صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مهرِ پدرانه

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۷ ب.ظ

از شنبه تا حالا دارم فکر می‌کنم من توی این چند هفته اخیر چیکار کردم. یادم اومد یه مینی سریال خارجی دیدم و بعدش سریال یاغی رو تو ایام مریضی تموم کردم. سینمایی خیاط رو دیدم و بعدا هم سریال خدمتکار، برای بار چندم سینمایی دعوت حاتمی‌کیا و سینمایی زندانی‌ها و دختر گمشده رو دیدم و چقدر هم کیف کردم انصافا.
هر شب که میرفتم بچه‌ها رو بخوابونم، خیلی دیر خوابشون می‌برد و لالایی‌شون هم لالایی گنجشک ناز و زیبا بود و من خسته تر از اونی بودم که پاشم برم پایان‌نامه‌م رو بنویسم. برای همین ماجرا می‌کشید به فیلیمو و فیلم دیدن.
الان روی روال افتادیم خدا رو شکر و امروز بعد از مدت‌ها همسر بعد از ظهر اومد و بچه‌ها رو برد خونه مادرش و من سه ساعت متوالی روی پایان‌نامه‌م کار کردم خدا رو شکر.
البته قبلش اوضاع اصلا رو به راه نبود. یه روز که همه کارام رو تعطیل کردم و فقط به بچه‌ها رسیدگی کردم و ناهار پخته بودم که همسر بیاد بچه‌ها رو ببره دفترکارش تا من روی پایان‌نامه کار کنم؛ نیومد و اون روز من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم. تصمیم گرفتم حالا که اینقدر دارم حرص اینو می‌خورم که چند ساعت وقت متمرکز و به درد بخور برای کارم پیدا کنم و همسر دل به دلم نمیده، حالا که اینقدر دارم سختی می‌کشم، نیتم رو خالص برای خدا کنم... البته خشمگین بودم و خشمم رو ابراز کردم و کلی به همسر بد و بیراه ملایم گفتم و امروز نتیجه داد و برای اینکه از حالت قهر خارج بشم اومد و بچه‌ها رو برد و در رابطه‌مون هم کلی اثر مثبت داشت :)
باورم نمیشه استادِ جان رو از روز امتحان ندیدم ولی خب استاد بهم توی ایتا پیام میدن. همینجوری چیزای نه خیلی خاص. عکس نوشته ذکر روز سه‌شنبه، عکس‌های مرتبط با اخبار داغ فضای مجازی و واقعا چیزهای نه خیلی جدی. احساس می‌کنم می‌خوان مدام بهم یادآوری کنند که پایان‌نامه‌م رو بنویسم. یادمه اون روز که قرار بود بریم بروجرد و استاد از قبل بهم گفته بودند که تا اول مهر، فصل دو پایان نامه رو تموم کن و بفرست و من هیچ‌کار نکرده بودم، کاملا امید خودم رو از دست داده بودم، به استاد پیام دادم که استاد نمیرسم بنویسم و وقتی استاد پیام رو سین کردند ولی جواب ندادند دوباره پیام دادم: استاد ازم ناامید شدید؟ اون روز استاد مشغول کار بودند و بلافاصله وقتی کارشون تموم شده بود بهم زنگ زدند. بچه‌ها هم جنگ داخلی راه انداخته بودند و جالبه که همسر هم بود ولی اصلا کمک درست و حسابی بهم نکرد. تو همون شرایط جواب استاد رو دادم و ایشون فقط یه نکته گفتند. اینکه مراقب باش فاصله نیافته که پایان‌نامه‌ت بمونه و بعد دیدند خونه شلوغه با تعبیر قشنگی که یادم رفته گفتند برو به بچه‌ها برس و التماس دعا داشتند اگر اربعین رفتیم... که نرفتیم.
این ترم هم کلاسشون رو با ما به استاد دیگری دادند و ضدحال اساسی خوردم. شبی که بهم پیام دادند و گفتند خیلی شوکه شدم. فکر کنم از فرداش بود که مریضی‌م شدت گرفت. البته شاید بی‌ربط بودند به هم ولی خیلی غصه خوردم و واقعا باورش سخت بود برام.
چندین روز بعد، دوم مهر، رفتم دانشکده. همش فکر می‌کردم درسته که استاد کلاسشون رو دادند به فلان استاد اما شاید ایشون رو ببینم چون هنوز اسمشون در لیست‌ها بود. نمی‌دونم چی پیام دادم به استاد، ایشون زنگ زدند بهم و وقتی دیدن صدام گرفته‌ست خیلی تفقد کردند. دستور تهیه عرق گوشت یا عصاره گوشت رو با حوصله بهم دادند و بهم گفتند امیدوارم زودتر خوب بشی و صدات بشه صدایی که حاکی از سلامتی کامل و صحتت باشه...
یاد این افتادم که چند روز قبل وقتی بابا اینا از اربعین رسیده بودند ایران، وقتی زنگ زدم بهشون و خونه مامان‌بزرگ بودند؛ وقتی بابا صدای گرفته‌م رو شنید بهم گفت صدات قشنگ‌تر شده... :)))
دروغ چرا، استادِ جان مثل پدر برام مهربونند. یه مهری دارند که وقتی به جانم میشه احساس می‌کنم یه خلاهایی رو داره پر میکنه و بزرگ‌تر میشم. اون روز زود از دانشکده بیرون زدم و نشد استاد رو ببینم. اشتباه کردم. باید صبر می‌کردم استاد رو ببینم. رفتم دنبال یه کار بانکی، محل کار بابا، باغ ملی. خیابون بالاییش، "سخایی" هم خیلی خوشگل بود. همش توی دلم مونده یه روز دخترا رو ببرم اونجا رو ببینن...
برگشتنی داشتم به این دوتا بابای متفاوت فکر می‌کردم. یه مقدار هم متاثر شدم. دروغ چرا، دلم یه بابا می‌خواست که همش نازم رو بکشه. امشب هم به این تفاوت باباها فکر کردم که یاد این ماجرا افتادم و نوشتمش. من هرچی بابام نازم رو نکشید اما شوهرم کشید ولی بازم خانوووم نشدم. یاد عارفه افتادم که همیشه به شوخی به هم میگیم عارفه حجاب ۵۰؛ حیا ۱۵۰، صالحه حیا ۵۰، حجاب ۱۵۰ :))) راستش امشب فهمیدم چرا. فهمیدم... چقدر خوشحالم که پدرِ دخترام نازشون رو می‌کشه. پدر خوب بودن جزو ملاک‌های مهم انتخاب همسر برام بود.
اما الان نه که فکر کنید ناراضی‌ام. من عاشق همین بابایی که دارم هستم. یه چیزایی تو زندگی بهم داده که هیچ‌کس نمیتونست بهم بده. مدیونشم حتی مدیون همین هستم که خیلی نازم رو نمی‌کشید وگرنه به این دختر لوس و دوست‌داشتنی تبدیل نمیشدم. خیلی خوشحالم... همین که میتونم پشت تلفن سر همسر داد ملایم بزنم و رو در رو بهش تیکه بندازم و گاهی قهر کنم و بازم خوب به نظر بیام، وقتی تعریف‌های چرت و پرت ازم می‌کنه، خیلی بانمک بهش فحش بدم و هر وقت خیلی از دستش عصبانی شدم بزنمش و اون هیچ‌کاریم نداره و بازم عاشقمه... به جز اون الان مهرِ پدرانه استادِجان رو میتونم کامل حس کنم. پس اینجوری خیلی بهتره و راضی‌ترم. خوشحالم :)


یک شنبه نرفتم دانشگاه چون اصلا کار عاقلانه‌ای نبود. مامان و بابا و به تبع اونا همسر مخالفت کردند و موندم خونه و فاطمه‌زهرا رو بردم جشن بازگشایی مدرسه‌ش و پدرم دراومد رسما. البته خاطره شد و الان همش دوست داریم به آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه که دانلودش کردم گوش بدیم :)
و البته پاییز آمد که محبوب من و همسره :)
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۱۲
نـــرگــــس

نظرات  (۱)

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۹ علی ابن الرضا

خدا هردوشون به همراه همسر و فرزندان رو نگهدار اشه

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">