صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کوله‌باری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهد‌الرضا می‌رفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونه‌ام با بچه‌ها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامه‌ها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحی‌مونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون می‌بَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمی‌تونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من می‌شناسم و نمی‌شناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیج‌فارس رو زیارت کرده... قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو می‌خری؟
بی‌چون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی..‌.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آورده‌ای مارکو؟ ^_^

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۹
نـــرگــــس

زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر می‌کردم که شکر نعمت‌های خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا‌. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی‌. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمی‌دونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خنده‌هات که هر کسی رو می‌خندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزه‌ای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشم‌های قشنگت...


امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمی‌داد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقت‌ها پره. من گفتم خواهش می‌کنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم‌. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمی‌خواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگی‌ها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث می‌کردم و ذکر می‌گفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستان‌ها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه‌ و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله...
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمه‌زهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمی‌خواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا می‌گفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم می‌خواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم. 

به خدا بگم خدایا نمی‌گم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی‌.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتن‌هایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم‌.
ولی اون روز اولین هفته‌ای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۵
نـــرگــــس

یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه...
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق می‌زد که به منم انرژی می‌داد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند می‌خوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))

دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن می‌خونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق می‌کنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردن‌های منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد... کار که برای خدا نباشه همینه... به همین سادگی به همین خوشمزگی.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۴
نـــرگــــس

نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمی‌دونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانی‌ای بود. دوبار فاطمه‌زهرا شهربازی رفت. یک بار موج‌های آبی. یک‌بار باغ‌وحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی می‌خواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و عجله‌هایی بود که بهم تزریق می‌شد. هرچی بود خراب کردم.
ساعت ۴ و نیم صبح رسیدیم خونمون و من تا ۷ صبح همه‌ی کارها رو کردم. ظرف‌های کثیف رو شستم. لباس‌های کثیف رو جدا کردم. تمیزها رو سرجاشون گذاشتم. سوغاتی‌ها رو جدا کردم. رومیزی قلمکار جدید رو روی میز انداختم. تراولر رو سرجاش تو کمد گذاشتم. بعدش نماز خوندم و کمی خونه رو مرتب کردم. بعدش یه چیزی خوردم و خوابم گرفت.
نمی دونم چرا ولی از ظهر به بعد هیچ کار مفیدی نمی‌تونم انجام بدم. نهایتش تنظیم متن تدریسم بود که به نظرم عالی شد ولی حالم رو خوب نکرد.
نمی‌دونم چرا وقتی مصطفی سکوت می‌کنه می‌ترسم.
امروز عصر بهم گفت که تو کارش یه چیزی شبیه پیشرفت کرده. ولی نمی‌دونم چرا من یه طوری‌ام. انگار یه چیزی رو گم کردم.
شاید دارم کاریکاتوری رشد می‌کنم.
نمی‌دونم. من که مشهد رفتم چند تا کار رو برای اولین بار انجام دادم. یکی اینکه مناجات شعبانیه خوندم. دیگری اینکه به همه‌ی عمه‌ها و عموی کوچکترم که ازشون دورم پیامک اختصاصی (نه فورواردی) دادم و با مامان‌بزرگ صحبت کردم و حتی از طرف عمه‌ زیور که چند روز پیش مرحوم شد زیارت‌نامه مختصر خوندم. حتی بعد از مدت‌ها شروع کردم به مرور سوره‌هایی که حفظ بودم.
ولی تو‌ مشهد قلبم تو ادبار بود. اشکم به زور چیکه چیکه می‌اومد. اصلا حرف ویژه‌ای یا درد و دلی با امام‌رضا (ع) نداشتم.
نمی‌دونم چه مرگم شده. اوضاعم هیچ‌وقت اینقدر خوب نبوده. خیلی عجیبه‌. نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چی‌کار کردم. کجا اشتباه کردم. خیلی عجیبه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۳
نـــرگــــس

امروز رفتیم سرزمین موج‌های آبی. خیلی هم یاد سپیدار عزیزم بودم. حیف که بچه‌ها دست و پام رو بستند وگرنه دوست دارم ببینمش. میدونم ممکنه بدقول بشم چون با وجود بچه‌ها همش تو عجله‌ام و نگران بچه‌ها.
حدود ۴ ساعت تو سرزمین موج‌های آبی بودیم و من فقط ۴ تا چیز رو امتحان کردم از بس فاطمه‌زهرا اذیت کرد. بهانه من رو می‌گرفت و گریه می‌کرد میگفت نرو. هربار هم مشکلش یه چیزی بود... مهم نیست حالا اینا :)
رفتم سقوط آزاد. واقعا به نظرم مسخره اومد. اصلا ترس نداشت. به زهرا گفتم اینقدری که از بیرون به آدم ترسش القا میشه ترس نداره. فکر کنم مردن هم همینطوره. کلی می‌ترسیم که بمیریم ولی اصلا ترس نداره. می‌میریم بعدش میگیم: اِ! این بود؟
زهرا گفت: ما از مردن نمی‌ترسیم، از اعمالمون می‌ترسیم.
گفتم: الان هرجوری زندگی کنیم مردنمون هم همونه. اگر الان راضی هستیم اونور هم راضی هستیم. کلما رزقوا منها من ثمره قالوا هذا الذی رزقنا من قبل و اتوا به متشابها. جنین توی شکم مادر هرچی باشه، بیرون هم همونه... (البته می‌دونم بیانم اینجا بلیغ نیست)
ترس. چه چیز بدی هست. همش از طرف شیطانه. ( ترس با خوف فرق داره)
اون یکی زهرا میگفت به یه نفر ۵۰ هزارتومان سهم هدیه دادند توی بورس. طرف با خودش گفت ۵۰ تومن که چیزی نیست. و ولش می‌کنه. ۱۲-۱۳ سال بعد داشته با یه نفر صحبت می‌کرده و اون بنده‌خدا هم تشویقش می‌کرده که بیا بورس سرمایه‌گزاری کن و کد بورسی بگیر و اینا. اونم میگه کد دارم و اتفاقا قبلا بهم فلان قدر هم سهم دادند به عنوان هدیه. وقتی میره چک می‌کنه میبینه پولش شده ۲۰۰ میلیون تومن. (البته انگار کارگزاری خودش براش معامله می‌کرده چون سهمش راکد مونده بوده)
به زهرا گفتم عین اینکه بگن ۱ رو بفرست به ۳۰۸۰! :))
بعد حساب کردیم دیدیم پولش شده ۴۰۰۰ برابر.
به همسر میگم یعنی اگر پولش از اول یک میلیون بود، شده بود ۴ میلیارد! ولی چی میشه که آدم‌ها به این پول‌ها نمی‌رسند؟ گفتم مطمئنم اگر خودش بالای سر پولش بود هیچ وقت اینقدر زیاد نمی‌شد‌. یا ازش استفاده می‌کرد یا اینکه از ضررها می‌ترسید و هی سهم‌هاش رو می‌فروخت و ضرر روی ضرر می‌کرد.
من می‌گم هر آدمی یه سقفی توی ذهنش داره تو مسائل مالی. (مخصوصا توی بورس) یکی میگه اگر ۵۰ میلیون داشته باشم خوشبختم. یکی میگه اگر ۱۰ میلیارد داشته باشم خوشبختم. هر کدوم از اینا وقتی برسند به سقفشون دیگه متوقف میشن. چون بعدش دچار ترس از دست دادن میشن. تازه این خوشبینانه است. اگر بین راه رسیدن به سقف آرزوشون دچار ترس از دست دادن بشن که هیچی!
این ترس از دست دادن رو فقط یه جور میشه از بین برد. اینطوری که به این باور برسیم که المال، مال الله! همه‌چی برای خداست. همه چیز ابزار رسیدن به خداست. پول خوبه در راه رسیدن به خدا. وگرنه وزر و وباله. آخرین مطلبی که شیدا خانم، نویسنده صهبای صهبا نوشتند با عنوان "امتحان" هم از همین جهات برام جالب بود. همسر ایشون نمی‌ترسند. ترس از دست دادن ندارند و مال رو برای خدا می‌خوان. هرجا این مال و اموال مانعشون بشه برای رسیدن به خدا، کنارش می‌زنند. به همسرم گفتم اتفاقا من مطمئنم ایشون از لحاظ مالی بیشتر از قبل پیشرفت می‌کنند. روزی‌شون حلال‌تر و طیب‌تر میشه. برکتش بیشتر میشه. شیدا‌خانم که امتحان ولایت‌پذیری رو در محضر همسر قبول شدند. دیگه نور علی نور.
واقعا هم پول همه چیز نیست و بهترین چیزای دنیا رو رایگان دادند و وقتی از دستشون بدی دیگه نمیشه با پول اونا رو خرید. مثل سلامتی، مثل جوانی، پدر و مادر، فرزند، همسر، برادر و خواهر، دوست، زیبایی طبیعی و حقیقی و ...
بعدش هم توکل کنیم به خدا.
بعدش هم بدونیم که خدا روزی ما رو می‌رسونه.
بعدش هم بدونیم که اگر خدا یه طوری داره بهمون میده که بیش از نیازمونه، اون پول دیگه مال ما نیست. ما شدیم وسیله خدا برای روزی رسونی به بقیه. حالا یا با انفاق واجب یا مستحب یا کارآفرینی یا قرض دادن یا صدقه دادن یا اطعام کردن یا ...
خب اینطوری کارمون سخت هم میشه. هر وقت سوره ذاریات رو می‌خونم که برای افزایش روزی مجربه، به این آیات که می‌رسم نهیب می‌خورم:
آخذین ما آتاهم ربهم، انهم کانوا قبل ذلک محسنین. باید برای گشایش تو رزق و روزیت، "قبل از گشایش" محسن می‌بودی!
کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون
و بالاسحار هم یستغفرون (اهل بیداری قبل از نماز صبح و اهل بیداری بین‌الطلوعین هستند و استغفار می‌کنند. اهل گناه نیستند.)
و فی اموالهم حق للسائل و المحروم
بعدش در سوره چند تا گریز به داستان کسانی زده میشه که اهل دیدن نعمت‌ها و استفاده درست از اونا بودند. مثل حضرت ابراهیم که بسیار مهمان‌نواز بود و بدون مهمان غذا نمی‌خورد و خدا با فرشتگانش به ایشون و همسرش مژده فرزند می‌دهند، و بعد از اون کسانی گفته میشه که اهل کفران نعمت‌ها و خروج از فطرت انسانی‌شون بودند مثل قوم لوط که نعمت ازدواج رو کفران کردند و فرعونیان و قوم عاد و ثمود و نوح. بعدش کم کم می‌رسه به اینجا...
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون
ما ارید منهم من رزق و ما ارید ان یطعمون
ان الله هو الرزاق ذوالقوه المتین
به همسرم می‌گم ما آدما می‌ترسیم چون افق دیدمون تنگه. وگرنه از یه جایی به بعد باید بگیم من n تومان درآمد دارم ولی خرج و برج ما هر ماه مثلا ۴ میلیونه. دیگه بقیه‌ش مال من نیست. پس بذار بیشتر درآمد داشته باشم که بتونم بیشتر خیر برسونم.
آدم‌هایی که پولشون زیادی می‌کنه خیلی باید بترسند. خیلی خطرناکه. توی رخت‌کن سرزمین موج‌های آبی یه دختر ۱۳_۱۴ ساله کمدش افتاده بود بالای کمد ما. خیلی وسایلش قشنگ و رنگی رنگی بود. معلوم بود کلی از وقتش رو هم توی سالن‌های زیبایی می‌گذرونه. انگار خانواده‌ش هم دوست داشتند که براش چیزهای گرون قیمت و تاپ بخرند.
اونقدر ظاهرش فریبنده بود که فاطمه‌زهرا هم نمی‌تونست بهش خیره نشه. فقط زیر لب می‌خوندم: و لا تعد عیناک عنهم ترید زینه الحیاه الدنیا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه و کان امره فرطا.
متاسفانه خیلی خودشیفته بود. نمی‌تونست از دیدن خودش توی آینه دل بکنه. هر چند دقیقه یک بار میرفت جلوی آینه و یک نگاهی به خودش می‌انداخت. متاسفانه کمی هم مغرور بود. با دوستانش متکبرانه حرف می‌زد و ککش هم نمی‌گزید که مدام جلوی من رو گرفته و نمی‌ذاره من وسایلم رو از کمد بردارم یا توش بگذارم و بدبختانه خیلی هم کند کار می‌کرد. طبیعی هم بود. وسایلش اینقدر براش چشمک می‌زدند که نمی‌تونست ازشون دل بکنه.
دلم براش سوخت چون یاد نوجوانی خودم افتادم که داشتم تبدیل به کلکسیونر میشدم ولی خب الحمدلله مامانم نذاشت و منو شوهر داد به یک طلبه :)) ولی بعید می‌دونستم که این دختر از این شانس‌ها داشته باشه که قبل از اینکه دیر بشه از دنیای اسب‌های تک‌شاخ بیرون بیاد و با واقعیات روبرو بشه. احتمالا بعدا خیلی دچار بحران میشه اگر ازدواج کنه.
به هر حال آدم‌های پولدار باید مراقب رفاه‌زدگی فرزندانشون باشند. خیلی مهمه وگرنه این مسیر خیلی آسیب داره.
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۵
نـــرگــــس

دردی که توی این مطلب می‌خوام ازش بگم تا کسی نداشته باشه درک نمی‌کنه. خیلی هم شبیه مطلب "زنان علیه زنان در ورزشگاه" هست ولی با این تفاوت که این حرفا درگوشی‌تره. نیروهای اصطلاحا حزب‌اللهی باید بشنوند و دغدغه پیدا کنند. می‌دونید؟ اصلا دغدغه‌های فرهنگی رو تا کسی نداشته باشه نمی‌تونه ادا دربیاره و تاصبح بی‌خوابی بکشه. سبک زندگی مجاهدانه و توحیدی رو تا کسی نداشته باشه، خودش نمی‌تونه تو جامعه پیاده کنه.
این هفته که از کلاس طرح‌ کلی برگشتم کلی شکایت مسئولین طرح رو پیش همسر کردم. البته از خودش هم گله کردم که کمکم نمی‌کنه... چون خیلی خسته بودم. خیلی... خسته‌ی جسمی و روحی.
دوست نداشتم اون حرفا رو بزنم ولی همش تقصیر اونا بود.
اولش من و همسر باهم ثبت نام کردیم که باهم بیاییم کلاس. من قبول شدم اما همسر چون از اول تعهد حضور توی دوره رو مشروط کرده بود به یکی دوتا شرط، پذیرفته نشد. گفتند باید تعهد بدید... و الان که میبینم که تعداد زیادی از خانم‌ها و آقایون دوره بیشتر از دو هفته (حد مجاز غیبت) نیومدند، دلم می‌سوزه که همراهم باهام نیست. کاش من هم تعهدم رو مشروط کرده بودم به وجود داشتن یک مهد منظم و کارآمد... شاید قبول نمی‌شدم...
دومش اینکه همون روز مصاحبه گفتم بچه‌ کوچیک دارم و مهد لازمه. اونا هم گفتند خانم‌های بچه‌دار دیگری هم هستند و تلویحا مشخص بود که مهد برقراره چون مادرهای بچه‌دار کم نیستند. اما چی شد؟ کسی که مسئول مهد شد، نه متخصص بود و نه انگیزه کافی داشت و به اندازه کافی اعتماد خانم‌ها رو جلب کرد که بچه‌هاشون رو بهش بسپرند. هفته اول افتتاحیه که هیچ. هفته دوم یا سوم بود که مهد برقرار شد. تعداد بچه‌ها هم خیلی کم نبود به نسبت اون اتاق کوچیک ولی کم کم مادرا دیگه بچه‌هاشون رو نیاوردند تا اینکه فقط زینبِ من موند.
داستان تق و لقیِ مهد کودک خیلی خیلی خیلی منو آزار داد. چند هفته که گذشت متوجه شدم اصلا نمی‌تونم روش حساب کنم چون ممکن بود برم و ببینم برقرار نیست. به همین سادگی و به همین خوشمزگی.
این سری‌های آخر که دیگه از شب قبل از مسئولش می‌پرسیدم هستی یا نه!؟ و اگر می‌گفت نیستم واقعا خودم رو برای یک روز سخت آماده می‌کردم. روزی که باید همش بچه‌م رو به بغل نگه می‌داشتم... دست‌ تنها.
سومش اون مکانِ دلبرِ مزخرف. مدرسه عالی شهید مطهری جایی نبود که بتونم بچه‌ رو بذارم زمین. توی کلاس نگران بودم از کریر بیافته روی زمین سفتِ سنگی. تو سالن همایش نگران بودم از روی صندلی بیافته روی موکت‌های کثیف سالن همایش. وسط آذر‌ماهِ پرآلودگی با بچه می‌رفتم اونجا و بر میگشتم. حدس می‌زنم اونی که این مکان رو هماهنگ کرد برای دوره، در درجه اول نوستالژیک بودن فضا و نزدیکیش به زار و زندگی‌ خودش براش ملاک بوده و صدالبته راحتیش در هماهنگی‌ها... واگذارش کردم به خدا چون اونجا اصلا مناسب مادرها و بچه‌هاشون نیست. وگرنه واسه چی همه ترجیح میدادن بچه‌شون رو بذارن پیش مامانشون؟ منم که یکی رو سپرده بودم به مامان. دیگه کوپنم پر شده بود و تازه وقتی تعهد دادم برای دوره، بچه‌م فقط ۴ ماهش بود و تا آخر دوره شد ۸ ماهه و وزنش بیشتر و تحرکش بیشتر شد. واقعا سخت بود. هم برای من هم برای زینب. اگر از اول می‌گفتند مهدکودک در کار نیست کمتر از یک درصد احتمال داشت اون تعهد مسخره رو بدم. تعهدی که انگار هیچ‌کس بهش پایبند نیست. هرکی میاد برای عشقشه و هر کس نمیاد هم چون عشقش می‌کشه.
چهارمش مسئول هماهنگی. آقای کاف! چه گناهی کرده که همه‌ی کارهای مربوط و نامربوط رو انداختن گردنش‌. می‌دونم یادش میره.‌.. مثل شوهرم که از تعدد وظایف و کارهاش یادش میره چی به چی بود. ولی اونم تقصیر داره. اونایی هم که این‌همه کار رو انداختند روی دوشش هم تقصیر دارند. اصلا آقای کاف چه تخصصی و چه سابقه‌‌ای در راه‌انداختن و تشکیل یک مهد‌کودک دارند؟ از راهنمایی چه کسی در این امر بهره بردند؟
ناراحتم که خودشون برگه نظرسنجیِ من رو خوندند و هیچ اقدام مستمری نکردند و از مرز یه حلالیت لسانی جلوتر نرفتند و حتی بعدا هم ازم پیگیری نکردند. بازم من موندم و حوضم.
پنجمش همه‌ی اونایی که من رو که داشتم می‌بریدم، دیدند ولی هیچ کاری نکردند. کمکم نکردند و حتی نمک روی زخمم پاشیدند. همه‌چیز روی زبون راحته ولی جهاد و مقاومت در عمل و طی زمان خودش رو نشون می‌ده. اگر این حرف ولیِ امر ماست که این کار فرزندآوری جهاده، حالا که من توی این جبهه اسلحه دستمه، اگر خسته شدم، هیچ همسنگری ندارم که بتونم یه لحظه اسلحه رو بسپرم به دستش؟ این کلاس بهم ثابت کرد که نه. در ۹۹ درصد مواقع خودمم تنها. بین همفکرانم هم تنهام. تو ورزشگاه توقعی نیست که کسی درکم کنه اما بین هم‌جبهه‌هام توقع هست. خیلی ضایع‌است که هم‌جبهه‌های من هنوز در بند روگرفتنشون با چادر هستند. خیلی ضایع است ولی من باید درکشون کنم.
می‌سوزم از این‌که راه حلشون اینه که بشین تو خونه و اونجا مطالعاتت رو پی بگیر. احساس می‌کنم کسی که این حرف رو بهم زد هیچ تصوری از این جهاد نداره. این جهاد با این بچه و بچه‌ی بعدی که تموم نمیشه!!! تازه شروع میشه! روز به روز هم سخت‌تر میشه. الان ۲۵ سالمه، شاید تا ۴۵ سالگیم هم تموم نشه و همیشه یه بچه‌ی شیرخوار بیخ ریشم باشه. اصلا مگه مشکل از من بوده که نیام؟؟؟ یک تا چهار رو بخونید تا بفهمید مشکل فقط از من نیست...
الله اکبر! الانم من چیز زیادی از بیرون رفتن از خونه نخواستم! همین پنج‌شنبه صبح تا ظهره. ولی نمی‌دونم تصور خانم‌های مذهبی و انقلابی و ولایتمدارمون از زندگی تو این برهه از زمان چیه که ساده‌ترین راهکار رو میدن و حواسشون نیست که ممکنه یک "انسان" (و شاید چندین انسان بالقوه) رو منزوی کنند!
ششمش تئوری‌پردازی‌های بی‌نهایت جذابه ولی عقیم در اجرایی شدن. حاج‌آقا عین میان و کلی حرف میزنن راجع به ازدواج و خانواده و ... حرف و حرف و حرف. در مورد اینم میگن که بچه‌ تو آپارتمان جای زندگی نداره و چرا جنب‌جوشش مایه آزار یه عده‌است اما دریغ. خیلی ببخشید ما حزب‌اللهی‌ها و مذهبی‌ها و انقلابی‌های فیک عرضه نداریم خودمون گفتمان‌ خودمون رو تو یک دوره‌ای که صفر تا صدش محصول ایده‌پردازی‌ها و تفکرات خودمون هست پیاده کنیم و یک قدم تو سبک زندگیمون جلو بیاییم... از بقیه مردم چه انتظاری میره که با گفتمان ما ارتباط برقرار کنند؟ گفتمان ما همش رو کاغذه. سبک زندگی‌مون روی کاغذه. نهایت هنر ما پیاده‌سازی انواع روش‌های تدریس در یک دوره‌ی ۴ ماهه‌است که ان‌شاءالله تعالی خروجی‌های دوره‌مون مدرس‌های چیره‌دستی تربیت بشن که اونا هم بتونند مدرس‌های چیره‌دستی تربیت کنند که اونا هم بتونند مدرس‌های...

حدس میزنم با نفرین‌های زینبِ جیگر طلا، با این وضعیتی که این مدت پشت سر گذاشتیم، تلاش‌هام بی‌ثمر بشه ولی حداقل یاد گرفتم قوی بشم. هر بار که بچه‌ بلند می‌کنم و روی زمین می‌ذارم عین بلند کردن و گذاشتن اسلحه‌است. خوب شد به این باور رسیدم. خوب شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۴
نـــرگــــس

ما ندرتا از هایپرها خرید می‌کنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید‌. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یک‌جا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوت‌ها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمه‌زهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یک‌بار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتل‌خوانی که ما به نیمه مقتل نرسیده یک قوطی کمپوت گیلاس گذاشتیم تو سبد.
کلا هله هوله‌ترین کالا‌های ما همین بود و شاید اون بسته توت‌فرنگی که من گفتم بخرم باهاش ماسک صورت دکتر‌داود رو درست کنم!
حالا چند روز پیش تو یکی از وبلاگ‌ها در مورد اعتیاد به شکر خوندم و البته نمی‌دونم چقدر واقعیه ولی من خیلی به شکر و چیزهای شیرین وابسته‌ام. فکر کنم کم‌خونی دارم...
شکر یا عسل یا نبات توی شیر، توی چای، توی دمنوش، توی شربت، توی سرکنگبین، توی میوه‌ی کمپوتی، توی میکس موز و شیر، توی حریره‌بادام زینب و توی آبمیوه‌های ویتامینه‌ها و گاهی هم کیک و کلوچه و شیرینی (که البته این موارد آخر رو به خاطر روغن‌های مصرفی توشون دوست ندارم)
هر روز باید از اینا مصرف کنم وگرنه حالم بده. خونه کسی که میرم واقعا حالم بده چون اونجاها خبری از این‌چیزا نیست.
با خودم گفتم: پس تو فرقت با معتاد به مواد مخدر چیه؟
گفتم: من چیزی مصرف می‌کنم که تو سبد غذایی خانواره ولی معتاد میره سراغ موادی که دور و برش نیست و پیداش می‌کنه.
گفتم: اگر ملاک در دسترس بودن و در دسترس نبودن چیز خوب و بده که باید به حال خودت زار بزنی چون چیزای بد خیلی کم دور و برت بوده پس مسئولیتت بیشتره. اون معتاد تا چشم باز کرده دور و برش پر معتاد بوده و آدم‌های ضعیف‌النفس‌‌. تو تا چشم باز کردی بالای سرت مادر بوده و پدر و آدم‌های حسابی. (همین چند روز پیش هم تو روضه، معلم اول دبستانم اومده بود و دستش رو بوسیدم.‌ تازگی‌ها دارم سعی می‌کنم با مراتبی از کبر در درونم بجنگم )
نمی‌دونم... یعنی اینکه دنبال مواد مخدر نرفتم از تنبلیم بوده؟ من از نوجوانی مثلا اگر بهم سی‌دی فیلم خارجی دوبله‌نشده نمی‌دادند، هیچ‌وقت خودم دانلود نمی‌کردم. اگر بهم چهارتا تِرَک موسیقی نمی‌دادند خودم دانلود نمی‌کردم. نهایتش این بود که عضو یک کانال میشدم و اونجا هرچی میذاشت امتحان می‌کردم. یعنی حتی اینقدر تنبل بودم که از ربات‌ها هم استفاده نمی‌کردم. حوصله فیلترشکن رو هم نداشته و ندارم... هنوزم گیر اینم که یه نفر بهم چهارتا قسمت از سریال فرندز رو بده تا زبانم بهتر بشه ولی تا الان به همین پرس‌تی‌وی اکتفا کردم.
یعنی هیچ‌وقت "نه" نگفتم؟ پس فرق من با معتادین به مواد مخدر چیه؟
یعنی همین که استفاده از هله‌هوله رو تو زندگیم نزدیک صفر کردم و الان در حد گاهی کیک و آبمیوه خوردن شده، برای اراده داشتن کافیه!؟
شاید نه...
فکر کنم باید با خودم صادق باشم.

فکر کنم هنوز همون پله اولم.

الانم این چند روز توی مشهد کلی لیموناد گازدار، یه دونه نسکافه تو اتاق نسیم‌اینا و ژله خوردم و رژیم چندین و چندساله‌ام رو زیر پا گذاشتم. عذاب وجدان دارم :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۱۳
نـــرگــــس

مشهدم و نائب‌الزیاره و انگار این‌بار فارق‌البال‌ترم. بعد از چندین سال این اولین تشرفِ دوباره‌ام در طول یک‌سال به مشهد مقدسه :) 

دلم می‌خواد این‌بار، تو این زیارت، کار متفاوتی انجام بدم. البته فعلا در مقام تصمیمه.
اول اینکه زمان اختصاصیِ تنها حرم رفتنم یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از اذان صبح باشه.
دوم اینکه این‌بار توی مخاطبین گوشیم نگاه کنم، تمام کسانی که یه کدورتی ازشون دارم رو کامل ببخشم. بخشیدن که هیچ... جداً باور کنم که از هیچ کس بهتر نیستم و اونا از من بهترند.
سوم اینکه بازهم به این مرد بزرگ فکر کنم. ببینم می‌تونم خودم رو بهشون وصل کنم. ببینم در باورم می‌گنجه منم یه روزی مثل ایشون بزرگ بشم. حججی دهه هفتادی تونست. کاش...

باید از امام رئوف بخوام که ظرف منم پر کنه. این‌بار دعا نمی‌کنم برای حاجت‌های کوچیک خودم...
ساقیا بده جامی
زان شراب روحانی
خیلی دعاگو هستم به شرط لیاقت. دعا می‌کنم و زیارت‌نامه می‌خونم.
اگر توصیه‌ای برای استفاده بیشترم از این فرصت دارید خواهش می‌کنم قدم‌رنجه کنید به صفحه ؟صالحه؟
ممنونتونم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۵۵
نـــرگــــس

از وقتی حاج قاسم شهید شده، امکان نداره مثلا سوار ماشین بشیم و حرفی از حاج قاسم زده نشه. عکس‌های حاج قاسم روی در و دیوار محله و شهر، با آدم حرف می‌زنه. فاطمه‌زهرا هم که سوار ماشین میشیم درخواست پخش مداحی میکنه. محمود کریمی می‌خونه: ناصرالحسین! قاسم سلیمانی!
اصلا فاطمه‌زهرا بعد از تشییع حاج قاسم یاد گرفت شعار بده: مرگ بر آمریکا! نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!
دو شب پیش هم دلش برای حاج قاسم تنگ شده بود. قبل از خواب بهانه می‌گرفت که دلم می‌خواد حاج قاسم رو ببینم! خسته شدم از بس ندیدمش...
من احساس عجیبی دارم. دلم برای نبودنِ سردار یک جوری است. بعد از شهادتش حضورش خیلی خیلی پررنگ‌ شده. برای همین آدم دلتنگی‌اش طوری نیست که احساس تنگنا کند.
بعد از آسمانی شدن سردار، فهمیدم معادلات آنطوری که فکر می‌کردم نیست. نیتم برای رفتن هم به کلاس تیراندازی تغییر کرد. فکر می‌کردم یک روز به کارم می‌آید. اما الان نیتم "و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم" شده. بچه‌ آوردنم هم همین نیته. پول در آوردنم هم همین نیته. وقتی ولی امر می‌گوید: "نه جنگ می‌شود و نه مذاکره می‌کنیم" یعنی راه سومی هست که معادلات جهانی راهی به سوی آن ندارند. بعد از شهادت سردار دارم به این فکر می‌کنم که ۲۵ سال آینده اسرائیل وجود نخواهد داشت، چطوری است؟! از چه جنسی است؟
فعلا شهادت سردار، ماجرای هواپیمای اوکراینی، کیمیا علیزاده و ... هنوز خیلی حرف‌ها برای گفتن دارند.
خلاصه هنوز خون سردار تازه است ‌که این راهپیمایی‌ میلیونی در بغداد راه افتاده، تازه فقط با حضورِ مردانِ عراقی :)
منتظرم ۲۲ بهمن بشود و با فاطمه‌زهرا دوباره برویم راهپیمایی. چهلم سردار حتما پر از عکس‌های ایشان است‌. دوباره بیاییم در خانه یک روزنامه دیواری با عکس‌های حاج قاسم درست کنیم.


پ.ن: این پست قدیمی رو لا به لای پربازدید‌هام پیدا کردم. چه جالب... (+)
بعد از شهادت سردار، چنان حجمی از علاقه به ایشون در درونم شعله می‌کشه که حتی نمی‌تونم خودم رو قبل از شهادت سردار تصور کنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۲۲
نـــرگــــس

یه اتفاق‌ مهمی در دو ماه گذشته رخ داد که من اون رو اینجا ننوشتم. بیشتر چون اعصابم رو به بازی گرفته بود و دوست داشتم در سکوت حل بشه. اونم این بود که تختِ فاطمه‌زهرا بِد باگز داشت و یه مقدار توی خونه هم پخش شده بودند. حالا ازم نخواهید بگم‌ بِد باگز چیه. اسمش رو هم نبر دیگه: ساس :(
تخت رو که گذاشتیم تو تراس. منم اولش هی مقاومت کردم که خونه رو سم‌پاشی نکنیم و آلودگی شیمیایی ایجاد نکنیم و هر روز خونه رو جارو زدم. ولی بی‌فایده بود. بلاخره یک دور سم‌پاشی کردیم. بعد از چند روز دوباره برگشتیم خونه ولی تک و توک از اون اسمش رو نبرهای لعنتی باقی مونده بودند و همون‌ها یه جورایی من رو زجر و شکنجه می‌دادند. دیگه از خوابیدن می‌ترسیدم. دلیلش هم این بود که بیشتر هم من رو نیش می‌زدند و البته فاطمه‌زهرا رو. ولی شوهرم رو اصصصلا! یه پماد هم داشتیم مخصوص گزیدگی که اگر اون نبود اینقدر خودمون رو می‌خاروندیم که بمیریم! :))
خلاصه دوباره سم‌پاشی کردیم.
وقتی برگشتیم بعد از چند روز متوجه شدیم که بازم نابود نشدند :( اما این‌بار بیشتر به خودم مسلط بودم و نمی‌دونم چی شد که یک‌هو یاد کتاب جادو + افتادم‌.
رفتم و یکی دوتا روش پیدا کردم و مامان برام برگ زیتون از محوطه‌شون چید و صبح پنج‌شنبه، بین‌الطلوعین، آیه شریفه رو روشون نوشتم و گذاشتمشون چهارگوشه خونه.
بعد از این‌ کار هم آرامش گرفتم هم دیگه خبری از اون گزیدگی‌های دردناک نبود. فکر کنم هنوز هم نیش می‌خورم ولی عجیبه که مدل گزیدگی دیگه شبیه سابق نیست. نمی‌دونم چی شده! هرچی که هست اوضاع خوبه :)
بعد از شهادت حاج قاسم هم یک اتفاقی که مدت‌ زیادی بود من منتظرش بودم، بلاخره محقق شد. اما چیزی که من از همه‌ی این بالا و پایین‌ها فهمیدم یه چیز دیگه بود‌. چیزی که مطمئنم خیلی‌ها هنوز متوجهش نشدند و خودم هم متوجهش نبودم. نمونه‌ش هم همون مطلبی بود که قبلا در مورد این مسائل نوشته بودم. خیلی هم ساده و پیش‌پا افتاده‌است. اونم این که: همه‌ چیزِ دنیا بهانه است برای توحیدی زندگی کردن.
اون بهانه می‌تونه بِد باگز باشه که من قلبم رو آروم کنم و دست از جزع فزع بردارم و از خدا کمک بخوام. حتی همون چهارتا برگ زیتون و کاری که انجام دادم، گرچه ماثوره‌است ولی بازم بهانه‌ است برای توحیدی زندگی کردن. یعنی خودش به خودیِ خود، موضوعیت نداره. مهم توحید هست.
اون بهانه می‌تونه هر چیزی هست که الان ذهنت رو درگیر کرده...
مجرد بودن یا متاهل بودن. پولدار بودن یا در تنگنا بودن، بچه‌داشتن یا نداشتن، اشتغال یا بیکار بودن یا چیزهای ساده‌تر: لباس پوشیدن، آراستگی، ورزش کردن، رژیم گرفتن، مهربانی کردن به خانواده و دیگران، کتاب خواندن، درس خواندن، دانشگاه رفتن...
همش باید حواست رو جمع کنی که بدونی حرکت بعدی چیه! مثلا الان که بچه گریه می‌کنه، چطوری عمل کنی که توحیدت خدشه‌دار نشه.
تازه توحیدی زندگی کردن راحت‌تر از غیرتوحیدی زندگی‌کردنه. چون توحید مطابق فطرت و طبیعت جهانه.
گاهی دلم میسوزه که بعضی از آدم‌ها این قاعده‌ها رو بلد نیستند. وقتی اونا رو میبینم توی دلم میگم: شاید ناراحت بشن من ایراد کار رو بهشون بگم اما بلاخره باید یه جوری زکات علمم رو بدم. میام اینجا می‌نویسم.
یه تاجری توی کانالش تفسیر سوره لیل رو از منظر اقتصادی نوشته بود:... اینکه اگه دیدید که براحتی به یه خواسته‌ای رسیدید، بدونید حداقل یکی از اینها رو درست رعایت کردید:
۱. به اون خواسته نچسبیدید
۲. خودتون تقلا نکردید اون خواسته رو انجام بدید و گذاشتید خودش درست شه
۳. به هر چی زیبایی تو مسیر خواسته‌تون بوده توجه کردید
(فامّا من اعطی و اتّقی و صدّق بالحسنی، فسنیسّره للیسری)
و برعکسش
۱. اگه به چیزی چسبیدید (و امّا من بَخِلَ)
۲. یا خواستید خودتون بدون نیاز به روال جهان محققش کنید (واستغنی)
۳. و زیبایی‌های مسیر رو ندیدید (و کذّبَ بالحسنی)
پس سختی‌ها سر راه‌تون قرار میگیرن (فسنیسّره للعسری)
وظیفه ما (خدا و سیستم جهانش) بود که این قانون رو بگیم که آگاهتون کردیم، دیگه خود دانید (اِنّ علینا لَلهُدی)
قسم به شب که این قانون درسته (واللّیل اذا یغشی...)
پی‌نوشت ۱: اینها برگرفته از سوره لیل (شب) بود.
پی‌نوشت۲: اگه بتونیم به هدفی راحت‌تر برسیم کارایی و اثربخشی زیاد میشه... پس استفاده مدیریتی داشتیم.
وقتی این مطلب رو خوندم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. یادمه اوایل ازدواج که خیلی تو تنگنا بودیم چله سوره لیل گرفته بودم‌. تو کتاب جادو نوشته بود باعث میشه یه پول خیلی قلنبه بهتون برسه. من اون زمان حتی یک بار هم ترجمه این سوره رو نخوندم و خیلی نمی‌دونستم معنیش چیه. بعدش هم که چله تموم شد، هیچ اتفاقی نیافتاد. ولی من اعتقادم رو از دست ندادم. بعد از اون چله یه جور بی‌نیازی و آرامشی گرفته بودم انگار که یه پول قلنبه دارم. هیچ‌وقت هم داستان پول قلنبه اتفاق نیفتاد ولی فهمیدم که نیازی هم به اون پول ندارم. من همه‌چیز دارم. یه سرپناه، یه مرکب، چیزی برای خوردن، کاری برای کردن و عشق و خدا.
چند روز پیش که دوستام خونمون بودند، گفتم: بچه‌ها، من الان حسرت هیچ‌چیزی رو ندارم. چون شاید من آرزوهای دیگه‌‌ای داشته باشم، مثلا دلم بخواد برم کلاس سوارکاری، ولی حتی اگر پولش رو هم داشته باشم، نمی‌تونم برم با دوتا بچه. پس نیازی به پولش ندارم.
حسرت چیزی رو ندارم چون شاید دلم بخواد یه قسمت کوهپایه‌ای‌تر شهر ساکن باشم ولی این‌جا پیش مادرم خوشحال‌ترم. اونا دوست دارند در جوار حضرت عبدالعظیم باشند و این‌جا همه‌چیز خوبه و ما خوشحالیم.
حسرت ندارم چون شاید دلم بخواد خودمون خونه بخریم ولی چه فرقی می‌کنه من تو خونه اجاره‌ای باشم یا شخصی. وقتی این‌جا اینقدر بزرگه که من نمی‌رسم تمیزش کنم و پرنور و تمیزه و چند تا همسایه عالی دارم که اگر جای دیگه‌ای باشم از دستشون می‌دم، چرا باید آرزوی دیگه‌ای کنم؟
دوهفته پیش دکتر پیغامی اومده بود کلاس‌ طرح‌کلی. گفت ۲۰ تا دوگانه پیدا کردم که واقعی نیستند. مثل: علم یا ثروت، زن یا مرد، دنیا یا آخرت و... فقط یک دوگانه واقعی هست: حق یا باطل!
می‌دونم که این مطلب خیلی اصولی نوشته نشد. همش تو هم تو هم... ولی باید می‌نوشتم. ببخشید که خوب نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۴۴
نـــرگــــس

تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمی‌پوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگه‌های نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت می‌کردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه می‌کنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون می‌گفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله... هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قوی‌تر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه :)

+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۰
نـــرگــــس