کاشها
خیلی کم پیش میاد موقعیتهایی که آدم با خودش روبرو بشه و مثلا، مثلِ منی، بفهمه که چه قدر ناشکر هست... چقدر...
من ساعت ۴ صبح مثلِ امشبی متولد شدم.
اما امشب بعد از ۲۸ سال از اون شب، موقع خداحافظی همسر، وقتی که زود رفت و من با دلتنگی و غصه درِ خونه بابااینا رو به هم کوبیدم...
وقتی بچهها صدبار بهم گفتند مامان تولدت مبارک، مامان لوزت مبالک! و همدیگه رو بغل و بوس کردیم و مامان بهم میگفت خوش به حالِ تو...
وقتی بچهها رو با حوصله خوابوندم...
وقتی به گره پیچیده زندگی فکر میکردم و آرزو میکردم ایکاش واقعا آرزوی روزِ تولد برآورده میشد، تا آرزو کنم گره کارِ ما باز شود...
وقتی مشغول نوشتن شدم و ساعت ۲ و بیست دقیقه که داشتم میخوابیدم ناگهان دیدم صدای گریه اومد...
و بیشتر از نیم ساعت درگیرِ گریههای بلند بلند فاطمهزهرا بودم که از دندوندرد بیتاب شده بود...
وقتی بیشتر از ده بار به همسر زنگ زدم و در دسترس نبود...
اینجا بود که پیامک دادم بهش که تو کجایی که الان که لازمت داریم نیستی. اگر بودی این بچه رو دلگرم میکردی که اینقدر گریه نکنه...
و من باختم. بدجور باختم.
رفوزه شدم و خراب کردم.
میانِ امتحانِ خدا ایکاش آرزوهای قشنگتری میکردم...
کاش به همسر نمیگفتم...
کاش وقتی اسرار برملا نشده بود، نشون میدادم که ظرفیتش رو دارم...
کاش به جای اون پیامها، وقتی دیدم خواب از سرم پریده، با یه سجاده، یه تسبیح، ساعت تولدم رو بهانه صحبت با یار میکردم...
حالا فرصتِ گذشته از دست رفته ولی بازم آینده رو دارم. فقط ای کاش اینقدر ناشکر نبودم...
بیخیال! تولدت مبارک❤️☺️