حضرت مصطفی
پریروز خیلی روز خوبی بود. از صبح که با همسر صبحانه خوردیم و ایشون ظرف ها رو شست و بعد سر کار رفت؛ کارهای من هم خیلی روی روال پیش رفت. با اینکه اول صبح، به برکت کلاسِ نظم (!) یک فکر منفی افتاده بود توی سرم، اما تونستم مدیریتش کنم و به کارهام ادامه بدم. قرآن خوندم. برای زینب وسایل خاله بازی آوردم که نتیجه اش شد خیس شدن فرش ولی می ارزید. ناهار بچه ها رو دادم و برای یکی از مشکلات مهم بچه ها، یعنی دعوا سر اسباب بازی، قانون جدید گذاشتم و گره های ذهن فاطمه زهرا رو باز کردم. یک قسمت از مستند قرن نفس گرایی رو دیدم. صوت کلاس نظم رو پیاده کردم. خونه رو جارو زدم، با فاطمه زهرا امتحان فرداش رو تمرین کردم و همه نمازهام رو هم اول وقت خوندم و اذان اقامه هم گفتم. شام درست کردم و ... اما همسر از همون شب اصلا سرِ حال نبود. با اینکه اتفاق خیلی خوبی افتاده بود در زمینه کاری براش، اما زور خستگی هاش به اون خبر خوش می چربید. وقتی ازش پرسیدم چه خبر و او به زور من، خبر خوش رو داد، من با تعجب گفتم: خب این که خیلی خوبه!!! من واقعا این روزا منتظر گشایش و فرج بودم. من خیلی دعا کردم و با اون دعاها مطمئن بودم که مشکلاتمون حل میشه. تو چرا خوشحال نیستی؟ همسر گفت: من که مطمئنم هرچی بوده از همین دعاهای تو و مادر و پدرهامون بوده. وگرنه من که همه اش خراب کاری کردم. گفتم نه! تو خیلی تلاش کردی... دیگه باید چیکار می کردی؟ گفت: همین که ماشین رو فروختم.. گفتم: ببین چقدر اتفاقای خوب برای من افتاده؟ من اصلا ناراحت نیستم! حتی خیلی خوشحالم که تو ماشین رو فروختی! خیلی!
علاوه بر اون خبر خوب که خیلی هم خوشحالم کرد، حالا دل توی دلم نبود برای جلسه فردا با استادِ جان... قرار بود این جلسه رو با همسرجان بریم خدمت استادِ جان. طبیعتا همسر خیلی ذهنیتی در مورد استاد نداشت، به جز تعریف های من و خب! این خیلی خوب نبود. استاد هم میدونستند که من خیلی تعریف ایشون رو پیش همسر کردم و البته، تعریف همسر رو هم پیش استاد کرده بودم و برای همین استاد می دونستند که همسر میتونه برای پایان نامه کمکم کنه و در واقع این جلسه به همین منظور ترتیب داده شده بود. جلسه قرار بود یک شنبه باشه اما مصطفی دقیقه نود کنسل کرد و من وقتی به استاد گفتم که خودم تنها بیام، ایشون گفتند نه، یک روز دیگه با هم بیایید. یک جوری گفتند که انگار با هم بودنمون موضوعیت داره.
و ای کاش می تونستم ذهن استاد رو بخونم و یا درک کنم که چطور اینقدر حکیمانه رفتار می کنند...
من جزئیاتی رو از این روایت حذف می کنم. فقط این رو بگم که از اون اول که توی خونه داشتیم صبحانه می خوردیم و بچه ها رو بیدار کردیم برای صبحانه و بردیمشون خونه مامانم، تا کل مسیری که با هم توی ماشین همراه هم بودیم تااااا وقتی رسیدیم دانشکده و گلدون زانفیلیا رو گذاشتیم روی میز و منتظر بودیم که استاد برسند، همسر جان هم تعداد بسیار زیادی پالس منفی فرستاد و هم همه اش مشغول تلفن های کاری اش بود. طوری که در طول جلسه و هنگام صحبت های استاد هم بعضا پیامک می فرستاد و فکر کنم حتی یکی دو بار هم خمیازه کشید!!! اما من خودم رو برای تک تک این کارهای همسر آماده کرده بودم بنابراین برام سخت نگذشت. در واقع همه ی اینها برام قابل پیش بینی بود.
ما که با تاخیر رسیدیم ولی استاد هم با مدیر گروه کار داشتند و بعد از ما آمدند خدا رو شکر. این هم البته برام یه جورایی قابل درک بود که استادِ جان، همسرجان رو خیلی زیاد تحویل بگیرند و من رو نه. مثل اولین باری که رفتم سرِ کلاسِ کارشناسیِ استادِجان تا با روش تدریسشون آشنا بشم. نیمه اول کل جلسه یک ساعت و نیمه ما، استاد فقط خطابشون به همسر بود و اصلا به من حتی نگاه هم نمی کردند. از حدودای نیمه دوم جلسه دیگه اینطوری بود که همسر همه اش حواسش پرت گوشیش بود و انگار روی صندلی اش سوزن و میخ و شمشیر بود. از این جا به بعد، استاد یه ذره خطابشون رو به من هم برگردوندند و بعدش هم که مشغول بررسی کار من شدند و دیگه ریز به ریز داشتند توضیح می دادند، کلا حوصله همسر سر رفته بود! آخر جلسه هم باز هم استاد مخاطب اصلی شون همسر بود، اما موضوع تمام مدت کارِ من بود.
چرا استادِ جان، مصطفی جانم رو درگیر این کار کردند؟ دقیقا نمیدونم چرا اما شاید چون استاد می خواهند که این پایان نامه زودتر به سرانجام برسه و می دونند که بدون اراده و کمک همسرِ من این نشدنیه... با سه تا بچه کوچیک...
اما تمام اکت های استاد برای من درس داشت و روش تدریس داشتم یاد میگرفتم. اولش که استاد رسیدند، بعد از سلام و دست دادن با همسر و احوال پرسی، به جای اینکه پشت میز و صندلی استاد در کلاس بنشینند، یکی از صندلی هایی که برای دانشجوها بود رو آوردند روبروی همسر و همونجا نشستند. بعد از یک تشکر کوتاه برای هدیه، اسم همسر رو پرسیدند و بعد چند جمله ای در مورد دلیل تاخیرشون گفتند و بعد هم سریع رفتند سر اصل مطلب. و اینطور شروع کردند:"حضرت مصطفی، چه خوبه که شما پشتیبان زندگی هستید، از نظر فکری هم به همسرتون کمک میکنید..." یک دور، تمامِ مساله پایان نامه رو تشریح کردند، به قولِ همسرجان، خیلی مسلط... از ضرورت ها و نمودهای عینی موضوع در جامعه شروع کردند تا دقیق ترین بحث های نظری اش... بحث هایی مطرح کردند که به قول خودشون، ما این ها رو هرجایی مطرح نمی کنیم، مگر پیش یک دانشجوی بااستعدادی یا...
هردوی ما مشغول نت برداری شدیم. بعد از تمام شدند صحبت های استاد، همسرجان چند مساله ای که به ذهنش رسیده بود و می تونست به پیش برد مطالب کمک کنه مطرح کرد. استاد با دقت زیادی گوش دادند و بعد تحسین کردند دقت همسر رو. برای بار چندم گفتند: حضرت مصطفی، من به نظرم میاد شما خیلی می تونید در این پایان نامه به خانم فلانی (فامیلیِ من) کمک کنید. حتی خیلی بیشتر از کمکهای ما در دانشگاه. من رو به همسر کردم و خندیدم و لب گزیدم. چقدر استاد تواضع میکردند.
بعد هم من یک مطلبی رو گفتم و بعد هم نوبت بررسی کارم رسید. حس کردم استاد خیلی تعریف نکردند از کار. خودم از این جمله فهمیدم که استاد از محتوا راضی بودند: "خانم فلانی، من به نظرم اومد یکچیزهایی خوبی به ذهنت رسیده... حالا من نمی دونم آقامصطفی در این کار چقدر به شما کمک کردند..." من همون لحظه با خنده گفتم: هیچی استاد! هیچی! همسر هم خندید. خب واقعا اصلا کمک نکرده بود. خودم همه ی مطالب از چارلز تیلور و آیزایا برلین و اسونسن و ایبرشتات رو جمع کرده بودم و ازشون استفاده کرده بودم و این حرفِ استاد خیلی خوشحالم کرد.
وقتی استاد فهمیدند که همسرجان کمک نکرده، دوباره تاکید کردند که همسر کمکم کنه. نه تنها فقط برای فصل ۴ که تخصص همسر محسوب میشه و به نظرش خیلی ساده است. بلکه در تمام بخش های پایان نامه مشورت بده بهم... رو به همسر گفتند که ۹۹ درصد پایان نامه های اینجا حرفی برای گفتن ندارند اما این پایان نامه حرف داره! و به یک مشکل خیلی مهم می پردازه. علاوه بر اینکه در درجه اول برای خودش خوبه، برای خانوادهاش خوبه، و برای جامعه خوبه...
موقع خداحافظی، همینجور که ایستاده بودیم، استاد گفتند که جای امثال ماها در دانشگاه خالیه و کاش همسر به ادامه تحصیل فکر کنند. من گفتم که استاد آقا مصطفی خیلی بااستعداده ولی الان درگیر کارهای اجرایی شده. استاد گفتند مشخصه که از نظر علمی قوی هستند و گفتند که هر کمک علمی ای از دستشون بربیاد برای کار همسر دریغ نمی کنند و دوباره تاکید کردند که تا وقتی در این دانشکده هستند، با استعداد درخشان برم دکتری تا کمکم کنند زودتر دکتری رو بگیرم و به قول خودشون: ان شاءالله هیئت علمی. من اون لحظات ناخودآگاه پشت همسر قایم شده بودم. نمی دونم چطور به استاد بگم که چون مدارکم رو نفرستادم امسال خونه نشینم. نمی دونم چه حکمتی در این ماجرا هست. استاد دوست دارند به دانشکده حقوق و علوم سیاسی منتقل بشن و این یعنی محروم شدن از تدریس استاد در این دانشکده و احتمالا سال بعد، آخرین سال تدریس ایشون در دانشکده معارف هست. و خب! رشته یا قائم به استاده یا محتوا. وقتی محتوای خوب نیست و همه ی محتواها همون هایی هست که در دانشکده حقوق داره تدریس میشه، وقتی استاد داره میره، من دیگه برای چی بمونم. ترجیح میدم یکی دوسال برای دکتری روابط بین الملل بخونم و برم همون جایی که استاد هست. و خودم میدونم که قبولی دکتری در دانشکده حقوق سخته اما یقین دارم که می تونم.
وقتی خداحافظی کردیم و داشتیم می رفتیم به سمت ماشین (با ماشین بابام اینا اومدیم)، به همسر گفتم من نمی دونم چه سری هست هر بار که با استاد جلسه دارم، یه جوری مطلب رو فهم میکنم که تا قبلش اصلا اونطور برام روشن نشده بود. همسر هم گفت که حتما از برکت حضور من بوده. خندیدم و تایید کردم. بهم گفت که بهم افتخار میکنه چون با وجود اینکه بروزات علمی من رو زیاد دیده اما هیچ وقت من رو در فضای آکادمیک ندیده که اینطور جدی مورد خطاب استاد قرار بگیرم و مستعد و با استعداد مطرح بشم و اینکه ایشون اینقدر به من امید داشتند... البته خودش هم میدونه، همین اخیرا یک نشست شهر و معماری که برگزار کرده بود و من هم حضور پیدا کردم، یکی از بهترین اظهار نظرها و مرتبط ترین ها حتی! متعلق به من بود، طوری که دکتر به همسر گفته بودند که برای نشست بعدی حتما خانومت رو دعوت کن. البته این نشست دوم همین امروز بود و من نتونستم برم.
بعد که برگشتیم خونه، فقط نمازم رو خوندم و از خستگی و کمردرد خوابم برد. سوار شدن روی موتور هم اون روز صبح اذیتم کرده بود و کمر درد گرفته بودم. با صدای گریه لیلا از خواب بیدار شدم. انگشتش لای در دستشویی گیر کرده بود و یه وضعی بود. بچه از درد فقط زار می زد و ما هیچ کاری براش نمی تونستیم انجام بدیم. اتفاق خوب بعد از این ماجرا این بود که لینک عضویت در گروه خوش قلم بانوی فرهنگ برام اومد و کلی هیجان به جانم تزریق شد.
بعد از نماز مغرب با بابا اینا، رفتیم خونه عمه ام برای صله رحم. توی مسیر رفت، تو ماشین بودیم و مامان داشت قرآن میخوند. بهش گفتم ازم قرآن بپرسه. گفت سوره انسان رو حفظی؟ گفتم آره. گفت بخون. خوندم. دوباره و دوباره تا پنج بار براش خوندم. بعد دعای پدر و مادر صحیفه رو باز کرد و مشغول خواندن شد و مقداری هم توضیح می داد برام. با خودم گفتم خدایا! ما چقدر غرق ایندیویجوالیسم شده ایم که این دعاهای امام سجاد برای پدر و مادر رو حتی نمی تونیم درک کنیم... مامان این روزها، برام آرزوهای خوب می کنه. با اینکه وقتی بهش گفتم شاید بخوام برای دکتری روابط بین الملل بخونم، اولش دوست نداشت، ولی وقتی انگیزه ام رو بهش گفتم، خیلی استقبال کرد و گفت خیلی خوبه. بهش گفتم برام دعا کن حافظ قرآن بشم. گفت من که همیشه برات دعا می کنم اما معلوم نیست خیر و صلاحت در این باشه. گفتم خب مامان دعا کن که از اون شرهایی که در این مسیر ممکنه دچارشون بمونم، دور بمونم. لبخند زد و گفت باشه... دعا می کنم. علاوه بر اینها، این نگرش جدیدی که مامان بهم داده، اینکه تو همین بزنگاه ها که می خوام انتخاب رشته کنم، می خوام یک کار مهم بکنم، حواسم باشه که «وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اینکه ما هیچ کاره هستیم، و هرچه هست، اوست. کار رو اصلا بسپریم دست کاردون. اون خودش بلده. میدونه...
مثل نوزادی نباشیم که اگر کسی بیاد و برداره ببرش، هیچ وقت پدر و مادرش رو نمی شناسه. یا اگر بزرگتر شد، با یک شکلات که غریبه ای بهش تعارف می کنه، پدر و مادر رو رها می کنه و پشت سر غریبه راه می افته و میره. هرچقدر خدا رو بهتر بشناسیم، دیگه او رو با چیزهای ساده عوض نمی کنیم. با گناه های ساده و پیش پا افتاده. با این طلب های دنیایی. حتی اگر نیت قشنگی داشته باشیم، مثل الانِ من... این بار می خوام به خدا اعتماد کنم. شاید او تقدیر دیگری برام رقم زده...
امروز از اول صبح، بچه ها ناکوک هستند. همه اش گریه و دعوا و ریخت و پاش. خودمم اول صبحم رو با بغض شروع کردم. داشتم صبحانه درست میکردم و فکر میکردم، حالا با اتفاقای دیروز، دیگه مصطفی من رو مشهد نمیبره. بعد از صبحانه ایتا رو که باز کردم، دیدم نسیمه سادات جانم پیام داده: "صالحه سلام، خوبی؟ حرم امام رضام. به یادتم. داشتم دعا میکردم برات گفتم یه پیام بدم بهت." اشک داغ ریخت روی صورتم....
این مدت که مشغول نوشتن این مطلب بودم، کلِ خونه شده پلاستیک های ریزِ اکلیلی که از دستگاه گیلیلیلی بیرون میریزن. بچه ها قبلا یک بار در مراسمی، این ها رو جمع کرده بودند و من به خاطر فاطمه زهرا توی کشو نگهشون داشته بودم. الان هیچ جایی در خونه نیست که از این چیزهای روی مخ که مدام به کف پا می چسبند، نریخته باشه روی زمین. با وجود درد ستون فقرات و یک جاروبرقی که مدام بی جهت خاموش میشه، باید برم خونه رو جارو بزنم و این وسط، اذیت های لیلا هم هست... دیگه تا همسر بیاد خونه، این داستانها ادامه داره. شام خوردیم و رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. برگشتنی رفتیم چایخانه نزدیک حرم. به مصطفی گفتم: "راستی میدونستی فلانی اینا (فامیلی همسرِ نسیم) رفتند امام رضا؟ همسر لبخند کوتاهی زد. با کمی خجالت. انگار که سعی میکرده چیزی را پنهان کند و من فهمیده باشم. گفت: تو از کجا میدونی؟ اخم و خندهای کردم که یعنی چی! گفتم: "نسیم بهم پیام داده که حرم امام رضا به یادتم. میگفت شما که نیستید انگار اینجا یه چیزی کمه. چقدر خوبه که یه نفر اینقدر به یاد آدم باشه. چی شد انقدر ناگهانی رفتند؟" همسر گفت: "فلانی بهم گفت حالِ خانومم بدجوری بهم ریخته بود..."
دلم پیش نسیم هم هست. ۲۴ اردیبهشت وقت متخصص مغز و اعصاب گرفته. خدا کنه هیچ چی نباشه...
پ.ن۱: قبل از اینکه برم ریخت و پاشهای بچهها رو جارو کنم، زنگ زدم خانم سین و فکر کنم یک ساعت پشت تلفن وراجی کردم و اتفاقات جلسه دیروز رو گفتم و ازشون در مورد دکتری روابط بین الملل خوندن مشورت گرفتم. بعدشم لیست منابع رو ایشون برام فرستاد، منم صوت جلسه رو براشون فرستادم. عصری بهشون پیام دادم: "حضرت مصطفی رو شنیدید؟😂" جواب دادن: "جا داشت که استاد به شما هم بگن: اولیا حضرت 😁😜" خیلی بامزه بود... گرچه انصافا اون روز هم جلسه مردونه بود هم انگار من با ولیام رفته بودم مدرسه.🤣
بازم ممنون که می نویسی
این نوشتن نباید زیاد آسون باشه.حتی درد هم ممکنه داشته باشه
اما یه جور سلوک تعاملی از دلش درمیاد
مثل منی که فارغ از عوالم تو و حتی عوالم خودم در حال چریدن و چرخیدن هستم
مکث می کنم
می خونم
به چالش کشیده میشم
چقدر جارو کردم چطور صبحانه دادم دوره های تلمبار شده که باز هم نکردمشان
و نظم
و کار علمی هوشمندانه
و پرهیزت از ادای فروتنی در آوردن
و.....
آدم دلش میخواد از خودش بهتر بشه ببعد از همراهی کردن باتو