سمفونی زندگان
یکی از خوانندههای عزیز وبلاگ بهم پیام دادند که با خوندن مطالبم قلبشون به درد میاد و چندین بار تصمیم گرفتند دیگه نخونند، چون خودشون رو در نقش مادرم تصور میکنند و حرفهای من در این وبلاگ رو، درد دلهای عمیق شاید دختر خودشون...
من به ایشون سلام میکنم و برای رنجششون عذرخواهی میکنم. ولی میخوام بگم، اینها همهاش قصه شده برای من. نمیدونم حس میکنید یا نه، اما این حرفهای من، دیگه از جنس حرفهای یک دختر عقدهای و کینهای نیست. من مینویسم که شما حرفهای یک عالم دختر در این سرزمین رو بشنوید. که رنجهای اونها رو حس کنید. همونهایی که موهاشون بیرونه و آرایش میکنند که در بیرون از خونه تایید بگیرند. همونهایی که وارد ارتباطات ناسالم میشن چون در ارتباط با والدینشون گرههای کور دارند. چون وقتی همهاش به فکر امر به معروف و نهی از منکر کردن این دخترها هستیم، گاهی اصلا حواسمون نیست که ماجرا اصلا از جنس منطق و عقل نیست. دل! این دل رو باید به دست آورد. و من شانس آوردم که مامانم در حقم لطف کرد و من رو با قرآن آشنا کرد و در واقع لطف خدا بود. لطف خدا بود که من نشانه های زندگیام رو جدی گرفتم و انتخابهای خوبی در مسیر تحصیل و ازدواج کردم و شاید بیشتر برام رقم خورد. خیلیها از این چیزها محروم موندند و مشکلاتشون هنوز هم لاینحل باقی مونده.
من خوشحالم که خوندن این مطالب میتونه اونقدر تاثیرگذار باشه و شما به نیت شنیدن حرفهای دخترتون اونها رو بخونید. من وظیفه دارم الان این حرف ها رو بزنم و امید دارم که روزی که خودم نیازمند تلنگر بودم، کسی این لطف رو در حقم انجام بده. مهم این هست که در روایت من از این ماجراهای قدیمی و جدید زندگی، راهی برای عبور، برای رشد و ارتقا و بالارفتن وجود داره. داستانِ زندگی من، مثل سمفونی مردگان عباس معروفی نیست که همه جا سیاه و تاریک باشه و کوچههای ارتباطی بن بست باشه. من وقتی میخوام سمفونی زندگان رو بنویسم، دلم میخواد پر از بارقه های نور و نردبان برای بالا رفتن باشه. پر از امید باشه و فکر نمیکنم ناامیدانه نوشته باشم.
اما در مورد مادرم. اول اینکه مادر بنده یک مانعی داره برای پیشرفت و رشد و اون اینه که مسائل و مشکلات رو گردن عوامل خارجی میاندازه و به همین دلیل، کمکهای من بینتیجه مونده. بارها نکتهای رو به ایشون گفتم که باید خودشون در عمل یک تلاشی رو به صورت جدی میکردند و ایشون رنجیدند. فکر نکنید مشکلات مادرم ریشهای هستند. اتفاقا مادر و پدر و محیط زندگی ایشون خیلی سالم بوده ولی خودشون خیلی با خواهرانشون متفاوت هستند. ایشون با انتخابهای خودشون در مسیر دانشگاه و ازدواج و .. تغییر میکنند. البته اون فضای تحصیلی که برای دختران در دهه شصت فراهم شده بود، خیلی به ایشون لطمه زده. من خیلی تلاش کردم برای کمک کردن. یک بار با یکی از اساتیدم مشورت میکردم، ایشون بهم گفتند: "مادرت از نسلِ قبل هستند و تو متعلق به آینده هستی و دیگه لازم نیست تلاش کنی تا مادرت رو تغییر بدی. برو برای تغییر نسل بعد!" البته من خودم به مرور متوجه شدم که اقتضای مقام ولایت مادرم بر من، این هست که اینقدر به پر و پای ایشون نپیچم. بلکه احترام بگذارم و حتی سعی نکنم مشکلاتشون رو حل کنم. یک بار همین اخیرا، پدرم مسالهای که بین خودشون و مادرم بود رو به من ارجاع داد و گفت نظرت چیه. ولی وقتی من دخالت کردم، مادرم خیلی جدی ناراحت شد و گفت ما اینطوری میگیم اما تو خودت باید باهوش باشی و نظر ندی!
خب البته همین الانش یک سری اختلافات ما به دلیل تفاوت برداشتهای ما از اسلام هست. در این مورد دیگه هیچ کمکی از دستم برنمیاد به جز وجادلهم بالتی هی احسن. گاهی هم با روی خوش کار خودم رو می کنم. دیگه چاره ای نیست.
اما این روزها خوب میدونم که مادرم در حق من، لطف های عظیمی کرده. یعنی به جز سختیهای حملته امه وهنا علی وهن، و وضعته کرها، و سختیهای شیردهی من و دست تنها بزرگ کردن ما؛ به جز اینها، اونقدر به من موهبت بخشیدند که نمی دونم چطور شکر این ها رو به جا بیارم.
چند شب پیش، خانه مادرم بودم. به مامان و بابا گفتم: "من نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم. شما انقدر استعدادها رو در من شکوفا کردید که سر دو راهی که نه! چهل راهی گیر کردم و چل شدم که چی کار کنم و در آینده چه شغلی داشته باشم!" مامان حالت چهره اش جدی شد و گفت: "من از تو می خوام که اول حفظ قرآن رو جدی بگیری. اول حافظ قرآن شو و بعد از خدا و امام زمان بخواه که تو رو در بهترین جایگاه قرار بدن. حضرت زهرا می فرمایند: عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا بفرستید تا بهترین تقدیرتان برایتان رقم بخورد."
حرفهای مامان به شدت برام دلنشین بود و با اینکه اجابت خواسته مادر برام سخته اما به مقام ولایتش ایمان دارم و هرجور هست میخوام خواستهاش رو برآورده کنم. قبلا هم گفتم که چقدر دوست دارم خوشحالش کنم. مخصوصا با رنجهایی که به خاطر مشکلات بارداری و زایمانم کشیده در این سالها و این همه انرژیای که برای من و نوههاش میگذاره و مخصوصا اون سالهای اول ازدواجم که دچار مشکلات عمیق بودم، خیلی به خاطر من غصه خورده... دوست دارم دیگه از بابت من دغدغه نداشته باشه. اما باز هم میگم... من دارم قصه میگم و احتمالا دیگه همینجا هم تمومش میکنم. شاید دیگه هیچوقت از این حرفها ننویسم. امیدوارم حلالم کنید.
رابطه ی من و مامانم این شکلی نبود اصلا
مامانم روستازاده است کلاس پنجم دبستان رو با مامانم با هم خوندیم.
ولی مامانم امام من بود
هفته ای یه بار زنگ میزدم از خوابگاه به خونه
برام حرفهای الهام بخش می زد
میرفتم همونا رو تو انجمن اسلامی با گنده های دفتر تحکیم در میون میزاشتم ساکتشون میکردم
هیچ وقت به من نگفت چی کار کن
ولی هر کاری خواستم بکنم عمیقا حمایتم کرد
مثل مامانم ندیدم اصلا
و البنه تجربه داشتن مادری مثل مادر تو هم اصلا نبوده دور و برم
انگار مال دوتا کره مختلفیم....