صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

چند روز پیش رفتم حوزه‌ علمیه‌‌ای که اولین بار سال ۹۰ اونجا قبول شدم. کلاسِ یکی از اساتید محبوبم بود در مورد جهاد تبیین. من به این استاد خیلی مدیونم. چون جرقه‌های باز اندیشیدن و سیاسی شدن رو در درونم زد‌ و اگه نبود، مسیرم اصلا این شکلی نمیشد. آخرین بار که دیدمش، رفته بودم برای مشاوره پیشش‌. مامانم من رو فرستاده بود که روش تربیت فرزندم رو بهشون بگم و ببینند که خوبه یا نه. من ولی رفتم و سر دردِ دلم در مورد مامانم رو باز کردم. استاد اون موقع جوابی بهم داد که باورش برام سخت بود که واقعا ماجرا از اون قرار باشه! بعدا فکر کردم اصلا احتمالا استاد ماجرا رو اشتباه متوجه شدند. اما همین چند وقت پیش استادِجان ماجرا رو برام جا انداختند و من فهمیدم که چه فکر اشتباهی می‌کردم...
کلاس جهاد تبیینِ استاد خیلی رویکرد فلسفی داشت. جالب بود برام اما مطمئن بودم با این سیستم حوزه برای خواهرای طلبه، کلاس چندان مفیدی نیست. حقیقتش اصلا توی چشمای طلبه‌ها که نگاه می‌کردم، نشانه‌ای مبنی بر فهمیدن نمی‌دیدم!
بعد از کلاس رفتم پیش استاد، استاد خیلی تحویلم گرفتند، دستشون رو بوسیدم (و استاد خیلی ناراحت شدند) و گفتم: "از آخرین باری که دیدم‌تون خیلی اتفاقای خوبی افتاده." استاد خدا رو شکر کردند و در همون حال که استاد مشغول جواب دادن سوالات طلبه‌ها بودند و من منتظر که سرشون خلوت بشه، چند از دوستانم رو دیدم...
یکی از استادای همون سال‌ها رو هم دیدم. بلافاصله گفت که "شما همونی هستی که ازدواج کردی و رفتی!" خندیدم.
گفت: "درسِت چی شد؟" گفتم: "تموم شد." گفت: "بچه هم داری؟" گفتم: "سه تا." خیلی تعجب کرد. گفت: "پس از خیلی از خانومای این حوزه جلوتری." بعد پرسید: "چطور تونستی؟" گفتم: "خب خیلی سخت بود." فکر کرد دوقلودار شدم ولی سن بچه‌ها رو گفتم.
می‌خواستم بگم با ساختار حوزه علمیه‌ی ما، طلبه باید بین بچه‌دار شدن و خونه و زندگی "و" درس خوندن یکی رو انتخاب کنه!
می‌خواستم بگم به لطف جامعه‌الزهرا بود که تونستم.
می‌خواستم بگم دانشگاه رفتم و نمیدونید چقدر خوبه! چقدر استادای اونجا تعاملی درس میدن و چقدر درساشون به روز و مطابق نیاز نسل امروزه و چقدر تضارب آرا وجود داره.
ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفتم.
هیچی دیگه... اونا هم از سن و سال کمِ من تعریف کردند و با استادم که منتظر شدم سرش خلوت بشه صحبت کردم و گفتم سومیم به دنیا اومد و الان کارشناسی ارشد دارم انقلاب اسلامی می‌خونم تو دانشگاه تهران و خیلی خوشحال شدند و گفتند که پس حقا که دخترِ من شدی! (چون استادمون فرزند ندارند، این تعبیر رو به شاگردای خیلی عزیزشون میگن) هرچند بازم لا به لای صحبتامون رگه‌هایی از همون بدبینی حوزه به دانشگاه وجود داشت. حیف...
خداحافظی که کردم از استاد، خواستم برگردم خونه اما دیدم یکی از دوستان قدیمی که با هم همکلاس بودیم و ایشون الان سطح سه هستند، به عنوان مربی رفتند یک مدرسه تیزهوشان و چون بچه‌ها خیلی اذیتش می‌کنند، مستاصل شده. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم و از تجربیات و دانسته‌های خودم بهش گفتم‌. علی الظاهر خیلی صفر کیلومتر بود. پس توی این حوزه چی به طلبه‌ها یاد میدن؟
دارم برای درس آینده پژوهی یک بیان مساله برای سناریوی هنجاری در مورد آینده‌های تحقق و تقویت الگوهای سوم زن در انقلاب اسلامی در ایران افق ۵ ساله می‌نویسم. خیلی دلم می‌خواد اون بحثی که در مطلب "خانم اردبیلی و به همین سادگی من" نوشتم رو یه ذره آکادمیک‌تر منقح کنم. دعا کنید برام. ممنونم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۲
نـــرگــــس

جمعه‌ای که گذشت برای بچه‌ها کفش کتونی خریدیم. بعد ناهار بچه‌ها رو گذاشتیم خونه مادرشوهرم و دوتایی رفتیم برای من خرید. لیلا رو هم نمیخواستم بدم ولی خودش رفت بغل مادرشوهرم و پایین نیومد و ایشونم ذوق میکرد و مایل بود که لیلا بمونه پیشش.
مدت‌ها بود که با همسر اوقات دوتایی نداشتیم. مدت‌ها بود که همسر منو خرید نبرده بود. مدت‌ها بود که کیف و کفش و لباس خونگی لازم داشتم. عید امسال فقط یک مانتو و دوتا روسری خریده بودم و لباس راحتی‌هام تکراری و مستهلک شده بود. رفتیم و  در همون مغازه‌های اول هم خرید کردیم و همه‌چیز خوب و قشنگ بود. همه‌چیز...
سر شب برگشتیم منزل مادرشوهر پیش بچه‌ها. دو ساعت تمام داشتم برای فاطمه‌زهرا دفترپارچه‌ای نمدی میدوختم. صورتی با منگوله‌های صورتی با ۶ ورق سفید. همه به سلیقه‌ام آفرین گفتند. البته دخترکم خیلی قدردان نبود. خودش رو با من مقایسه می‌کرد و مطالبه‌های جدید داشت که سعی کردیم براش چند تا چیز رو جابندازیم. یکی اینکه مامان مامانه و دوم اینکه وسایل کشوی خودش و مامان رو با هم مقایسه نکنه به هزار و یک دلیل و سوم اینکه هرچی نیاز داشته باشه به وقتش براش تهیه میکنیم و چهار اینکه نیمه پر لیوان رو ببینه و خوشحال باشه و بدونه که مامان دوست داره اون همیشه خوشحال و شاد باشه. برگشتیم خونه تا دیروقت مشغول جابه‌جایی وسایل بودم. موقع خواب همه‌ی بدنم گزگز می‌کرد.
صبح ساعت ۶ و نیم ۷ بود که بلند شدم برای خودم و فاطمه‌زهرا لقمه صبحانه آماده کردم و بعد از اینکه راهی مدرسه کردمش، راه افتادم به سمت دانشگاه. همسر و دوتا دخترا خواب بودند. تا عصر که هم کلاس و بدو بدو و مطالعه. برگشتنی به خونه بابا مامان، خوابم نمی‌اومد اما به شدت خسته بودم. اولین بار بود که دلم می‌خواست برم و فقط دراز بکشم و بخوابم اما میدونستم بچه‌ها الان منتظرم هستند. رسیدم خونه، دیدم مامان که تازه داره دوران نقاهت بیماریش رو تموم میکنه، خسته و داغونه و تازه گوسفند هم قربانی کردند! و کلی کار ریخته بوده روی سرش و خونه به هم ریخته و رضااینا رو هم دعوت کرده! و حالا یه نیمچه استرسی هم داره که وقتی پسر و عروسش میان، خونه مرتب باشه...
اول که رسیدم، یه ذره به این بچه رسیدگی کردم و یه ذره به اون بچه رسیدگی کردم و یه ذره اینور اونور خونه گشتم و وسایلمون رو جمع کردم. بعد خستگی کشوند منو به رخت‌خواب ولی خوابم نبرد. نشستم به خوندن متن پیاده شده کلاس همون خانم جلسه‌ای که مامان میره کلاسش و تو یکی دو مطلب قبل گفتم که این قسمت رو خوندم:
در زمینه حجاب هم مادران کوتاه آمدند! نه اینکه دختر خانمها یا عروسها بد حجاب شدند... [بلکه] مادر، پسرش را راحت گذاشت به علت کسب درآمد، مثلا اگر پسر در ماشین موسیقی گذاشت یا کاهل نماز بود یا ... مهم نیست [و عیبی ندارد و کاری نکرد و در دلش گفت:] فقط دنبال کسب درآمد باشد. وقتی پسر رها شد، نتیجه آن در انتخاب عروس مشاهده می شود.
یا دختر را که روانه دانشگاه کردند، او را رها کردند، عقب نشینی‌ها از مواضع ذره ذره صورت گرفت و چون مادران از مقامشان کوتاه آمدند، فرزندان هر چه خواستند شدند.
این فساد در بین جوانان از ناحیه مادران است.
روز قیامت به حجاب من نگاه نمی کنند، بلکه حجاب دخترم را نگاه می کنند. [توضیح من اینه که چون انسان ممکنه به حجاب ظاهری یک عادتی از روی سنت‌ها و عادت‌ها داشته باشه اما حجاب دختر، همون حجابی هست که قلب مادر به اون رضایت قلبی میده در زمان حاضر و میزان در پیشگاه خداوند حالِ فعلیِ قلب و جانِ افراد است! مادر دیگه جوان نیست اما جوانی اون در زمان زندگی دخترش یه جورایی امتداد پیدا کرده و این یعنی اگر مادر جوان بود و جسارت جوانی داشت، شاید همان انتخاب رو می‌کرد. پس در گناه دخترش شریکه! توضیح ثقیل بود؟ نبود؟]
در دنیا هم همینطور است.
مادر که رفتار فرزند را توجیه می کند با عوامل بیرونی مانند اینکه جو اقوام روی او اثرگذاشته یا فرزند لجوجی هست، خودش نخواسته این فرزند را اصلاح کند، اگر فرزند لجوج هست چرا کوتاه آمدی که او به رفتارش ادامه دهد؟
اگر قلب مادر همانطور که برای اصلاح دنیای فرزند نگران و پیگیر است، برای آخرتش نگران بود، هم دنیای فرزند و هم آخرتش اصلاح میشد!!!!

انگار نهیب خوردم. یادِ صحبت‌های استادِجان افتادم و نمِ اشکی که در ستایش مقام مادر گوشه چشم استاد نشست. این چه مقامِ ولایتِ تکوینی‌ای است که مادر دارد؟ جل الخالق! ریزترین کنش‌های مادر روی فرزند اثر داره. مادر مادر مادر....
رفتم پیش مامان و براش این متن رو خوندم. مامان انگار یک آن تمام آنچه در تربیت من انجام داده بود و برای پسراش انجام نداده بود، پیش روش ظاهر شد. گفت: "من خیلی در تربیت تو سخت‌گیری کردم و به برادرات سخت نگرفتم. من اشتباه کردم..."
اعتراف صریح مامان دردناک بود. دلم برای برادرهام هم سوخت. دوست نداشتم مامان ادامه بده و بیشتر از این خودش رو سرزنش کنه، مخصوصا اینکه تغییری توی رفتارش با پسرا نمیده. برای همین خیلی ادامه ندادیم. یه کتاب آشپزی مصورِ قدیمی دستم گرفتم و نشستم به خوندن دستورهاش. مجرد که بودم وقتی اون دستورهای کوتاه رو می‌خوندم، امکان نداشت بتونم از اون ۴ خط یه غذا دربیارم اما...
مامان یهو با صدای جدی و بلند گفت: "صالحه!"
یاپیغمبر! از جا جهیدم تو آشپزخونه پیشش. ادامه داد: "صالحه وقتی رضا و زهرا اومدند، نمیشینی یه جا روی مبل استراحت. پا میشی کار می‌کنی تا اونا ببینن تو پاشدی، اونا هم بلند شن! یعنی چی؟؟؟ به خدا خیلی زشته بابات پامیشه سفره میندازه وسیله میاره و میبره! این چه فرهنگیه تو خانواده ما؟ خجالت آوره. جوونا همش گوشی به دست، سرشونو میکنن تو گوشی، اصلا کمک نمی‌کنند و ..."
بعد که دید منم خیلی تاییدش میکنم و اصلا نق نمیزنم، بعد از چند لحظه سکوت، انگار که عذاب وجدان گرفته باشه گفت: "دخترم میدونم تو هم خسته‌ای! خدا منو ببخشه که در مورد تو اینجوری فکر کردم؛ در مورد زهرا اینجوری فکر کردم..." و دیگه هی ادامه میداد که تو خسته‌ای و فلان...
گفتم: "نه مامان! به خدا من ناراحت نشدم. تو راست میگی آخه. نگران نباش. من اصلا خسته نیستم..."
همسر که نیومده بود اما بچه‌ها اذیت نمی‌کردند خدا رو شکر. شروع کردم به جمع و جور کردن و بابا ظرفا رو می‌شست و من مشغول جارو زدن شدم.
حین جارو برقی کشیدن، فکر می‌کردم... تازه متوجه شدم مامان در تمام این سالها با این تسامح‌ها و تساهل‌هایی که در حق برادرام روا میداشت و من به رفتارهاش میگفتم "پسر دوستی" و در قبال من سخت می‌گرفت و یک ذره عقب‌نشینی نمی‌کرد، چه موهبت و خوشبختی عظیمی برای من ایجاد کرده بود. چقدر آینده دنیا و آخرتم رو تضمین کرده بود.
همیشه چقدر دست و پا میزدم برای جلب رضایتش و اگر رضایتش راحت به دست می‌اومد، چقدر تنبل می‌شدم! با این کارهاش چقدر برای رشد من، ریل‌گذاری کرده بود و چقدر باید شاکر می‌بودم و نبودم! و چقدر اشتباه می‌‌کردم که مامان اونا رو بیشتر دوست داره!
مامان همیشه آرزوش همینه که من و بچه‌هام خوب تربیت بشیم. قلبم داد کشید: "مامان... عاشقتم! کاش زودتر میفهمیدم تو با همین فرق گذاشتنت، عشقت رو به من داری نشون میدی..." اشک شوق تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی بغض کردم. متوجه شدم ارتباط این مساله با پایان‌نامه‌م چقدر کلیدی و زیباست و همونجا تصمیم گرفتم پایان‌نامه‌م رو به مامان و استادِجان تقدیم کنم. حتی رفتم تو آشپزخونه و به مامان و بابا گفتم چه تصمیمی گرفتم! مامان میگفت پس شوهرت و بابا چی؟ گفتم رساله دکتری رو تقدیم اونا میکنم! :)))
داشتم جارو میزدم که رضااینا اومدند و نشستند و رضا هم همش میگفت خسته‌است! :) سفره رو من و فاطمه‌زهرا و بابا انداختیم. شام که تموم شد، جمع هم کردیم و با وجود اینکه کمرم داشت دونصف میشد، تنهایی ظرفا رو شستم. موقع ظرف شستن مامان همش خواهش می‌کرد که ولش کنم اما قبول نکردم و با تمامِ وجود انجامش دادم.
اون شب فهمیدم چقدر کم مامان رو بوسیدم... چقدر کم افتادم به پاش! چقدر هنوز خودم رو مقابلش کسی می‌دونم! چقدر بهش کم محبت کردم! چقدر کم هواش رو داشتم! چقدر نفهمیدمش! چقدر درکش نکردم...


اون روز توی دانشگاه روز خیلی خوبی داشتم. تو مباحثه علمی سر یکی از کلاس‌ها متوجه شدم چقدر استعداد دارم و خوش‌فهمم. البته اگر تعریف از خود نباشه که خواهی نخواهی هست.
در عین حال به همکلاسیم که به نظر من خیلی معمولی هست از طرف فلان دانشگاه زنگ میزنن که بیا استادِ فلان کلاسِ ما باش، اما من هیچ‌کجا نمیتونم ادای دین کنم. دلم شکست اما نه برای خودم. گلایه‌ای نبود. هرچی بود، بی‌قراری برای انقلاب بود. بعد نماز ظهر رفتم سر مزار شهدای گمنام دانشگاه تهران. توی دلم با شهدا دردِ دل کردم. تصمیم گرفتم همیشه شنبه یک‌شنبه‌ها به قدر یک دقیقه هم که شده برم پیششون.
هرچند که اون روز و فرداش هم کارهای خوب کردم و هم کار بد که احساس می‌کنم هرچی استغفار می‌کنم کافی نیست (اینو گفتم که بگم خیلی هم علیه‌السلام نیستم) اما حالِ دلم خیلی خوب بود. رفتم کتابخونه و در تمام مدتی که داشتند اینور و اونور علیه هم شعار میدادند، داشتم نظریه اجتماعی روابط بین الملل الکساندر ونت رو می‌خوندم و بعدش هم ثروت ملل آدام اسمیت رو امانت گرفتم. دلم می‌خواد از تک تک لحظات جوانی استفاده کنم...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۳۱
نـــرگــــس

یک‌شنبه بین ساعت ۱۲ تا ۱۴ قرار بود استادِجان رو ببینم ولی هرگز فکر نمی‌کردم یک چنین دیداری از آب دربیاد...
سه ماه و نیم از آخرین باری که استاد رو دیدم، می‌گذشت. روز امتحانِ ترمِ قبل که به خاطر آلودگی هوای پایتخت جا به جا شد، دیگه استاد قولی ندادند که حتما میان دانشکده. اما چند دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که رسیدند و یک قطعه دودی و روغنی از اتومبیلشون رو گذاشته بودند در پلاستیک و دستانشون سیاه شده بود. گفتند که ماشین خراب شده و به همین خاطر دیر اومدند اما تمام مدت لبخند به لب داشتند انگار این مشکلات فقط یک شوخی با نمک بوده. انگار استاد با همه‌چیز سرِ شوخی و مزاح داشتند...
بعد رفتند و دستانشون رو شستند و نشستند پشت میز و با احترام، قرآن به دست گرفتند و با یک آرامش خاصی یکی دو صفحه قرآن خوندند. من همه‌ی مدتی که مشغول نوشتن بودم، زیر چشمی استاد رو در نظر داشتم. اون لحظات مثل این بود که استاد به منبع انرژی لاینتاهی عالم وصل شدند. همان اندک تلاطم خود رو با آرامش عمیقی فرونشاندند.
اون روز استاد بعد از امتحان زود رفتند و از اون روز سه ماه و نیم می‌گذشت.
طبقِ دستور خودشون که قبلا گفته بودند پیامِ یادآوری بدم، پیام دادم. ساعت ۱۱ و نیم بود. بعد دیدم خبری نشد و رفتم سلف اما انقدر شلوغ بود که یک ساعت بعد که استاد زنگ زدند و گفتند: "من دانشکده‌ام، کجایی؟" من تازه غذا رو گرفته بودم. بدشناسی! چقدر هم شرمنده شدم ولی چاره‌ای نداشتم چون تا عصر از گرسنگی می‌مردم. بقیه غذا رو ساندویچ کردم و گذاشتم توی کیفم و بدو بدو برگشتم دانشکده. وقتی رسیدم به دفترآموزش که استاد اونجا بودند،  استاد روشون اون‌طرف بود. یه لحظه حس کردم چقدر دلم برای استادم تنگ شده! (البته من دلم برای درس و دانشگاه و دانشکده به حد افسردگی هم تنگ میشه. لطفا فکر بد نکنید!) سلام که کردم، برگشتند و جواب من رو دادند اما بعد من رو معطل کردند تا کارشون با مسئول آموزش تموم بشه. راستش انقدر خوشحال شدم که این وقفه ایجاد شد که هم من نفسم جا بیاد هم به خودم مسلط بشم. فقط ناراحت بودم که استاد از دستم ناراحت شدند احتمالا. آخه استاد از وقت ناهارشون برای این جلسه زده بودند :(
همون هم بود. اولش که نشستیم مثل همیشه گفتند دیگه یادی از ما نمی‌کنید و سر نمی‌زنید و ..
منم همیشه میگم که کم توفیقم...
بعد گفتند که دخترخوب مگه نگفتم از شبِ قبل پیام یادآوری بدی؟ گفتم: گفتید یا شب قبل یا فرداش. _نگفتم ترجیحا شب قبل؟ _نه! و بعد هم بازم عذرخواهی کردم که خیلی دقیقه نود این پیام رو دادم چون اشتباه محاسباتی من اینه که همیشه فکر می‌کنم دقیقه نود بگم، بهتره :(
خلاصه سوالاتم رو شروع کردم به پرسیدن. اولش هم اینطوری شد که استاد گفتند فایل پروپوزال رو نشونم بده و من توی گوشیم نداشتمش. کلی عذرخواهی کردم و سر درد دلم باز شد که: "استاد از اون روزی که گفتید فلش بگیر و چند جا ذخیره کن مطالب رو، من به همسر گفتم فلش بگیره و نگرفت تا امروز خودم خریدم. حالا اون کجا که شما گفتید با همسرت بنویس پایان‌نامه‌ت رو و این که این ده صفحه رو فقط توی سه روز که تونستم بشینم پشت لب‌تاپ نوشتم!" زیرآبِ طفلی همسر رو هم زدم ولی استادِ جان گفتند: "عیبی نداره، در عوض اینطوری قشنگ‌تر میشه. اگر با همسرت می‌نوشتی به این قشنگی نمی‌شد! آره... اینطوری قشنگ‌تره" همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینند. کلا من کسی رو اینقدر خوشبین و راضی به مقدرات الهی ندیدم...
حالا اینجا چون من ثبت خاطره میکنم و شما در جریان موضوع پایان‌نامه نیستید، فقط قسمت‌های جذاب و بامزه رو تعریف می‌کنم و مجبورم مسیر اصلی صحبت‌ها رو کمی ویرایش کنم و یک بخش‌هایی رو هم حذف کنم. مثل اونجایی که استاد برای توضیح وجوه هنجاری و کارکردی، مثالِ زنِ ترازِ انقلاب اسلامی رو با دمِ‌دستی‌ترین مصداق زدند! یعنی گفتند: "الان خانم (فامیلیِ من) زنِ تراز انقلاب هست..." واقعا بامزه بود! :)))) ولی خب تفصیلش از حوصله‌ی شما خارج هست.
این وسط تلفن استاد زنگ خورد. استاد از من اجازه گرفتند و گفتند جواب بدم؟ منم معمولا در چنین مواقعی سرم رو میندازم پایین، لبم رو می‌گزم و زیر لب میگم اختیار دارید.
خانمِ استادِجان بودند. انگار یک صدای پر مهر و آرامش و خاص، پشت تلفن بود. چقدر در درونم احترام براشون قائل بودم و حریم‌شون برام بی‌اندازه مقدس بود. برای همین خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا استاد راحت باشند. همون شوخ‌طبعی همیشگی رو با همسرشون هم داشتند. باید برای همسرشون یک پولی واریز می‌کردند و استاد به شوخی به ایشون میگفتند: تو که همه‌ی پول‌های من رو می‌گیری که! و من توی دلم داشتم از خنده میمردم!
تماس که تموم شد، استاد مجبور شدند عملیات بانکی رو با گوشی‌شون انجام بدن. برای همین، همینطور که مشغول بودند و گوشی دستشون بود، بهم گفتند می‌خوای ببینی چه عکسی رو برای شماره همسرم گذاشتم؟ بعد بدون انتظار برای جواب من، اومدند کنار صندلیم و نشونم دادند. گفتند این چیه؟
یه نقاشی بود. خیلی هم واضح نبود. تازه خنده‌م هم گرفته بود که اینقدر غیرمنتظره بود! شبیه نقاشی‌های استاد فرشچیان بود اما اون لحظه نمی‌تونستم خوب تشخیص بدم. بعد استاد که یک اشاره کردند یادم اومد...
تابلوی رمی جمره یا امتحانِ سخت استاد فرشچیان بود. روایت بردن اسماعیل به مسلخ عشق توسط ابراهیم و سنگ زدن او به شیطان.
انتخاب بی‌نهایت لطیفی بود برای تصویر مخاطبِ همسر! استاد گفتند: "خانواده اینطوره! باید با یک دست، خانواده رو نگه‌داری و با دست دیگه شیطان رو برانی." گفتم: "استاد دقیقا چند روزه دارم به همین فکر می‌کنم. اینکه شیطان چقدر طمع داره به زندگی ما..." و بعد به استاد گفتم که دوهفته_ یک‌ماهی نیست که من به جدایی فکر نکنم اما هربار به شیطان فکر میکنم و خوشحالی او و این که این خواست شیطانه. و بعد عجیب این بود که استاد اصلا توصیه و نصیحت نکردند. شاید چون حتی این رفت و برگشت‌ها در مسیر فهم بهتر مساله پایان‌نامه بود...
تلفن استاد دوباره زنگ خورد. آقازاده استاد بودند. به یک‌باره یک رویِ دیگری از پدریِ استاد رو دیدم. پدرِ یک پسر! با تمامِ اقتدار و جلالی که یک پدر باید برای پسر داشته باشه. مهر پدری در احوال‌پرسی اول مکالمه ریخته شد و بعد توامان هم از پسر مطالبه می‌کردند و هم حمایت. شنیدن اون مکالمه به غایت شیرین بود! بعد از خداحافظی، استاد عکس آقازاده‌شون رو نشونم دادند. همون که روی مخاطب هست. واضح نبود ولی لبخند از لبام محو نمی‌شد. احساس کردم حالا که استاد من رو اینقدر محرم دونستند و برای اولین بار بود که فقط خودم با استاد جلسه داشتم (و کس دیگری حضور نداشت) و ضبط نشدن جلسه هم خصوصی‌ترش می‌کنه، دقیقا وقتشه که سوالم رو بپرسم:
استاد شما چند تا بچه دارید؟ دختر یا پسر؟
بلافاصله جواب دادند: سه تا. هر سه تا پسر.
وای! باورم نمیشد! به استاد هم گفتم تقریبا یقین داشتم که شما دختر دارید! ولی الان که نگاه می‌کنم می‌بینم همه‌ی معادلات و هرچی که تا الان بوده با همین مشخصات و متغیرها جور در می‌آد. استاد با حسرت خاصی گفتند دختر ندارم و خدا نداده. من واقعا خجالت کشیدم، از ته دل آرزو کردم خدا به استاد دختر بدن. آرام گفتم: "ان شاءالله دختردار میشید." اینجا که رسیدیم، استاد خیلی سریع و هوشمندانه، مسیر صحبت رو عوض کردند.
پرسیدند: میدونی بزرگترین فضیلت یک دختر چیه؟ من فکر کردم و گفتم حیا! گفتند نه، این بخشی از اون هست. بازم فکر کردم و بی‌نتیجه بود. استاد به شوخی گفتند شما می‌آیید سر کلاس من مینشینید و خوب میشید، بعد دوباره میرید سر کلاس استادای دیگه، برمیگردید به تنظیماتِ کارخانه! با لبخند سرشون رو گذاشتند رو میز چون هرچی می‌گفتند که قبلا گفتم، من یادم نمی‌اومد! (کلا نادونیِ شاگرد سر کلاسِ استادِجان هم بامزه است!)
مادری! ماااادر شدن!
(استادِجان، استادِ رد گم‌کنی هستند‌. اول میگن فضیلت "دختر"، نمی‌گن "زن" که آدم گیج بشه!)
بعد شروع کردند در باب فضیلت مادری صحبت کردند. اینکه یک دختر تا مادر نشده... یک دختر حتی حاضره به خاطر مادربودن، همسرش رو از دست بده... یک مرد هیچ‌وقت نمیتونه نقش مادر رو ایفا کنه اما برعکس میشه... و و و
با حرارت خاصی صحبت می‌کردند تو گویی استاد خودشون مادر هستند! خوشحال بودم که استاد من رو قابل دونستند برای شنیدن این حرف‌ها. خوشحال بودم که مادر هستم و نه یک دختر مجرد که شرایطم حائل بشه برای فهم کنهِ معنایِ مدّنظر استاد. خوشحال بودم که شب قبل خودم داشتم همین حرف‌ها رو به مامان می‌گفتم و اوضاعم با همسر و مامان استیبل بود وگرنه می‌خواستم اون لحظات فقط غصه بخورم. شاید بارها شبیه این حرف‌ها رو شنیده بودم اما تا به حال یک مردِ فیلسوف با نگرشی الهی و زیبایی‌شناسانه، جملاتی به اون استحکام و سلیقه در بیان فضیلت مادری به من هدیه نکرده بود. نگاه استاد به من بود اما انگار مشغول تقدیس مقام قدسیِ مادری بود...

حس عجیبی بود در کل! می‌تونستم در عقلانیت و احساسِ استاد، خودم رو مثل یک آینه تماشا کنم‌. استاد تماما مخاطبش "من" بودند. انگار داشتند برام وجهه اهورایی منزلتی که دارم و نمی‌شناختم رو هویدا می‌کردند. مصرع شعری رو چند بار گفتند و من نتونستم به خاطر بسپرم. مضمونش این بود که ای به قربانِ وجودت که خودت اون رو نمی‌شناسی...
بعدا به این فکر کردم. اینکه ای‌بسا استاد، من رو مثل دختر نداشته‌ی خودشون زیر بال و پر گرفتند. اونقدر حرف‌ها برای زدن به دخترشون دارند که حالا خدا به من لطف کرده و من می‌تونم اون‌ها رو بشنوم. ای‌بسا به استاد الهام شده بود که شاگردش چقدر گره توی ذهن و دلش داره. یکی باید بیاد و اونا رو باز کنه...
بعد من گفتم استاد باورتون نمیشه! دیشب تا صبح دختر دومی و کوچیکه هی من رو از خواب بیدار می‌کردند و شاید دیشب بیست بار از خواب بیدار شدم! هر بار فقط گفتم: مامان بخواب.
بعد استادِجان نمیدونم چی شد که خاطره استاد شهریار از مادرشون رو تعریف کردند. (شاید به دلیل قرابت ماجرای دیشب با شعر بیچاره مادرمِ استاد شهریار) اینکه استاد همه چیزشون رو مدیون همان مادرِ بیسواد که با عمق جان شعر می‌خواند میدونستند... (اصل خاطره رو پیدا نکردم که لینک بذارم)
اینجا بود که استاد منقلب شدند و اشک در چشمانشون جمع شد. بیست دقیقه‌ای وقت بود و می‌خواستم سوال بعدیم رو بپرسم اما دلم نمی‌اومد. به استاد گفتم می‌خواهید بعدا جلسه رو ادامه بدیم؟ اما استاد طبق همون عادت خاص خودشون که بی‌توجه به این مسائلند، قطره اشک گوشه چشمشون رو پاک کردند و بعد من به ذهنم رسید نکنه استاد یاد مادر خودشون افتادند! پرسیدم که مادرشون در قید حیات هستند و ایشون خدا رو شکر کردند که الحمدلله بله... و من هم دعا کردم که ان شاءالله سال‌های سال، سایه‌شون بالای سرتون باشه.
بیست دقیقه‌ی آخر جلسه من با حرارت در مورد مساله علمی‌ای که ذهنم رو درگیر کرده صحبت کردم و استاد با دقت خیلی زیاد گوش دادند و البته بحث نیمه تمام موند و به جلسه‌ای دیگه موکول شد.
اما چیزی که خیلی نگرانم کرده و ذهنم رو مشغول کرده اینه که استاد، دو سه باری در طول جلسه از دردی که بهشون عارض میشد، چشمانشون رو می‌بستند و گرچه سعی می‌کردند بروز ندن اما نمی‌تونستند هیچ واکنشی نشون ندن. من هم هرچی میگفتم که استاد می‌خواهید ادامه جلسه باشه برای بعد، توجهی نمی‌کردند.
خلاصه نمی‌دونم چیکار کنم :( فقط می‌تونم دعا کنم. خدایا، خودت مراقب و محافظ استادِ من باش...


الان که اینا رو می‌نویسم یادِ روز معلمِ پارسال افتادم که برای چند تا از اساتید گل خریدم. هیچ کدوم به اندازه استادِ جان خوشحال نشدند. استادی که کمترین خوشحالی رو نشون داد، ۴ تا دختر داشت! استادِجان اینقدر ذوق نشون دادند که تا به حال ندیده بودم و حتی می‌خواستند اون ترم، ما رو بندازند ولی اون دسته گل، پشیمونشون کرد. خب ما دختر‌ها چقدر برای پدر مادرامون گل می‌خریم؟ چقدر پسرا می‌خرن؟! البته فکر کنم تا اینجا دیگه متوجه طبع لطیف استادِجان شدید!
بعد از سه سال از زمانی که گوشیم رو خریدم، برای اولین بار تصویر صفحه قفل و صفحه اصلی رو عوض کردم. صفحه قفل رو گذاشتم نقاشی مولودِ کعبه فرشچیان و صفحه اصلی همون تابلوی رمیِ جمره یا امتحان سخت. هر بار که گوشی رو برمیدارم، مویرگ‌های مغزم با دیدن عکس‌ها تنفس می‌کنه...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۰
نـــرگــــس

چطور دلم میاد امروز رو براتون تعریف نکنم؟ روایت این شنبه و یک شنبه، هیچ غمی نداره :) سراسرش حال خوب و شوق و اشتیاقه. توی این پست بخشی‌ش رو می‌نویسم و پست بعدی بخش دیگه‌ای...
شنبه وقتی از دانشگاه برگشتم خونه، (خونه‌ی مامان و بابام همیشه اسمش "خونه" است! اسمِ خونه‌ی خودم و همسر، "خونه‌ی خودمون" هست.) با انرژی همون لته‌ی ساعت ۱۰ صبح سرِپا بودم وگرنه اصلا چطور ممکنه صالحه با ۴_۵ ساعت خوابِ شب بتونه زنده بمونه؟ با این حال نیم ساعت بعد از رسیدن با شور شروع کردم به صحبت کردن با مامان در مورد حرفای سخیف خانم جلسه‌ای محله‌مون و کلی با هم صحبت کردیم. در مورد انقلاب اسلامی و پیرامون اون مثل اون چیزایی که باید بگیم‌ و نگفتیم و کارهایی که باید بکنیم و نکردیم و اون حرفایی که زدنشون غلطه و یه عده همسو با خواست دشمن، عامدانه یا جاهلانه دارن تکرار می‌کنند و کم‌کاری‌های حوزه و خروجی نداشتن حوزه خواهران و شکل و شمایل ولایتمداری واقعی و ... بعد آخرای صحبتامون به مامان گفتم که مامان قدرِ خودتون رو بدون که چه کار مهمی میکنی و چطور در راستای امتداد دادن انقلابی‌گری در نسلت داری تلاش می‌کنی و چطور امام میشی با دعای "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما" و ثواب‌های یک نسل رو با نام خودت عجین می‌کنی.
گفتم مامان نمی‌دونی چقدر شیطان لجش می‌گیره، چقدر خوب میدونه ما چقدر خطرناکیم، تمام توانش رو گذاشته که ما رو از هم بپاشونه. اینکه دو هفته و یک ماهی در طول سال نیست که من به طلاق فکر نکرده باشم از بس که شیطان وسوسه می‌کنه و بی‌خیال نمیشه. حتی وقتی داره بهمون خوش میگذره هم اینو بخشی از نقشه‌ش می‌کنه. می‌خواد با انواع فشارها بیشتر بهمون فشار بیاد و با خراب کردن خانواده بچه‌هامون رو ضایع کنه.
گفتم مامان تو بچه‌ها رو نگه‌ نمی‌داری تا من بیام! تو داری اونا رو تربیت می‌کنی! یادته که من چطوری بودم تو مجردی؟ تمام انگیزه‌ی من برای بچه‌دار شدن تربیت فرزند بود. اینکه یه قدم تو تاریخ بری جلوتر و خودت رو امتداد بدی وگرنه ما هرگز نمی‌تونیم در تاریخی غیر از تاریخ خودمون زیست کنیم مگر با تربیت نسل، با بچه‌هامون.
گفتم مامان ببین من اگر دارم توی دانشگاه تو با یک کیفیت متفاوت درس می‌خونم، واسه اینه که خودِ توام! من فقط نسل بعد از توام و اگر نمونه‌ی مثل من کم هست، نمونه‌ی تو هم اون زمان کم بود. تو توی اون زمان پیشگام زمانِ خودت بودی و خط شکن. این تو بودی که همیشه برام الگوی زنِ جنگجو بودی و به کم قانع نبودی، من چطور میتونم غیر از این باشم؟
حال مامان چقدر خوب شد. اولین بار بود که حس کردم تونستم به مامان یک حال خیلی خوب منتقل کنم. باورِ به ارزشمند بودن مادری رو...
گفتم مامان دعا کن. دعا...
یک‌شنبه صبح، مهدی داداشم (که تعریف نکردم براتون که امسال دانشگاه، پلیمرِ امیرکبیر قبول شد و چقدر خدا و امام حسین بهش لطف کردند و با اون وضعیت کنکور دادن، فرصت جدیدی بهش دادند...) زنگ زد و اومد خونه‌مون و با هم صبحانه خوردیم تا با هم اسنپ بگیریم و بریم دانشگاه.
تو مسیر، مهدی از اشتیاقش میگفت و من بهش ذوق می‌کردم.
مهدی از فرصت‌ها و امیدها و افق‌هاش می‌گفت و منم بهش امید مضاعف می‌دادم و بهش توصیه می‌کردم که غنیمت بشمره این فرصت‌ها رو.
من و مهدی در این یک سال اخیر، مخصوصا چند ماه اخیر، خیلی با هم رفیق شدیم به فضل الهی. طوری که مهدی تو مسیر برگشت از کربلا به شوهرم گفته بود که تنها کسی که در خانواده دوست دارم باهاش حرف بزنم، آبجی‌مه.
مهدی در اصل یک نخبه‌‌ی فنی مهندسی هست که فقط نیم ساعت سر جلسه‌ی کنکور تست زده و بعد با امضا بیرون اومده و یک کله‌شقی خاص و سر نترسی داره. مهدی مثل شمشیر دو لبه‌است و من نمی‌تونم ببینم یه روزی از کشور می‌خواد بره و من هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم و نمی‌تونم جلوش رو‌ بگیرم.
وظیفه‌ی منی که هم خواهرش هستم و هم دارم دروس معارف انقلاب اسلامی می‌خونم اینه که اول از همه نذارم دلسرد بشه از انقلاب و دوم اینکه امیدوارش کنم به آینده انقلاب و سوم اینکه یه کاری کنم که مفیدترین عنصر انقلابی بشه. یعنی اگر خاصیت من همین باشه توی دنیا، کافیه.
یک شنبه که برگشتم خونه، هم از جلسه‌ام با استادِجان برای مامان کلی حرف داشتم (و اینقدر با ذوق تعریف می‌کردم که مامان براش سوال شد اگر نباشه که من براش تعریف کنم، این انرژی آتشفشانی رو چطور تخلیه می‌کنم؟ منم با افتخار گفتم: می‌نویسم! :) ) و هم از ماجرای صبح با مهدی تو اسنپ و اون همه امید که جوانه زده بود و مطمئنم شیطان ازشون غفلت نمی‌کنه. مامان برای مهدی بازم نگران بود، به مامان گفتم واقعا براش دعا کنه. دعای مامان، همیشه معادله‌ها رو تغییر داده...


شب زود شام خوردیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. من ساعت ۹ و نیم خوابم برد! باورتون میشه؟ البته زینب تب داشت و مدام بیدار میشد و لیلا هم تا یک ساعت بعد از به رختخواب رفتن نخوابید و من تا صبح مجموعا حدود ۲۰ بار از خواب بیدار شدم. چقدر هم دست راستم درد می‌کرد... تمام دستم دررررد می‌کرد ولی آرام بودم. شب عجیبی بود...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۷
نـــرگــــس

فردا صبح اون روزی که براتون توی پست قبل نوشتمش، چشمامون رو باز نکرده بودیم از خواب و حدودای ساعت ۶ صبح بود که من و همسر با هم در مورد یک مساله تربیت فرزند! دعوا کردیم. یکی دو ساعت بعد که همسر رفت سر کار، من دیگه قهر بودم. اونم عجله داشت و فرصت نکرد باهام صحبت کنه. طبق معمولِ روزهای قهری، جواب تلفنش رو ندادم ولی چون پیام داد که بهم زنگ بزن، حس کردم مساله مهمی هست. بهم گفت که بریم قم؟ عصر میام خونه، آماده شیم بریم قم، داداشم دعوت کرده بریم خونشون. و منم موافق بودم. دلم لک زده بود برای حرم حضرت معصومه...
اینو بگم که ما همیشه با هم حرف می‌زنیم ولی نمی‌دونم چرا این دفعه یه حسی بهم میگفت: "بی‌فایده است چون موضوع دعوا تکراریه و شما قبلا در این مورد با هم کلی صحبت کردید و بازم همسر اشتباهش رو تکرار کرده." توی طول مسیر تهران قم، موسیقی بی‌کلام گذاشتم و خودم رو زدم به کوچه علی‌چپ. انگار نه انگار که ما قهریم ولی خب طفلی همسر همش منتظر بود من سر صحبت رو باز کنم و این کار رو نمی‌کردم و اونم انگار نمی‌دونست از کجا شروع کنه.
به قم که رسیدیم، از کنار حرم که رد شدیم دیگه نتونستم تظاهر کنم. غم ریخت توی صورتم. همسر می‌دونست. آخه تک تک خیابون‌های قم برای ما خاطره است. خاطراتِ روزهایی که کمی جوان‌تر بودیم و مثل حالا سرد و گرم روزگار نچشیده بودیم. من دیگه حسرتِ شورِ عشقی رو نداشتم که در اون ایام در جانمون شعله می‌کشید. عاشقِ همین روزهای پر مادرانگی خودم شدم، عاشق همین خانواده‌ی پنج نفره‌‌ی نازنین ولی می‌دیدم چیزی رو از دست دادم انگار و اون چیزهایی در رابطه با همسرم هست...
رسیدیم خونه‌ی برادرشوهرم و دقیقا چند دقیقه قبل از ورود به خونشون، در مورد موضوعِ دعوای صبح یعنی تربیت فرزند! مشاجره کردیم که باعث شد همه متوجه بشن من ناراحتم...
طبق معمول این چند سال اخیر، اینطوری هم نبود که ما خالصا مخلصا قم رفته باشیم برای زیارت. نه! هم خانواده‌ی همسر رفته بودند به پسرشون سر بزنند و به این بهانه قرار شد همه دور هم جمع بشیم و هم زیارت و هم این مساله مهم که روز جمعه همسر در یک همایش سخنرانی داشت. برای هماهنگی‌های لازم هم اون شب قرار بود بره سر بزنه به محل برگزاری همایش. وقتی حس کردم بروز ناراحتی‌هام توی رفتارم جلوی خانواده همسر خیلی زیاد داره میشه، سریع کمی فاصله گرفتیم و در چند جمله مختصر مفید همه‌ی آنچه باید می‌شنید رو گفتم و همین کار کمی بهبود حاصل کرد و لااقل وقتی ساعت ۱۱ شب رفت محل همایش که سر بزنه ببینه اوضاع چطوره، دیگه دلم سنگین نبود از حرفای نگفته. همسر نمیدونم چیکاره‌ی همایش بود که تا ۵ و ۶ صبح داشت کارهای اونجا رو راست و ریس می‌کرد. منم که خسته بودم اما بعد از خوابوندن بچه‌ها خوابم نبرد. پیانیست رو دانلود کردم و دیدم و بعد خوابیدم. فردا نزدیکای ظهر رفتیم خونه‌ی دوست‌مون و ما زن‌ها یک دل سیر با هم در مورد زندگی و همسرانگی و الگوی زن تراز انقلاب و جمع بین نقش‌ها و مسئدلیت‌ها درد دل کردیم و مردها هم رفتند همون همایش کذایی و در مورد کارهاشون با هم درد دل کردند.
حورا بهترینه! رفیق جانِ مهربان و عالمه‌ای که گره باز می‌کنه با دانشی که در مورد خانواده داره. توانمندی‌هاش غبطه برانگیزه و حال و احوالش انگار همیشه خوبه. درد دل که میکنیم، شکایت نمی‌کنه برعکسِ من که لحنم گاهی شاکی هست. مثل همیشه من رو از بن‌بست خارج کرد.
اون شب وقتی برگشتیم خونه، از ساعت ۱۲ تا ۱ داشتم وسایل جشن آب فردای فاطمه‌زهرای کلاس اولی رو آماده می‌کردم و همسر هم رفت بیرون که نون و چسب رازی بخره. وقتی برگشت، بهم گفت که چقدر مامان خوبی‌ام که اینقدر دلسوزانه و خوشگل کاردستی‌های جشن فردای دخترمون رو آماده کردم و منم بهش گفتم باید به خودمون افتخار کنیم که داریم تلاش می‌کنیم اینقدر پدر و مادر خوبی باشیم و بلاخره با هم حرف زدیم! هرچند دیروقت بود و باید فرداش می‌رفتم دانشگاه. می‌ارزید چون خستگی و خوابالودگی با یک لته میتونه کم بشه ولی زخم‌های روح و روان رو هیچ چیز جز نوازش نمی‌تونه التیام بده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۹:۴۶
نـــرگــــس

انتظار خیلی طولانی نشد و خانم دکتر رسیدند به خانه خلاق و نوآوری و در بدو جلسه، همسر یه کوچولو صحبت کرد و بعد سریع خانم‌ها شروع کردند یکی یکی ایده‌های کسب و کار و نوآوری اجتماعی‌شون رو ارائه کردند در حد یکی دو دقیقه. منم نشسته بودم دور میز پیش خانم‌هایی که مشغول ارائه بودند. طبیعتا باید من رو اسکیپ می‌کردند و میرفتند نفر بعدی! اما نوبت نفر بغلی من که تموم شد، همسر در اقدامی غافلگیرانه من رو به خانم دکتر معرفی کردند اون هم با عباراتی که مسبوق به سابقه نبود و مجموعا اتفاقی بود که در طول زندگی مشترک ده ساله‌مون بی‌نظیر بود:
ایشون هم خانوم بنده هستند و ایده‌شون اینه که من رو تحمل کنند و دوام بیارن و به طلاق فکر نکنند و سه تا بچه‌ هم که داریم، بزرگ کنند...
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. تقریبا گیج و منگ شدم. خانم دکتر گفتند: بله، ذکر خیرتون رو در جلسه قبل آقای... خیلی کرده بودند.
من که اصلا صدام در نمیومد. لبخند زدم و بی‌رمق گفتم "لطف دارند". پیامک دادم به همسر: ممنون که ایده محوری زندگی منو اینقدر زیبا تشریح کردی😊
همسر هم نوشت: وا شوخی کردم. ناراحت شدی؟ جواب دادم: عیبی نداره.
دلم سوخت که ذهنش بخواد درگیر بمونه  و تمرکزش به هم بخوره ولی واقعا فاجعه بود. نه از این جهت که من رو چطور به ایشون معرفی کرد چون واقعا مهم نبود برام. بعید میدونم در زندگیم یک‌بار دیگه ایشونو ببینم یا کارم بیافته به معاونت امور زنان شهرداری یا هرچی... علاوه بر اون اصلا عین روز برام روشنه که هیچ وقت مسئولین یادشون نمیمونه این جزئیات بی‌اهمیت رو. مهم اینه که در ناخودآگاه همسر "من چی بودم". طوری که بعدا میگم براتون، خانم دکتر در جلسه فکر کرده بودند من خانه‌دارم با وجود اینکه همسر قبلا گفته بود که من مشغول تحصیل و فعالیت‌های خودمم اما این نوع معرفی کلا ذهنیت ایشون رو تغییر داده بود.
آره... آره... من گهگاه به همسر گفتم که به طلاق فکر می‌کنم. چرا؟ واضحه! چون شیطان لعین و رجیم یک لحظه نذاشته آب خوش از گلوی ما پایین بره. مخصوصا در این سالهای اخیر که زیاد شدیم، دو نفر بودیم و شدیم پنج نفر حالا و دل‌خوشی‌های کوچیک‌مون خیلی خار چشم شیطان شده و می‌ترسه بچه‌هامون بی‌عقده بزرگ بشن و ضمنا شیطان می‌بینه که ما چقدر داریم تلاش می‌کنیم توی خط مقدم مبارزه قرار بگیریم و اون میدونه خطر ما چقدر جدی‌ هست و هر بار انقدر فشار زندگی رو زیاد می‌کنه که صبر ایوب لازم بشم و بشیم و دلخوشی‌هامون رو هر کدوم به یک شکلی ازمون میگیره و دلسردمون می‌کنه...
به نظر من، داستان ایوب، داستان موسی و یوشع و ماهی، داستان‌های زندگی و همراهی هستند. باید شیطان رو دید و این خوب نبود که خواستِ شیطان رو از خلوت‌هامون بیاریم در یک جمعِ پرامید و بانشاط و یه جورایی لو بدیم که خانواده‌ی منشاء اثر و واسطه مادیِ اون فضا، خودش چقدر تلاطم داره.
این در حالی بود که من همیشه تلاش کردم برای همسر تکیه‌گاه باشم؛ حامی باشم؛ پناه باشم؛ امید باشم. گاهی خودمون دوتایی بهم میگه که تو برام اینا هستی اما در جمع یادم نمیاد. مثلا همین دو روز پیش، کارش به یه مکانی افتاده بود (و ما چند وقته درگیر یک ماجرایی هستیم که کلا در موردش ننوشتم) که بعدش خیلی اعصابش خرد بود. زنگ زد بهم و چند دقیقه با هم صحبت کردیم و آروم شد و افتاد روی ریل کارهای اون روزش. بنابراین اصلا نمیفهمم چرا مردهای ایرانی اینقدر سخت‌شون میاد با یک جمله ساده در یک جمع خانوادگی یا دوستانه صمیمی به همسرشون ابراز محبت کنند. اصلا درک نمیکنم. الانم لازم نبود من رو "پرزنت" کنه. "اسکیپ" لطفا!
بعد از تموم شدن صحبت‌ها، من جمله صحبت خانم دکتر در مورد الگوی سوم زن (که من معتقدم نگاه ایشون به مساله خیلی جای کار داره و جای عاملیت ساختار و حاکمیت و زیرساخت‌های فرهنگی مخصوصا در خانواده، به شدت خالیه یا ایشون بیان نمی‌کنند ولی مدنظرشون هست...) نوبت عکس دسته جمعی شد. نمی‌خواستم توی عکس باشم ولی خانم دکتر گفتند که منم حتما باشم فلذا اصرار نکردم که لوس و بچگانه رفتار نکرده باشم وگرنه نه مجموعه، به من ربطی داره و نه من ارتباطی با اونجا. مخصوصا اینکه دارم همه چیز رو تحمل می‌کنم و سعی می‌کنم به طلاق فکر نکنم!🙄 بگذریم.
خانم دکتر بعد از دیدن خانه خلاق با همسر اینا و مسئولین شهرداری رفتند یه جای دیگه بازدید ولی این قضیه انقدر زشت بود که خانم دکتر همسر رو کشیدند کنار و بهش تذکر دادند که "قدر خانومت رو بدون. خانواده، فرصتی‌است که یک بار به آدم میدن که داشته باشدش و بسازَش." و همسر هم دور از جونش مثل آدم‌هایی که اول گند میزنن بعد اصلاحش می‌کنند، میگه بابا همسرم خیلی اله و خیلی بِله و خانم دکتر هم دوباره میگن: "من فکر کردم خانومت خانه‌داره و... خیلی قدر خانومت رو بدون."
هیعی...
ناراحت نیستم اگه کسی فکر کنه من خانه‌دارم اما خودم بهتر از هر کسی می‌تونم بفهمم که توی ذهن همسرم در مورد من چی میگذره. اولین چیزایی که وقتی بهم فکر می‌کنه توی ذهنش میاد، چیه. اون "اولین چیزا" حرصم رو در میارن. در واقع برای هر زنی، چه خانه‌دار چه هرچی، مهم‌ترین تصوراتی که ازش وجود داره، تصورات شوهرش هست. برای همین من فکر می‌کنم فیلم "به همین سادگی" برای صحنه آخرش یک شاهکاره. تک تک لحظه‌های فیلم رو باید با آرامش دید تا وقتی فیلم تموم شد نگی پایانش باز بود.


راستی نگفتم که خانم اردبیلی ۶ تا بچه داره؟ یکی دو ماه دیگه به دنیا میاد :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۱:۱۶
نـــرگــــس

این یکی دو هفته اخیر، آقاجانم مریض بودند و بیمارستان. سه تا دایی‌هام عین پروانه دورش میگشتند. مخصوصا دایی بزرگم که انقدر با عشق از پدرش نگهداری میکرد که واقعا غبطه‌برانگیز بود. به این بهانه دایی رو بیشتر دیدیم و بعد از سالها اومدند خونه‌مون. چقدر با هم گپ زدیم و چقدر بچه‌ها عاشق دایی شدند و چقدر جنس محبت مردانه و مقتدارنه قدیمیش به دل میشینه...
دیشب آقاجان از بیمارستان مرخص شد و حال خوبی توی خونه جریان پیدا کرد. ساعت حدودای ده شب بود و آقاجان دراز کشیده بود روی تخت و انار دون میکرد و مامان‌زهرا کنارش رنگ زندگی توی صورتش پاشیده بود. دایی محمد با دلسوزی همه‌ی داروهای آقاجان رو خریده بود و دایی مصطفی و زن‌دایی با نرگس، نوه‌ی ته‌تغاری اومده بودند و بچه‌ها مشغول بازی، باباجانم و همسرجان تازه از سر کار رسیده بودند. بابا با آرامش روی صندلی نشسته بود و لبخند به لب داشت. مصطفی‌جانم یه گوشه نشسته بود و بچه‌ها دورش میپلکیدند. مامان هم که روحِ خونه بود. پروانه‌ی شمع جمع بود... دلم می‌خواست در اون لحظه دکمه پاز زندگی رو بزنم و قابش کنم نگهش دارم.
روال این روزها اینه که شنبه و یک شنبه، صبح بیدار میشم و مشغول جمع کردن وسایل خودم و کیف فاطمه‌زهرا میشم، بعد بیدارش میکنم، خوراکی‌هاش رو بهش نشون میدم. دو تا ساندویچ کره بادوم‌زمینی با عسل می‌گیرم. یکی برای من و یکی برای خودش و زودتر خداحافظی می‌کنم و میرم دانشگاه. مصطفی‌جان فاطمه‌زهرا رو راهی سرویسش می‌کنه. شنبه‌ها بچه‌ها میرن پیش مامانم. یک شنبه‌ها هم قاعدتا تا ظهر باید پیش باباشون باشن اما اگه کاری براش پیش بیاد میبره خونه مامانش و عصر خونه مامانم چون یک‌شنبه صبح‌ها مامان کلاس داره. منم حدود ساعت ۵ عصر میرسم خونه و با وجود خستگی باید دوام بیارم و روزهای بعد هفته خستگی در میکنم چون معمولا خواب شب با کیفیتی ندارم، به خاطر شیردهی و بیدار شدن‌های گاه و بیگاه زینب از خواب برای دستشویی. خستگی این دو روز خیلی عمیقه و مطالعه در روزهای بعد واجب... وضعیت ایده‌آل نیست و وقت ندارم. دیروز کلافه از این به هیچ‌جا نرسیدن، رفتم خانه‌خلاقی که همسر راه انداخته و مدیر داخلیش هم رضاست و عارفه هم جدیدا مسئول هماهنگی‌هاش شده. یه مقاله دانلود کردم که بخونم و رضا اومد و محترمانه گفت سیستم عارفه رو پس بدم که باهاش کار داره. اون یکی سیستم هم اینترنت نداشت و پکر شدم... در کل اونجا آرامش و سکوت بی‌نظیری بود و برای منی که توی خونه وسط سر و صدای و دستشویی بردن و خوراکی دادن و جمع‌ و جور کردن باید درس بخونم، رویایی بود. حیف که اون رویا مال من نبود. حتی همسر هم گفت باید لب‌تاپ خودت رو می‌آوردی اما واقعا چطور؟ یه دست ساک بچه و کیف خودم و یک بچه هم یه بغل! اونم فقط برای دو ساعت و هنوز یک کیف لب‌تاپ مناسب ندارم که خیالم راحت باشه لب‌تاپم آسیب نمی‌بینه...
این‌روزها شاید کسی حس نمی‌کنه که تقریبا از همه‌ی توانم دارم مایه میذارم که یه مادر خوب باشم اما در عوض همیشه بهم تذکر میدن که بچه گناه داره و بچه نیاز داره و بچه اینجور بچه اونجور. تقریبا هر وقت میرم خونه مامانم این فشار وحشتناک روانی بهم وارد میشه و آرزو میکنم این روزها تموم بشه تا شاید یه نفر از نزدیکانم منو ببینه... بگه خسته نباشی دختر؛ تو فوق العاده‌ای! بهت افتخار میکنم...
مصطفی خوش به حالش. در تعادله. خوب میدونه کجاست و چی می‌خواد و کجا باید بره و من هم که همیشه حامی‌ش هستم و تاییدش می‌کنم. اما من تعادل روحیم از اول افتضاح بود و برعکس ظاهرم که عقلانی جلوه می‌کنم، در لحظه احساساتی بودم. الان که بهتر شدم می‌نویسم و معترفم که چقدر سختی روزها و شب‌ها سایه انداخته به حال و احوالم. این ماه‌های بی‌زیارت، بی‌ضریح، این روزهای بی‌خداحافظی و سفره صبحانه‌ی صبح، این شب‌های در کنار مادر و پدر اما در انتظار همسر، یک ساعتی دلخوش کنارِ هم بودن و بعد دوباره...خواباندن تنهایی بچه‌ها با غمگین‌ترین لالایی دنیا و بعد تنها خوابیدن. این سختی‌ها نمیذاره بفهمم چقدر دارم اوج میگیرم و چقدر دوام آوردم و چقدر باید به خودم افتخار کنم.
امروز هم اومدیم خانه خلاق. همه هستند. تا چند دقیقه دیگه خانم اردبیلی معاون شهردار میاد بازدید از خانه خلاق و الان اینجا غلغله‌ است و پر از شوق حرکت. خیلی چیزا هست برای شرح دادن اما ترجیح میدم چیزی ننویسم.
دلم می‌خواد خانم اردبیلی که اومد فقط نگاش کنم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

از شنبه تا حالا دارم فکر می‌کنم من توی این چند هفته اخیر چیکار کردم. یادم اومد یه مینی سریال خارجی دیدم و بعدش سریال یاغی رو تو ایام مریضی تموم کردم. سینمایی خیاط رو دیدم و بعدا هم سریال خدمتکار، برای بار چندم سینمایی دعوت حاتمی‌کیا و سینمایی زندانی‌ها و دختر گمشده رو دیدم و چقدر هم کیف کردم انصافا.
هر شب که میرفتم بچه‌ها رو بخوابونم، خیلی دیر خوابشون می‌برد و لالایی‌شون هم لالایی گنجشک ناز و زیبا بود و من خسته تر از اونی بودم که پاشم برم پایان‌نامه‌م رو بنویسم. برای همین ماجرا می‌کشید به فیلیمو و فیلم دیدن.
الان روی روال افتادیم خدا رو شکر و امروز بعد از مدت‌ها همسر بعد از ظهر اومد و بچه‌ها رو برد خونه مادرش و من سه ساعت متوالی روی پایان‌نامه‌م کار کردم خدا رو شکر.
البته قبلش اوضاع اصلا رو به راه نبود. یه روز که همه کارام رو تعطیل کردم و فقط به بچه‌ها رسیدگی کردم و ناهار پخته بودم که همسر بیاد بچه‌ها رو ببره دفترکارش تا من روی پایان‌نامه کار کنم؛ نیومد و اون روز من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم. تصمیم گرفتم حالا که اینقدر دارم حرص اینو می‌خورم که چند ساعت وقت متمرکز و به درد بخور برای کارم پیدا کنم و همسر دل به دلم نمیده، حالا که اینقدر دارم سختی می‌کشم، نیتم رو خالص برای خدا کنم... البته خشمگین بودم و خشمم رو ابراز کردم و کلی به همسر بد و بیراه ملایم گفتم و امروز نتیجه داد و برای اینکه از حالت قهر خارج بشم اومد و بچه‌ها رو برد و در رابطه‌مون هم کلی اثر مثبت داشت :)
باورم نمیشه استادِ جان رو از روز امتحان ندیدم ولی خب استاد بهم توی ایتا پیام میدن. همینجوری چیزای نه خیلی خاص. عکس نوشته ذکر روز سه‌شنبه، عکس‌های مرتبط با اخبار داغ فضای مجازی و واقعا چیزهای نه خیلی جدی. احساس می‌کنم می‌خوان مدام بهم یادآوری کنند که پایان‌نامه‌م رو بنویسم. یادمه اون روز که قرار بود بریم بروجرد و استاد از قبل بهم گفته بودند که تا اول مهر، فصل دو پایان نامه رو تموم کن و بفرست و من هیچ‌کار نکرده بودم، کاملا امید خودم رو از دست داده بودم، به استاد پیام دادم که استاد نمیرسم بنویسم و وقتی استاد پیام رو سین کردند ولی جواب ندادند دوباره پیام دادم: استاد ازم ناامید شدید؟ اون روز استاد مشغول کار بودند و بلافاصله وقتی کارشون تموم شده بود بهم زنگ زدند. بچه‌ها هم جنگ داخلی راه انداخته بودند و جالبه که همسر هم بود ولی اصلا کمک درست و حسابی بهم نکرد. تو همون شرایط جواب استاد رو دادم و ایشون فقط یه نکته گفتند. اینکه مراقب باش فاصله نیافته که پایان‌نامه‌ت بمونه و بعد دیدند خونه شلوغه با تعبیر قشنگی که یادم رفته گفتند برو به بچه‌ها برس و التماس دعا داشتند اگر اربعین رفتیم... که نرفتیم.
این ترم هم کلاسشون رو با ما به استاد دیگری دادند و ضدحال اساسی خوردم. شبی که بهم پیام دادند و گفتند خیلی شوکه شدم. فکر کنم از فرداش بود که مریضی‌م شدت گرفت. البته شاید بی‌ربط بودند به هم ولی خیلی غصه خوردم و واقعا باورش سخت بود برام.
چندین روز بعد، دوم مهر، رفتم دانشکده. همش فکر می‌کردم درسته که استاد کلاسشون رو دادند به فلان استاد اما شاید ایشون رو ببینم چون هنوز اسمشون در لیست‌ها بود. نمی‌دونم چی پیام دادم به استاد، ایشون زنگ زدند بهم و وقتی دیدن صدام گرفته‌ست خیلی تفقد کردند. دستور تهیه عرق گوشت یا عصاره گوشت رو با حوصله بهم دادند و بهم گفتند امیدوارم زودتر خوب بشی و صدات بشه صدایی که حاکی از سلامتی کامل و صحتت باشه...
یاد این افتادم که چند روز قبل وقتی بابا اینا از اربعین رسیده بودند ایران، وقتی زنگ زدم بهشون و خونه مامان‌بزرگ بودند؛ وقتی بابا صدای گرفته‌م رو شنید بهم گفت صدات قشنگ‌تر شده... :)))
دروغ چرا، استادِ جان مثل پدر برام مهربونند. یه مهری دارند که وقتی به جانم میشه احساس می‌کنم یه خلاهایی رو داره پر میکنه و بزرگ‌تر میشم. اون روز زود از دانشکده بیرون زدم و نشد استاد رو ببینم. اشتباه کردم. باید صبر می‌کردم استاد رو ببینم. رفتم دنبال یه کار بانکی، محل کار بابا، باغ ملی. خیابون بالاییش، "سخایی" هم خیلی خوشگل بود. همش توی دلم مونده یه روز دخترا رو ببرم اونجا رو ببینن...
برگشتنی داشتم به این دوتا بابای متفاوت فکر می‌کردم. یه مقدار هم متاثر شدم. دروغ چرا، دلم یه بابا می‌خواست که همش نازم رو بکشه. امشب هم به این تفاوت باباها فکر کردم که یاد این ماجرا افتادم و نوشتمش. من هرچی بابام نازم رو نکشید اما شوهرم کشید ولی بازم خانوووم نشدم. یاد عارفه افتادم که همیشه به شوخی به هم میگیم عارفه حجاب ۵۰؛ حیا ۱۵۰، صالحه حیا ۵۰، حجاب ۱۵۰ :))) راستش امشب فهمیدم چرا. فهمیدم... چقدر خوشحالم که پدرِ دخترام نازشون رو می‌کشه. پدر خوب بودن جزو ملاک‌های مهم انتخاب همسر برام بود.
اما الان نه که فکر کنید ناراضی‌ام. من عاشق همین بابایی که دارم هستم. یه چیزایی تو زندگی بهم داده که هیچ‌کس نمیتونست بهم بده. مدیونشم حتی مدیون همین هستم که خیلی نازم رو نمی‌کشید وگرنه به این دختر لوس و دوست‌داشتنی تبدیل نمیشدم. خیلی خوشحالم... همین که میتونم پشت تلفن سر همسر داد ملایم بزنم و رو در رو بهش تیکه بندازم و گاهی قهر کنم و بازم خوب به نظر بیام، وقتی تعریف‌های چرت و پرت ازم می‌کنه، خیلی بانمک بهش فحش بدم و هر وقت خیلی از دستش عصبانی شدم بزنمش و اون هیچ‌کاریم نداره و بازم عاشقمه... به جز اون الان مهرِ پدرانه استادِجان رو میتونم کامل حس کنم. پس اینجوری خیلی بهتره و راضی‌ترم. خوشحالم :)


یک شنبه نرفتم دانشگاه چون اصلا کار عاقلانه‌ای نبود. مامان و بابا و به تبع اونا همسر مخالفت کردند و موندم خونه و فاطمه‌زهرا رو بردم جشن بازگشایی مدرسه‌ش و پدرم دراومد رسما. البته خاطره شد و الان همش دوست داریم به آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه که دانلودش کردم گوش بدیم :)
و البته پاییز آمد که محبوب من و همسره :)
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۷
نـــرگــــس

به نامِ زن زندگی آزادی :)
بلاخره روزهای اسارتِ من در خانه تمام شد. تابستانِ بی‌مزه ما با شستن فرش و موکت‌ها و عوض شدن حال و هوای خانه و یک دوره سخت بیماری که سوغاتِ سفرِ اربعین همسر بود، تمام شد. از اون روزها فقط این یک جمله رو نوشتم ولی شاید اگر حال داشتم در اون‌ ایام، چندین پست حرف داشتم در موردش.
هفته قبل کلاس‌ها از روز دوشنبه شروع شد و رفتم دانشگاه و با هماهنگی با اساتید کلاس‌های اون روز رو به شنبه و یک‌شنبه انتقال دادیم.
نمیدونم این روزهام چطور میگذره. فاطمه‌زهرا کلاس اولی شده و زینب که به شدت به فاطمه‌زهرا وابسته‌ست دوری خواهرش به شدت براش سخته. لیلا هم خیلی انعطاف‌پذیره و از اربعین راه افتاده و همش شیرین‌کاری می‌کنه و خیلی هم برای استقلالش گریه می‌کنه و ما رو به زحمت می‌اندازه چون واقعا حال نداریم پشت سرش بریم و مراقبش باشیم یا کثیف‌کاری غذاخوردنش رو جمع کنیم اما اون اصرار داره که مثل خواهرانِ بزرگترش بزرگ بشه.
امروز اولین روزی بود که از ساعت ۸ تا ۴ بعد از ظهر رفتم دانشگاه. شب قبل بنا داشتیم بریم خونه و زود بخوابیم اما همسر یهو یادش اومد که باید یک کار خیلی مهم رو پیگیری کنه. مامان و بابا داشتند از بروجرد می‌رسیدند تهران و ما هم بعد از مدت‌ها از صبح رفته بودیم جاده چالوس برای تفریح. ساعت ۴ که برگشتیم خونه سریع لباس عوض کردیم و رفتیم تولد دوست فاطمه‌‌زهرا، بعدش هم خسته و کوفته رفتیم خونه مامان‌اینا که ببینیم مهدی چیکار میکنه که این ماجرای کار همسر مطرح شد و بنا شد شب رو همونجا بمونیم. برای همین من با ماشین رفتم خونه و یه عالمه وسایلی که برای فردا لازم داشتیم با خودم آوردم و کمرم هم دونصف شد.
و در نهایت این افتخار رو داشتم که روز ۹ مهر رو در مرکز شهر باشم و وقایع رو با چشم خودم ببینم :/
بچه‌های دانشجو انگار از ظهر داخل محوطه اصلی دانشگاه تحصن کرده بودند و ما که دانشکده‌مون در کوچه‌های نزدیک دانشگاه بود، حتی با کارت دانشجویی توی محوطه راه نمیدادند. تقریبا هر ۴ در اصلی بسته بودند. رفتم کافه خیابون پورسینا یه لازانیا سفارش دادم که از گرسنگی هلاک نشم و نشستم توی محوطه حیاط کافه. ساعت ۱۲ و نیم اینا بود که نیروهای ویژه با موتورهای پر سر و صدا رسیدند و انگار از خیلی قبل‌تر اون اطراف بودند. چهره‌ها توی اون ساعت کمی گرفته از ترافیک و گیج از تغییر برنامه کلاس‌ها بود اما خیلی ناراحت به نظر نمی‌رسیدند اما عصر که کلاسم ساعت ۴ تموم شد.... چهره‌ها اکثرا ناراحت بودند. تو خیابون میرزای شیرازی که ازش رد شدم سطل آشغال آتش زده بودند و تجمع در چهارراه‌ها و بخش زیادی از پیاده‌روها دیده میشد و گاز اشک‌آور هم نتونسته بود خیلی پراکنده‌شون کنه و احتمالا بخش زیادی از ناراحتی‌شون به خاطر گاز اشک‌آور بود. ترافیک ماشین‌ها در خیابان‌های منتهی به خیابان انقلاب هم شدید بود و چهارراه ولیعصر بیشتر از تعداد آدم‌ها، پلیس ویژه و نیروهای انتظامی و پلیس راهنمایی رانندگی بود که ترافیک رو مدیریت کنه. بخشی از مردم تماشاچی بودند و بخشی از جوان‌ها واقعا خودشون رو آماده میکردند برای همراهی با جو. اما تعداد کسانی که عمل می‌کردند واقعا تک و توک بود. تعداد کسانی که شعار میدادند یا به جز کشف حجاب کار خاصی می‌کردند!!!؟؟؟ اصلا نبود. درواقع هنر خاصی نمی‌خواد در مترو کشف حجاب کنی. هنر میخواد که بری روبروی دانشگاه یا وسط چهارراه این اعتراض رو انجام بدی که با وجود پلیس‌ها خبری نبود. بهترین اعتراض همون تحصن در دانشگاه بود که با صبر عوامل دانشگاه کم کم جمع شده بود اما عجیب بود که باز هم توی کوچه‌ها عده زیادی می‌دویدند و انگار فرار می‌کردند و به ناامنی دامن می‌زدند. کلا اون روز خیلی‌هایی که دور و اطراف دانشگاه اومده‌بودند از ظاهرشون مشخص بود که دانشجو نیستند.
الان البته در صدد ارائه تحلیلم در مورد وقایع نیستم. فقط از مشاهداتم میگم. امروز روز خوبی برای من و خیلی‌های دیگه نبود. اسنپ که گیرم نمی‌اومد و مجبور شدم از دانشگاه تا چهارراه ولیعصر رو پیاده برم. طبیعتا به خاطر چادری بودن ممکن بود خشم عده‌ای دامن‌گیرم بشه‌. حتی استادِ کلاس عصر بهم هشدار داده بود که مراقب باشم. البته من با تیپ خاص خودم که اونروز چادر عربی و شلوار گپ پارچه‌ای و یه شومیز بلند لی و روسری گلگلی آبی سرم بود خیلی شبیه حزب‌اللهی‌های تیر نبودم. ولی احتیاط کردم و تمام مسیری که می‌تونستم رو توی خیابون در مسیر مخالف ماشین‌ها دویدم و جایی که  پیاده‌رو باید میرفتم هم کمی دویدم. نفسم هم به خاطر گاز اشک‌آور رفت ولی درعوض زود به مترو رسیدم و نجات پیدا کردم. توی مترو مشخص بود بعضی‌ها چقدر ناراحتند. چقدر خسته‌اند.
دختری که کنارم ایستاده بود، از شدت ناراحتی به یک‌نقطه خیره شده بود.‌
نمیدونم. بعید میدونم خیلی این وضعیت مطلوب مردم باشه. طبیعتا انقلاب کردن در حال حاضر تنها گزینه برای تغییر حکومت از شکل دینی به شکل سکولار هست و در غیر این صورت اگر مطالبه مردم کشور غیردینی نباشه، چرا این همه هزینه؟ اصلاحات کار رو راه می‌اندازه!
اما بی‌تفاوت شدن حکومت نسبت به مساله حجاب که یک حکم دینی هست هم طبیعتا نمی‌تونه در برنامه اصلاحات جایی داشته باشه چون بی‌تفاوتی و یکسانی امر دینی و غیر دینی جزئی از ماهیت یک حکومت سکولار به شمار میره.
برای منی که مطالعات انقلاب اسلامی و مسائل سیاسی و اجتماعی داره تبدیل به تخصصم میشه؛ خیلی حرف برای زدن هست اما فعلا تا همینجا رو داشته باشید. بعدا بیشتر می‌نویسم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۵
نـــرگــــس

از دیشب مامان و بابام افتادند تو تکاپو که آماده سفر اربعین بشن. به مامان میگم یادته پارسال شلوارت رو کوتاه کردم برات؟ میگه آره و چقدر خوب کوتاه کردی...
امسال هم براش دو تا مقنعه دوختم و خودش هم لباس مشکی‌ش رو دوخت...
دوتاشون پاهاشون رو از دیشب حنا گذاشتن که تاول نزنه :) بابا با وسواس کفشش رو تمیز کرد، پارگی کوچیکش رو با چسب دوقلو تعمیر کرد. موهاش رو با حوصله رنگ زد و شلوارش رو که داده بود خیاط برای تعمیر نشونمون داد و هی می‌پرسید: به نظرت سرکه این لکه‌هاش رو پاک می‌کنه؟ مامان هم دو سری غذا برای ما جامانده‌ها درست کرد.‌ منم خورده کاری می‌کردم. مثلا چند تا بسته زعفران بسته بندی کردم که هدیه بدن به عراقی‌ها یا روغن بنفشه دستساز مامان رو ریختم توی ظرف‌های کوچولوی در دار. در همین حد کارهای کوچیک و بی‌اهمیت.
ضمنا ترجیح میدم چیزی از حرفای کشدار و اعصاب خرد‌کن نزنم. حاشیه‌ها زیاد بود اما من اسکیپ می‌کردم مثلا مامان عادت داره یه چیزی میگه و بعدش می‌پرسه: غیر از اینه؟ تو هم موافقی؟ و اگر بگیم نه، یه بحث طولانی برای متقاعد کردن شروع میشه. برای همین دیگه همیشه موافق مامان هستم :) حس می‌کنم توانایی‌م در تحمل شرایط سخت بالا رفته. البته شاید پدرمادرم هم به شدت دارن ما رو مراعات میکنند. هرچی هست، خوب گذشت.
از یک شنبه پیش که دسته عینکم شکست خیلی به هم ریختم. شش ماه بود به همسر می‌گفتم عینک و حالا! :/ شبی که دسته عینکم شکست یه سری حرفا زدم توی جمع خانواده، البته شوخی شوخی اما خیلی بد شد و همسر از دستم خیلی ناجور ناراحت شد اما اصلا بروز نداد. صبح فرداش بچه‌ها رو برداشت و برد پیش مامانش و به من گفت هر کار دوست داری بکن. درس بخون، برو بینایی‌سنجی و ..  و من تا شبش هم نفهمیدم که ناراحته چون اصلا با هم حرف نزدیم! (فقط شمّه‌ای از اوضاع داغون روابط ما)
اون روز رفتم بینایی‌سنجی و بعد خرید عینک و بعدش هم بدون بچه‌ها تونستم چند صفحه پایان‌نامه‌م رو جلو ببرم و کلی بهم خوش گذشت. گرچه شب که متوجه شدم همسر از دستم ناراحته از دماغم دراومد :/
عینک‌ها قرار بود پنج‌شنبه آماده بشن اما نشدن و من در این مدت طولانی به شدت کلافه بودم. بلاخره دیروز که خواستم بگیرمشون مامان انقدر بحث کرد باهام که حالا نرو و این‌کار و بکن و اون‌کار رو بکن و صبر کن و ... پشت سر هم میگفت و منم نمی‌تونم حس اون لحظه‌م رو براتون شرح بدم. بلاخره فرار کردم و عینک‌های کذایی رو گرفتم و هر دو به شدت خوشگل هستند و حتی یکی‌شون خیلی چهره‌م رو خفن می‌کنه *_* کلی به خودم ذوق کردم و همسر هم که از چهارشنبه شب رفته بود، کلا در موقعیت‌های خطیر و جذاب زندگیم یکی‌در میون حاضره.
مثل شنبه که تولد یک سالگی لیلا بود. بچه‌ها رو اون روز بردم سر خیابون که پاتوق ویتامینه و آبمیوه‌ی ماست. بعدشم بردمشون پارک و اونجا که با همسر تماس تصویری گرفتم... وای... وای...
بهش میگم امسال تمام تکلیف‌های روی دوشت در قبال دیگران رو انجام بده چون من سال دیگه فقط در صورتی میام که خودمون پنج تا باشیم فقط. (چون امسال در هر شرایطی می‌خواست برادر کوچیکش رو با ما بیاره. حتی پول بلیت هواپیما رو پدرشوهرم گفته بود نمیده اما خودش می‌خواست جور کنه و بیارش :| و واقعا خیلی فلسفه‌بافی کرد که من از نظر فکری باهاش همراه شم اما یه چیزی ته دلِ من راضی نمیشد. یه دلیلش که خودش اصلا متوجهش نیست اینه که رفتارش وقتی برادرم یا برادرش باهامون همراهه، یه جور دیگه‌ای میشه. یه جور دوست نداشتنی :/ و یه عالمه دلیل دیگه که ایشون هم یه عالمه تز میبافه علیه اونا و اعصاب من رو خرد میکنه. نتیجه تمام بحث‌های اینچنینی ما، همون حرفایی بود که دو هفته پیش تو راه بروجرد به همدیگه گفتیم و تهش اون آدم خوبه بود و من آدم بده، غیر توحیدی غیرتمدنی غیراربعینی غیر... و صدالبته ایشون به این وضوح اینا رو نمی‌گفت اما منظورش همین بود و من دیگه دیدم که اصلا دنیامون فرق داره، بی‌خیالش شدم و گفتم باشه :) ولی نمیدونید چقدر زیاد! چقدر شاکرم از خدا و حتی همسر که گذاشت من برم ادامه تحصیل بدم و این رشته‌م ( انقلاب اسلامی) و ملاقات با استادِ جان باعث شده که هر تزی که همسرم میده رو چشم بسته قبول نکنم و بدونم که وحی منزل نیست هرچی میگه. منتهی بعضی از زن‌ها هیچ‌وقت عذرخواهی نمی‌کنند، هیچ وقت اگر حق باهاشون باشه کوتاه نمیان اما من اینطوری نیستم خدا روشکر و تعریف از خودنباشه (امضا یک عدد خودشیفته بی‌مزه) معمولا تا یه جایی بیشتر بحث رو ادامه نمیدم. برگردیم به موضوع، امسال هم دقیقا همون کاری رو کرد که از ابتدای ازدواجمون می‌کرد: "خانواده‌م خانواده‌م! اونا با من میان و اگر تو هم میای بیا، اگه نمیای یعنی خودت نخواستی!" حالا در ادامه میگم چرا من هیچ وقت با خانواده شوهرم جایی نمیرم درحالی که مثلا عروسِ خانواده ما، کلی با خانواده ما اینور اونور میره اما من نه! من یه بار این کار رو کردم و بعد توبه نصوح کردم. تعریف کردنش طلبتون :) پرانتز بسته.
بعد که قول گرفتم ازش که سال آینده فقط ۵ نفری میریم، یهو میگه شایدم شش تا شدیم!
خب این حرف رو در چه شرایطی بگه خوبه؟ در شرایطی که من به شدت نیاز به استراحت دارم و تازه دارم یه نفس راحت می‌کشم و بابااینا هم ممکنه برن خارج و قرار بود تا بعد از دکتری خبری از بچه نباشه و واقعا هرچی این سه تا بچه خواسته هستند، چهارمی‌مون صددرصد ناخواسته است :/ دقیقا روز تولد لیلا، در شرایطی که هنوز یادم نرفته چقدر بهم سخت گذشت...
میگه یه خانمی رو در مسیر دیدیم گم شده بود، کمکش کردیم خانواده‌ش رو پیدا کرد و خلاصه خیلی خوشحال شد. من از دهنم در رفت که حاج خانم دعا کنید خدا بهم پسر بده. اونم از ته دل دعا کرد که ان‌شاءالله تا سال آینده خدا بهت یه پسر بده.
من :/
(البته خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چون این ایده رو من توی مغزش کاشتم. بهش گفتم خیلی دوست دارم پسر دار بشیم چون تو گناه داری و تنهایی!)
گفتم: دیگه هیچی نگو با این دسته‌گلی که به آب دادی. پس برنامه‌های من چی میشه؟


امروز صبح تا چشمامون رو باز کردیم و دیدم ساعت ده و نیمه، یه صبحانه مختصر خوردیم و لیلا رو گذاشتم پیش مامان‌اینا و خودم و زینب و فاطمه‌زهرا رفتیم پایگاه سنجش کلاس اولی‌ها. نگم براتون که قرار بود همسر ببرش ولی انقدر کار دارم کار دارم گفت و پشت گوش انداختش که آخرش افتاد گردن خودم. در عوض کِیفش رو هم تنهایی بردم. یاد کلاس اول خودم افتادم. قد و وزن و بینایی‌سنجی... شنوایی‌سنجی و گوشی‌های همیشه خراب :) و تست هوش. بامزگی تست هوش این بود که خانومه سوالاتی می‌کرد که واقعا هیچ ربطی به هوش بچه نداشت. مثلا اینکه تو خونه به چه زبونی حرف میزنید ممکنه در تست موثر باشه، اما اینکه عرب هستید یا فارس، یا تحصیلات خودت و همسرت چیه و چقدر جوان هستی و متولد چندی، بیشتر شبیه یه آمارسنجی برای خودشونه.
وقتی تست تموم شد، مطمئن بودم که خیلی خوب بوده، برای همین نپرسیدم اما خانومه خودش با ذوق گفت که نمره‌ش خیلی خوب شده. (۱۱۵) و تو دلم کلی ذوق دخترم رو کردم...
امروز عصر هم بابا و مامان و رضا و عروسمون راهی سفر اربعین شدند و الان منتظرم همسر و کاروان پسرانِ همراهش از راه برسن بیان پیش ما دخترا :|
دیگه چیزی نمونده تا تموم شدن فراق اجسام
کی میاد وقتی که فراق قلوب‌مون تموم بشه؟!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۸
نـــرگــــس

فاطمه زهرا بعد از رفتن باباش، تب کرد، از همون موقع که تو اتاق ضجه میزد بابا! بابا! تا فردا شبش که کامل خوب شد، طول کشید.
من هم که مدت‌هاست دلم برای همسر خیلی تنگ میشه؛ این‌بار از شدت دلتنگی، احساس می‌کنم بی‌دل شدم...
از دست خودم کلافه‌ام. دیگه هیچی از معنویت درونم باقی نمونده‌. نه نمازی، نه تعقیباتی، نه ذکری، نه زیارتی، نه قرآنی، نه مناجاتی و نه حتی حجابِ اون قدیما. دلم برای خودم نمیسوزه، دلم کبابه برای روحِ به ... رفته‌ام.
از دست خودم کلافه‌ام. گاهی به خودم میگم تو توی این چند سال زندگی مشترک خوب اومدی جلو، راضی‌ام..‌ گاهی پر حسرت میشم؛ از لحظه‌های اکنونم متنفر میشم. از شیر دادن به بچه‌ و سختی‌هاش و تحصیل همزمان و بچه‌های پشت سر هم و شوهری که نیست...
توی ذهنم پر از معاشرت‌های صمیمی با همسرم هست ولی در واقعیت یه سراب جلوی پامه. وقتی محرومم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
نگفتم بهتون اما امسال تابستون، از ۱۷_۱۸ تیر که امتحاناتم تموم شد، تا همین هفته قبل، همش تو خونه بودیم. همسر که به خاطر دانشگاهِ من از ماه رمضون به بعد، سه روز اول هفته رو کارهاش رو سبک کرده بود، حالا برای جبران مافات سوبله چوبله کار می‌کنه. کلا اصلا از شهر خارج نشدیم. نه قم، نه مشهد، نه شمال، نه چالوس، نه فیروزکوه، نه هیچ‌جا. چرا... هفته پیش رفتیم بروجرد، مراسم حلیم محرم صفرِ آقاجان. همسر هم دقیقا همون روز باید میرفت دانشگاه زنجان و کلا دو شب و دو روز که اونجا بودیم، به قدرِ یه شام و دو تا صبحانه فقط اونجا با ما بود. خیلی خوب شد رفتم و فامیل‌هام رو دیدم و اونا هم خیلی خوشحال شدند، اما فارغ از این مطلب بیشتر شبیه یه صله رحم رفع تکلیف کننده بود. سخت گذشت. *
شاید برای همین دریغ خوردن‌هام هست که فقط منتظرم دانشگاه باز بشه دوباره. همسر خودش میگه یه ماه دیگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، تو افسردگی میگیری. حتی پیشنهاد داد که "صبحا زود از خونه برو دانشگاه که تو خیابون قدس قدم بزنی برای خودت." جفتمون عاشق خیابون قدسیم. اونم تو پاییز! هوای خنک و برگای رنگ رنگ. همسر میبینه و نمیبینه که چقدر غصه دارم. چقدر افسرده‌ام. چقدر در جستجوی ناکجاآبادم. نمی‌دونم چرا اینقدر طبع سرکشی دارم که اگر رها میشدم، هرگز شبیه صالحه‌ی الان و اکنون نبودم‌. این صالحه رو خیلی دوست دارم ولی اینقدر داره سریع پیشرفت ظاهری می‌کنه که خودش هم باورش نمیشه. فی الواقع هیچ‌کس هم به رسمیت نمی‌شمارش.
نگفتم بهتون ولی یک ماه هست که شروع کردم فرانسه خوندن دوباره. اینبار سرعت و امید به تموم کردن سطح B1 خوبی دارم. جالبه که تقریبا همزمان با بابا که کلاس عبری میره، شروعش کردم اما بابا، با وجود اینکه عربی، فرانسه و انگلیسی بلده و حالا عبری! بهم گفت که "بی‌خودی مکالمه فرانسه نخون، به دردت نمی‌خوره و استفاده نمی‌کنی، تو ذوقت می‌خوره" گفتم خب چیکار کنم. گفت تو باید ادبیات فرانسه بخونی. گفتم: خب چطور؟ کجا؟ گفت "تو دانشگاه اما الان نمی‌خواد دخترم. تو بشین دخترات رو بزرگ کن. همین بزرگترین کاره" و من یه چیزی تو درونم مچاله شد‌.
چند روز پیشا رفته بودم خونه جدید همسایه پایینی‌مون که جابه‌جا شدن و رفتن یه محله دیگه. حالم گرفته بود و مشخص بود انرژی ندارم. دوستم فهمید و ازم پرسید چرا. چند تا چیز دیگه شبیه همین ماجرای بالا رو از نزدیک‌ترین آدم‌های دور و برم و حتی همسرم که براش تعریف کردم، بهم گفت که "چقدر گناه داری، چقدر حق داری، چقدر اعتماد به نفست رو میگیره این حرفا."
بعد این وسط یکی مثل استادِ جان پیدا میشه که از بین دانشجوهای ارشد و دکتراش دست میذاره روی من. خب تقصیر ندارم باورم نمیشه. دقیقا در موقعیت‌هایی که اطرافیانم می‌تونند بهم بگن: تو لیاقت بهترین‌ها رو داری، یه جمله‌ی ناب میگن که ذهنم رو پرت می‌کنه تو آشغال‌ها.
وقتی به این چیزا فکر می‌کنم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
همین چند هفته پیش، یه پارچه لینن زرد برش زدم و یه پیراهن فوق العاده زیبای مزون دوز ازش در‌آوردم. یه کمربند پهن داشت که قبل از دوخت، یه گل رز صورتی روش گلدوزی کردم. بی‌نهایت زیبا شد. خنده‌دار بود که بعضی‌ها بدون اینکه بتونند شخصیت چندوجهی‌م رو ببینند، پیشنهاد می‌کردند که با این استعداد در خیاطی، همه کارام رو تعطیل کنم، برای خودم و بچه‌هام خیاطی کنم :))) احمقانه‌ترین تشویق!
کلاس ورزش آنلاین هم ثبت نام کردم اما حرکاتش خیلی سخته و بیش از حد بهم فشار میاره متاسفانه. انگار عجله دارم که زودتر برگردم به معمولی‌ترین روالِ یک زندگیِ تیپیکال.
کلافه‌ام از خودم. دلبسته دنیام مثل همه؛ اما نمی‌دونم این نقشِ پارسایِ اهلِ علمِ زاهد رو کی به خودم تحمیل کردم که هر روز در جنگ و جدالم با خودم. توی اینستاگرام یه پیج مبلمان و یه پیج فرش دستباف دنبال میکنم. گاهی به خودم میگم بشینم حساب کنم چقدر اگر پول داشتم، دکور دلخواهم رو می‌تونستم تهیه کنم. همسر میگه من قید دنیا رو زدم تو این کارم. توی دلم میگم: "من نزدم، یعنی باید تک و تنها برای به دست آوردنشون تلاش کنم؟ انگار روزایی هم بود که شبیه هم فکر می‌کردیم، کاش میشد در موردش حرف بزنیم." ولی حرف نمی‌زنیم. اساسا فرصت نمیشه در طول شبانه روز که با هم حرف بزنیم. دلم خوش بود که صبحانه با هم هستیم، الان مدت‌هاست که این روال تبدیل شده به عجله‌ی همسر برای رفتن سراغ کارهای عقب افتاده‌ش. شب‌ها تا بیاد من باتری خالی کردم. آخر شهریور قراره مسجد رو تحویل بده. نمی‌دونم این کمکی میکنه یا نه. خیلی تلاش کردم که روال خواب و بیداری‌مون رو اصلاح کنم؛ انقدر تقلا می‌کنم دیگه داره حالم به هم می‌خوره از این دست و پا زدن...
میترسم از روزی که من مثل میرا، بگم جاناتان خواهش میکنم، بذار من برم. میدونم و مطمئنم من هیچ وقت نمیرم. من هرچقدر زندگی برام کسل کننده بشه، میدونم اون بیرون خبری نیست. همیشه با عقلم زندگی کردم نه احساساتِ کورم.
حالا هم که اومدم سراغ گوشیِ موبایل، می‌خواستم یه پیام بدم به همسر و بگم کجایی؟ یعنی کجایی؟ کجای عالم ایستادی؟ کاش پرواز می‌کردم و می‌اومدم پیشت... اما اول همه‌ی این مطلب رو برای وبلاگ نوشتم و بعد پیام دادم: سلام عزیزم.‌ خوبی؟ زیارتت قبول. کجایی؟
_ سلام. همین الان به یادت بودم. روبروی ایوان طلای نجف مولا علی
یعنی اینقدر دل به دل راه داره؟ دوست دارم بهت حسودی کنم اما حسودیم نمیشه. میدونم بدجوری سیاه و آلوده و حتی متعفنم اما وقتی به یادِ تو افتادم، یعنی منم با تو در زیارتم. خیلی حس "خوش به حالِ تو ندارم" ولی الکی می‌نویسم: "خوش به حال تو💖💘 چیزایی که برای خودت می خوای رو برای منم بخواه."
میدونم تو چیزای خوبی می‌خوای. میترسم ازت جا بمونم. می‌ترسم هی تو رو رد کنم اما آخرش فقط بخوام که برگردم به اون نقطه‌ای که تو بودی. تو الان که توی بهشتی به من میگی چشم همسفر بهشتی، به من میگی من برای خودم تو رو می‌خوام؛ اما عزیزم، تا وقتی ما روی این کره خاکی زندگی می‌کنیم، من همسفر تو نیستم و تو هم همسفر من نیستی. تو من رو می‌خوای برای خودت اما کمتر از چیزای دیگه برام تلاش می‌کنی. من رو نخواه که تحصیل حاصل است. فقط گفتم: چه کم اشتهایی تو. ولی شاید کار درست همین باشه. من دنیا هستم و تو تا در دنیایی نباید در جستجوی دنیا باشی. از خدا خواستی تا خودش دنیا رو برات مهیا کنه. تهش اونی که رنج می‌کشه منم ولی به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.


*  یه اتفاق بامزه این بود که بروجرد که بودیم به دخترخاله‌م گفتم ملکه انگلیس همین روزا میمیره. اون گفت نه بابا! فلانه و بهمانه و میگن خون میخوره. (البته فقط نقل قول میکرد نه اینکه باور داشته باشه) گفتم به نظرت چند سال دیگه زنده‌س؟ گفت حداقل ده پونزده سال! و من سر تکون دادم اما باور نکردم و اینچنین شد که دیشب دیدم عجب نوستراداموسی بودم و خودم نمی‌تونستم :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۳
نـــرگــــس

امسال اربعین...
قرار بود با کاروان دوستانمون بریم. اولش خیلی تردید نداشتم بعد دیدم که هم بچه‌ی یک ساله‌م خیلی بازیگوشه و هم بچه‌ی سه ساله‌ام رو تازه از پوشک گرفتیم‌ و شب‌ها یکی دو بار باید ببریمش دست به آب و با اتوبوس سواری جور در نمیاد و هم خودم کم طاقتم و شرایط محیطی‌م به هم میخوره، دیگه خدا رو بنده نیستم.
خیلی با همسر صحبت نکردیم در مورد چند و چون ماجرا. همه چیز براش عین آینه شفاف بود، برای من مثل هوای غبارآلود بود. خیلی هم نپرسید، انگار نظر من مساعد بود ولی شاید نبود اما خیلی تاب مخالفت نداشتم. انگار دوست داشتم خودم رو بسپرم به جریان آب.
حالا یه موقعیت‌هایی پیش میاد که آدم خودش رو بروز میده. برای من این‌‌بار و بار اول، این موقعیت در حضور پدر و مادرِ همسرم اتفاق افتاد. موافق رفتن‌مون نبودند و نگران بچه‌ها بودند. منم باهاشون موافق بودم... اونجا بود که به سرم زد طلاهام رو بفروشم و هوایی بریم.
همسر قبول کرد. طلاها رو فروختیم. اما پاسپورت‌ها انقدر دیر اومد که دیگه پول بلیط نداشتیم. صبر کردیم که بتونیم بلیط ارزانِ شرایطی بخریم اما دقیقا شبِ قبلش...
موقعیت دوم شب قبل از خرید بلیط‌ها پیش اومد که دایی و زن‌دایی‌م و مادرم با ما صحبت کردند و پیشنهاد دادند در غیر ایام اربعین بریم تا بتونیم تمام عتبات رو مفصل و راحت زیارت کنیم.
وسوسه شدم. اما این بار نه اینکه دلم به رفتن نباشه! چرا! خیلی دلم می‌خواست اربعین رو بریم و به نظرم با هوایی رفتن دیگه اصلا خبری از فشار طاقت فرسا نبود. اما اگه پولمون رو میدادیم برای این سفر، دیگه شاید هیچ وقت یا حداقل به این زودی‌ها شرایط جور نمیشد که من بتونم زیارت حرم‌ها رو برم. منی که تا به حال فقط یک زیارت مختصر ضریح امام حسین رو رفتم و حسرت به دل موندم طی سال‌ها...
باز هم دلم قرص نبود اما اون شب حالات مادرم رو که دیدم، برام مسجل شد که راضی نیست من برم به این سفر دشوار. مطمئن شدم باید پا روی دلم بذارم و نرم و نریم.
اما همسر می‌خواد بره و سفرش به سلامت. قراره نایب الزیاره باشه و من اولین سالی هست که نه تنها ناراحت نیستم داره تنها میره بلکه خوشحالم خانواده‌مون نماینده داره تو اربعین‌. اما خودش از اون شب دلش آشوب شده. همش غصه‌ی دخترا رو می‌خوره که می‌پرسن: بابا! ما رو کی می‌بری کربلا؟ کی میریم اربعین.
همسر توی ذهنش این فکرا میاد که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره اما من میگم نمیشه. اگر پسر بودند، عیبی نداشت. اگر بزرگتر بودند شاید... اما الان نه. دیروز روی کاغذ شماره خودم رو نوشتم و گفتم مامان بیا اینو حفظ کنیم. گفت خیلی سخته. باید بزرگتر بشم! راست میگه آخه! فقط شش سالشه. نه که نگران گم شدنشون باشم اما هنوز خیلی کوچیکن برای خیلی کارها و بزرگن برای رفتن به همه جا با پدرشون و هوا گرمه و سختی زیاده و ممکنه زده بشن...
لابد الان با خودتون میگید خب راهپیمایی جاماندگان رو می‌تونید برید. جواب پدر بچه‌ها این بود که می‌خواستیم هر دو رو بریم.
حالا نمی‌دونم امسال اربعین، امام حسین یه نگاه به من می اندازه یا نه. خیلی سعی کردم یه کاری کنم اربعینی بشیم خانوادگی اما انگار امسال قسمتِ ما نیست.
دلم نمی‌خواد بگم قسمتِ از ما بهترونه. امسال اولین سالی بود که حس کردم قلبِ چسبیده به زمینم، اندازه یک قدم کنده شد به سمت آسمون. سختی‌ها آدم رو از جا می‌کنند و این قشنگه ولی انگار من ظرفیت سختی بیشتر رو نداشتم چون با سختی بیشتر زمینی‌تر و طلبکارتر و بدعنق‌تر میشم. خواستم درستش کنم اما انگار مقبول ارباب نیافتاد.
حالا هم مطمئنم با وجود اینکه کیفِ پول‌مون موجودی کافی برای سفر بعد از اربعین‌ رو داره، اما هیچ تضمین که چه عرض کنم، حتی احتمال بالایی وجود نداره که من کربلا برم. دلم خیلی میسوزه...
وقتی قرار شد همسر تنها بره، خیلی توی خودش رفت. من نمیفهمیدم چرا. خیلی اصرار کرد بهم که بیام. بهش گفتم به خاطر حرفای دایی و زن دایی نظرم تغییر نکرد. بحث رضایت مادرم بود که نبود و مادربزرگم که قبل از این ماجراها زنگ زده بود و به مادرم گفته بود نذار صالحه با سه تا بچه بره اربعین و مامان توی دلش خالی شده بود. من و همسر خاطره‌های بدی از نارضایتی مادر داریم. شب عروسی‌مون که تصادف کردیم، مامانم راضی نبود اون شب دیروقت راهیِ قم بشیم. بعد همسر پاش رو توی یه کفش کرده بود که نه! باید بریم و وقتی تصادف کردیم، اونقدر همه‌ی فامیل‌ها ترسیدند که بی‌خیالش شد‌. یادش به خیر.
همسر تمام این دو سه روز به این فکر می‌کرد که چطور دل کندن از ما رو تحمل کنه و تنها بره. به سرش زده بود که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره. بهش گفتم نمی‌تونم بذارم دخترام عادت کنند توی موکب مردونه و پیش مردها برن. اینهمه از حیای دخترای فلانی و بهمانی توی هیئت محرم خوشمون اومده بود که اصلا نیومدند پایین که مرد نامحرم ببیندشون حالا دقیقا برعکس عمل کنیم؟ خلاصه راضی شد. می‌گفت غبطه می‌خورم به حال تو که دلیلی برای جاموندن داری و من دلیلی برای نرفتن ندارم که حس و حال قشنگ جاماندگی تو رو پیدا کنم. حتی با اینکه سر بعضی از چیزا ازش دلخور بودم اما دوست داشتم خانواده‌مون توی اربعین یه نماینده بفرسته اونجا...

و امشب وقتی همسر برای خداحافظی اومد، فاطمه‌زهرا گریه کرد و قهر کرد و رفت توی اتاق. باباش خیلی سعی کرد دلش رو نرم کنه و اشکاش رو بند بیاره اما نتونست و بهم ریخت اما به روی خودش نیاورد.
و وقتی رفت، فاطمه‌زهرا تو اتاق ضجه می‌زد: بابا! بابا!
مامانم یه گوشه نشسته بود و آروم اشک می‌ریخت. من با زینب و لیلا رفتم تو اتاق. زینب خوابش می‌اومد. لیلا هم همینطور. بدشون نمی‌اومد گریه کنند اما نمی‌ذاشتم اوضاع خراب تر بشه. در نهایت من و مامان کلی با فاطمه‌زهرا حرف زدیم و مامان چقدر با مسخره بازی خندوندش و منم بهش قول دادم که هم بابا زود میاد هم میریم اربعین تهران (جاماندگان) هم خیلی زود میریم کربلا. و خدا میدونه که قول دادن برام چقدر سنگینه و قول چیزی رو بدم که اصلا در اختیارم نیست چقدر سنگین‌تره.
امام حسین میدونه همیشه تمام تلاشم رو کردم این مدلی قول ندم. آقا رو سفیدم کنید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۸
نـــرگــــس

یه اتفاق خیلی مهم در دهه اول محرم برای ما افتاد که یادم رفت بگم: همسایه پایینی‌مون اثاث‌کشی کردند و رفتند...
و این دل کندن از دخترای همسایه برای فاطمه‌زهرا خیلی سخت بود. خوبیش این بود که مصادف شد با دهه اول و تاسوعا عاشورا که همش هیئت می‌رفتیم و وسط اون برو بیا خیلی کنده شدن رو حس نکرد. گاهی حس می‌کنم انگار خدا فاطمه‌زهرا رو خیلی دوست داره و این خونه رزق اون بوده.
برای من، نه خیلی چون از بچگی‌، ده‌ها بار دل‌کندن از دوستان و مکان‌ها و شهرها و خاطره‌ها رو تجربه کرده بودم ولی باز هم ناراحت بودم.و البته خوشحال هم بودم. چون فاطمه‌زهرا خیلی وابسته شده بود و به خاطر بازی با بزرگتر از سن خودش، یه جاهایی طبق اصول و روش تربیت من رفتار نمی‌کرد. بعلاوه دیگه تو خونه پابند نمی‌شد. بلد نبود خودش رو سرگرم کنه و همیشه دنبال عامل خارجی بود و رابطه‌ش با خواهراش هم دچار اختلال جدی بود.
وقتی رفتند؛ فاطمه‌زهرا انگار رفت توی ترک. سختش بود اما خیلی خوب با قضیه کنار اومد. بیشتر از اونا، برای من سخت بود که چند روز پشت سر هم توی خونه ریخت و پاش میشد و سر و صدای اذیت کننده بچه‌ها اصلا قطع نمیشد. یه روزایی واقعا بهم فشار می‌اومد که حتی نیم ساعت هم نمیشه جایی باشم تنها... بدون دختر بزرگا.
دیروز زن‌دایی‌م زنگ زد بهم و قرار شد بیان خونمون. ساعت یک با دوتا دختراش اومدند و بچه‌ها کلی با هم بازی کردند. مامانم هم اومد :) و خیلی خوش گذشت. زن‌دایی ماکارونی و گوشت چرخ کرده آورده بود و من پیاز داغ رو سریع آماده کردم و سالاد مفصل با یه سس خوب. تو آشپزخونه گپ میزدیم و بچه‌ها مشغول با هم و مامانم هم سرگرم باهاشون. ساعت حدودای ۵ بود و چند دقیقه‌ای بود که مامانم دیگه رفته بود که بگو کی اومد خونمون؟
دخترای همسایه پایینی. و فاطمه‌زهرا که از ذوق در پوست خودش نمی‌گنجید دیگه مگه به دختردایی من توجه می‌کرد؟ نصیحتش کردم و شاید کمی بهتر شد. بچه‌م نصیحت پذیره... زن‌دایی اینا هم کمتر از یک ساعت دیگه خداحافظی کردند و رفتند اما... امان از سر و صدای این دوتا دختر... خیلی شلوغ و جیغ و داد و بدو بدو...
از خستگی داشتم هلاک میشدم و سر و صدای اینا مانع از استراحت که یهو دیدم فاطمه‌زهرا عین شنگول منگول در خونه رو باز کرده و دختر همسایه روبرویی کوچه‌مون هم به جمع این دخترای ترمیناتور اضافه شده... خدایا العفو.
هر چی بود به سختی خودم رو کنترل کردم چون همسایه برای بردن آخرین تیکه‌های اثاثیه‌شون (علی‌الظاهر) اومده بودند و دیگه حکما آخرین بارهای دیدارمون توی خونه‌ی ما بود. دوست نداشتم بهشون بد بگذره اما واقعا جسما و ذهناً داشتم به فنا می‌رفتم. شام هم همسر تخم مرغ زد :|
هرچی بود تموم شد. صبح هم صدای دریل و مته و ... خیلی زیبا از خواب بیدارمون کرد فلذا فرار کردیم به خونه مامان‌جون.
حالا موندم اگه مامان اینا امسال برن ماموریت چه خاکی تو سرم بریزم. به خاطر بچه‌هام که هنوز کوچیکن و خودم که نیاز به کمک دارم این نبودنشون استرس‌زاست و دوست دارم امسال رو باشند که هم درسم تموم بشه هم زبان انگلیسی رو آزمونش رو بدم و هم فرانسه رو به یه جای مناسبی برسونم. اما مهم‌تر از من، شرایط مهدی متولد ۸۳ هست که توی سالهای کرونایی آینده‌ش خراب شده و حسابی نیاز به کمک داره و باید از خدا بخواهیم که معادلاتش به نفع داداش کوچولوم باشه.‌.. آمین.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۳
نـــرگــــس

وقتی پست قبلی رو نوشتم، برای همسر هم فرستادم و بعدا پرسید که اونو توی وبلاگ گذاشتم یا نه و چون جواب مثبت بود، گفت که پاکش کنم. خب منم رمزدارش کردم و طبیعتا رمزش داده نمیشه... ولی خوبیش این بود که بعدا حمایت بیشتری ازم کرد موقعی که به خاطر زینب و جیش کردناش عصبانی میشدم، در حالی که قبلا همش طرف دخترا رو می‌گرفت.
دهه محرم رو خیلی مرتب منظم رفتیم هیئت. نیاز داشتم تا با خودم خلوت کنم.
خیلی فکر کردم پیرامون واقعه کربلا و احساس میکنم تعمقی که کردم به جانم نشست...
دلم هم میخواست برنامه سوره شبکه چهار رو با تمرکز ببینم اما فعلا که نشده.
در عوض یه برنامه جدید ریختم که همینجا لو میدمش...
از یه مشاور تربیت بدنی، برنامه ورزش هفتگی گرفتم و فعلا دو هفته‌س که هفته‌ای دو روز موفق شدم ورزش کنم.
بعد اینکه زبان انگلیسی‌م رو دارم گرامر ادونس و لغات تخصصی میخونم برای آمادگی زبان دکتری.
و اینکه مکالمه فرانسه رو استارت زدم و فعلا که خیلی با انرژی دارم جلو میرم و راضی‌ام.
شاید بگید به چه درد می‌خوره؟ خب منم تفننی شروعش کردم ولی جالبه که دو هفته که گذشته بود یکی از دوستام پیام داد که فلانی شنیدم پدرت فلان جا ماموریت خورده (و سر بسته بگم که فرانسه هم اونجا کاربرد داره) و من حسابی شوکه شدم. شب عاشورا بود. زنگ زدم به بابا. طبق انتظار گفت قطعی نیست. با این وجود دوستم خیلی جدی می‌گفت که از دو ناحیه متفاوت این ماجرا رو شنیده...
خب...
پایان‌نامه هم که حسابی ذهنم رو مشغول کرده و یه عینک زدم که از پشتش به همه مسائل از اون زاویه نگاه می‌کنم. آدرس پیج اینستام رو میذارم. اگه دوست داشتید بعضی از مطالب رو اونجا مینویسم.‌ کمتر روزمره و بیشتر فضای ذهنی تخصصیم رو اونجا دوست دارم بنویسم. مخصوصا در استوری هایلایت‌ها. @salehe_narges
این روزا اما مشغول خیاطی شدم. یه لباس شیک خونگی با پارچه لینن دارم میدوزم. یه گلدوزی سنگین هم داره که حسابی دوست داشتنیش می‌کنه. دارم با خودم حساب می‌کنم، میبینم لباس‌های بیرونی شیک رو قاطبه‌شون رو باید آماده بخرم فعلا چون هیچی ندارم ولی بعدا میتونم عباهای ساده و دم‌دستی رو خودم بدوزم.. تو خونگی‌های نخ پنبه و بلوز شلوار هم آماده‌ش خوش‌دوخت‌تره و. فقط می‌مونه پیراهن‌های چین‌چینی که بدوزم خیلی قیمتش بهتر در میاد و از هر جهت روح و روانم رو هم نوازش میده...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۸
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۹
نـــرگــــس

وقتی نوشتم سبک زندگی تابستان امسالم رو دوست ندارم، با حرف‌های آقای ن..ا، دیدم همه‌ی اون چیزهایی که گفتم بهانه‌ است. بعضی از چیزها مثل خرابی اثاثیه منزل، اعصاب آدم رو خرد می‌کنه ولی نه در این حد که کلِ روزم خراب بشه.
جمعه‌ای، بچه‌ها رو حمام بردم. ناهارخوردیم. همسر خوابید، من کتابِ غیردرسی خوندم. به درخواست فاطمه‌زهرا قرار شد بریم شهربازی. ساعت ۹ و نیم-ده بود که رفتیم شهربازی نزدیک خانه‌مان. جای خوبی بود. سرود سلام فرمانده رو از بلندگوها پخش می‌کردند. بعد از دو سه تا بازی، رفتیم شام بخوریم که متوجه شدیم پیست اسب‌سواریِ کوچیکی هم دارند که هر یک دورِ کوتاه، بیست هزارتومنه. بچه‌ها سوار اسب شدند و من و همسر هم همینطور. خیلی خوش گذشت.
حتی همسر خودش پیگیر شد که ببینه آموزش سوارکاری هم دارند یا نه که اتفاقا داشتند. فقط مصطفی می‌دونه من چقدر سوارکاری دوست دارم! قرار بود زینب که به دنیا اومد برم یاد بگیرم که اومدیم تهران و به جاش رفتم کلاسِ تیراندازی. این رو تونستم فقط به لطف مامان. چون دوست داشت که برم ورزش تا حال و هوام عوض بشه. چون دمش گرم که خودش صبح‌ها پا میشد، می‌اومد خونه‌مون که دو ساعت پیش بچه‌ها باشه تا من برگردم. حیف که فکر کنم از سال ۹۸ تا الان دیگه خیلی خسته شده برای اینجور کارها.
حالا فقط همین مونده که پَکِ تیراندازی، شنا، سوارکاری رو تکمیل کنم :) البته کمی دودلم. بدنم خیلی خشک شده و آمادگی کافی ندارم اما مهم‌تر از اون اینه که حوصله ندارم همسر مسئولیت نگه‌داری بچه‌ها رو قبول کنه اما بعد به خاطر کارش، هی زیر قولش بزنه و زحمت بچه‌ها بیفته گردن مامان و بعدش اگر بخوام از مامان حرف بشنوم یا کج‌خلقی‌هاش رو تحمل کنم، روراست بگم: طاقت ندارم.
به جاش تصمیم گرفتم حالا که صبح‌ها نمی‌تونم برای درس‌خوندن بیدار بمونم، شب‌ها رو به این کار اختصاص بدم. چقدر هم می‌چسبه... با تمرکزِ زیاد، میشینی به خوندن و یادداشت‌برداری و تایپ. عالیه!
اما مشکل اینه که آخر شب آدم خسته‌ست و اگه خیلی به خودم فشار آورده باشم در طولِ روز یا ساعات پایانی شب، درس خوندن به فنا می‌ره. مثلا شنبه که خسته بودم و هیچ، یک شنبه یک ساعت خوندم و بعد خوابیدم. اصلا هم حسِ تایپ کردن رو ندارم و هنوز به نظم ذهنی کافی برای نوشتن نرسیدم :(
یک شنبه هم که رفتم خونه مامان تا هم یه هوایی عوض کنم هم از عمه‌م که پنج روز بود خونه مامانم اومده بود خداحافظی کنم، از شانسم، هم مامان از مهمون‌داری خسته بود و هم از دست داداش کوچیکم اعصابش خرد بود و جلسه مشاوره آنلاینشون با حضور بابا افتضاح پیش رفت و هم خبرِ بدِ بعدی یعنی اومدنِ عمه‌ی دیگه‌م خونه‌شون کامش رو تلخ کرد. هم با نوه‌هاش فراتر از کششِ خودش بازی کرد و برای همین تهش دقِ دلیش رو سرِ من بدبخت خالی کرد و منم دیگه کشش نداشتم و تلخی رو تلخی... یه جورایی قهر کردم.
فرداش هم با اینکه زنگ زد که بیا خونه‌مون عمه‌ت رو ببین حتی جوابِ تلفن رو ندادم چون طبق روال و مثل روز قبل، همسر یک ساعت بعد از اذان مغرب میاد و تا اون موقع من نابود میشم و احتمالا اگه دو روز پشت سرِ هم اینطوری بشه، یه بلایی سرِ خودم میارم.
دوشنبه از ظهر رفتم خونه داییم پیش زن‌داییم. از خاطرات سمیِ قدیمی‌ش با مامانم گفت و از لزوم احترام به مادر و پدر و شان و جایگاه اونا و ضمنا میون صحبت‌ها از حرف و حدیث‌های فامیل پشت سرم آگاه شدم :/
گاهی فکر می‌کنم از افسانه‌های پشت سرم تا واقعیت خیلی راهه. همه فکر می‌کنم مامانم، بابام، همسرم، همه در خدمت من هستند تا بچه‌هام رو بزرگ کنم. فکر می‌کنند من میتونم مدام بچه‌هام رو بذارم‌ پیش مامان بابام و خودم برم عشق و حال. اما واقعا اگر هم ماهی یک‌بار این امکان رو داشته باشم که ندارم و معمولا سالی به دوازده‌ماه یک‌بار پیش میاد، با دلِ خوش نیست. با حالِ خوب نیست. با استقبال با لبخند همراه نیست و من این رو نمی‌خوام. ترجیحم کمک ندادنشون توی دست‌ورزی و گردش‌بردن بچه‌هاست ولی یک زبانِ خوش.
کاش دخترام که بزرگ شدند، اول ازشون بپرسم که دوست دارید چه روزی بچه‌هاتون رو نگه‌دارم تا یه برنامه برای خودتون بریزید و بعد مطابق نیاز و میل دخترم انرژی‌م رو استفاده کنم.
نه اینکه بدون برنامه و مقدمه، یه روز بیام دم در خونه‌شون و بچه‌هاشون رو ببرم و ابتکار عمل رو ازشون بگیرم و آخرش توی فامیل اینجوری بپیچه که فلانی همه‌ش کمک دخترش میکنه درحالی که گاهی واقعا بدون تمایل قلبی و با اکراه بچه‌ها رو فرستادم با مامان برن. چرا؟ چون دیدم مامان نیاز داره به بودن با بچه‌هام. اما کی این جوک رو باور می‌کنه که یه مادربزرگ بیشتر به نوه‌هاش احتیاج داره، تا یه مادر به نگه‌داری بچه‌ها توسط مادربزرگ؟ :)
اما از حق نگذریم منم خیلی نیاز روحی و روانی دارم به بودنِ پیشِ مامان. گرچه دوتایی‌مون بلد نیستیم قربون صدقه همدیگه بریم و در ثانیه بفهمیم که طرف مقابلمون چی نیاز داره و چی خوشحال می‌کنه، اما بازم وقتی پیش همیم حتی اگه به چشمای همدیگه نگاه نکنیم ولی یه جورایی حالِ دلمون خوب میشه.
زن‌دایی میگفت مرداد_شهریورِ پارسال که باباش (که دایی مامانمه) کرونا گرفت، مامانم که رفت روستا و با حجامت دایی رو سرِپا کرد، بعدش خیلی اصرار کردند که بمون؛ اما گفته بود نه! باید برگردم تهران پیش صالحه. الان خیلی بهم نیاز داره :')
مامان وقتی برگشت خودش کرونا گرفت و من به خاطر بارداری، نه تونستم برم پیشش نه تونستم ازش مراقبت کنم. خیلی ناراحتم بابت این مساله. گاهی به خاطر همین سختی‌های بارداری و زایمان از این پروسه متنفر میشم.
زن دایی در مورد روش تربیتی‌ش هم توضیحاتی داد. گاهی فکر می‌کنم زن‌داییِ من که دیپلم خیاطی و دوخت داره، از اون زن‌دایی‌م که سطح سه حوزه داره چقدر فرزند پروری‌ش قابل قبول‌تره. چقدر داناتر و فهمیده‌تره...
اصولِ ساده‌ای که از اصالت زن‌دایی می‌جوشه. اینکه بزرگترا باید به کوچکترها محبت کنند و کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره. اینکه مراوده با فامیلِ خوب اولویت داره به مراوده با دوستانِ خوب. ساده‌ شده‌ی الاقرب فالاقرب.
یا اینکه باید با بچه‌ی دادار دودوری چیکار کرد؟ باید کلاس گذاشتش، باید سرش رو چطوری گرم کرد.
در مورد مساله دیر حرف زدن زینب هم از ماجرای دختر خودش تعریف کرد. اینکه چقدر دکتر و گفتاردرمانی برده بودش اما آخر سر چطوری برطرف شده بود. اینکه منشا مشکل چیه.‌.. واقعا جالب بود.
من خیلی بی‌خیالم نسبت به مشکلات بچه‌م ولی انگار بد هم نیست. مثلا همون مشکل غده پاروتید زینب مگه نبود که سال ۹۸ داشتیم سکته میزدیم به خاطرش؟ الان یک ساله که خوب شده و بادش خوابیده! بدون لیزر و جراحی و سی‌تی‌اسکن و بی‌هوشی و ...
مگه پاهاش نبود که موقع راه رفتن انگار که ضربدری روی زمین می‌ذاشتشون؟ قبل عید تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر فیزیوتراپ، الان خوب شده :/
زن دایی می‌گفت بچه ناقص به دنیا میاد. کم کم کامل میشه :)
فرداش... فرداش پاشدیم دیدیم آب قطعه. یه لوله بزرگ تو محله بغلی قطع شده بود و آب شهرری قطع شده بود. البته اولش معلوم نبود ماجرا چیه. قرار بود دو ساعت دیگه بیاد، بعد شد ساعت ۱۵. ۱۵ شد نیومد. شد تا ۱۹. ۱۹ شد نیومد. بعد اذان مغرب کم کم یه ذره آب اومد تو لوله‌ها. ما هم که از ظهر به هوای اینکه خونه مامان آب هست رفتیم اونجا و خدا رحم کرد رفتیم... چون خونه خودمون خیلی گرم‌تره و ذخیره آب‌مون کمتر. خلاصه تا شب نابود شدیم با اعصابای داغون و بدون شام. حتی دمِ غروب زنگ زدم به همسر و کلی درد دل کردم و بغضم هم گرفته بود... آخه نمی‌دونید برای طهارت و جیش و پی‌پی زینب چقدر دردسر کشیدیم. نه تنها همه شرت‌هاش رو کثیف کرد و به جای یک بار، سه بار پی‌پی کرد، بلکه بار آخر، پی‌پی‌ش از شرتِ داغونش ریخت روی زمین و با پایِ کثیفش همه‌جا رفت و آمد کرد تا عیش‌مون تکمیل بشه :)
همسر طفلک با چهارتا شاخه گل برای ما خانومای خونه و ساندویچ فلافل اومد و تنها اتفاق خوب اون‌شب این بود که طی گفتگویی که همسرجانم، با داداش کوچیکه داشت، احتمال اینکه جذب کار و یه حرفه‌ای بشه و از وضعیت NEET بودن خارج بشه، بالا رفت :)
بعد هم موقع خداحافظی همسر بهش گفت مهدی اگه این شرتا و لباسای نجس زینب رو بشوری؛ ۵۰۰ تومن بهت میدم! مهدی هم با وجود غرور و دک و پوزِ خاصِ نوجوانیش در کمال تعجب قبول کرد! و ما رفتیم خونه و دو ساعت بعد همسر رفت لباسا رو گرفت ازش و بازم در کمالِ تعجبِ بیشتر و حیرت، پول رو نگرفته بود!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۳۶
نـــرگــــس

قبلا بیشتر در مورد کارِ مصطفی می‌نوشتم. وقتی قم بودیم، تا وقتی بچه نداشتیم، اگر گاهی بعد از ظهرها دلم می‌گرفت و می‌گفتم برگرد خونه، می‌اومد و می‌رفتیم حرم یا خونه دوستانمون. اون روزها برای مهمانی رفتن همیشه وقت بود.
وقتی فاطمه زهرا اومد، حتی ظهر برای ناهار هم می‌اومد خونه و برایِ منی که آشپزی نمی‌کردم، غذای آماده از تهیه غذای محله‌مون می‌خرید و با هم می‌خوردیم.
وقتی رفتیم طایقان و با دوستانش دور هم تو یه روستا جمع شدند، کمی شرایط فرق کرد. اگر جلسه هماهنگ می‌کرد؛ وقت و بی‌وقت فرقی نداشت، باید می‌رفت. اما در عین حال یک بیکاری خاصی هم اونجا بود. یعنی همسر گاهی کارش رو تعطیل می‌کرد و به جای درس و بحث و ... می‌رفت کمکِ دوستانش که مشغول بنایی خونه‌شون بودند. اونجا که بودیم دورهمی‌ها تا پاسی از شب یا حتی تا صبح ادامه داشت و خونه‌ی همدیگه می‌موندیم. ما خانم‌ها خیلی این‌ شرایط رو دوست نداشتیم اما چه کنیم که آقایون غالبا موقع دورهم جمع شدن، جلسات کاری میذاشتند و خواب و زندگی ما خانواده‌ها رو قربانی می‌کردند.
با این وجود، دوران زندگی‌مون در طایقان، دوران طلایی‌ای محسوب می‌شد. از جهت کمکِ همسر و دوستان و از نظرِ روانی و عاطفی، برای نگهداری بچه‌ها و درس‌خوندن‌ها و ...
اما لبریز از اردوی جهادی برای خدمت‌رسانی و امدادرسانی به مناطق سیل و زلزله‌زده و سفرهای پشت سرِ هم. گاهی برای رصد، گاهی به مدت طولانی‌تر برایِ اصلِ کار، گاهی برای سرکشی و ...
و هر بار من باید کار و برنامه خودم رو رها می‌کردم و با یک بچه راهی تهران میشدم که در خانه تنها نمانم. ماندن خانه مامان هم انصافا سخت بود چون انگار اصلا دلش نمی‌خواست درک‌مون کنه.
گذشت تا اومدیم تهران. دورانِ آلاخون والاخونیِ من به لطف خدا تموم شد و ظاهرا اولش خیلی بد نبود. صبح می‌رفت و بعد از ظهر می‌اومد تا اینکه خیلی زود امام جماعتی مسجدِ همشهری‌هاشون رو قبول کرد. من که اصلا عادت نداشتم شوهرم بعد از تاریکی بیاد خونه، خیلی سختم شد چون مدیریت خرید مواد غذایی رو نمی‌تونستم بکنم. مخصوصا که همیشه هم پول نبود که هر وقت خواستیم خرید بریم. چند ماه بعد اوضاع با اومدن کرونا بدتر هم شد چون گروه جهادی زدند و کارهای بیمارستان و ... نبودن‌هاش رو خیلی طولانی می‌کرد. گاهی حتی ۱۱-۱۲ شب برمی‌گشت.
دورانِ پیک کرونا، بعد از نیمه شب جلسه هم میگذاشت. یعنی شب‌ها هم تنها می‌ماندم. نمی‌دانم تجربه کردید که شب همسرتان بگذارد و برود اما برای من که به خروپف‌هاش عادت داشتم و مثل لالایی بود برام خیلی سخت بود. یک بار حساب کردم که چند شب در ماه، شرایطمان عادی است، واقعا یک هفته در ماه به زور...
ماه رمضان‌ها که اوضاع کامل به هم می‌ریخت. خواب و بیداری وارونه میشد و من متنفر بودم از این مساله. دو ماه رمضان‌مون در تهران رو با همین دست فرمان رفتیم جلو. سومین ماه رمضان که امسال بود، این بار همسر همه‌ی کارهاش رو به خاطر دانشگاه من تعطیل کرد. بلاخره بعد از چندین سال ماه رمضان اردوی جهادی و تبلیغی رفتن و همراهی با همسر؛ یک جا هم اون با من همراه شد.
حالا بعد از فروکش کردنِ تبِ کرونا، ما کم کم داریم یک روال پیدا می‌کنیم. بدونِ سفر و جهادی و ... بدونِ اینکه حتی یکی دو روز تنها بمونم. دیگه واقعا این شرایط استثناست. اما روتین اینه که هر ساعتی از صبح بره، دیگه تا یک ساعت بعد از اذان مغرب نمیاد. برای همین اگه بخوام برم خونه مامانم، اگر صبح زود نرفته باشه، همون ساعت ۱۰ و ۱۱ باهاش میرم که برسونتمون و همیشه هم کلی غرغر میشنوم که دیرم شده.
و هنوز هم بعضی شب‌ها تنها می‌مونم و ساعت دو یا سه یا حتی بعدش، با صدای کلید انداختن همسر، کمی بدخواب میشم. هرکس بود ممکن بود به همسرش بدبین بشه حتی. اما من میدونم که چقدر زحمت می‌کشه و تلاشش چقدر زیاد شده و همزمان پیش بردن چندین و چند کار چقدر ازش انرژی می‌بره.
قبلا که قم بودیم و در طولِ هفته کارش سبک بود، آخر هفته که می‌اومدیم تهران و این‌جا هم جلسه میگذاشت، خیلی غر نمی‌زدم. سرم هم شلوغ بود. اما این روزا تنها چیزی که خیلی صدام رو درمیاره، جلسات روزِ جمعه‌ست. حتی کم کم داره برام عادی میشه که پنج‌شنبه هم نباشه. اما واقعا جمعه نه. جمعه برای ماست.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۰
نـــرگــــس

دلم یک خانه‌ی نوسازِ ۱۲۰ متریِ سه خوابه می‌خواهد. یک اتاق برای دخترها، یکی برای خودم و همسر، یکی برای مطالعه.
دلم یک ستِ مبلِ ۵ نفره‌ می‌خواهد... خیلی راحت و نرم.
خانه‌مان هم باید سیستم سرمایش گرمایش پیشرفته داشته باشد وگرنه ندوست. کمد دیواریِ سفید و کابینت هم به مقدارِ زیاد. پرده‌های خانه هم ضخیم و نخی.
وسایل آشپزخانه هم سالم بودند و جادار. سینکِ بزرگ و جادار. یخچالِ جادار و سالم. فرِ سالم، مخلوط‌کنِ سالم...
همه چیز هم در مینیمال‌ترین حالتِ ممکن.
دلم می‌خواهد همسر برای خودش یک ماشینی موتوری بگیرد و دست از سرِ مالِ من بردارد. وقت‌هایی که نیست، با دخترها برویم گردش و کوه و کافه. استخر و باشگاه. برویم سفر و زیارت...
دلم می‌خواست قدرتِ تغییر داشتم. تغییر ساعت خواب. تغییر سبک غذایی‌مان. چکاپ‌های پزشکی و دندانپزشکی را درست و حسابی پیگیری می‌کردم. مخصوصا برای دخترها. همسر برای این‌کارها وقت ندارد.
صبح‌ها دلم ورزش و یک خرید کوچک از تره بار می‌خواهد وبعد ازظهرها یک فنجان شیرقهوه.
دام چهارساعت مطالعه‌ی بی‌وقفه در نبودِ بچه‌ها می‌خواهد.
سبکِ زندگیِ تابستانِ امسالم را دوست ندارم. همینقدر صادقانه.

پ.ن: و جارو برقی سالم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۵:۰۴
نـــرگــــس

ما که کلی سادات داریم برای تبریک گفتن. دلتون بسوزه :) 

پ.ن: دلتون نسوزه. شما هم تبریک بگید به سادات و ازشون عیدی دعای خیر بگیرید. چی بهتر از این؟

پ.ن: ساداتِ بیان، عیدتون خیلی خیلی مبارک. دعا کنید برای ما :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۶
نـــرگــــس

اما بشنوید از آخرِ داستانِ نمره‌ی ۱۶ من و استادِ جان.
روز سوم از پوشک گرفتن بود که عصری همه‌ی بچه‌ها خوابیده بودند. من خوابم پریده بود و نشسته بودم روی مبل که دیدم دوستم خانم سین (مستمع آزاد کلاس استادِ جان) در واتساپ برام صوت فرستاده که می‌خواستم بهت زنگ بزنم اما در دسترس نبودی و یه خبر خوب دارم برات و باید بهم مشتلق بدی.
من شروع کردم به گرفتن یه شارژ تپلِ همراه اول که بهش زنگ بزنم که دیدم خانم سین زنگ زد. خیلی خوشحال بود. بهم گفت دیدم با وضعیت واتساپت خیلی حالت خوب نیست، گفتم بهت یه خبر خوب بدم...
هی میگفت مشتلق چی میدی؟ منم با خنده میگفتم خب شما چی دوست داری؟ اونم هی میخندید میگفت سفر کربلا! گفتم کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی... من نصیب خودم نمیشه. گفت مشهد... گفتم دعا میکنم. گفت حالا این شد یه حرفی و البته شیرینی سرِ جاش محفوظه... برو تو سامانه جامع آموزش، یه دقیقه برو نمراتت رو نگاه کن...
لب تاپ رو باز کردم و سامانه رو بالا آوردم، دیدم توی کارنامه‌م ۳ تا بیست هست!!!
دیگه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. از ذوقم به خانم سین فقط میگفتم شما نمیدونید من دو روزِ تمام به این نمره داشتم فکر می‌کردم. دو روزِ تمام! اصلا سابقه نداشت اینقدر ذهنم درگیر بشه.
بعد خانم سین با خوشحالی و مهربانی تمام تعریف کرد و گفت: به استاد زنگ زده بودم در مورد مساله‌ای باهاشون صحبت کنم، آخرش یاد شما افتادم که گفتی نمره‌ت ۱۶ شده و به استاد که گفتم، گفتند که من به خانم فلانی بیست دادم که! حتما اشتباه شده... بعد هم ازت شاکی شدند که چرا به خودشون نگفتی...
بله! این همه سناریو چیدم و همه‌ش غلط بود! همه‌ی ماجرا فقط یک اشتباه ساده بود. نمی‌دونم حکمتش در چه بود که شبِ دوم که ذهنم خیلی مشغول بود و خوابم پریده بود، تفال زدم به قرآن، آمد: و ان تصبروا خیر لکم
حتی این اواخر برای خودم شعر میبافتم: طی (قطع) این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
یا مثلا وقتی داشتم یادداشت برداری می‌کردم برای پایان نامه توی دلم خطاب به استاد می‌گفتم:
اصل تویی من چه کسم، آینه‌ای در کفِ تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
خلاصه که گفتگوم با خانم سین که تموم شد، ۹ دقیقه به اذان مغرب بود. سریع تماس گرفتم که عذرخواهی کنم.
بعد از سلام و علیک  پرسیدم استاد از دستم که ناراحت نشدید؟ من می‌خواستم حضوری بپرسم ازتون :')
و این چنین شد که استاد برای بار دوم گفت چرا به من نگفتی؟ چرا راحت طرح نکردی مساله رو؟ اگه خانم سین به من نمی‌گفت من اصلا نگاه نمی‌کردم و نمره‌ت رو تغییر نمی‌دادم و بعدا هم روسیاهیش می‌موند به من که چرا دقت نکردم. گفتم آخه استاد خیلی بعید بود که اشتباه بشه در ثبت نمره، استاد گفتند حالا که شده!

من از خجالت آب داشتم میشدم و فقط شرمنده بودم. گفتم آخه استاد گفتید اعتراض نزنیم که اگر بزنیم نمره پایین‌تر میدید! استاد گفتند یادته که گفتی فلان استاد بهم ۱۷ داده و من گفتم خب محترمانه بهش بگو! اون پیامک تشکر رو که فرستادی من فکر کردم نمره ۲۰ رو دیدی(خودِ استاد چقدر ذوق داشتند اون روز انگار)... برو به جانِ خانم سین دعا کن که به من گفتند و ... :)
خلاصه که استادِ جان دید من چقدر خوشحالم گفتند که عیبی نداره؛ عید غدیر هم نزدیکه و این باشه هدیه غدیرت. (چون که استادِ جان سادات هستند.) گفتم نه نه نه نه استاد! این حساب نیست :))))
استاد هم خندیدند و گفتند باشه، اونم باشه بعدا :)))
گفتم استاد دعا کنید.. این چند روز هم از اون پیام آخری که در ایتا دادید و گفتید انگار روی پایان‌نامه متمرکز شدی، من اصلا تمرکز نداشتم و اعصابم به خاطر یه مساله مادر فرزندی تحت فشار بود و... دارم بچه رو از پوشک می‌گیرم.
استاد گفتند نه... نه... اعصابت آروم باشه. به این کارهای بچه‌هات به عنوان خیر و برکت‌های کارت نگاه کن. هر وقت گره برات ایجاد شد در کارت و درست و ... کارت رو حواله بده به این بچه‌ها. این ها به معنای واقعی کلمه برکت کار تو هستند...
شرمنده شدم و گفتم ممنونم که امید میدید بهم استاد.(خواستم بگم ممنونم استاد که اینقدر به این چیزها باور دارید ولی زبانم نچرخید)
استاد گفتند نه اینکه فکر کنی برای دلخوشی تو میگم؛ واقعا ایمان دارم به برکت این بچه ها (جملات استاد عینا خاطرم نیست اینقدر هیجان زده بودم...)

این بار به استاد گفتم که من فقط به عشق اینکه گفتید بخوان که بالاترین نمرات رو بگیری؛ همه درس‌ها رو برای ۲۰ خوندم.
و بعد استاد گفتند کار خوبی کردی. اصلا اون نمره بیست هم که دادم به این معناست که بهترین آرزوها و امیدها رو برات دارم و در بهترین جایگاه‌ها و استادی و بعدا هیئت علمی و ... ببینمت. به فاطمه‌زهرا و دخترها سلام برسون و خداحافظی کردند...
واقعا روی ابرها بودم. وضو گرفتم. نمازم رو خوندم و فقط به این فکر می‌کردم که چرا اینقدر بچگانه رفتار کردم... چقدر محاسباتم غلط و بدبینانه بود.
دوباره رفتم پیامک‌های آخرمون رو خوندم:
+سلام علیکم استاد. باز هم ممنون به خاطر وقت و انرژی‌ای که برای ما دانشجوهاتون میگذارید. من کم کم کارم رو شروع می‌کنم و خدمتتون ارسال می‌کنم.
_سلام نمرات تون در سامانه ثبت شد به امید اینکه إن شاءالله همیشه بهترین و موفق ترین باشید. و هو المستعان
+بی نهایت متشکر و ممنونم استاد.
_جایزه فاطمه زهرا یادت نره
+چشم استاد
کی فکرش رو می‌کرد؟ هیییعییی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۲۰:۰۵
نـــرگــــس