صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دیروز خیرِ سرم امتحان آینده‌پژوهی داشتم. یکی از همکلاسی‌هام، بنده خدا فقط از این امتحان می‌ترسید ولی من عین خیالم هم نبود. ده تا منبع هم استاد معرفی کرده بود و کلاسش هم یه طوری بود! یعنی یه جوری تدریس می‌کرد که انگار مطالب ساده و دمِ‌دستی هستند. انگار خیلی واضح هستند و فقط کتاب یه ذره لقمه رو دور سر خودش پیچونده. خودش هم که انگار اون جلسه‌ای که من غایب بودم، به همکلاسی‌هام گفته بود امتحان خیلی ساده است. برای همین اصلا استرس نداشتم! کلا من هم خودِ استاد رو دوست داشتم هم درسش رو و خیلی به نظرم درس سختی نمی‌اومد. استاد واو سن و سالش خیلی زیاد نیست. یکی از جوان‌ترین اساتیدمون محسوب میشه که البته مدعو از یک دانشگاه دیگه بود. من که هیچ وقت چهره‌ش رو ندیدم. همیشه روی صورتش ماسک داشت. خودش هم اصلا به من نگاه نمی‌کرد. برای اینکه بی‌احترامی نشه و ذهن من از کلاس فرار نکنه گاهی نگاهش رو کج می‌کرد سمتم یا گاهی آقایون رو نگاه می‌کرد ولی می‌گفت: سرکارِ خانم، توجه کنید! :))) موقعِ ارائه که اصلا من رو نگاه نمی‌کرد! اصلا آدم نمی‌فهمید گوش میده یا نه! حتی پیام‌هام توی ایتا رو هم به زور سین می‌کرد! گرچه بعضی وقت‌ها یه ذره عصبی میشدم چون با این کارهای استاد تمرکزم کم میشد اما به قول استاد ح، استاد واو خیلی باتقواست :) یادش به خیر سر کلاس استاد واو، چالشی‌ترین سوالات رو، انگار که یک کافر یا معاند اون سوال رو پرسیده باشه، من می‌پرسیدم.‌ همیشه هم تو همه کلاس‌ها من همه‌ی کلاس رو یادداشت‌برداری می‌کردم. ضبط هم نداشتیم برای همین سعی میکردم چیزی از دستم نره. آینده پژوهی به صورت کلی درس فوق العاده‌ای هست. وقتی با این علم آشنا بشید دیگه هیچ وقت به علل و عوامل یک مساله تک بعدی نگاه نمیکنید. دیگه مسائل پیچیده‌ای مثل بدحجابی یا فرزندآوری یا ... رو معلول چهار تا علت نمی‌بینید. فضای ذهنتون پیچیده‌تر میشه و دقیق‌تر تحلیل می‌کنید. البته با رویکرد اسلامی اگه این درس رو بگذرونید که دیگه نور علی نوره. دوست دارم یکی از مقاله‌های استاد واو رو اینجا براتون بارگزاری کنم اما اول باید ازش اجازه بگیرم. فعلا که پیامم رو سین نمی‌کنه :/
****
بگذریم. روز قبل از امتحان، یعنی بازیگوشی‌ای نبود که نکرده باشم. آدم وقتی مجرد تشریف داره، وقتش دست خودش هست. دبیرستانی که بودم، روز قبل از امتحان ساعت ۶ عصر که تازه تصمیم می‌گرفتم درس بخونم، تا ساعت ۱ _۲ شب، قشنگ ۶ ساعت مفید درس می‌خوندم. اما الان می‌خوام تعریف کنم که دیروز از ساعت ۳ بعد از ظهر که تازه تصمیم گرفتم درس بخونم چی شد. نزدیک ۴۵ دقیقه ول ول گشتم و دور خودم و بچه‌ها و مامان چرخیدم. بعد هم یهو گوشیم رو نگاه کردم دیدم پیامک اومده از طرف همون دوست قدیمی کرمانی‌مون که براتون اینجا گفتم. اومده بودند زیارت حضرت عبدالعظیم. خوشحال و سرخوش به مامان گفتم که "ماماااان! خانم شین‌بِ اومدند تهران! زودباش زنگ بزن دعوتشون کن!" چرا خودم زنگ نزدم؟ چون ایشون دوست مامان هستند و در واقع ادب حکم می‌کرد که مامان دعوت کنند، نه من.
تا قبل از رسیدن مهمونامون، من که به مامان کمک نکردم ولی فاطمه‌زهرا و زینب چرا! یه نیمچه کمکی کردند. منم چند صفحه از مقاله بلندبالا و شیرین پایه‌های ساخت آینده استاد واو رو خوندم. لیلا هم خیلی اذیت می‌کرد. لب‌تاپ رو می‌خواست به فنا بده و منم اگه گوشی دستم می‌گرفتم بازم وقتم رو هدر میدادم. در مجموع داشتم گند می‌زدم.
مهمونامون که اومدند که دیگه هیچی. حالا مگه من دلم می‌اومد حاج خانوم شین‌بِ رو رها کنم برم سرِ درس؟ حاج خانوم شین‌بِ، این استادِ اخلاقِ حوزه، یادآور روزهای حجِ مامانم وقتی بوسنی بودیم، اخلاصِ محض، مادرِ اشک، مجاهد گمنام و عاشق، یه لشگر بی‌ادعا، استعداد و نبوغ خالص... مگه چقدر پیش میاد که بتونم پیششون باشم و ازشون استفاده کنم؟ حاج‌خانوم شین‌بِ رو باید ببینید! یه طوری آدم‌ها رو در آغوش می‌گیره و می‌بوسه‌شون و احوالشون رو می‌پرسه و انرژی میده، انگار به منبع بی‌نهایت وصله. رازش اینه که توسلش به حضرت‌زهرا لاینقطعه.
حاج خانوم سالهاست که رنج و درد جسم براش عادی شده. برای انقلاب از آبرو مایه گذاشته. مردمیِ مردمی کار می‌کنه و با کاغذبازی و شوآف‌های مدیران و مسئولان نسبتی نداره. حالا هم که دیگه اسمشون سرِ زبونِ پیر و جوان افتاده، این‌ور اونور دعوتشون می‌کنند و تحویلشون می‌گیرند. اومده بودند تهران برای این کارِ ویترینی نهاد ریاست جمهوری به اسمِ کنگره‌ی زنانِ تاثیرگذار! عنوانش تویِ حلقم! اَه اَه. بدون خروجی، بدون هدف و سیاست‌گزاری. یه کارِ نمایشی... خودِ حاج خانوم شین‌بِ هم دلش پر بود اما اهل تبدیل کردن تهدید به فرصت بود. تو همون فضای بسته و سلسله‌مراتبیِ چیپ، دنبال پیدا کردن آدم‌های به درد بخور بود. می‌گفت اگه توی کار، از ۱۰۰ تا آدم، فقط یکی باشه که ارزش داشته باشه و دلِ آدم به رشدِ اون گرم بشه، همون یه نفر ارزش تمام سختی‌ها رو داره. یه ماجرایی تعریف می‌کردند از حاج‌آقایی که ما توی بوسنی از وجودش، خونِ منجمدمون به حرکت در می‌اومد. فرزند کسی بوده که قبل از انقلاب، وقتی خدا ۱۲ تا فرزند بهش میده، میگه یکی شون وقف امام زمان... انگار اون بچه، ۱۲ سالش که میشه سوار اتوبوسش می‌کنه و می‌فرستتش قم. بدون اینکه احدی رو اونجا بشناسه! فقط میگه برو... توی اتوبوس که بوده، راننده یه نوار خواننده زن گذاشته بوده، هرچی میگه آقا، خاموشش کن، طرف گوش نمیده. وسط شب، توی همون جاده و راه و بیراهِ بیابون پیاده‌اش میکنه. حالا حسابش رو بکنید این ماجرا مال قبل انقلابه. این بچه دوازده ساله، توی اون ظلمات، یه نور کوچیک در دوردست میبینه. وقتی سمتش میره میبینه نورِ یک امامزاده کوچک هست و یک طلبه که اونجا برای تبلیغ رفته، داره نماز شب می‌خونه. القصه اون طلبه دستش رو میگیره و با خودش میبره قم و دمِ خونه‌ی استادش... علامه که این بچه رو می‌بینه میگه: حجره نه! مثل پسرِ خودم بزرگش می‌کنم...
حالا بماند که این پسر که حاج‌آقای قصه‌ی ما است، بعدها چقدر به نام انقلاب اسلامی، در بوسنی، منشاء خیرات و برکات برای مظلومان و مستضعفان شد و در اونجا برای مسلمانان مسیر باز کرد.
****
مهمونی که از کرمان بیاد، نشان از حاج قاسم داره. حاج خانم شین‌بِ با یک فعال خدمت‌رسانی و جهادی در جنوب کرمان اومده بود خونمون: خانمِ شین‌الف. یادِ حاج قاسم که می‌افتاد، اشکش جاری می‌شد. اسم حضرات ائمه و علی الخصوص امیرالمومنین که می‌اومد، اشکش جاری میشد. منِ دهه هفتادی می‌تونم بگم اگه جبهه و دفاع مقدس رو ندیدم ولی این آدم‌ها رو که دیدم، انگار که مجاهدها و رزمنده‌ها رو دیدم که لبخندزنان گریه می‌کردند.
خانم شین‌الف در همون برخوردهای اول از من خیلی خوشش اومد. مهر و محبت ایشون خیلی بیشتر از من یا لیاقتم بود. بهم گفت هر وقت بره پیش حاج قاسم دعام می‌کنه... خیلی مومن بود. خیلی.
اولش هم که من رو دید باورش نمی‌شد متاهل باشم و اون سه تا بچه کوچولو مالِ من باشند. میگفت من فکر کردم محصل هستی!
اخیرا خیلی‌ها بهم میگن اصلا بهت نمیاد بچه داشته باشی یعنی بچه داری و بچه به دنیا آوردن باعث از ریخت افتادگی زن‌ها نمیشه. اون روز بعد از امتحان وقتی بعد از چندین سال سوار بی‌آرتی خیابون انقلاب میشم و میبینم بخش تنگ و کوچیک اتوبوس که مال خانوم‌هاست، کیپ تا کیپ پر هست از بدحجاب و باحجابی که ترجیح میدن کمردرد بگیرن توی ازدحام بخش زنانه اما نرن تو بخش مردونه که جا زیاده، چون با عفت هستند و باحیا، من در عین حال که امیدوار میشم به زنان باشرفِ کشورم، چهره‌هاشون رو می‌جورم و خستگی رو زیاد می‌بینم. شاید اونا هم اگر مامن دنج خونه و آغوش گرم همسر و بچه‌هایی شرّ و شلوغ و بامزه داشتند، صورت‌هاشون توی جوانی کرم‌پودر‌لازم نمی‌شد. شاید اگه شوهراشون اونا رو درگیرِ غمِ خرج و مخارجِ زندگی نمی‌کردند، شاداب‌تر می‌موندند...
حالا چرا این رو دوباره میگم؟ یکی از دوستان در همین بیان با تلخی گفتند که چطور زنی که سه تا بچه به دنیا آورده با دختر دبیرستانی اشتباه می‌گیرند؟ اما من می‌خوام بهتون بگم این انگاره غلط که از فضای فرهنگ غربی میاد رو بشکونیم. کی گفته زنی که بچه به دنیا میاره، الا و لابد بدنش نابود و دفرمه میشه؟ میشه بشه، اما میشه هم نشه! این مشکلات چاره دارن. ناگزیر نیستند.
بگذریم...
***
حاج‌خانم شین‌بِ خیلی خسته بودند و کمرشون درد میکرد. بعد از نماز به اصرار مامان، رفتن استراحت کنند اما حتی موقع خستگی درکردن هم داشتن تلفن‌های واجب‌شون رو می‌زدند. انگار زنگ زدند به یکی از دوستانِ قدیمی‌شون که تهرانند تا بلکه دیدار تازه کنند. چند دقیقه بعد زنگ در خونه رو زدند و مهمانان جدیدی اومدند. من فکر نمی‌کردم آشنا باشند اما ناگهان یک چهره آشنا و چند صدای آشنا شنیدم. سریع لب‌تاپ رو گذاشتم کنار و اومدم دیدم واااااای! مدیر حوزه علمیه‌ام و یکی از استادام و مسئول فرهنگی حوزه‌مون هستند! خیلی بامزه بود! اونا هم فکرش رو نمی‌کردند که برن خونه یکی از طلبه‌هاشون... فضا خیلی صمیمی شد. خیلی حرف‌ها که از حوصله این وبلاگ خارج هست گفته شد. حاج خانم شین‌بِ روندِ فعالیت‌های اجتماعی‌شون در کرمان رو برای حاج‌خانوم میم، مدیر حوزه‌مون ارائه کردند. این دو نفر، همون سالهای دهه هفتاد با هم سفر حج رفته بودند و آشنای قدیمی بودند. خودِ من، حاج‌خانم میم رو بعد از ده سال، دوباره دیدم و باهاشون معاشرت کردم و دیدم چقدر با پیش‌داوری قلبم رو نسبت بهشون کدر کردم. کاش فضای گفتگو رو بتونیم ایجاد کنیم. خودِ حاج‌خانوم میم از این فضا استقبال کردند. دلم روشن شد :)
حتی همسرجان هم اومد و کارش رو برای حاج‌خانوم میم توضیح داد و فکر نمی‌کرد ایشون انقدر روی گشاده نشون بدن.
گاهی فرصت‌هایی نظیر این اتفاق که از برکت حضور حاج‌خانم شین‌بِ هست، با یک پذیرایی ساده و گرم، با یک شامِ دوستانه می‌تونه فتح‌الفتوح کنه. مامان اون‌شب غوغا کرده بود. یه مقدار مرغ درست کرده بود که با کدوسبز و لبو و گل‌کلم و هویج پخته تزئین کرده بود. خیلی شیک شده بود. مامان...
چقدر این روزها برعکس یکی دوسال پیش، از بودنِ پیشِ مامان و بابا دارم لذت می‌برم. چقدر خودشون عشق می‌کنند با نوه‌هاشون و همپای هم یه جورایی داریم رشد میکنیم... غصه‌ام از اینه که دیگه دوست ندارم برگردم خونه‌ی خودم. بخاری‌ اون خونه رو خاموش کردیم، آبگرمکن خراب و پنجره‌های پلاستیک نزده‌ی خونه‌مون رو پشت سرمون رها کردیم و رفتیم یه خونه‌ی صمیمی که بابای خونه، عصری زود میاد و دلِ اهلِ خونه رو گرم می‌کنه. جایی که بچه‌ها می‌تونند با چند نفر صحبت کنند و بارِ معاشرت باهاشون فقط روی دوشِ من نیست :')
***
مهمون‌ها که رفتند، از ساعت ۱۲ تا دو و نیم درس خوندم و بعد خوابیدم. صبح دوباره به اتفاق بابا و مهدی اسنپ گرفتیم و هر کدوممون یه جای شهر پیاده شدیم. (روز قبلش به بابا داشتم یه خاطره بامزه از دوران بچگی که بابا با ماشین من و رضا رو می‌رسوند مدرسه تعریف می‌کردم. توی کامنت‌ها می‌نویسمش. این دو روز که با هم رفتیم همش یاد اون روزها می‌افتم) ده دقیقه دیر رسیدم سرِ جلسه. ۹ تا سوال بود که همه‌ش رو باید جواب می‌دادیم. اولش واقعا ترسناک به نظر می‌اومد ولی میگن چشم می‌ترسه و دست کار می‌کنه. ۶ صفحه آ۴ ریز و خوشخط نوشتم باشد که رستگار شویم :) فقط بندگان خدا همکلاسی‌هام، خیلی دلم براشون سوخت. بیشتر در و دیوار رو نگاه می‌کردند :| در کل امیدوارم استاد خوب نمره بدن :)
نمرات این درس که اومد؛ احتمالا باهاتون به اشتراک میذارمش :)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۲۸
صالحه

نظرات  (۳)

یه پرده از نبوغ حاج خانوم شین‌بِ رو براتون بگم:

همون ماه اولی که میرن بوسنی و هرزگوین، برای یادگیری زبان دو تا کار میکنند. اول ساختار کلی گرامر رو سعی می‌کنند یاد بگیرند. در حد مثلا  tobe انگلیسی و مذکر مونث خنثی‌ها...

دوم چند تا جمله رو خوب حفظ میکنند: سلام! من ایرانی هستم و دوست دارم بدون غلط صحبت کنم. لطفا اگر اشتباهی کردم برام تصحیحش کنید :)

 

با داشتن ارتباطات قوی و جاذبه شخصیتی‌شون برای ارتباط‌گیری، یک ماهه توی زبان راه می‌افتند. :)

۲۹ دی ۰۱ ، ۱۲:۰۰ فاطمه زهرا

خوش‌به‌حال شما که این زنان تراز انقلاب اسلامی رو‌ می‌بینید،  باهاشون حرف می زنید و ازشون یاد می‌گیرید. 

کاش منم اون شب بین شما بودم

 

پاسخ:
:) از خدا بخواهید...
۳۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۴۶ .. مَروه ..

سلام

چه خوب شد این پست هم خوندم:) 

ممنون که با ما به اشتراک گذاشتی اون شب طلایی رو. 

#

شاید اونا هم اگر مامن دنج خونه و آغوش گرم همسر و بچه‌هایی شرّ و شلوغ و بامزه داشتند، صورت‌هاشون توی جوانی کرم‌پودر‌لازم نمی‌شد. شاید اگه شوهراشون اونا رو درگیرِ غمِ خرج و مخارجِ زندگی نمی‌کردند، شاداب‌تر می‌موندند.

درباره این بخش متن، 

واقعا منم حسم و حرفم همینه... ☹️ گاهی که تو مترو میرم و چهره های آدم ها رو می‌بینم، آدم های اکثرا تنها، اکثرا غربگرا، اکثرا .... همین حس رو دارم... دلم میخواد بتونم همشون رو به تون ارامشی که خودم دارم برسونم. 

ما وقتی بقیه بهمون میگن چحوری دارین زندگی می‌کنین؟! با این کیفیت؟!  دقیقا حس و حالمون اینه که ای کاش میشد گفت، کاش این سوال رو واقعا برای فهمیدن می‌پرسیدین.... اونوقت، ما که نه، خدا قشنگگگ راه رو نشون میداد و می‌رسوند

پاسخ:
راستی من میخوام سفارش بدم بهت ها!!! منتظر بودم مشکل کارت بانکیم حل بشه. حالا خدا رو شکر تازه اوکی شده :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">