فعلا خیلی طولانی شد... یه چیز دیگه هم میخواستم بنویسم. بمونه برای بعد. عیداتون، هزاران بار مبارک :)
ارتداد تمام شد. طاقت نیاوردم. نفسم را بند میآورد. خیلی بیشتر از بهترین کتابهایی که تا به حال خواندهام. احساس میکنم هرچیزی در مورد این کتاب بگویم ظلم به آن است. پس پراکنده میگویم. فقط میخواهم ذهنم را تخلیه کنم:
عشق محصول انس است. مادری نیمی از مبارزه است.
۲۲ بهمن، نقطه صفر مرزی، حد فاصل انفجار نور و سقوط به قهقرا.
همان مردم، با همان شاه و اطرافیان، بدونِ امام... چه سرنوشت شومی در انتظار ایران بود. تکه تکه شدن و تلاشی و گندیده شدنش فراتر از تصور ماست همانطور که عزت و شکوه اکنونش در تصور مردمان سال ۵۷ نمیگنجید.
با هر اتفاق ساده دلم میخواهد گریه کنم! این منم؟ اینجا؟ چقدر خوشحالم و چقدر بدهکار انقلاب. باید رمز مبارزه را در تک تک لحظات زندگیام پیدا کنم. در اطاعت از فرمان رهبر و اوامر همسرم، در بوسیدن دست پدر و مادرم، نوازش دخترانم، در نمازم که ایاک نعبد و ایاک نستعینش بیانیه هر روزه موحدین عالم است. در مسجد که سنگر است و در نمازجمعه که حکما زمان و مکان طرح نقشه عملیات هماهنگ و فراگیر است. ما در مبارزه ترسی نداریم که دشمن نقشه ما را بداند. ما رو بازی میکنیم. اوست که بالهای فطرت روح انسان را زخمی میکند و از پشتش میکند تا بتواند او را کنج قفس شهوات و دنائتها زندانی کند. آزادی باید دوباره معنا شود.
رمز مبارزه...
من دنبال آن افق جدیدی هستم که باید فتح شود. چشماندازی که باید در پرده خیالم آنقدر واضح و نزدیک شود که چنگ انداختن به آن، باورپذیر باشد.
خودم را لا به لای این کتاب پیدا میکنم. انگار نویسنده این کتاب برایم چیزی فراتر از این قصه گفته. سخنان استاد فلاح، کتابهای شهید آوینی، ماجرای فکر آوینی و آژانس شیشهای، شهدای مقاومت لبنان و سوریه و عراق و آرمان محو اسرائیل...
چقدر به از بین بردن اسرائیل نزدیکیم. اگر فقط نیم میلیون جوان ایرانی، درگیر این داستان دلپذیر شوند. فقط اگر...
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو...
این ترانه را انگار مادری برای نازنین دخترش میخواند. مادری که فرصت مادرانگیاش تمام شده و حالا وقت درو کردن محصولش رسیده. مرا به یاد انتهای داستان میاندازد. باید شبها دخترانم را با این نوا به خواب بسپارم. بی شتاب. آرام. با تمرکز. این لحظات قیمتی دیگر تکرار نمیشوند.
در آخرین ساعتهای روز ۱۱ بهمن، با نوای "بوی گل سوسن و یاسمن آید" بلند شدم و توی خانه شادی کردم و دخترها از شادی من میخندیدند. باید حافظه تاریخی آنها را پر کنم. چه قدر این روزها را دوست دارم خدایا... چه خاطرهها... چه حسرتها و شوقها...
بعد هم سعی کردم به تندی آخرین بخشهای ۸۰۰ صفحه اولِ "جانِ شیفته" را تمام کنم. راستش تصمیم دارم در این ده روزِ پیشِ رو، در این ایامالله شادی و سرور و افتخار، "ارتداد" را بخوانم و سفر کنم به زمان و مکانی که این انقلاب شکست خورده. رنج و عذاب آن را بر جانم پذیرا شوم بلکه اندکی قدر این انقلاب را بهتر بدانم. همسفر هم لازم دارم. هر کس بیاید، بر برکت سفر میافزاید. اگر آمدید، خبرم کنید.
و پیش از راهی شدن، باید برویم و سر در خانهها و کوچههامان را با پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران آذین ببندیم.
دانستن ارزش این خاک و آب، از کسی بر میآید که بداند نبودش یعنی چه و این مساله، سفر لازم دارد. یا رنج غربت باید کشید یا به یک سفر داستانی رفت. برای من که هر دو را تجربه کردم، نمیدانم کدام ضروریتر است اما لذت این سفرهای داستانی را نباید از دست داد. تمام هم نمیشوند و در دسترسترند. بعد از "ارتداد" هم میتوانیم "سالهای بنفش" را بخوانیم و هایهای گریه کنیم، "رسول مولتان" را بخوانیم و بغض کنیم و گلویمان را فشار دهیم... خلاصه قدر کشورمان را باز هم بیشتر بدانیم. به خداوند قسم، هیچکجای این کره خاکی اینقدر دامنش، مادرانه پهن نیست. هیچکشوری هم مثل ایران، مادر نیست. به قول آقای ساربان، خانم جمهوری اسلامی، الهی قربانش بروم...
بیایید برویم به سفر، به زمان و مکانی دیگر. هل من همسفر؟ :)
یادتونه تو مطلب "چمه من" گفتم نمیتونم بخندم؟
گرچه مطلب رو با یه هیجان آنی نوشتم امّا آقا امیرالمومنین که قربونشون برم، هزاران سلام و ثنا به درگاهشون که هنوز یه بارم نتونستم برم زیارتشون، میفرمایند: حفظ و به کارگیری تجربه نوعی پیروزی و موفقیت است :)
دیروز مامانم گفت تو کلاس "طب و خانواده"شون، استادشون گفته که خنده از سودای طحاله. وقتی طحال خالی از سوداست، فرد نمیتونه بخنده و چارهش عرق کردنه!
یاد حرفای دکتر داوود افتادم. بهم گفته بود: "کبدت ضعیفه، کلیههات ضعیفه، پانکراست هم ضعیفه، سوخت و سازت ضعیفه، مزاجت متعادله و سودا نداری"
هی دارم با خودم میگم چرا دکتر نگفت اینکه سودا ندارم، بَده؟ من فکر میکردم خوبه! :/
یادتونه دقیقا تو مطلب قبل از اون مطلب هم در مورد کوه گفتم، که وقتی رفتم چقدر حالم خوب شد و از این حرفا! سه هفته رفتم، این هفته هوا خیلی یخبندان و طوفانی بود، نرفتم.
ای خدا! از رحمتت دور کن اون کرونایی رو که باشگاه رو از من گرفت! آمین. دیروز صبح بین الطلوعین، ده دقیقه ورزش کردم، شارژ شدم ولی خیلی زود، عین این جاروشارژیهای مسخره، باتری خالی کردم و گرفتم خوابیدم. تازه شبش هم که مطلب قبل رو نوشتم، کلا دِپِ دِپ بودم. نمیدونم فهمیدید خندهی توی عنوان و متن هم الکیه یا نه؟! هرچی هست مهم اینه که الان من کشف کردم مشکلم چیه! ممنون از دعاهاتون. دعا اثر داره.
حالا شنیدید میگن شکلات، نمیدونم باعث ترشح چه هورمونی میشه که آدم با خوردنش احساس شادی میکنه؟ حالا شکلات خوب از کجا بیارم؟ اصلا واسه همینه اینقدر بادمجون دوست دارم، این میوه بهشتی تامین کننده سوداست... اما بعدش چی؟
همهی سوداهای عزیزم توی بارداریهام توسط بچه، بلعیده میشه. ذوق میکردم ولی نمیدونستم دارن شادیهام رو میدزدن. جیگر یعنی همین. یه تیکه خفن و درجه یک از وجودم رو دادم بهشون: سودا! همون چیزی که عشق رو در وجود انسان به جریان درمیاره. از بس عاشقشونم، با هر قطره اشک و با هر نالهشون، سوداهای وجودم آب میشن و لبخند از صورتم پر میکشه و برنمیگرده. اگه مامانا به نظر غمگینن، عیبشون نکنید. اونا شادیهاشون رو هم بخشیدن.
《بچههای عزیزم، زود بزرگ بشید! بیایید مادرتون رو ببرید کوه، بعدش بریم کافه، شکلات داغ بخوریم، برگردیم خونه، با هم بلند بلند آواز بخونیم و بخندیم...》
پ.ن: حالا متوجه شدید چرا به مادر میگن: سلطانِ غم؟
پ.ن ۲: طبعا این نوشته فاقد ارزش علمی است.
گچپژ رو میخوندم، رفتم سرچ کردم: محسن رضوانی. وبلاگش اومد و نگاه کردم دیدم، سید علی رکن الدین هم کامنت گذار فعال رضوانی بود. شبی که روضه وبلاگی رو برقرار کردم، اول به واسطه همسرجان از خودشون برای نشر شعر اجازه گرفتم. گفته بودن: مگه دیگه الان کسی وبلاگ هم مینویسه؟
نفسِ عمیق...
حالا میخوام از خجالت آب بشم برم تو زمین! :)
دارم توی لینکدونیها میگردم و میبینم همه _علیالخصوص شعرا_ وبلاگ داشتن و همه رها کردن و رفتن اینستا و توئیتر و ...
بعضیها هم دارن کتاب مینویسن و ...
روزایی که وبلاگی نویسی در اوج بود، من ننوشتم.
روزایی که اینستا مد شد، من دل ندادم.
روزایی که کسی وبلاگ نمیخونه، من دارم اینجا آسمون ریسمون میبافم.
در آینده هم احتمالا رفتار ناهمگونی با جریان متداول خواهم داشت.
خدا عاقبتم رو به خیر کنه. شما هم نخونید خواهشا، بلکه از رو برم :/
امروز روز قشنگی هست برای یادآوری این مطلب به خودم:
شاید من، سید علی رو از نزدیک نمیشناختم اما در اینکه هردومون، امروز به دنیا اومدیم مشترک بودیم و هستیم. بودیم چون او یک سال هست که دیگه توی دنیا نیست. هستیم چون هنوزم توی شناسنامهش نوشته تاریخ تولد: ۷۳/۱۰/۲۹
با این تفاوت که او یک تاریخ دیگه هم داره: تاریخ وفات
منم دارم... اما هنوز توی شناسنامهام نوشته نشده. با این وجود، از ابتدا با من همراه بوده اما عادت داشتم همیشه مبدا رو ببینم، معاد رو نبینم.
وفات، یعنی همون تولد باشکوهی که در انتظار ماست. آینهی تمامنمای وجود ماست. زیبا یا زشت؛ خودِ ماست.
منم مثل بقیه آدمها، هر لحظه به اون تولد نزدیک تر میشم چه تلاش کنم چه نه. ولی آرزو دارم وفاتم زیبا باشه، از جنس شهادت باشه. باید یه جوری تو دنیا زندگی کنم که تهش لایق هدیه خدا باشم. فقط همین.
امشب روضه خانگی داشتیم منزل مادر و پدرم. شاعر این شعر قدم رنجه کردند و به روضهمان آمدند و خودشان برایمان شعرشان را خواندند. این شعر برای من خیلی حرفها داشت. دوست داشتم شما را هم مهمان کنم. بفرمایید روضه وبلاگی. شهادت بیبی دو عالم، حضرت مادر، صدیقه کبری سلام الله علیها بر همه شما خوبان تسلیت. بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و وارد شوید.
خبر اول:
راستش خودمم باورم نمیشه ولی دارم به جواب پست قبلیم و خیلی از سوالات دیگهم میرسم. عجیب اینکه جواب رو دارم از جایی میگیرم که فکرشم نمیکردم. دکتر عرب اسدی و دوره مجازی تربیت و کادرسازی. این دوره رو قبلا ثبت نام کرده بودم و دیشب متن پیاده شدهی صوت رو خوندم تا امروز صبح با بچههای دوره و گروهمون، مباحثه کنیم. هممباحثهایهام (فعلا) دو خانم ۶۵ و ۶۳ای هستند و امروز خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم. همون حرفای استاد رو میزدند اما خیلی به دلم نشست.
اینکه هیچ وقت دیر نیست و حتی بدون استاد و دانشگاه و مدرک و ال و بل رشد انسان متوقف نمیشه. رشد تا دمِ مرگ ادامه داره.
اینکه باید طلب کرد. "قول" و "قال" خیلی مهمه. توی پست قبلی که از خدا طلب کردم خیلی سبک شدم. از این به بعد هم باید بدونم هرچقدر این طلب و قول من دقیقتر باشه، نتیجه دقیقتره. چیزی که به خاطر اون شهید آوینی شد: سید شهیدان اهل قلم و خیلی از شهدای دیگه و حاج قاسم با اون قولِ زیبا: خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
خب حالا هم انتظاری نیست که با دو کلمه خلاصه از جلسه اول بتونم منظورم رو برسونم اما نوشتم... مثل همیشه.
خبر دوم:
یه خواهر و یه برادر، قراره بچهشون با هم دیگه به دنیا بیاد. الان نمیگم کی هستند ولی نوشتم که در تاریخ ثبت بشه. یکی طلبتون. البته وقتی چهارتا از عمههام با هم بچههاشون به دنیا اومد، جایی ننوشتم. پس بدونید این بار قضیه فرق میکنه :)
خبر سوم:
داریم یه پاتوق کتاب برای خانمها در همهی ردههای سنی راه میاندازیم ان شاءالله. اسمِ قشنگ براش سراغ ندارید؟
خبر چهارم:
امروز ساعت ۳ عصر میتونید در یک نشست با موضوع تکلیف اجتماعی زنان شرکت کنید. لینک رو در کانال @baraye_kari_hastam در پیامرسان ایتا میتونید دریافت کنید و اونجا خودتون ببینید که چه خانمهای فعال و درجه یکی قراره با هم در یک میزگرد به سوالاتمون جواب بدن :)
پنجم:
این یکی خبر نیست ولی تورو خدا نیگا! مادرِ ۲۶ سالهی سه تا بچه، چطوری به دوستش تبریک تولد میگه! :|
خدایا... میدانی کوچکم ولی به اندازهی یک ذرّه یا هرچقدر که هستم، دوست دارم به تو متصل شوم.
خداوندا... میدانی چقدر ضعیفم. میدانی هرچه کاستی از وراثت و محیط و انگیزشها و اندوختههای لازم کم دارم، چگونه برطرف میشود. دیگر جز از تو جبران نمیخواهم یا جبّار.
خداوندا... نمیدانم چرا حواسم مدام پرت میشود و میرود پیِ هوسهای کودکانهام. پس کی بزرگ میشوم؟
خواستها و سوالهایم، انتخابهایم را دقیق مرزبندی کرده. بین پیروی از الگوهای رایج و تکیه بر تو، سخت پریشانم. چرا نمیتوانم به تو اعتماد کنم؟
+ پریروز نشست جایگاه مادری خانم نیلچیزاده را شرکت کردم. جوابشان به جمع بین تحصیلات آکادمیک و فرزندآوری این بود: بعد از مدرسهای شدن آخرین بچه، مادر دوباره تحصیلاتش را شروع کند تا آن زمان خود را به روز نگهدارد. سوال من این است؟ حدّ یقف برای آخرین بچه یعنی چه؟ ۴۰-۴۵ سالگی برویم دنبال ارشد دکتری؟ که چه؟ بگوییم چند تا بچه بیاوریم؟ برای دلِ خودمان یا امرِ رهبر؟ برای کدام عدد تعیین کنیم؟ جواب قدیمی نمیخواهم.
چرا همه بهم میگن قیافهام اخموئه؟
چرا استرس و خستگی اینقدر راحت چهرهم رو متاثر میکنه؟
وقتی بین فامیل شوهر هستم، بازخورد این شکلی میگیرم و همه فکر میکنند اهل معاشرت نیستم. دوهفته پیش خانم سادات چون مادرانگیش خیلی عمیقه فهمید که خستهم. سما امروز بهم میگفت. یادم اومد پارسال خانم شین هم خیلی بهم میگفت.
هیچکس نمیدونه که من خیلی روی میمیک چهرهم تسلط ندارم وقتی حالم خوب نیست.
خدایا! چقدر ضعف! یعنی تا این حد؟
ناشکری نمیکنم. من از خودم ناراضیام. وگرنه نمیدونم چه سرّی هست معمولا سنِ منِ ۲۶ ساله رو ۱۸-۱۹ سال حدس میزنند.
اما خدایا منو ببخش که از ظرفیتهام نمیتونم استفاده کنم.
من باید قوی باشم ولی حتی حتی حتی چهرهم ضعفهام رو لو میده.
یعنی چی آخه؟؟؟
هر وقت از هر آرزویی دل کندم، دیگه رنجم ندادند تا افتادند پیش پاهام... از بس که خواستههام رنگ و بوی دنیا داشتند... نیتم عوض شد، اونها محقق شدند.
مثلا این چند ماهِ آخر، از ادامه تحصیل برای دلِ خودم دل کندم، اما حالا دارم برای آزمون میخونم، برای رشتهای که استخاره کردم، خوب اومد.
از وبلاگم دل کندم و حالا بیشتر از هروقتی به لطف دوستانم، مجبورم اینجا جدی فکر کنم و در همه چیز بازنگری کنم و شک کنم به مسیرم...
دفترهای برنامهریزیم همیشه یه گوشهش کنار ورزش روزانه، نوشته بودم کوهنوردی.
دل کندم... اما این چند روز اخیر افسرده و پژمرده، سرم سنگین شده بود. دیگه نمیتونستم بالا بیارمش. تا اینکه به سرم زد برم کوه. زینب رو هم تقریبا از شیر گرفتم. دیگه هیچ مانعی نبود... مانع فقط خودم بودم.
شب پنجشنبه به خیلی از دوستانم گفتم کوه نمیایید؟ کسی نبود. همسر نمیخواست اجازه بده تنها برم. اما فهمیده بود چقدر احتیاج دارم... اجازه داد. گفت یازده برگرد.
شب خوابم نمیبرد، ساعت یک شب خوابم برد. ساعت ۴ بیدار شدم. رفتم کنار بخاری، دوباره چشمام رو گذاشتم روی هم، نیم ساعت بعد چشمام رو باز کردم و گفتم: بلند شو! مگه منتظر نبودی؟
تا ۵ و نیم صبحانه خوردم، وضو گرفتم و لباس پوشیدم. البته چون بار اولم بود، همه چیز خیلی طول کشید. حتی مسیرم تا کلکچال رو بد انتخاب کردم، میتونستم زودتر برسم.
کنار جاده سجاده پهن کردم و نماز رو توی راه خوندم.
۶ و ۴۰ دقیقه رسیدم کلکچال و تا ۸ و ۴۰ دقیقه رفتم بالا، کمی بالاتر از ایستگاه ۵. جایی که هم ارتفاع با تپه شهدا میشد اما دیگه وقتم اجازه نمیداد پیش برم. باید ۱۱ به خونه میرسیدم. به سلام اکتفا کردم. شهدا میدونستند به نیت زیارتشون تا اونجا دوام آورده بودم.
تجهیزات نداشتم که... همون اول، نزدیک ایستگاه یک، یک جفت کفش و یخشکن خریدم. اما کلا استراحت چندانی نمیکردم.
تمام مدت در سکوت... به خاطر سختی مسیر و فشاری که برای اولین بار بعد از سال ها بدنم تحمل میکرد؛ مغزم هم سکوت کرده بود. مخصوصا اوایل مسیر. از خودم میپرسیدم: یعنی میتونم؟ نفسم بالا نمیاد!
به ایستگاه سه که رسیدم، هوس برگشت به سرم زد، ناگهان سه آقای مسن از کنارم گذشتند و دو نفرشون بهم خداقوت گفتند. هول شدم. به اولی گفتم مرسی به دومی ممنون. تلنگر جالبی بود. فهمیدم کار سادهای نبوده تا اونجا رسیدن. تصمیم گرفتم ادامه بدم...
اونجا افراد همعقیده همدیگه رو راحت پیدا میکردند. اما مثل من، زنی که تنها باشه و حزباللهیطور باشه، فقط دو نفر دیدم. اما مشخص بود که همه، آدمهای سالم و باهمّتی بودند. عاشق کوه شدم. حتی بیشتر از غرق شدن در کتابها...
حداقل ۸ سال از آخرین کوه رفتنم میگذشت. توی این هشتسال رشتههای دیگهای رو هم امتحان کرده بودم. شنا و تیراندازی اما حالا میفهمم این فرق داره. حالا که برگشتم خونه، تمام عضلات پام گرفته اما دیگه سردم نیست. دیگه بدنم یخ نمیکنه. دیگه حرص نمیخورم لحظهها چرا باب طبع من نیست.
اونجا که بودم دلم میخواست دخترانی مثل من، بیشتر بودند. قلهها رو فتح کنند تا به قلهی همتشون برسند. کاش میشد.
حرف زیاده. نمیدونم هفته بعد هم میرم یا نه. مامانم که خیلی خوشش نیومد و مشخصا فقط روی همسرم میتونم حساب کنم که دلش به حال روحیهم بسوزه. برنامهای که معلوم نیست چند هفته دیگه دوام بیاره تا بارداری بعدی... روز از نو، روزی از نو. ولی اینو میدونم که جلوی موانع میایستم. حتی لازم بشه خیلی چیزا رو انکار میکنم تا نتونن سدّ همّتم بشن.
اگه حالتون خوبه، اگه نیست...
ای دل غمدیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور
پرده اول:
اوایل که کرونا آمده بود، هیچ کس نمیدانست باید چه کار کرد. چند بار دستهایمان را بشوریم؟ با چی بشوریم؟ الکل خوب است یا وایتکس؟ از ماسک چطور استفاده کنیم؟ دستکش بپوشیم یا نه؟ اصلا چه چیزهایی را می توانیم لمس کنیم؟ خرید برویم یا نه؟ رستوران چه؟ سفر چطور؟
طی این حدود یک سال، پاسخ همهی این سوالات و بیشتر از اینها، از طرف نهاد های تصمیم گیرنده، مدام در تغییر و تحول بوده و مردم مدام در حال دودلی و تردید و ترس.
با وجود همهی این تزلزلها و ابهامات در خصوص قوانین و دستورالعملها، اما در این میانه میدان، یک نفر را میبینیم که پیشگام و پیشتاز عمل به دستورات ستاد کرونا بوده است.
از پاییز ۹۸ شروع کردیم و برای همهی اعضای خانواده تولد گرفتیم. تولد گرفتن برای ما به منزلهی گفتن جملهی "تو برایم مهم هستی" و اثبات آن در عمل بود. بعضی از تولدها با اصرار من و مصطفی، پا میگرفت. خودمان میرفتیم و هدیه و کیک میخریدیم، کادو میکردیم و خانهی پدری دور هم شام میخوردیم و به بهانهی تولد، محبتمان را بدون نصیحت و بدون توقع تقدیم همدیگر میکردیم. گرچه میدانم این کارها هرگز کافی و کامل نیست. جنبهی نمادین دارد ولی ما همین را هم دوست داشتیم چون مدتها بود به این خوشیهای کوچک احتیاج داشتیم.
طلیعه
شبهای جمعه، ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، قرار دلتنگی ما، یادِ شهادت خونینِ تو، حاج قاسمِ دلهای عاشق...
فرزانهی جان، برایم دو واحد پیشنیاز تعریف کرده. گرچه ارزش این دو واحد برایم به عدد و رقم در نمیآید. قرار هم هست اول دیماه تکلیفمان را تحویل بدهیم ولی امروز صبح جمعه بود. دلم دعای ندبه صبح جمعه میخواست. اگر کرونا نبود، شاید مراسمهای دعای ندبه که صبحای جمعه برقرار میشد، بلاخره یک هفتهای دلم هوایی میشد و به هر سختی میرفتم و شرکت میکردم. حالا که این توفیق نیست، این فراخوان مثل همان مجلس و جمع دعاست... هوایی شدم چون تنهایی دعای ندبه خوندن هم خیلی باصفاست :)
حالا قراره نکات و برداشتهامون رو تحویل خانم معلم بدیم. منم که شاگرد زرنگم، جلو جلو به همتون تقلب میرسونم. چطوره؟ :)