صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

اگر این پست رو خوندید، اینم بخونید.


فردای اون روزی که دوتایی با لیلا رفتیم خرید و بیشتر از خرید کردن، عشق خریدیم، از لا به لای خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر که برای ما دو تا یادآور روزهای قشنگمون هست... فرداش تو صبح زود بلند شدی و رفتی سر کار.


 من ساعت ده کلاس داشتم. ساعت ۹ بلند شدم و در کمتر از یک ساعت، رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. چای دم کردم، کمی خانه رو جمع کردم. دستشویی همسایه بالایی خراب بود و فنر انداخته بودند و سر و صدایش استرس به من وارد میکرد. حس میکردم هر آن ممکنه سقف بریزه، اونم با خونه کلنگی‌ای که ما داریم. بر استرسم غلبه کردم. پوشک زینب و لیلا رو عوض کردم. تند و تند صبحانه بچه‌ها رو دادم و سیستمم رو بالا آوردم و با یک فنجان چای نشستم سر کلاس.
از نیمه‌های کلاس، غرغرها و گریه‌ها شروع شد. دختر همسایه بالایی هم آمده بود پایین و جیغ و داد و بیداد دوبرابر شده بود. صدای تلویزیون هم بلند بود چون فاطمه‌زهرا هنوز درک نمیکنه وقتی من کلاس دارم نباید صدای تلویزیون رو زیاد کنه. با التماس ازش خواستم که کمش کنه و بعد از هر ده دقیقه دوباره زیادش می‌کرد.
ماجرای امپریالیسم فرهنگی با هر بدبختی‌ای بود تمام شد. حالا کله‌ی من بود که توسط فاطمه زهرا خورده میشد. میگفت رنگ گواش منو بیار میخوام نقاشی بکشم. هرچی میگفتم صبر کن لیلا بخوابه، گوشش بدهکار نبود. این وسط بستنی و کیک و شیرموز خوردن بچه‌ها گند زد به خونه زندگی. یک بار هم لیلا رو خوابوندم، دوباره زود بیدار شد. فاطمه‌زهرا آخرش رفت پیش دخترایِ همسایه پایینی و من زینب و لیلا رو خوابوندم و چند دقیقه بعد از برقرار شدن آرامش فاطمه زهرا برگشت بالا و بلاخره شروع کردیم به نقاشی کشیدن. ساعت دو و نیم تاااازه غذا درست کردم با انگشتای گواشی. زینب و لیلا هم بیدار شدند و یک دور جدید نقاشی هم با این دوتا انجام شد. البته با هزار مکافات. دیگه وقتی به نقطه جوش رسیدم، کم کم بی‌خیال شدند و بند و بساط رو جمع کردند که ناهار بخوریم.
بعد از ناهار بی‌حال توی اتاق نشسته بودم که مصطفی زنگ زد. متوجه شد حس و حالم گرفته است. گفتم از صبح که بچه‌ها پدرم رو درآوردند، خونه و هزار تا مشکلش هم اعصابم رو خرد میکنه. یخچالمون که درست کار نمیکنه و همه چیز توش یخ میزنه. فرِ گازمون هم خرابه. ماشین لباسشویی آب میده. ماشین ظرف‌شویی رو هم نصب نمیکنی. جارو برقی هم وصله پینه‌ای شده. یه دوش نمیتونیم بگیریم با آب‌گرم‌کن خراب و آب همش سرد میشه. وضعیت توالت هم که گفتنی نیست و خودت میدونی. اون از وضعیت سرمایش گرمایش خونه که تو تابستون از گرما تبخیر میشیم و بی‌حال میافتیم وسط خونه، اینم از وضعیت زمستون و گرمایش که خونه هزارتا درز داره و فقط کنار بخاری گرمه. می‌گفتم: چی میشه از این خونه بریم؟ خسته شدم!
حالا مصطفی دلداریم می‌داد. میگفت که در اسرع وقت وسایل و مخصوصا آبگرمکن رو تعمیر میکنه. البته واقعیات تلخ زندگی‌مون رو هم خیلی نرم بهم یادآوری کرد. اینکه پول نداریم‌.‌..
مصطفی میتونه تو یه وزارت‌خونه، یه سازمان پربودجه و عریض و طویل راااحت کارمند بشه، مثل بعضی از دوستاش. اما این کار رو نمیکنه. چرا؟ چون مساله داره. محضِ آرمان‌هاش و استعدادی که خدا بهش داده و اونجاها حروم میشه و اینطوری بیشتر در مسیر تحققشون هست. برای همه‌ی اون چیزایی که ایدئولوژیک و شعاری محسوب میشن و مصطفی در عمل پاشون ایستاده‌.
و برای همین‌هاست که زندگی ما اصلا عادی نیست.
در اصل، عادی فکر نمیکنیم و در نتیجه عادی عمل نمی‌کنیم.
قرار بود مصطفی شب زود بیاد ولی دیر اومد. برعکس قدیما دیگه دعوا نمی‌کنم چرا دیر اومدی اما مثل یه دستگاه الکترونیکی شدم که با ته مونده شارژم فقط یه چراغشون رو میتونند روشن نگه‌دارن. وقتی برمیگرده خونه، بی حوصله و بی‌انرژی‌ام. میاد و کم کم یه ذره حرف میزنیم و دوباره شارژ میشم.
امشب هم گذشت...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۹
نـــرگــــس

پنج‌شنبه‌ی پر تنشی رو گذروندم با مامان و در خونه مامان اینا. انقدر پرتنش که سردرد گرفتم و نتونستم ناهار بخورم و شب بی‌حوصله و تلخ بودم. بچه‌ها هرچقدر شیرین‌کاری میکردند من روبه راه نمیشدم.
فقط یک روزنه امید بود. احیاء!
دوستِ خیلی خیلی قدیمی‌ام پیشنهاد داده بود شب نیمه شعبان مراسم هست در فلان دانشگاه؛ تو هم بیا. مسیرش سر راست بود ولی طولانی. رسیدنم نیم ساعت طول میکشید. تصمیم بر این بود که مصطفی بچه‌ها رو نگه‌داره، من برم. خیلی طول کشید تا بچه‌ها رو خوابوندیم و من راه افتادم. وقتی رسیدم، وسط سخنرانی دکتر بود. دوستِ عزیزم رو دیدم. پیشش نشستم. بعد از حدود پنج سال دوباره دیدمش و چه آرامش دلچسبی کنارش نصیبم شد. دوستم هم همینطور بود. او هم در غیابِ طولانی پدر و مادرش که به تازگی به امتحانش مبتلا شده بود، کلی دلش رو به یاد ایامِ گذشته سبک کرد.
بعدا به مصطفی گفتم: تو نمیدونی چقدر مهمه که آدم دوستانش رو نگه‌داره، چون تو هیچ وقت هیچ کدوم از دوستات رو از دست ندادی. از دیشب احساس میکنم یه بخشی از هویتم، از شخصیتم، پاره‌های وجودم بهم برگشت.
بعد از سخنرانی دعای کمیل خوندند. همون دعایی که بهش نیاز داشتم. کمی زودتر از جمع دعام رو تموم کردم و بلند شدم که نماز بخونم... آخرای نماز که بودم گوشی موبایلم زنگ خورد. مصطفی بود و لیلا حسابی اذیتش کرده بود.
خداحافظی کردم و برگشتم خونه و بقیه نمازم رو خونه خوندم. ولی انقدر حالِ من خوب شده بود که فرداش از مصطفی کلی تشکر کردم.
مهم تر از اعمالی که نیمه شعبان موفق به انجام دادنش شدم این بود که تونستم بیشتر فکر کنم. به نیت‌هام، به انگیزه‌م برای تلاش‌هام و روابطم و امام زمانم و ... احساس میکنم معنویتم رو دوباره پیدا کردم. شاید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۷
نـــرگــــس

یک شنبه شب رفتیم بقعه شیخ صدوق، مراسم گرفته بودند برای تکریم همسرانِ ائمه جماعات. مستحضر هستید که آقا مصطفی امام جماعت هستند :) خلاصه رفتیم و من زهراسادات دوست دوران طلبگی تو حوزه سیدالکریم رو دیدم. گپ زدیم. مادر سه بچه‌است‌. از دغدغه‌هاش گفت و خستگی‌هاش‌.
موقع اهدای جوایز که شد اسم منم خوندند. به عنوان همسرِ یک امام جماعت جهادگر. جوایز رو آقایون میگرفتند! من بعدا به مصطفی گفتم چرا اینطوری بود؟ من داشتم از اون تهِ مجلس می‌اومدم که دیدم تو هدیه رو گرفتی! :))) گفت میخواستند بدن به خودِ خانم‌ها ولی چند تا آخوند خشک مغز مخالفت کردند :|
آخه همه که مثل تو روشنفکر نیستند مصطفی جانم...
ولی یادش به خیر! همین دو سال پیش که تو برای کرونا گروه جهادی تشکیل داده بودی، یادته دو ساعت دیر می‌اومدی، چقدر دعوا میکردیم؟ چقدر رابطه‌مون سرد و داغون بود؟ یادته اصلا همدیگه رو درک نمی‌کردیم؟ یادته چطوری سال ۹۹ رو به خاطر همین کارهای جهادی با تلخکامی تحویل کردیم؟ یادته قهر بودیم؟
آره. چقدر رشد کردیم. خدایاااا شکرت.
امسال خیلی ساده بهم میگی: خدا وکیلی خیلی دوستت دارم صالحه.
من میگم: تو نباشی زندگیم سیاه و تاریکه؛ وقتی هستی زندگی رنگی رنگی میشه.
دیگه وقتی دستفروش پشت چراغ گل میفروشه، بی بهانه یکی برام میخری. من ذوق میکنم... میگم: تو نمیدونی چقدر برای من "بابا" بودی. پدری کردی برای دلم. دلِ پر دردم. مرهم گذاشتی روی زخمام. من با تو درمان شدم...
خودت میدونی که تو تراپیست منی. روان‌درمانگر منی. باید هر روز باهات حرف بزنم...
شاید با تو خیلی کند و آروم دارم به آرزوهام میرسم اما خوشحالم از اینکه جوانیم رو کنار تو دارم میگذرونم. وقتی شاخه‌ی گل رو به بینی‌م میچسبونم، میدونم من خیلی خوشبختم که وقتی از فانتزی‌هام میگم، از رویاهای دور و نزدیکم میگم، تو با من هم مسیر میشی.
تو هم میای توی خونه‌ای که دیواراش رو کاغذ دیواری آبی پاستلی کردم. به پنجره‌هاش پرده‌های مخمل سفید با حریر زرد لیمویی انداختم. روی مبل‌های نرم و گرمِ سبزِ پاستلی، پارچه گل‌گلی انداختم. کوسن‌های خونمون رو خودم با حوصله پته دوزی کردم. توی آشپزخونه‌مون با عشق کیک و کلوچه درست کردم. چای و قهوه آماده‌ است وقتی از پشت بوممون که چمن مصنوعی انداختیم و پرش کردیم از گل و گیاه بر میگردیم گوشه دنجِ خونمون...
من خسته نمیشم با سه تا بچه. تو بگو با هرچند تا بچه و مشکل و غصه. آخه من با تو رویا دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۳
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
نـــرگــــس

توی این پست در مورد یادگرفتن چیزهای جدید نوشتم. یکی از مهم ترین چیزها برای من، عضویت در یک گروه بود. امروز در گروه ما، روز تجربه بود. تجربه در مورد نو شدن و تغییر. دلم نیومد پیامم رو اینجا نذارم و این حال خوب رو با شما به اشتراک نذارم.


سلام دوستانِ عزیز🌺

حقیقتش خیلی خوشحالم که امروز این موضوع مطرح شده چون دیروز به یک دریافت جدید و نو رسیدم که به اشتراک گذاشتنش با شما، احساسِ خوبم رو چندین برابر میکنه.

دیروز جمعه بود و من و دخترم با هم شکلات داغ درست کردیم.

به پیشنهاد همسرم، برای عصر شکلات داغ رو در فلاسک ریختیم و رفتیم منزل پدری من تا در هوایِ بهاریِ خنک، شکلات داغ بخوریم و بچه‌ها هم کمی در طبیعت بازی کنند، شکوفه ها و درخت ها رو ببینند و ...

منزل پدریِ من یک مجتمع خلوت آپارتمانی با دار و درخت هست. اون روز بعد از اینکه شکلات داغ رو خوردیم، من از فرصت استفاده کردم و رفتم تا کمی قدم بزنم. متوجه شدم برخلاف گذشته که هیچ کس رو لبِ پنجره یا در بالکن منزل نمیدیدم، اون روز خیلی‌ها مشغول تمیزکردن خونه بودند.

و این رسم ایرانی و خانه تکانی خیلی قشنگه! 

با این وجود من فکر کردم که چه روزهای بی‌نظیری رو افراد صرف تمیز کردن خونه میکنند، درحالی که میتونند از فضای سبز و شکوفه های سفید و صورتی و هوای تازه استفاده کنند و چقدر حیفه که اینا رو از دست بدن.

من شخصا دوست دارم در طول سال؛ به تناسب و هر وقت که تونستم خونه تکونی کنم و بخش‌هایی از خونه رو تمیز کنم، نه اینکه آخر سال بیش از حد و با وسواس خودم رو خسته کنم.

به نظرم ما مادرها خیلی باید هوای خودمون رو داشته باشیم. پارسال با وجود اینکه باردار بودم اما انقدر به خودم و دیگران فشار آوردم که باید خانه تکانی کنم و چه و چه که پدر و مادرم به منزل ما آمدند و دستمال به دست، شیشه پاک کردند. با اینکه خودشون دوست داشتند که کمک من بدهند اما واقعا میشد ساده تر بگیرم. اونم در دوران کرونا که دید و بازدید خاصی نداشتیم. شاید یکی از فلسفه های خونه تکونی عید همین باشه که بعدش کلی مهمون قراره بیاد خونه آدم ها ولی بازم من امسال به این فکر کردم که خیلی باید حواسمون باشه که سنت ها بر شرایط ما غلبه نکنند.

چه بسا یکی از دلایل اینکه زنان ایرانی وقتی مهمان دارند فشار زیادی به خودشون وارد می کنند همین سنت ریشه دار خانه تکونی باشه که امتداد پیدا کرده و در طول سال هم مادرها باید خونه شون از تمیزی برق بزنه. حتی یک لکه کوچک روی میز تلویزیون قابل قبول نیست. اینکه از هیچ مادری ولو اینکه چند تا بچه قد و نیم قد داره، پذیرفته نیست که خونه ش در یه اوقاتی نامرتب باشه. 

البته که ما با رویکرد هوش متعادل سعی می کنیم از قالب این نظم های ظاهری خارج بشیم و به یک سطح بالاتر از نظم برسیم اما خوبه که خود آگاه باشیم و حواسمون باشه که ما مادرها هم باید اولویت بندی کنیم و قرار نیست به خودمون بیش از حد فشار ذهنی و روحی و جسمی وارد کنیم.

امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.

شاید این مساله یک تغییر کوچک من از سال قبل نسبت به امسال باشه. امسال به لطف استاد و رویکرد و این گروه خوب یاد گرفتم که بیشتر به حال خوبم توجه کنم. قبلا کمتر متوجه لحظه ها بودم. این که چقدر باید شکرگزار همین یک لحظه لبخند یا حتی گریه فرزندم باشم. اینکه وقتی کنار هم هستیم چقدر مهمه و منحصر به فرد و خاصه... همین لحظات ساده.

در بعضی از موارد تونستم به پذیرش بهتری نسبت به اطرافیانم و روحیات و انتخاب هاشون برسم و از این بابت خدا رو شاکرم.

یه مثال جالب دیگه هم برام این بوده که مثلا امسال که زایمان کردم؛ به نسبت دو زایمان قبلی خیلی راحت تونستم با تغییرات بدنم کنار بیام و بابت اونا خجالت زده نباشم و نترسم. نترسم از اینکه بدنم به شکل قبل برنگرده. این بار خیلی راحت با قضیه برخورد کردم. الان با یک شیب ملایم دارم ورزش رو از سر میگیرم و مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.

ببخشید طولانی شد. برای همه ی اعضای این گروه آرزوی سلامتی و شادی در سال جدید دارم🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
نـــرگــــس

میگن ای کاش ای کاش گفتن خوب نیست.
ولی من میخوام بگم ای‌ کاش..‌. چون آدم‌ها هیچ وقت این قضیه رو نمی‌فهمند تا سرشون میاد.
ما آدم‌ها گاهی می‌بینیم دور و اطرافیانمون یه چیزی به سرشون اومده که از نظر ما "بلا" است.
مثلا پسر دوستمون معتاد شده، با خودمون می‌گیم لابد پدر مادرش یه کاری کرده، یه اهمالی در تربیت بچه‌ش کرده که بچه‌‌ش سمت اعتیاد رفته.
مثلا دختر همسایه بدحجاب شده، میگیم لابد مادرش نتونسته دخترش رو هدایت (!) کنه.
مثلا بچه‌ی ۵ ساله‌ی فامیل‌مون به زعم ما، بی ادبه؛ به روی پدر و مادرش میاریم.
مثلا دخترخاله‌مون به نظر ما چاقه، راحت بهش میگیم چرا رژیم نمی‌گیری؟
مثلا خونه‌ی همکارمون آتش گرفته و همه چیزش حتی فرش‌هایی که قسطی خریده بود، میسوزه؛ اون کلی غصه‌داره و ما به جای همدردی بهش می‌گیم چرا قسطی خرید کردی؟
ای کاش همون لحظات از خودمون بپرسیم:
آیا من بچه‌م رو تونستم خوب جهت‌دهی کنم؟ اگر بچه‌ی من سرپیچی نمی‌کنه، به این دلیل نیست که توی قفس زندانی‌ش کردم؟ آیا احتمال نداره که یه روز این "بلا" سر خودم بیاد؟ بچه‌ی من اگر باادبه، ممکن نیست یه روز نوه‌ی خودم بی‌ادبی کنه؟ یه روز خودم یا عزیزانم طوری مریض یا چاق بشیم که مشکل‌مون با رژیم گرفتن حل نشه؟ آیا دیگران بدیهیات رو نمی‌دونند که ما بهشون یادآوری میکنیم؟ اتفاقات غیر مترقبه ممکن نیست برای ما هم بیافته؟ یا فقط برای دیگرانه؟
سوال مهم‌تری که باید از خودمون بپرسیم اینه:
آیا من به عنوان یک انسان تونستم خودم رو تربیت کنم؟
به نظر من مادامی که خودمون رو استثنا بدونیم، در زمینه‌های مختلف: شخصیت و مدیریت و خانواده‌ی عالی و علم و فرهنگ و... باید منتظر شدید‌ترین عقوبت‌ها در دنیا و آخرت باشیم.


اعیاد ماه شعبان هزاران هزاران بار مبارک 🌸
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۴
نـــرگــــس

تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگی‌م زیاد شد. فاطمه‌زهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمی‌افتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمی‌میرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه می‌افته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانواده‌شون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچ‌کار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزی‌شه اما پاشنه آشیل‌ش هست.
همیشه واقعیت رو می‌بینه، وقتی مریض میشه نمی‌بینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویس‌ها رو به بچه‌هاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچه‌ها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمی‌خوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دم‌نوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسی‌هام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سخت‌گیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بی‌هوش میشدم. دیگه آه و ناله‌م دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچه‌ها رو آروم نگه‌داشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رخت‌خواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربون‌تر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچه‌ها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماس‌های طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)


جواب سوالِ در عنوانِ مطلب رو کامنت کنید. 😉
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۰
نـــرگــــس

روحم بهم میگه من خیلی زود بچه‌ی بعدی رو میخوام...

جسمم مدام بهم آلارم داره میده که دیگه نمیکشم؛ من ضعیف شدم...

روانِ طفلکم میگه چقدر بحث میکنید؟ خسته شدم!


چند روز پیش یکی از دوستام اومد خونمون که ایشونم سه تا پسر داره. اولیش از اولیِ من بزرگتره ولی سومیش از لیلا یه کم کوچیکتره. سن دوستم هم چند سالی از من بیشتره.
داشتیم در مورد تسهیلات فرزند آوری و مضحک بودنشون حرف میزدیم. این که وام میخوان بدن به خانواده‌ای که سه فرزند داره، غافل از اینکه اون خانواده انقدر باید پول پوشک و شیر خشک یا اگر مادر شیر خودش رو میده، پول مکمل و تقویتی برای مادر بده که دیگه پولی نمیمونه برای بازپرداخت وام.
کاشف به عمل اومد هردویِ ما با همین مکمل‌ها زنده‌ایم😂😭
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۱
نـــرگــــس

یک شنبه که کلاس نظریه‌های انقلاب و انقلاب اسلامی رو هم‌کلاسی‌هام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمی بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایان‌نامه‌ت رو جلو ببری و ...
خیلی هم بهم امیدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلی‌ای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفتم)
بهم گفتند که مهمه بفهمی به چی علاقه داری و در چه زمینه‌ای بیشتر استعداد و علاقه و مهارت و ... داری.
از اون روز خیلی دارم به این فکر میکنم. کتاب میخونم و بررسی میکنم من به چی علاقه دارم؟ در چه چیزی زمینه دارم؟
به جز بحث‌های درسی، خوبه آدم خودش رو کندوکاو کنه، ببینه واقعا چی دوست داره. با چی آرامش میگیره. چی روحش رو اقناع میکنه.
فکر کنم تقریبا دارم مطمئن میشم که موسیقی و فیلم رو فقط در اوقات خیلی خاص و اندکی دوست دارم. در واقع بهتره اصلا وقتم رو براش هدر ندم. هر وقت پیش آمد، گزیده.
شعر که اصلا زمینه‌ش رو ندارم. ولی ادبیات داستانی، چرا. بیشتر دوستش دارم گرچه هیچ وقت علمی و آکادمیک بهش ورود نکردم.
از هنرِ دست، همه چیز رو دوست دارم و استعداد زیادی دارم. آشپزی، نقاشی، خیاطی، خطاطی، گلدوزی و بافتنی ولی وقتش رو ندارم برای کار تخصصی‌تر. حیف. شاید فرصتی شد برای اینکه بعدها دخترانم رو به سمتشون برای کار حرفه‌ای تر سوق بدم. راستی عکاسی هم خوبه اگر تفنن باشه.
چرا وقت ندارم؟ چون همه وقت مفیدم میره برای کتاب‌ها. برای ورز دادنِ یک ذهن ناآرام. لذت دانش از همه چیز برای من بالاتر هست و این رو مطمئنم هرلحظه به خاطرش حاضرم همه چیز زندگی رو رها کنم و پشت سر بگذارم و برم.
بعد اگر ذهن خسته شد و وقت اضافی آمد، ورزش و طبیعت. بعد هنرِ دسترنجِ خودم. بعد سرگرمی‌های ساخته و پرداخته دیگران.
در مورد زمینه‌های علمی علاقه‌م زوده بگم ولی اونم یه روز یادداشت میکنم. دیگه چی رو باید میگفتم و از قلم انداختم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۷
نـــرگــــس

امروز فاطمه‌زهرا و زینب رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و با همسر و لیلا سه تایی رفتیم انقلاب کتاب بخریم.
تاریخ سیاسی معاصر دو جلدیِ سیدجلال الدین مدنی و ایران بین دو انقلاب آبراهامیان و کشف الاسرار کتاب هایی بودند که باید میخریدم. همسر موند تو ماشین لیلا رو نگه داره. من اولش رفتم یه کتابفروشی که دو جلد مدنی، چاپِ کهنه و دست دوم زوار در رفته رو میخواست بهم بده ۲۰۰ تومن، کشف الاسرارِ داغونِ چاپِ هزارسال پیش رو هم میگفت ۱۰۰ تومن!
کتابفروشی بغلیش: کشف الاسرار ۸۰ تومن.
رفتم یه کتابفروشی دیگه، آبراهامیان رو نوِ نو خریدم و بعدش رفتم طبقه پایین مدنی رو نوِ نو و خوشگل و جلد سخت ۱۸۰ تومن خریدم. بعدشم رفتم یه پاساژ دیگه و دنبال ۱۴ سال رقابت ایدئولوژیک روح الله حسینیان گشتم. اونجا یه کتابفروش آدم حسابی دیدم که نه تنها فایل پی دی اف کشف الاسرار رو مجانی بهم داد بلکه گفت که آدرس یه چاپخونه رو هم داره که مورد اطمینانه و کتب ممنوعه مذهبی رو با قیمت پایین چاپ میکنه.
خلاصه که خریدم دستاوردهای خوبی داشت.
برگشتم تو ماشین و برای همسر اینا رو تعریف کردم. بهم افتخار میکرد. میگفت زنِ مردم روی قیمت نخود لوبیا و سیب زمینی پیاز با وانتی تو کوچه چونه میزنه، زنِ من سر قیمت کتاب چونه میزنه.
گفتم همین که تو بهم افتخار میکنی کافیه.
تو راهِ رفت هم براش ایده پایان‌نامه‌م رو شرح دادم. کلی خوشش اومد.
البته که صرفِ خوش آمدِ همسر ملاک نیست. از اونجایی که متخصص و کارشناس هست نظرش برام خیلی ارزشمنده.
توی راه برگشت هم چند دسته گل نرگس خریدیم. همسر نمیخواست بخره، به نظرش پلاسیده بود. اما چشم من رو گرفته بودند و قسمت شد اولین گل نرگس امسال رو بخریم.
سر خیابونِ خونه، به همسر گفتم یه تن ماهی بخر برای شام سبزی پلو درست کنم. گفت نمیخواد، شام خونه مامان ایناییم. اینجا بود که تازه فهمیدم دیگه سراغ بچه‌ها نمیریم. بعدشم گفت چرا تنِ ماهی؟ ماهی تازه میخرم. یهو دیدیم سر کوچه‌مون ماهی فروش اومده :)
دو تا ماهی (لابد عاشق) الان روی ماشین لباسشویی تو پلاستیک گره زده هستند و گهگاهی تکون میخورند. هنوز زنده‌اند. لیلا خوابیده و جای بچه‌ها خالیه اما باید از تک تک لحظات این سکوت استفاده کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۲
نـــرگــــس

بسم الله الرحمن الرحیم
آدم وقتی نمی‌نویسه انگار زنده نیست اما چقدر اتفاقات افتاد و من نگفتم و احساساتی که حالا لابه‌لای خاطرات و انرژی کائنات گم شدند. کی بیاد تا دوباره پیدا بشن.
دانشگاه تهران کارشناسی ارشد قبول شدم.
لیلا به دنیا اومد. 
فاطمه‌زهرا پیش دبستانیش شروع شد.
ترم اول خیلی دیر شروع شد و پرفشار و سخت، پر از کلاس جبرانی.
و ماجراهای پس از زایمان که حدس میزنم تا مدتی طولانی همراهم باقی بموندند.
سفر به دیار مادری بعد از نمیدانم کی و دیار پدری، اولین بار بعد از شروع کرونا.
دوستانم برای زندگی از قم به تهران آمدند.
و یادگرفتن چیزهای جدید. ارتباطات جدید با همان آدم‌های قدیمی...
این‌ها مهم‌ترین اتفاقات بودند. ولی خیلی چیزهای دیگر هم بود. شاید نوشتم.


پ.ن: دوستان عزیز، من رو ببخشید که نتونستم پیام‌هاتون رو جواب بدم و حتی یک خبر ساده از خودم ندادم. شرایطم اصلا عادی نبود و ذهنم هزار جا. با کلی کار جور و واجور که هنوز هم تموم نشدند و من به ثبات نرسیدم. پیشاپیش ممنونم از درک و همدلی و همراهی‌تون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۴۵
نـــرگــــس