صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان
عیدتون خیلی خیلی مبارک. عیدی هم می‌خوام بدم چون ۱۷ شعبان به دنیا اومدم. طلبتون باشه، همون روز میدم :) ولی الان این رو فعلا بخونید که خیلی مهمه و خیلی دغدغه داشتم که برای امروز مکتوبش کنم...

این روزها اتفاقات بزرگی در عالم داره می افته که ممکنه یک مقدار سطحی ازش بگذریم و من الان می خوام که از یک زاویه جدید بهش نگاه کنید و با همدیگه اهمیت و عظمتش رو درک کنیم و لذت ببریم.
جنبه هایی از تمدن غرب وجود داره که بهشون میگن cultural aspects. دو تا از جنبه فرهنگیِ تمدن غرب، یکی رسانه و مدیا است و یکی فرهنگ سلبریتی. باید توجه کنیم که تا وقتی که ما به بدیل خودمون در انقلاب اسلامی در این عرصه ها نرسیم و خاکریز دشمن رو فتح نکنیم، منفعل خواهیم موند و همواره مورد تهاجم. سوال اینجاست که چطور باید حمله کنیم؟ آیا چون آمریکا، آمریکنز گات تلنت دارد، ما هم باید ایرینینز گات تلنت بسازیم با یک اسمِ جدید؟ مثلا یک عصرِ جدید که توش استعدادها با محوریت یکی از جنبه های اخلاقیِ تمدن غرب یعنی رقابت! با همدیگه مقایسه بشن، با همدیگه مسابقه بدن؟ یک عصرجدید که قضاوت و داوری ارزشی در اون جایگاهی نداشته باشه؟ یک عصر جدید که استعدادهای ناهمگون از ورزش و هنر و آواز و فکر و اندیشه و ... همه مجبور به رقابت با هم در یک میدان باشند؟ در نهایت ما با عصر جدیدی مواجه شدیم که مذهبی ها برای پایین نیامدن شان مسائل دینی و ارزشی در گردونه رقابت، از شرکت در اون خودداری کردند و به این ترتیب، نسخه ی تماما سکولارِ ایرانیزه شده ی گات تلنت ها در کشور خودمون بازسازی کردیم...
نه! ما نیاز به یک فرم و قالب جدید داشتیم و داریم... در عرصه رسانه و هنرهای صوتی و تصویری.... و نمی دونم شنیدید یا نه که میگن "انقلاب اسلامی از پژوهشگران انقلاب اسلامی، سال ها جلوتر هست"؟ انقلاب اسلامی یک سال قمری هست که وارد نهضت جدید و مبارکی شده که دنیا رو شگفت زده کرده و بیش از این خواهد کرد و بدیع بودنش باعث میشه که فکرها از تحلیل دقیق و عمیقش باز بمونند. ما وارد نهضت جدیدی شدیم. نهضت رسانه انقلاب اسلامی که من می خوام اینجا به دو نمونه ی بی نظیرش شما رو توجه بدم.
اول: حسینیه معلی
اشتباه نکنید. حسینیه معلی گات تلنت نیست. چون جنبه اخلاقی مرکزیِ گات تلنت رو نداره. در این حسینیه رقابتی در کار نیست و همه با عشق معنوی در اون شرکت می کنند. معنویتی که همه افراد رو تبدیل به برنده می کنه و نیازی به انتخاب افراد از طرف انسان های زمینی نیست. نکته بعدی این هست که یک جنبه فرهنگی مهمِ تمدن غرب هم در اون حضور نداره: فرهنگ سلبریتی. نکته فوق العاده جالب در فرهنگ دینی و مذهبی ما همین هست که به رغم شهرت و محبوبیت افراد شاخص مذهبی، اون ها هیچ وقت از فرهنگ سلبریتی پیروی نمی کنند. حسینیه معلی چه در انتخاب داوران و چه در انتخاب و گزینش شرکت کنندگان، هیچ معیار خاصی جز مردم رو مد نظر قرار نداده. حتی معیارهای زیبایی شناسانه رو دخیل نکرده. مردم، از هر ملیت و از هر قومیتی، با هر قالب هنری اومدند در این برنامه و ما رو با ذائقه های جدید دینی و معنوی آشنا کردند و این خیلی اتفاق بزرگی هست... خیلی! و حالا حالاها مونده تا ما عظمت این اتفاقات رو درک کنیم.
دوم: نهضت سرود دینی
اتفاقات بزرگ و مهمی در حال وقوع هست. تصورش رو بکنید! ما پدر و مادرها دغدغه این رو داشتیم که چطور فرزندانمون رو با مفاهیم دینی آشنا کنیم و با اولیا خدا و امام زمانشون پیوند بزنیم؟ چطور امام زمان رو بهشون معرفی کنیم؟ یک مداح انقلابیِ مخلص، اومد با یک ادبیات جدید (که برای حوزویان و دانشگاهیان گیج کننده بود) امام زمان رو فرمانده خطاب کرد! و الان بچه های دهه هشتادی و نودیِ مذهبی، به امام زمانشون با خطاب سلام فرمانده، عرض ارادت می کنند و آقا امام زمان زنده اند! باورمون نمیشه... نه؟ ولی ایشون جواب میدن و سربازهاشون رو با ولایت تکوینی تربیت می کنند. ما مادر و پدرها چقدر باید تلاش می‌کردیم که مفاهیم عهد و بیعت با امام زمان رو برای بچه‌هامون جا بندازیم؟ حالا خودشون تکرار می‌کنند که اینجا کشور امام زمانه... و با این دست فرمون، بچه‌های ما از ما جلو خواهند زد. حالا دیگه مساله دفاع مطرح نیست که چطور فرزندانمون رو از معرکه تهاجم فرهنگی رسانه غربی و هالیوود و کی‌پاپ‌ها و ... بیرون بکشیم. با این حمله، صحنه میدان تغییر خواهد کرد.
از نظر فرم؛ ما به سرود رسیدیم که به جای سلبریتی محور بودن، مردم محور است و اگر دقت کنید، برای به اصطلاح گرفتن و وایرال شدن، به شهرت پیشینی خوانندگانش اتکا ندارد. بلکه بر پای محتوای غنی و ادبیات پیشرو مورد استقبال قرار می‌گیرد و مخاطب اصلی آن، کودکان و نوجوانانِ آینده‌ساز هستند و حالا حالاها مونده که برکات این نهضت برای ما روشن بشود. ولی امروز باید این اتفاقات رو جدی بگیریم تا در کمتر از یک دهه آینده، قیام سال ۴۲‌ رسانه‌ی انقلاب اسلامی رو به پیروزی انقلاب اسلامی سال ۵۷ مبدل کنیم. این اتفاقات رو جدی بگیریم...

۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۰۱
نـــرگــــس

در مورد ایجاد مسمومیت‌های خرابکارانه، یه مطلبی شنیدم از زن‌دایی‌ام که مدیر فلان مدرسه در بروجرد، با یک اقدام پیشگیرانه، کاری کرده بود که مدرسه‌اش، آرام‌ترین شرایط رو در این روزها تجربه کرده. داشتم به همسر توضیح می‌دادم که زن‌دایی چی گفته تا به عنوان پیشنهاد، مطلب رو به دوستان بالا منتقل کنه تا ان شاءالله غائله هر چه زودتر جمع بشه. اینکه تا الان هم در موردش چیزی نگفتم به دلایل زیادی بود. دو تا از مهم‌ترین دلایلش، یکی اینه که این مطالب تاریخ انقضا داره و حتی زودتر از "زن، زندگی، بردگی" تموم میشه و میره پی کارش و اساسا، موضوع وبلاگ من، خودم هستم! صالحه+. افکارم و ماجراهای خودم و خانواده‌ام. گهگاه، اجتماعی می‌نویسم با مایه‌های فلسفی، به ندرت کاملا سیاسی و هرگز امنیتی. از اینکه مطالب رو با عینک امنیتی ببینم متنفرم و از قضا ماجرای مسمومیت مدارس یک موضوع کاملا امنیتی و فاقد هرگونه جنبه اجتماعی محسوب میشه.
دلیل دوم که مهم‌تر از قبلی هست این هست که من در جمهوری اسلامی ایران زندگی میکنم، نه در یکی از کشورهای مشترک‌المنافعِ سرسپرده‌ی انگلستان که هنوز با فرم دِمده و عقب افتاده‌ی پادشاهی اداره میشه و بیشتر شبیه دیکتاتوری هست. به لطف خدا و دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشریف، در کشور من از سال ۱۳۵۷ به برکت انقلاب اسلامی و معجزه خمینی کبیر و خون شهیدان، آزادی حاکم شده. قدرتِ زر و زور و لفّاظی علیه مردم ایران این روزها به صفر میل میکنه. پس مجبور نیستم در مورد چیزی که دلم نمی‌خواد حرف بزنم و بهش ضریب بدم...
همون لحظه‌ای که داشتم در مورد قضیه مدارس با همسرم صحبت میکردم، دخترم استرس گرفته که دیگه نذارم بره مدرسه. بهش میگم مامان، نگران نباش! تو مدرسه شما هیچ اتفاقی نمی‌افته، اونجا همه عاشق انقلاب و آقا هستند. بعد ادامه میدم که ولی میخوام بفرستمت یه مدرسه‌ای که همه‌جور بچه‌ای توش باشن که چهارتا فحش بی‌تربیتی بشنوی، یاد بگیری از اعتقاداتت دفاع کنی. طفلی بچه‌ام اصلا منظورم رو نمی‌فهمه! همش می‌ترسه از دوستش نرگس دور بشه :|
حالا چند دقیقه بعد، گوشه اتاقشون، زیر جعبه بزرگِ آجره‌ها، یک سوسک مرده پیدا می‌کنند: ماماااان! سوسک!
_بدید لیلا برش داره.
زینب داد میزنه و اعتراض که مامان آخه لیلا!؟
میرم بالای سرِ سوسکه! چندشم میشه با دستمال برش دارم. با هیجان به بچه‌ها میگم: کی دوست داره سوسک رو برداره و جایزه بگیره؟
_ من!
_ من! من!
فاطمه‌زهرا سریع می‌دوه و برش میداره و از پنجره میندازش توی کوچه. زینب روی کاناپه داره گریه می‌کنه که من می‌خواستم سوسک رو برش دارم. موکت همون گوشه رو میزنم کنار و یه سوسک بزرگترِ مرده پیدا میکنم. زینبِ مامان که محتاط‌ترین دخترم هست، میاد و سوسک رو برمیداره و می‌اندازه بیرون. حالا جایزه چیه؟ فاطمه‌زهرا حدس میزنه: لابد یه بوس!؟ بهش میگم چقدر تو باهوشی آخه! از کجا فهمیدی؟ جالبه که زینب این کار رو برای جایزه نکرد. فقط برای تجربه و لذت خودش بود. اصلا قضیه جایزه یادش رفت.

یادِ یه خاطره می‌افتم. سال‌ها پیش، ۸۸، ۸۹، شاید هم قبل‌ترش بود، برای اولین بار رفته بودیم تنگه‌واشی. زمستون بود و همه‌جا یخ زده بود. ما هم لباس‌هامون کافی نبود و سردمون بود. اصلا نشد هیچ کار کنیم. داشتیم دست از پا درازتر برمیگشتیم که بابام، کنار یک جویِ آب یخ ایستاد و به من و رضا داداشم گفت: کی حاضره دستش رو ۵ دقیقه توی این جوی آب نگه داره تا من بهش این تراول ۵۰ تومنی رو بدم؟

تا رضا دو دوتا چهارتا کنه که می‌ارزه یا نه، من داوطلب شدم :) ۵ دقیقه‌ی من که تموم شد و تراول رو با خوشحالی از بابا گرفتم، رضا تازه میفهمه عجب ضرری کرده چون از قیافه صالحه معلومه که خیلی هم سخت نبوده :) ولی پشیمونی دیگه سودی نداشت. بابا گفت فقط همون یه تراول بود...
کلا من بچه زرنگ خانواده بودم ولی همیشه در چارچوب حرکت می‌کردم و جرزنی و فریبکاری و دزدی توی کارم نبود :) مثلا پول‌توجیبی من و رضا همیشه برابر بود. اما من پس انداز می‌کردم، اون خرج. گاهی هله‌هوله‌هام رو توی کمدم جمع می‌کردم، بعد رضا می‌اومد میگفت بهم بده، میگفتم نمیشه، پولیه! بعد هر قیمتی که میگفتم قبول می‌کرد. پفک هزارتومنی رو ده هزارتومن بهش میفروختم چون زورش می‌اومد تا دو تا کوچه اون‌ورتر بره، منم تجارت خودم رو می‌کردم و عشق می‌کردم. البته رضا سالها بعد اعتراف کرد که هروقت حواسم نبوده، بی‌اجازه خوراکی‌هام رو کش می‌رفته :)
بعد من با پول‌توجیبی‌هام وسایل ورزشی و کتاب می‌خریدم، رضا دوباره هله‌هوله و آت و آشغال. بعد وسایل ورزشی من رو می‌گرفت و خرابشون می‌کرد. مثلا کوله پشتیِ خداتومنیِ deuter من رو خراب کرد و هیچ وقت به روی مبارک خودش نیاورد....
ولی انصافا من خیلی بچه حرف گوش کنی برای مامان‌اینا بودم. مثلا مامان اینا تا وقتی که من گواهینامه نگرفتم، بهم ماشین ندادند ولی رضا یک سال و دو ماه و سیزده روز از من کوچکتر بود، اما همیشه پشت رول بود. حتی بعدا هم که گواهینامه داشتم، در یکی از سفرهای سوریه، رضا پررو پررو نشست پشت توسانِ شاسی بلند بابا و کلی حال کرد، با اینکه غیرقانونی بود ولی به من ندادند! خیلی زور داشت برام که نذاشتند من تجربه کنم. فکر کنم آهِ من، خانواده رو گرفت چون قدرِ من رو ندونستند و من هم نجابت به خرج دادم دیگه به روشون نیاوردم. البته هرچی من میگم خانواده ما پسر دوست هستند، باورشون نمیشه. به مامان که خیلی بر میخوره.
مثلا الان این بار سومی هست که در دو سه سالِ اخیر، مهدی، بدون داشتنِ گواهینامه با ماشین بابا تصادفِ خرکی کرده و میلیون میلیون هزینه روی دستشون گذاشته. بیچاره پدرم ورشکست شد انقدر خرج ماشین کرد. مامان میگه چیکار کنم؟ تربیت پسرا دست من نیست! میگه تو فقط زیرِ دست من بودی و برای همین خوب شدی! اما همین مامان‌خانم یادش رفته که اون اوایل، هربار که ما اعتراض کردیم که ماشین دست این پسربچه ندید، ازش دفاع کرد و تازه بعد از تصادف اول و دوم، مخالفت زبانیش زیاد شده! اونم نه در عمل. یعنی مثل مخالفت‌هاش با من نیست که سفت جلوم رو بگیره. فقط میگه و میگه و میگه بلااثر.
امشب خونه مامان‌اینا بودیم. بعد از شام، سریع رفتم پای سینک تا ظرفا رو بشورم. بابا میاد میگه نمی‌خواد دخترم! میگم نه! درست میشه. (اصلا غرق افکارم شدم :))) چرت و پرت میگم.) بعد بابا میره به مامان میگه: صالحه داره ظرفا رو میشوره ها! مامان یه چیزی آروم میگه. بعد مهدی که لم داده و داره کال آو دیوتی بازی میکنه، میگه خب بذار بشوره، مگه چیه! (خنده‌ام میگیره به این بلاهت داداشم :))) وای خدایا! مُردم! D: ) بعد بابا و مامان صوری‌طور دعواش میکنن. بعد مامان که سر سفره شام یه ذره باهاش بحثم شده بود، میاد پای سینک و دوباره تعارف که نمی‌خواد! (حالا مطمئن بودم که اگر نمی‌شستم، بعدا مامان به روم می‌آورد که همه‌اش پای لب‌تاپت داری روی پایان‌نامه کاری می‌کنی و به ما اهمیت نمیدی و به بچه‌هات اهمیت نمیدی و همسر خوبی نیستی برای شوهرت و .... ولی دیگه از همه‌ی این حرفای مامان عبور کردم.) انگار نه انگار که بهم میگه نمی‌خواد، ادامه میدم.
حین ظرف شستن یهو به ذهنم میرسه که سررسید جیبی جدیدم رو به چی اختصاص بدم و چی توش بنویسم. از خوشحالی میگم: وای! فهمیدم. مامان میگه چی شد؟ میگم بهش ولی نمیگم می‌خوام دقیقا باهاش چیکار کنم. دلیلش رو هم بهش میگم: چون بعدا می‌خواد این کارم رو بزنه توی سرم. مامان با یه حالت خاصی توام با نگرانی که نمی‌تونم شرحش بدم، میگه: دخترم، من کم کم دارم حس میکنم که از بس نخبه‌ای، ما نمی تونیم خیلی از حرفای تو رو درک کنیم و تو اذیت میشی... (حالا این رو مادری به دخترش میگه که اصلا عادت نداره از دخترش تعریف کنه! مثلا هر بار که برام خواستگار مق اومد، مادراشون ور ور ور در مورد پسراشون تعریف می‌کردند؛ مامانِ من: سکوت!)
:)))) میگم مامان تو رو خدا مسخره‌ام نکن.
میگه نه! جدی میگم! چرا باور نمی‌کنی؟
میگم باشه مامان باور میکنم اما من اصلا نخبه نیستم...
آخه امروز مامان قربونش برم، خیلی روی مغز من رفت. ماجرا اینطوری شروع شد که گفت دختر همسایه بچه‌ی سومش توی راهه... بعد حرف افتاد و مامان گفت مشکل اینجاست که نیت بعضی‌ها (منو میگه!) اینه که دکتراشون رو بگیرن بعدش بچه بعدی رو بیارن. میگم مامان چی میگی! دکترای من دو سه سال دیگه تموم شده. من می‌خوام لیلا ۵ سالش بشه که بشه گذاشتش مهد بعد بچه بعدی رو بیارم. مامان بازم به ذهن خوانیِ من ادامه میده و یه چیزایی میگه که اصلا به من نمی‌چسبه.
بهش میگم مامان تو بین زن‌های دور و اطرافت کسی رو دیدی که اندازه من بهش فشار اومده باشه در پروسه فرزندآوری؟ اصلا از زاویه درسِ من بهش نگاه نکن. من هر وقت لیلا یاد گرفت خودش بره حموم، بچه بعدی رو میارم! حالا خوب شد؟ بابا کمرم شکست سر حموم بچه‌ها تو بارداری قبلی. شوهرم از لحاظ اقتصادی چقدر بهش فشار اومده. ضمنا دیگه نمی‌خوام تو کارهای بعد زایمان من رو بکنی! برای شما دیگه بسه! برو استراحت کن. دخترام هستند. بعدشم ۵ سال چیزی نیست که...
مامان با یک حالت خاصی که انگار قانع شده، تایید میکنه. توی صورتش می‌بینم که داره برای من دلسوزی میکنه.
بعد هم ادامه میدم که ضمنا در ماجرای پیری جمعیت کشور، نرخ باروریِ کلِ هر زنِ ایرانی از نرخ باروری زنان ایرانی در هر سال، مهم‌تره و بهش میگم دختر همسایه سنش خیلی بیشتر از منه و نباید با من مقایسه‌اش کنه.
هوووف. تازه دوباره عصر هم سر یه حرفِ دیگه‌ای که من زدم؛ برای مامان سوءتفاهم ایجاد شد. دیگه داشتم تصمیم می‌گرفتم که جلوی مامان، لال بشم. واللاااا! که بنده خدا خودش حس کرد که چقدر داره بهم سخت می‌گیره. خدا شاهده که من همیشه سعی کردم ناراحتش نکنم و رضایتش رو جلب کنم. کِی بشه که یه ذره با من مهربون‌تر بشه، خدا میدونه...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۸
نـــرگــــس

بهتون گفتم که اون دوره آموزشی‌ای که خریدم در مورد مشکل من چی گفته بود؟ وای! افتضاح بود. خانم دکتر می‌گفت: شما فرض کن شوهرت تمام دار و ندارت رو بالا کشیده، ولی شما می‌بینی دست به خیره! خیرش به دیگران میرسه! خب این نقاط مثبتش رو ببین و ببین باعث شده شما چقدر توانمند‌تر بشی... تمرین این هفته‌تون این باشه که یک لیستی از این نقاط مثبت تهیه کنید. برید و از این تمرین لذت ببرید!!!
خب من اصلا این عدم تعادل توی کَتَم نمیره و از موضعم کوتاه نمیام و دست از تلاش برای تغییر شرایط نمی‌کشم. ولی به مرور متوجه شدم که اصلِ این ماجرا که نه، رفتارهای خودِ همسر هم به خودیِ خود که نه، بلکه مسیری که من رفتم برای حلِ مشکل، چه برکات خاصی داشته و چقدر بهم کمک کرده تا تبدیل به آدم بهتری بشم و در نهایت همسر و بچه‌ها، خانواده و جامعه از این تغییرات نفع می‌برند. بنابراین سعی کردم یک سری از نقاط مثبت کلِ داستان رو ببینم و این‌جا بنویسم. این نکته رو هم بگم که تمایز گذاشتن بین نقاط مثبت خودم یا نقاط مثبت همسر و "نقاطِ مثبت داستان" یکی از دستاوردهای این ماجرا برای زندگی من بود چون پیش از این، من هیچ‌وقت از این زاویه مسائل رو تشریح نمی‌کردم...
قبلش از تک تک شما دوستانِ خوبم که باعث شدید دریچه‌های کوچک و بزرگی برای فهم و رشد به روی من باز بشه، می‌خوام تشکر کنم. از صمیم دل ازتون ممنونم و دعا می‌کنم که تک تک لحظات زندگی‌تون پر از صفا و حالِ خوب و یادِ خدا باشه.
نقاط مثبتِ داستان:
من رو به واقعیات جامعه و زندگی عموم زنان جامعه نزدیک کرد و باعث شد درک عمیقی از ماجراها و احساسات اون‌ها پیدا کنم.
مردهای زیادی هستند مثل دوستِ نعیم (توی پوست شیر که اسمش رو نمیدونم چون تازه دیشب برای اولین بار، قسمت اول فصل سه رو دیدم) که به التماس های زنش توجه نمیکنه و چک می‌خوابونه توی صورت کسی که عاشقشه! ولی وقتی رفیقش همون چیز رو میگه، روش رو زمین نمیزنه! خب این یعنی چی؟ چرا مردِ ایرانی وقتی بین شب، تنها موندن و تنها خوابیدن زن یا خواهرش و رفتن پیش دیگری، ترجیحش اینه که شب‌ها زن و بچه‌هاش تنها بمونند یا نهایتا برن خونه پدرزنش تا اون بره پیش خواهرش که خواهرش تنها نمونه! (موردی که امروز از دوستم شنیدم که مردی ۸ ماه زن و بچه‌اش رو به این بهانه تنها گذاشته بوده و نفقه‌ هم نداده حتی!) تکثیر و تکرارِ این مردها، پژواکی ایجاد میکنه که حتی مردهای فرهیخته‌ای مثل همسر من رو هم تحت تاثیر قرار میده. زنهار.

باعث شد روند حرکتِ سابقم رو به هم بزنم. دست به یک تلاش همه جانبه برای پیدا کردن منشا مشکلاتم و راه چاره بزنم. از منظرهای مختلف به مشکلم نگاه کنم. لایه‌های اون رو بررسی کنم. باعث شد احساساتم رو بهتر بشناسم و با احساسم همدلی کنم. ارزش‌های زندگیم رو یک دور مرور کنم و واقعی‌ها رو از توهمی‌ها و تخیلی‌ها تشخیص بدم.
مثلا در گفتگو با یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هام متوجه شدم که ارزش جهاد، به شدت برای من پررنگ‌تر از ارزش شهادت هست! و اینکه من چقدر شخصیت الگوپذیری داشتم. مثلا بانوامین. چقدر همیشه عاشق شبیه ایشون شدن بودم. یا همسرِ حضرت آقا با همون اندک‌چیزهایی که از ایشون می‌دونم و دکتر حسابی و ...
بنابراین هرگز نمی‌تونم اون گفته خانم مشاورم رو قبول کنم که شرایط کاملا بهم تحمیل شده. نه! من خودم هم به استقبال این سختی‌ها رفتم و بهشون افتخار میکنم. چون طلبِ عظیم رو در ظرفِ بزرگ می‌ریزند، نه در پیاله کوچک و چاره‌ای ندارم جز رنج کشیدن تا بزرگ بشم و سختی‌هایی که در گذشته کشیدم گواه بر این موضوع هستند که با وجود اینکه لحظه‌هایی وجود داشت که من پناهی به جز خداوند نداشتم اما به سلامت از اون‌ها عبور کردم و کردیم و قوی‌تر شدیم. پس فقط لازمه که حالم خوب باشه. از خداوند منّان بی‌نهایت سپاسگزارم که حتی ذره‌ای من رو قابل دونست برای اندکی بیشتر رشد کردن. الحمدلله.

باعث شد از تصور داشتنِ اون زندگی فانتزیِ همه‌چی گل و بلبل کاملا فاصله بگیرم و متوجه بشم که بخشی از قضاوتم در مورد زندگیم صحیح نبوده و باید بعضی مسائل رو جدی تر میگرفتم. این اتفاق، ضربه‌ی سنگینی بود ناشی از نشناختن و جدی نگرفتن اهمیت برخی از عواملی که در گذشته هم بودند، اما من نمی‌دونستم که به چه معنا هستند و چه نقشی رو می‌تونند ایفا کنند.

بنابراین باعث شد یک دور تمام عملکردهای اخیر و حتی سالهای دورتر خودم و همسرم و تغییرات هر دومون رو در داخل و خارج خانواده آنالیز کنم. معاشرت‌هامون و جهت‌گیری‌هامون در زمینه‌های مختلف زندگی. مثلا وزن مسائل معنوی در زندگی‌مون، وزن تلاشهای اقتصادی ما در دوران تاهل، وزنِ ارتباط هر کدوم از ما مثلا با نامحرم یا با دوستانمون در محل کار و ...

باعث شد مشکلات و ضعف‌های خواستگاه‌های فکری‌ای که ازشون نسخه گرفته بودم رو از طریق مقایسه‌شون با هم تشخیص بدم که برای پایان‌نامه‌ام کمکم میکنه و از همه مهم‌تر باعث شد ایده اون طرح جدید میدانی‌ به ذهنم برسه که واقعا دستاورد خیلی مهمی برام محسوب میشه و وقتی برای همسر توضیح میدم در موردش و ابعادش رو تشریح میکنم، از توی چشماش می‌بینم که داره به نبوغم ایمان میاره :)

باعث شد تاکیدات من به همسر در مورد اینکه این مشکل رو باید "با هم" حل کنیم، یه مقدار جدی‌تر گرفته بشه و یک سری تکنیک‌ها هم در اولویت قرار بگیره.
۱. تکنیکِ "بِ چشمات"
اشاره به مفهوم بی‌خیالِ فکر و خیال شدن و کاملا به خدا واگذار کردنِ مساله.
این تکنیک رو اون شبی کشف کردیم که در پست قبل در مورد نوشتم. وقتی همسر ساعت یک و نیم اومد خونه و دید من کنارِ رخت‌خواب زینب نشستم و با آرامش دارم کتاب می‌خونم و زینب گهگاه ناله می‌کنه، همسر بغض گلوش رو می‌گیره و متوجه کم‌کاریِ خودش در مورد ما میشه. مخصوصا اینکه همه‌ی اون سه ساعت جلسه‌اش هم بی‌نتیجه بود. بعدا بهم گفت که وقتی رفتم آشپزخونه که برای زینب، یک فنجان بیاره که توش نبات‌داغی که من آماده کرده بودم رو بریزه، از شدت ناراحتی می‌خواسته فنجان رو بکوبه توی صورت خودش. همون شب این حالت بهش الهام میشه. البته به خودِ من، چند ساعت قبلش این حالت الهام شده بود وگرنه با آرامش مشغول خوندنِ تاریخ جهان بعد از جنگ جهانی دوم نمی‌شدم!
رمز گذاشتیم بین خودمون که هر وقت خواستیم توی جمع از این حالِ عدم استرس و توکل به خدای همدیگه جویا بشیم،  "بِ چشمات" رو به کار ببریم. به صورت کلی، این حالت "بِ چشمات" نسبتا هم موثر بوده برای استرس نکشیدن ولی نه همیشه چون بلاخره وقتی اطرافیان بهت استرس وارد میکنند، مقداری گریزناپذیره اما فعلا از سردرد و گرفته بودن صورت نجات پیدا کردیم و بشاشیت‌مون برگشته :)
۲. تکنیک "زبون بریز برام" برای یک دلِ شکسته‌.

دیروز  دوستم میگفت که همسرِ مرحومِ دوستش همیشه یک جمله‌ای داشت. میگفت: مرد یا باید قیافه داشته باشه یا پول. اگر هیچ کدوم از اینا رو بلد نبود باید بلد باشه زبون بریزه...
من که هر کاری کردم نتونستم دلم رو جوش بدم ولی قشنگ می‌بینم گاهی با حرفای همسر آروم میشم. مثلا امروز در جواب من که باز هم بهش در مورد دل‌شکستگی‌ام گفتم، گفت: تو از این دنیا چی می‌خوای؟ صبر کن، من همه‌ چیزو به پات میریزم!
دقیقا نکته همینه که خودمم میدونم چیزی از دنیا نمی‌خوام اما منتظرم که اون دنیا رو بخواد به پام بریزه و من بگم لازم ندارم. پس آقایون این نکته رو از دست ندن و خانوما به همسرانشون بگن که از چه جمله‌ای آرامش و حس خوب گرفتن تا نظیرش تکرار بشه.
۳. تکنیک کم کردن اسکرین، شب‌ها قبل از خواب، برای آرامش بیشتر، معاشرت بیشتر و کم کردن تصورات و تخیلات اضافی. مخصوصا این روزها که شبکه‌های نمایش خانگی دست از سر ملت برنمیدارن با این سریال‌های روی مخشون.
۴. تکنیک مهربون‌تر بودن موقع تذکر دادن و کم کردن تلورانسِ شوخی و جدی‌ حرف‌زدن برای خانم‌ها با همسر و بقیه افراد خانواده. چون متوجه شدم با آرامش و مهربونی حرف‌های مهم رو زدن؛ روی این جنسِ خشن خیلی اثر عمیق‌تری میذاره و ضمنا یه مدت بود که حس می‌کردم روی مخِ همسر رفتم! البته که طبیعتا در ماجراهای اخیر خیلی آسیب دیدم که باعث شد لطافتم کم بشه. خلاصه دارم روش کار می‌کنم. مطمئنم ترمیم میشه و به لطف خدا، خیلی زود به اهداف کوتاه و میان‌مدتم میرسم.

سرتون رو درد آوردم. تهِ این چیزهایی که گفتم این شده که حالا خیلی زیبا و تمیز می‌تونم استدلال کنم که ای جناب همسرجان! من رو بذار در اولویت حلقه‌های ارتباطی‌ات تا زندگی‌ات از همه جهت عالی‌تر بشه و عجیبه که خیلی داره به حرفام گوش میده :)
دوستانِ خوبم، باز هم ازتون ممنونم. همراهی شما برای من خیلی ارزشمنده. کامنت‌ها رو هم باید سر فرصت جواب بدم. باز هم ممنون از صبوری شما.

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۸
نـــرگــــس

هومممم... خب از کجا بگم؟ از سفر قم شروع کنم؟
کلا آدمی مثل من که طبعش اینه که سختی‌ها رو از شیرینی‌ها پررنگ‌تر میکنه، در مورد این سفر میگه خوش نگذشت چون جمکران نرفتم و توی حرم هم همش درگیر بچه‌ها بودم! اما نمیگم که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برای اولین بار، دختر کلاس اولیم که وضو گرفته بود، نماز خوند و البته برای بلد نبودن تشهد کلی گریه کرد و منم یک ساعت داشتم دلداریش میدادم. بعدش هم رفتیم زیارت ضریح و با اینکه نتونستم برم دور ضریح چون هر سه دخترون پیش خودم بودند، اما در عوض نشستیم همون گوشه موشه‌ها و من زیارت‌نامه رو به فارسی و بچگونه خوندم و دخترا گوش دادن. اینجوری: سلام بر حضرت آدم. سلام بر حضرت نوح... اصلا بغض کرده بودم. احساس کردم از حضرت عیدی گرفتم.
بعدش هم رفتیم پاتوق دوران سالهای اول ازدواجمون. آبمیوه ارم! برای اولین بار هم آب توت فرنگی و آب کیوی رو با همسر تست کردیم :) خوب بود :)
بعد هم که رفتیم خونه حورا‌ اینا و گرچه کم‌خوابی و کمردرد داشتم ولی اینو بهتون نمیگم که خوش گذشت مثل همیشه... چون حورا از اون رفیق‌های حال خوب کن هست، گرچه خودش حالش خوب نباشه. هر بار که می‌بینمش یه گره‌ای از روابطم باز میکنه که خودم نمی‌تونستم.
این بار هم همینطور شد. ولی این‌ بار وقتی فهمیدم ضعفم در کجا بوده، خیلی طول کشید تا به این باور برسم که می‌تونستم توی اون جنبه تلاش بیشتری بکنم و نکردم. حورا گفت که باید با محبت مادرانه بیشتری برای همسرت خدمات انجام میدادی. کارهای ساده‌ای که خیلی از خانم‌های خانه‌دار برای همسرانشون انجام میدن ولی من به خاطر بقیه مشغولیت‌ها (خودم، بچه‌ها، خونه) اون‌ها رو انجام نمی‌دادم. مثلا اتو زدن لباس، دوخت و دوز پارگی جوراب و شلوار و ... یا آماده کردن یک لقمه کوچک برای بردن به سر کار... یه چیزایی که همسر فکر کنه هنوز یک پسر کوچولو هست و منم مراقبشم.
اسطوره این محبت مادرانه یکی از دوستانمون هست که در واقع از حلقه نزدیک رفقا به حساب نمیاد وگرنه اونم مثل ما میشد :) خانمِ آ و همسرش آقای ف. من همیشه با خودم فکر می‌کردم این آقای ف چقدر عاشق خانومش هست. زنی‌ که از نظر من خیلی معمولی بود... اما حورا دقیقا از نقطه مقابل به قضیه نگاه می‌کرد. اینکه آ چقدر عاشق همسرش هست. همون همسری که از نظر من اصلا توی بچه‌داری کمکش نمیکنه...‌چقدر برای شوهرش هدیه میخره، جشن تولدش سوپرایزش می‌کنه، از ۶ ماه قبل به فکر کادوی فلان سالگردشون هست. یا مثلا شوهرش که میاد خونه، بازم بچه‌ها رو نگه میداره که شوهرش استراحت کنه ولی به قول حورا، ماها میگیم خب شوهرم اومد، راااحت شدیم!
به حورا میگم که آ چقدر عجیبه! حورا میگه نه بابا! اون عادیه! ما عجیبیم! :)) بعد از این جمله‌اش متاسفانه دیگه فرصت نشد بیشتر ازش بپرسم چرا ما عجیبیم!
خوش گذشتِ اصلی هم مربوط به بخشِ خرید بود. پدران و فرزندان رفتند خانه بازی و ما دوتایی رفتیم خرید. اول رفتیم خرید لباس چون من یه چادر و یه شلوار لازم داشتم. بعد حورا میگفت این شلوار هر دو رنگش بهت میاد... هر دوش رو بردار! گول خوردم و دوتا خریدم :| دوباره برای خرید یک قلم لوازم تحریر، رفتیم شهر کتاب، اونجا هم من گول خوردم. عناوین کتاب‌ها رو که می‌بینم، باده از کفم رها میشه :| بعد گولِ اصلی اینه که هرکی با من خرید میاد هیچی نمی‌خره، فقط منم که پس‌اندازم رو تموم می‌کنم!
شب با اسنپ از قم برگشتیم تهران. فرداش همش به حرفای حورا فکر می‌کردم. گیج بودم و از دستِ خودم خیلی عصبانی!
اون روز کارهای خونه رو کردم. به مشق‌های فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم. لباس‌ها رو شستم و پهن کردم. جوراب‌های سوراخ همسر که قبلا توی یک پلاستیک جمع کرده بودم رو دوختم. توی خونه عود گیاهی دستساز روشن کردم. خونه بوی جنگل گرفت. یک دوره آموزشی هم خریدم به اسمِ معجزه خوشبختی. همون که حورا دوره‌اش رو گذرونده و حالا استاد حل مسائل خانواده شده. بلکه دیگه اینجوری نشه که هی کاسه چه‌کنم چه‌کنم دستم باشه و آخرش برم قم خونه حورا و با یک تکنیک ساده مشکلم حل بشه! آخه خیلی زور داره و همین هم یکی از علت‌های عصبانیتم بود. اینکه چرا زودتر این دوره رو نگذروندم! :|
فرداش نزدیک‌های ظهر، دخترا رو بردم خونه مامان و خودم رفتم دفترکار همسر که بشینم پایان‌نامه‌ام رو بنویسم. همسر هم داشت یه خانومی رو به عنوان مدیر داخلی و دستیاری خودش استخدام می‌کرد که توفیق شد با ایشون آشنا بشم! ایشون هی اصرار داشت که من همیشه بیام دفتر تا تنها نباشند اما من که می‌دیدم ایشون خیلی عادت ندارن توی سکوت کار کنند کلا پشیمون شدم از رفتن به دفتر! جالبه ‌که حتی رضا برادرم هم میره کتابخونه برای تمرکز بیشتر! من چقدر خجسته‌ام...
عصری برگشتم خونه مامان ولی جلسه همسر طول کشید و نیومد و با وجود اینکه ماشین دوستمون دستمونه و می‌خواستم خودم تا خونه رانندگی کنم اما مامان اینا اجازه ندادند و بابا ما رو رسوند خونه‌. همسرجان با اینکه توبه کرده از این کارهاش اما دوستانش که توبه نکردند! ساعت ۳ شب اومد. من نمیدونم چرا کابوس میدیدم انگار. بلاخره با یک نقِ زینب از خواب بیدار شدم و همسر رو که دیدم، با همون تکنیک‌هایی که حورا یادم داده بود همسر رو متنبه کردم :|
(جالبه فردا شبش هم مشابه این اتفاق با همون آدم‌های سابق، اتفاق افتاد و واقعا خون خونم رو می‌خورد و شبِ بعدش هم...)
من همه‌اش ذهنم درگیر این ماجرای رابطه‌ام با همسرم بود. از طرفی شرایط خودم به خاطر بچه و خونه و ... طوری نیست که بتونم محبت مادرانه زیاد داشته باشم. از طرفی همسر خیلی ادبار داره و یه سری تدبیرهای زندگی رو نداره و برای همین هرچقدر من تلاش میکنم بازم همین آشه و همین کاسه. یعنی تغییرات دارن اتفاق میافتن ولی در حد جدی گرفتن خریدهای خونه و توجه بیشتر به من با یکی دو دسته گل نرگس. همین هم خوبه البته...
ولی اون تغییرات عمیق و جدی‌تر ایجاد نشدند و به این زودی هم ایجاد نمیشن قطعا.
حالا دوره معجزه خوشبختی توصیه‌اش چیه؟ اینه که خوبی های همسرت رو ببین و ببین که چقدر در این سختی‌ها توانمند شدی... توصیه مشاور چیه؟ صبوری فایده نداره. تنش ایجاد کن تا به تغییر مجبورش کنی. توصیه اول، آرامش روان نسبی میاره ولی روز به روز اوضاع بدتر میشه. توصیه دوم هم ضمانتی نداره. ممکنه کل زندگی رو روی هوا ببره.
از قضا مشکل وقتی هم دو چندان میشه که همسر هیچ درکی از مشکلات من توی خونه نداره. مثلا امروز فشار آب خونه در حد قطعی افت کرد ولی وقتی همسر نزدیکای ساعت ۹ اومد خونه، هم فشار آب خوب شده بود، هم من کل خونه رو عین دسته گل کرده بودم و هیچ اثری از گندکاری‌های بچه‌ها نبود و وقتی دوباره نیم ساعت بعد از در خونه برای یک جلسه دیگه بیرون رفت، این من بودم که با بدبختی به بچه‌ها غذا دادم و زینبی که پیرم کرد انقدر داد و بیداد و گریه کرد به خاطر دل‌درد و خواب‌آلودگیش. همسر امشب رسما حواسش جای دیگری بود و از سوالاتش مشخص بود. این مساله نشون میده که اگر من باهوش باشم باید بفهمم که اون در بحران جدی قرار گرفته. سوال اینه که باید چیکار کنم و هنوز هم خوب نمیدونم...
ولی اتفاق مبارک این روزها برای من این بود که یک روز صبح، یک ایده بی‌نظیر به ذهنم رسید. یک ایده فوق العاده جذاب برای راه اندازی یک کسب و کار محتوامحور بی‌نظیر... که هم متناسب با رشته‌ام هست و هم تغییر یافته اون ایده قبلی‌ای که برای یک مدرسه مجازی مدنظرم داشتم با کلی مزیت‌های خاص...
اون روز صبح سر سفره صبحانه ایده‌ام رو با آرامش و هیجان توامان برای همسر شرح دادم. بعد از تموم شدنش همسر گفت خیلی عالیه! خیلی عالیه و هم کلی توش پول هست و هم کلی خیر و برکت برای همه. بعدش که دید من با آرامش مشغول یه سری از کارهای خونه شدم، بهم گفت: البته من اون انرژی و پافشاری لازم برای رسیدن به هدف رو توی تو نمیبینم.
بهش گفتم: عزیزم! آخه من اول باید پایان‌نامه‌ام رو بنویسم. چون حرف بنیادی من اونجاست و همین هم بخش مهمی از محتوای کار جدیدم هست که بعدا کتاب میشه و میگیرم دستم و میگم این کارنامه جدی منه! همسر هم تایید کرد. ضمن اینکه واقعا تا پایان‌نامه تموم نشه، شروع هر کاری برای من، خودکشی شغلی و کاری محسوب میشه و احتمالا با شروع همزمانِ کار جدیدم، باعث میشه همون هم ناتمام بمونه.
از همه مهم‌تر... این روزها خودم هم شاخ‌هام داره درمیاد انقدر که وقتی می‌نشینم سر محتواهای انگلیسی پایان‌نامه‌ام، متوجه میشم که چقدر کار خفنی در دست دارم. به قولِ استادِ جان: عظمتِ این کار در اینه که.... اووففف. اصلا انگشت به دهن موندم که استاد چطور چنین شاگرد داغونی مثل من رو برای چنین کار مهمی انتخاب کردند! البته خودشون بعدا لطف داشتند و اظهار کردند که فرد مناسبی رو انتخاب کردند ولی واقعا می‌تونستند به راحتی اون بیان مساله‌ی ناقص من رو بی‌خیال بشن و کمکم نکنند. هیچ استاد دیگری هم نمی‌تونست. طوری که روز تصویب موضوع در گروه، اساتید گروه‌ انقلاب، تردید داشتند برای تصویب موضوع و استادِ جان اطمینان خاطر بهشون داده بود تا قبول کرده بودند. واقعا استادِجان، حقاً شایسته مقام استادی هستند. چیزهایی رو که من دارم کم کم و به مرور متوجه میشم، ایشون از همون روز اول می‌دونستند. حتی حل مشکل من و همسر که حداقل خودمون تصور می‌کنیم بچه‌های این انقلاب هستیم (واقعا نمیدونم خلفیم یا ناخلف) فقط از رهگذر محتوای پایان‌نامه من میسر میشه. چیزایی که از خیلی وقت پیش استاد برام تصویر کرده بودند و احتمالا الان نمیدونند که شاگردش (اگر واقعا شاگردشون باشم... خدا کنه...) چقدر داره عملا در این مسیر تقلا میکنه و دست و پا میزنه.
فردا میرم دانشگاه. شاید استادِ جانم رو هم دیدم...
فعلا که تا الان درگیر زینب بودم تا همین نیم ساعت پیش که همسر اومد بلاخره. باید ببینم فردا ساعت چند بیدار میشم :/

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۵۷
نـــرگــــس

دیروز صبح که همسر داشت از خونه بیرون میرفت بهم گفت بیا بریم قم. من برای اولین بار تصمیم گیری در مورد این مساله رو حواله دادم به بعد از برگشتنش چون در این جور مواقع معمولا همون لحظه نتیجه نهایی رو می گیریم. موقع ناهار برگشت با یه دسته گل نرگس. البته از روز قبلش خوش اخلاق شده بود و کلا من رو متعجب کرده بود. احساس می کردم معجزه اون درد دلم با امام زمان بوده و گرنه قبلش هر دومون داشتیم روز به روز درمونده تر و داغون تر میشدیم...

راحت راضی شدم بریم قم. به قول استاد شجاعی رحم زمانی شب میلاد امام حسین علیه السلام بود و نمی شد از دستش داد. از اولش هم دلم زیارت می خواست اما این قضیه بی ماشینی مون عزمم رو سست می کرد. فکر می کردم الان با ماشین پدرشوهرم و خودش که تهران هست بریم قم، برگشتنی که با مادرشوهرم و برادرشوهرم بخوان برگردند، ما با چی برگردیم؟ ولی دلتنگ بودم و این ها اصلا بهانه های جدی ای نبود. دلم می خواست برم قم و جمکران و غم سنگینم رو با شکایت از شریک زندگیم پیش صاحبم تسکین بدم. زخم عمیقم رو با طلب از او التیام بدم.

وقتی رسیدیم قم و خونه برادر شوهرم، متوجه شدم غم هام مثل آتیش زیر خاکسترند که با کوچکترین تکان هایی دوباره شعله می کشند. مخصوصا وقتی مکالمات و رفتارهای پدر و مادر همسرم رو با پسرانشون می دیدم و می شنیدم. بعد از شام و جمع و جور کردن سفره، ساعت یازده شب گذشته بود که احساس کردم مغزم داره می ترکه...

رفتم ژاکتم رو تنم کنم که برم بیرون قدم بزنم. همسر گفت کجا میری و منم میام...

دور و اطراف خونه برادرشوهرم خیلی خلوت بود. آروم قدم میزدیم و حرف می زدیم. سوال همسر این بود که چی تو رو ناراحت کرده؟ من گفتم غمِ من خیلی عمیقه که حالا با ساده ترین چیزها دوباره شدت میگیره و بهش توضیح دادم که با من چه کرده و چه کرده... گفتم که دلم قدم زدن خواست چون سرم داشت می ترکید. اما وقتی تو هم خواستی بیای، با خودم گفتم خوبه که بیاد و من بهش بگم چقدر ازش ناراحتم که الان و اینجا از فرصت استفاده کنه و دعا کنه که بتونه جبران کنه، غم هام رو التیام بده.

اولین بار تو زندگیم بود که لحن صدام تو مکالمه با همسر اونقدر غمگین و آروم بود. بهش گفتم که من توی زندگی کم از این کارها نکردم که طلا یا سکه بفروشم اما الان با این رفتار تو که حقوقم نادیده گرفته شد، تمام اون کارهام اومده جلوی چشمم و تبدیل به غم شده. حس می کنم یه ابزارم برای موفقیت تو. حس می کنم که دوست داشتنت فقط توی حرف هست. میدونم این مساله واقعیت نداره ولی دارم میبینم که اولویتت نیستم. ابراز علاقه ات مال وقتی هست که دوتایی با هم هستیم و وقتی پای دیگران وسط میاد، اونا رو ترجیح میدی... بهش گفتم که چقدر اذیت شدم که فضای شخصی و ایندیویجوال من رو نادیده گرفته. گفتم من هفت سال هست که فضای شخصی و پرایوتم به خاطر مادری کم شده ولی تو ساده ترین دل بستگی های من رو نادیده گرفتی. کتاب هام رو بردی و فقط صبوری خواستی و اعتراض های ملایم من رو به شوخی گرفتی. گفتم اونی که ماشین به نام خودش هست هم وقتی می خواد پول ماشینش رو بزنه به کارش، رضایت زنش رو جلب می کنه اما تو ماشینِ من رو بدون جلب رضایتم فروختی و از نظر حقوقی و اخلاقی هم اشکال داشت این کارِ تو. * گفتم که دیگه هم ماشین نمی خوام. خسته شدم. منم طاقتی دارم آخه...

زندگی مشترک جوانه اولیه اش که با خوندن خطبه عقد سر بلند می کنه، مساله حقوق هست. زن تمکین و مرد تامین اقتصادی زندگی. بعد از این هست که اخلاق، زندگی رو تبدیل به نهال و به مرور زمان یک درخت تنومند می کنه. اما حالا تو تیشه زدی به ریشه ولی توقعت اخلاق هست. نمیشه!

حالا میدونید این حرفا از کجا اومد؟ دو روز پیش متن صحبت های استاد سلطانی در مورد ارتباط همسران رو خوندم و مرور کردم. این مثال درخت و بحث لایه های همسری، مال ایشون هست و به خوبی یک چارچوب تئوریک برای فهم علت ناراحتی عمیق من رو تبیین می کنه. مرور که کردم با خودم گفتم خب آخه مگه ما روزهای سخت تر از این رو نداشتیم؟ برای همین به همسر گفتم که تو هر شرایطی با تو می سازم اگر بدونم که عزم داری حقوق مالی ام رو بدی و برنامه های من رو درست یا غلط برای فضای شخصی زندگیم محترم بشماری. گفتم این همه سال ازت توقعی نداشتم چون اخلاقی رفتار می کردی. اما الان از اون معنویت چی مونده؟

گریه ام گرفت و به همسر گفتم که مگه الان سخت ترین برهه زندگی ماست؟ اون سال اول و دوم ازدواج سخت تر بود که پول نداشتیم غذا و لباس بخریم و ماشین هم نداشتیم و ... یا الان؟ ولی الان که زندگی مشترکمون یه نهال ده ساله ی خوب شده، اینطوری کردی و من باورم نمیشه... گفتم خدا گفته ولاتقتلوا اولادکم خشیه املاق چون روزی شون رو خودش میده اما هیچ جای این قرآن نیومده که به همسرتون کاری نداشته باشید، ما وظایفتون رو تقبل می کنیم. خودت باید مهر بورزی...

با تک و توک جمله هایی که لا به لای صحبت های من میگفت، حس کردم کلامم به جونش نشست. امیدوار شدم وقتی حس کردم تصورش در مورد مساله حقوق و اخلاق تصحیح شده و عزمش رو جزم کرده که درد من رو تسکین بده. حالا آرامش نسبی گرفتم چون میدونستم اگر همسرم واقعا از اعماق قلبش توبه نکنه، رحمت خدا از زندگی مون رو بر میگردونه و اوضاع کاری اش سخت تر میشه و زندگی مون خراب میشه. امیدوار شدم که حالا که اون شدت این ناراحتی ها رو میدونه، پس دقیق تر و عمیق تر از خدا می خواد که کمکش کنه تا دل من رو برگردونه. پس یه کاری می کنه. آرامش گرفتم چون حرفم رو زدم و سکوت نکردم که برام عقده بشه و سالها بعد سربلند کنه. بارها به همسر و همین چهارشنبه شب خونه دوست صمیمی مون، پیش اون ها گفتم ما الان همه مون سی سالِ مون هست و الان بچه کوچک داریم و ما زن ها الان به کمک شما نیاز داریم و بیست سال دیگه، حتی اگر محو هم بشید، دیگه برای ما مهم نیست. امروز به محبت و عشقی که با حمایتتون بهمون نشون میدید نیاز داریم، نه فردا.

اما این روزها خیلی خودم رو به در و دیوار زدم و میدونم شما رو هم خیلی آزار دادم. میدونم. من رو ببخشید... می دونم که نمی تونم الگوی خاصی برای حل مشکلات از این روزها کشف کنم که به درد کس دیگه ای هم بخوره. ولی یک چیزهایی هم هست. مثل دعا و طلب و توسل، تلاش کردن و ناامید نشدن و کمک گرفتن از متخصص هرچند اگر کامل کمکت نکنه. من میدونم که شاید همه چیز درست نشه اما صبر کردن مثل صبر کردنِ الانِ من خوبه. نه صبرِ منفی و با حالِ بد که سرنوشت رو بسپری دست شرایط و آدم های دیگه و معلوم نیست اوضاع خراب تر از این بشه یا نه، صبرِ فعال. من باز هم صبر می کنم ولی با حالِ خوب. اصلا دنیا هیچ وقت ارزشش رو نداره که به خاطر اون با کسی دعوا کنی. ولی وقتی ارزشی توی این دنیا پایمال میشه، ارزشش رو داره که به خاطرش سرسختانه بجنگی...


*: خود همسر گفت که به واسطه ای شنیده که آقای زاکانی که برای کسب تکلیف برای کاندیداتوری انتخابات ریاست جمهوری میره پیش حضرت آقا، ایشون می پرسند هزینه تبلیغات رو از کجا می خوای بیاری؟ زاکانی میگه ماشینی دارم و اون رو میفروشم. آقا میگن این کار رو نکن چون موونه واجب خانواده ات هست. همسر بهم گفت که وقتی این رو شنیده بود که کار از کار گذشته بود. عمیقا پشیمون بود بنده خدا...


کامنت ها رو هم تکمیل می کنم به زودی. ممنون از صبوری تون.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۹
نـــرگــــس

اول سلام و بگم که خیلی زود کامنت‌ها رو جواب میدم. ببخشید...

بعد... برام اصلا راحت نیست ‌که دوستان وبلاگی عزیزم مطالب ناخوش‌آیندم رو می‌خونند و ابراز دل‌نگرانی میکنند. اما هم خیلی خیلی به دعاتون محتاجم و هم وجدانم اجازه نمیده که یه روایت سانسور شده از خودم اینجا به یادگار بگذارم که تصور بشه خودم و زندگیم بی‌عیب و نقص بوده و به همه آدرس غلط بده. یا دلم نمی‌خواد یک هو محو بشم درحالی که آدم‌هایی که این‌جا رو می‌خونند حق دارند که ارتباطم باهاشون از بین نره و بتونند ازم خبر بگیرند.
علاوه بر این‌ها، میدونم که در آینده دور یا نزدیک، از خودم می‌پرسم که اون زمان که فلان کار رو کردم چه احساس و شرایطی داشتم و ممکنه یادم نیاد ولی اینجوری همه‌ی اینا ثبت میشه تا بعدا بفهمم چی به چی بوده و از کجا به کجا رسیدم و شاید باعث بشه اشتباهاتم رو تکرار نکنم.
مثلا چقدر دوست داشتم شجاعت الانم رو سال ۹۱ و ۹۲ می‌داشتم یا لااقل چیزی باقی مونده بود ازم که الان بفهمم چطور اون سال‌ها اینقدر اشتباه کردم.
ضمنا برای کسی که بخواد عبرت بگیره، این ماجرا آینه عبرت هست. مثل امروز که فاطمه‌زهرا و زینب رو بردم کلاس نقاشی مسجد سر کوچه نسیم اینا که یکی از دوستانمون هم از قضا مربی نقاشی هست، و خودم با لب‌تاپم رفتم خونه نسیم که مثلا درس بخونیم باهم. اولش نمی‌خواستم چیزی بگم که نسیم ناراحت بشه ولی خب هم نسیم مشغول کار شد و هم دلم می‌ترکه! چیکار کنم...😭 گفتم که صاحبخونه بهمون گفته پاشیم و برنامه‌ام در بدترین شرایط رو براش شرح دادم. نسیم واقعا ترسیده بود و نگران شده بود. اما حسابی نصیحتش کردم. گفتم تو اشتباهات من رو نکن...😭 نذار روایت مردانه اون از زندگی غالب بشه و حرفای زنانه‌ی تو بی‌معنی تلقی بشه. از حریم و قلمرو خونه‌ات محافظت کن. این خونه‌ی توئه! تو زنِ این خونه‌ای! اینجا مالِ توئه و تو براش تصمیم میگیری! انقدر کیف کردم که خونه‌ات رو رنگ کردی، عین دسته‌ی گلش کردی! انقدر کیف کردم شیشه‌های ادویه‌ی جدید خریدی، کابینت‌های آشپزخونه‌ات رو نونوار کردی... من امسال خونه‌تکونی نمی‌کنم و اصلا هم دیگه وسایلم برام ارزشی ندارن که ادامه‌ی ماجرا برام مهم باشه... بهش در مورد اون یادداشت ژورنالیِ مجله ترجمان گفتم که خانومه نوشته بود که با دو سه تا بچه شیر به شیر و یک خونه‌ی منفجر شده؛ همیشه فکر میکرده اگر سینک ظرفشویی‌اش رو عوض کنه، حالش خوب میشه، اما بعدش که این کار رو کرده، فهمیده کل اون خونه رو نمی‌خواد و چیزی که می‌خواد طلاقه. پس خونه خیلی مهمه. از خونه‌ات محافظت کن.
به نسیم گفتم که ده سال از زندگیم رو توی این زندگی گذاشتم و مثل خاله‌ام که موقعی‌ که همسرش ورشکست شد، زندگی رو ادامه نمیدم. شاید خاله‌ام هم اگر با همسرش فامیل نبود و ۲۵ سال از زندگی مشترکش نگذشته بود، همین کار رو میکرد. الان اینجا رسما می‌نویسم که بعیده طلاق بگیرم. خیلی از من بعیده. من انتخاب‌های بیشتری دارم. می‌تونم صبر کنم تا دو سه سال دیگه دکتری‌ام رو بگیرم و رسما مشغول به کار بشم و زندگی دخترام رو حفظ کنم... آخه خیلی برنامه‌ها براشون دارم. چطور می‌تونم تنهاشون بذارم😭. زودتر از این آرزوهای دور و دراز، می‌تونم بعد از ازشیرگرفتن لیلا، یه روز توی هفته حمایت بگیرم و برم در ارتفاعات تهران و غصه‌هام رو هرجور شده اونجا چال کنم.
به نسیم گفتم که سر ماجرای ماشین خیلی دلم‌شکسته. خیلی. خیلی جدی و دلسوزانه بهم گفت که باید با شوهرت صحبت کنی و حلش کنی وگرنه خیلی سخت میشه. ولی من تقریبا یقین دارم که این زخم خوب نمیشه چون چند بار روش تیزی کشیده شده...
به همسر میگم یه بخشی از مشکلات ما هم شاید برای این باشه که خیلی توی چشم داریم میریم و تنگ‌نظرانی که همسرم کارش گیر اون‌ها افتاده و خیال می‌کنند اگر کار مصطفی راه بیافته، دنیا رو فتح میکنه. آخه چقدر حقیرند و برای همین سنگ‌اندازی می‌کنند و نمی‌گذارند کار جلو بره. به همسر میگم ولش کن. بذار بیان التماست رو بکنند...
آخرش یک چیز مهم دیگه هم می‌خوام به شما بگم...
اینکه درد دل رو باید پیش اهلش برد. من اینجا دردِ دل‌هام رو نمی‌نویسم. پیش پیش خاطره اند و شما لطف می‌کنید بهم ابراز محبت می‌کنید، برام دعا میکنید. خیلی برام ارزشمنده! نمیدونید چقدر...😭
اما درد دل رو باید برد پیش اهلش. امشب بعد نماز، سر سجده به امام زمانم گفتم که حتی اگر مشکلم حل نشه هم عیبی نداره. چون وقتی آدم‌ها اشتباه رفته باشند... وقتی آدم‌ها اشتباه رفته باشند... هی تکرار می‌کردم و اشک می‌ریختم و می‌خواستم بگم که دیگه گریزی از نتیجه‌هاش نیست. اما فکر کردم چرا! هست! خدا هست...😭

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۱۲
نـــرگــــس

با مشاورم صحبت کردم برای بار دوم. بهش توضیح دادم که اون روز که رفتم برای انتقال سند ماشین چه اتفاقی افتاد و اون جمله تاریخی همسر که باعث شد رنگ صورتم بپره و قند خونم بیافته و اینکه چقدر آسیب دیدم که نه تنها اخلاقی باهام برخورد نشده بلکه حقوقم نادیده گرفته شده که نه! پایمال شده. و لا به لای صحبت‌ها یه سری توضیحات دیگه در مورد خودمون و زندگی‌مون و گذشته های دورتر دادم و گفتم که من با حرفای شما متوجه شدم که مدت‌هاست تنها هستم توی مسیر زندگی ولی الان داره برام بیشتر روشن میشه که چطور من رو تنها گذاشته و من با گفتن عیبی نداره داری قوی میشی، به خودم دلداری می‌دادم. ماجرای کمک خانواده‌ام به همسرم و اون جمله‌ای که توی خواب و بیداری در مورد توقعش از خانواده‌ام گفت و باعث شد فقط بی‌صدا اشک بریزم. از اون جمله هم بوی خودخواهی می‌اومد. مساله توقع اون برای صبوری کردنِ من و این دوراهیِ کمک کردن یا کمک نکردن!
در مورد این دوراهی خانم مشاور نظر جالبی داشت. می‌گفت اگر همسرت موفق بشه، روح خودت هم ارضا میشه اما حتی اگر موفق بشه، نگهداری این موفقیت باز هم سخته و نیاز به از خودگذشتگی تو داره. و ازم پرسید اگر موفق نشه چی؟ گفتم من می‌بُرم.
خانم مشاور  یه جمله‌ای که همسرم بهم گفته بود و باعث شد، رنگ و روم بپره و حالم بد بشه رو خیلی خطرناک دونست. معتقد بود که همسر یه مسیری برای خودش تعریف کرده و ما رو هم تا وقتی باهاش همراه هستیم، می‌خواد و شرط بودن من در این زندگی، همراهیِ من هست. اون می‌خواد خودش رو در این مسیر، اهدا کنه، باشه! ولی نمی‌تونه من و بچه‌هاش رو هم اهدا کنه و چنین حقی نداره. کلا یه تمِ خودخواهی در مسیرش دیده میشه...
امروز دیگه طاقتم تموم شد و با همسر تلفنی صحبت کردم. گفتم و گفتم و از کارهاش انتقاد کردم. می‌گفتم رها کن. بسه! هرچقدر آسیب زدی و از زندگی‌مون کندی برای کارت بسه. من حاضرم اگه همین الان برگردی به اون چیزایی که از دست دادیم دیگه فکر هم نکنم. گفت نمیشه که! این کارهایی که من می‌کنم؛ ارتباط‌گیری با جریان‌های مردمی هست و نمی‌‌تونم یهو قطعش کنم. با بغض و عصبانیت گفتم که برای ما خانواده‌ات اندازه یک جریان مردمی وقت نمی‌ذاری! مگه ما جریان مردمی نیستیم؟ یک‌آن انگار تکان خورد. گفتم من چون از بقیه بهت نزدیک‌ترم باید بیشتر بتونی من رو بدوشی؟ سکوت کنم؟ نادیده بگیرم؟ صبر کنم؟ بعدش هم گفتم دیگه تحمل ندارم. خیلی اذیتم. با یک جور حق به جانبی گفت چه رنجی؟ اصلا چرا اذیتی؟ گفتم خونه‌ام رو دوست ندارم و تو هم پیشنهاد جاهایی رو میدی که من دوست ندارم. گفت خونه الان‌مون رو دوست نداری؟ گفتم نه! براش عجیب بود. گفتم تو از اون دفتر کار قبلیت اومدی یه جای هزارمتری چون می‌گفتی اونجا دیوارهاش و نماش فلانه و بهمانه و کوچیکه و در شان کار ما نبود. چطور تو حق داری برای کارت اینقدر شان شان بکنی، من باید تو هر شرایطی بسازم؟
واقعا به این جا که رسیدیم متوجه شدم این مرد هیچ چیز! هیچ چیز جز کارش رو نمی‌بینه. می‌گفت من برای پول وارد این کار نشدم. گفتم تو نمی‌خوای پول دربیاری پس ما باید چیکار کنیم؟ اصلا برای چی زن گرفتی و خانواده تشکیل دادی؟ به قول مشاورم، بچه‌ هم آوردی که آدم‌های بیشتری رو بتونی اهدا کنی...
اون عده معدودی که از نزدیک پای صحبتم نشستند، بیشتر از هرچیزی دلشون برای بچه‌ها میسوزه. آخه واقعا اونا چه گناهی دارند؟ دخترای ناز و قشنگم...
احساس میکنم مشاورم پایان زندگی‌ام رو خیلی تلخ داره می‌بینه. مخصوصا که همسر حاضر به مشاوره شدن نیست و هم اینکه معنویت زندگی‌مون داره ته می‌کشه. در واقع اگر کارهاش واقعا برای رضای خدا بود، باید حواسش به خلق خدا هم می‌بود.
اما مشاور بهم نمیگه که چی در انتظارم هست. فقط بهم گفت که از خودم مراقبت کنم. حتی بهم گفت همه‌ی رنج‌هایی که می‌کشی، بدتر و دردناک‌ترش هم می‌آد. هرچی بهش گفتم حالا من باید چیکار کنم، فقط گفت که از خودم و بچه‌هام مراقبت کنم. به علایقم برسم و وظایف شرعی‌ام رو انجام بدم. هرچی بهش گفتم اما من اینجوری آسیب می‌بینم، گفت چاره‌ای نیست...
دیشب هم وقتی همسر خودش اومد و نشست روی کاناپه و گفت یه خبر خوب دارم. وقتی گفتم بگو، گفت که صاحب‌خونه جوابمون کرده، واقعا فقط لبخند زدم. منتظرش بودم. یه جورایی انگار برای سکته نکردن باید سخت‌ترین شرایط‌ها رو همین الان تصور کنم وگرنه خیلی اذیت میشم. فعلا تمام تلاشم اینه که همسرم رو واقع بین کنم و بهش بفهمونم که چه آدم‌های کفتارصفتی دورش هستند که بهش اجازه نمیدن کارش جلو بره و فقط توی این مسیر پنج سال از بهترین زمان‌های عمر من و خودش رو نابود می‌کنه‌ و دارم تلاش میکنم بهش بفهمونم که در هر شرایط مزخرفی کنارش نمی‌مونم چون اون حق نداره اینقدر بهم ناگواری تحمیل کنه. این که من کم‌توان و کندذهن نیستم که لیدرم بشه و راهبری‌ام کنه. اصلا زندگی مشترک این نیست آخه! البته این مورد آخر خیلی براش اذیت‌کننده‌ است، برای همین خیلی آرام و نرم دارم این رو جا می‌اندازم. البته همه‌ی این‌ها به شرطی هست که یه وقتی گیر بیاریم برای حرف زدن... فعلا این بی‌خانه شدن می‌تونه یه بارقه امید باشه چون باعث میشه در یک مساله، تشریک مساعی کنیم و با هم حرف بزنیم و اهرم فشار برای پذیرش حرف‌هام بشه. میدونید؟ من یه روزی روزگاری از خودگذشتگی میکردم. اوایل چون چاره‌ای نداشتم و سالهای بعد که زندگی‌مون شیرین شد، چون خیلی با هم هم‌مسیر و هم‌هدف بودیم. اما الان هر کدوم از ما داریم کار خودمون رو می‌کنیم؛ ولی اونی که مانیفست "خانواده به جای خودخواهی" رو نادیده گرفته، من نیستم و همسر حواسش نیست که چه چیزهای ارزشمندی رو داره از دست میده. بندِ مهرم اگر پاره بشه...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۰۰
نـــرگــــس

من نه مراسم جهازبرون داشتم، نه جهازچیدن. همه چیز خیلی هول هولکی اتفاق افتاد. هیچ طعم شیرینی نداشت برام. حتی بعضی از مهم ترین وسایلم رو افرادی غیر از خودم و همسرم افتتاح کردند. مصطفی انقدر بعضی از ناراحتی هام در این ماجراها رو بی معنی تلقی کرد که خودم هم باورم شد...

اما من حتی برای همون تلاش های آدم های زندگیم، برای ساختن یک آشیانه نقلی برای خودم و همسرم، احترام زیادی قائل شدم. خیلی از چیزها رو فراموش کردم. حتی با وجود اینکه بعضی از وسایل جهازم که با سلیقه خودم خریداری نشده بودند رو دوست نداشتم، اما به همسرم فشار نیاوردم که عوضشون کنیم. سرم رو با مشغولیت های دیگه گرم کردم که با شرایط و محیطم سازگار بشم. یه حس مبهمی بود که می گفت این وسایل خیلی هم مهم نیستند و مسائل ارزشمندتری در زندگیم پیدا می کردم. با این حال، همون وسایل رو به خاطر اینکه معنی خونه می دادند، دوست داشتم. ولی طبیعیه که هر کسی بعضی از وسایلش رو بیشتر از چیزهای دیگه دوست داشته باشه. برای من قطعا این وسایل لباس هام و کتاب هام هست...

تا اینکه هر چی به زمان فعلی نزدیک تر شدیم، وسایل برقی خونه مون دچار فرسودگی و مشکلات شدند و همسر برای تعمیر اون ها اقدام نکرد. مثلا دوست داشت که من لباس هاش رو اتو کنم اما من واقعا با اتوی فعلی مون که خیلی درست و درمون کار نمی کنه، نمی تونستم و همچنان نمی تونم این کار رو بکنم. چون وقت خیلی زیادی ازم می گیره. به این اضافه کنید: غذاسازم، فر اجاقم، وصل نکردن ماشین ظرف شویی و خرابی جاروبرقی که با ضرب و زور کار می کنه و یخچال که نفس های آخرش رو می کشه و ...

این طور میشه که کم کم خونه اون حس شیرین قبلی رو از دست میده. اما برای من همچنان یه چیزای باارزشی وجود داشت. کتاب هام. مخصوصا کتاب هایی که در این یک سال اخیر با پس انداز خودم خریدم و مرتبط با رشته ام بود. اما یه روز بعد از مدت ها که خونه مامان اینا بودیم، وقتی برگشتیم خونه، دیدم قفسه کتاب های من خالی هست! بدون هیچ هماهنگی قبلی، همسر اون ها رو برده بود به دفترش برای فضاسازی یه بخش خاصی از اونجا. واقعا کنار اومدن با نبودنشون برام خیلی سخت بود. هنوز هم هر هفته بهش میگم کتاب هام! و او من رو به هفته بعد حواله میده...

من فکر می کردم وسایل مهم نیستند اما همین اشیا ما رو به خونه متصل می کنند انگار. وگرنه آدم ها در هتل هم همون آدم ها هستند اما اون جا هیچ وقت خونه نمیشه. ولی فرقی نداره خونه مال خودت باشه یا اجاره ای. وسایلت رو که توی اون مکان بچینی، انگار مالِ تو میشه. حالا اگر وسایلت رو دیگه دوست نداشته باشی چی؟ آخ که چقدر کندن و رها کردن راحت میشه. با اینکه همیشه دلم می خواست انکار کنم که یکی از دلایل جدا نشدنم از همسرم در سال اول ازدواجم، مساله جهیزیه بوده اما واقعا این یکی از مهم ترین و بزرگترین دلایلم بود. اینکه به پدر و مادرم زحمت داده بودم... اما حالا چی؟ ده سال داره میگذره و این وسایل که اکثرا ایرانی بودند، فرسوده شدند و من دیگه هیچ تعلقی بهشون ندارم. حتی می خواستیم با همسر مبل بخریم برای عید. اما حالا خیلی خوشحالم که نمی خریم. قطعا نمی خریم...

چرا؟ چون صاحب خونه امشب جوابمون کرد و هوراااا! ما باید پاشیم اما هیچی پول نداریم و هوراااااا! نه طلا داریم و نه ماشین و نه پس انداز و نه هیچی! هورااااا! من واقعا ناراحت نیستم ولی... می دونید؟ از خیلی وقت پیش این روز رو پیش بینی می کردم و برای این موقعیت اشک ریختم. اما امشب فقط لبخند زدم و به آینده فکر کردم. حتی همون روز عصر به عارفه درباره این نگرانی ام توضیح دادم. همون روز صبح هم به مشاورم هم گفتم و به هردوشون التماس کردم که یک راه حلی جلوی راهم بگذارید و مشاور که راهی نداشت اما عارفه یک چیزهایی گفت که کورسوی امیدی برام شد. حالا هم که صاحبخونه گفته بلند شید، خیلی خوشحالم چون مسیر من داره تسهیل میشه. من داشتم آسیب میدیدم به خاطر وابستگی به این زندگی. ولی باید و مجبورم به خودم و بچه هام فکر کنم و با این وضعیت فعلی نمی تونستم این کار رو راحت انجام بدم. حالا کارم راحت شد.

ای کاش یک بار دیگه می تونستم جهاز بخرم و بچینم. با عشق! شاید می ماندم.


۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۲
نـــرگــــس

دیشب با دوستان‌مون رفته بودیم بیرون. بیشتر به خاطر بچه‌ها چون کلا من دل و دماغ نداشتم اما نیاز داشتم بعد از اون زمانی که همسر ماشین رو فروخت، شب بروم بیرون از خانه. آسمان ببینم فقط... برگشتنی دوستان اصرار کردند که بریم چایخانه حرم حضرت عبدالعظیم. چای را که خوردیم و حینش هم من چقدر چرت و پرت تحویل نسیم سادات میدادم، داشتیم برمیگشتیم که سوار ماشین بشویم، صدای مناجاتی بلند شد. اولش فکر کردیم از حرم است اما نبود. همسر گفت دعای کمیل حرم از یکی دو ساعت دیگه شروع میشه. گفت پدربزرگ حاج منصور برای اولین بار سنت دعای کمیل شب جمعه رو در مسجد بالاسرِ حرم راه انداخته.‌ نمیدونم چند ده سالِ پیش...
وقتی رسیدیم خونه، پست دیشب رو گذاشتم. همه خوابیده بودند اما من خوابم نمی‌برد. بلند شدم چادر نماز گل‌گلی‌ام رو انداختم روی سرم و نشستم توی هال و با مفاتیح گوشی‌ام شروع کردم به خواندن دعای کمیل.
این بار برعکس ده‌‌ها بار که در دوران مجردی این دعا رو خونده بودم، احساس کردم بند بندش می‌تونه مناجات من با خدا باشه. این بار از ته دلم خوندمش. به جز اون‌جایی که میگه: اقسم صادقا... به خدا گفتم که دروغ محضه. من تو رو فراموش کردم. من اگر توی جهنم باشم، تو رو فراموش می‌کنم... مثل الان.
دیر شد خوابیدنم. مخصوصا که امروز کلی مهمون دارم برای ناهار. ولی بیشتر کارهاش رو کردم. فکر کنم اولین بار در عمرم هست که دو مدل غذا درست کردم. مرغ با دورچین و دلمه‌ی گوجه. خاله‌ام که مامان دومی‌ام هست و بقیه خانواده و زن‌دایی‌ام که تنها با دخترش میاد. دایی هم معلوم نیست کجاست. فکر کنم زن‌دایی هم با من همدرده. ژله هم درست کردم راستی! اگر فکر کردید کدبانو شدم سخت در اشتباهید! دیروز مامان اومد کمکم و من فقط دلمه‌ گوجه‌ها و پیاز داغ غذا آماده کردم و مامان تمام آشپزخونه رو جمع و جور کرد و میوه‌ها و مرغ‌ها رو شست و ... خدا خیرش بده.
صبح که چشمام رو باز کردم و گوشیم رو چک کردم، دیدم جاری‌ام که تازه دخترش به دنیا اومده، پیام داده و احوال‌پرسی کرده و بعدش این دوتا پیام رو داده:
پیام دادم بگم خوابتو دیدم 😁 رفته بودی سوریه ما اومده بودیم دیدنت با یه لباس عربی سفید خوشگل تو یه خونه خوشگل از مهمونا پذیرایی میکردی
تو خواب بود ولی عجیب طعم چای و شیرینی که پخش میکردی رفت تو وجودم الانم که بیدارم طعم انگار هنوز تو دهنمه.
ان شالله زندگیت همیشه شیرین باشه نصفه شبی فاطمه کوثر اینقد گریه کرد که بعدش خوابید ما بیهوش شدیم با طعم شیرینی هات بیدار شدم 😍
گریه‌ام گرفت. همسر میگه تو آخرالزمان، حجت‌های خدا توی حجاب میرن و نشانه‌هایی که باعث ایمان انسان‌ها میشه، کم میشن. ولی این برای من یک نشانه بود.‌ برای همسر این دو تا پیام رو خوندم. میگه پس باید برم شیرینی بخرم برای مهمونا.
هرچند اشتباه کردم این پیام رو برای همسر خوندم اما جاری‌ام رو دعا می‌کنم. خدا خیرش بده... چقدر حالم خوب شد. 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

دوستان عزیزم، می‌آیید و احوالم رو می‌پرسید. زنده‌ام الحمدلله. در بزرخم فعلا. منتظرم تا یک شنبه جلسه بعدی مشاوره‌ام رو داشته باشم و با راهنمایی‌هایی که کردید، نکات دقیق‌تری در جلسه مطرح کنم.
هنوز مدام در حال فکر کردنم. کار کلاسی‌ام را باید تا آخر بهمن تحویل بدم اما نمی‌توانم بنویسم...
آشفتگی و پریشانی وقتی تنهایی بیاید تنگش، وقتی کم کم تبدیل بشود به خشم، خیلی خطرناک میشود...
این جور وقت‌ها، هرچقدر هم که همسرت بهت آرامش بدهد، آرام نمی‌شوی. چون او خودش سرمنشا مشکلات است و نمی‌تواند یک شبه تغییر کند. پس کاسه صبرت را به لب می آورد.
این جور وقت‌ها، آدم یک آدم امن می‌خواهد و اگر همدردش هم باشد چه بهتر! بنشینی پیشش و تعریف کنی و او هم سر تکان بدهد و توی چشمانش بخوانی که چقدر رفیقت است. بعد او هم تعریف کند و بفهمی چقدر می‌فهمدت. دلت می‌خواهد کسی را داشته باشی که بدون ترس، پیشش فحش بدهی به هرکس و هرچیزی که دلت می‌خواهد.
اگر این آدم نباشد، دانه دانه مو سفید میکنی، اگزمای پوست دست می‌گیری، صورتت لک می‌افتد، بی‌اشتهایی یا پراشتهایی عصبی میگیری...
این روزها خیلی به گذشته فکر کرده‌ام. به اینکه لابد من هم یک روزگاری، حجم زیادی غم و تنهایی را به جان همسرم انداختم. تاوان پس می‌دهم یعنی؟
آن ده بیست روز سفر به سوریه؟ آن که بعدا همسر خودش رفت تنهایی و من با یک بچه ماندم ایران و دست تنها مریض شدن فاطمه‌زهرا را هم از سرگذراندم.
آن سفر به شمال با خانواده‌ام که مقارن شده بود با امتحانات همسر؟ آن را که لازم داشتم تا بدترین و مصیبت‌بارترین سفر زندگی‌ام با خانواده‌ همسرم در دو ماه قبل را بشورد و ببرد و فراموش کنم! بعدا هم همسر اردو و سفر و ... تنهایی زیاد رفت.
اگر من در برهه‌های بعد از به دنیا آمدن بچه‌هایمان، در آشپزی کردن کم گذاشتم اما در عوض با نداریِ این طلبه در طول چندین سال ساختم و به شهریه طلبگی قناعت کردم و به کار غیر درسی وادارش نکردم.
دم از انقلاب اسلامی می‌زنند اما من برای فرمان جهاد فرزندآوری بیشتر از او از خودم گذشتم. این هنر من هست. چه او بخواد چه نخواد، من فرمان ولی رو زمین نمیگذارم.
نه. هرچه تاوان بوده، تمام شده. اگر از من صبوری می‌خواهد و من کاسه صبرم لبریز است، این ابتلاست. ابتلایِ من. رنجِ من. امتحانِ من.
امروز یاد داستان موسی و شعیب افتادم. اونجا که شعیب به موسی میگه می‌خوام یکی از دخترام رو به نکاح تو دربیارم به شرطی که ۸ سال برام کار کنی و اگر ده سال کار کنی، اختیار با توست...
من هیچ وقت این داستان رو نفهمیدم. چرا حضرت شعیب به موسی اینطور گفت!؟ اما امروز فهمیدم. شعیب، استادِ موسایی شد که وقتی به قریه شعیب رسید، آه در بساط نداشت.
یکی از اون دخترها.... کدام؟ مهم نیست انگار. مثل من و مصطفی. اون روزی که اومد خواستگاری‌ام و هیچ هم نداشت و چرا قرعه به نام من افتاد؟ هیچ وقت نفهمیدم. مهم هم نیست انگار. بعضی چیزها تقدیرند.
خرداد سال بعد، ده سال میشه که عروسی کردیم. این چند ماه باقی مونده تا خرداد سال بعد رو می‌گذارم به حساب اون چند ماه دوران عقدمون که خیلی به همسر سخت گذشت اما من در بحران بودم. حالا جای اون کسی که در سختی هست و اونی که بحران زده است عوض شده. پس من منتظر گشایش می‌مونم. می‌نشینم پایان‌نامه‌ام رو می‌نویسم و اندکی صبر! سحر نزدیک است. حتی اگر هیچ اتفاقی نیافته هم، خودِ دفاع از پایان‌نامه ورود به دوره دکتری بزرگترین گشایش هست.‌
اما در خلال روزمره‌های زندگی، یک صدایی بهم نهیب میزنه که " این‌ها خیلی با هم فرق دارند. همسر تو اصلا کار بلد نیست! بس نیست؟ چقدر خودت رو با این ادبیات ارزشی گول می‌زنی؟ از همه بدتر، چقدر می‌خوای چشمت رو روی بی‌توجهی و بی‌مهری ببندی؟ رابطه همسرانه، عشق و علاقه‌اش نشانه می‌خواد! نشانه‌ی عشق همسرت به تو چیه؟ خودش هم پاسخی نداره. حتی لمس کردن انگشتانِ تو هم نیست.‌ حتی خیره شدن در چشمات هم نیست. هیچ چیز نیست. به مسافرت‌های زندگی‌تان نگاه کن. آخرین مشهد، آخرین شمال، تلخی روی تلخی. این خانه! با خاطراتی که الان فقط می‌خواهی ازش فرار کنی. دلت می‌خواهد خانه را عوض کنی. باید عوضش کنی. باید..."
قویّا احساس می‌کنم که مصطفی، این ماه رجب من رو خراب کرد. ایمانم به خدا و امدادش تحت الشعاع باورهای همسرم قرار گرفته و این خیلی بده. نباید بذارم این وضعیت ادامه پیدا کنه. باید خودم رو نجات بدم. کم کم داره میشه دو سال که مشهد نرفتیم. دلم می‌خواد برم پیش امام رضا علیه السلام و یه دریا گریه کنم. ولی نه! تگرگ گریه کنم. این روزها گاهی یک یا حضرت‌ زهرا میگم و بعدش میگم: "نگاهم کنید! ببینید زندگی‌ام رو..." یا با امام زمان صحبت می‌کنم توی سجده و می‌پرسم: "چرا؟ از کی اینطوری شد؟" و خیلی وقت‌ها هم به خودم میگم که چطور وقتی دانشگاه تعطیل شد تو متوجه مشکلات شدی؟ ولی واقعیت اینه که قبلش هم تقلا کردم. ولی به خودم میگفتم عیبی نداره، داری قوی میشی. هر بار خسته می‌شدم فکر می‌کردم مشکل از قوی نبودن خودم هست. چقدر با خودم نامهربان بودم....


مامان یک نامه بلند بالا برای همسر نوشته... او هم حس می‌کند که من دیگر طاقتم تمام شده و نمی‌توانم. فقط نمی‌دانم آیا همسر قرار است باور کند این‌ها را یا نه؟ اصلا کمکی به ما می‌کند یا بدتر، او را دلزده می‌کند؟ شاید واقعا اون بحران‌زده نیست. من هم بحران‌زده‌ام. چرا اینقدر برای کمک گرفتن از مشاور مقاومت می‌کند؟ نمی‌دانم.
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۰۲
نـــرگــــس

اون روزی که همسر اومد خونه و من رو فرستاد که برم دفترخونه و وکالت بدم برای انتقال سند، برف می بارید. همسر بهم گفت که نگاه کن! برف نشانه رحمت خداست. من به ویوی بی ریخت پنجره های خونه که نمای آجری و زشت خونه های کوچه پشتی بود، حتی نگاه هم نکردم. توی دلم خشم بود و رنج بود و غصه. برف کیلو چند.

امروز که از صبح برف شروع کرده به باریدن، هربار که نگاه می کنم به دانه های برف، فقط قلبم فشرده میشه. میدونم که دیگه به این راحتی ها نمی تونیم بچه ها رو ببریم بیرون از خونه برای گردش. خودم هم همینطور... بیشتر از قبل محدود شدم. تا قبل از این بچه های کوچک بزرگترین محدودیتم بود. حالا بی ماشینی هم بهش اضافه شده.

توی گروه دوستان قدیمی، بچه ها ویوی حیاط خونه و کوچه شون رو گذاشتند. منظره درختای پر از برف و خیابون های سفیدِ سفید... خیلی خوشگله. من هم ویوی زشت پنجره های خونه رو گذاشتم و برفی که روی زمین آب شده و ننشسته. استیکر خنده هم گذاشتم اما این خنده دروغین الان خیلی بهتر از اینه که پیچیدگی های غصه هایی که توی این ده سال توی دلم مثل یک شنل بافتنی به تن خودم بافتم رو برای بچه ها بشکافم. نه! این لباسی هست که خودم بافتم. با صبوری هام. با حمایت گرفتن هام. با سکوت رضایتم. با مهربونی نا به جا. با گوش دادن به حرف بزرگترهایی که حسن التبعل رو در اطاعت محض از شوهر معنی می کنند. با فداکاری هام. با نشستن سر جام. با گوش دادن به حرفای مامانم که با کمالگرایی هاش باعث شد هیچ وقت نفهمم شاید مشکل از من نباشه...

امروز از درون پر از خشم شده ام. دلم می خواد فقط بنشینم رستگاری در شائوشنک رو ببینم و تصمیم بگیرم تا دو سه ماه آرام باشم و صبورانه یک زن خوب بمانم تا شاید فرجی بشود اما می ترسم همین هم غلط باشد. دلم می خواد بلند بشم. کفش های کوهم رو بپوشم و دستم رو بندازم به دامن کوه و تا جایی که می تونم ازش بالا برم. بعد داد بزنم. داد بزنم. آی داد بزنم. داد بزنم فقط. گریه کنم. های های گریه کنم. به سفیدی های کوه بگم خسته شدم. خدا رو به مقدسات قسم بدم و بپرسم کجاست نتیجه ی صبوری هام؟ کجاست نتیجه فداکاری های من؟ بپرسم چرا این همه اخلاقی رفتار کردم، اینطوری حقوقم نادیده گرفته شد؟ بپرسم پس این همه خودم رو تغییر دادم تا آدم بهتری بشم، چرا پس هیچی نشد؟ اون همه آرمان مقدس که من به خاطرشون از جسمم گذشتم چی شد؟ دلم می خواد واقعا جواب سوال هام رو بگیرم. گیج شدم... 

دانشگاه رفتن برای من یک مسکن قوی بود. درست مثل کورتون عمل کرد. دردم رو ساکت می کرد اما نمی ذاشت مشکلم رو ریشه ای حل کنم. همسر میگه: "وای خدا رحم کنه بازم دانشگاه تعطیل شد!" مامان فکر می کرد مشکل من درس خوندنه که آرامش نداشتم اما همسر خوب می دونه که من توی خونه آرامش ندارم و با چی آرامش می گیرم. دریغ و افسوس از این زندگی ای که دوتایی ساختیمش. هیعی...

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۱۰
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۴۳
نـــرگــــس

این مطلب رو من ننوشتم اما خیلی نور و روشنی داره برای زندگی ما بچه‌دارها. یه قصه‌ی جدید وسط زندگی‌ و جهانِ امروزِ ماست. دلم می‌خواست اینجا ثبتش کنم:


زمانی که مثل خیلی از خانم‌ها خیلی خسته و کوفته از کارهای خونه بودم و بدتر از همه این که کارهای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و .....

از طرفی احساس عقب افتادن از دوست‌هام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و .....

یک شب خواب دیدم رفتم منزل دوستم و دیدم فرش‌های قرمز رنگ منزلشون رو عوض کرده و سبز یک دست انداخته. برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم. شب قسمت شدم رفتم جمکران. قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودند. نفرات اولی بودیم که وارد مسجد شدیم. به محض دیدن فرش‌های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه‌ای که دیدم، همین بود! همین فرش‌ها بود!

همین باعث شد که خوابم رو برای دوستم تعریف کنم.

اول از من قول گرفت که برای دوستانی که می شناسندش تعریف نکنم.

بعد گفت: من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم. دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چیز فاصله بگیرم. فقط دستشویی بودم و آشپزخونه.

یک روز با خودم حرف زدم که:

تو موکب‌ها چکار می کنن؟ مگه غیر از این هست که فقط پخت و پز می کنند و تمیزکاری و مردم میان می خورند و می خوابند و میروند و دوباره این‌ها از اول تمیز می کنند و میروند و .....

اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشون رو هم می‌شورند و نه تنها خم به ابرو نمیارند بلکه لذت می‌برند و همیشه به این کار افتخار می‌کنند و با همین کارها شادِ شاد هستند.

منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازهای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم. بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی!

یکی گفته دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی.

یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود.

و.....

اما روشم این جوری بوده که:

به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم.

ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می‌کردم. مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می‌گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و ...

۲ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۳
نـــرگــــس

همه‌ی نظرات رو در اسرع وقت جواب میدم. عذرخواهم که پاسخ دادن‌ها خیلی طول می‌کشه.


چند روزی بود عزم جدی کرده بودم با همسرم صحبت کنم. ‌که فکر نکنه ناراحتیِ من فقط سرِ چند تا مساله ساده مثل "پوست شیر" دیدن‌های آخر شب هست. بلکه مساله من بی‌توجهی به خانه و خانواده است. بی‌توجهی به همسرش یعنی من و بچه‌هاش هست. یک لیست بلند بالا می‌تونم بنویسم از بی‌توجهی‌های این مرد اما چه کنم که اگر بنویسم، شرمنده خودم میشم چون به خاطر خدا و جهاد همسرم در راهش صبر کردم، اجرم رو ضایع نمی‌کنم.
هی با خودم گفتم عیبی نداره، تا دوشنبه که افتتاحیه است صبر می‌کنم. اما نشد.
یک بار که فرصت بود برای حرف زدن، مفصل صحبت کردیم. منطقی و محکم گفتنی‌ها رو گفتم. اینکه گاهی برای تغییر، تدریج و گام به گام جلو رفتن جواب نمیده، باید فرصت‌ها رو دریابید و سریع به ریل مسیر صحیح تغییر جهت داد. اینکه بی‌نظمی‌هامون به بچه‌هامون و زندگی‌مون داره ضربه می‌زنه. خلوت و سحر نداشتنمون داره ما رو از خودمون غافل می‌کنه. اینکه ارتباطمون داره کم کم دچار چالش جدی میشه. چیزی که همسرم هم بهش اذعان داشت و گفت زنگ خطر قرمز توی ذهنش به صدا در اومده بوده و به خاطرش هم یک اقدام مثبتی هم کرده بود که البته خوب بود اما کافی نبود چون فضای زندگی ما خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و اقدامات متنوعی رو طلب می‌کنه. خود همسر می‌گفت که در این دو سال اخیر، بار زندگی رو من دارم به دوش می‌کشم.
از نظر اون این زندگی ایده‌آلی هست که زن زندگی رو نگه‌داره... از نظر من کاملا غلط. از نظر اون، من فداکار شدم نسبت به اوایل ازدواج اما ارزیابی من اینه که اون اصلا نمی‌دونه این حرف‌ها به چه معناست. من بهش واضح گفتم که بی‌تفاوت نیستم اما خودم رو هم به آب و آتش نمی‌زنم برای چیزهایی که در دست من نیست. زندگی یک تلاش دوطرفه است.
دستِ آخر بهم قول داد که درستش می‌کنه. هرچند واقعا از اصلاح این مرد ناامیدم. به قول خودش: "امیدت به خدا باشه چون اگر امیدت به من باشه ناامید میشی." و من جوش میارم که چی شده این مرد فکر می‌کنه من امیدم به اونه!؟
امروز دستم رو گذاشتم روی زانوهام و خودم بلند شدم. چطوری؟ میگم.
خونه‌ی مامانم ایناییم اما بابا و مامان رفتن اعتکاف. اومدیم که مثلا مراقب باشیم که مهدی دست از پا خطا نکنه! چقدرم که می‌تونیم کنترلش کنیم. دم غروب هرچی به مهدی گفتم برو خرید نرفت. آخرش خودم برای بچه‌ها یه چیزی درست کردم و دو تا کوچیکه رو سیر کردم تا وقتی میرم خرید، گریه زاری نکنند. قصه شنگول منگول رو یادآوری کردم بهشون و چقدر خوبه این قصه‌. اصلا فلسفه اینکه این داستان کهنه نمیشه همینه. مادرهای دست تنها و خانه‌ی خالی از خوراکی.
به بچه‌ها می‌گفتم شما رو با آقاگرگه تنها میذارم. یه نگاه به مهدی می‌کردیم که موها و ریش‌هاش سیاه بود، لباس و شلوارش سیاه بود و غش غش می‌زدیم زیر خنده. البته زینب احساس ناامنی داشت اما سعی کردم مطمئنش کنم که زود برمی‌گردم.
روسری‌ام رو محکم بستم و چون لباس گرم نداشتم کاپشن مهدی رو پوشیدم و کارتم رو گذاشتم توی جیبش و از خانه زدم بیرون. وقتی بچه‌ها نیستند و خسته هم نیستم، تازه می‌فهمم سرعت راه رفتنم چقدر است. خیابان محله‌ی پدری‌ام را دوست دارم. احساس می‌کنم غرورم اینجا زنده میشود، نه در محله‌ی خانه‌ی خودمان که از سر ناچاری آنجا زندگی می‌کنیم. توی خیابانشان همه‌جور مغازه‌ای هست. هوس سیراب شیردان کرده بودیم اما قصابی کوچک محل نداشت. رفتم خیابان اصلی و آخرین سیراب شیردان را خریدم و با خوشحال بقیه چیزها رو خریدم. پولش را بعدا از همسر میگیرم اما فی الجمله برای اینکه قیمت‌ها دستم بیاید می‌نویسم:
۷۵ تومن یک دست سیراب شیردان علی‌الظاهر پاک شده.
۴۶ هزار و ششصد تومن ۴ تا موز کوچک و دو تا لیموترش.
۳۳ تومن سه تا بسته چوب شور و یک نان گردویی کوچولو و یک بسته بیسکوییت مادر.
۲۳ هزار و پونصد تومن یک بسته نان تست سبوس‌دار نان‌آوران.
۱۷ تومن ۵ تا شلغم متوسط.
چقدر شد؟ حدود ۱۹۵ تومن. بدک نبود...
البته من مدتی پیش به این نتیجه رسیده بودم که خودم باید برم خرید. اگر این کار رو نکنم یا باید از سر استیصال هر روز هر روز جام توی خونه بابام باشه و هر هفته چند بار، حجم سنگینی از وسایل رو با خودم از این‌جا به اون‌جا کنم و مثل کولی‌های مفلوک زندگی کنم. (خیلی عصبانی‌ام! خیلی!) و اگر این کار رو یعنی خرید روزانه رو خودم انجام بدم، حداقل فشار بار بردن‌ها و آوردن‌ها، پخش میشه در طول هفته و هر روز فقط یکی دو کیلو جا به جا می‌کنم، نه دوبار در هفته ولی ده کیلو و دست و مچ و آرنج و شانه‌ دردم خوب میشه. حتی قابلیت اینو پیدا می‌کنند که مثل دنبل توی مسیر برگشت به خونه، باهاشون ورزش کنم!
البته میدونم الان همین قبول مسئولیت اسمش فداکاری و به آب و آتش زدن خودم برای جمع و جور کردن زندگی هست. مادرم هیچ وقت خودش خرید منزل رو تنهایی نمیرفت و از این کار بدجوری ابا داشت. اما خب! من که مامانم نیستم. ضمن اینکه ورودی‌های درآمد همسر خیلی زیاده و از کانال‌های مختلف. باید خیلی امانت‌دار و صادق باشه که توی این برنامه، من رو بی‌خودی اذیت نکنه. در کل همین مساله آخر من رو به شدت به شک می‌اندازه. نه اینکه در صداقتش شک داشته باشم، نه! چون به اقتضای شغلش همیشه توجیهی داره برای اینکه طبق برنامه و قول و قرارمون عمل نکنه و بعدا بتونه من رو قانع کنه.
کلا به تصمیمی که گرفتم شک دارم. میدونم خیلی سخته. خواهش می‌کنم تا قبل از اینکه خودم وا بدم، اگه می‌خواهید نصیحتم کنید که "خودت رو اذیت نکن!" خیلی ملموس و مستدل بگید وگرنه فقط باعث میشه بی‌اراده‌تر از اینی که هستم بشم.

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۷ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۱۱
نـــرگــــس

دیشب وقتی تو سالن سینما، گوشی‌ام رو روشن کردم و ایتا رو بالا آوردم و این عکس رو دیدم، دیگه اشکام بند نمی‌اومد...

خب آخه منم دلم خواست که یک دختر کلاس دومی بودم و اینطور لطیف و فرشته‌گونه و معصومانه، به دیدار ولی‌ امرم می‌رفتم.
در راه برگشت از کاخ جشنواره، دو دسته گل نرگس و دو جعبه شیرینی برای پدرهایمان خریدیم و رفتیم به دیدن‌شان.
وقتی که به فاطمه‌زهرا عکس و فیلم‌های دیدار را نشان دادم، او هم غصه‌اش گرفت و گفت دوست داشتم من هم کلاس دوم سوم بودم. بهش گفتم من هم دوست داشتم آن‌جا بودم. تو نبودی که ببینی من چقدر گریه کردم! نمی‌دونی چقدر دوست داشتم... نمی‌دونی...

بعد من با چشم‌های اشکی به دخترم لبخند زدم تا او هم لبخند زد.
فیلم صحبت‌های پدر با فرشته‌ها را موقع خواب برای دخترها گذاشتم. با صدای زیبای رهبر به خواب رفتند. خوشحالم اگر زمان به عقب نمی‌گرده ولی سه تا دختر دارم که من رو در زمان و مکان تکثیر کرده‌اند...

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۲۰
نـــرگــــس

اگر بگویم طرفدارِ این کتاب هستم، نه! اما قطعا طرفدارِ روایت از زندگی شهدا هستم. گرچه این کتاب خیلی روایت از زمانه‌ی شهید نبود و به دلیل معاصرت از روایت آن صرف نظر شده بود اما از حق نگذریم از یک جایی به بعد دیگر لطف خودش را داشت. بلاخره شهید محمد حسین حدادیان، سنی نداشته که... همه‌اش ۲۲ سال! خیلی کم است و یک بخش‌های از زندگی کوتاه او، مثل هیئت رفتن‌ها و خادمی‌اش، شب و روز نداشتن‌ها برای کار نظام و انقلاب، پای درس استاد نشستنِ خانواده‌اش و مهربانی و صمیمیت و ارتباط با مادر و خواهرش، برای جوان‌ها خیلی می‌تواند راه باز کند. من فکر می‌کنم شاید پسرها بیشتر لازم باشد این کتاب را بخوانند اما از آنجا که راوی مادر اوست و از دوران نوجوانی‌اش روایت خودش را شروع می‌کند، بعید می‌دانم چنین جاذبه ای برای پسران جوان داشته باشد. از آن گذشته، این روزها برای توضیح انقلاب نیاز به استدلال و تبیین داریم. نه صرفِ روایتِ کنش‌ها بدون تبیین عقلانیتِ پشت آن. در صفحات اول کتاب، راوی برای هویت یابی به انقلاب می‌پیونده و در این مسیر فقط به احساساتش اعتماد می‌کنه. امروز برای از بین بردن خلاهای هویتی جوانان باید اقدام کنیم وگرنه ممکنه عده‌ای از جوانانمون در راه هویت یابی به ناجنبشی نظیر زن زندگی آزادی، ملحق بشن. "فکر حضور در تجمع میدان لاله مثل راه رفتن با کفش پاشنه بلند توی مغزم صدا می‌کرد.". "یعنی چی که شهید می‌شدی؟ جوابی بلد نبودم. با این حال، همیشه جای من در صف اول خانم‌ها بود." "حیف که این آزادی زیاد دوام نیاورد." یا روایت جنگ شهریِ دراویشِ گنابادی نیاز دارد که خواستگاه فکری و سیر تطورات سیاسی اجتماعی آنان هم اندکی توضیح داده شود. بلاخره نویسنده دستش باز است. چطور از تعریف کردنِ ریزِ جزئیات خورد و خوراک این خانواده نمی‌گذرد، اما از این چیزهای مهم صرف نظر می‌کند!؟ بلاخره قرار نیست که فقط از خودی‌هایمان بنویسیم و فقط خودی‌هایمان هم این کتاب‌ها را بخوانند. شاید از این زاویه که به قضیه نگاه کنیم، طورِ دیگری زندگیِ شهدا را روایت کنیم.


ممنون از خانم دزیره که بانیِ این پویشِ مبارک شدند. 

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

ادامه ۵ بهمن

+ توی ماشین از خستگی غش کردم.

+ از خواب بیدار شدم و یادم اومده سوره‌های ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح رو که برای رزق و روزی می‌خونم رو فراموش کردم بخونم. احساس می‌کنم اینکه امتحاناتم رو خیلی خوب دادم؛ با این کارم رابطه مستقیم داشته!

+ همکلاسی‌هام توی گروه دارن از اساتید خداحافظی و طلب حلالیت می‌کنند. منم از دوتا از اساتید تشکر و طلب حلالیت و ... کردم بعد دیدم دیگه طاقت ندارم. عاشق دانشکده و استادامون و درس‌هامون هستم و وقتی به تموم شدن این ایام فکر می‌کنم، اشک تو چشمام جمع میشه. با این حساب باید یکسره برم دکتری وگرنه مریض میشم :') به این علاقه‌ام به علم و فضای علمی که فکر می‌کنم، همه‌اش یاد اون روزی می‌افتم که استادِجان ازمون پرسید: بهترین خبر چیه؟ بعد من گفتم اینکه امام زمان ظهور کنه! بعد ایشون گفتند که نه! یک چیز محقق رو بگو و ازش خبر بده، من گفتم: همین که میام دانشکده برای من بهترین خبره! و چشمای استاد برق زد و با حالتی اندیشمندانه گفت: خیلی خوبه، خیلی خوبه...

+ خونه‌ی خاله، قرمه‌سبزیِ خاله. اولین طعم قرمه‌سبزی‌ای که توی زندگی یادم میاد مالِ خاله بود. خونه‌ی خاله، مامانِ دومم، در هر شرایطی برای من یه خونه‌ی زیباست فقط الان جای خواهرم عارفه خالیه...

۶ بهمن

+ خانه‌ی خاطرات من اینجاست: خونه‌ی مامان‌زهرا و آقاجانم.

+ صبح زود همسر بلاخره بهم گفت: اسم من رو توی گوشیت عوض کن. چیه این هرازگاهی عشق؟

+ صبح ساعت ۸ و نیم با همسر دوتایی پاشدیم عین در به درها دنبال یه کافه گشتیم توی بروجرد که باز باشه و صبحانه بخوریم، نبود که نبود. دست از پا درازتر با ۳ تا سنگک برگشتیم خونه :) ولی برف قشنگ و نرم و نازی اومده بود. خوش گذشت :)
همسر میگه یه چند سال دندون روی جیگر بذار و نگو بچه‌دار بشیم تا بچه‌هامون بزرگ بشن و این عشق و حال‌ها رو بکنیم. من می‌پرسم یعنی اینقدر از خودت مطمئنی؟ اصلا مگه میشه بدون بچه بتونیم ادامه بدیم؟ میگه ما همین الانِش هم سه تا بچه داریم‌. بی‌بچه که نیستیم! بعد میگه: یه نفر رو به من بگو که همسن تو باشه، ۷۳‌ای باشه و سه تا بچه داشته باشه.
توی اطرافیان که پیدا نمی‌کنم. میگم: خب هستند. میگه نه: یکی رو بگو! میگم: خب حتما توی ایران که هستند.
فقط می‌خنده به این اصرارِ من :)))

+ دایی بزرگه اومده و دیده من خوابم، بعد که بیدار شدم، هی سر به سرم می‌ذاره که بچه‌هام رو بین مامان و شوهرم دست به دست می‌کنم. تازه بیانات آقا در دیدار با بانوان رو هم گوش داده‌. و تو همون فضا هی باهامون شوخی می‌کنه :)

+ همسر برگشت تهران برای کارهاش. ما موندیم.

+ حس می‌کنم نزدیک شدن به سی‌سالگی داره باعث یه تغییراتی درونم میشه...

+ تئوری انتخاب گلسر vs تکالیف و تعهدات اجتماعی دینی.
شوق و هیجان و انرژی نوشتن پایان‌نامه‌ام vs دو تا تکلیف درس آینده پژوهی و جریان‌شناسی سیاسی‌.... باید زود تمومشون کنم.

+دلم برای سجاده‌ی هدیه‌ای خانم شین‌الف و تسبیحِ ناز و ظریفم تنگ شده :|

+ شنیدید اگر قورباغه رو بندازند توی آب جوش می‌پره بیرون؟ اما اگر قورباغه‌ رو توی ظرف آب دمای محیط بذارن و بعد دما رو کم کم زیاد کنند تا پخته بشه، از آب نمی‌پره بیرون؟ داشتم فکر می‌کردم که همسرجا هم من رو خیلی آرام برای فروشِ ماشین آماده کرد و من الان دیگه با قضیه کنار اومدم. فقط مونده برم کارهای انتقالش رو با لبخند انجام بدم :)

+ عصری رفتیم مراسم فاتحه بابای الهام. از توی راه پله دیگه انرژیِ صدام به حداقل‌ترین حالت خودش رسید. یه غمی توی صورت همه بود و منم بعد از مدت های مدید داشتم به یک مراسم ختم می‌رفتم. از جلوی خواهرای الهام که برای تسلیت دادن گذشتم دیگه کم کم بغض کردم. الهام رو که دیدم فقط تونستم بغلش کنم و بگم: جیگرم برای دلت آتیش گرفت....
الهامِ عزیزم جا به جا که بغلش می‌کردم، گریه می‌کرد. منم اشکام بند نمی‌اومد وقتی تعریف می‌کرد چطوری شوهرش بهش خبر داده و با یه بچه کوچیک شیرخواره، داشته توی ماشین قالب تهی می‌کرده. به خاطر علی نمی‌تونسته گریه کنه. برای همین هر چند دقیقه می‌گفته بزن کنار دیگه طاقت ندارم. کنار اتوبان و جاده، زار می‌زده، داد می‌زده، باباش رو صدا می‌زده‌. و آخرش طوری شده که دیدند با اون وضعیت تا صبح هم به بروجرد نمی‌رسند...
پدرِ الهام خیلی بامحبت بود. رفتنش خیلی زود و ناگهانی بود. دختراش حسرت می‌خوردند که هیچ کار نتونستند برای بابای بی‌توقع‌شون بکنند. آرزوشون این بود ای کاش ازمون چیزی می‌خواست، ای کاش بهمون چیزی می‌گفت...
آخرای مجلس، الهام بغض کرد و بهم گفت: فقط حسرت چند تا چیز رو می‌خورم: همه‌ش دنبالِ درس بودم، همه‌ش پیِ دانشگاه و کار بودم. هیچ خدمتی به بابام نکردم. دفعه آخری که اومد خونه‌مون، یه دل درد ویروسی گرفتم و بابام همه‌ش غصه من رو خورد و وقتی برگشت بروجرد، بازم غصه من رو فراموش نمی‌کرد و آرام و قرارش رفته بود.
بغلش کردم و گفتم الهام جان، تو وظیفه‌ات رو انجام دادی‌، نباید اینطوری بگی.‌.
گریه‌ می‌کرد و من هیچ کار نمی‌تونستم بکنم جز اینکه براش اشک بریزم.
بهش گفتم اگه تو دنیا به بابات خدمت می‌کردی، برای خودت خوب بود اما الان که بابات اون دنیاست، برای بابات بهتره و خوشحال‌تر میشه اگه براش خیرات بفرستی. رجب و شعبان و رمضان به یادش باش و براش روضه بگیر و ثواب بهش هدیه کن.
بهش گفتم وقتی برگشت تهران حتما میرم بهش سر بزنم. 

+ وقتی برگشتیم خونه، ساعت ۸ به بعد دیگه خوابم گرفته بود از خستگی. شب لیله الرغائب بود و رغبت من یک چیز بود. اینکه خدا بهم کمک کنه تا مادرم رو نرنجونم و پدرم رو خوشحال کنم. تعامل با مادر من در نقش دختری جزو سخت‌ترین کارهای دنیاست که احساس می‌کنم خداوند دوست داره من به واسطه این سختی رشد بکنم و صیقل داده بشم. مادرم از نظر رفتارش با من ثبات زیادی نداره. این دو سه هفته‌ای که خونه‌شون بودیم و اوج اضطرار ما بود، خیلی خوب و مهربون و منطقی بود. اما الان که اومدیم بروجرد، یه تفاوت‌هایی کرده که باید بپذیرم و نذارم چالش بشه. جالبه برام که اگر قبلا مامان یه حرفایی رو می‌زد، نمی‌تونستم ساکت بمونم و یه حرفی می‌زدم که حسابی پشیمون بشم بعدا. اما الان سکوت، شده دریای رازآلودِ من. بهش پناه می‌برم و دلم می‌خواد توش غرق بشم. البته یه نقطه ضعف جدی دارم و اون وقت‌هایی هست که مامان من رو بین منگنه خودش و همسرم قرار میده. عصبی میشم و بعد می‌خوام به حال خودم، زار زار گریه کنم. واقعا بی‌چاره میشم...
شب لیله الرغائب به یاد علی و فاطمه و عارفه، از خدا می‌خوام همسرانِ کفو و مناسبشون پیدا بشه.
از خدا می‌خوام سخت‌ترین چیزی که ازم خواسته رو، یعنی بالوالدین احساناً رو، برام آسون کنه. کمکم کنه.
متاسفانه حالِ هیچ عبادتی رو نداشتم و البته مامانم به مامان‌زهرا می‌گفت که دیگه نوبت صالحه تموم شده و نوبت خودش هست که کارهای موردعلاقه‌اش رو بکنه و من بهش خدمت کنم. برای همین قیدِ عبادات اون شب رو زدم. گرچه دلم هوسِ زیارت امام حسین داشت اما واقعا بچه‌ها حتی برای ۵ رکعت نمازخوندن من همراهی نمی‌کردند. پس فراموشش کردم.

۷ بهمن

+ امروز نشستم تمام پیامک‌های بین خودم و همسر از دو سال پیش رو خوندم و به درد نخورها رو پاک کردم و دعواها و عاشقانه‌هامون رو نگه داشتم. مشکلاتمون از دو سال پیش تا الان همون‌هاست! :)

+ شب به یکی از رفقای قدیمی‌ام زنگ زدم که از شوهرش جدا شده بود. مثل مار گزیده بود که از ریسمان سیاه و سفید می ترسه ولی امیدوار بود و خواستگارهایی به مراتب بهتر از اون شوهر بی‌لیاقتش داشت که قدرش رو ندونست و رفت سرش هوو آورد. اولین بار بود که توصیه‌های کسی انقدر برام ملموس و واقعی و ترسناک اومد. کاملا از فاز خوشبینی خارج شدم. آیا باید قانع باشم؟ اونوقت ته قصه‌مون خوب تموم میشه؟

۸ بهمن

+ دیشب ساعت دو همسر رسید بروجرد و امروز باید برگردیم. بعد از ناهار، همه ظرف‌ها رو شستم و کمکِ مامان‌زهرا گازِ آشپزخونه رو تمیز کردم و یه دستی سرِ پیشخون‌ش کشیدم. از نظر مامان این کمک بی‌فایده و بی‌اهمیت و به درد نخور بود و مثل جنگِ توّابین بی‌اجر بود چون به موقع‌ش نرسیده بود و شایسته بود که به خاطرش خودم رو بکشم. :) از یه گوش شنیدم و از یه گوش در کردم. در عوض چرت و پرت‌های پشت سرم که "صالحه اصلا کمک نمی‌کنه و کاری نیست!" رو نابود کردم. :) البته بعدا به مامان گفتم که با این حرف‌هاش انگار تبر می‌زنه توی مغزِ آدم. و واقعا عذرخواهی کرد! واقعا ها!!!! نه الکی!

+ توی راه برگشت چند جمله کوتاه به همسر گفتم که باعث شد کلی برام حرف بزنه. این که چی گفت، بماند، اما واقعا متوجه شدم که اونه که داره جهاد می‌کنه، نه من. و هنوز خیلی مونده تا بشناسمش... خیلی.
امروز توی خونه آقاجان حرف از ماجرای ازدواج من و خاطرات اون ایام شد. تو ایام خواستگاری، ما رفتیم پیش یک استادی که دیگه الان تمام ایران میشناسنش و خیلی معروفه، ایشون به همسرم گفتند: ببین این دختر عین یک بچه‌است و باید تاتی‌تاتی ببریش جلو. به من هم گفتند: تو لیاقت این پسر رو نداری!
من تا همین بعد از ظهر فکر می‌کردم که هم‌پایِ همسر حرکت کردم ولی امشب فهمیدم که واقعا او دویده و من به سختی و با آه و ناله به اون رسیدم.

پ.ن: بهش رسیدم نه! دارم پشت سرش حرکت می‌کنم.

این روزها معنای الرجال قوامون علی النساء رو بیشتر درک می‌کنم.

و وقتی همسر از نقش آرامش و امید و انرژی بخشی من به عنوان یک زن می‌گفت به این حدیث شریف فکر می‌کنم: جمال الرجال فی عقولهم و عقول النساء فی جمالهن :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۵
نـــرگــــس

اتفاقات پس از ۲۸ سالگی
راهنمای مطالعه: یک دونه مثبت یعنی نکته آموزشی یا یه چیزی که با حالِ خوب نوشتمش. دوتا مثبت یعنی غر و حالِ بد. می‌تونید انتخاب کنید کدوم رو بخونید :))

۱ بهمن

+ اولین چیزی که فهمیدم این بود که درد و دل رو باید برد پیش اهلش. شاید نتونم برنامه‌هام رو بچینم طوری که سفر یک روزه برم مشهد و برگردم یا وسع مالی و زمانی‌مون نرسه که خانوادگی بریم اما جا به جا توی شهر، امامزاده‌های عشق هستند. الحمدلله و دریغ از بی‌توفیقی...
دلخوشم به اون شهید گمنامِ دانشگاه تهران که ۲۸ ساله‌است و شهدای ۱۸_۱۹ ساله دورش حلقه زدند. هوام رو داشته باشید شهدا...

+ توجه کنید که وقتی بچه مقاومت میکنه برای دستشویی رفتن، نباید دست بچه رو بکشید وگرنه یه اتفاقی می‌افته که مثل من پشیمون میشید و مغزتون صدبار به آستانه انفجار میرسه طوری که دلتون می‌خواد بچه رو کتک بزنید تا دلتون خنک شه اما محض خاطر خدا باید خویشتن‌داری کنید و این سخت‌تره...

+ دارم به این بلوغ میرسم که قبول کنم همسرجان معصوم نیست همونطور که من نیستم... بپذیرم که زوال عقل شاخ و دم نداره. هم برای خودم هم همسر.

۲ بهمن

+ مامان تاکید می‌کنه بعد از اتفاقات ناگوار جدا و حتما باید محاسبه کنیم ببینیم کجای کارمون ایراد داشته. البته هنوز با ان‌قلت می‌تونم این مساله رو قبول کنم. ولی تو این ماجرا واقعا راست می‌گفت. صدقه دادیم و مامان تو گروه‌ها گفت و براش دعا کردند، صبح دوشنبه خوب شد یهو :')

++ مریض هستی؟ هستی که هستی! چون مادر هستی باید فراموش کنی که مریض هستی. دیگران هم همینطور‌. باید برات مهم نباشه که مریض هستی و مهم نباشه که دیگران به مریضی‌ات اهمیت نمیدن. چون تو یک مادر هستی...

+ خوندن برای امتحانی که بخش قابل توجهی از محدوده تدریس نشده و یک هفته پیش منابعش ارسال شده، مریضی خودت و کشیدنِ نازِ بچه مهرطلب و تحمل شرایط روانی ناشی از فشار مریضی بچه، فقط از دستِ من برمی‌اومد. تونستم پس قوی‌ام! گرچه له‌ام.

+ همسرم عمو شد بلاخره. خدا رو شکر یه فرشته به دنیا اومد دیروز و ما امشب رفتیم دیدنش :)

۳ بهمن

++ می‌دونستید یه چیزی رو؟ حرامه که مردها در آماده کردن بچه‌ها برای فرستادنشون به مدرسه به مادرها کمک کنند. حتی اگر پدر بیدار و توی خونه باشه و اون زن کلاس یا امتحان داشته باشه و اسنپ گرفتنش دیر بشه و یک ربع دیر برسه سر جلسه امتحان.

+ کاش همیشه برای همسر چایی درست کنم بریزم توی ماگ که ببره سر کار یا صبح‌ها سر فرصت بخوره‌...

+ بعد از امتحان رفتم بانک برای گرفتن کارت. دو ساله که کارت ندارم و اینترنتی پرداخت‌هام رو انجام میدم. شعبه هوشمند بانک ملی رفتم که در عمل اصلا هوشمند نبود و معطلی‌اش زیاد بود. نکته مثبتش خلوتی و فضاسازی شیکش بود. خوش گذشت.

+ برگشتنی با تاکسی و بی‌آرتی کلی دارم پول اسنپ‌ها رو پس‌انداز می‌کنم!

+ استقبال از همسر فقط استقبالِ همسر از من وقتی از سرِ جلسه برگشتم خونه. خیلی گرم بود. کاش منم موقع برگشتنِ همسر به خونه، آخرِ شب که خیلی خسته‌ام، می‌تونستم اینطوری استقبال کنم ازش. درس خوندن و بچه‌داری و ... به شدت کم‌خونم کرده و نزارم. کاش ایشونم یه ذره زودتر برمی‌گشت. مثلا ساعت ۶ و ۷.

برنامه‌ی روزِ من: مقابله با کم‌خوابی دیشب و نگهداری از ۴ بچه قد و نیم قد تا زمانِ خواب. برنامه‌ی مامان: جمع و جور کردن خونه با ۶ عدد بچه خوابالو و بی‌مسئولیت و بَلا طلای ریخت و پاشی و درست کردن شام در یک خانواده‌ی فردگرای خسته و بی‌احساس.
برنامه‌ی شبِ من: صحبت با همسر که ایشون باهام همراهی نمی‌کنه.
+ میدونید چی فکر می‌کنم؟ جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
اذیت کننده‌است.

++ باید برای روز مرد براش هدیه بخرم. متاسفانه انگشترِ هدیه تولدش رو گم کرده و این اصلا خوب نیست! حالا چون هدست بلوتوثی‌ش رو بی‌خودی هدیه داده به همکارش، می‌تونم همون هدست رو باید براش بخرم یا ماگ فلاسکی یا انگشتر یا کاپشن.‌ الحمدلله گزینه زیاد داریم. چیزی که کم هست پول هست ولی چیزی که زیاده، عشقه :)

۴ بهمن

+ صبح پا شدم خودم فاطمه ‌زهرا رو رسوندم مدرسه. برای نشانه‌ی گ، باید کاردستی می‌بردیم. گل نرگس طبیعی و گردو بردیم. صبح قشنگی رقم خورد با دختر عزیزم دوتایی.

+ امروز برای امتحان صلاحیت‌های مدرسی؛ کلِ کتاب شاگردپروری حاج آقا عابدینی رو یک نفس خوندم. توصیه میشه شدید.

+اللهم اوقفنی علی مراکز اضطراری.

+ خونه‌ی مامان‌ایناییم هنوز. من و همسر اومدیم آشپزخونه، ایشون ظرف میشوره، من مرتب می‌کنم و مشغولِ مباحثه‌ی بیانات آقا در دیدار با اقشار مختلف زنان هستیم. قرارِ قشنگی میشه اگر ادامه پیدا کنه :)

۵ بهمن

+ امروز دیدم علامه مصباح در شرح خطبه فدکیه در مورد لقد جاءکم رسول من انفسکم... آیه ۱۲۸ سوره توبه توضیح میدادند. به این فکر کردم که اگه باورم بشه همونطور که پیامبر صلوات الله علیه عزیز علیه ما عنتم هست، باید باورم بشه امام زمانم با هر ناراحتی من، در رنج و سختی می‌افته. اینجوری طاقتم تو مشکلات بیشتر میشه. اینجوری تاب آوری‌م زیاد میشه. من به این میگم توسعه فردی در نظام ولایی :)

+ امروز آخرین امتحاناتم رو دادم. دو تا امتحان در یک روز. کتف و دست درد گرفتم. ۱۱ صفحه آچهار ریز نوشتم و حالم چقدر خوب شد. این ترم همه‌ی امتحاناتم رو خوب دادم :)

بعد از بچه‌دار شدن، هیچ وقت شب امتحانی درس خوندنم باعث نشد برای درس خوندن تا دیروقت بیدار بمونم. اما این ترم بعد از مدت‌های مدید به خاطر سختی شرایط، مجبور شدم این کارها رو هم بکنم. خیر بود.

+ این سه هفته‌ای که پیش مامان و بابام بودم برای گذروندن امتحاناتم، بهترین دوران دریافت حمایت و عشق از طرف خانواده‌ام در تمام عمرم بود. هرگز نمی‌تونم لطفشون رو جبران کنم.

+ داریم میریم بروجرد‌. فاتحه‌ی بابای الهامِ عروس خاله‌ام. خدا رحمتش کنه. انسان شریف و زحمت‌کشی بود و موقعی که در حال کسب یه لقمه نون حلال بود، ماشین بهش میزنه و فوت میشه. دوست داشتید یه فاتحه مهمانشون کنید.

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۳۴
نـــرگــــس

فمینیسمِ اسلامیِ تمیز
یکی از دوستانم در گروه پیام گذاشت:
دوستان سلام و.... و یک سوالی داشتم.
برای بهبود و دلنشین کردن رابطه همسریتون (منظور داشتن زمان دو نفره چه کمی چه کیفی) چه راهکارهایی تو زندگیتون اجرایی کردید ؟؟
مثلا اختصاص دادن زمان چایی بعد از خواب بچه ها در آخر شب ، سپردن بچه ها یه یک امین مثل مادربزرگ و قدم زدن دو نفره و ....
البته با درنظر گرفتن اینکه معمولا آقایون دیر از محل کار میان منزل و زود خوابشون می‌بره.

لطفاً راهکارهاتون رو بفرمایید.
من نوشتم: سوال قشنگیه...
بعد یکی دو تا از دوستان نظراتشون رو گفتند و من با اینکه بنا نداشتم وارد بحث بشم، اما یه جوری شد که دیگه نشد ساکت بمونم :) 
نوشتم:
"من سعی می‌کنم آخر شب قبل از خواب با همسرم حرف بزنم ولی واقعا گاهی حس می‌کنم اصلا همراهی نمی‌کنه.
جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
اذیت کننده‌است!"
گفتند: منظورت از همراهی نکردن چیه؟
گفتم:
همراهی نکردن یعنی همین که خودت گفتی. همسرت ساعت ۱۱ تلویزیون روشن می‌کنه در حالی که نقش پدرانه و مسئولیتش بهش میگه باید کمک کنی بچه ها رو بخوابونی، نه اینکه مانع بشی بر سر این کار.
همراهی نکردن یعنی گوشی موبایل تا آخرین لحظه جلوی چشم همسر.
همراهی نکردن یعنی تلاش نکردن برای خلق گفتگو
تلاش نکردن برای درکِ احساس و نگرانی‌های همسر و رفع اون‌ها.
همراهی نکردن یعنی خوابوندن بچه‌ها همیشه با مادر باشه، فرستادنشون به مدرسه هم همینطور.
خستگی برای مادر بی‌معنا باشه. مریضی‌ش بی‌معنا باشه. امور شخصی‌ش بی‌معنا باشه و کارای شخصی‌ رو همیشه مجبور باشه تحت فشار و تنش انجام بده.
بعد که داغِ دل‌ها تازه شد، گفتند خب چرا مردها اینطوری اند؟
گفتم:
سوال خوبی بود.
چون اونقدری که ما به این مسائل فکر می‌کنیم و دغدغه داریم (و سوال فلانی جان برامون جذابه و حولش بحث شکل می‌گیره توی گروه) برای مردها این مسائل مهم نیست
اونقدری که ما سعی می‌کنیم دوره و کلاس و استاد ببینیم برای آموزش، مردها نه... مادرزادی همه چیز رو بلدند.
حالا یه بار دیگه بخون: جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده و فقط توقع درآمدزایی ازشون داره.
یکی از دوستان گفت: خب مردها مُلک زندگی هستن. زنها ملکوت زندگی. این طبیعیه.
اون یکی گفت: ملک بودن چه ربطی داره به یکسره گوشی به دست بودن. مثلا میخوان اوضاع مملکت از دستشون در نره؟
همون دوستمون جواب داد: چون مرد خلقت و ذاتش بر نسیان و فراموشی هست و هدف اصلی خلقتش و کار اصلیش تو این دنیاست و خیلی راحت غبار میشینه روی فطرتش. ولی زن بر عکسه. زن به خاطر خلقت و سرشتش معنوی‌تره و بیشتر به این چیزها و مسایل غیر مادی اهمیت میده مگر زنی که بواسطه‌ی سر کار رفتن در محیط‌های نامناسب و بروزات نابجاش شده باشه یه پارچه آقا!
به همین خاطر داستان می‌ره تو فاز اون نقش زیر پوستی زن. مردها راحت تر از زنها گرفتار تلویزیون و گوشی و لهویات میشن. زن با اون نقش زیر پوستیش میشه ملکوت یه زندگی. فقط اسلامه که زن رو اینقدر عظیم و بزرگ و با کرامت می‌دونه.
من نوشتم: فلانی جان، اگر این حرفا رو بپذیریم با عدل خدا جور در نمیاد.
لهو و لعب و نسیان و ... برای هر دو جنس هست اما ظهور و بروزش متفاوته.
حتی من فکر کردم دیدم اگر غالبا احساساتِ غالبِ یک زن، تمایل به حفظ وضعیت موجود و ترس از دست دادنش و بروز نگرانی هست، احساسات غالب مردها، روحیه تهاجمی و غم مبدل به خشم یا انزوا و درون‌ریزی احساسات هست...
پس این زوال عقل در اثر احساسات برای هر دو جنس هست.
خدا عادل هست :)
دوستم جواب داد: من نگفتم که فقط برای مرده این چیزها اما زن ها خیلی راحت تر از این چیزها میگذرن و بیشتر دنبال معنویت هستن. هم اینو به ظاهر داریم می‌بینیم و هم کلی روایت و آیه در تفسیر این داستان هست که( زنه که یا کمک می‌کنه مرد غبار گرفته بشه یا برعکس)
زنی که خودسازی نکنه یا این بزرگی خودش رو در اثرگذاری نفهمه و باور نکنه، از یه مرد هم خطرناک تر و وحشتناک تر میشه در گناه و ...
من نوشتم: فلانی جان خودسازی برای هر دو زن و مرد واجبه.
دقت کن طوری مطرح نکنی انگار خودسازی برای یکی از دیگری واجب‌تره.
الحمدلله اسلام زن رو عزیز کرده اما بحثِ ما اینه که همه‌ی بارِ  زندگی و مصائب مادی و معنوی‌ش روی دوش زن نیست. بلکه به تعادل و عدالت تقسیم وظایف شده.
قرار نیست زن برای تلاش نکردن آقا برای آموزش دیدن و تلاش نکردن برای جدی گرفتن نقش همسری و پدری، هزینه روانی و جسمی بده!
اتفاقا مرد قوّام خانواده‌ است.
اتفاقا روایت داریم وظیفه تربیت فرزندان با پدر هست.
اتفاقا زن ریحانه و گل خوشبو هست و نه کارگزارِ انواع و اقسامِ وظیفه‌های خانه و خانواده که در حیطه مرد هست.
و ضمنا این حرفت خیلی نگران کننده است. اینکه به مردها حق بدیم برای اشتباهاتشون.
خطرناکه که توجیه کنیم رفتارهای غلط‌شون رو.
بی‌مسئولیتی و رفیق بازی و سیگار و قلیون کشیدن و سفرهای غیرضروری و... رو با انواع توجیهات توجیه کنیم. اینا برای فرهنگِ عمومیِ ما خطرناکه...
الان جامعه طوری شده که مردها در جمع خودشون انواع حرفای زشت رو می‌زنند و انتظار دارند که فرزندان و همسرشون از اون فضا متاثر نشن. واقعا منطقی نیست!
گفته شده یارانِ امام زمان حرف زشت نمی‌زنند. واقعا ما داریم به کجا میریم!؟ بعضا دیدم که حتی آقایون در توجیه زشت‌گویی خودشون مثال می‌زنند از فلان شهید که ایشون هم حرف زشت می‌زدند. داریم به کجا میریم؟

در جوابم همون دوستم گفت:
اصلا نه تنها روایت بلکه آیه ی قرآن هم داریم که تربیت بچه با زن نیست. اما یه ویژگی در قرآن برای  زن اومده:
حافظات للغیب که این خیلی مهمه. یکی از معنی هاش میشه اینکه زن با کمک از ملائکه تموم نبود‌ن‌ها و کاستی‌های شوهرش رو جبران می‌کنه و می‌پوشونه. می‌دونم در جوابم میگی نمیشه که همه چیز گردن زن بیفته مرد هر کاری خواست بکنه. اما ما یه الگوی تمام و کمال داریم اونم حضرت زهراست که همه ی این کارها رو می‌کرده.
آرمانی هم حرف نمی‌زنم چون این حرف دیگه حداقلش برا ما که طلبه ایم درست نیست بگیم که اون حضرت زهرا بوده و ما کجا و اون کجا و یا شرایط فرق کرده و شوهرش امام علی بوده و ...
اگه شوهرای ما به اندازه ی امام علی نبودن و یسره در جنگ بودن و ما اونقدر از نبود شوهرمون در عذاب بودیم قطعا سال اول زندگی می‌رفت رو هوا یا افسردگی می‌گرفتیم. من نگفتم خودسازی برا زنه فقط. گفتم چون نقش زیرپوستی زن خیلی مهمه خودسازی‌ش خیلی مهمتره.
مغز کلام اینکه زن راحت می‌تونه مرد رو بگیره کف دستش
اما این کف دست گرفتنه مقدمات داره...
اون یکی دوستم هم گفت:
اینکه مسئولیت‌ها به عدالت تقسیم شده رو درست میگی. ولی قبول داری زن فرق داره؟
اگه زن(مادر) تو خانواده شاد نباشه ، بقیه هم بی حال میشن و کمتر مردی میتونه فضا رو برگردونه.
البته میتونن اگه بخوان. ولی زن محوره، نه به این معنی که همه‌ی کارها روی دوش اون باشه.
یعنی زن، محور حالِ خوب همه‌ست. یعنی میتونه مدیریت کنه.
یعنی میتونه با ظرافت های زنانگیش(سیاست های زنانه) همه رو به صف کنه و همه گوش بدن به حرفش، طوری که اصلا متوجه امر و نهی ای نشوند(طرف مقابل)
ولی فکر کنم ما دنبال چجوری استفاده کردن از این قابلیت ها هستیم...
حق دادن به مردها در مورد اشتباهاتشون، اشتباهه. ولی دوستمون میگه اونا بیشتر لیز میخورن و همسر اومده کنارشون تا ترمز باشه.
من جواب دادم: بله قبول دارم که زن محور حالِ خوب خونه‌ است. چون زن ریحانه‌است. اما الان بحث من در مورد این قسمت هست: لیست بقهرمانه!
اینکه زن حالِ خوب در خانه بدمه منوط به این هست که جسما بدنش بکشه. اعصابش بکشه.
بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌های آقایون توی خانه باعث میشه زن نتونه...
شما میگید زن در هر شرایطی میتونه اگر اگر اگر به منبع لایزال الهی وصل باشه.
اگر الگوش حضرت زهرا باشه.
من میگم مرد هم میتونه اگر اگر اگر به منبع لایزال وصل باشه. اگر الگوش امیرالمومنین باشه.
حالا که نه این هست و نه اون و ما داریم به سختی تلاش می‌کنیم که شبیه حضرات معصومین عمل کنیم، میشه از آسمونا بیاییم زمین و کف میدونی حرف بزنیم؟؟؟؟ :)
اگه میگی زن می‌تونه مرد رو تو مشتش بگیره، مرد هم متقابلا می‌تونه همین کار رو بکنه دوست جان.
فقط ابزارهای این دو جنس با هم فرق داره!!!
شما میگید چون نقش زیر پوستی زن مهم‌تره؛ خودسازی‌ش مهم‌تره. منم میگم چون نقش اجتماعی و جامعه سازی مرد خیلی مهمه؛ خودسازی‌ش به طریق اولی خیلی مهمه اگر نگیم مهمتره.
این ترمز بودن زن برای مرد و مرد برای زن در پرتگاه‌ها و لغزشگاه‌ها برابر هست برای هر دو، به استناد آیه‌ی هن لباس لکم و انتم لباس لهن...
دوستم از حضرت زهرا مثال میزد و می‌گفت: حضرت زهرا الگو برا همین ماها تو همین کف و روی زمین هست و این زنه که با قدرتش می‌تونه مرد رو مجاب کنه که باید به اون منبع لایزال وصل بشه.
اما من معتقدم: همونقدر که حضرت زهرا، الگوی زنان هست، همونقدر الگوی مردان هم هست. امام زمان می‌فرمایند در دختر رسول خدا برای من الگوی نیکویی است.
و در نهایت کی گفته مرد نیاز به اجبار یا اراده زن داره برای وصل شدن به خدا!!! زن باید مرد رو مجاب کنه؟ مرد اگر نخواد یعنی نمی‌خواد!!! لا اکراه فی الدین!
گفت: زن مرد رو به اینجا می‌رسونه که به این حد از خودسازی برسه. حالا این زن یا مادرشه یا همسرشه یا خاله یا عمه. مثلا امام خمینی رو عمه‌ش امام کرد.
من گفتم: دقت کن: نقل شده که اگر امیرالمومنین نبود، کفو برای حضرت زهرا پیدا نمی‌شد.
پس حضرت زهرا حضرت امیر رو تربیت نکردند...
این نکته عمیق است! باشد که قدر بدانید! :))) در مورد امام خمینی، که عمه‌ی ایشون، همسرشون نبوده که!!!! (بگذریم که عمه‌ی ایشون که علت تامه نبودند در تربیت ایشون!) بانیِ تربیتش بوده. بله! مادر برای فرزند این رابطه رو داره. به همسری نمیشه اینطور مطلق تعمیم داد و الان بحث ما در مورد رابطه همسری هست...
و ضمنا ملازمه بین خودسازی مرد و خواستنِ زن وجود نداره. نمونه فراوانش رو داریم برعکس بوده. مثلا شیخ جعفر کاشف الغطا!
در نهایت من گفتم برگردید به اول حرفم:
جامعه و فرهنگ ما، به شدت نقش مردان رو در عرصه های خانواده و فرهنگ تضعیف کرده.
با این ادبیات و صحبت‌های شما هم همین اتفاق تضعیف شدن ادامه پیدا میکنه. ببخشید اینطوری میگم ولی خودِ مردها هم باید شعور داشته باشند. گاهی نمی‌خوان!!! نمی‌خوان :))))
برگردیم به موضوع اول بحث: گاهی هی به همسر میگی نیازها و نگرانی‌های خودت رو، باهاش حرف میزنی و ... اما واقعا انگار نه انگار :)
این نخواستنِ مرد رو چیکار می‌خوای بکنی؟ :)
و آخرش هم صاف و پوست‌کنده گفتم: از یه لحاظ‌هایی به نظر من این یه نسخه از فمینیسم اسلامیِ تمیز هست.
امیدوارم اشتباه کنم...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۲۱
نـــرگــــس

الهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید


این دعا رو موقع اذان مغرب، دقیقا اون لحظه‌ای خوندم که فکر کردم چقدر خسته و درمانده‌ام و نیاز دارم اونایی که دوستشون دارم بهم انرژی بدن... بگن ما بهت اهمیت میدیم... بگن ما دوستت داریم... بگن ما مراقبت هستیم... بگن همه چیز درست میشه... 
 شبِ تولدم یه اتفاقایی افتاد که ازش ناراحت شدم. ضمن اینکه اونم بعدش باید می‌رفت یه جلسه‌ای که اونجا هم گیر افتاد و یازده و نیم شب برگشت. بدتر از همه این بود که توی ذوق فاطمه‌زهرا خورد چون خیلی منتظر کیک و باباش موند. اما... دیشب همسرجان برام تولد گرفت. با یک روز تاخیر. با اینکه بعد از خوندن اون دعا و نماز، دیگه واقعا منتظر چیزی نبودم. تهِ قلبم فقط دوست داشتم بیاد، شاید آشتی کنیم و عادی باشیم. همین.
اومد! کیک خریده بود با بادکنک و کلاه و فشفشه! شمع تولد ۲۷ خریده بود به جای ۲۸ :) به شوخی میگفتم: یک سال کم بود، باید ده سال کمتر می‌گرفتی. به جاش روی کیک با نستعلیق زیبایی نوشته بود: جانی و دلی ای دل و جانم همه تو. یه دسته گلِ نرگس خریده بود با یک رز سرخ وسطش. خوشبو... به چشمای مصطفی که نگاه می‌کردم، روم نمیشد نگاهش رو تاب بیارم. اما اون مهربون و عاشق، مستقیم نگاه می‌کرد توی چشمام. پلک هم نمی‌زد. گاهی فکر می‌کنم انقدر دوستش دارم که اعصابم از نبودنش خرد میشه. دوست دارم همیشه یه جایی باشه که بتونم قد و بالا و صورت ماهش رو ببینم. من که خیلی برنامه‌ها دارم و دوست دارم خیلی بهتر از این‌ها بشیم. خودش که میگه انقدر عاشقمه که حاضره همونی بشه که من می‌خوام. ولی من نمی‌خوام طبقِ میل من بشه. دوست دارم همه‌مون همرنگِ خدا بشیم...
خیلی حالم خوب شد. البته مهمونیِ شلوغی بود. دایی‌ام و خانواده‌اش هم بودند و خیلی خصوصی‌طور _که بیشتر مطلوبم هست_ نبود اما همین کافی بود که متوجه بشم هنوزم دوستم داره. محبتش، همه‌ی رفتارهایی که توی ذهنم اسمشون رو میذارم قلدری و بی‌توجهی و ... شست و برد. نگرانی‌هام وقتی آخرِ شب باهاش حرف زدم خیلی کم‌تر شد. بی‌اعتمادی‌ام از بین رفت. گرچه واااقعا سعی می‌کنم توکلم به خدا باشه. راستش من واقعا می‌خوام باور کنم که "خدا هست". مراقب و پشتیبان و مهربان‌ترین برای ماست. برای همین هم اینجا می‌نویسم: ممنونم ازت خدای مهربونم. ممنونم!

فکر کنم خیلی‌ها این پست رو نخوندید. خوشتون اومد بخونید :)

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۰۰
نـــرگــــس