قضاوتهای احمقانه ۱
اون روزا که دوره تربیت مدرس کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" وابسته به دفتر حفظ و نشر رو شرکت کردم، یه خانمی که از مسئولین بود یه حرفی بهم زد که واقعت ناراحت شدم. (کلیدواژه دوره طرح کلی... هست. میتونید مطالب رو ببینید.) چند وقت پیشها ایشون توی گروهِ طرح کلی که من تشکیلش دادم، طلب حلالیت کردند از همه.
من با اینکه معمولا خیلی راحت میبخشم اما نتونستم ایشون رو ببخشم. ایشون یک فعالِ اجتماعی در حوزه بینالملل انقلاب اسلامی بودند و اسمشون رو با چند تریلی هم نمیشد کشید. من توی ذهنم در موردشون خیلی پیشداوری داشتم. مثلا میگفتم: انقدر ادعای ولایتمداری دارن، دوتا بچه آوردن کلا و بعدش به من میگن بشین خونه بچههات بزرگ بشن بعد وارد عرصه اجتماعی شو! با خودم خیال میکردم ایشون هیچ درکی از شرایط فعلی جامعه ندارن. اصلا الگوی کنش فردی و خانوادگی و اجتماعیِ زنِ تراز انقلاب رو نمیتونند فهم کنند و بعد کلی ادعا دارند و همه جا دعوتشون میکنند و ...
گذشت و گذشت تا اینکه دختر این خانم که من اسمش رو میذارم "اِچ"، شد یکی از مهمترین ایدهپردازهای استارتآپی خانهی خلاقِ همسر...
رویداد DEMO day که برگزار شد، من هم رفتم خانه خلاق و ارائهی "اچ" رو دیدم. داورها که اصلا در عالمِ دیگری و فرهنگ و اقتصاد دیگری سیر میکردند، طرحِ اچ رو خیلی کوبیدند. ایرادهای مسخرهای میگرفتند که برام عین روز روشن شد که اینا اصلا نفهمیدند طرحِ اچ چی هست! طرحِ اچ رو کسی میتونست بفهمه که از عصر انقلاب اسلامی و فطرت انسان درک کافی داشته باشه یا تسلط کافی به رویکردهای جدید تربیت فرزند داشته باشه که اونا اصلا سواد اینها رو نداشتند متاسفانه. (و سواد چیزهای دیگری رو داشتند.)
خلاصه خیلی توی پرِ اچ خورد. جلوی تمام اعضای تیمش که اکثرا مرد بودند و مخصوصا شوهرش که خیلی از نظر فکری باهاش همراه نیست، خیلی بد شد.
وقتی داشت میرفت، دنبال سرش رفتم و گفتم خسته نباشی فلانی و عالی بود و ... و یه قرار بذاریم حتما میخوام ببینمت.
امروز که بچهها مریض بودند، از قبل قرار گذاشته بودیم و برای همین دیگه من از خونه تکون نخوردم و به جاش اون اومد خونهی ما. یه دختر هم داره که همسن زینب هست و بچهها تمام مدت بین صحبتهای ما پارازیت میانداختند :) پارازیت شیرین :)
خیلی با هم حرف زدیم. اول از همه از درخشان بودن طرحش و واسط بودن این ایده بین فرهنگ غرب و فرهنگ اسلامی گفتم و اینکه چرا اون داورها نمیتونند بفهمن چقدر طرحش عالیه. و بعد اینکه باید روی نیروی انسانی سرمایهگذاری کنه و یه تیم خوب با یک رویکرد تربیتی خوب و یک کتاب و استاد خوب بهش معرفی کردم تا مسیرش هموارتر بشه.
اما بعدش نمیدونم چی شد که در مورد پدرش ازش پرسیدم. نمیدونم کی چی بهم گفته بود که فکر میکردم پدرش فوت شده و یک توهمی داشتم که چون به فلان کشورها سفر کردند پس پدرش سپاهی هست.
پرسید در مورد پدرم چی میدونی؟ گفتم هیچی! و بعد خودش با احتیاط شروع کرد به تعریف کردن. نمیدونم چطور میتونم حسم رو بهتون منتقل کنم... اصلا در تصورم نمیگنجید که مادرِ اچ انقدر سختی کشیده باشه.
فکرش رو بکنید؛ یک زنِ انقلابیِ تحصیلکرده، همسرش روحانیِ مبلغ خارج از کشور باشه. لابد کلی آرمان و هدف داشته از این ازدواج. دوتا بچه به دنیا میاره اما همسرش تعادل روانی نداره، دست بزن داره و داره کلی به سلامت خانواده آسیب میزنه... بعد این آقا در بحبوحه وقایع سال ۷۸، از نظر سیاسی ضدانقلاب میشه و با تیم رفقای چپکردهش، به بهانهی تبلیغ میره انگلیس و دیگه هیچوقت برنمیگرده. با این وجود، مادر خانواده طلاق نمی گیره تا وقتی که همسرش مشغول فعالیتهای رسانهای علنی علیه نظام میشه و دیگه مجبور میشه طلاق بگیره.
مادرِ اچ، مثل مامان فرانکی توی فیلم "فرانکیِ عزیز" هرچندوقت یکبار برای بچههاش کادوی خارجی با بستهبندی خارجی میخریده که بگه بابا به یادتون هست. اما مثل همهی فیلمها، بلاخره یه روز اچ میفهمه و میگه: مامان! چرا اینکارا رو میکنی؟رفته که رفته! مهم نیست...
همه چیز مثل توی فیلمها. همه چیز خیلی دردناک...
شنیدنش هم سخت و سنگین بود. اگه پارازیتهای بچهها و شادی و نشاطشون از بازی نبود، شاید نه اچ توان گفتن داشت و نه من توان شنیدن.
من بعد از این ماجرا فهمیدم که چقدر در مورد مادر اچ اشتباه کردم. آخخخ. چرا؟
دارم به این فکر میکنم که با وجود اینکه کم سختی نکشیدم اما کم کم دارم به یک ویو و نمای بیعیب و نقص از زن تراز انقلاب پیدا میکنم! (ازدواج موفق، فرزندان خوب و زیاد! تحصیلات عالیه و احتمالا شغل خوب در آینده نزدیک) اما اما اما... واقعا باید یادم بمونه که چقدر زنها هستند با وجود مبارزهی زیاد و طاقتفرسا مجبورند راه دیگری برن...
مثل همدانشکدهایم خانم ط، که داره طلاق میگیره با یه بچه. از یه شوهری شبیه شوهرِ اچ، البته با تلورانس خیلی خیلی بالاتر. و من چی میفهمم!؟؟؟ لعنت بر من. من هیچی نمیفهمم از درد و رنجِ اونا و ممکنه یکی مثل من در مواجهه اول ازشون بپرسه: فلانی! نمیخوای دومیت رو بیاری؟
هیهات از این قضاوتها. هیهات از این امر به معروفهای پوچ و احمقانه.
خدایا کمکمون کن توی راهت، پشت و پناه هم باشیم. نه حریف تمرینی...
دومین مطلب با همین نام هم توی راه هست. برعکس این یکی که خیلی غمگین بود، اون مفرح و خندهداره. امیدوارم دوست داشته باشید.
از زن تراز انقلاب هم بگو.... حقیقتا کنجکاوم خیلی