گذر از پرتگاه
انقدر همسر نیومد و نیومد که پنج شنبه دیگه بریدم. جمعه نابود شده بودم. برای ظهر جمعه، مامان تا میتونست مهمون دعوت کرده بود. چند لحظه قبل از اینکه مهمونها برسن، فقط دلم میخواست زانوهام رو بغل بگیرم و تو تاریکی غرق بشم. تمام مدت الهام عروسخالهام میگفت صالحه من نگرانتم. میپرسید: با شوهرت دعوات شده؟ وقتی میگفتم نه میگفت معلومه؛ اگه دعوات شده بود الان حالت اینطوری نبود.
مامان که انگار حالِ بدِ من براش عادی بود. به دخترخاله سپید میگفت چون امتحان داره اینطوری شده، امتحاناتش تموم بشه خوب میشه. انقدر گفت و گفت که عصبی شدم و گفتم: مامان لطفا همیشه و همیشه به جای اینکه از خودم بپرسی چهم شده، خودت از خودت یه چیزی دربیار. همیشه...
مهمونی بلاخره تموم شد. نشستم توی اتاق "پیش از طلوع" و "پیش از غروب" رو دیدم. قشنگ بود ولی حالم خوب نشد.
اومدم بیرون و مشغول کمککردن به بابا تو آشپزخونه شدم که خبر تعطیلی فردا اومد و ناراحتیم بیشتر شد. چون افتتاحیه هم لغو شد و اینکه اگه همسر امروز کارش رو تعطیل میکرد و یه روزِ زن در سال، پیشم میموند، هیچ لطمهای به کارش وارد نمیشد، دلم رو میسوزوند.
همسر ساعت ۱۱ شب بلاخره اومد و اصلا تحویلش نگرفتم. اصرار کرد بریم خونه. رفتیم. دیدم با ماشینِ خودمون نیومده. بچهها پرسیدند ماشین خودمون کجاست؟ گفت دادم فلانی که به سر و وضعش برسه، میخوام بفروشمش. چون قهر بودم باهاش، ازش نپرسیدم چرا میخوای ماشینم رو بفروشی اما آرام و قرارم گرفته شد...
رسیدیم خونه و دیدم کل کتابهای عزیزم رو برداشته برده دفترکارش برای دکور. دوباره ضدحال خوردم اما تا آخر شب ظاهرا آشتی کردیم. اون از خستگی خوابش برد ولی فکر و خیال من رو رها نمیکرد. احساس میکردم این تنها فرصتِ منه....
عیبی نداره اگه ماشینم رو میخواد بفروشه اما باید بهم حق طلاق و بقیه چیزا مثل خروج از کشور و حق تحصیل و اشتغال و ... رو با ثبت محضرخونهای بهم بده. با این فکرها خوابم برد.
صبح، بچهها هنوز بیدار نشده بودند. نشوندمش و گفتم چرا میخوای ماشین رو بفروشی؟ چی شده؟ تعریف کرد که چطور سرِ راه انداختن این کارِ جدید، به قدری استرس کشیده که چند روز پیش یک سکته خفیف رو از سر گذرونده...
لحظات سختی بود. میدونستم زندگیمون قراره سخت و سختتر بشه. امیدم خیلی کم بود و خودمون دوتا رو مثل دو تا صخرهنورد میدیدم که خیلی بالا رفتند و آخرین بستهاشون خیلی محکم نیست و احتمال سقوطشون زیاده...
بهش گفتم باشه اما شرط داره. نمیخواستم تو اون حال بدش بهش بگم اما اصرار کرد که همین حالا بگو. وقتی شرطها رو گفتم، گفت چرا؟ برای چی میخوای اینا رو؟ تو آدم احساساتی و جوگیری هستی، جسارتش رو داری و یک لحظه ممکنه بری و به زندگی قشنگ بچههامون گند بزنی. من گفتم برای بهتر شدن زندگیمون این تصمیم رو گرفتم. چون شما مردها به احساسات اهمیت نمیدید. احساساتِ این چند روزِ من برای تو مهم نیست. میخوام مثل خودتون یه اهرم فشار واقعی داشته باشم: قانون.
اون زمان نمیدونستم، نفهمیدم که مصطفی خودش هم چقدر داغون بود و من داغونترش کرده بودم. اگه من در آستانه افسردگی بودم، اونم بود. اگه من نیاز به کمک داشتم، اونم داشت. اگر من محبت کم داشتم، اونم کم داشت.
خیلی حرفها زدیم. خودم هم سعی میکردم بفهمم چرا این روزها تو این خونهی سرد، ناامیدم. دیگه کم کم داشت ترجیحم موندن تو خانه بابا میشد تا برگشتن به خونه خودمون. میدونستم همه چیز به هم پیچیده و بینظمیها و بیبرنامگیهامون زیاده و فشار و اجبار زندگی بیشتر... اما روند زندگی اصلا مطلوبم نبود و یه حس ناکامی عمیق داشتم. امیدم خیلی کم بود.
اون روز من یه کاری کردم که همسر مستاصل شد. انتخابی براش نذاشته بودم اما فشار من هیچ تاثیر مثبتی نداشت. همسر راست میگفت. خواستههای من جدید بود اما کهنه هم بودند. انقدر گفته بودم و شنیده نشده بودم که یه خواسته جدید متولد شده بود. آخرش با یه بغض توی گلوی عجیب بهش گفتم که یه وقتی پیدا کن، دوتایی بدون بچهها بریم صحبت کنیم....
فرداش با بچهها رفتم خونه مامان چون جزوهام رو اونجا جا گذاشته بودم. عصری بابا مامان تصمیم گرفتند برن خونه عمهام و ۴ تا نوهشون رو هم با خودشون ببرن. پشت تلفن که برنامه بابااینا رو به مصطفی گفتم، ذوق کرد و گفت پس بیا ما هم دوتایی بریم بیرون، من یه کافه خوب سراغ دارم...
با اینکه فردا صبح ساعت ۸ امتحان داشتم اما خوشحال شدم و از پیشنهادش استقبال کردم. منی که از صبح انگار بچهها رو نمیدیدم رفتم با دخترا آسیاب تندترش کن بازی کردم و اونا سر اینکه کی با من بازی کنه، با هم دعوا میکردند و قهقهه میزدند. کلی خندیدم به کارهای بچهها. خیلی شیرین و دلچسباند. لیلا دور خودش میچرخید و سرش گیج میرفت و گرومپ میافتاد روی زمین اما سرتقطور پا میشد و میخندید. چشماش وقتی میخنده دیوانهام میکنه. زینب و فاطمهزهرا هم همینطور. دلم به دلهاشون بنده.
همسر اومد و زدیم بیرون. از توی همون ماشین با هم حرف زدیم. مصطفی میگه لازم نیست همین الان برای مشکلات راه حل پیدا کنیم، باید بذاریم آروم بشیم. الان مثل دوتا آدم عصبانی هستیم که نمیتونیم منطقی باشیم. راست هم میگه. من از همون روز که آخرین حرفامون رو زدیم فکر کردم که چرا سرنوشت رو نمیپذیرم؟ دنیای کتابها و ادبیات خودیاری لیبرالیستی غربی میگه تو میتونی شرایط رو تغییر بدی و میتونی و ... اما نمیگه که یه چیزایی هست که ما آدمها نمیتونیم تغییرش بدیم و اون سرنوشتی هست که باید پذیرفتش. اما باید هرجور شده امیدوار بمونیم چون همین سرنوشت میشه قشنگ و دلچسبتر بشه. آرام و مومنانه طی بشه. تو همین روزها گاهی که از درون عصبی و ناامید میشدم، یه دور تسبیحات حضرتزهرا میگفتم تا یه ذره آرامش بگیرم....
رفتیم سمت دانشگاه تهران. خیابانها خلوت بود. همسر میگفت به خاطر اینه که ما میخواستیم بیاییم، همه چیز دست به دست هم داده تا ما راحت بیاییم :)
یه کافه تاریک انتخاب کردم. میگفتم حسم فقط با کافه تاریک هست. یه کافه پر دود و شلوغ، با موسیقی پس زمینه بلندِ جاز بود. میزمون خیلی دنج نبود ولی حرفهای جدیدی اونجا زدیم. یه تیکه کیک و یه لته و یه هات چاکلت، انقدر گرون شد که با وجود اینکه کافه خلوت شده بود به همسر گفتم بریم. یه ذره در و دیوارش رو نگاه کردیم. مثل یه موزهی طعمدار بود.
زدیم بیرون. آسمون پر ستاره و صاف بود. به همسر گفتم بیا بریم بازارچه کنار پارک لاله. اونجا خوراکی هم هست و هوا خیلی دونفره است و برای قدم زدن عالیه... بلوار کشاورز چقدر قشنگ شده بود! هر طرف رو که نگاه میکردی انگار کاج تزئین شده کریسمس میدیدی. توی آسمون صورتهای فلکی رو پیدا می کردم و به مصطفی نشون میدادم.... قدمزنان من از برنامهام برای پیشرفت میگفتم و همسر گوش میداد ولی انقدر پرحرفی کردم که دیگه داشت دندونام چق چق به هم میخورد. دو تا نخ سیگار خرید. مصطفی فقط وقتی با من باشه و خیلی خوشحال باشه این کار رو میکنه و البته این بار من رو هم از سرما نجات داد. بلال سی هزار تومن! چایی با نبات، ۷ تومن! انصافا گردش توی پارک خیلی ارزون و به صرفه بود و واقعا خوش گذشت. منظره پارک لاله شبیه تصور نوستالژیک ما از زمستان تو آمریکا است. من که خیلی دوستش دارم.
همسر اولش به بهانه اینکه اگه همکارش بشم، بیشتر میتونیم همدیگه رو ببینیم، بهم پیشنهاد یک مسئولیتی رو در دفتر کارش داد. اولش قبول نکردم چون میدونستم اینطوری هم نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. ولی وقتی گفت که به آدمی مثل من نیاز داره و نمیتونه شبیه من رو پیدا کنه، خب ماجرا فرق کرد. بهش قول یک روز در هفته رو دادم. ولی تنها چیزی که بهش رسیدیم این بود که این دونفرهها باید ادامه پیدا کنه. ما به این خلوت نیاز داریم.
برگشتیم سمت خونه و رفتیم پاتوق ساندویچ همسر و رفقاش، دوتا همبرگر خریدیم و کلی در هزینهها صرفهجویی کردیم. حتی این هم خودش یک روش هست. خیلی گشتیم و دور دور کردیم اما گرونترین خرجمون همون کافه تاریک و پردود بود و همین باعث شد خیلی خوش بگذره. همسر برام یه دسته نرگس خوشبو خرید. من با حرارت از ایده جدیدم برای نوشتن داستان تعریف میکردم و مصطفی به من افتخار میکرد. یه جوری واکنش نشون داد که باور کردم به تواناییم ایمان داره.
اونشب تا ساعت ۲ از شدت فکر و خیال در مورد طرح و نقشه داستانم، خوابم نبرد و هرچقدر به خودم نهیب می زدم که فردا امتحان داری، اثری نداشت. هیجان و شور زندگی بود یا اثر کافئین قهوه؛ نمیدونم اما فرداش با بابا و مهدی اسنپ گرفتیم و هر کس یه جای شهر پیاده شد. یاد روزهایی که بابا، من و رضا رو میرسوند به مدرسه و اکثر اوقات دیر میرسیدیم و مدیر مدرسه دعوامون میکرد برام زنده شد. حس خیلی خوبی بود... امتحان رو هم خوب دادم! در حد بیست نوشتم که استاد ۱۹ رو بده. راستش من دیگه یقین کردم به بهانهی درس و و کار و امتحان، نباید زندگی رو متوقف کرد :)
:)