صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

تن‌ها، تنها

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۴ ب.ظ

این یکی دو هفته اخیر، آقاجانم مریض بودند و بیمارستان. سه تا دایی‌هام عین پروانه دورش میگشتند. مخصوصا دایی بزرگم که انقدر با عشق از پدرش نگهداری میکرد که واقعا غبطه‌برانگیز بود. به این بهانه دایی رو بیشتر دیدیم و بعد از سالها اومدند خونه‌مون. چقدر با هم گپ زدیم و چقدر بچه‌ها عاشق دایی شدند و چقدر جنس محبت مردانه و مقتدارنه قدیمیش به دل میشینه...
دیشب آقاجان از بیمارستان مرخص شد و حال خوبی توی خونه جریان پیدا کرد. ساعت حدودای ده شب بود و آقاجان دراز کشیده بود روی تخت و انار دون میکرد و مامان‌زهرا کنارش رنگ زندگی توی صورتش پاشیده بود. دایی محمد با دلسوزی همه‌ی داروهای آقاجان رو خریده بود و دایی مصطفی و زن‌دایی با نرگس، نوه‌ی ته‌تغاری اومده بودند و بچه‌ها مشغول بازی، باباجانم و همسرجان تازه از سر کار رسیده بودند. بابا با آرامش روی صندلی نشسته بود و لبخند به لب داشت. مصطفی‌جانم یه گوشه نشسته بود و بچه‌ها دورش میپلکیدند. مامان هم که روحِ خونه بود. پروانه‌ی شمع جمع بود... دلم می‌خواست در اون لحظه دکمه پاز زندگی رو بزنم و قابش کنم نگهش دارم.
روال این روزها اینه که شنبه و یک شنبه، صبح بیدار میشم و مشغول جمع کردن وسایل خودم و کیف فاطمه‌زهرا میشم، بعد بیدارش میکنم، خوراکی‌هاش رو بهش نشون میدم. دو تا ساندویچ کره بادوم‌زمینی با عسل می‌گیرم. یکی برای من و یکی برای خودش و زودتر خداحافظی می‌کنم و میرم دانشگاه. مصطفی‌جان فاطمه‌زهرا رو راهی سرویسش می‌کنه. شنبه‌ها بچه‌ها میرن پیش مامانم. یک شنبه‌ها هم قاعدتا تا ظهر باید پیش باباشون باشن اما اگه کاری براش پیش بیاد میبره خونه مامانش و عصر خونه مامانم چون یک‌شنبه صبح‌ها مامان کلاس داره. منم حدود ساعت ۵ عصر میرسم خونه و با وجود خستگی باید دوام بیارم و روزهای بعد هفته خستگی در میکنم چون معمولا خواب شب با کیفیتی ندارم، به خاطر شیردهی و بیدار شدن‌های گاه و بیگاه زینب از خواب برای دستشویی. خستگی این دو روز خیلی عمیقه و مطالعه در روزهای بعد واجب... وضعیت ایده‌آل نیست و وقت ندارم. دیروز کلافه از این به هیچ‌جا نرسیدن، رفتم خانه‌خلاقی که همسر راه انداخته و مدیر داخلیش هم رضاست و عارفه هم جدیدا مسئول هماهنگی‌هاش شده. یه مقاله دانلود کردم که بخونم و رضا اومد و محترمانه گفت سیستم عارفه رو پس بدم که باهاش کار داره. اون یکی سیستم هم اینترنت نداشت و پکر شدم... در کل اونجا آرامش و سکوت بی‌نظیری بود و برای منی که توی خونه وسط سر و صدای و دستشویی بردن و خوراکی دادن و جمع‌ و جور کردن باید درس بخونم، رویایی بود. حیف که اون رویا مال من نبود. حتی همسر هم گفت باید لب‌تاپ خودت رو می‌آوردی اما واقعا چطور؟ یه دست ساک بچه و کیف خودم و یک بچه هم یه بغل! اونم فقط برای دو ساعت و هنوز یک کیف لب‌تاپ مناسب ندارم که خیالم راحت باشه لب‌تاپم آسیب نمی‌بینه...
این‌روزها شاید کسی حس نمی‌کنه که تقریبا از همه‌ی توانم دارم مایه میذارم که یه مادر خوب باشم اما در عوض همیشه بهم تذکر میدن که بچه گناه داره و بچه نیاز داره و بچه اینجور بچه اونجور. تقریبا هر وقت میرم خونه مامانم این فشار وحشتناک روانی بهم وارد میشه و آرزو میکنم این روزها تموم بشه تا شاید یه نفر از نزدیکانم منو ببینه... بگه خسته نباشی دختر؛ تو فوق العاده‌ای! بهت افتخار میکنم...
مصطفی خوش به حالش. در تعادله. خوب میدونه کجاست و چی می‌خواد و کجا باید بره و من هم که همیشه حامی‌ش هستم و تاییدش می‌کنم. اما من تعادل روحیم از اول افتضاح بود و برعکس ظاهرم که عقلانی جلوه می‌کنم، در لحظه احساساتی بودم. الان که بهتر شدم می‌نویسم و معترفم که چقدر سختی روزها و شب‌ها سایه انداخته به حال و احوالم. این ماه‌های بی‌زیارت، بی‌ضریح، این روزهای بی‌خداحافظی و سفره صبحانه‌ی صبح، این شب‌های در کنار مادر و پدر اما در انتظار همسر، یک ساعتی دلخوش کنارِ هم بودن و بعد دوباره...خواباندن تنهایی بچه‌ها با غمگین‌ترین لالایی دنیا و بعد تنها خوابیدن. این سختی‌ها نمیذاره بفهمم چقدر دارم اوج میگیرم و چقدر دوام آوردم و چقدر باید به خودم افتخار کنم.
امروز هم اومدیم خانه خلاق. همه هستند. تا چند دقیقه دیگه خانم اردبیلی معاون شهردار میاد بازدید از خانه خلاق و الان اینجا غلغله‌ است و پر از شوق حرکت. خیلی چیزا هست برای شرح دادن اما ترجیح میدم چیزی ننویسم.
دلم می‌خواد خانم اردبیلی که اومد فقط نگاش کنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۲۷
نـــرگــــس

نظرات  (۶)

۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۹ آقای همکار

حس خوب زندگی رو خوندم.

 

خدا آقاجان رو براتون حفظ کنه.

سلام

خدا قوت دختر!

من جای تو نبودم هیچ وقت، ولی می‌تونم تصور کنم دیده نشدن و دریافت حس ناکافی بودن از دیکران چقدر تلخه.

چه بامزه که خانم دکتر اردبیلی رو می‌بینی! من این روزها با یه مجموعه‌ای همکاری می‌کنم که ایشونم از موسسانش هستن.

پاسخ:
سلام سادات خانم...باورت نمیشه ....
اون روز دو تا کیک خریده بود برای پذیرایی، یکی به بهانه تولد یکی از خانم‌های مجموعه؛ دیگری به بهانه تولد برادرش که ایشونم توی مجموعه‌ش هست. (البته قبلاتولد برادرش رو گرفته بودیم) حتی برف شادی و از این چیزایی که توی هوا میزنن و ورق زرزری توی هوا پخش می‌کنه هم می‌خواستند بزنن که من گفتم خیلی زشته. بازم میخواست نظر خودش رو اعمال کنه که بعدا در عمل دید فضای جلسه خیلی رسمی هست (و برای من عین روز روشن بود) و استفاده نکردند.
حتی برای اون دختری که تولدش بود کادو هم خریدند که تهش دخترخاله‌م رای‌شون رو زد و گفت این کار لازم نیست و...
خب اونوقت من باید حس خوبی داشته باشم وقتی میبینم تو فضای کار اشتراکی‌شون همه چقدر تو آرامش دارن کار می‌کنند و بهشون مثل اعضای خانواده بها میدن بعد من که زنش هستم رو حتی سالگرد ازدواج یا عقدمون یک شاخه گل هم یادش میره بخره...
برای کار روی پایان نامه‌م باید با تمام دنیاااا هماهنگ کنم و قانع‌شون کنم باهام همکاری کنند و بعدا هم دوباره در خدمتشون باشم تا بلافاصله اجر زحماتشون رو دریافت کنند...
خسته شدم. من واقعا واسه کی و چی دارم میجنگم؟ 
۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۲ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام عزیزم

خیلی خیلی خداقوت

بابت حس هایی که داری کاملا حق داری.

امیدوارم که در روزهای پیش روتون، آرامش و امنیت بیشتری تجربه کنی ...

این حس تنهایی همه چی رو به دوش کشیدن، خیلی حس سنگینیه ...

راستی تا حالا مشاوره هم بابت این داستان ها رفتید؟

دختر جدا دمت گرم

خیلی تلاشگر و با استعداد هستی. 

پاسخ:
سلام دوست جان. شرمنده مهربونی‌هاتم که همیشه برام پیام میذاری و من وقت نمی‌کنم جواب بدم. ممنونم از لطفت و انرژی‌های مثبت و خوبی که برام میفرستی.
در مورد مشاوره... آره. پارسال تابستون دو سه جلسه پشت سر هم رفتیم و توی وبلاگ هم نوشتم در موردش... ولی همیشه ارتباطمون با یه مشاور مذهبی رو کمابیش حفظ کردیم. میدونی، قضیه اینه که باید یه چیزی باشه که به خاطرش پیش مشاور بری.
قضیه اینه که شرایطمون از پارسال تا الان از جنبه‌های مختلف فرق کرده. الان اینا مسائل یک سال اخیره و مسبوق به سابقه نبوده. یه جورایی باید فرمون هواپیما رو دوباره با هم تنظیم کنیم ولی من تنهایی نمی‌تونم...

سلام

این مطلب و مطلب بعدی رو خوندم، اصلا دوست ندارم نصیحت کنم چون بارها توی وبلاگم گفتم خیلی از مخاطبام رو از خودم عاقلتر میدونم و شما هم یکی از همون مخاطبان هستید...

اما خب وقتایی که آرامش ماها کم میشه ممکنه برخی واقعیت ها رو نبینیم

اینکه میگید همسرتون همیشه در تعادل هستن اما شما...

به این علته که مسیر رشدهاتون متفاوته...اینها از اعجازهای خالق هست که دو نفری که تفاوت های محرزی با هم دارن و به تبع این تفاوت ها مسیرهای رشد متفاوتی رو طی خواهند کرد، در کنار هم قرارشون میده...

در خود این موضوع اسرار زیادی نهفته شده...

اما از من تئوری زده ی عاشق واقعیت، گریزان از تئوری بشنوید

ان مع الظاهر باطنا... فان مع الظاهر باطنا...

آیه جدید قرآنه :)

وقتی توی زندگی تون کثرات شدت گرفت و زیاد درگیر عمل شدید جوری که واقعا خسته میشید... بدونید باطن عالم خیلی بهتون نزدیکه...

هر وقت فراغ بال زیادی پیدا کردید بدونید به این سادگی ها به باطن دسترسی ندارید و مثل من گرفتار تئوری ها میشید...

 

شما در موقعیت استثنایی قرار دارید... توی این شلوغی ها خلوت های نابی نهفته هست و این تئوری نیست...

حدود ۲۰ روز پیش به مناسبت شهادت امام رضا توی جمع بچه های درس و بحثی بودم، ناقلاها رفته بودن اربعین رو... من خبر نداشتم... البته امسال مثل روز برام روشن بود که میرن و بهم نمیگن... نوش جانشون.. از رفتنشون کیفور شدم...

استاد آخر جلسه فرمودن، توی عصر غربال شدن هستیم... منتظر باشید...

سالی دو بار ، سه بار...

پیش میاد...برای همه مون پیش میاد...

در ضمن... خیلی خوب مینویسید... 

سوال هم داشتم که ان شاالله سری های بعد...

پاسخ:
سلام علیکم آقای ن..ا
راستش از حرفم برگشتم... اونقدر‌ها هم من و همسر در تعادل و عدم تعادل از هم دور نیستیم. به این نتیجه رسیدم هم‌کفویم. خیلی. 
تصور اشتباهم به این خاطر بود که من تلاطم‌های همسر رو نمی‌بینم به دو دلیل. اول اینکه  تلاطم‌ها اکثرا خارج از محیط خونه و در محل کارش هست. 
دلیل دیگه اینه که تایم خونه بودن همسر خیلی از من کمتره. وقتی میاد اگه حالش بد باشه؛ هم ازمون انرژی میگیره و هم اگر انرژی نگیره، یه مقدار به خودش فشار میاره تا از تک و تا نیفته و بتونه ما رو سر حال بیاره.
همسر یک دهم من هم مناسبات روزانه بچه‌ها رو دوام نمیاره. فقط یک شنبه‌ها خدا خیرش بده، صبح تا ظهر پیش دوتاشون هست! همینم خیلیه...

و ضمنا یه چیزی رو هم نگفتم. این که من به همسر راستش رو نگفتم. بعد از جلسه ازم پرسید رفتار من با خانم‌ها توی مجموعه چطور بود؟ من گفتم من بهت اعتماد دارم (که داشتم، ولی در اصل خیلی نپسندیده بودم بعضی از جزئیات رفتارش رو و می‌خواستم طفره برم) همین قضیه هم مویدی بر اینه که این حرفم در مورد تعادل همسر غلط بود.

و اینکه ممنون آقای ن..ا، جدای از همه‌ی حرفایی که میزنید و من رو به فکر وادار میکنید و امیدوار، این تعریف از نوشتارم واقعا خوشحالم کرد. خیلی زیاد.
سوال هم که من هستم، هرطور خودتون صلاح میدونید.
۳۰ مهر ۰۱ ، ۰۱:۰۴ پلڪــــ شیشـہ اے

:) صالحه عزیزم

اوهوم

میفهمم چی میگی

ان شاءالله که همه چیز عالی پیش بره واستون. 

از نوشتن شما خوشم میاد چون واقعی و باورپذیره...

میدونید من همیشه فکر میکردم انسانها وقتی از نزدیک شاهد زندگی یک انسان موفق هستن اگر کارشون به حسادت و مسائل منفی نکشه مشاهده اون زندگی خیلی براشون محرک بزرگی هست به سمت خوب زندگی کردن...

 

اما میدیدم فیلمهای ما با وجود اینکه دارن سعی میکن واقعیت ها رو نشون بدن اما تفاوت اثر مشاهده زندگی یک نفر از نزدیک و مشاهده یک زندگی در فیلم خیلی زیاده... وزن تاثیر پذیری مشاهده یک زندگی از نزدیک خیلی بیشتره... 

 

منم انتظار نداشتم تاثیر فیلم بیشتر از تاثیر مشاهده زندگی آدما باشه...

اما این همه تفاوت زیاد به نظرم به نقصی در فیلمها برمیگرده...

نوشته های شما یکی از اون نوشته های هست که خوب روایتگری میکنه یک زندگی رو...

در عین اینکه یک انسان مذهبی هستید و به آرمان شهر فکر میکنید و به نقش خودتون در ایجاد اون آرمان شهر... (غالبا انسانهای این تیپی سختشونه مسائل دم دستی زندگیشون رو روایت کنن) اما چیزهایی  رو روایت میکنید که برای منی که یه جور دیگه به زندگی ها نگاه میکنم (دنبال حلقه های مفقوده ای میگردم برای ایده هایی که در سر می پرورونم) لذت بخشه خوندنشون...

 

از این جهت از نوشتن شما تشکر کردم... و امیدوارم همیشه شرایطتون به گونه ای باشه که با رغبت بنویسید...

 

در مورد سوالم هم... یادم رفت...

کاش همون موقع میپرسیدم... هر چی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد چی میخواستم بپرسم... فکر کنم باید یه بار دیگه مطالب رو بخونم تا یادم بیاد سوال چی بوده...

راستی یه چیزی...

به نظر من همیشه فکر کردن به طلاق از روی یاس و ناامیدی و حال بد نیست...

چجوری بگم که درست بیان کنم...

مثلا غرور خیلی آفت بدی هست توی ملکات شخصیتی انسانها... چون به تکبر میرسه و استکبار خیلی در ادبیات دینی مذمومه...

اما بیشترین کسانی که دچار مدل های خطرناکی از غرور میشن کسانی هستن که پشتوانه عقیدتی محکمی دارن... مثلا شیعیان...

این محکم بودن بنای عقیدتیشون ممکنه عده زیادی رو دچار آفت غرور کنه...

میخوام بگم گاهی ممکنه پر بودن دست شما موجب بشه به طلاق فکر کنید...

اگر احیانا اینه...حتما خیلی دقیق و واقعی و با آرامش به این هم فکر کنید که اون بنیه و منه ای که موجب پری دست شما شد از خودتون نبوده... و ماندگاریش هم غالبا فقط به اراده ی شما نیست...

ببینید منظورم از پری دست فقط توانمندی های شخصی نیست... ممکنه شما پدر خوبی داشته باشید و وجود اون پدر به شما یک امنیت خاطری بده... این امنیت خاطری که بخشیش به خاطر وجود اون پدر هست، میتونه موجب خطای محاسباتی در شما بشه...

اون پدر خوب ، اون مادر دلسوز و اون توانمندی های ذاتی، بابت یه سری رسالت ها به شما داده شده... و قطعا رسالت شما با این ترکیبی که الان تو زندگیتون هست باید به ثمر بنشینه...

امیدوارم حرفهام دخالت نبوده باشه...

موید باشید 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">