تنها، تنها
این یکی دو هفته اخیر، آقاجانم مریض بودند و بیمارستان. سه تا داییهام عین پروانه دورش میگشتند. مخصوصا دایی بزرگم که انقدر با عشق از پدرش نگهداری میکرد که واقعا غبطهبرانگیز بود. به این بهانه دایی رو بیشتر دیدیم و بعد از سالها اومدند خونهمون. چقدر با هم گپ زدیم و چقدر بچهها عاشق دایی شدند و چقدر جنس محبت مردانه و مقتدارنه قدیمیش به دل میشینه...
دیشب آقاجان از بیمارستان مرخص شد و حال خوبی توی خونه جریان پیدا کرد. ساعت حدودای ده شب بود و آقاجان دراز کشیده بود روی تخت و انار دون میکرد و مامانزهرا کنارش رنگ زندگی توی صورتش پاشیده بود. دایی محمد با دلسوزی همهی داروهای آقاجان رو خریده بود و دایی مصطفی و زندایی با نرگس، نوهی تهتغاری اومده بودند و بچهها مشغول بازی، باباجانم و همسرجان تازه از سر کار رسیده بودند. بابا با آرامش روی صندلی نشسته بود و لبخند به لب داشت. مصطفیجانم یه گوشه نشسته بود و بچهها دورش میپلکیدند. مامان هم که روحِ خونه بود. پروانهی شمع جمع بود... دلم میخواست در اون لحظه دکمه پاز زندگی رو بزنم و قابش کنم نگهش دارم.
روال این روزها اینه که شنبه و یک شنبه، صبح بیدار میشم و مشغول جمع کردن وسایل خودم و کیف فاطمهزهرا میشم، بعد بیدارش میکنم، خوراکیهاش رو بهش نشون میدم. دو تا ساندویچ کره بادومزمینی با عسل میگیرم. یکی برای من و یکی برای خودش و زودتر خداحافظی میکنم و میرم دانشگاه. مصطفیجان فاطمهزهرا رو راهی سرویسش میکنه. شنبهها بچهها میرن پیش مامانم. یک شنبهها هم قاعدتا تا ظهر باید پیش باباشون باشن اما اگه کاری براش پیش بیاد میبره خونه مامانش و عصر خونه مامانم چون یکشنبه صبحها مامان کلاس داره. منم حدود ساعت ۵ عصر میرسم خونه و با وجود خستگی باید دوام بیارم و روزهای بعد هفته خستگی در میکنم چون معمولا خواب شب با کیفیتی ندارم، به خاطر شیردهی و بیدار شدنهای گاه و بیگاه زینب از خواب برای دستشویی. خستگی این دو روز خیلی عمیقه و مطالعه در روزهای بعد واجب... وضعیت ایدهآل نیست و وقت ندارم. دیروز کلافه از این به هیچجا نرسیدن، رفتم خانهخلاقی که همسر راه انداخته و مدیر داخلیش هم رضاست و عارفه هم جدیدا مسئول هماهنگیهاش شده. یه مقاله دانلود کردم که بخونم و رضا اومد و محترمانه گفت سیستم عارفه رو پس بدم که باهاش کار داره. اون یکی سیستم هم اینترنت نداشت و پکر شدم... در کل اونجا آرامش و سکوت بینظیری بود و برای منی که توی خونه وسط سر و صدای و دستشویی بردن و خوراکی دادن و جمع و جور کردن باید درس بخونم، رویایی بود. حیف که اون رویا مال من نبود. حتی همسر هم گفت باید لبتاپ خودت رو میآوردی اما واقعا چطور؟ یه دست ساک بچه و کیف خودم و یک بچه هم یه بغل! اونم فقط برای دو ساعت و هنوز یک کیف لبتاپ مناسب ندارم که خیالم راحت باشه لبتاپم آسیب نمیبینه...
اینروزها شاید کسی حس نمیکنه که تقریبا از همهی توانم دارم مایه میذارم که یه مادر خوب باشم اما در عوض همیشه بهم تذکر میدن که بچه گناه داره و بچه نیاز داره و بچه اینجور بچه اونجور. تقریبا هر وقت میرم خونه مامانم این فشار وحشتناک روانی بهم وارد میشه و آرزو میکنم این روزها تموم بشه تا شاید یه نفر از نزدیکانم منو ببینه... بگه خسته نباشی دختر؛ تو فوق العادهای! بهت افتخار میکنم...
مصطفی خوش به حالش. در تعادله. خوب میدونه کجاست و چی میخواد و کجا باید بره و من هم که همیشه حامیش هستم و تاییدش میکنم. اما من تعادل روحیم از اول افتضاح بود و برعکس ظاهرم که عقلانی جلوه میکنم، در لحظه احساساتی بودم. الان که بهتر شدم مینویسم و معترفم که چقدر سختی روزها و شبها سایه انداخته به حال و احوالم. این ماههای بیزیارت، بیضریح، این روزهای بیخداحافظی و سفره صبحانهی صبح، این شبهای در کنار مادر و پدر اما در انتظار همسر، یک ساعتی دلخوش کنارِ هم بودن و بعد دوباره...خواباندن تنهایی بچهها با غمگینترین لالایی دنیا و بعد تنها خوابیدن. این سختیها نمیذاره بفهمم چقدر دارم اوج میگیرم و چقدر دوام آوردم و چقدر باید به خودم افتخار کنم.
امروز هم اومدیم خانه خلاق. همه هستند. تا چند دقیقه دیگه خانم اردبیلی معاون شهردار میاد بازدید از خانه خلاق و الان اینجا غلغله است و پر از شوق حرکت. خیلی چیزا هست برای شرح دادن اما ترجیح میدم چیزی ننویسم.
دلم میخواد خانم اردبیلی که اومد فقط نگاش کنم...
حس خوب زندگی رو خوندم.
خدا آقاجان رو براتون حفظ کنه.