توی این پست در مورد یادگرفتن چیزهای جدید نوشتم. یکی از مهم ترین چیزها برای من، عضویت در یک گروه بود. امروز در گروه ما، روز تجربه بود. تجربه در مورد نو شدن و تغییر. دلم نیومد پیامم رو اینجا نذارم و این حال خوب رو با شما به اشتراک نذارم.
سلام دوستانِ عزیز🌺
حقیقتش خیلی خوشحالم که امروز این موضوع مطرح شده چون دیروز به یک دریافت جدید و نو رسیدم که به اشتراک گذاشتنش با شما، احساسِ خوبم رو چندین برابر میکنه.
دیروز جمعه بود و من و دخترم با هم شکلات داغ درست کردیم.
به پیشنهاد همسرم، برای عصر شکلات داغ رو در فلاسک ریختیم و رفتیم منزل پدری من تا در هوایِ بهاریِ خنک، شکلات داغ بخوریم و بچهها هم کمی در طبیعت بازی کنند، شکوفه ها و درخت ها رو ببینند و ...
منزل پدریِ من یک مجتمع خلوت آپارتمانی با دار و درخت هست. اون روز بعد از اینکه شکلات داغ رو خوردیم، من از فرصت استفاده کردم و رفتم تا کمی قدم بزنم. متوجه شدم برخلاف گذشته که هیچ کس رو لبِ پنجره یا در بالکن منزل نمیدیدم، اون روز خیلیها مشغول تمیزکردن خونه بودند.
و این رسم ایرانی و خانه تکانی خیلی قشنگه!
با این وجود من فکر کردم که چه روزهای بینظیری رو افراد صرف تمیز کردن خونه میکنند، درحالی که میتونند از فضای سبز و شکوفه های سفید و صورتی و هوای تازه استفاده کنند و چقدر حیفه که اینا رو از دست بدن.
من شخصا دوست دارم در طول سال؛ به تناسب و هر وقت که تونستم خونه تکونی کنم و بخشهایی از خونه رو تمیز کنم، نه اینکه آخر سال بیش از حد و با وسواس خودم رو خسته کنم.
به نظرم ما مادرها خیلی باید هوای خودمون رو داشته باشیم. پارسال با وجود اینکه باردار بودم اما انقدر به خودم و دیگران فشار آوردم که باید خانه تکانی کنم و چه و چه که پدر و مادرم به منزل ما آمدند و دستمال به دست، شیشه پاک کردند. با اینکه خودشون دوست داشتند که کمک من بدهند اما واقعا میشد ساده تر بگیرم. اونم در دوران کرونا که دید و بازدید خاصی نداشتیم. شاید یکی از فلسفه های خونه تکونی عید همین باشه که بعدش کلی مهمون قراره بیاد خونه آدم ها ولی بازم من امسال به این فکر کردم که خیلی باید حواسمون باشه که سنت ها بر شرایط ما غلبه نکنند.
چه بسا یکی از دلایل اینکه زنان ایرانی وقتی مهمان دارند فشار زیادی به خودشون وارد می کنند همین سنت ریشه دار خانه تکونی باشه که امتداد پیدا کرده و در طول سال هم مادرها باید خونه شون از تمیزی برق بزنه. حتی یک لکه کوچک روی میز تلویزیون قابل قبول نیست. اینکه از هیچ مادری ولو اینکه چند تا بچه قد و نیم قد داره، پذیرفته نیست که خونه ش در یه اوقاتی نامرتب باشه.
البته که ما با رویکرد هوش متعادل سعی می کنیم از قالب این نظم های ظاهری خارج بشیم و به یک سطح بالاتر از نظم برسیم اما خوبه که خود آگاه باشیم و حواسمون باشه که ما مادرها هم باید اولویت بندی کنیم و قرار نیست به خودمون بیش از حد فشار ذهنی و روحی و جسمی وارد کنیم.
امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.
شاید این مساله یک تغییر کوچک من از سال قبل نسبت به امسال باشه. امسال به لطف استاد و رویکرد و این گروه خوب یاد گرفتم که بیشتر به حال خوبم توجه کنم. قبلا کمتر متوجه لحظه ها بودم. این که چقدر باید شکرگزار همین یک لحظه لبخند یا حتی گریه فرزندم باشم. اینکه وقتی کنار هم هستیم چقدر مهمه و منحصر به فرد و خاصه... همین لحظات ساده.
در بعضی از موارد تونستم به پذیرش بهتری نسبت به اطرافیانم و روحیات و انتخاب هاشون برسم و از این بابت خدا رو شاکرم.
یه مثال جالب دیگه هم برام این بوده که مثلا امسال که زایمان کردم؛ به نسبت دو زایمان قبلی خیلی راحت تونستم با تغییرات بدنم کنار بیام و بابت اونا خجالت زده نباشم و نترسم. نترسم از اینکه بدنم به شکل قبل برنگرده. این بار خیلی راحت با قضیه برخورد کردم. الان با یک شیب ملایم دارم ورزش رو از سر میگیرم و مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.
ببخشید طولانی شد. برای همه ی اعضای این گروه آرزوی سلامتی و شادی در سال جدید دارم🌺
میگن ای کاش ای کاش گفتن خوب نیست.
ولی من میخوام بگم ای کاش... چون آدمها هیچ وقت این قضیه رو نمیفهمند تا سرشون میاد.
ما آدمها گاهی میبینیم دور و اطرافیانمون یه چیزی به سرشون اومده که از نظر ما "بلا" است.
مثلا پسر دوستمون معتاد شده، با خودمون میگیم لابد پدر مادرش یه کاری کرده، یه اهمالی در تربیت بچهش کرده که بچهش سمت اعتیاد رفته.
مثلا دختر همسایه بدحجاب شده، میگیم لابد مادرش نتونسته دخترش رو هدایت (!) کنه.
مثلا بچهی ۵ سالهی فامیلمون به زعم ما، بی ادبه؛ به روی پدر و مادرش میاریم.
مثلا دخترخالهمون به نظر ما چاقه، راحت بهش میگیم چرا رژیم نمیگیری؟
مثلا خونهی همکارمون آتش گرفته و همه چیزش حتی فرشهایی که قسطی خریده بود، میسوزه؛ اون کلی غصهداره و ما به جای همدردی بهش میگیم چرا قسطی خرید کردی؟
ای کاش همون لحظات از خودمون بپرسیم:
آیا من بچهم رو تونستم خوب جهتدهی کنم؟ اگر بچهی من سرپیچی نمیکنه، به این دلیل نیست که توی قفس زندانیش کردم؟ آیا احتمال نداره که یه روز این "بلا" سر خودم بیاد؟ بچهی من اگر باادبه، ممکن نیست یه روز نوهی خودم بیادبی کنه؟ یه روز خودم یا عزیزانم طوری مریض یا چاق بشیم که مشکلمون با رژیم گرفتن حل نشه؟ آیا دیگران بدیهیات رو نمیدونند که ما بهشون یادآوری میکنیم؟ اتفاقات غیر مترقبه ممکن نیست برای ما هم بیافته؟ یا فقط برای دیگرانه؟
سوال مهمتری که باید از خودمون بپرسیم اینه:
آیا من به عنوان یک انسان تونستم خودم رو تربیت کنم؟
به نظر من مادامی که خودمون رو استثنا بدونیم، در زمینههای مختلف: شخصیت و مدیریت و خانوادهی عالی و علم و فرهنگ و... باید منتظر شدیدترین عقوبتها در دنیا و آخرت باشیم.
تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگیم زیاد شد. فاطمهزهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمیافتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمیمیرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه میافته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانوادهشون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچکار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزیشه اما پاشنه آشیلش هست.
همیشه واقعیت رو میبینه، وقتی مریض میشه نمیبینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویسها رو به بچههاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچهها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمیخوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دمنوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسیهام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سختگیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بیهوش میشدم. دیگه آه و نالهم دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچهها رو آروم نگهداشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رختخواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربونتر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچهها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماسهای طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)
روحم بهم میگه من خیلی زود بچهی بعدی رو میخوام...
جسمم مدام بهم آلارم داره میده که دیگه نمیکشم؛ من ضعیف شدم...
روانِ طفلکم میگه چقدر بحث میکنید؟ خسته شدم!
یک شنبه که کلاس نظریههای انقلاب و انقلاب اسلامی رو همکلاسیهام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمی بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایاننامهت رو جلو ببری و ...
خیلی هم بهم امیدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلیای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفتم)
بهم گفتند که مهمه بفهمی به چی علاقه داری و در چه زمینهای بیشتر استعداد و علاقه و مهارت و ... داری.
از اون روز خیلی دارم به این فکر میکنم. کتاب میخونم و بررسی میکنم من به چی علاقه دارم؟ در چه چیزی زمینه دارم؟
به جز بحثهای درسی، خوبه آدم خودش رو کندوکاو کنه، ببینه واقعا چی دوست داره. با چی آرامش میگیره. چی روحش رو اقناع میکنه.
فکر کنم تقریبا دارم مطمئن میشم که موسیقی و فیلم رو فقط در اوقات خیلی خاص و اندکی دوست دارم. در واقع بهتره اصلا وقتم رو براش هدر ندم. هر وقت پیش آمد، گزیده.
شعر که اصلا زمینهش رو ندارم. ولی ادبیات داستانی، چرا. بیشتر دوستش دارم گرچه هیچ وقت علمی و آکادمیک بهش ورود نکردم.
از هنرِ دست، همه چیز رو دوست دارم و استعداد زیادی دارم. آشپزی، نقاشی، خیاطی، خطاطی، گلدوزی و بافتنی ولی وقتش رو ندارم برای کار تخصصیتر. حیف. شاید فرصتی شد برای اینکه بعدها دخترانم رو به سمتشون برای کار حرفهای تر سوق بدم. راستی عکاسی هم خوبه اگر تفنن باشه.
چرا وقت ندارم؟ چون همه وقت مفیدم میره برای کتابها. برای ورز دادنِ یک ذهن ناآرام. لذت دانش از همه چیز برای من بالاتر هست و این رو مطمئنم هرلحظه به خاطرش حاضرم همه چیز زندگی رو رها کنم و پشت سر بگذارم و برم.
بعد اگر ذهن خسته شد و وقت اضافی آمد، ورزش و طبیعت. بعد هنرِ دسترنجِ خودم. بعد سرگرمیهای ساخته و پرداخته دیگران.
در مورد زمینههای علمی علاقهم زوده بگم ولی اونم یه روز یادداشت میکنم. دیگه چی رو باید میگفتم و از قلم انداختم؟
امروز فاطمهزهرا و زینب رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و با همسر و لیلا سه تایی رفتیم انقلاب کتاب بخریم.
تاریخ سیاسی معاصر دو جلدیِ سیدجلال الدین مدنی و ایران بین دو انقلاب آبراهامیان و کشف الاسرار کتاب هایی بودند که باید میخریدم. همسر موند تو ماشین لیلا رو نگه داره. من اولش رفتم یه کتابفروشی که دو جلد مدنی، چاپِ کهنه و دست دوم زوار در رفته رو میخواست بهم بده ۲۰۰ تومن، کشف الاسرارِ داغونِ چاپِ هزارسال پیش رو هم میگفت ۱۰۰ تومن!
کتابفروشی بغلیش: کشف الاسرار ۸۰ تومن.
رفتم یه کتابفروشی دیگه، آبراهامیان رو نوِ نو خریدم و بعدش رفتم طبقه پایین مدنی رو نوِ نو و خوشگل و جلد سخت ۱۸۰ تومن خریدم. بعدشم رفتم یه پاساژ دیگه و دنبال ۱۴ سال رقابت ایدئولوژیک روح الله حسینیان گشتم. اونجا یه کتابفروش آدم حسابی دیدم که نه تنها فایل پی دی اف کشف الاسرار رو مجانی بهم داد بلکه گفت که آدرس یه چاپخونه رو هم داره که مورد اطمینانه و کتب ممنوعه مذهبی رو با قیمت پایین چاپ میکنه.
خلاصه که خریدم دستاوردهای خوبی داشت.
برگشتم تو ماشین و برای همسر اینا رو تعریف کردم. بهم افتخار میکرد. میگفت زنِ مردم روی قیمت نخود لوبیا و سیب زمینی پیاز با وانتی تو کوچه چونه میزنه، زنِ من سر قیمت کتاب چونه میزنه.
گفتم همین که تو بهم افتخار میکنی کافیه.
تو راهِ رفت هم براش ایده پایاننامهم رو شرح دادم. کلی خوشش اومد.
البته که صرفِ خوش آمدِ همسر ملاک نیست. از اونجایی که متخصص و کارشناس هست نظرش برام خیلی ارزشمنده.
توی راه برگشت هم چند دسته گل نرگس خریدیم. همسر نمیخواست بخره، به نظرش پلاسیده بود. اما چشم من رو گرفته بودند و قسمت شد اولین گل نرگس امسال رو بخریم.
سر خیابونِ خونه، به همسر گفتم یه تن ماهی بخر برای شام سبزی پلو درست کنم. گفت نمیخواد، شام خونه مامان ایناییم. اینجا بود که تازه فهمیدم دیگه سراغ بچهها نمیریم. بعدشم گفت چرا تنِ ماهی؟ ماهی تازه میخرم. یهو دیدیم سر کوچهمون ماهی فروش اومده :)
دو تا ماهی (لابد عاشق) الان روی ماشین لباسشویی تو پلاستیک گره زده هستند و گهگاهی تکون میخورند. هنوز زندهاند. لیلا خوابیده و جای بچهها خالیه اما باید از تک تک لحظات این سکوت استفاده کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آدم وقتی نمینویسه انگار زنده نیست اما چقدر اتفاقات افتاد و من نگفتم و احساساتی که حالا لابهلای خاطرات و انرژی کائنات گم شدند. کی بیاد تا دوباره پیدا بشن.
دانشگاه تهران کارشناسی ارشد قبول شدم.
لیلا به دنیا اومد.
فاطمهزهرا پیش دبستانیش شروع شد.
ترم اول خیلی دیر شروع شد و پرفشار و سخت، پر از کلاس جبرانی.
و ماجراهای پس از زایمان که حدس میزنم تا مدتی طولانی همراهم باقی بموندند.
سفر به دیار مادری بعد از نمیدانم کی و دیار پدری، اولین بار بعد از شروع کرونا.
دوستانم برای زندگی از قم به تهران آمدند.
و یادگرفتن چیزهای جدید. ارتباطات جدید با همان آدمهای قدیمی...
اینها مهمترین اتفاقات بودند. ولی خیلی چیزهای دیگر هم بود. شاید نوشتم.
* قرار بود به خاطر مصوبه ستاد ملی کرونا مسجد مراسم نباشه و به همین خاطر باغ بزرگ روبروی مسجد رو هماهنگ کرده بودند که مردم برن اونجا. اما وقتی مراسم شب نوزدهم شروع شد و بارون و طوفان اومد، مردم اعتراض کردند و مجبور شدند اونا رو ببرند به مسجد و البته تعداد افراد شرکت کننده در مراسم کلا ۱۵۰ نفر هم نمیشد که با توجه به بزرگی مسجد و رعایت پروتکلها، وضعیت به نسبت خوبی بود. خلاصه که دو شب بعد رو هم تو مسجد گرفتند
فردای اون شبی این اتفاق افتاد که بخش خبری بیست و سی شبکه دو، در مورد فضای سرد و بیروح انتخابات و نیز گزینههای محتمل برای ریاست جمهوری در هر دو جناح اصلاحطلب و اصولگرا از نظر چند روزنامهنگار کهنهکار گزارش رفت و از نظر اون فعالین رسانه، محمدجواد ظریف یکی از گزینههای مهم اصلاحطلبها بود. اما واقعا چه کسی فکرش رو میکرد که اون گزارش اگر پخش نمیشد، فردا شب دیگه تاریخ انقضاش سر رسیده بود.
اینطور نبوده و نیست که ما آقای ظریف رو از اون فایل صوتی بخواهیم بشناسیم! آقای ظریف اونحرفها رو زده و مطمئنم اگر تریبون به ایشون بدن و قرار باشه کسی ازشون انتقاد نکنه، خیلی بیشتر از این حرفها خیالبافی میکنند و نشون میدن که دارن توی فانتزی زندگی میکنند.
مثال واضح: در دنیای آقای ظریف، آمریکا میتونه با یک بمب، دخل ایران رو در بیاره اما در واقعیت این ایرانه که میتونه با موشکهاش پایگاههای آمریکا و اسرائیل رو بزنه. اما آقای ظریف و دوستان مذاکرهکنندهاش هیچ وقت عینیت و واقعیتها رو ندیدند و شاید انقدر سادهلوح و خیالباف بودند که فکر میکردند با دست خالی هم میشه مذاکره کرد و تنها کاری که بلد بودند امتیاز دادن بود ولی نمیفهمیدند امتیازها در داخل کشور با خونِ دلِ دانشمندها و جهادگران عرصههای علم و فناوری داره به دست میاد.
آقای ظریف حتی بلد نبود وزارتخونهی زیر دستش رو اداره کنه. این رو دخترِ یک وزارتخارجهای میگه که در طول مدت این ۸ سالِ آزگار، پدرش شاهدِ تعطیل شدن روابط دیپلماتیک ایران و بسیاری از کشورهای منطقه، کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی بوده. دردناکه که بدونیم در بعضی از این کشورها سفارت ایران کاملا بسته شده و روابط قطع شده و در بعضی دیگر از این کشورها ظرفیتهای مبادلات تجاری و اقتصادی بالکل معطل فانتزی برجام مونده در حالی که چه کسی در وزارت خارجه هست که ندونه نقش این وزارتخانه در تسهیل روابط اقتصادی بین دو کشور چقدر کلیدی و مهمه.
اما همهی اینها، برای آقای وزیرِ برجام چه اهمیتی داشت؟ حداقل منی که دختر یک کارمند وزارتخارجه هستم، میدونم که سفر به اروپا و حق ماموریتها چقدر برای آقایون مذاکره کننده شیرین و دلچسبه و اگر مذاکره هیچ فایدهای برای مردم ایران نداشته باشه، اما برای جیب و مزاج آقایون بسیار مفیدِ فایده است. #برای_خدا_و_مردم
پدر میگه که جامه ریاست جمهوری برای ظریف بدجوری گشاده. من اما باز هم میترسیدم تا اینکه این اتفاق من رو امیدوار کرد که اعتماد به نفس کاذب این مرد کمی از بین بره.
اتفاق هم اتفاق خوبی نبود. آبرو برای کشور نذاشت و نفوذی این فایل را منتشر کرده یا کسانی از داخل نظام به دلایل متعدد، فرقی نداره، قطعا خسارتهایی به دنبال داره که در آستانهی انتخابات شاید اصلا به نفع نظام نباشه. #جریان_تحریف
دیروز که توئیت زینب سلیمانی رو خوندم، به نظرم اومد که در سه بند؛ تمام حرفها رو زده. در قلهی بصیرت و کیاست. الحق که حاج قاسم زینب رو زینبی تربیت کرده بود. هزینه میدان برای دیپلماسی یعنی زندگی کردن در واقعیت... نه فانتزی. این توئیت و توئیت زهرا رکنآبادی و اشک و ناراحتی خانواده شهدا دل آدم رو آتش میزنه. چطور میخوان جواب این خانوادهها رو در دنیا و جواب شهدا رو در آخرت بدن، نمیدونم!! شاید بهتر باشه در این آب و خاک نباشند تا کمتر چشمِ چشم و چراغهای این کشور رو تر کنند.
نزدیک دوسال میشه که نیومدم خونه مامان و شب بمونم اما چند روز پیش جناب همسر مثل یک داماد نمونه بهم پیشنهاد داد و اومدیم اینجا. دلیلش این بود که من و زینب سرماخورده بودیم و واقعا نیاز به کمک مامان داشتیم. الان خوب شدیم و من دلم میخواد برگردم. مامان میگه بمون... کل بارداریت رو بمون. اما من زیاد اینجا خوشحال نیستم.
قبلا که میومدم اینجا فکر میکردم دلیل ناراحتیهام اینه که با مامان دچار چالش میشم. الان فکر میکنم دلیل غمگین بودنم اینه که اینجا موندن، ذخیره عاطفیم رو کامل تخلیه میکنه.
موضوع فقط اینه که اتفاقهای ریزی هستند که اینجا تبدیل به مشکلات درشت من میشن. شوهرم هم نیست که حساب بانکی عاطفیم رو برام پر کنه. واریزی ندارم. از اون طرف نمیتونم بگم چمه. چی بگم؟ بگم ازت ناراحتم مامان؟ ازت ناراحتم بابا؟ ازت ناراحتم داداش؟ حتی چطور میتونم بگم ازت ناراحتم همسر؟ وقتی نیست، چند دقیقه در کنار هم بودن نباید تبدیل به خاطرهی بد بشه.
جدیدا فکر میکنم به همهی آدمها میشه گفت که از دستشون ناراحتی اما به مادر... نه!
خودمم مادرم. اگه مامان رو ناراحت کنم، باید منتظر باشم ببینم چند سال بعد دخترام بیان بگن چقدر منتقدم هستند و چقدر از دستم ناراحت. پس کاری که من میکنم خودخواهی محضه... خیالتون راحت! من فداکاری نمیکنم.
اینکه دارم دوباره اینجا از این حرفا میزنم میدونید برای چیه؟ چون ظرفیتم خیلی کمه. توی دنیای مادی، قطع نظر از عوامل معنوی، فقط اخلاق و عمل خوب در روابط انسانی، آدمها رو تبدیل به موجودات دوستداشتنی میکنه. اگه ظرفیت داشتم، یه کوچولو با اخلاقتر بودم. یه ذره صبورتر بودم و اینجا دردِ دل نمیکردم طوری که انگار خونه مامانم فقط داره بهم بد میگذره. نه... بچهها بازی میکنند، پیش مامانجونشون کلی دستورزی میکنند، کیک درست میکنند، دوچرخه سواری و خاک بازی تو باغچه و محوطه سرسبز بیرون. طفلکیها هیچکدوم از اینا رو تو خونه خودمون ندارن.
اما یه اتفاق خیلی خوبی که برای خودم افتاده اینه که کم کم دارم یه تابوی ذهنی مهمم رو پاک میکنم. هر وقت خونه مامانم کاری میکردم، احساس میکردم اونا هیچوقت ازم راضی نمیشن و مهمتر از اون، همیشه رضایت اونا رو میبردم در عرض رضای خدا. حتی وقتی توی خونه برای دلِ خودم خونه رو مرتب میکنم یا برای خوشحالی همسرم، اینقدر احساس نمیکردم نیتم با نیتِ رضای خدا در عرض هم هستن. همیشه در طول هم میدیدمشون و شادی بیشتری رو حس میکردم. الان دارم احساسات و نیتهام رو یه کاسه میکنم. برای همین حالِ دلم بهتره.
+برنامه عصر شیرین، ساعت ۶ عصر، شبکه افق رو از دست ندید خانوما :)
+اگه خدا بخواد دیگه روزانه نویسی نمیکنم. همش داره منتقل میشه به سررسیدم.
درسته که تلویحا گفتم خونهتکونی نمیکنم اما همیشه این حرف رو از یه زن بشنوید و باور نکنید.
عصر امروز خیلی خسته بودم، شوهرم با اصرار مجبورم کرد بخوابم ولی قبل از خواب توصیههای ایمنی رو به شویم کردم. قرار شد کتابخونهها رو دستمال بکشه، شیشهها رو حسابی برق بندازه. خونه رو جارو بزنه، کابینتها و آشپزخونه رو دستمال بکشه و ...
یک ساعت و نیم بعد پا شدم دیدم مامان و بابام هم اومدند خونمون و دارند کمک شوهرم میدن. اعصابم خرد شد. خودشون برای خونهتکونیشون کارگر میگیرند. بعد میان خونهی عصای دستشون، کار میکنند.
بابام _که کلاً دقت و جزئینگریم رو ازش به ارث بردم_ یه دور شیشههای بالکن رو با دستمال میکروفایبر، مثل دستهی گل تمیز کرده، بعد میاد میگه: یه روز دیگه هم میاییم، دوباره دستمال میکشیم، دفعه بعد دیگه حسابی تمیز میشن.
من: :|
نکته ناامیدکننده همینی هست که شوهرم با لحن مظلومی بهم گفت: "درسته من خوب کار نمیکنم، ولی کار میکنم!"
نکته ناامیدکنندهتر اینه که فاطمهزهرا از چند روز قبل میره پایین، کمک همسایه پایینیمون، خونهتکونی! با خودم میگم: چرا؟ مگه من ننهش نیستم؟ :(
شوهرم میگه: فاطمهزهرا به خودم رفته. هر سال عید به مامانم کمک نمیکردم، به جاش میرفتم خونه زنعموم تو خونهتکونی کمکشون میکردم.
من: :|
البته که من مثل مادرشوهرم صبور نیستم. جلوی خودِ فاطمهزهرا نفرینش کردم. گفتم ایشاللا که سال آینده یا ما از این خونه بریم یا اونا اگه میخوان برن، برن چون دیگه حرفم رو گوش نمیدی! :/
نکات ناامیدکننده زیاد بود. اما دتس ایناف فعلا :| از نکات امیدوار کننده میتونم به این اشاره کنم که زینب یکسال و نیمه تو تمیزکردن شیشهها کمکمون کرد :)
همیشه از خونهتکونی دقیقه نود متنفر بودم و هستم. از اون طرف خونهتکونی باید با فاصلهی مناسبی از عید باشه که خونه بازم بوی نویی بده. امسال نشد. از سه ماه قبل حالم خوب نبود :(
دلم میخواد نه تا سیزده، بلکه تا چهارده عید، بریم اردوی خونهتکونی. اَح!
فردا در مورد دیشب مینویسم که از آرشیو اسفند جا نمونه. بعد تختهگاز میریم تو دلِ فروردین. عیدتون پیشاپیش مبارک :)
فعلا خیلی طولانی شد... یه چیز دیگه هم میخواستم بنویسم. بمونه برای بعد. عیداتون، هزاران بار مبارک :)