صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان
مهران مدیری هر دفعه از مهموناش می‌پرسید: بازیگری سخته؟؟؟ همه هم طوری توضیح می‌دادند که انگار هیچ‌وقت تلویزیون رو روشن نمی‌کنند و دورهمی رو نمی‌بینند و نمی‌دونند قراره چه حرفایی بشنوند.
اما آقای مدیری!
باور کنید آقای مدیری! سخت ترین کار بعد از "کار در معدن"، "زن کامل بودن" ه! یعنی هم یک همسر مهربون و فداکار و خوش‌گِل و خوش‌هیکل! هم یک مادر دلسوز و همیشه در صحنه! و با احساس! و با احساس! و با احساس! آشپزی می‌کنه، گاهی خرید می‌کنه! به خونه رسیدگی می‌کنه! بچه‌ها رو رتق و فتق میکنه! یه دختر و خواهر خوب هست برای خانواده‌اش! یک عضو موثر فامیل که باید مهمونی بره و بده و همیشه هم پیش دوستان و فامیل شاد باشه و به همه روحیه بده! و نیز! و نیز اگر بخواد عقب مونده نباشه یا نشه؛ مشغول درس و بحث و تحصیل! یا اگر بخواد در مسائل مالی به خانواده کمک کنه، یک شاغل پر‌مشغله!
نفسم بند اومد... :(
پس لطفا (بعضی از شماها) ما زنان طبقه یارانه‌بگیرِ ایران را با دوشس انگل‌ستان کبیر که سه تا بچه دارد مقایسه نکنید. فکر نمی‌کنم او مثل ما همه‌ی کارها را یک تنه انجام دهد!
و نکته آخر: اگر دختران از این مسئولیت سنگین فرار میکنند، دلایلِ زیادی دارد که قطعا به جابه‌جایی هنجار‌ها و ناهنجارها و ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها برمی‌گردد. بعضی از این موارد از نظر اسلام هنجار "زن خوب" نیست. بله! من هم آرزو دارم که یک پرستار و یک خدمتکار داشته باشم ولی ندارم! اگر مریض بشوم، باز هم ناچارم بلند شوم و به کارهای زندگی رسیدگی کنم... با فداکاری و عشق! پس خیلی از این‌ها وظایف اخلاقی و انسانی ماست.
هرچه هست، آنچه که نوشتم، نگاهی بود به زندگیِ یک دلاور، یک قهرمان! یک کاماندو! (البته تکاور گویا‌تر و به زبانِ مادری است). امیدوارم این مقاله رو تو مجله موفقیت چاپ کنند :)
در ادامه مطلب می‌توانید یکی از دلایل شکست دختران در زندگی متاهلی را از زبانِ یک دکتر بشنوید! :)
۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۳
نـــرگــــس

به سفارش دوستانِ‌ خوبم: محبوبه شبِ عزیز و لوسی میِ نازنین، این سری پست ها رو با نامِ "اینقدر سرِ گاز وای‌نسّا" شروع میکنم.
قبل از شروع بگم که:
_ ما از دستور پخت‌های آسان میریم به سمت دستورپخت‌های سخت‌تر تا حتی کسانی که هیچی بلد نیستند هم یاد بگیرند.
_ علاوه بر دستورِ پخت به بعضی از نکاتِ دقیق و ریزِ آشپزی و آشپزخانه هم اشاره میکنیم... شما هم توی کامنت‌هاتون ما رو از نکاتِ مرتبط و مفید بی‌نصیب نذارید لطفا!
*قسمت اول*
در این قسمت چند تا نکتهِ مهم برای خانوم‌های خانه رو می‌نویسم که قطعا هر خانومِ باسلیقه‌ای در طول زندگیِ مشترک به اون‌ها دست پیدا می‌کنه اما باز هم گفتنشون خالی از لطف نیست:
۱. آشپزخونه جایی‌ست که یک بانو وقت زیادی را در آن میگذراند. رنگ، طرح، نور، سایز و میزان اُپن بودن یا محفوظ بودن آن تاثیرِ زیادی در روحیه‌ی بانو دارد.
نور: معمولا آشپزخانه های دارای پنجره هم تهویه بهتری دارند و هم دلچسب ترند.
طرح: سعی کنید از رنگ های کدر و تیره برای رنگ کابینت‌ها استفاده نکنید و رومیزی و دستمال ها و دستگیره و دم‌کنی های گل‌گلی برای خودتان درست کنید...
کوچک یا بزرگ: کوچک بودنِ آشپزخانه نباید باعث شود به هم ریخته و زشت به نظر بیاید. اگر جای کافی برای وسایلِ‌تان ندارید، آنهایی که کمتر استفاده می‌شوند را به کمد‌های بیرون ازآشپزخانه منتقل کنید.
اُپن یا محفوظ: مسلماً زن‌ها در یک آشپزخانه‌ی محفوظ که کارهایشان را مهمان‌ها نبینند و معلوم نشود که اُپنِ آن‌ها چقدر شلوغ شده؛ خیلی راحت‌ترند. کسانی که میخواهند از دیدِ دیگران دور بمانند، قطعا خودشان فکری به حالِ خودشان می‌کنند اما برای دسته دوم که آشپزخانه اُپن دوست دارند، من سعی می‌کنم روش‌هایی را یاد بدهم که آشپزخانه‌تان همیشه مثل دسته گل باشد!
اما به شخصه، آشپزخانه‌ی ایده‌آلِ من، یک آشپزخانه به متراژ بیست و چهار متر الی ۲۸ متر است که کاملا از پذیرایی جدا باشد و یک پنجره به حیاط و یک در به پذیرایی داشته باشد و بتوان در آن یک سری مبلِ راحتی گذاشت که میهمانانِ خانمم در آن‌جا بنشینند و گپ بزنند. و اینکه خیلی کابینت نداشته باشد و یک کمد گوشه آن باشد برای گذاشتنِ ظروف و موادِ غذایی و یک میزِ ناهار خوری که از آن به عنوانِ اُپن و محل مطالعه و گاهی خوردن غذا استفاده کنیم. و یک فرش هم در آن بیندازیم که سفره‌ی قلم‌کارمان را روی آن پهن کنیم و خلاصه خیلی راحت باشیم.
ماشین لباسشویی هم در یک اتاق در حیاط باشد که اسمش را بگذاریم رختشور‌خانه...  (البته این آخری را خودم محقق کرده ام!)
۲. نکته مهم و مهم و بسیار مهمِ بعدی در خصوصِ موادِ اولیه یا همان موادِ لازم برای آشپزی است.
اول اینکه تمامِ تلاشمان را بکنیم که از موادِ اولیهِ تازه استفاده کنیم. استفاده از چیزهای فریزشده معمولا کیفیت غذا را کاهش میدهد و زمان پخت را زیاد میکند. پس اگر به طور معمول یک الی دو ساعت قبل از زمانِ ناهار یا شام بیرون از خانه هستید، سرِ راه به مغازهِ قصابی و تره بار بروید.
۳. خرید کردن!!!! رمزِ موفقیتِ یک بانو، یک خریدِ درست است. اگر بتوانید هر دو هفته یا هر هفته، طبقِ آنچه که قرار است در طول هفته درست کنید، موادِ غذایی را بخرید و چیزی اضافه نیاید، شما به ایده‌آلِ خرید کردن دست پیدا کرده‌اید.
۴. در خصوصِ نظمِ آشپزخانه: سعی کنید وسایلِ روی اُپن را به کشوها و کمد‌ها منتقل کنید. سطوحِ گرد و خاک گیرنده را کم کنید و قسمت‌های باقی مانده مثل گاز و اُپن را ضمن مراقبت از نریختنِ مواد غذایی روی آن‌ها، مرتب تمیز کنید و اینکه سعی کنید تا میتوانید کمتر ظرف کثیف کنید. اگر قرار است از ظرف های زیادی استفاده کنید، سعی کنید همه‌ی آن‌ها از یک طرح و مدل باشند که بعد از جمع کردنشان، خیلی زیاد به نظر نیایند. و اینکه اگر مهمانِ زیادی به خانه‌تان آمده، همان موقع با کمک گرفتن از مهمان‌ها ظرف ها را بشویید. ماشینِ ظرف شویی را همان موقع پر کنید و باقی را به مهمان‌ها بسپارید :)
و در آخر: اگر بدونیم که چه‌کار باید بکنیم، همه چیز آسون میشه! قول میدم!

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
نـــرگــــس

گاهی دلم میخواد به دوستام حسودی کنم. زور می‌زنم که حسودی کنم!
_ به اونایی که ماماناشون با یه وسواسِ عجیب براشون جهیزیه جمع کردن و هیچ چیزی رو از قلم ننداختند و بعد گفتند: جهیزیه ن.م خیلی ساده است؟ اینطور نیست؟ و هر کسی می‌تونه این جهیزیه رو برای دخترش تهیه کنه! (ولی هرکسی نمیتونه!)
_ اونایی که مامان و باباشون، تمام کالاهای سنگین رو از مارک‌های خارجی گرفتن و حاضر بودند پولِ ۴ تا از همون کالا (ایرانی)‌ رو بدن به دست اجنبی!

ولی بعدش می‌بینم استرس شکسته شدن یک بشقاب رو دارن و از مهمون فراری اند و فرش دستباف‌شون فقط برای نگاه کردنه...

بعد می‌بینم که گاهی با شوهرشون دعوا می‌کنند سرِ اینکه باید بریم یه خونه‌ای که پرده‌ی جهازم به پنجره‌‌ اون خونه بخوره! یا اینکه یه خونه‌ای بریم که در شانِ جهاز من باشه! یا انقدر تو زندگی حالشون خوشِ که وقتی شوهرشون براشون گوشی موبایل از دیجی‌کالا سفارش میده و میارن دمِ درِ خونه تا اون سوپرایز شه، زنگ میزنه به شوهرش و میگه: این چیه خریدی؟!
لزوما هم بی‌سواد و عامی نیستند! بینشون کسایی هستند که دارن پایان‌نامه ارشد می‌نویسن!
متاسف می‌شم برای خودخواهی هاشون...

برای این سطحِ پایینِ فکری...

با این‌که "دوست آن‌است که بگوید عیبِ دوست" اما من چیزی نمی‌گم به اونا... آره... من رفیق نیستم... من فقط برای اینم که حالشون خوب باشه...


دیشب سرم رو گذاشته بودم رو پای "هما"
بهم گفت: صالحه! انقدر دوست دارم برم نجف، با شوهرم یک سال اون‌جا زندگی کنم، ولی تنهام... تو نمی‌آی؟
گفتم: چرا! وااای کنار امیرالمومنین... انقدر دلم می‌خواد تو یه خونه‌ی کوچیک با دو دست لباس و دو تا قابلمه و چارتا بشقاب زندگی کنم... خیلی خوبه هما! منم دوست دارم... یعنی میشه؟ یعنی میشه؟

شب خواب دیدم داریم بارمون رو می‌بندیم...
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۱
نـــرگــــس
ای تَکیه‌گاه و پناهِ
زیباترین لحظه‌هایِ
پرعصمت و پرشکوهِ
تنهایی و خلوتِ من!
ای شطِّ شیرین و پرشوکتِ من!
مهدی اخوان ثالث
+ این شعر را یک بار، رهبر انقلاب خطاب به صحیفه سجادیه و ابوحمزه‌ثمالی خوانده‌اند و من امشب که آن کلیپ را چندین و چند‌بار دیدم، هوایی شدم... 
چه هستم من اى پروردگارم، و اهمیت من چیست؟
به فضلت مرا ببخش...
و به گذشتت بر من صدقه بخش...
ای پروردگار من! مرا به پرده پوشى‌‏ات بپوشان...
و از توبیخم به کرم‏ ذاتت درگذر...
اگر امروز کسی جز تو بر گناهم آگاه مى‌شد، آن را انجام نمى‌‏دادم!
و اگر از زود رسیدن عقوبت مى‌‏ترسیدم، از آن دورى مى‌‏کردم!
گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک‏‌ترین بینندگانى و بى‌‏مقدار‌ترین آگاهان!
بلکه پروردگارا از این جهت‏ بود که:
تو بهترین پرده‌‏پوشى!
و حاکم‏‌ترین حاکمان!
و کریم‏‌ترین کریمانى!
...
پس سپاس تو را سزاست، بر بردباری‌ات بعد از آن‌که دانستی!
+ بی ربط: با اینکه دوست دارم کامنت‌هاتون رو دریافت کنم ولی این پست کامنت نداره، فقط و فقط به یاد اون خانمی که رفتم که ازش مساله شرعی بپرسم. بعد از کلی نصیحتِ صد من یه غاز، موقع رفتنم، با حالتی که نفرتم رو بیشتر کرد، گفت: خدا کمکتون کنه... :/ لامصب تو فقط از روی استفتاءات بخون!!! بقیه اش به تو مربوط نیست!
موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس
در این پست میخوام دوست عزیزم رو بهتون معرفی کنم. لطفا جنبه داشته باشید.
همین اول بگم که من هم قبلا مثل همه‌ ازش متنفر بودم. اما اشتباه می‌کردم. فکر کردم و متوجه شدم که چرا باید عین دخترای خواستگار ندیده، جیغ بکشم؟؟؟ باید همیشه یه جایی باهاش ملاقات کنم که تداعی ذهنیِ خوبی برام داشته باشه.
این شد که تصمیم گرفتم بذارمش تو کمُدی که معمولا وقتی حالم خوبه درش رو باز میکنم...
برید ادامه مطلب لطفا! دوستم راضی نبود عکسش توی صفحه اصلی وبلاگ باشه!
موافقین ۱۳ مخالفین ۲ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۳
نـــرگــــس

همین اول بگم که اون کلیپ کذایی رو من ندیدم و نمی بینم و نخواهم دید. اینقدر که مایه ننگه! نمی دونم با این فاجعه ای که رخ داد چقدر قلب امام زمان به درد اومد. به جز ناراحتی برای اون دختر بیچاره، اعصابم خیلی خرد میشه وقتی به این فکر می کنم که دشمن شاد شدیم... دشمن شاد شدیم و بس.

مشکل از کجا شروع شد؟ چرا یک سری خانم مذهبی عقده ای داریم که وقتی یک دختر بدحجاب می بینند که به هر دلیلی موهایش بیرون است و آرایش دارد، دلشان میخواهد گیسش را بکشند و صورتش را خنج بیندازند!؟

لازم به ذکر نیست که تعداد این زن ها خیلی زیاد نیست! بلکه قطع به یقین تعداد زنان چادری بی تفاوت خیلی خیلی زیادتر است...

زنان چادری ای که چادر برای آن ها یک عادت است. یک تابو. یک نشانه مذهبی بودن و خیلی هم علاقه ای به چادر ندارند...

گاهی فکر می کنم که نظام جمهوری اسلامی یک اشتباه راهبردی در ترویج حجاب انجام داده است: ترویج چادر به عنوان حجاب برتر.

گشت ارشاد هم تاوان کم کاری ارگان های مسئول در قضیه حجاب است. چماقی است برای دل خوشی مسئولین گناهکار. چون حداقل دهه شصتی ها _ای که الان بی حجاب یا مثلا بد حجابند، یا بی تفاوت به غیرت و حجاب_ در طول سالهای درس خواندنشان در جمهوری اسلامی حتی یک درس دوخطی در مورد حجاب و غیرت نداشته اند... و تنها چیز عجیب برای من همین غیرت امیرعلی در لاتاری بود... از کجا می آمد این غیرت؟ نا کجا آباد؟؟؟

و شما دوست عزیز مطمئن باشید که اگر هم میخواستند آن درس چند خطی در مورد حجاب را بنویسند، گند میزدند. اما من آن درس را برایتان می نویسم:

پوشش حداقلی برای زن، پوشش تمام بدن در مقابل نامحرم به غیر از گردی صورت و دو دست تا مچ است به طوری که برجستگی های بدن مشخص نشود و رنگ و طرح آن توجه مردم را به سمت خود جلب نکند.

پوشش حداکثری برای زن، در مقابل نامحرم محدودیتی ندارد برای کسی که می خواهد خدا بیشتر او را دوست داشته باشد.

عفاف یعنی گفتار و رفتار متناسب با حیا در مقابل نامحرم

حیا به میزان لازم در وجود شما موجود است. تنها لازم است آن را حفظ کنید.

پوشش + عفاف = حجاب


در مورد آن آموزش‌های چپل چلاق اینجا را نیز بخوانید :)
۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۰
نـــرگــــس
+ امروز یک روز شلوغ بود. اما خبر خوش امروز قبولی بابا توی آزمون دکتری با رتبه 5 بود (شکلکی با چشم های ازحدقه بیرون زده) و از بس پشت تلفن برای بابام و بعدش هم پیش شوهرم جیغ جیغ کردم، گلوم گرفت.

+ رفتیم خونه نسیم جون که مثلا تو اثاث کشی بهش کمک کنم اما نشد. در عوض از هر دری حرف زدیم. موقع رفتن گفتم نسیم دارم میرم ارتودنسی کنم. گفت دیوونه ... تو که دندونات خیلی خوبه. گفتم برو گمشو! رطب خورده منع رطب کند.

+ پشت چراغ قرمز یک ماشین پلاک 16، دارای چهار سرنشین دختر، به محض دیدن من و همسرم در ماشین، تک تک کله هایشان را جلوی پنجره آوردند و بعد صدای موزیک را بالا برده و بلند بلند در مورد پلیس امنیت اخلاقی صحبت کردند. من هم بلند بلند خندیدم تا دلشان بیشتر بسوزد، چراغ که سبز شد، مصطفی جاااانم گفت اگر تو نبودی تیکه رو بهشون مینداختم. منم اختیار تام بهش دادم در تیکه انداختن و کلی دوباره خندیدیم...

+ در این چند سال اخیر، هرگز مثل امروز توی ، معذب نشده بودم که داشتم برای ارتوداااااانسی عکس از دندونام مینداختم. ببین برای یک ارتودنسی آدم به چه فلاکتی می افته! اونم وقتی که میدونی دندونات عالی اند و فقط آسیاب ها باید مرتب شن. از بس همه بهم میگن دارم به لزومش شک میکنم ولی مطمئنم باید این خریت رو مرتکب شم.

+ اذان مغرب که شد، هنوز کار مصطفی تموم نشده بود. من تنهایی رفتم نزدیک ترین مسجد محل که از قضا کنار خونه کسی بود که سال پیش، همین موقع، خانمش و بچه هاش رو با مامانم بردیم مشهد اردهال. شوهرامون هم همراهمون نبودند و من شوهرِ خون م کم شده بود، برای همین اعصاب همه رو خرد کردم ولی خانواده شون خیلی نور بالا میزدند. بعد که شهید تقی پور، شهید شد، وقتی برای سر سلامتی رفتم خونشون، خانم شهید اصلا به روم نیاورد... امشب وقتی وارد کوچه شون شدم خواستم تریپ بردارم. کنار در خونه شهید که دقیقا بغل درب زنانه مسجد بود، یه ذره حس گرفتم اما وقتی رفتم وضو بگیرم، وقتی قیافه ام رو توی آینه دیدم و چند تا ژست مسخره گرفتم، چند بار به خودم توی دلم گفتم: تو آدم نمیشی. تو آدم نمیشی. تو آدم نمیشی...
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۲
نـــرگــــس

بچه که بودم یه روز یک دفتر نگه داری از تمبر ها توی وسایل بابام پیدا کردم. یه سری تمبر هم توش بود. از اون روز به بعد شروع کردن به جمع کردن تمبر. بعدش هم سکه! همچین کلکسیونی نشد ولی به هیچ دردی هم نخورد. اون موقع ها فکر میکردم تو این کار پول هست! ولی تازگی ها فهمیدم پول تو بازیِ! مثلا خونه بازی، ماشین بازی، ماشین بازی، طلا بازی، سکه بازی، دلار بازی، فرش بازی، زمین بازی!!! اصلا پول توی بازیِ!
تو این دوره زمونه دیگه هیچ کس زندگی رو جدی نمیگیره!

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۹
نـــرگــــس

حیفم اومد اینو نذارم اینجا تا شما هم استفاده ببرید. برای خودم تداعی کننده چهار ماه خیلی سخته... شما چی؟ تا به حال درد رو در آغوش گرفتید؟




مدت زمان: 2 دقیقه 33 ثانیه 
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۰۳
نـــرگــــس
چند روز پیش که اسرائیل چند تا موشک زد به یکی از پایگاه های هوایی سوریه و چند تا ایرانی هم شهید شدند، از همون روز، نتانیاهو هر شب توی رختخواب داره خودش رو از ترس خیس میکنه. اما این ایرانه که تصمیم میگیره چه جوابی بهشون بده و انتقامش رو هم همون طور که سید حسن نصرالله گفت، میگیره. از همون روز فرودگاه های اسرائیل پر شده از مسافرایی که ترس عین خوره به جونشون افتاده. اسرائیل اوضاعش خرابه...
اما جنایتی که امروز رخ داد، اوضاعشون رو خراب تر هم کرده! نتانیاهو هم دقیقا از همین میترسید. که ترامپِ کودن و جوگیر بخواد با دلارهای سعودی یه گندی توی منطقه بزنه که زد. ترامپ دلش لک زده بود برای یک Mission accomplished! گفتن! اما خودشون هم میدونن که خراب کردند. (اصلاحیه->) وقتی که خودشون چند ساعت قبل به روس ها میگن که میخوایم به کجاها حمله کنیم، معلومه که روسیه به سوریه خبر میده و با هم تو افق محو میشن.
 بیش از هفتاد درصد موشک‌ها هم که روی هوا زده شده بودند! اونم با چی؟ با ضد‌هوایی‌هایی که از زمان شوروی سابق تو سوریه بودند! 
کاش آمریکای احمق و مغرور میفهمید که روس‌ها همیشه یک سر و گردن از آن‌ها بالاتر بودند، مخصوصا در کارهای اطلاعاتی و نظامی.
انگل‌یس بدبخت تر از آمریکا و فرانسه بدبخت تر از انگلیس صغیر هم برن یه خاکی تو سر خودشون بریزن! وقتم رو براشون تلف نمیکنم.
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۰
نـــرگــــس
دیروز برای بار دوم بود که مستند مولینه رو می دیدم. نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. دلم برای بچگی هام تنگ شد. بیست سال پیش... یه عالمه اشک ریختم.
مستند مولینه در مورد جمعیت کوچکی از مسلمانان در کشور فرانسه است که برای خودشان در جنگل مولینه، مسجدی ساخته اند. یک مسجد فرانسوی. شبیه یک کلیسا ولی دارای محراب. پر از اسم های خدا و چهارده معصوم و صحابه با تزیینات فرانسوی و رنگامیزی های چشم نواز. حتی امام حسین آنها، لباس شوالیه ها را می پوشد. در آن جا عربی یاد میگیرند. نمایش مذهبی دارند و مثل همه ی مسلمانان کشور های غربی، مثل آدم های تنها، دین شان را حفظ و تقویت می کنند.
این مستند و حال و هوایش، طبیعتش، من را یاد بوسنی انداخت. یاد خاطرات جا مانده ام در بوسنی. یاد مامان بزرگ های مسلمان بوسنی که بهم شکلات تخم مرغی می دادند و جوراب می بافتند. یاد رایزنی فرهنگی و بچه های تخسش. کاش یک بار دیگر با پدر و مادرم به آن جا برگردم... چقدر بد است آدم خاطراتش را جا بگذارد، نه؟
دست آخر به مصطفی گفتم: میشه منو یه بار ببری بوسنی؟ اونم گفت آره، حتما
این مستند دیدنی به جز نوستالژیک بودنش برای من دو نکته جالب هم داشت:
یکی اینکه عبدالرحمن و عبدالنور (بانیان مسجد) شیعه بودند اما در اجتماع کوچک آن ها شیعه و سنی معنی نداشت. و این یعنی آرمان اسلامی. در فضای امن و گرم و راحت و صمیمی، یاد میگیرند و یاد میدهند و برای هم تعیین تکلیف نمی کنند.
دوم حجاب زنان در مولینه. آن ها ادا در نمی آوردند. خودشان بودند. بلوز و شلوار گشاد با روسری. یا روسری هایی که پشت سر جمع می شدند و فقط موهایشان را می پوشاندند و گردنشان مشخص بود. یا به راحتی ممکن بود آستینشان برود بالا و تا نیمی از آرنج مشخص شود. اما خودشان بودند. زور نبود و یاد میگرفتند. عربی را در کنار مردان می آموختند تا قرآن بخوانند و مردان هم مثل برادران و خواهران دینی با آن ها برخورد می کردند.
برادری و خواهری دینی شاید در فضای عادی ایران خنده دار باشد اما برای یک جمع کوچک مسلمان معنا دارد. در اربعین معنی دارد. در اردو جهادی ها معنی دارد و فقط کافی است کمی از میزان دگم بودن خودمان کم کنیم تا اتفاقات خوبی بیفتد. کافی است ناموس برای مان معنی واقعی پیدا کند. کافی است به جای پر رنگ کردن حاشیه ای مثل حجاب برای دخترانمان، مسجد ها را دل پذیر تر کنیم. آموختن چیزهای دینی را لذت بخش کنیم و ...
اسلام محمدی اینطور تا آن ور دنیا رفته... با اقرا، بسم ربک الذی خلق...
آه. باز هم خواستم کوتاه بنویسم اما نشد...
مبعث مبارک!
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۰
نـــرگــــس
امروز یه ذره حالم گرفته شد. سعی کردم به چیزای خوب زندگیم توجه کنم.

اینکه چقدر خوبه که یه دختر احساساتی داری که توی دنیاش، حتی چراغ مطالعه ها هم می خوابند...


اینکه مثل توی فیلم ها، روسری بافت سفیدم رو میندازم روی دوشم و میرم توی حیاط و هوا می خورم... 

اینکه باغچه ما چقدر «حال خوب کن» هست تو فروردین...


و چقدر آسمون این خونه برای «من» زیاد و بزرگه... 



و وقتی حالم خوب شد، مهمونامون اومدند با یک دسته گل ... اینم کوفته تبریزی، شاهکار یک عدد صالحه لُر!!!



امروز به یاد عصرهای جمعه افتادم. برای من دلگیر نیستند خیلی... نمی دونم چرا. ولی امروز عصر پنج شنبه برام مثل غروب های جمعه بود...

فردا به انتظارت خواهم بود ای آواره بیابان ها، برای فقط و فقط و فقط هـــــــزار و صـــد و هـــشتاد و چـــهار سال...
اللهم عجل لولیک الفرج
۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۹
نـــرگــــس
راستش من دوست ندارم و نداشتم که این مطلب رو بنویسم اما خب الان از وقتی که موجی در فیشنگار  راه افتاد در مورد زندگی طلبگی و اینا و جناب دچار که الحق بعید نیست خودش هم طلبه باشه، یه تعارفکی به من زد که بیا از شیرینی های زندگی ات بگو، مثل همه ی حزب اللهی های دیوانه احساس تکلیف کردم که بنویسم که چه بر من گذشته!
همه ی دوستام میدونن که من مایه ننگ طلاب خواهر هستم و نیز میدونن که خودم اینو میدونم. همیشه دیوونه بازی های من طوری بوده که هیچ انتظاری نمی رفت که برم حوزه! من خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم برم درس طلبگی بخونم. هیچ کدوم از افراد فامیل به جز اون بنده خدایی که منو تشویق کرد برم طلبگی، فکر نمی کردند که یک دختر نازپرورده و خارج رفته با یک طلبه ازدواج کنه و بعدش هم بتونه تو اون زندگی دوام بیاره. البته نا گفته نمونه که اون بنده خدایی هم که منو تشویق به خوندن درس حوزه کرد، بگی نگی بعدا پشیمون شد!
خب! چی شد حالا شوهرم اومد خواستگاریم؟
من تو حوزه حضرت عبدالعظیم شهرری درس میخوندم. شوهرم هم قسمت برادران بود. هیچ وقت هم اون جا همدیگه رو ندیدم. اصلا نمی شد! پنجره های مشرف به بخش برادران مات بود و تمام درب ها هم از هم جدا. اونا خیلی معمولی اومدند خواستگاری و من یکی دو ماه روی اعصاب خانواده خودم و خانواده ی اونا راه رفتم و می گفتم نمی خوام.
ماجرا این بود که من و مصطفی خیلی زیاد با هم تفاهم داشتیم. من دوست داشتم درس بخونم و اون میگفت باید درس بخونی. من دلم می خواست آدم فعالی باشم و اون میگفت باید باشی. من گفتم بچه زیاد باید بیاریم (این حرف ها مال قبل از توصیه رهبری به فرزند آوری بود) اونم میگفت منم دوست دارم. من عاشق تفریح بودم و اون خیلی اهل حال بود. خیلی دست و دلباز و خوش مشرب ( که من نبودم ولی دوست داشتم شوهرم اینطوری باشه) مصطفی گفت اهل رفتن به مهمونی های قاطی پاتی و ... نیستم! من گفتم من از این مهمونی ها بدم میاد! تو نظرت عوض نشه! من گفتم تیپ و ظاهر من همینه که هست! اون گفت خیلی خوبه! و من گفتم من مشترک فلان هفته نامه جنجالی هستم و اون حسابی کفش برید و ... 
طوری بود که اون دیگه حاضر نبود پا پس بکشه اما من دو دل بودم! چرا؟ چون اختلاف فرهنگی ما زیاد بود. پدر و مادر من تحصیلکرده بودند و پدر و مادر اون نه! و ما لر بودیم و اونا ترک و ما وضع مالی مون بهتر از اونا بود. در واقع این سه مساله برای خود ما دوتا چندان اهمیت زیادی نداشت ولی من میدونستم که کلی درگیری در پی داره. گرچه همه این مسایل قابل حل بود ولی یک چیز نه. اونم این بود که من هیچ وقت نتونستم با مادرشوهر و پدرشوهرم رابطه صمیمی و واقعا خوبی داشته باشم. خوب به این معنی که پیش اونا راحت باشم و هم زبون هم باشیم و اونا از کارهای من، از درس خوندنم و ... لذت ببرند و من از اونا چیز میز یاد بگیرم. اگرچه من خیلی چیزا از اونا یاد گرفتم. همون چیزهایی که لازم بود تا دوتا پسرشون برن درس طلبگی و سربازی امام زمان بخونند. من خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم...
خلاصه با هر بدبختی ای که بود، مادر شوهرم بله رو گرفت.
ولی من تا مدت ها هنگ بودم. چرا!؟ دقیقا به همین خاطر که زندگی طلبگی از همون جایی شروع میشه که تو با خودت مواجه میشی. توضیح این مساله خیلی مشکله... دخترهایی که با یک طلبه ازدواج میکنند مخصوصا اگر مثل من از یک زندگی راحت پرتاب شده باشند به یک زندگی سخت، توی یک شهر دیگه و دور از خانواده، خیلی آسیب میبینند.
زندگی طلبگی خیلی سخته! 
یکی به این خاطر که باید شروع کنی به ساختن شخصیت خودت و نقاب هایی رو که قبلا به چهره داشتی برداری.
دوم به خاطر مشکلات مالی. این مشکل فقط در یک حالت بر طرف میشه: پولدار بودن پدرشوهر. گرچه در صورت کمک از جانب اون ها، دوبرابر مشکل به سمت خودت بر میگرده.
سوم به خاطر دوری از خانواده که البته محاسن خودش رو هم داره ولی یه جاهایی مثل وقتی که بچه به دنیا میاد، حسابی خودش رو نشون میده.
چهارم به خاطر سر و کله زدن با یک طلبه!
سر و کله زدن با یک طلبه کاریست بسی دشوار. در مورد خانم هایی که خودشون طلبه اند، این سختی به نصف و کمتر از نصف کاهش پیدا میکنه اما واقعا مردهایی عادی خیلی زود مثل موم تو دست آدم نرم میشن. در این جا باید دست به دامان چیزی شد به نام زنیّت! زنیت همه چیز رو حل میکنه. حالا زنیت چیست؟ اینو باید مفصل در یک پست دیگه توضیح بدم.
خلاصه این که زندگی طلبگی خیلی سخته! اما آسونی هایی هم داره که خیلی شیرین اند. خب! شیرینیش چیه؟
اول این که اگر از همون دوری و شرایط غربت استفاده کنی میتونی خیلی خود ساخته بشی. مثل شوهرت درس طلبگی بخونی و اینطوری باهاش هم فکر و هم زبون میشی و لذت خیلی زیادی از زندگی می بری. البته این مساله محدود به کسانی که در قم هستند نمیشه و همه ی خانم ها، در هر شهری می تونند به قدر توان و علاقه شون برن و از دروس حوزه بهره مند بشوند.
دوم این که باید اینو بدونی و مطمئن باشی که میزان پیشرفت شوهرت در این عرصه، بستگی به میزان همکاری و همدلی تو با اون داره. شاید در همه ی شغل ها، پیشرفت مرد ها به زن هاشون ربط داشته باشه اما فرقش اینه که اون وقت ما، زن های طلبه ها به اندازه اونا و بلکه بیشتر در ثواب کارهاشون شریک میشیم.
سوم طلبه ها واقعا مهربون هستند. خوش اخلاق هستند و خانواده براشون خیلی مهمه. شاید بیشتر از مرد های دیگه همسرشون رو به مسافرت ببرند، رستوران، کافه، اماکن تفریحی و ... و حسابی به زن هاشون بها می دن تا خوش بگذرونند. شاید این مساله خیلی مهم به نظر نیاد، چون تقریبا همه ی مرد ها این کار ها رو برای زن هاشون می کنند، نکته مهم اینه که در کنار همه ی این خوش گذرونی ها چیزهای مسخره ای مثل بداخلاقی ها و ... نیست که کام آدم رو تلخ کنه. در واقع زندگی طلبگی انقدر آروم و با صفا و ساده و صمیمی و خوش و خرم هست که توش احساس کمبود نمی کنی. دقیقا به همین دلیل این خوشی های کوچیک حسابی زیر زبون آدم مزه میده... اصلا شوهر مهربون خیلی خوبه...
چهارم نکته سوم خیلی مهم بود. واقعا هرچی در این مورد بگم کم گفتم.
پنجم توی زندگی طلبگی خیلی وقت ها، خیلی چیزها رو فقط و فقط کار خدا می‌بینی. خود طلبه ها این مساله رو خیلی خوب احساس می کنند و این حس خوب و خوش... این حس احساس کردن خدا خیلی خوبه. گاهی این حس خوب رو تو یک نگاهی که به همسرت میندازی میبینی! چشماش رو نگاه میکنی و بعد که نگاهت رو ازش میگیری، برق نگاهش برات یه حس خوبه. توی زندگی طلبگی لازم نیست خرحزب اللهی بازی دربیاری تا خدا رو وارد زندگیت کنی. خدا هست. فقط نباید بیرونش کنیم.

نمیدونم چقدر این حرفا رو باور کردید! کاش از احساستون برام بنویسید. ممنون
۳۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۴
نـــرگــــس

به بهانه بیست فروردین روز هنر انقلاب اسلامی، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، احساساتی تصمیم گرفتم ولی به خودم دروغ نگفتم. من اصلا برای این کار ساخته نشده بودم. چرا! دستام دستای خوبی بود، خوب طراحی میکردم، رنگ رو میفهمیدم و اگر پیش یک استاد خوب میرفتم، یک نقاش خوب در سبک رئالیسم می‌شدم. این مساله برای همه‌ی کسانی که اولین تابلوی رنگ روغنم رو دیده بودند (که منظره درختان لخت در سرمای زمستان بود، واضح بود.) خیلی واضح... ۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، کاری رو کنار گذاشتم که از سه چهار سالگی طوری انجام میدادمش که همه انگشت به دهن میموندند. یه بار تو چهار، پنج سالگی یه تصویر از دختر همسایه کشیدم. طوری بود که از روی رنگ سایه پشت چشم اون دختر میشد تشخیص داد من کی رو کشیدم...
شاید اون زمان به نقطه‌ای رسیدم که حس کردم، احساسات و منطقم پیچیده تر از اونه که بتونم با نقاشی تخلیه‌شون کنم. ضمن اینکه باید سبک نقاشیم رو تغییر میدادم... اتفاقا آخرین تابلوی من سبک متفاوتی داشت ولی باز هم منو راضی نکرد....
اما موسیقی. اولین باری که ویلن دستم گرفتم، در لحظه گذاشتمش زمین. این بار هم به خودم دروغ نگفتم. چسبوندن ویلن به بدنم، یک اتصال خیلی قوی ایجاد میکرد که اصلا برام پذیرفتنی نبود. اینکه بخوام باهاش یکی بشم تا چیزی خلق کنم برام قابل قبول نبود. من کجا! اون سازی که نمی‌دونستم چه کسی ساختش کجا! البته بار اول هم نبود. دو بار قبلش گیتار دستم گرفتم. یکی ۵ سالگی، یکی ده دوازده سالگی که هر‌ دو بار هم همون لحظه گذاشتمشون کنار...
گرچه ماجرا با نقاشی خیلی فرق داشت. هوش حرکتی من از بچه‌گی پایین بود. هیچ وقت به هیچ رشته ورزشی علاقه‌مند نشدم به جز سوارکاری و تیراندازی و شنا (دقیقا همون ورزش های خاص). حتی هیچ وقت "واقعا" هوادار هیچ تیمی نشدم. فقط تیم ملی اونم بیشتر والیبال، نه فوتبال! که تازه همون هواداری نصفه و نیمه هم کاملا اتفاقی بود.
وقتی هوش حرکتی‌ پایین باشه، فقط باید به چشم سرگرمی به کارایی مثل ساز زدن و رقص نگاه کرد. ورزش هم برای سلامتی... مطمئن بودم که هیچ‌وقت توی اونا سرآمد نمی‌شم. شاید هم با تلاش زیاد می‌شدم ولی نمی‌تونستم بقیه توانایی‌هام رو نادیده بگیرم. بعضی از هوش‌هام خیلی بیشتر از بقیه بود. خیلی بیشتر... شاید بگید خب سرآمد نمی‌شدی! نمیشد! چون من یک فرزند اول خانواده و خیلی کمال‌گرا هستم...
گرچه من هیچ وقت قید هوش حرکتی رو نزدم. توی هرکاری که به هوش حرکتی‌م مربوط میشد تمرکز کردم و اون کار رو عالی انجام دادم و میدم... مثل رانندگی که هر مردی بغل دستم نشست فقط تعریف کرد.

مدت‌هاست که هر وقت حالم بد بوده، رفتم سراغ گوشی‌م تا ترانه‌های قدیمی خارجکی رو پلی کنم. حتی دیگه میدونم باید کدوم رو کی گوش بدم. تنها دلیل گوش دادن من به اون آهنگ ها عادته. مثل عادتم به بازی کردن با آتاری، موقعی که اعصابم خرد میشه. عادت دارم به آهنگ های خیلی قدیمی... همون‌هایی که یادآور دوران پر از معصومیت کودکی‌ه! یا این‌که اون آهنگ رو انقدر گوش کردم که باهاش کلی خاطره دارم و ناخودآگاهم پرتاب میشه سمت حس های خوب گذشته و خودم خوب می‌دونم که فقط توهم زده‌ام. انگار برای منی که از سیگار و قلیون متنفرم، از چیپس و پفک بدم میاد، موسیقی همین کار رو می‌کنه... توهم می‌زنم...

حالا مدتی است که تصمیم جدیدی گرفتم: تصمیم گرفتم سینما رو (مثل نقاشی و موسیقی) فقط از نگاه یک تماشاچی معمولی ببینیم. موسیقی رو فقط از نگاه یک مخاطب معمولی بشنونم چون یقین میدونم هیچ جادویی در کار نیست. دلم می‌خواد صفحه ذهن و روحم رو سفید و شفاف نگه‌دارم و بعد هر چی که توش منعکس شد رو با ترازوی ادراک اون صفحه سفید و شفاف بسنجم...
۵ سال پیش که نقاشی رو گذاشتم کنار، انگار بار بزرگی از روی دوش خودم برداشتم. یا همون موقع که به خودم راست گفتم که نمی‌خوام هیچ سازی بزنم، خیلی سبک شدم. اینا رو نگفتم که منکر هنر و هنرمند بشم، خواستم بگم قرار نیست همه بریم سمت هنر نقاشی و موسیقی و سینما و بازیگری و ... قطعا استعداد‌های زیادی داریم که بد نیست، محض خاطر شکوفایی اونا هم که شده، قید این سرگرمی ها و تفریحات سالم نیمه‌حرفه‌ای رو بزنیم و متمرکز بشیم رو کاری که دنیا منتظره که ما اون رو انجام بدیم. پنج سال پیش نمی‌دونستم که قراره به چیز‌های بهتری دست پیدا کنم. واقعا پنج سال گذشته و نمی‌تونم بگم چه چیزهایی دارم که اون زمان نداشتم و اصلا فکرش رو نمی‌کردم که وجود داشته باشند یا بتونم بهشون دست پیدا کنم و الان که این تصمیم جدید رو گرفتم بیشتر از قبل منتظر چیزهای شگفت انگیز توی زندگی‌ام هستم.
اون پنج سال پیش مصادف بود با خوندن کتاب های شهید آوینی‌. با خوندن آینه‌های جادو. با خوندن حلزون‌های خانه‌به‌دوش و آغازی بر یک پایان.
الان که بهش فکر می‌کنم میبینم چقدر خوب شد که اون کتاب‌ها رو خوندم و‌گرنه هیچ وقت علقه قدیمی خودم به نوستالژی‌هام رو از دست نمی‌دادم و نمی‌تونستم دوباره متولد شم تا دنیا رو بیشتر شبیه حقیقتی که هست ببینم. تا بیشتر به آرزو‌های دست نیافتنی‌ام نزدیک بشم...
خدایا شکرت و ممنون شهید آوینی که حس میکنم هنوز زنده‌ای... 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۶
نـــرگــــس

تعریف تعادل سخته اما اگر بخوام بی تعادلی رو تشبیه کنم: از تعادل خارج شدن مثل خارج شدن از دنیای واقعی‌ه! مثل دیدن یک فیلم که اونقدر قشنگ ساخته شده که انگار پرده سینما، چشمای تو هست که هرچی میخوای رو نشون میده. نه! خوش ساخت بودن اون فیلم ربطی به بی‌تعادلی نداره، وقتی بی تعادل میشی که اون فیلم رو میبینی بعد روت اثر میذاره و بعد یک موزیک غمگین یا شاد هم پخش می‌کنه و تو شروع می‌کنی به تخلیه احساساتت... اما خبر نداری که اونا احساسات خودت نیست، اونا به تو تحمیل شدن. شاید داری فکر میکنی اونا مال خودت اند!

تجربه اینکه احساسی درونت اونقدر لگد بخوره تا رسوب کنه رو داری؟ میدونی تنها راه خلاصی از شرش چیه؟ حرف زدن.
مدت‌هاست که هر وقت در متعادل ترین وضعیت ممکن هستم، نماز میخونم، کتاب می‌خونم، درسام رو می‌خونم و با اطرافیانم حرف‌های مفید میزنم. از همون حرفایی که مشکلات رو حل می‌کنه و گاهی حس یک اکتشاف جدید رو در آدم ایجاد می‌کنه. وقتی گفتم حرف زدن منظورم این بود، نه حرف زدن ‌های احساساتی، عصبی یا هیجان زده یا حین افسردگی.
اصلا برای همینه که قضاوت میکنیم. چون تعادل نداریم. چون اصلا حواسمون نیست که چقدر داده‌های اطلاعاتی ناقصی داریم. می‌دونیم با قضاوت زندگی راحت تر نمیشه ولی این کار رو انجام میدیم...
تعادل گمشده زندگی دنیای امروزه. خیلی دلم می‌خواد بیشتر در موردش صحبت کنم ولی حسش نیست بیشتر بگم...
مراقب تعادلتون باشید...
اهدنا الصراط المستقیم...
صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۰
نـــرگــــس

حالا که به وقت شام روی پرده های سینماهاست، بد نیست کتاب خداحافظ سالار را باز کنیم و تورقی کنیم. این کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشگر حسین همدانی است. کسی که 150 هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی و آموزش داده و چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است.

قسمتی از کتاب را که سردار همدانی برای بار دوم خانواده اش را به سوریه می برد، و مکالمه سردار و همسرش را باهم میخوانیم:

 (

سردار همدانی) سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه.

 - مثلا چطور؟

سه سال پیش که شما اومدید، 70 درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود. اما الان کاملا برعکسه. یعنی فقط 30 درصد خاک سوریه به دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الان ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمی کنیم. جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میآن. با این که خود عراقی ها با همین تکفیری ها توی عراق درگیرن.

از دهنم پرید و ناخواسته گفتم: اینا رو از گوشه و کنار شنیده ام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی ات رسیده. فکر می کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه. بر میگردی و باز نشسته میشی. اینطور نیست؟

 نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند: یادته که گفتم از خدا خواستم که چهل سال خدمت کنم؟

 گفتم خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال 56 تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد 8 سال دفاع مقدس و تا حالا، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال.

دید که خیلی دودوتا چهار تا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد: راستی پروانه خاطراتت رو نوشتی؟


این کتاب ابتدا با سفر پرمخاطره خانواده سردار به سوریه در اوج بحران شروع می شود. یعنی زمانی که حتی خیابان های دمشق پر از مسلحین بود و سپس همسر شهید خاطرات خود را از کودکی تا زمان حال روایت می کند و در این میان فداکاری های شهید همدانی برای ما در طول عمر انقلاب اسلامی آشکار می شود. رشادت هایی که هرگز با سهم خواهی همراه نشد و مهر تائید قبولی این زحمات را با شهادت گرفت. و نیز از خانواده ای می خوانیم که تنها توقعشان از پدر، بودن بود اما همین را هم نبود...

این کتاب من را به یاد دمشق می انداخت که حتی در سال 94 و 96 از برخی محله هایش دود و آتش به هوا بلند می شد و این تازه آسمان و زمین بعد از بحران بود و قطعی برق و خیابان های نا امن و ...

و نیز به یاد بیروت و لبنان افتادم و انگار که لبنان به حزب الله گره خورده باشد، همان روزی که به لبنان سفر کردیم، سخنرانی سید حسن از رادیو به گوش می رسید و انگار میزبان معنوی ما حزب الله بود...

کتاب خداحافظ سالار از نظر نگارش معمولی و حتی رو به پایین است. ویراستاری افتضاحی دارد و حتی صفحه 293 در چاپ یازدهم و دوازدهمی که در دست داشتم اشتباها 393 چاپ شده بود و نمیدانم اشکال از چاپ خانه بوده یا ویراستار!

اما حقیقتا این ها مهم نبود برایم. مهم این بود که رمز صلابت عجیب و غریب همسر و خانواده شهید را بعد از شهادت سردار فهمیدم که بعد از دیدن گزارش های خبری از منزل شهید، همیشه برایم سوال بود که چگونه اینقدر محکم ولی با احساس اند و حال دلشان خوب است. همچنین شاید این جزو اولین کتاب هایی باشد که خاطرات یک سردار از زبان همسرش با چنین بازه زمانی طولانی مدتی و با پوشش خاطرات جنگ سوریه منتشر می شود که واقعا خواندنش خالی از لطف نیست.

شما چطور؟ چند تا کتاب در حوزه دفاع مقدس و خاطرات شهدا و همسرانشان خوندید و آیا لذت می برید؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۰۰
نـــرگــــس
۴ فروردین
شنبه تا لنگ ظهر خوابیدیم ولی خستگی تا چند روز تو بدنمون بود و کم خوابی داشتیم.
لخ لخ کنان بلند شدیم و صبحانه خوردیم.  دست سبحان سوخته بود و بچه کوچیک‌ها‌ی دیگه‌ که جیغ سبحان رو می‌شنیدند؛ چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودند که باید می‌رفتی و حال و هواشون رو عوض می‌کردی.
آقامصطفی مشغول شستن ماشین شد و منم به خاطر وسواس تمیزی‌م؛ به جای کمک کردن به عمه هام رفتم سراغ بشور بساب ماشینی که اصلا پاک نمیشد از بس که توی درزاش خاک رفته بود. یعنی یه جاهایی خاک رفته بود که هوا هم نرفته بود. حتی شلنگ آب رو گرفتم توی کفی ها و .‌..   و استثناءا بعد از شش ماه تمام صندوغ عقب رو هم تمیز کردیم. صندوق عقبی که همیشه پر بود از وسایل جا مونده‌ی این و اون از سفرای جهادی که حالا به یمن عید، همه‌ی اون وسایل به صاحبانشون برگردونده شده بودند.
اون روز به همه سر زدیم. البته تنها کسی که به خونه اش نرفتیم عمه معصومه بود. اونم به خاطر سبحان که دستش سوخته بود و تا آخرین روز هم عمه‌ام آرام و قرار نداشت و در نتیجه خوب نبود که بریم خونشون و مزاحمش شیم. ضمن اینکه برای استفاده از کمک های مادرم، همش خونه مامان بزرگ بود.
دیدن فامیل هیچ زمانی مثل امسال برام لذت بخش نبوده. امسال بعد از یک سال و نیم موفق شدم که به پلدختر بیام. به قول عمه طاهره، دیگه از دیدنت داشتیم نا امید می‌شدیم. دیدن تغییرات بعضا لذت بخش بود، مثل تغییرات مثبت عمه طاهره، بزرگ شدن بچه ها و زیاد شدن جمعیت خانواده و توسعه کسب و کار شوهر عمه‌ فاطمه و ازدواج رویا و همینطور قبولی‌ شوهر عمه‌ طاهره و زن‌عموم توی آزمون دادگستری. اما تغییر منفی ای هم بود مثل افسرده شدن عمه سعیده‌ که فقط بار مسئولیت من رو سنگین می‌کرد. دلم میخواست بیشتر پیششون باشم ولی نمیشد.
۵ فروردین
مامان بزرگم در مورد گذشته‌هاش همیشه طوری صحبت می‌کرد که انگار بعد از اینکه یتیم شده بوده، فرستادنش خونه بخت و از اونجایی که ایل و تبارش عشایری بودند، از همون موقع تمام فامیلش رو گم می‌کنه و فقط دو تا برادر براش می‌مونه: دایی عیسی و دایی اسکندر که شب قبل خونه دایی عیسی، هردو شون رو دیدیم.
اما ما تازه دیروز فهمیدیم که مامان بزرگ کلی فامیل توی دره شهر ایلام و روستای چشمه‌شیرین نزدیک دره شهر داره که ما رو وادار کرد برای دیدن اقوامش به یک مسافرت یک روزه بریم.
من بودم و مصطفی و فاطمه‌زهرا و بابا و مامان و امیرحسین و حسام و مهدی و خودِ اصل کاری: مامان بزرگ.
مسیر پلدختر به دره شهر در زیبایی در حد تنگه واشی بود و شاید هم منحصر به فرد تر. رود و دره های کوچک و بزرگ سرسبز، باعث نشده بود از بکر بودن خارج بشه و فقط گله گله های گوسفندان اون رو کشف کرده بودند.
یاد کارتون پاندای کنگ فو کار افتادم
بدره
سد سیمره هم در نزدیکی اینجاست اما نرفتیم و یک راست رفتیم روستای مامان بزرگ
روستای چشمه شیرین خیلی زیبا بود، با دیوارهای سنگ چین و بافت قدیمی و هوایی که از فرط پاکی بوی خوبی میداد
اول رفتیم خانه عموزاده مامان بزرگ که برادر زن داییش هم میشد و زن دایی مامان بزرگ هم باهاشون زندگی میکرد. دیوارای خونه هاشون هم سنگی بود که سفیدش کرده بودند. و هنوز اون بافت قدیمی رو حفظ کرده بودند.
 مامان بزرگ رو که یتیم شده بود، زن‌دایی بزرگ کرده بود. پیری مانع از جلوه کردن زیباییش نشده بود و چادر عربی ساده ای روی سرش انداخته بود و نمیگذاشت حتی یک تار موش بیرون بیاد. زن با ایمان و خوشرویی بود، صورتش پر چروک بود ولی نرم نرم...
 بعد از چند تا خونه به مادر بزرگم طوری نگاه کردم که هیچ وقت اونجوری نگاه نکرده بودم
به عزیز بودن یک پیر نگاه کردم
به این که چطور مش صامیه و عمه صامیه صداش میزنن
بعد از خانه نوه های پسری دختر عمه مامان بزرگ (چقدر نزدیک!!!) رفتیم خونه پسر عموی مامان بزرگ
که با اینکه اصلا انتظار نداشتم که ناهار پیش اونا بمونیم ولی موندیم.
اونا هم ناهار کباب چنجه گوسفندی و مرغ درست کردند و واقعا سنگ تموم گذاشتن.
البته در حین کمک کردن بهشون حسابی با کبری دختر پسرعموی مامان بزرگ صمیمی شدم. دختر خوبی بود و لهجه اش شبیه بروجردی ها بود. با پسرخاله اش ازدواج کرده بود و بعد از چهار سال هنوز بچه دار نشده بود.
خلاصه بعد از ناهار مامانم مادر کبری و کبری رو حجامت کرد البته با لیوان شیشه ای و پنبه و ... البته انگار کبری فقط حجامت پشت گوش کرد برای میگرنش.
خلاصه خداحافظی کردیم و بعد از اونجا هم مامان بزرگ و بابام چند جای دیگه هم سر زدند.
سر راه رفتیم تنگه بهرام چوبین
جای باصفایی بود. مخصوصا این که دم غروب بود و یک نفر هم رفته بود بالا و داخل فرورفتگی کوه داشت یک موسیقی سنتی ملایم می‌زد.
شب که رسیدیم رفتیم خونه عمه سعیده که همچنان مقداری افسرده بود. کمکی از دستم بر نمیامد براش بکنم. نه حرف گوش می‌کرد نه کاری انجام میداد که اوضاع تغییر کنه. فقط قرار شد من کتاب جادوی نظم رو برای همه‌ی عمه هام بخرم تا از شلختگی نجات پیدا کنند.
بعد از خانه عمه سعیده، من و مصطفی رفتیم خانه زهرا دختر عمه ام و آن جا متوجه شدم که زهرا هم نیاز به این کتاب دارد. معده ام هم به هم ریخته بود چون سه وعده متوالی غذا کباب و گوشتی بود. دیگه حالم از کباب به هم میخورد. برای همین فردا صبح تا ظهر هیچی نخوردم ولی دوباره ناهار مرغ بود و شام هم که خونه دایی مصطفی رفتیم کباب!!!! :/ یعنی لرستان یعنی کباب! کباب! کباب!
۶ فروردین
تو قسمت قبل عجله کردم و همه چیزو لو دادم. اگر بخواهید بدونید، قرار شد بریم پیک نیک و چه پیک نیکی هم شد. اذان ظهر راه افتادیم تو مسیر و آخرش هم به خاطر هماهنگ نبودن ماشین ها باهم مجبور شدیم یک جای معمولی وایسیم چون بچه ها خیلی گرسنه بودند. اما واقعا همه‌ی شکم ها داشت ضعف میرفت و تنها مساله ای که همه رو غافلگیر و خوشحال کرد و غائله رو ختم به خیر کرد؛ این بود که عمه فاطمه و شوهرش که مسئول آماده کردن کباب بودند،‌ تصمیم گرفته بودند اون رو توی خونه بپزند و الحق که چه مرغی شده بود!!! من به عمرم مرغ به اون خوشمزگی نخورده بودم و الحق که خیلی کارشون بیست بود.
اون روز هم در جمع گرم فامیل خوش گذشت و بعضی از چیزها رو که به نظرم مهم میومد، به بعضی  از اونا گفتم. متوجه شدم که همه خیلی نیاز به کمک دارند و باید بیشتر بهشون سر بزنم. دو روز برای بودن با فک و فامیل پدری کم بود اما به قول عمه طاهره همین هم غنیمت بود. از خدا میخوام که بهم توان بده تا بتونم مسئولیتم و دینم به فامیل رو ادا کنم... اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
حالا که به اینجا رسیدیم باید بگم دم شوهرم هم گرم که توی این تعطیلات با وجود اینکه هر روز پدرشوهرم زنگ میزنه بهش و میپرسه که کی برمیگردید و اینطوری تحت فشار میزارش، مصلحت خودمون رو تشخیص و ترجیح میده. خوشحالم که بعد از اردو جهادی کم کم دارم یاد میگیرم اگر حرفش رو گوش کنم و زنیت به خرج بدم و تصمیم گیری رو به اون واگذار کنم، اون خودش بهترین تصمیم رو میگیره.
ما زودتری از جمع خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت بروجرد و چقدر هم در طول مسیر با هم دوتایی گپ زدیم و بهمون خوش گذشت چون هم جاده خیلی قشنگ بود و هست و هم ما با هم دیگه خیلی خوشحال بودیم. در واقع جدیدا وقتی فاطمه‌زهرا خوابش میاد همون جا ازش میپرسم که بذارمت تو کریر و اونم خیلی ناز میگه: آیه! در نتیجه اون که روی صندلی عقب خوابه، ما برمیگردیم به دوران قبل از بچه داری و واقعا حس میکنم این مدتی که بچه ام کوچیکه، شیرین ترین دوران بچه داریم باشه و واقعا از خدا میخوام بقیه اش رو هم مثل الان، ساده و راحت کنه.
توی راه که به رضا زنگ زدیم فهمیدم که دایی ام، مامان زهرا و آقاجان و خاله فاطمه ام رو شب دعوت کرده خونشون. منم زنگ زدم به دایی و هماهنگ کردم. دقیقا هم سر سفره شام رسیدیم، همونطور که میدونید شام جوجه بود ولی واقعا ته‌چین زن دایی و سیر ترشی ده ساله مامان زن دایی معرکه بودند و از سطح توقع فراتر. گرچه شوهرم بعدا گفت که سالادشونم خیلی عالی بوده ولی من نخوردم.
چیزی که بود این بود که زن دایی اینقدر خونه‌اش رو با تزئینات و جزئیات گران قیمت قشنگ کرده بود که کسی مثل من به زور میتونست توجه نکنه. الحق که سلیقه خوبی هم داشت. مبل های جهازش رو داده بود مبل کوبی و با ست مبل های سلطنتی، حالا دیگه دورتادور خونه با مبل پر شده بود چون بار قبل که رفته بودم انگار خونه برای اون وسایل خیلی بزرگ بود. اما از رو میزی های خامه دوزی شده و منجوق دوزی شده؛ و ظرف های بد دست ولی لوکس زن دایی و کوسن های زرکوبش نمیشه گذشت! اینا رو مینویسم واسه اینکه تنها کسی که توی فامیل خونه‌ش اینقدر جلوه داشت، زن دایی بود. واسه این مینویسم زن دایی چون میدونم اینا کارای دایی نیست. شاید دایی حتی از این کارا خیلی خوشش هم نیاد یا حداقل اوایلش اینطوری بوده. آخه اگر شما زن دایی من رو با اداهای مصنوعی صمیمیتش و ظاهر مذهبیش ببینید باورتون نمیشه این آدم توی کارهای فرهنگی فعال باشه ولی اگر بدونید که فامیلاش چقدر پولدارن و مادرش چقدر توی کارهای سیاسی شهر مشارکت میکنه، متوجه میشید که میشه همه‌ی این خلقیات یک جا با هم جمع بشه.
گرچه من خوشبختی رو توی چشمای داییم ندیدم، چشماش برق نمیزد، نشسته بود یک گوشه و داشت با گوشیش بازی میکرد. خیلی تو خودش میریزه. اصلا از کارهای زن داییم خوشش نمیاد. میدونم بیشتر به خاطر خانومش اومده و دور تر از پدر و مادرش و پدرزن و مادرزنش خونه اجاره کرده، دور از پدر و مادرخودش به خاطر اینکه زن دایی از اینکه چندین سال طبقه پایین آقاجان اینا بود، دیگه خسته شده بود و چه میدونم شاید خود دایی هم خسته شده بود! و دور از والدین خانومش مخصوصا والده گرامی به خاطر دخالت های اعصاب‌خرد‌کنشون. زن دایی هم حالش خوب نبود، خوشحالیش مصنوعی بود، مهمان نوازیش برای از سر باز کردن فامیل تو بقیه سال بود، از رفتارش میشد فهمید.
البته من قالتاق از این حرف ها هستم، خیلی صادقانه به زن‌داییم گفتم که خونه‌اش خیلی قشنگه و مخصوصا اون اتاقی که قبلا اتاق خوابشون بود ولی حالا کتابخونه شده بود و خیلی هم قشنگ تزئین شده بود. یک چفیه روی دیوار زده بود و روش عکس شهدا و ... توی طبقه های کتابخونه هم سربند و دو تا دوربین عکاسی عتیقه گذاشته بود.
میتونم با اطمینان بگم زن دایی از تعریف های من بیشتر لذت برد تا چیدن اون همه چیزای رنگارنگ و پرزرق و برق. چون خودش هم میدونه که تجمل فقط جلب حسادت میکنه و بساط چشم و هم چشمی رو رونق میده. ای کاش کمی سرش را از توی گوشی اش بلند میکرد، اینجوری دنیاش خیلی تغییر میکرد.
زندگی اینطوریه دیگه، هیچ وقت کاملا مطابق میل نیست، یکی هم مثل عمه سعیده‌ی من که شوهرش خیلی پولداره، اصلا بلد نیست چطوری پول های شوهرش رو خرج کنه و به جای اینکه به خودش برسه، افسردگی گرفته و در آستانه خودکشی و فقط داره شوهرش رو روز به روز خسته تر میکنه! یکی مثل زن دایی، شوهرش اصلا از این کارها خوشش نمیاد ولی بازم راه خودش رو میره و از موضع خودش کوتاه نمیاد. یکی مثل اون یکی زن‌داییم که شوهرش فرت و فرت بهش پول میده ولی سلیقه نداره چطوری خرجش کنه، یکی دیگه پول داره شوهرش ولی نه سلیقه داره، نه به سلیقه شوهرش احترام میذاره، یکی دیگه یه جور دیگه، دیگری یه جور دیگه، فقط من و شوهرم هستیم که با هم جور جوریم، فقط ما دو تا!!!!
۷ فروردین
اطلاعاتم پاک شد
۸ فروردین
قرار ما این بود که صبح حرکت کنیم به سمت قم و بعد هم تهران اما چون روز قبل من فهمیدم که جمعی از خانم های فامیل فردا صبح میخوان برن پینت‌بال بروجرد، منم از مصطفی جانم خواهش کردم تا اجازه بده منم برم. اونم در کمال محبت هم قبول کرد که دیر تر بریم و هم بچه رو نگه داشت تا اومدن من.
 ما یه ذره خنگ بازی در آوردیم و به حرف داور گوش دادیم و به جای اینکه تا جا داشت، همدیگه رو رنگی کنیم، با همون تیر اول از بازی بیرون می‌اومدیم. من خودم یک تیر به بازوم خورد که حتی رنگش پخش نشد و از کنار بازو رد شد ولی بازم رفتم بیرون :(
تجربه نبود دیگه! گرچه تو ست سوم یه ذره بهتر شدم و تونستم بیشتر حمله کنم. صدالبته مشکل من عینک طبی زیر ماسکم هم بود که چندان کمکی به نشونه گیری نمیکرد و فقط به بینی‌م فشار می‌آورد.
بهترین بخش پینت بال اون عکس یادگاری اولشه که من توش عین خلبان ها افتادم. خیلی خوبه!
تازه رفتن به پینت بال ضمن اینکه خیلی حال میده، باعث میشه تا آدم واقعا فضای جنگ رو تجربه کنه. من که بعد از بازی به خودم گفتم واقعا نظامی بودن سخته.‌.. واقعا سخته....
شما هم حتما حداقل یک بار رو برید پینت بال!
خب دوستان عزیز، از این جا به بعد ما میریم تهران برای دید و بازدید اقوام شوهر. بقیه بقیه رو مینویسم، فی الجمله تا اینجا کافیه. منم برم یه استراحتی بکنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۶
نـــرگــــس

به تاریخ ۱۵ اسفند ۹۶ صبح ساعت 9 و ربع قرار من و نازنین زهرا بود. برای آن تایم رسیدن، از قبل همه ی محاسبه ها رو کردم و با وجود تاخیر 10 دقیقه ای مترو، با دو دقیقه تاخیر رسیدم ایستگاه تئاتر شهر. ولی نازنین نیم ساعتی دیر اومد و لخ لخ کنان خودمون رو رسوندیم به دانشگاه فرهنگیان و مقر کتابش. کار بدی که کردم این بود که به خیال این که کمی دیر شده و نمی رسیم به بقیه کتاب فروشی ها سر بزنیم، به خانم نجم الهدی زنگ نزدم. واقعا کار بدی بود چون مسئول اصلی ایشون بودن و قبلش بهم سفارش کرده بود که اومدی خبر بده.

بعدش دیگه رفتیم به سمت آزادی و سر راه رسیدیم به ترنجستان و تازه اونجا افاضات من به اوج خودش رسید. باز الحمدلله بین صحبتامون یا بهتر بگم صحبت هام، یه مجالی هم می دادم به نازنین زهرا برای تعریف کردن ووو البته بازم اگر بینش حرفش رو قطع نمی کردم. به هر حال باید تحمل می کرد. چاره ای نداشت.

ما حدود دوازده سال پیش با هم دوست شدیم. خیلی ساده. انتخاب دیگه ای هم نبود ولی انتخاب خیلی خوبی بود. دورانی دو ساله که هنوزم برای نازنین خیلی شیرینه. برای من اما این سال ها طعم های زیادی داشت. تلخ و شیرین و شور و ترش و حتی شور هایی که بعدا در حافظه ام تبدیل به شیرین شدند و ...

ما اصلا فرصت نکردیم در مورد این فاصله ده ساله صحبت کنیم. فقط تا دلت بخواد در مورد کتاب حرف زدم و حرف زدم و یه ذره از درس و مشقش و موضوع شیرین ازدواج ازش پرسیدم و از درس و مشق و کار برادرش و موضوع شیرین ازدواجش پرسیدم و خب اصلا نسبت گیری که می کنی می بینی 90 درصد به بالا فقط در مورد کتاب بود.

نازنین خودش هم نمی دونه چقدر برای من محترمه. من اصلا عادت ندارم روسری روشن بپوشم اونم وقتی خودم جایی می رم، بدون ماشین و خانواده. اما اون روز برای اینکه بعد از مدت ها هم دیگه رو میدیدم دلم نمی خواست قاب صورتم سیاه باشه، برای همین روسری کرم با گل گل های ریز صورتی پوشیدم. در حالی که دلم لک زده بود برای مانتو لبنانی مشکی بلندم با یه روسری مشکی بزرگ، شومیز بلند لی روشنم رو پوشیدم. گرچه مهم نیست چون چادرم بود: بلند و افتاده و عربی و پر چین. شب که با برو بچه های مدرسه حضرت عبدالعظیم قرار هیئت داشتیم خونه فاطمه، بچه ها بهم می گفتن این چادرت خیلی قشنگه و از کجا خریدی و ... بعد که می پوشیدنش و جلوی آینه خودشون رو می دیدن میگفتن، نه! فقط به خودت میاد.

آره. ولی نازنین مشکی پوشیده بود و معلوم بود چقدر برای خودش خانوم شده و چقدر خانواده اش اون رو اصیل و منطقی و محترم بار آوردن. انگار نه انگار که من ازش سه سال بزرگترم. اون با رفتارش خیلی بیشتر از اون چیزی رو که من با حرفام بهش منتقل می کردم، بهم منتقل می کرد.

چقدر خواستم یه چیزی براش هدیه بخرم ولی نشد. نمی دونم چرا. شاید چون ذهنم یاری نمی کرد و نمی تونستم بفهمم با چی خوشحال میشه. می دونم خیلی احمقم. خیلی کمه برای میزانش. آخه از آخرین هدیه ای که بهش دادم هنوز هم خودم رو سرزنش می کنم. ولی حتی اگه الان هم ببینمش نمی دونم چی باید بهش هدیه بدم!

حالا فاجعه این بود که داشتیم برمی گشتیم در حالی که هیچی نخورده بودیم تو راه. منِ دیوانه که اصلا عجیب نیست لا به لای کتاب ها تشنه هم نشم، چه برسه به گرسنه. همونطوری که داشتم پر چونگی می کردم یهو نازنین گفت بریم این کافه و دیدم اِ! چه پیشنهاد به جایی. احسنت. و رفتیم داخل کافه پیکسل! همون کافه نزدیک چهارراه ولیعصر. و بقیه حرف ها.

عجیبه که گاهی انتظار نداری اتفاقات طبق میل درونی ات پیش بره ولی میره. میل درونی من این بود که دلم میخواست بیشتر با هم حرف بزنیم و واسه همین بود که شاید آبمیوه های ما رو انقدر دیر آوردن.

حجم خوش گذشتن برای اون سه ساعت و اندی کافی نبود. تراکم حجم خوشحالی ما خیلی بیشتر بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۰
نـــرگــــس

۳ فروردین 

صبح اتوبوس بچه ها راه افتاد و رضا موند تا با ماشین‌های بچه های مجرد برگرده و من و خانواده ام هم راه افتادیم با دو تا ماشین به سمت کرمانشاه. در واقع اول نیت‌مون این بود بریم کرمانشاه اما بعد از اینکه یک مشکلی برای اتوبوس بچه های جهادی پیش اومد و دو ساعتی توی طبیعت وقت گذروندیم، که به همگی خوش گذشت الا من! چون میدونستم که شوهرم حسابی کم خوابی داره و ما هم راه درازی در پیش داریم در نتیجه موندن ما اونجا غلط بود. با این هم بعدش هم که راه افتادیم رفتیم توی چادر یک خانواده‌ای که توی راه نان سنتی کلانه میپختند و میفروختند و ۵۰ هزار تومان کلانه خوردیممممم.‌.. خلاصه با اون همه توقف از رفتن به کرمانشاه منصرف شدیم. بعد از نماز ظهر یا به عبارتی جمعه در یک مسجد اهل سنت، مصطفی دیگه نتونست بیداری رو تحمل کنه و زدیم بغل و یکی دو ساعت خوابیدیم. البته تو این مدت بابا و مامانم رفتن تو طبیعت و از منظره ها لذت بردند.  تازه بین راه یک امام زاده ای هم رفتیم که اسمش یادم رفته. اون‌جا من یه مقدار هم چاقاله خوردم که بعدا حسابی توبه کردم از خوردنش. شما هم هیچ وقت توی راه چاقاله بادام نخورید! اصلا بهداشتی نیست :)(

خلاصه من با خون دل بیدار نگه‌ش داشتم تا رسیدیم. آخرای مسیر رو هم خودم رانندگی کردم چون شب شده بود و دیگه هیچ حربه ای برای بیدار نگه داشتنش جواب نمیداد. یک نکته این جا هست: مسئولان یک جهادی خیلی زحمت میکشند، کمتر از همه میخوابند و استراحت میکنند. یک مسئول همیشه اینطوری باید باشه که افراد زیر دستش همیشه از اون انگیزه بگیرند. از این جهت جهادی مثل جنگه که فرمانده هیچ وقت نباید از عقب دستور بده بلکه باید خودش خط‌شکن باشه. چه میشه کرد که با اینکه مسئولیت های نظام جمهوری اسلامی کم از فرماندهی در شرایط جنگی ندارند ولی هنوز بعضی از مسئولان، به فکر همه چیز هستند الا مردم و جهادی که باید بکنند.

خب تصورم اینه که تا اینجای کار هیچ توضیحی در مورد تیم های دیگه گروه جهادی‌مون ندادم. ما حدود ۴۵ نفر بودیم. که پخش بودند توی تیم های مختلف، به ترتیب تعداد اعضا، از بیشتر به کمتر:

 ۱. عمرانی( که برای یک خانواده‌ی در حال غرق در فقر خونه میساختن ) 

۲. پزشکی (که ویزیت رایگان میکردند و از همه‌ی گروه ها بیشتر تونستند به مناطق مختلف سرکشی کنند )

۳. پشتیبانی و آشپزخانه (برای صبحانه و ناهار و شام و تهیه وسایل و ... ) که الحق خیلی زحمت میکشیدند، عین عمرانی ها که بیل دستشون بود خسته میشدند.

۴. فرهنگی (که ما بودیم و کوچیکترین گروه :((((( :))

حالا یه خواهش دارم: اگر مطالب جهادی رو خوندید، نظراتتون رو بهم بگید که چطور بود!؟ آیا خوب نوشته بودم؟ خوب توضیح داده بودم و چه تاثیری گرفتید؟‌ در مورد جهادی چی فکر میکنید و خلاصه هرچی خودتون دوست دارید بنویسید. ممنونم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۲
نـــرگــــس

قبل از قسمت آخر، بد نیست که چند تا خاطره کوچولو و ریزه میزه رو که تو بین بقیه خاطرات جا نشدند، اینجا بیارم...

+ اون روزی که شوهرم توی سلف عصبانی شد که چرا خانم ها برای صبحانه دیر آمدند و به خیال خودش من هم بین آن‌ها بودم و میخواست به من نشان بدهد که کلا توی اردو کمی عصبی است اما من بعد از شنیدن این ماجرا روی تابلوی انتقادات و پیشنهادات با خط خوش روی یک برگه نوشتم: "لطفا و حتما آقای گلی‌زاده را خسته نکنید، با تشکر، از طرف جمعی از بانوان." بعدش هم آقای عطاری اینا سر رسیدند و خیلی زود اون رو خوندند. تاثیر هم داشت. هم شوهرم خوش اخلاق تر شد هم اونا به گرده‌اش کمتر کار کشیدند.
+ اون روز آخری که می‌خواستیم بریم مدرسه توی ثلاث و آقای عسگری، اومد توی حیاط، کنار من و فاطمه که روی تاب نشسته بودیم و خیلی خسته و کمی عصبی بهمون گفت: "میخواهید چیکار کنید؟ میخواهید جوایز دخترا رو بدید یا نه! چون من میخوام جوایز پسرها رو بدم و نکنه دخترا ببینن و دلشون بخواد و بیایید طبق همون امتیازاتی که دارید جایزه ها رو بدید و ..." منم با خنده به فاطمه میگفتم: "آقا من نمیدونم، حالا که ما ثبت امتیازات نداشتیم! من میگم جایزه ندیم... میخواهید من برم... آقا من نمیام..." آخرش هم به فاطمه گفتم که بهم اعتماد کنه و جایزه ندادیم و خیلی بیشتر خوش گذشت. (نکته این بود که ما ثبت امتیازات رو انجام دادیم ولی ناقص و طوری نبود که مطمئن باشیم بچه ها شاکی نمیشن)
+ وسط مسابقه همسران سازگار وقتی آقای ناصری به سوال مهم ترین دغدغه شوهرتون توی زندگی چیه رسید و آقایون که رو به جمعیت بودند هر کدوم یه جوابی دادند. وقتی به مصطفی رسید گفت: "نمی‌گم" و بعد آقای ناصری از روی جواب من خوند: " میدونم ولی نمی‌گم" و مجلس منفجر شد از هیجان و شگفت‌زدگی و کلی خندیدیم. (قیافه بابام اون لحظه دیدنی بود: خیلی بهم ذوق کرد!)
+ وقتی که رفتم سلف و دیدم آقای عسگری نشسته کنار خانم‌های تیم پزشکی و کلا دیگه نمی‌تونستم پیش دخترا بشینم مگر اینکه چشم تو چشم عسگری لقمه برمیداشتم، در نتیجه رفتم اون گوشه دیگه میز و عکاس‌مون اومد و من رو که روم به پنجره بود و پشتم به او، با چادر گل گلی‌م شکار کرد.
+ اون شب ساعت ۱۱ که نیم ساعت بلکه بیشتر، من و آقای عسگری، توی راهرو، ایستاده! داشتیم در مورد محتواهای گروه فرهنگی صحبت میکردیم. اون شب بیشتر ایشون گفت و من شنیدم و پس فرداش هم دوباره ایشون تو سلف به من و فاطمه، محتوای بعدی رو توضیح داد و از همون شب من حس کردم دیگه نمی‌تونم راه‌به‌راه با شوهرم برم خونه آقای عسگری و با هما بشینیم فیلم ببینیم (حالا چی مثلا؟ نهنگ عنبر ۲) و تا نصفه شب اونجا تلپ باشیم! چرا؟؟؟؟ دیگه ایشون جای استاد من هستن آخه!!!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۳۱
نـــرگــــس