۳۱ تیر تا ۵ مرداد ۱۴۰۱
وقتی نوشتم سبک زندگی تابستان امسالم رو دوست ندارم، با حرفهای آقای ن..ا، دیدم همهی اون چیزهایی که گفتم بهانه است. بعضی از چیزها مثل خرابی اثاثیه منزل، اعصاب آدم رو خرد میکنه ولی نه در این حد که کلِ روزم خراب بشه.
جمعهای، بچهها رو حمام بردم. ناهارخوردیم. همسر خوابید، من کتابِ غیردرسی خوندم. به درخواست فاطمهزهرا قرار شد بریم شهربازی. ساعت ۹ و نیم-ده بود که رفتیم شهربازی نزدیک خانهمان. جای خوبی بود. سرود سلام فرمانده رو از بلندگوها پخش میکردند. بعد از دو سه تا بازی، رفتیم شام بخوریم که متوجه شدیم پیست اسبسواریِ کوچیکی هم دارند که هر یک دورِ کوتاه، بیست هزارتومنه. بچهها سوار اسب شدند و من و همسر هم همینطور. خیلی خوش گذشت.
حتی همسر خودش پیگیر شد که ببینه آموزش سوارکاری هم دارند یا نه که اتفاقا داشتند. فقط مصطفی میدونه من چقدر سوارکاری دوست دارم! قرار بود زینب که به دنیا اومد برم یاد بگیرم که اومدیم تهران و به جاش رفتم کلاسِ تیراندازی. این رو تونستم فقط به لطف مامان. چون دوست داشت که برم ورزش تا حال و هوام عوض بشه. چون دمش گرم که خودش صبحها پا میشد، میاومد خونهمون که دو ساعت پیش بچهها باشه تا من برگردم. حیف که فکر کنم از سال ۹۸ تا الان دیگه خیلی خسته شده برای اینجور کارها.
حالا فقط همین مونده که پَکِ تیراندازی، شنا، سوارکاری رو تکمیل کنم :) البته کمی دودلم. بدنم خیلی خشک شده و آمادگی کافی ندارم اما مهمتر از اون اینه که حوصله ندارم همسر مسئولیت نگهداری بچهها رو قبول کنه اما بعد به خاطر کارش، هی زیر قولش بزنه و زحمت بچهها بیفته گردن مامان و بعدش اگر بخوام از مامان حرف بشنوم یا کجخلقیهاش رو تحمل کنم، روراست بگم: طاقت ندارم.
به جاش تصمیم گرفتم حالا که صبحها نمیتونم برای درسخوندن بیدار بمونم، شبها رو به این کار اختصاص بدم. چقدر هم میچسبه... با تمرکزِ زیاد، میشینی به خوندن و یادداشتبرداری و تایپ. عالیه!
اما مشکل اینه که آخر شب آدم خستهست و اگه خیلی به خودم فشار آورده باشم در طولِ روز یا ساعات پایانی شب، درس خوندن به فنا میره. مثلا شنبه که خسته بودم و هیچ، یک شنبه یک ساعت خوندم و بعد خوابیدم. اصلا هم حسِ تایپ کردن رو ندارم و هنوز به نظم ذهنی کافی برای نوشتن نرسیدم :(
یک شنبه هم که رفتم خونه مامان تا هم یه هوایی عوض کنم هم از عمهم که پنج روز بود خونه مامانم اومده بود خداحافظی کنم، از شانسم، هم مامان از مهمونداری خسته بود و هم از دست داداش کوچیکم اعصابش خرد بود و جلسه مشاوره آنلاینشون با حضور بابا افتضاح پیش رفت و هم خبرِ بدِ بعدی یعنی اومدنِ عمهی دیگهم خونهشون کامش رو تلخ کرد. هم با نوههاش فراتر از کششِ خودش بازی کرد و برای همین تهش دقِ دلیش رو سرِ من بدبخت خالی کرد و منم دیگه کشش نداشتم و تلخی رو تلخی... یه جورایی قهر کردم.
فرداش هم با اینکه زنگ زد که بیا خونهمون عمهت رو ببین حتی جوابِ تلفن رو ندادم چون طبق روال و مثل روز قبل، همسر یک ساعت بعد از اذان مغرب میاد و تا اون موقع من نابود میشم و احتمالا اگه دو روز پشت سرِ هم اینطوری بشه، یه بلایی سرِ خودم میارم.
دوشنبه از ظهر رفتم خونه داییم پیش زنداییم. از خاطرات سمیِ قدیمیش با مامانم گفت و از لزوم احترام به مادر و پدر و شان و جایگاه اونا و ضمنا میون صحبتها از حرف و حدیثهای فامیل پشت سرم آگاه شدم :/
گاهی فکر میکنم از افسانههای پشت سرم تا واقعیت خیلی راهه. همه فکر میکنم مامانم، بابام، همسرم، همه در خدمت من هستند تا بچههام رو بزرگ کنم. فکر میکنند من میتونم مدام بچههام رو بذارم پیش مامان بابام و خودم برم عشق و حال. اما واقعا اگر هم ماهی یکبار این امکان رو داشته باشم که ندارم و معمولا سالی به دوازدهماه یکبار پیش میاد، با دلِ خوش نیست. با حالِ خوب نیست. با استقبال با لبخند همراه نیست و من این رو نمیخوام. ترجیحم کمک ندادنشون توی دستورزی و گردشبردن بچههاست ولی یک زبانِ خوش.
کاش دخترام که بزرگ شدند، اول ازشون بپرسم که دوست دارید چه روزی بچههاتون رو نگهدارم تا یه برنامه برای خودتون بریزید و بعد مطابق نیاز و میل دخترم انرژیم رو استفاده کنم.
نه اینکه بدون برنامه و مقدمه، یه روز بیام دم در خونهشون و بچههاشون رو ببرم و ابتکار عمل رو ازشون بگیرم و آخرش توی فامیل اینجوری بپیچه که فلانی همهش کمک دخترش میکنه درحالی که گاهی واقعا بدون تمایل قلبی و با اکراه بچهها رو فرستادم با مامان برن. چرا؟ چون دیدم مامان نیاز داره به بودن با بچههام. اما کی این جوک رو باور میکنه که یه مادربزرگ بیشتر به نوههاش احتیاج داره، تا یه مادر به نگهداری بچهها توسط مادربزرگ؟ :)
اما از حق نگذریم منم خیلی نیاز روحی و روانی دارم به بودنِ پیشِ مامان. گرچه دوتاییمون بلد نیستیم قربون صدقه همدیگه بریم و در ثانیه بفهمیم که طرف مقابلمون چی نیاز داره و چی خوشحال میکنه، اما بازم وقتی پیش همیم حتی اگه به چشمای همدیگه نگاه نکنیم ولی یه جورایی حالِ دلمون خوب میشه.
زندایی میگفت مرداد_شهریورِ پارسال که باباش (که دایی مامانمه) کرونا گرفت، مامانم که رفت روستا و با حجامت دایی رو سرِپا کرد، بعدش خیلی اصرار کردند که بمون؛ اما گفته بود نه! باید برگردم تهران پیش صالحه. الان خیلی بهم نیاز داره :')
مامان وقتی برگشت خودش کرونا گرفت و من به خاطر بارداری، نه تونستم برم پیشش نه تونستم ازش مراقبت کنم. خیلی ناراحتم بابت این مساله. گاهی به خاطر همین سختیهای بارداری و زایمان از این پروسه متنفر میشم.
زن دایی در مورد روش تربیتیش هم توضیحاتی داد. گاهی فکر میکنم زنداییِ من که دیپلم خیاطی و دوخت داره، از اون زنداییم که سطح سه حوزه داره چقدر فرزند پروریش قابل قبولتره. چقدر داناتر و فهمیدهتره...
اصولِ سادهای که از اصالت زندایی میجوشه. اینکه بزرگترا باید به کوچکترها محبت کنند و کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره. اینکه مراوده با فامیلِ خوب اولویت داره به مراوده با دوستانِ خوب. ساده شدهی الاقرب فالاقرب.
یا اینکه باید با بچهی دادار دودوری چیکار کرد؟ باید کلاس گذاشتش، باید سرش رو چطوری گرم کرد.
در مورد مساله دیر حرف زدن زینب هم از ماجرای دختر خودش تعریف کرد. اینکه چقدر دکتر و گفتاردرمانی برده بودش اما آخر سر چطوری برطرف شده بود. اینکه منشا مشکل چیه... واقعا جالب بود.
من خیلی بیخیالم نسبت به مشکلات بچهم ولی انگار بد هم نیست. مثلا همون مشکل غده پاروتید زینب مگه نبود که سال ۹۸ داشتیم سکته میزدیم به خاطرش؟ الان یک ساله که خوب شده و بادش خوابیده! بدون لیزر و جراحی و سیتیاسکن و بیهوشی و ...
مگه پاهاش نبود که موقع راه رفتن انگار که ضربدری روی زمین میذاشتشون؟ قبل عید تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر فیزیوتراپ، الان خوب شده :/
زن دایی میگفت بچه ناقص به دنیا میاد. کم کم کامل میشه :)
فرداش... فرداش پاشدیم دیدیم آب قطعه. یه لوله بزرگ تو محله بغلی قطع شده بود و آب شهرری قطع شده بود. البته اولش معلوم نبود ماجرا چیه. قرار بود دو ساعت دیگه بیاد، بعد شد ساعت ۱۵. ۱۵ شد نیومد. شد تا ۱۹. ۱۹ شد نیومد. بعد اذان مغرب کم کم یه ذره آب اومد تو لولهها. ما هم که از ظهر به هوای اینکه خونه مامان آب هست رفتیم اونجا و خدا رحم کرد رفتیم... چون خونه خودمون خیلی گرمتره و ذخیره آبمون کمتر. خلاصه تا شب نابود شدیم با اعصابای داغون و بدون شام. حتی دمِ غروب زنگ زدم به همسر و کلی درد دل کردم و بغضم هم گرفته بود... آخه نمیدونید برای طهارت و جیش و پیپی زینب چقدر دردسر کشیدیم. نه تنها همه شرتهاش رو کثیف کرد و به جای یک بار، سه بار پیپی کرد، بلکه بار آخر، پیپیش از شرتِ داغونش ریخت روی زمین و با پایِ کثیفش همهجا رفت و آمد کرد تا عیشمون تکمیل بشه :)
همسر طفلک با چهارتا شاخه گل برای ما خانومای خونه و ساندویچ فلافل اومد و تنها اتفاق خوب اونشب این بود که طی گفتگویی که همسرجانم، با داداش کوچیکه داشت، احتمال اینکه جذب کار و یه حرفهای بشه و از وضعیت NEET بودن خارج بشه، بالا رفت :)
بعد هم موقع خداحافظی همسر بهش گفت مهدی اگه این شرتا و لباسای نجس زینب رو بشوری؛ ۵۰۰ تومن بهت میدم! مهدی هم با وجود غرور و دک و پوزِ خاصِ نوجوانیش در کمال تعجب قبول کرد! و ما رفتیم خونه و دو ساعت بعد همسر رفت لباسا رو گرفت ازش و بازم در کمالِ تعجبِ بیشتر و حیرت، پول رو نگرفته بود!!!!
ارتباطت با مادرت تا حد زیادی شبیه ارتباط من و مادرمه البته که تفاوتایی هم داره مثلا من بچه ندارم و کلا در دو کشور جداییم ولی با اینکه وقتی ۷ سالم بوده رفته یه جوری نشون میده که همه بگن اوه مادر فداکاریه و همه کاریم برای بچهاش کرده و چقدر بچهاش حق نشناسه که باهاش نمیتونه گرم باشه! در صورتی که من بارها تلاشمو کردم و بارها با رفتارش سردم کرد با اینکه منم از چشماش میفهمم دوستم داره ولی خب ... درست بشو نیست.
در مورد احتیاج به بودن با نوه ها هم هر کسی باور نکنه من باور میکنم و کاملا هم درک میکنم که برات گاهی با اکراه باشه ولی خب میدونی گاهی ما هم به عنوان فرزند باید چشممون رو روی یه چیزهایی ببندیم البته که تو به عنوان یه مادر نمیتونی چشمت رو روی صدمه دیدن بچههات ببندی ولی میتونی چشمتو روی حرفا ببندی و نشنوی هم! حداقل اعصابت صدمه کمتری میخوره
در مورد مهدی هم باید بگم که خب عموشونه دیگه :)) خاله ها و دایی ها و ایضا عموها و عمه ها اگه ورژن خوبی باشن پدر و مادرهایی هستن که بکن نکن ندارن و همه کارم برات میکنن و پایه همه چیزتم هستن. معمولا وقتی آدم تو سن کم خواهر برادرش بچه دار میشن یه جور متفاوتی نسبت به سایر خاله ها و دایی ها و عمه ها و عموها بچه های خواهر برادرشو دوست داره شاید بخاطر کمتر بودن اختلاف نسل باشه.