این منم که ترسیدم؟
دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ق.ظ
این منم. صالحه! دو هفته است شبها ساعت ۱۱ میخوابم. تا اذان یکی دوبار بیدار میشم و به ساعت نگاه میکنم. گاهی ساعت سه هست. گاهی چهار. بعد از نماز صبح، غش میکنم و دقیقا تا ساعت ۸ و نیم میخوابم. بعد دوباره بیدار میشم و به ساعت نگاه میکنم و تا ساعت ۹ یا ده می خوابم. این منم! صالحه!
این منم! یک هفته است که داغونم و درست و حسابی نخندیدم. باید به خودم فشار بیارم تا زورکی بخندم... برای دلِ خودم که اصلا نمیخندم. فقط به خاطر دخترم. شوهرم داره تحمل می کنه ولی به سختی...
هیچکس منو نمیفهمه. هیچکس نمیتونه بفهمه من دردم چیه. من میترسم. من خیلی میترسم. تمام روز دارم با این ترس، مواجه میشم. هروقت که بهش فکر میکنم، افسردهتر از قبل میشم. هیچکس نمیتونه بفهمه که من از مسافرت میترسم. من دیگه میترسم که به مسافرت برم... هیچ کس ترسِ من رو نمیفهمه چون قبلا اینطوری نبودم. همیشه شجاع بودم. ولی الان خیلی میترسم.
هر سفری که بعد از ازدواج رفتم، یه طوری زهر مارم شد. ماهِ عسل که نرفتیم. اولین سفرمون با اتوبوس به مشهد بود. زمستون بود و حتی یک جای تفریحی هم نرفتیم. یه بار قرار بود مادرم اینا برن مسافرت، شوهرم نیومد و گفت تو برو. بعدا گفت که خیلی بهش سخت گذشته. کوفتم شد. یکی دیگه از سفرها با خانواده شوهرم بود و افتضاحترین سفرِ طول عمرم بود. یکیشون با مادر و پدرم بود و پر از دعواهای معمولی خانوادگی و من حرص میخوردم که چرا ما قدرِ باهم بودنمون رو نمیدونیم. بعد از یه تاریخی، شوهرم فقط رفت اردوجهادی یا پدر و مادرش رو برد اربعین. منم تنها میموندم پیش ننه بابام. باردار که بودم، به خاطرِ سفرهای خودخواهانه مادرم و شوهرم، داغون شدم و کلی غصه خوردم. اولین سفرمون بعد از سه تایی شدن، یه مشهد بود که می تونست بهترین سفرِ عمرم باشه. اما نشد. بازم تنها موندم... تا اینکه رفتیم اربعین. بچه ام ۶ ماهش بود. تمام افراد خانواده من، با تمامِ افرادِ خانواده اون به جز یکی شون. سفرِ بدی بود. خستگیم در نرفت. کربلا شلوغ بود. حتی بین الحرمین رو هم ندیدم. به خاطر سوزِ هوا که یه شب از در میومد، سرما خوردم و حالم افتضاح شد. کلی طول کشید تا مدیرانِ گروه رو راضی کردم برگردیم. داشتم میمردم ولی هیچ کس درک نمی کرد. میترسم. از سفرِ اربعین می ترسم... بعد از این سفر هم دیگه سفرِ تفریحی نرفتیم. یا کاری بود، یا رفتیم جهادی. یا خودش رفت اربعین و جهادیهای کمک به زلزلهزدهها و ...
ولی قرارِ ما این نبود. امسال قرار بود فقط من باشم و شوهرم. تنهایی بریم. خانوادهی خودمون... سه نفره. شاید هم چهار نفره! ولی چی شد؟ من باید با بارِ شیشه، با آدم هایی که هیچ خاطره خوشی از همسفریِ باهاشون ندارم برم کربلا. میترسم. این سفر سختترین سفر زندگیمه. من میدونم...
مادرم... بازم دلم ازش پره. فقط به فکر خودشه. همین هم من رو میترسونه. فقط دلش میخواست با نوهی گلش بره کربلا، که داره به آرزوش میرسه. تا الان حتی یه بارم ازم نپرسیده که حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ میتونی بیای؟ الان دو روزه که جواب تلفن هاش رو نمی دم. سیم تلفن رو کشیدم بیرون. گوشیم هم اکثرا خاموشه... من و اون حرفِ جدیدی برای گفتن نداریم.
کاش می شد یه کاری کرد. من خیلی میترسم. من واقعا میترسم... این سفر سختترین سفرِ زندگیمه. من میدونم...
پ.ن: بچهها ببخشید. من واقعا حالم خوب نیست. کامنتهاتون رو نمیتونم جواب بدم... خیلی داغونم.
۹۷/۰۷/۳۰