محاسبه ۲۵ دی ۹۸
امروز یه روز خوب بود.
بعد از نماز نخوابیدم و تعقیبات هر روز رو گفتم.
بعد حین بررسی و مطالعه برای نوشتن تحقیقم آبجوش ولرمشدهام رو با پودر تقویتی خوردم.
بعدش آفتاب طلوع کرد.
رخت خوابها رو جمع کردم.
زینب بیدار شد. دستشویی کرد و بردم شستمش و تر و تمیز آماده بود که ساعت ۸ و ربع مامان جونش بیاد پیشش.
مامان اومد.
بابا سر کوچه منتظر بود که منو سریع ببره سالن.
۸ و ۲۰ دقیقه سالن.
تیرهام رو افتضاح زدم چون همش متمرکز رو هدف بودم به جای عناصر.
دوتا از خانوما میخواستن برن مسابقات. مربی تمام حواسش پیش اونا بود و حوصله منو نداشت.
رفتم پایین ثبتنام ماه بعد رو کردم.
برگشتم خونه.
مامان سریع رفت...
یه کم صبحانه خوردم.
برای فاطمهزهرا پرتقال نصف کردم که خودش آبش رو بگیره با آبمیوهگیر دستی.
شروع کردم به آماده کردن مقدمات ناهار.
پسر کوچولوی همسایه که مامانش اینا رفته بودند بیرون اومد خونمون.
یه کم صبحانه خورد.
سفره جمع شد.
بعدش من غذا رو به یه مراحل خوبی رسوندم.
بچهها بازی میکردند و گاهی من هم در بازیشون شرکت میکردم.
من بازار رو چک کردم.
و این داستان تا ساعت ۱۲ طول کشید که من پلو رو دم گذاشتم.
نماز خوندم.
خونه رو یه ذره جمع کردم.
پسر بامزه همسایه رفت.
همسایه پایینی برامون آش آورد.
من ورزش کردم و فاطمهزهرا تلویزیون میدید :(
اون یکی همسایه پایینی کلیدشون رو جا گذاشته بودند خونشون. اومدند خونمون.
کاشف به عمل اومد که ایشون هنرمندند. طلب کردم که دستشون رو سر ما بکشند.
بچهها با هم بازی کردند و اندکی آش خوردند.
حدود ساعت ۳ رفتند.
ساعت ۳ و نیم ناهار خوردیم.
خونه رو یه ذره جارو کشیدم.
ساعت ۴ فاطمهزهرا خوابید.
زینب رو بعدش خوابوندم.
خونه رو جمع و جور کردم.
همسر اومد.
چای خوردیم.
ساعت ۵ رفت.
تا کمی بعد از اذان مغرب تحقیقم رو پیش بردم. :(
بعدش نماز خوندم.
زینب بیدار شد.
فاطمهزهرا رو با اندکی میوه بیدار کردم.
رختخوابها رو آوردم و پهن کردم که از مهمانی برگشتیم سریع بخوابیم.
لباسهای مهمونی فاطمهزهرا رو پوشاندم.
موهاش رو شانه زدم و دو گوش بستم.
لباسهای مهمونی زینب رو پوشاندم.
لباس مهمونی پوشیدم و آماده شدم.
همسر رسید.
سریع حرکت کردیم.
شیرینی خریدیم.
باز هم در مورد حاج قاسم حرف زدیم.
در مورد معنی شهید با فاطمهزهرا حرف زدیم.
ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه رسیدیم خونه دوستمون.
سه تایی معاشرت کردیم. در مورد زبان، ورزش، رژیم، سلبریتیها، آقازاده بودن یا نبودن، کار شوهرامون، بچهها، تربیت بچهها، لذت بردن از بچه و بچهداری و بچهی جدید! جهاد، درسخوندن، غذا، خرید مواد غذایی، نماز، حاج قاسم، کتاب و دو فیلم سینمایی بنیامین و منطقه پرواز ممنوع و یه سری چرت و پرتهای فمینیستی.
بعد یهو ساعت ۱۰ و نیم گذشت.
کم کم خداحافظی کردیم.
رسیدیم خانه.
لباس عوض کردنها و تا زدن و گذاشتنشون در کمدها.
مسواک زدن.
لاک زدن برای فاطمهزهرا به درخواست خودش.
خواندن یک کتاب برای فاطمهزهرا.
و کم کم خوابیدن. اون شب دیر خوابیدیم و من از همه دیرتر :(
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.