم داشتیم. فاطمه از این‌ور، سید‌رضا از اون‌ور. با اینکه دیر شد ولی بلاخره میریم پیشِ DJ عزیزم! همسرِ عزیزترم نگران هست که نکنه بریم پیش DJ و... DJ میدید ما داریم می‌میریم ولی بازم تعلل کرد. حالا بازم من مطمئنم DJ ما رو از این رو به اون رو می کنه. احتمال خیلی زیاد هم میگه که wi-fi رو کلا تعطیل کنیم... دیگه باید سیمِ Lan بخریم... 
+ میخواستم همین جا، یعنی فضای مجازی _ که دوستانِ واقعیم هیچ وقت بهش سر نمیزنند _ از چند تا از دوستانِ جیگرطلام تشکر کنم. چون وقتی پیش اونا هستم خیلی خل میشم و خیلی خوش میگذره: نسیمه سادات، سعیده سادات، هما، فاطمه J... (چهار شگفت انگیزِ زندگی من) زهرا و زینبانِ تهران، یسرا و بهاره، فاطمه S، زینب سادات، منیژه، الهام و ریحانه... شدیدا حالم پیش شما خوبه و خوشبختم :)
و یه تشکر زورکی از جاریم: مریم دوستت دارم :))
زن داداش: فعلا تشکری در کار نیست :|
+ طبقِ محاسبات، امسال باید برای ارشد بخونم. چون بلاخره بعد از ۸ سال دست و پا زدن، من در تابستانِ ۱۳۹۸ لیسانسم رو می‌گیرم ان شاء الله! گوشِ شیطون کر! یعنی حتی اگر از آسمون سنگ بباره و حتی اگر بمیرم هم بلاخره تمومش می‌کنم!
+ امروز انتخاب واحده و دیگه درس خوندن رو باید شروع کنم و کمتر بیام اینجا! هرچند اصلا خرخون نیستم و حتی درسخون هم نیستم. معدلم 18 هست و اصلا پز دادن نداره وقتی نسیم و سعیده معدلشون نوزده به بالاست :| من همون بهتر بشینم کتاب بخونم... اصلا درسخون بودن تو مرامم نیست :|
+ "خیلی‌ها" به آینده علمی ام امیدوارم کردند. بیشتر از همه هم شوهرم، که به قول نسیم: یه دّونه است... یه دّونه! و همیشه حمایتم میکنه. حتی اگر دانشگاه تهران قبول بشم و نریم تهران هم؛ بازهم حمایتم می کنه :))) "خیلی‌ها" یعنی همین! :|
+ یه اتفاقاتی افتاده... بعد از سفر مامان اینا به مشهد و دیدن خانم N اینا! خیلی دلم می خواد در موردش بنویسم... فکر نکنم بشه... ولی یقینا جزو مهم ترین اتفاقات زندگیم هست...
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۴۱
نـــرگــــس
در یکی از وبلاگ‌ها، حرفِ از خانم دباغ بود و نبودنِ مادر بالای سرِ بچه‌ها و اولویتِ کارها و مسئولیت‌های یک زن.
یک حرفی خیلی ذهنم رو مشغول کرد و اون این بود که کجا ما یک روایت داریم که وظیفه‌ی زن، موندن در خانه و نگهداری از بچه‌هاست! خیلی هم فکر کردم...
نهایتا نگاه کردم به اسوه‌های خانمِ دباغ: حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرتِ زینب و فاطمه معصومه سلام الله علیهما و آسیه و مریم و حضرتِ خدیجه
این‌ها زن‌ترین، زنانِ عالم بوده‌اند... نقطه‌ی اشتراکِ همه‌ی این‌ها دفاع از ولایت بوده‌!
برای همین تا وقتی که وظیفه‌شان اقتضا‌ی فرزندآوری و تربیتِ نیرو را برای ولیِ امر داشته، با تمامِ توان در آن عرصه فعالیت کردند. حضرت زهرا ۱۸ سال داشت و ۴ فرزند؛ خانم دباغ ۸ فرزند؛ حضرتِ زینب فقط ۴ پسرِ شهید در کربلا...
اما وقتی که زمانِ دفاع از ولایت شده، از جان که هیچ، از همسر و فرزند بریدند و با تمام وجود در ولایت ذوب شدند.
یکی شهید شد.
یکی اسیر شد.
یکی راهیِ دیارِ غربت شد.
یکی تمام دار و ندارش را داد.
یکی تهمت و افترا شنید.
و باز یکی دیگر شهید شد.
برای همین خداوند آسیه و مریم رو الگوی تمام زنان و مردانِ عالم معرفی می‌کنه. چون ولایت مداری، جنسیت نمی‌شناسه.
اما این مساله‌ی مهم رو نباید با این که آدم بچه‌ش رو چند ساعت یا یکی دو روز تنها بذاره، تا در خودش آمادگیِ پذیرش ولایت رو ایجاد کنه، قاطی کرد. هرچند که مشکلِ ما در همین تشخیص هست. اینکه آیا کارِ ما در جهتِ بسطِ نورِ ولایت و هدایت هست یا نه. که اکثرا نیست :( برای همین هم به خودمون شک داریم.
بگذریم...
+ چند روز پیش داشتم عدلِ الهیِ شهید مطهری رو می‌خوندم. چقدر دلم خواست که مثلِ امِّ سلیم باشم. انقدر آرامش داشتم باشم که اگر بچه‌ام در اثر بیماری مُرد، هم خودم آروم باشم، هم بتونم به شوهرم تسلی بدم... 
۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۶
نـــرگــــس
رسولِ مولتان رو خواندم. این حجم از اخلاص و سادگی و ساده‌زیستی و صفا و رضایت از زندگی را، در فقر و غربتِ استخوان‌سوز هیچ‌کجا ندیدم...
روایتی بود از یک شهیدِ نامدار در آسمان‌ها و مظلوم و گمنام روی کره‌‌ خاکی و پیغامبریِ او از مهم‌ترین حادثه‌ی قرن‌: انقلاب اسلامی، برای مردمانی مستضعف و تشنه‌ی حقایق، با همراهیِ همسری مهربان، عاشق، فاطمی و زینبی. تنها می‌توانم به حالش غبطه بخورم ..‌.
+ نمی‌‌خواستم با خوندنِ این کتاب آبغوره بگیرم دوباره، ولی نشد... تا شب چشمام میسوخت.
+ بعضی‌ها که سبکِ زندگی مینیمال را دوست دارند، این کتاب را حتما بخوانند.
+ اینم بگم که بد‌قول نشم. ادامه flashbackها رو بعد از دهه اولِ محرم منتشر می‌کنم. ممنون :)
۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۵
نـــرگــــس
به دعوتِ ذهنِ خط خطی که زحمت این چالش رو کشیدند و خیلی ازشون ممنونم که بهانه ی حرف زدن ما با امام حسین علیه السلام شدند :)
نکته: قسمت های در پرانتز، در ذهنم می گذرند.
السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین
(آها! نه این که من همیشه اینجوری باهاتون ارتباط برقرار کردم :( ) 
سلام امام حسین. می دونم خیلی بی شعورم. ولی توی دلم امیدوارم جوابم رو بدید.
این همه سااال، این همه اشک که برات ریختم... می دونم هیچ کدوم باعث نشد که یک رابطه ی درست و خوب باهات برقرار کنم.
من تو چند نقطه از زندگیم فهمیدم که چه رابطه ای باهاتون دارم.... اون نقاط هیچ کدوم توی روضه نبود. اصلا دیدید که خطِ بالا رو که نوشتم، از ضمیرِ دوم شخص مفرد استفاده کردم ولی الان دوم شخصِ جمع؟ آخه تو روضه ها و مجلس های عزا، شما یه طور دیگه هستید. اصلا برای بعضی ها، شما دوست داشتنی ترین امام هستید. ولی برایِ من، نه! چون می ترسم... من خیلی وقت ها، نوبتِ شما که رسیده، راهِ درست رو انتخاب نکردم.
نمی دونم! شاید هم انتظار داشتید که من یه طور دیگه ای رفتار می کردم ولی نکردم. مثل اون بارِ اولی که دعوتم کردید بیام زیارتتون و من این پا و اون پا کردم. دلیلش برای خودم موجه بود ولی الان که فکر می کنم نمی تونم بفهمم برای شما هم موجه بود یا نه. شاید چون همون نیم ساعتی که زیر قبه دعا کردم، کافی بود... من لیاقت نداشتم... باید یه عالمه پشتِ مرز، آقاجان و مامان زهرا و دایی رو معطل می کردم و مامان بابا حرص می خوردند تا خودم التماستون رو می کردم و می گفتم غلط کردم. الان که فکر می کنم می فهمم چقدر بی ادب بودم که معنیِ دعوت رو نفهمیدم.
من هنوز هم بی ادبم... همین پارسال که محرم اومد، توی دلم می گفتم کاش نمی اومد. من معرفت ندارم وگرنه حاضر بودم تمام سختی های این دو ماه رو به جون بخرم... برام هم مهم نباشه که برای چی دارم این ها رو تحمل می کنم. فقط بگم: «به خاطر حسین!» ولی نمی تونم. خیلی ضعیفم. 
اما امسال، محرم که اومد، می دونستم که چی در انتظارمه اما خوشحال بودم که یه بار دیگه فرصت این رو دارم که براتون اشک بریزم. اما این بار نذاشتید غم توی دلم بمونه. باورم نمی شد که نظر شوهرم این قدر راحت عوض بشه. میدونم کارِ شما بود. شبِ قبلش وسطِ روضه میثم، داشتم توی دفترچه یادداشتم می نوشتم که امسال ازتون چی می خوام. (بد عادت هم هستم، کلا فقط میخوام! حاضر نیستم خودم برای شما یک قدم بردارم) نوشتم: معرفت. از جنسِ اون معرفتی که اگر کربلا بودم، با امام حسین می موندم. (البته اگر اصلا باهاش می رفتم)
حالا هم داستانِ من، داستانِ اون آدم هایی هست که توی مدینه و مکه، به امام می گفتند نرو و خودشون هم با امام نمی رفتند. انگار که با نرفتن، امام کشته نمی شود.
خیلی می ترسم... من هنوز هم واردِ کشتیِ نجاتت نشدم... کمکم کن!

+ از همه ی دوستانِ عزیزم که این پست رو می خونند، دعوت می کنم توی چالش شرکت کنند. ممنون :)
۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۵
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۶
نـــرگــــس
+ چادرِ نو خریدم. بحرینی :) بهم میاد؟!
+ یک شنبه کلاسِ استاد ش.ز، ارائه‌ی بیست صفحه از کتاب برعهده‌ی من بود. یه ذره سخت بود جلوی ۵۰-۶۰ نفر خانوم و آقا. ولی من از پسش براومدم و به استرسم غلبه کردم! خیلی خوب بود. اعتماد به نفسم در عمل خیلی بالا رفت. حاشیه ها هم زیاد بود ولی یکیش این بود که سر تا پا مشکی پوشیده بودم با یک کیفِ اداریِ مشکی. بعد از کلاس می‌شد ثابت کرد که سیاه و سفید نیستم. چون عینک آفتابی‌م قهوه‌ای بود.
+ بعد از کلاس قرار بود یه سوالی رو از استاد بپرسم. اصلا هم فکر نمی کردم با توجه به اینکه همیشه چند تا آقا دور و بر استاد هستند، بتونم این کار رو بی دردسر بکنم ولی شد. موقعِ پرسیدن سوال هم از دو تا در باید عبور می کردیم و من از خجالت آب شدم چون استاد ش.ز اصراررر اصرارر که شما اول بفرمایید! منم که میدیدم کلی آدم پشتِ سرم قطار شدند.... یعنی آب شدمااا! حتی یه بار به استاد گفتم شما سمتِ راست هستید! ولی بازم قبول نکرد :)))
+ نتیجه ای که از سوال و جواب گرفتم، فوق العاده بود... خیلی جالب بود. ارزشش رو داشت.
+ حاج آقا ***، به شوهرم پیشنهاد کار داد. ولی ایشون خیلی شیک و رسمی رد کردند و فرمودند: : "می خوام درس بخونم."
حالا این یادداشت اینجا باشه تا من اگه دیدم درس نمی خونه، .... .
+ من و مامان به این نتیجه رسیدیم که حرف زدن با همدیگه فایده‌ای نداره. دست به دامانِ نامه نگاری شدیم... مثلِ قدیم‌ها!
+ بابا مامان و مهدی رفتن مشهد. با اتوبوسِ داغونِ معمولی! البته عوضش هتل‌شون ۵ ستاره است و درش به حرم باز میشه! من نمی‌دونم این همه جمعِ اضداد رو کجای دلم بذارم؟
+ رضا که با زهرا عقد کرده، گوشیِ جدیدش رو داده به زهرا! آخه چرا؟؟؟ اون مالِ من بود!!! قرار بود هر وقت کهنه شد به من بده اونو. الان همینطوری نوِ نو داده به زهرا!
+ طبقِ مذاکراتِ قرار شد که من رضایت بدم که خانواده رو چهار نفره کنیم. در عوض اونم اربعین منو تنها نمی‌ذاره و نمی‌ره کربلا. می‌دونم خیلی قانعم ولی مطمئنم عایدی این توافق برای من، از عایدی برجام برای ایران بیشتره... مطمئنم :))))
+ قیمت پوشک سه برابر شده. آیا تصمیمِ بالا، به صلاح مملکتِ خسروان بود؟
۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۵
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۵
نـــرگــــس
میگن فرق آرزو و هدف اینه که آرزو فقط توی ذهن میمونه و هیچ قدمی در راستای تحققش بر نمی‌داری. اما برای رسیدن به هدف برنامه‌ریزی می‌کنی و دست به کار میشی.
من میگم آرزو هم دو دسته است. دسته اول آرزوهایی هست که طلبِ واقعی‌مونه و از اعماقِ وجود می‌خواهیم بهشون برسیم ولی دسته‌ی دوم چیزهایی هست که تصور می‌کنیم طلبِ واقعی‌مونه ولی نیست.
گاهی ممکنه برای اون طلبِ واقعی برنامه‌ریزی نکنیم ولی بهش برسیم ولی اگر برای آرزوهای دسته‌ی دوم تلاش نکنیم و اونا رو تبدیل به هدف نکنیم، امکان نداره که بهشون برسیم.
اما بلندپروازی یعنی چی؟ یعنی نشونه گرفتنِ یه چیزِ خیلی دور! این هم می‌تونه خوب باشه و هم بد. اگر از جنسِ طلبِ حقیقی باشه و در راستای سعادت و قرب الی الله، خیلی قشنگ و خوبه و خدا هم کمکمون می‌کنه ولی اگر از این جنس نباشه، میشه همون طول الامل که امیرالمومنین می‌فرمایند.
حالا که به گذشته‌هام نگاه می‌کنم، دو جا بلند‌پروازی‌های خاصی کردم و نگاهِ طرفِ مقابلم هم نتونست نظرم رو عوض کنه.
۱. اول راهنمایی بودم و داشتم با محمدحسن، پسرِ دوستِ خانوادگیمون بحث می‌‌کردم. بحث به آینده‌ی کشور کشید که من گفتم: "ما همون‌ وزیر و وکیل‌های آینده‌ایم دیگه!" و اون مسخره‌ش اومد. محمدحسن ازم بزرگتر بود و معتقد بود باید بیشتر کتاب‌های درسیم رو بخونم. آخرش هم تیزهوشان رفت و الان داره مهندس میشه ^_^
۲. سوم راهنمایی بودم که معلمِ ریاضی‌مون از تک‌تکِ بچه‌ها پرسید می‌خواهید در آینده شبیه کی بشید؟ همه‌ی بچه‌ها یا گفتند مادرمون یا خواهرمون یا یکی از اقوام. من آخرین نفر بودم. گفتم: دلم می‌خواد شبیه حضرتِ زهرا بشم. معلم‌مون شروع کرد به نصیحت کردنم که بهتره یک هدفِ در دسترس‌تر داشته باشی چون ما حضرتِ زهرا رو خیلی نمی‌شناسیم و ایشون متعلق به زمان‌های گذشته‌است ولی جواب نگرفت. :|
+ چقدر یهویی تموم شد. نه؟
+ شما چی از زندگی می‌خواهید؟
۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۳
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۴
نـــرگــــس
خدای من، مهربان، دلسوز، خلاق، بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.
(بابا لنگ دراز، سومین نامه جروشا ابوت از لاک ویلو)
هر بار که این جمله رو خوندم، احساس کردم نمیشه برای خداوند، وصف شوخ‌طبعی رو به کار برد... ولی پیامبر (ص) و امیرالمومنین (ع) مزاح می‌کردند! اما هنوز هم نمی‌دونم میشه یا نمی‌شه... شاید بشه... شاید هم نه!

هیچی دیگه... سرتون سلامت! عیدتون مبارک! :)

+ می‌دونم خنداننده‌های خنداننده‌شو این‌جا رو نمی‌خونند ولی ازشون تشکر می‌کنم. روزهایی که حالم خوب بود که خوب بود! ولی لحظاتِ تلخی از زندگیم بودند که باید شیرین می‌بودند ولی نبودند. اون لحظاتِ تلخ رو فقط اونا تونستند شیرین کنند و باعث شدند از تهِ دل بخندم. ازشون ممنونم.
+ شبِ عیدِ غدیره و رونمایی از قالب جدیدِ وبلاگم رو در این شبِ عزیز به فالِ نیک می‌گیرم. ممنونم از چارلی (حفظه الله) و خودش می‌دونه که نمی‌تونم حقِ تشکر رو ادا کنم. خوب و مهربان و مودب هست، دعا می‌کنم، خوب و مهربان و مودب بمونه... تا ابد D:
۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۱۹
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۳
نـــرگــــس

از امیرالمومنین پرسیدند که عدل بهتر هست یا جود و بخشش؟
به نظر شما جواب چی بود؟ یه ذره فکر کنیم که کدوم بهتره؟
اینکه همه‌ی مردم معیشتِ خوبی داشته باشند و مردم تلاش کنند که قناعت کنند و بیشتر از نیازشون جمع نکنند یا اینکه یک عده پولدار و ثروتمند باشند و یک عده به زور دستشون به دهنشون برسه؟ بعد اونهایی که پولدارترند هر از چندگاهی یک کمپین راه بندازند و پول جمع کنند تا قسمتی از مشکلاتِ فقرا رو حل کنند؟
کدوم بهتره؟
خسته نشدیم؟
این همه کمپین؟ یه بار برای بچه های سرطانیِ شنگول آباد! یه بار برای مردمِ زلزله زده‌ی غربِ کشورآباد! یه بار برای مردمِ زلزله زده‌ی شرقِ کشورآباد! یه بار برای مردمِ سیل زده‌ی باران آباد! یه بار برای آزادیِ زندانی‌هایی که خانواده‌هاشون نونِ شب ندارند! یه بار برای نخریدنِ پورشه! یه بار برای پولِ واکسن! یه بار برای کودکانِ فقیر کنارِ چهارراه‌ها!
دِ آخه کی تموم می‌شه؟
دولت چرا هیچ کاری نمی‌کنه‌؟
چرا همش مردم باید آستین‌هاشون رو بالا بزنند تا نیم اپسیلون فاصله‌ی طبقاتی رو کم کنند؟
آهای مردم... شما رو سرِ جدتان اگر هم در این کمپین‌ها شرکت می‌کنید، فریاد بزنید. سرِ این دولت فریاد بزنید که پس چرا طبق عدالت هیچ کاری نمی‌کنید؟ رهبرمون سال ۸۳ گفتند‌: "ما اگر دنبالِ عدالتِ اجتماعی نباشیم، وجودِ ما پوچ و بیهوده است و جمهوری اسلامی معنا ندارد!" 

* داد بزنیم سرِ دولت که وقتی برات مردمِ زلزله‌زده مهم نیست یعنی داری به جمهوری اسلامی دهن کجی می‌کنی. یعنی خیلی وقیحی!
* آهای مردم... تورو خدا صداتون رو بلند کنید. بگید که عدالت می‌خواهیم. تو همین جمهوری اسلامی هم عدالت می‌خواهیم...
* نذارید وقتی یه عده طلبه تو فیضیه صداشون رو به عدالت‌خواهی بلند می‌کنند، یه عده به بهانه‌ی شعارهای چهارتا طلبه‌ی بی‌بصیرت، اصلِ عدالت خواهی رو زیر سوال ببرند!
آهای مردم... من سلبریتی نیستم... وگرنه شما صدای من رو می‌شنیدید!
+ و سُئِلَ علیه السلام أَیُّهُمَا أَفْضَلُ اَلْعَدْلُ أوِ اَلجُودُ؟ فقال علیه السلام: العدلُ یَضَعُ الامورَ موَاضِعَهَا و اَلجُودُ یُخْرِجُها مِنْ جِهَتها و العَدلُ سَائِسٌ عَامٌّ و الجُودُ عارِضٌ خاص فَالْعَدْلُ أشرفُهما و أفضَلُهُما
+ اگر متن رو قبول داشتید "التماسِ لینک"
۷ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۳۱
نـــرگــــس
اون صحنه‌ی فیلم سینمایی بچه رئیس رو دیدید  که پدر و مادر با هم بحث می کنند که کی پیش بچه بمونه و کی بره سر کار!؟ و هرکدوم هم دوست دارند خودشون پیش بچه بمونند و دیگری بره سر کار!
حالا تو خونه ما برعکسه. من از چند هفته قبل به همسر می‌گم که من فلان روز، فلان ساعت، جلسه دارم. بعد ایشون یک ساعت قبل از برنامه‌ی من پا میشه میره جلسه خودش :(
این سری گفت: جلسه خیلی حساسه. وگرنه نمی‌رفتم.
گفتم: حساسیت زا نشه!
- سکوت
- آنتی‌هیستامین بدم؟
- سکوت
- ولی من پیشرفت می کنم! حتی اگه تو نباشی.
- سکوت
- همیشه کارهای شما مردها تو اولویته دیگه!
- منتظر بودم این حرف رو بزنی!
بعله! و بعد هم رفت!!!!
یاد این افتادم که چطور مردم به خاطر درس و مشق دختربچه ابتدایی شون، همه برنامه‌هاشون رو طوری تنظیم می‌کنند که اون دختربچه، کلاس چهارشنبه‌ش رو بره و زود برگردند که شنبه رو هم از دست نده!؟
بعد اونوقت همون دختر که بزرگ میشه و ازدواج میکنه، درس خوندنش ناچیزترین و بی‌اهمیت ترین مساله میشه... طوری که در شبِ امتحانش میرن خونه‌ش مهمونی!!!
شب موقع شام میگه: یه خبر بد دارم.
میگم: سریع بگو.
- تاریخ اردو جهادی رو نمیشه تغییر داد.
( من توی اون تاریخ کلاس استاد ش.ز دارم و اگر نرم با این هفته که به خاطر از پوشک گرفتن بچه، کلاس نمی رم میشه دو هفته. تازه اون هفته ارائه هم دارم)
بعد از یه سری گفتگوی مسالمت آمیز چهارتا راه پیش روی ما بود. اول اینکه من این هفته برم و هفته بعد نرم. دوم اینکه هر دو هفته رو نرم. سوم اینکه من بمونم و شوهرم بره جهادی. چهارم اینکه اونم نره.
و من متقاعدش کردم که هیچ راهی به جز راه آخر نداریم. گرچه خیلی اشتیاق داشتم که بریم جهادی ولی نمیشه...
حالا فهمیدید دروغ گفتم که پیشرفت میکنم حتی اگه اون نباشه؟ ولی خداییش بازم اون تو اولویته و باز هم من پیشرفت می‌کنم در هر صورت! در هر‌صورت! :))
+ امروز ساعت سه بامداد، دوباره تو کرمانشاه یه زلزله‌ی ۶ ریشتری اومده. واقعا مغزم داره منفجر می‌شه. خیلی ناراحتم... کاش از پوشک‌گرفتن این‌قدر سخت نبود که به‌خاطر بچه باید حدود یک ماه این‌ور اون‌ور نریم... این‌بار دلم می‌خواست واقعا برم کرمانشاه. خدایا خودت بهشون کمک کن که فقط از غصه دق نکنند. نا امید نشن...
۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۲۹
نـــرگــــس
به پایان آمد دفترِ خنداننده شو ولی خندوانه همچنان باقیست. 
حالا می‌خوام دو تا چیز بگم: یکی خوب یکی بد! اول کدوم رو بگم؟ اول بد؟ باشه.
خندوانه هرچقدر جلو رفت باحال‌تر شد ولی غول‌تر شد. این سریِ اخیر رو که اصلا دوست نداشتم ببینم. در یک مدتِ کوتاه سلیقه‌ام به‌شدت تغییر کرده بود و به نظرم خندوانه حرفِ جدیدی نداشت ولی خودِ خندانند‌ه‌ها همون چیزِ جدید بودند. آره اون خوب همینه... خنداننده‌شو یه آینه بود که می‌شد توش جامعه رو دید. با همین جوون‌هایی که هم‌سن و سالِ من‌اند و هیچ‌کس _حتی رامبد جوان_ هم نمی‌تونست پیش‌بینی کنه که چه اتفاقاتی قراره توی خندوانه‌اش بیافته. با همین رای و نظراتِ مردم توی فضای مجازی... خیلی چیزها رو می‌شد فهمید.
محمد‌جواد رضایی نماینده‌ی محرومیتِ کشور با دور شدن از مرکزیتِ تهران بود و حمایتِ مردم ازش نشون‌دهنده آغوش بازِ ملت برای رشدِ این بخش از کشور.
محمد‌متین نصیری نماینده نوجوان‌هایی بود که از خیلی سال قبل چشم و گوششون به شدت باز شده.
آیتِ بی‌غم چهره‌ی خسته‌ی اون بخشِ منزویِ جامعه بود که نیاز داشت خودش رو پیدا کنه.
امیرحسین قیاسی روایتی از اون چاله چوله‌های وضعیتِ فعلیِ جامعه بود. یک روایتِ ساده و صمیمی بدونِ اون سیاه‌نمایی‌های مرسوم در قابِ سینما و تلویزیون.
وحید رحیمیان نماینده‌ی جوان‌هایی بود که گم‌شده‌اند... مثلِ همون مسخِ کافکایی. به کمک و حمایت نیاز دارند تا خودشون رو پیدا کنند و نباید با توکِ‌پا بندازیمشون تو زباله‌دانِ بهزیستیِ کشور... مردم هم با اینکه نفهمیدند احساسِ واقعیشون چیه ولی از عمقِ جان این نیازِ به حمایت رو حس کردند و به وحید رای دادند. شاید استندآپِ آیت خیلی حرفه‌ای بود ولی inception و حس و حالش، هیچ سنخیتی با حالِ فعلیِ جامعه نداره... برعکسِ مسخِ کافکا... (من خودم سرِ استندآپِ آیت از خنده داشتم غش میکردم. رای مردم منو شوکه کرد. در نتیجه به این نتیجه بالا رسیدم)
شرکتِ دخترخانم‌ها توی استندآپ و موضوعاتی که مطرح ‌‌می‌کردند و رفتارهاشون و روابطشون‌ نشون میده چقدر ارزش‌ها دگرگون شده. حالا خوب یا بدش بماند.
و علی صبوری... خیلی حرف‌ داشت برای من. شوخی‌های صبوری از یک طرف به از هم پاشیدگیِ بنیانِ خانواده و پریشانیِ فرزندان اشاره داشت و از طرفِ دیگه، به نگاهِ سخیفی که پسرانِ جوان به جنسِ مونث پیدا کرده‌اند. و اساسا چی می‌شه که استندآپ‌های صبوری اینقدر برای ما ملموسه؟ جز این‌که علی صبوری نماینده‌ی قسمت اعظمی از قشرِ جوانِ این مملکته؟ (البته من پشتِ همه‌ی شیطونی‌های صبوری، معصومیت می‌بینم و یک‌ عالمه خستگی از همه‌چیز.)
آره... من پشتِ چهره‌های همه‌ی این بچه‌ها معصومیت دیدم و اگر این معصومیت‌ها از دست میره، باید اولیاء و متولیانی پاسخگو باشند که قرار بود این بچه‌ها رو زیر بال و پرِ خودشون بگیرند. اونم نه در بسترِ محدودِ خنداننده‌شو! بلکه قرار بود بسترِ فرهنگی و سیاسی و اقتصادی کشور رو برای رشد همه‌شون مهیا کنند... کاری که نکردند....
+ از امشب که خنداننده‌شو تموم میشه، من از شرّ حجمِ عظیمی از دوگانگیِ احساساتم _که در رفت و آمد میان صفحاتِ اینستا و قابِ جادویی، شکل می‌گیره،_ راحت می‌شم چون دیگه هیچ‌ عاملی من رو وادار به دیدنِ این برنامه نمی‌کنه. هییییع.
+ در موردِ ابوطالب حسینی ننوشتم. اطلاعاتش داره لود میشه :) #بچه_شابدوالعظیم
۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۶
نـــرگــــس
سلام. عیدتون مبارک :)
حالا که چارلی من رو به چالش ۴۵۰ درجه فارنهایت آقای نئو تد دعوت کرده، یه راست میرم سر اصل مطلب.
اگر بخوام کتاب‌های الهام بخش زندگیم رو به چند دسته تقسیم کنم اینطوری میشه: 
۱. کتاب‌هایی که نخوندم
۲. کتاب‌هایی که خوندم
دسته‌ی اول:
دورانِ دبستان: قانونِ ابن‌سینا و فرهنگ لغتِ چند ده جلدیِ دهخدا که توی خونمون بود... 
دورانِ راهنمایی: تمامِ کتاب‌های کتابخونه‌هایی که دیدم... از کتابخونه مدرسه و سفارت گرفته تا کتابخونه عمومی نزدیکِ خونمون...
دورانِ دبیرستان: تمام کتاب‌های کتابخونه‌ی مدرسه‌مون. مخصوصا اون ایلیاد و اودیسه و آتیلای چند جلدی‌...
دورانِ تحصیل در حوزه: تمام کتاب‌های کتابخونه‌ی حوزه مخصوصا یک کتابی که در مورد هرمنوتیک بود! گاهی هم تفسیر المیزان علامه طباطبایی و تفسیر نهج البلاغه علامه جعفری.
همین اواخر: یکی از شروحِ فصوص الحکم که توی کتابخونه‌ی موسسه‌ی استاد طاهرزاده دیدم... و کتاب‌های علامه حسن‌زاده که توی کتابفروشیِ موسسه امام دیدم...
دسته‌ی دوم:
از سه چهارسالگی تا همیشه: قرآنبدونِ شک تاثیرگذار‌ترین کتابِ زندگیِ صالحه‌است. بدون اغراق و بدونِ هیچ قصدِ خاصی می‌گم و هیچ واژه‌ای برای بیانِ احساسِ نیاز و بدهکاری و فقر و قدردانیِ من از این کتاب وجود نداره‌! هیچ واژه‌ای!
بچگی: قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب...
نوجوانی به سمت جوانی: کتاب‌هایی که درمورد موفقیت بودند از کسانی مثل استفان کاوی و برایان تریسی و باربارا دی‌آنجلیس و دیل کارنگی و مجتبی حورایی و فلورانس اسکاول شین و غیره... هرچند الان نگاهم به موضوعات این کتا‌ب‌ها عوض شده ولی در زمانِ خودشون برام کتاب‌های اثرگذار و الهام‌بخشی بودند. البته اخیرا کتاب هنرِ خوب زندگی کردنِ رولف دوبلی و جادوی نظم به قلم یک خانم ژاپنی به نظرم عالی اومدند. واقعا عالی بودند. :) البته دو تا زندگی‌نامه برای من حکم همین کتاب‌ها رو داشتند. یکی زندگیِ دکتر حسابی، استادِ عشق. یکی هم زندگانیِ بانوی ایرانی، بانو مجتهده امین. این دوتا کتاب رو هنوز هم دوست دارم.
نوجوانی و جوانی: کتاب‌های شهید مطهری. بعضی‌هاشون رو سه چهاربار خوندم و بعضی‌هاشون رو هنوز هم نخوندم. برای بعضی‌هاشون هم خودم رو قاطی دانشجوها کردم و تا لانه‌جاسوسی سابق می‌رفتم و استادهای خیلی خوبی بهمون درسشون می‌دادند. کلا کتاب‌های شهید مطهری یک غنای خاصی دارند و ممکنه الان بعضی‌هاشون خیلی به کارمون نیاد ولی یک گوهری درونِ این ‌کتاب‌ها هست که دست‌ یافتن بهش جز از مسیرِ خوندنِ کتاب‌ها ممکن و میسر نمی‌شه.
جوانیِ محض: کتاب‌های شهید آوینی. تقریبا همه‌ی مهم‌ترین‌هاشون رو یک دور خوندم ولی حس می‌کنم باید بعدا هم یک‌بار دیگه بخونمشون چون واقعا عمیق اند و حرف‌ها دارند برای گفتن‌.
از خیلی قبل‌ها تا *: کتاب‌های ادبیاتِ دفاعِ مقدس و پایداری. خوندن کتاب‌هایی از این جنس برای من از خیلی سال قبل شروع شده بود... از نیمه‌های پنهانِ ماه و خاک‌های نرم کوشک و دختر شینا و من زنده‌ام و ... تا ادبیاتِ داستانی مثل گرگ‌سالی و سال‌های بنفش و ..‌. این کتاب‌ها روحِ آدم رو تازه می‌کنند... بعضی‌هاشون هم هیچ‌وقت کهنه نمیشن... مثل علمدار و سلام بر ابراهیم! واقعا حقِ مطلب با ذکرِ چند نمونه از این کتاب‌ها ادا نمی‌شه و شاید دلیلِ اینکه بعد از ذکرِ بقیه کتاب‌ها نوشتمشون اینه که هنوز هم این کتاب‌ها رو برای رفع خستگی و دل‌مردگی می‌خونم و در واقع تاحدودی نیاز به کتاب‌های تمِ موفقیت رو برطرف می‌کنند... 
اخیرا: کتاب‌های استاد طاهر‌زاده. تالیفاتِ این استادِ گرانقدر خیلی خیلی زیاده ولی من چند‌تاشون رو تا حالا خوندم. مثل: ده نکته از معرفت نفس/ خویشتن پنهان/ گزینش تکنولوژی/ زن آنگونه که باید باشد/ انقلاب اسلامی بازگشت به عهد قدسی/ جایگاه اشراقی انقلاب اسلامی در فضای مدرنیسم و ناخنک‌هایی هم به بقیه زدم‌. دانشجوها خیلی با این کتاب‌ها حال می‌کنند!
خیلی اخیرا: کتاب‌های استاد زرشناس. تالیفاتِ این استادِ گرانقدر هم خیلی زیاده. من تا الان چهار پنج تا از تالیفاتِ ایشون رو بیشتر نخوندم... شاید چون قبلا نمی‌تونستم ولی الان حس می‌کنم که استاد زرشناس و استاد طاهرزاده خیلی در تکمیل مباحثِ همدیگه هستند و برای همین جدیدا فوکوس کردم روی کتاب‌های این دو عزیز :)
گله به گله: ادبیاتِ کلاسیکِ جهان. نمی‌دونم مثلا شما دختری رو پیدا می‌کنید که جین ایر و بابالنگ‌دراز و زنان‌کوچک رو نخونده باشه؟ کتاب‌هایی مثل این‌ها که نویسنده‌هاشون زن هست از حیث احساس روی من اثرگذار بوده ولی کتاب‌های دیگه ادبیاتِ کلاسیک رو خیلی نخوندم. شاید چون باید در کنارش تاریخ خوند. کاری که الان دارم انجام میدم! مثلا خیلی از ما ۱۹۸۴ و قلعه حیوانات رو خوندیم ولی چقدر فهمیدیم چی به چیه الله اعلم! مثلا جدیدا که کاندید و شاهزاده‌خانم بابلِ ولتر و تفنن و سرگرمی‌های مهاجرانِ آلمانیِ گوته رو خوندم با اینکه نسبت به رمان‌های کلاسیکِ متاخر خیلی جالب نیستند ولی چون بسترِ زمان و مکان و شخصیتِ نویسنده رو بهتر میشناسم، برام جذابیتِ خاص خودشون رو پیدا کردند. 
یه چیزی هم بگم. اینکه ادبیاتِ معاصر اروپا و آمریکا به نظرِ من چشم‌نوازیِ گذشته رو ندارند. انگار نوشته میشن که فیلم بشن مثل من پیش از تو و مردی به نام اوه! آره. اونموقع که خوندم‌شون جذاب بودند ولی بعدا شبحشون هم باقی نمی‌مونه! (نظرِ کاملا شخصیِ من)
*: تا وقتی که کتابِ خودم و شوهرم رو بنویسم... که چی شد بلاخره شهید شدیم :)))
+ امیدوارم انتظار نداشته باشید بگم فقط یک کتاب روم تاثیر گذاشته!
+ یه سری کتاب‌ها رو هم فراموش کردم بگم: کتاب‌های حضرتِ امام خمینی و امام خامنه‌ای و خیلی از کتاب‌هایی که توی حوزه خوندم و پاس کردم و کتاب هایی که پر بود از حدیث مثل دانشنامه جوان و دانشنامه کودک آقای ری شهری و نهج البلاغه و مفاتیح‌الجنان که کمتر از بقیه کتاب‌هایی که گفتم وامدارشون نیستم. 
+ بعضی از کتاب های داستانی هم خیلی خوب بودند ولی اگر بخوام بگم دیگه مثنوی هفتاد من میشه. متاسفانه این پست یه ذره برام حیثیتی شد برای همین طولانی شد :|
+ آها! هومورو و مهتاب و همدمِ ماه و بلوط خانوم و سِرِک خاتون و معمار و انار و مروه رو هم دعوت میکنم! :)
۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۰
نـــرگــــس

نمی‌دونم شما هم مثل من هستید یا نه؟ من هنوز هم سوال‌هایی که در سه چهار سالگی از مادرم پرسیدم یادم هست. مثلا دید زدن گربه از بالای پنجره، در حالی که مشغول پی‌پی کردن توی برف‌هاست و صحنه چال کردن پی‌پی‌اش برای من جذاب ترین اتفاق بچگیم بود و همون گربه‌ی با‌شعور منشا سوالات دیگه‌ای توی ذهنِ من شد. گاهی یک سوال رو انقدر در ذهنم نگه میداشتم تا بلاخره به جواب برسم. حتی برای یکی از این سوال‌ها حدود ده سال صبر کردم. بعضی وقت‌ها هم سوال نمی‌پرسیدم. فقط فکر می‌کردم.
فکر کردن در مورد اینکه انسان‌های اولیه چه گناهی داشتند که باید اون‌قدر بَدوی زندگی کنند. فکر کردن در مورد این‌که بلاخره اولین انسانی که خدا آفرید، حضرت آدم بود یا انسانِ اولیهِ بدویِ غارنشین!
گاهی فکر می‌کردم اگر در دنیا -دنیایی که من می بینم- همه خوشبخت بشن، باید یه عده آدم کارگر باشن که برای آدم‌هایی که پول بیشتری دارند کار کنند. پس خوشبختی اون آدم‌های فقیر چی میشه؟ مگر نه اینکه باید همه به خوشبختی و سعادت برسند؟
نمی دونم شما هم مثل من بودید یا نه؟ اما من فکر می کنم که همه‌ی انسان‌ها، وقتی بهشون خوراکِ فکری داده بشه، فکر می‌کنند. مسائلی که در بالا گفتم، محصولِ خوراک‌های ذهنیِ یک دختر با مادری فلسفه خوانده و پدری سیاست خوانده بود. ولی خیلی مهم نیست که تحصیلاتِ ما چه چیزی باشه. مهم اینه که هر لحظه، آگاهانه، و بادقت تمام حرف ها و رفتارهای خودمون رو آنالیز کنیم و برداشت های ذهنیِ کودک‌مون رو از قبل پیش بینی کنیم. مثلا دیشب شوهرم به دخترم گفت: "بابا خیلی دوستِت داره. ببین برات فلان چیز رو خریده!" من همون لحظه گفتم: "نباید علاقه خودت بهش رو با مادیات تعریف کنی. ما پدر و مادرها با عشقی که به فرزندمون می‌ورزیم؛ زمان و وقتی که می‌گذاریم؛ حرف هایی که می‌زنیم و تربیتی که از اون‌ها می کنیم؛ علاقه‌مون رو بهشون اثبات می‌کنیم."
دو روز پیش کتابی رو دستِ مادرم دیدم. شاید این کتاب خیلی دیر به دستش رسیده بود. خودش هم گفت: "تو این رو بخون تا بلکه بچه‌هات مثل بچه‌های من نشن!" چند فصلش رو خوندم و دیدم فوق العاده است. کتابی که در ترازِ تربیتِ فرزندِ مسلمانِ انقلابی هست. این مجموعه کتاب بر اساسِ تقسیم بندی دوره های رشد و تربیت انسان در کلام معصومین و بالاخص امام حسین در دعای عرفه، نوشته‌ شده و در مقایسه با کتاب‌های عمومیِ تربیتِ فرزند، تخصصی‌تره و از نظرِ من با بقیه کتاب های تربیت فرزندِ دیگه‌ای که تابه‌حال دیدم، اصلا قابل مقایسه نیست. مامان جلد دوم رو خریده بود اما پریروز که رفتیم کتابفروشی، نداشتند ولی امروز تو پاتوق کتاب فردا دیدم که می‌تونم کل مجموعه رو بی‌دردسر بخرم. شما هم اگر دغدغهِ تربیت فرزند دارید بسم الله.
+ ارتباطِ نیمه اول پست با نیمه دومش کم هست متاسفانه. من رو ببخشید. با خوندن جلدِ دوم از مجموعه‌ای که در موردش توضیح دادم، یادِ این خاطراتم افتادم.
۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۲
نـــرگــــس

شاید بعضی‌ها با خوندن این پست، فکر کنند که من عقب‌افتاده‌ام و نمی‌فهمم تفاوت نسل‌ها یعنی چی. شاید به نظر بیاد که من یه پیرزن‌ام که معتقدم زن‌ها باید فقط دماغشون از چادرشون بیرون باشه... ولی اینطور نیست. پستِ امروز من فقط یک پدیده رو بررسی می‌کنه.
قبل از این‌که شروع کنم بگم که برای من هم عادی شده بود. دو سه سال پیش دخترخاله‌‌ی دلبندم "ع" _که مجرده_ پیوند ابروش رو برداشت. شاید دهه هشتاد که دخترخاله "ع" _که از این یکی "عِ" دلبند، بزرگتره_ پیوند ابروی خودش رو برداشت همه حس کردیم عجب اتفاق خاصی افتاده... ولی همین امسال عید که دخترخاله‌ام "ف" _که نسبتا مذهبی هست_ ابروش رو برداشت، دیگه همه چیز عادی بود. هیچ هیجانی نداشت.
آره... من هم برام عادی بود تا اینکه متوجه شدم این مسالهِ ساده، چقدر میتونه دردسرساز بشه.
یک‌شنبه‌ها و دوشنبه‌ها، که میرم کلاسِ استاد ش.ز دختر و پسرها، تقریبا بلا‌استثناء مذهبی اند. من توی کلاس هیچ احساسِ بدی نداشتم تا این‌که اون جلسه‌ای که قرار بود، مطلب ارائه بدیم فرا رسید. یه‌ جوری هم شد که من اول ارائه دادم چون هیچ داوطلب دیگه‌ای هم نبود...
ولی بعد از کلاس متوجه نگاه سنگین پسرها شدم و دخترها سرِ صحبت رو باهام باز‌ کردند. شاید اعتماد‌به‌نفسِ من اون‌ها کنجکاو کرده بود. و جالب این‌جا بود که تصور می‌کردند من مجردم! اولین چیزی که بعد از فهمیدن تاهل‌ام پرسیدند این بود که چرا حلقه نمی‌اندازی؟ اصرار داشتند که این‌طوری خواستگار برات میاد! شوخی می‌کردیم و میخندیدیم... یکی‌شون شوخی می‌کرد، دیگری فقط میخندید و سومی خیرخواهانه می‌گفت که حلقه بندازم چون تو این دوره زمونه که دخترها حتی ابروهاشون رو رنگ می‌کنند، دیگه نشانه‌ای جز حلقه برای تاهل نیست.
من اما شوخی می‌کردم و می‌گفتم: چقدر دوره زمونه بد شده... چرا باید به دستم نگاه کنند آخه؟

حس‌ می‌کنم غالبِ دخترها‌ی نسلِ من، شادتر نشده‌اند. جوانی و نشاطِ اون‌ها قرینِ یک حرمان هست... حس می‌کنم...

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۷
نـــرگــــس

امروز صبح مباحثه داشتم و مجبور بودم با هر سختی‌ای که بود، با بچه و دست تنها برم حرم مباحثه... که رفتم.
حالا همسر محترم کجا بودند؟ مدرسه مروی، تجمع! و من منتظر بودم که بعد از ظهر جناب همسر برگرده و بگه که اون بندِ بیانیه که حسن و دوستاش تنظیم کرده بودند، خونده شده و تجمع هم خیلی پرشور و پرجمعیت بوده. ولی هیچ‌کدوم از این دو اتفاق نیافتاد. مهم هم نیست. 
کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله.... 
اون اتفاقی که قرار بود بیافته، افتاد. اینکه رئیس قوه قضائیه، درخواست اجازه مجازات مفسدین اقتصادی رو با اقدامات ویژه، از رهبر انقلاب خواستار شده و جواب از ناحیه عظمای ولایت هم مثبت بوده...
هورااااااا
و من و شوهرم زدیم قدش....
هورا! خبرهای خوش در راهه. خدایا شکرت.
۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۲
نـــرگــــس