وقتی تغییر آغاز میشود.
گرچه شما نپرسیدید اما ممکنه این سوال پیش بیاد که چطور رزق معنوی سفر کرمان برای زیارت حاج قاسم بیشتر از رزق معنوی سفر مشهد بوده؟
جواب من اینه که مگر روایت نداریم هرکس امام رضا (ع) رو عارفاً بحقّه زیارت کنه، بهشت برش واجب میشه؟ آیا ما عارف بحق امام رضا (ع) هستیم؟ اما شاید امروز شناخت حاج قاسم برای ما خیلی ساده و دمدستیتر هست. ما حالات روحی حاج قاسم رو دیدیم، سخنان حماسی و نامههای عارفانهاش به فرزندش رو خوندیم، ما وصیتنامه او رو شنیدیم و خوندیم... پس بیشتر میشناسیمش پس بیشتر دوست داریم شبیهش بشیم. حالا میخوام یه ذره از اون رزق معنوی بگم:
پنجشنبه که رسیدیم تهران و رفتیم خونه مامانم. همهمون خسته بودیم از بیخوابی و بدخوابی قطار، مخصوصا من، با یک بچه تا صبح روی یک تخت خوابیدن... اما بچهها رو بردم حمام.
توی حمام یکی از دخترا هی داد میزد و از گرمای آب ابراز ناراحتی میکرد. بهش گفتم: "انقدر این آب گرم رو ناشکری کردی که الان خونهمون آب گرم نداره!" به فکر فرو رفت.
از حموم کردن بچهها که فارغ شدم، روی مبل نشستم، کمردرد داشتم، توی دلم گفتم:" اَه، بابا پدرم دراومد سه تا بچه رو میبرم حموم! کمرم داره دونصف میشه..." بعد یک آن دیدم چقدر ناشکرم. به خودم گفتم: "الحمدلله که سه تا بچه دارم که حموم بردنشون من رو خسته میکنه! اگر از این خسته نمیشدم، از چی میخواستم خسته شم؟ ^_^ "
اون روز خونه مامان، خیلی چیزها رو تا شب که همسرم اومد، دوام آوردم. سعی کردم انرژیم نیافته. سعی کردم حال کسی رو بد نه، به جاش خوب بکنم.
بعد از اینکه برگشتیم خونه، یه اتفاقی برای همسر افتاد، برای اولین بار در زندگیش! و در واقع، خطرِ یک بلا، یک امتحان سخت از سر خانوادهمون کم شد. من فکر میکنم به خاطرِ روزِ خوب من و همسر بود. به خاطر تلاشی که کردم برای پاک کردن قلبم و این جایزه من بود. به همسر که گفتم، تایید کرد. ما هردوتامون میدونیم که خیلی بیشتر از چیزی که همه آدما در مورد زندگی مشترک فکر میکنند، سرنوشتمون به هم گره خورده. ما، یعنی من و مصطفی، سرشتمون در هم عجین شده. آرزوها و هدفهامون و طلبهامون، خیلی شبیه هم شده. ما توی یک مسیریم اما با وظایف مختلف.
از شب ۱۳ دی به بعد خیلی آرام شدم. همون چیزهایی که تنهاییهام رو میخراشید و آزارم میداد و قبلا فقط گاهی بهشون افتخار میکردم، الان تماماً مایه افتخارم شده.
۱۴ دی بود و رفته بودیم باغ شازده، همسر عاشقتر از همیشه بود. لطیفتر از همیشه شده بود. باورم نمیشد انقدر ذوق داشت. چند وقت پیش بهم گفته بود که احساس میکنه از وقتی اومدیم تهران، توجهش بهم کم شده. انگار دیگه تصمیم به جبران کردنش رو داشت عملیاتی میکرد! هرچند معلوم نیست کدوم یک از ما زودتر تصمیم گرفته جبران کنه! من که خیلی باید جبران کنم!
اون روز با خودم گفتم، دیگه داره کم کم وقتت آزاد میشه. بچهت رو که از شیر بگیری، سحرها، بین الطلوعینها، صبحهات آزاد میشه. دلم میخواد هر روز صبح ذاریاتم رو بخونم. دوباره تعقیبات همهی نمازهام رو بگم. گاهی دعای کمیل و توسل و ندبه بخونم. هر روز صبح ناهار رو بار بذارم و همیشه خونه مرتب باشه. صبحانه دور هم بخوریم. ورزش کنم، کتاب بخونم و کتاب بخونم. دلم میخواد برای بازی با بچهها وقت بذارم. دلم میخواد همسر که از در میاد، با لبخند به استقبالش برم...
سلام.
چقدر خوب شد که این دو پست آخر رو خوندم و چقدر بهش نیاز داشتم.
لوکیشن فعلی: حرم امام رضا (ع)، نایب الزیاره هستم از طرفتون.