روز مهربانیِ من
امروز کلاس بعد از ظهرمون تعطیل بود و زودتر برگشتم خونه. دم در خونهی ماماناینا یهو دلم برای موعود برادرزادهم تنگ شد. حالا همین شب قبلش دیده بودمشها! ولی انصافا دلم برای مامانش هم تنگ شده بود چون زهرا رو خیلی وقت بود ندیده بودم. وارد ساختمون که شدم دیدم مامان مراسم روضه؛ مولودیطور گرفته! چون هم ولادت امام سجاد بنا به روایتی هست هم ایام فاطمیه و صدالبته مامان صبح که پا شده بود چنین تصمیمی نداشت! بلکه تازه ۹ صبح دست به کار شده بود و پیامک مراسم رو فرستاده بود.
اومدم داخل دیدم نینیهای ناز اومدند استقبالم!😍😅 موعود و لیلا. بعدش تک تک بوسیدن لیلا، زینب و فاطمهزهرا و حرف زدن باهاشون. مخصوصا موعودخان که به عمهش بوس هم نمیده.🤣 و مامانِ موعود رو هم دیدم و بهش گفتم چقققدر دلم براش تنگ شده بود.
مامان هم یک آبگوشت کلاسیک پخته بود و خلاصه نشستیم سر سفرهی مراسم و به اتفاق خانومهای همسایه، یک دل سیر خوردیم. دیگه سفره داشت جمع میشد که دو تا خانوم اومدند خونهی مامان و در واقع به تهدیگ مراسم رسیدند و اظهار کردند که روزه هستند.
یه چیزی هم قبلش بگم. دور و بر خونهی ماماناینا که از کلاس اول ابتدایی من اونجا بودم، مسجد زیاده اما مادر و پدرم همیشه میرفتند یکی از مسجدهای محلهمون که خیلی قدیمی، نوستالژیک و دارای معماری خاصی هست. مثلا روحانی اون مسجد همیشه با لحن خاص و پرخشوعی استغفارهای قبل تکبیرالاحرام رو میگفت که هنوز طنین صداش توی گوشم هست و بخشی از درک من از لطافتهای نماز جماعت اونجا اتفاق افتاد. منتهای مطلب عیبش این بود که به خاطر اون معماری، بخش زنانه در طبقه همکف خیلی کوچیک بود و طبقه بالا خیلی بزرگ. آسانسور هم که نداشت، بنابراین پیرزنها همیشه پایین رو قرق خودشون میکردند اما بین جمعیت خانمهای سن و سالدار، یک خانومی بود که علیرغم اینکه جوان بود، اما همیشه طبقه همکف بین پیرزنها بود و با صدایی که نسبتا جوهرش مردانه بود، به خانمها امر و نهی میکرد و مرتب منظمشون میکرد و خودش هم یه جای خاص نزدیک در ورودی داشت و هرکس وارد مسجد میشد مجبور بود از نزدیک اون رد بشه. اگر پات احیانا وسط اون شلوغ پلوغی به سجادهش میخورد؛ داد و هوار راه میانداخت. حالا ما مجبور نبودیم بریم اون پایین بین پیرزنهایی با اخلاقهای خاص و کمی تا قسمتی بیحوصله. اما مامانم خیلی وقتا اصرار داشت که بره اون لا لوها و راستش من بچه بودم و هیچ خاطرهی قشنگی از این موقعیت و اون خانم نداشتم و ندارم. مخصوصا که بعضی از رفتاراش برام غیر قابل تحمل بود...
اما امروز اون اومده بود خونهی مامانم و مامان با مهربونی از همه پذیرایی میکرد...
اون خانم شروع کرد به بازی کردن با دخترای من و من فهمیدم ایشون همیشه یک دختربچه بوده. شاید کسی باید درکش میکرد. نمیدونم تو اون لحظات خودش چی فکر میکرد. آیا به خاطر میآورد که بیست سال پیش با بچهها چطور برخورد میکرد؟ آیا الان میخواست با این کارش جبران کنه؟ بعیده... بچه که بودم مامان میگفت این خانومه یه ذره شیرین عقله. ولی من مشکلاتش رو از جنس گرههای عاطفی میبینم و اضافه شدن پیچیدگی های ناشی از یک تربیت دینی غلط...
توی دلم هنوز با اون خانم صاف نشده بودم و بدم نمیاومد یه چیزی به خودش بگم؛ یه چیزی به مامان بگم. مثلا بگم: یادته...؟؟؟
اما نمیدونم چی شد که توی دلم این ذکرها تکرار شد: یا ستارالعیوب یا غفار الذنوب.
فایده اخلاق چیه؟ مگر برای جز این لحظات هست؟
از حکومت اسلامی که نباید انتظار برخورد با مجرمین رو بر اساس اخلاق داشته باشیم! در حکومت اسلامی مجازات به تناسب حقوق و جرم و ... است، نه امور و ضوابط اخلاقی!
و ما آدمها تا اخلاقمند نشیم، جامعهی بهتری نخواهیم داشت. منی که امروز به عینه دیدم که یه روز کوچک بودم و ضعیف و یه نفر میتونست بهم درشت بگه، اما الان بزرگ شدم و ذهنی و جسمی و خانوادگی قدرتمندم، امروز روز مهربانی منه...
به تجربه شخصی خودم و صد البته به تبعیت از حدیث امیر المومنین علیه السلام لذتی که در عفو هست در انتقام نیست و اصلا هم از اون حرفای کلیشه طور نیستش.