صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

به تاریخ ۲۷ و ۲۸ خرداد


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

کوکی گردو و هویج درست کردن، با دقتِ گرم به گرم مواد اولیه. جوری که انگار قضیه مرگ و زندگی بندِ این گرم‌ها باشد. خاطره بسازی برای بچه‌ها و عطر زندگی را با طعمِ خوشایندش در جانِ مردهای خسته‌ی زندگی‌ات بریزی.


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

قرمه‌سبزی بار گذاشتن و دعوت مادر و پدر برای شام، دورِ هم، حتی اگر همسرت نبود. انقدر سر و صدای گپ و گفت و خنده زیاد باشد که صدای پدافند و انفجار در آن گم شود. بعد خانه را مثل دسته گل کنی تا همسرت که برگشت خانه، رد پایی از هیاهوی چند ساعت قبل نباشد. قرمه‌سبزی برایش بکشی و بچه‌ها را که خواباندی، دو تا چای بریزی و کنارش کوکی بگذاری.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

دلت خوش باشد شوهرت در میدان است. غصه بخوری چه کاری از دستت برمی‌آید. درگیرِ از پوشک گرفتن بچه و کارهای خانه و بچه‌ها باشی، ولی باز هم دلت بیشتر بخواهد. بعد همسرت بگوید: "خوشحالم که به حرفم گوش ندادی و نرفتی. نمی‌فهمم! زن‌ها عجب قدرتی دارند که زندگی با آن‌ها جاری است."

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حمام بردن بچه‌ها. مرتب کردن خانه‌ای که چند بمب ساعتی دوست داشتنی آن را زیر و رو کرده‌اند. چندباره شستن ظرف‌ها و لباس‌ها. پهن و جمع کردن و اتو کردنشان. بعد لباس‌ها را طوری بگذاری در کشو و کمد که خط اتویشان به هم نخورد.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

ظهرها دست بچه‌هایت را بگیری و بروی مسجد محل. حتی اگر به رکعت آخر نماز عصر هم نرسی، باز هم رزقی داری...

یعنی شنیدنِ صدایِ محبت و استقامت یک مادر...
وقتی ۲۸ خرداد، مادر پدرم رفتند بروجرد، با زن‌دایی‌ام و دو بچه‌ی کوچکش که انفجار نزدیک خانه‌شان، شب هنگام آن‌ها را کشانده بود به خانه مادر و پدرم. 
مادرم همیشه خودش می‌آمد و بچه‌ها را مسجد می‌برد. برای همین آن روز من بردمشان. دیر رسیدیم. نمازم را که خواندم، تقریبا همه رفته بودند به جز سه چهار نفر. پیرزنی کنارم بود. تلفنش زنگ خورد.
با نمک و دوست داشتنی حرف می‌زد: 

سلام عزیزِ دّلم! سرِ نماز بودم مادرجان تلفن کردی. حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر، محسن هم خوبه، معصومه هم خوبه دورت بگردم، سلام دارند. خب، چه خبر؟ ...
نه! ...  نه! ... آااره... همه‌جا امن و امانه مادر! ... اداره‌جات و مغازه‌ها و بیمارستان‌ها، همه‌جا بازه عزیزم! اصلا صدایی نمیاد! یعنی سمت ما که نیست...
نه! من کجا بیام دورت بگردم؟ اصلا من بیام، معصومه میره بیمارستان مادرجان. من باید پیشش بمونم... تعارفم کجا بود؟ آره دورت بگردم، من باید بمونم براشون شام و ناهار درست کنم. خو یه خونه خرابی داریم، هروقت خواستیم میاییم خو دورت بگردم....

تلفنش که تمام شد، فهمیدم مادر شهید است. مادرِ شهید مصطفی محمد میرزایی، اولین شهید ایران در یمن.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

یعنی حالا که دانشگاه تعطیل شده، برنامه‌های جدید برای خودم بریزم.
دلم برای قرآن تنگ شده. دلم برای سوره‌هایی که مدت‌هاست نخوانده‌ام، بی‌نهایت تنگ شده. در قلبم جایشان خالی شده. دلم پر می‌کشد زودتر ملاقاتشان کنم. باید برنامه دوره‌ام را با قدرت پیش ببرم.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حرف زدن از شهدا، هر جا که می‌رویم، هر کس را می‌بینیم. یعنی فکر کردن به دنیای آینده. آماده شدن برای تبدیل شدن به تهرانی‌مقدمِ دنیای جدید.

عصر جدیدی در راه است.

نیاز به تجدید انرژی دارم. باید عزیزانم را ببینم...

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۱۱
نـــرگــــس

شبِ ۲۵ خرداد به اصرار همسر رفتیم خونه مامان بابام. حالا فاصله خونه ما و اونا چقدره؟ نهایتا ۲۰۰ متر.
اما چرا؟ همسر می‌گفت چون خونه ما چسبیده به سپاهِ منطقه‌ است، خطرناکه.

اون شب هیچ اتفاقی در منطقه ما نیفتاد. شب دوباره به مصطفی پیام دادم. می‌دونستم مصطفی به خاطر انفجار نزدیک محل کارش یه ذره به هم ریخته. سعی کردم با گیف‌های بامزه استرسش رو از بین ببرم. ولی اونم سعی کرد با ارسال صحنه انفجارهای پایتخت؛ متقاعدم کنه که همونجا بمونم.
فرداش خونه مامان موندیم تا شب. برای بیکار نموندن کتاب اربعین طوبی رو خوندم. تمام و کمال. موقع از پوشک گرفتن بچه؛ باید سر خودم رو یه جوری گرم کنم.
کتاب به دست نشسته بودم جلوی تلویزیون و خانم امامی داشت از روی بیانیه شورای عالی امنیت ملی می‌خوند. مُحارب رو که خوند مَحارب، طبق عادتِ همیشگیم، غلطش رو تصحیح کردم. بعد کتاب رو گذاشتم کنار و داشتم به این فکر می‌کردم: "کار کسی مثل خانم امامی عجیب و غریب سخته! من که اصلا دلم نمی‌خواد جای ایشون باشم. بچه‌ها و زندگی رو باید بذارم هی برم سرِ کار! بعدشم طعنه اطرافیان و مخصوصا مامانم رو باید به جون بخرم... " و کفش‌های خاکیِ خانم احمدیِ پرس‌تی‌وی اومد جلوی چشمام.
اینم امتحان منه. همه می‌دونند حرف فامیل و دوست و غریبه چقدر برام بی‌اهمیته. اما حرف مامان، مثل خوره مغزم رو می‌خوره.
چند دقیقه بعد، وقتی بدو بدو با لیلا پریدم توی دستشویی؛ اون اتفاق افتاد. بابا داشت صحنه رو می‌دید. بعد با حرارت برامون تعریف کرد. می‌دونستم پیامد این اقدام؛ آبروبخشی ویژه‌ای برای رسانه ملی به ارمغان میاره.
بعد از فکر کردن به شجاعت تحسین‌برانگیز خانم امامی، ذهن من به همین سمت رفت. چون اولین مناظره‌ی دانشجویی‌ای که رفتیم، گزاره در مورد رسانه ملی و تلویزیون‌های خصوصی بود. اون موقع ما گزاره رو باختیم چون طرفدار رسانه ملی و عدالت رسانه‌ای بودیم و واقعا خوب نتونستیم دفاع کنیم. طرف‌مون خیلی قوی بود و همش آمار رو می‌کرد و آخرش هم قهرمان کشوری اون دوره شدند. از همون زمان، بحث حکمرانی یکپارچه فرهنگی برام پررنگ‌تر شد.
بگذریم، از اول وعده صادق سه، مشخص بود که رسانه ملی چقدر حرفه‌ای‌تر شده و روز به روز داره پیشرفت می‌کنه. اما خب، کمتر کسی به این چیزا توجه می‌کرد تا این انفجار شد سند مظلومیت و اعتبار رسانه‌ی ملی.
مامان که همیشه بدجور مخالف اخبارگویی و کار رسانه‌ای زن‌ها بود، لحظات اول موضعش تحسین بود و دعا برای ظهور و ... ولی آخرای شب دیگه تحمل واکنش‌هاش برام سخت شده بود. نمی‌فهمیدم با زنِ جهادگرِ رسانه‌ای چند چنده. مثل همیشه معتقد بود این زن‌ها بچه‌هاشون رو میذارن تو خونه و در حقشون ظلم می‌کنند.
مصطفی ده و نیم شب اومد که برگردیم خونه‌مون. موقع خوابوندن بچه‌ها، سوال می‌پرسیدند از جنگ. از جبهه‌بندی‌ها. دوستان ما و هم‌پیمانانمون و دوستان اسرائیل و حامیانش.
من این ایام سعی کردم آرام باشم. انقدر آرام باشم ‌که بچه‌ها حتی نتونند تصور کنند که مادرشون به خاطر شرایط جدید تغییری کرده. اینطوری اونا هم کمتر تحت تاثیر شرایط روانی جدید قرار می‌گیرند. باید بفهمند جنگ شده اما نمی‌ذارم فکر کنند الان شرایطِ غلبه ترس و وحشته...
وقتی بچه‌ها رو خوابوندم، دیدم مصطفی هم خوابیده. بیدارش نکردم. رفتم کنار پنجره. کوچه تاریکِ تاریک بود.‌ اکثر قریب به اتفاق چراغ‌های همسایه‌ها، همه خاموش بود. منم تنها چراغ خونه رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
امروز صبح مصطفی قبل از رفتن سر کار بیدارم کرد. گفت چای گذاشته تا با هم بخوریم. چشمام باز نمی‌شد اما بلند شدم. با خودم گفتم مردِ زندگیم به هم‌صحبتی من نیاز داره.
یه لقمه هم برای خودم گرفتم تا با چای بخورم.
استرس مصطفی برای من واضح بود. اما ظاهرش کاملا آرام بود. می‌دونستم هدفش چیه. می‌خواد من رو برای رفتن از تهران راضی کنه.
شهر از همیشه آرام‌تر شده. انگار نه انگار اینجا یک کلان‌شهره. نه صدای ماشین، نه صدای همهمه و شلوغیِ یک شهر پر از کارخانه و اداره. خدایا چقدر تهران رو دوست دارم! اینجا خونه من بوده و هست.
دلم از کنجِ گرم و نرم خونه‌ام جدا نمیشه. از کتاب‌هام، از خلوتم. بچه‌هام هم از اسباب‌بازی‌هاشون و شبکه‌ی پویای قشنگ‌شون جدا نمیشن. ولی فقط به مصطفی گفتم: بچه‌ها دیروز می‌خواستند مامان جون رو با خودشون بیارن اینجا. خونه مامان‌اینا سرگرمی کافی ندارن.
منم از دیروز دردِ آخرین دندون عقل و یه مشکل دیگه‌ هم پیدا کردم.
مصطفی شروع کرد.
گفت مشهد نمی‌خوای بری؟
بعد از پاسخ منفی من برای سفر و حتی برای بروجرد و پلدختر رفتن، ادامه داد: تو خیلی چغری و راحت راضی نمیشی ولی تهران خیلی خطرناکه و انفجار میشه چنین و چنان میشه و فلان دوستم گفته بریم قم فلان‌جا بمونیم دوهفته. آقای فلانی رئیس‌مون گفته با پول شخصی (یا مجموعه) خانواده‌هاتون رو می‌فرستم خارج از شهر و ...
گفتم: بچه‌های من بدون بابا بهشون سخت‌تر می‌گذره. به خاطر اردوجهادی و چیزای دیگه، بارها رفتم و دیگه نمیرم.
گفت: می‌دونی اگر سپاه رو بزنند، شیشه‌های این پنجره پرتاب‌ میشه به سمت داخل خونه؟ اون روز که انفجار شده بود، یه نفر شیشه رفته بود تو چشمش، یکی دیگه شیشه رفته بود تو گردنش، یه نفر تو دستش. می‌دونی اون صدای وحشتناک چطوریه؟ من همش فکر می‌کنم فاطمه زهرا صدای انفجار رو بشنوه، تو چطوری می‌خوای آرومش کنی؟
با عصبانیت و صدای ششش، نفسم رو بیرون میدم: بسه دیگه.
بلند شدم و دو قدم راه رفتم. مصطفی ناامید از راضی کردن من، از آشپزخونه رفت تو هال و نشست روی مبل تا اسنپ بگیره.
می‌دونستم حرفاش منطقیه. برای همین رفتم وضو گرفتم تا استخاره کنم.
قرآن حفظم رو برداشتم و گرفتم روبروی خودم. حمد خوندم و بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. باز کردم. سوره اسرا آمد. و آیه‌های آخر سوره نحل: واصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لاتک فی ضیق مما یمکرون.
رفتن و نرفتن فرقی نداره. می‌مونم و شادم که وعده پیروزی در صفحه بعده‌ :)

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۵۱
نـــرگــــس

دیدم حالا که امتحانات دانشگاه تعویق افتاده....

به جای رفتن به قرارگاه و این چیزا.....


بچه‌ام رو از پوشک بگیرم حداقل :)


چون دیشب یه ذره شک کردم که فعالیت رو از همین برهه شروع کنم.

احساس می‌کنم تعهدم به آرامش روانی بچه‌ها، از همه چیز باید بالاتر باشه.


اینا هم بزرگ میشن و باید برای جبهه حق سربازی کنند. 

باید شجاع بار بیان. باید کنارشون باشم و شجاعت رو بهشون تزریق کنم.

اگر ازشون دور بشم یا حتی با خودم اینور اونور ببرمشون و خسته‌شون کنم، از این روزا، یادگاری‌های خوبی در ذهنشون نمی‌مونه.


+پ.ن: ساختمون کنار محل کار مصطفی رو زدن!!! باورش سخته.


۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

از دیروز، کلی به مصطفی غر زدم که منم می‌خوام بیام قرارگاه، می‌خوام بیام جلسه! و مانع فعالیت من نشو و ...

گفت باشه ولی تا الان خدا می‌دونه یه فضای درست و حسابی به من نداده.

البته منم اولین باره که جدی دارم ازش مطالبه می‌کنم که کمک کنه منم بیام تو میدون. چون واقعا می‌بینم ظرفیتش رو دارم و این ظرفیت باید درست آزاد بشه.

دیروز مصطفی همش بیرون بود؛ اومد خونه و بعد از شام هم دوباره رفت.

بچه‌ها رو خوابوندم. تلویزیون رو باز کردم و زدم پرس‌تی‌وی.

یه بخش زیادی از تمرین‌های شنیداری و گفتاری من، همیشه با پرس‌تی‌وی بوده.

یه نیم ساعت، ۴۵ دقیقه‌ای تمرین کردم :)

بعد خاموش کردم. چند دست شطرنج ۳ دقیقه‌ای زدم و مصطفی اومد.

داشتم می‌خوابیدم که ایشون هی با گفتن: صدای قرقره رو میشنوی؟ پدافند رو شنیدی؟ خوابم رو می‌پروند. منم بی‌اعصاب می‌گفتم: خوابم میاد! بذار بخوابم دیگه!

یهو یه سوسک دیدم که داشت از کنارم رد میشد. گفتم: عزیزم سوسک! (جالبه که من در موقعیت‌های مزخرف هم به شوهرم می‌گم عزیزم)

دو سه بار گفتم تا دوزاریش افتاد. با کف دست زد رو سوسکه :))

بعدم گفتم چرا؟ گفت دیگه وقت نبود.

بعدش زینب رو بردم دستشویی که بدخواب شده بود به خاطر این قضیه دستشوییش.

دوباره اومدیم بخوابیم، یهو صدای انفجار وحشتناکی اومد.

گفتم: بیت رو نزنن؟!

حالا من برای جونِ خودم نگران نبودم؛ استرسِ جونِ حضرت آقا رو گرفته بودم.

حال هم نداشتم پاشم دعا بخونم یا توسلی کنم یا نمازی، چیزی.

تو رختخواب با ناله می‌گفتم: یا صاحب الزمان؛ آقامون رو نگه‌دار فقط.

و بلاخره خوابیدم.

نزدیک ظهر زینب بیدارم کرده. چشمام باز نمیشد و کمرم محکم نمیشد انقدر خسته بودم. دیدم این طفلی‌ها به یخچال حمله کردند. یادم افتاد باباشون وسایل تست فرانسوی براشون خریده بوده دیشب. 

پاشدم درست کردم براشون و ناگهان دیدم استادِجان یه نماز مستحبی برای عید غدیر فرستاده که زمان خوندنش نیم ساعت قبل از اذان ظهره.

دیگه جنگی، دو لقمه خودم خوردم و سریع نمازه رو خوندم.

بعدش باید می رفتیم مهمونی غدیر مامانم که سادات هستند :) (لبخند ملیح همراه با پررویی و بی‌شرمی توامان از این حجم از غیبت مامان در وبلاگ)

مهمونی هم عجب چسبید چون یکی از عمه‌ها و یکی از خاله‌هام رو که مدت‌ها بود ندیده بودمشون، دیدم و اومده بودند تهران.

بعدشم سریع جمع کردیم که برسیم به مهمونی کیلومتری غدیر. البته من اصلا کمک ندادم به مامان و متاسفانه مثل اکثر اوقات در این مهمونی‌های بزرگ، نقش یک عنصرِ بی‌خاصیتِ نامطلوب رو به خوبی ایفا کردم‌. برای جیم‌فنگ شدن، زنگ زدم به دوستم که شوهرش با آقامصطفی همکار هستند، تا بیان خونه مامانم و همگی سوار ماشین ما شدیم تا بریم سمت باباهای بچه‌ها.

الهام هم چون مسیریاب کار نمی‌کرد، نقش جی‌پی‌اس و کمک شوفر رو خوب ایفا کرد و در نهایت به سلامت رسیدیم دمِ ساختمونی که همسراینا اونجا بودند.

بامزه‌اش این بود که من اولین بار بود که کنار این ساختمون می‌رفتم (همیشه یه جای دیگه بودند) و حتی همسر نگفته بود که ساختمون‌شون کدومه؛ اما من از روی نمای ساختمون، محل جلساتشون رو تشخیص دادم و وقتی مصطفی سرش رو کنار پنجره آورد، من اول دیدمش! :)

و اتفاق عجیب! وقتی افتادیم تو مسیر مهمونی  کیلومتری، خیلی اتفاقی یه جا یه کوچولو مکث کردیم. شک داشتیم بریم بالای پل یا نه. توجه من جلب شد به آقای فیلمبردار و خانم خبرنگار کنارمون که داشتند آماده گزارش گرفتن می‌شدند. ناگهان دیدم، چی؟ پرس‌تی‌وی. 

خانم خبرنگار، خانم گیسو احمدی بود و خم شده بود روی وسایلشون. سرم رو پایین آوردم و گفتم: سلام، من می‌تونم به انگلیسی مصاحبه کنم.

ایشون هم گفت: پس لطفا جایی نرید تا ما آماده شیم.

مصطفی هم خسته بود و از خدا خواسته نشستند کنار جدول با بچه‌ها.

و نگم از خانم احمدی... کفش‌های خاکی‌ش، لباس ساده‌اش، چهره‌ی خسته‌اش. یکی از همکاراش اومد و هندونه قاچ خورده بهش تعارف کرد. چند دقیقه قبل از لایو بود و اصلا فکرش رو نمی‌کردم که قبول کنه! اما از دستشون گرفت و از جلوی دوربین رفت کنار تا گلوش تازه بشه. به منم تعارف کردند اما تشکر کردم. می‌دونید که؟ واقعا خداقوت بهشون. واقعا جهاد می‌کنند...

بعد رفتند روی آنتن زنده و ایشون یه صحبت کوتاه کرد و بعدش با من مصاحبه کرد. البته ناگفته نمونه که قبلش سوالش رو به انگلیسی ازم پرسید تا سطح آمادگیم رو بسنجه. من هم قبل از شروع مصاحبه اصلی دو سه تا ترکیب و لغت رو در گوشیم چک کردم؛ ولی در نهایت استرس دوربین و پخش زنده یه چیز دیگه بود و دو ترکیبی که توی ذهنم ساخته بودم، به هیچ کاریم نیومد. 

تاکید می‌کنم. به هیچ کاری! :)

ولی واقعا خوب بود. الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم خیلی خوب صحبت کردم. روان و با تلفظ‌های خیلی مرتب. و اصلا شگفت‌زده شدم از سطح آمادگی خودم. حتما می‌دونید اسپیکینگ در موقعیت و لحظه واقعا یه درجه تسلط بالاتری می‌خواد، نسبت به بقیه مهارت‌ها. اسپیکینگ سایملتینسلی نیست که شما بخوای فقط تکرار کنی. چیزی هست که فقط و فقط در کلاس‌های فری‌دیسکاشن با یه استاد حرفه‌ای می‌تونی تمرینش کنی. که البته امروز ترغیب شدم بازم روی این مهارتم کار کنم.

یه آرامشی در چهره خانم احمدی بود که بهم نشون می‌داد اگر بهم اطمینان نداشت؛ باهام مصاحبه نمی‌کرد. پرسید چرا اینجا اومدید؟ منم گفتم: "برای مهمانی و مراسم غدیر که یکی از مهم‌ترین جشن‌هامونه و همینطور که می‌بینید مردم اومدند برای محکوم کردن اسرائیل که طرفی بود که زد و شروع کرد جنگ رو و اومدیم حمایت کنیم از سپاه به خاطر عملیات‌هاش برای انتقام. به خاطر اینکه اسرائیلی‌ها مردم بیگناه و بچه‌ها رو کشتند و همینطور فرمانده‌هامون و دانشمندامون رو... همینطور که می‌بینید مردم مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکای حمایت‌کننده این جنگ می‌گن و همینا."

فقط رنگ روسریم خیلی جلف بود. آخه قرمز؟ همه مشکی پوشیدند، من قرمز. مثل اخیرا که یه روز که رفتم حوزه علمیه خواهرانی که رفقام اونجا درس میدن. شهادت امام جواد بود، بعد من لباس آبی گل و بلبل‌دار و روسری جگری پوشیده بودم :/ تنها هنرم هم اون روز این بود که چادر ساده پوشیده بودم. البته اصلا قبول نداشتم و ندارم که امروووز می‌بایست تیره رنگ بپوشیم. بله، داغ‌دار و سوگوار مردم و فرمانده‌ها و دانشمندامون هستیم ولی نه تا قبل از تموم شدن کار.

و اینکه خوشحال بودم. که شب قبل، اندازه نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه زبان تمرین کردم. این مصاحبه مثل یه شکلات جایزه از طرف خدا برام شیرین بود.

و اینکه دخترام از مصاحبه‌ مامانشون احساس غرور کردند. اینکه چی گفتم رو براشون توضیح دادم و مشخص بود که بهم افتخار می‌کنند :)

چی بهتر از این؟

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۴۱
نـــرگــــس

من سوگوار نیستم

پر از خشمم

نه از آن غده سرطانی

که سال‌هاست نابود شده

بلکه از تمام استکبار

و همه شیطان‌های عالم

و

بغض نمی‌کنم

نمی‌گریم

از چشمانم خون می‌جوشد

و تا پایانِ نبرد

این چشمه خشک نمی‌شود

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

دیدید این خارجی‌هایی که بعد از مسلمان شدن، کلی آرامش و حال خوب می‌گیرند؟

الکل و بی‌بند و باری و ... رو کنار می‌ذارند، با نماز و سجده صفا می‌کنند، قرآن می‌خونند کلی عشق می‌کنند؟

ایجاد این حال خوب، یه بخش سلبی داره؛ یه بخش ایجابی.

مثلِ ترک محرمات و انجام واجبات.

فیلم جنگجوی درون (با نام اصلی peaceful warrior) رو دیدید؟ من تا قبل از ازدواجم؛ بارها و بارها شده بود که تلویزیون رو باز کرده بودم و دیده بودم این فیلم داره پخش میشه! خیلی اتفاقی... و همیشه دوستش داشتم؛ مخصوصا با دوبله فارسی و صدای سعید شیخ‌زاده :)

آخرین بار که رفتم پیش روانشناسم، خیلی ناگهانی اشاره کردم به این فیلم.

قهرمان داستان؛ یه مرشد پیدا می‌کنه. مرشدی که از بی‌بند و باری و الکل و ... منعش می‌کنه و بهش یاد می‌ده در لحظه زندگی کنه.

اما همه‌ی اون چیزایی که مرشد تو فیلم داره به قهرمان یاد میده؛ چیزی جز جنبه سلبی حال خوب نیست. ایجابی‌ترین کار قهرمان داستان؛ ورزش کردن هست.

جنبه‌ی ایجابی حال خوب، از نظر من...

با چیزهایی مثل انس با قرآن؛ با مجلس و روضه و اشک بر سیدالشهدا و اهل بیت و معصومین ایجاد میشه.

جنبه ایجابی حال خوب، بعضا با یک سفر زیارتی، یا خیلی ساده، پای سجاده، یک شب دعای کمیل در کنج خونه و تنهایی، ایجاد میشه.

البته من به نکات مشترک فطری یا بدیهی در روابط اجتماعی اشاره نکردم. همون چیزایی که باعث میشه بعضی‌ها بگن "در غرب اسلام دیدیم و مسلمان ندیدیم و در ممالک اسلامی؛ مسلمان دیدیم ولی اسلام نه"

حالا امروز که خیلی حالم بد بود، با اینکه در فرجه امتحانات هستم، ولی تصمیم گرفتم دوباره قرآنم رو باز کنم.

من در همین زندگی سی‌ساله‌ام؛ هر بار به مرز افسردگی رسیدم؛ همون موقع‌هایی بوده که بین خودم و قرآن جدایی انداختم.

یه بار هم، همون جلسات اول؛ روانشناسم پرسید: حفظ قرآن چه فایده‌ای برات داشته؟

گفتم: باعث شد هیچ وقت در زندگیم به بن بست نرسم. همیشه احساس کنم راه چاره وجود داره.

امروز دوباره قرآن رو باز کردم و دو صفحه اول سوره توبه رو مرور کردم.

تا آخر شب، دو سه باری، با قرآن بسته این دو صفحه رو از حفظ خوندم. یه بار تو ماشین... یه بار توی رخت‌خواب کنار بچه‌ها، موقع خوابوندنشون.

خیلی لذت‌بخش بود. 

هم از این جهت که از لاک کمال‌گراییم بیرون اومدم.

هم از این جهت که ترس از قرآن بسته رو شکست دادم.

نمی‌دونم ادامه دار میشه یا نه. اما مثل اون مطلب کتابخوانی؛ دوست دارم با نوشتن اینجا، برای خودم تعهد بسازم.

دکتر روانشناسم، جلسه آخر؛ با وجود اینکه فیلم جنگجوی درون رو ندیده بود، اما گفت: به نظرم تو یک جنگجو هستی... 

و واقعا هستم :)

به شرط اینکه سپر و شمشیرهام رو به باد ندم :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۱۱
نـــرگــــس

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که...


ما عاشق ظاهر و چشم و ابروی نویسنده‌ها نمیشیم.

بلکه عاشق قلم‌شون میشیم.

که اون قلم، از وجودشون داره سرریز میشه.


اما عاشق چشم و ابرو و ظاهر بازیگرها می‌شیم.

درحالی که اکثر اوقات از وجودشون گریزونیم.


اما وقتی مطالب قدیمی‌ترم رو می‌خوندم...

متحیر بودم...

شما چطور قلم من رو تحمل می‌کردید؟

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۰۲
نـــرگــــس

شب موقع خواب، همسر اصرار می‌کرد بگو چرا موقع برگشتن از خونه مادرت‌اینا انقدر ناراحت بودی؟ چی ناراحتت کرد؟
من خیلی مقاومت کردم که نگم. یه فیلم آمریکایی قدیمی هم اخیرا با هم دیده بودیم با این مضمون که یک مردی، توانایی خوندن فکر زن‌ها رو پیدا می‌کنه. بعد به واسطه این توانایی، کم‌کم تبدیل به آدم بهتری میشه.
کمی برگردیم عقب‌تر...
اون شب، وقتی مصطفی از سر کار برگشته بود خونه مامانم‌اینا، همه رفته بودند مسجد. به جز من...
مصطفی یک کیلو گیلاس درجه یک خریده بود. هر دونه گیلاس رو که می‌ذاشتم توی دهنم، غر می‌زدم و از دعوام با مامان تعریف می‌کردم. مصطفی فقط شنید و نهایتا راهکارش این بود: می‌خوای از پیششون بریم یه جای دور؟
البته که همسر خیلی پیشرفت کرده. یه زمانی اصلا این مشکلات من رو درک نمی‌کرد. ولی بازم با اشاره به اون فیلم کذایی
 گفتم: اصلا واسه چی دارم پیشت درد و دل می‌کنم. تو که زن نیستی‌!

تلاشش رو کرد که انیمای وجودش رو تقویت کنه اما ناکام بود.
بعد که مامان و بابا و بچه‌ها از مسجد برگشتند، ظاهرا بین من و مامان آشتی و صلح برقرار شد اما دوباره موقع خداحافظی؛ ارتباطمون یخ کرد.
برای همین، مصطفی شب قبل از خواب میگفت: منم مثل خواهرت! بگو...


السنخیه عله الانضمام
بالاخره از گوشت و پوست و استخوان پدر و مادر بودن، سنخیت بین والد و فرزند ایجاد می‌کنه.
نمی‌دونم سر چهل سالگی چیه، اما کارل یونگ هم معتقد بود از ۳۵ سالگی به بعد تا ۴۰ سالگی، تازه self انسان قدرت پردازش و مرتب کردن پرسونا و انیما انیموس و هشیار و ناهشیار رو پیدا می‌کنه. اگر self یک آدم به این مرحله از تعالی برسه، اونجاست که دیگه تجربیات کودکی تقریبا قدرت تاثیرشون رو از دست میدن.
اما من که تازه ۳۰ سالم شده.
برای همین هنوز سنخیت بین ما برقراره. سعی می‌کنم روابط بین خودمون رو بپذیرم، بدون اینکه بهشون قدرت سلطه روی خودم رو بدم.
ولی با این حال، گاهی عمیقا غمگین میشم.
مثل دیشب... دیروز.
وقتی مامان یک انتقاد ساده* رو تاب نیاورد و من رو متهم کرد که وقتی می‌بینم حال و احوالش خوبه، می‌زنم توی حالش و اینکه مامان‌ها باید افسرده باشند تا بچه‌ها هواشون رو داشته باشند.
من گفتم این رو جایی خوندی یا خودت نتیجه گرفتی؟
گفت: خودم.
عصری وقتی بابام از سر کار برگشت، گفتم: عذر می‌خوام، غلط کردم.
گفت: تو از بچگیت عذرخواهی کردن برات سخت بود. یه دنده هستی و شاید تاثیر شیرِ خاله‌ته که بهت داده.
عجیب بود. اولا این اولین بار بود که عذرخواهی رو به تاخیر انداخته بودم و ثانیا مگه دو پسرش تا به حال ازش عذرخواهی کرده بودند؟ یا اصلا مگه عذرخواهی رو چقدر از زبان والدینم شنیده بودم؟ حتی معتقدم پیشرفت زیادی نسبت به خانواده‌ام در فاکتورهای روابط بین فردی داشتم. هرچند باز هم مامان معتقد بود برقراری ارتباط با دیگران برای من مشکله‌.
نه اینکه مامان اصلا حق نداره. ولی ارزشش رو نداشت از ظهر تا آخر شب باهام قهر بمونه و کلی بهم طعنه بزنه و در مادرانگی‌هام حس بی‌کفایتی و گند زدن بهم بده.
واقعیت اینه که اون روز صبرم ته کشیده بود. دلم می‌خواست به مامان بگم که شنبه که اومده بود خونه‌مون تا بچه‌ها رو نگه‌داره، اصلا متوجه گرمازدگی من نشده بود و با این حال، معتقد بود هر بار، حتی از پشت تلفن می‌فهمه که من حالم چطوره، غمگینم یا سرحالم.
درست اما مساله اینجاست که هیچ وقت از خودم نمی‌پرسه: چرا ناراحتی؟ چی شده؟
مثل همون روز که از دبستان سر کوچه‌مون برگشتم خونه. فهمیده بودم ممکنه جا برای فاطمه‌زهرا در کلاس چهارم نباشه تا ثبت نامش کنند. تا دو تا آبجی بتونند یک مدرسه برن. انقدر حالم گرفته بود که نشستم روی زمین اتاق و با یک قیچی کوچولو شروع کردم به درآوردن منگنه‌های اتیکت‌های قالیشویی از فرش‌ها. کاری که سال‌ها بود نکرده بودم. هر فرش دو سه تا اتیکت داشت و هر اتیکت ۴ منگنه محکم. کار خیلی بی‌معنی‌ای بود. منگنه‌ها زیاد بودند و سر انگشتانم تا مرز تاول زدند رفتند اما انگار این خودآزاری تسکینم می‌داد.
البته سعی کردم جلوی بچه‌ها قوی باشم. به زینب هیچی نگفتم اما به فاطمه‌زهرا گفتم که رفتی توی رزرو و روزی ۱۰ الی ۱۴ صلوات هدیه کن به حاج قاسم تا مشکلت حل بشه.
اما برگردیم به همون السنخیه عله الانضمام.
مادرم همیشه فقط آیات و روایات احسان به والدین رو برامون می‌خوند. یا اخیرا مدام از نگرانیش در مورد از هم پاشیدن روابط فرزندان در نبود والدین میگه.
اما اون شب، وقتی من روابط سطحی مامان و بابا با همدیگه و با خودم رو دیدم...
انگار که تا قبل از حل شدن معمای زندگیم، همیشه فقط خودم رو می‌دیدم، ولی بعدش، ناگهان اون‌ها رو هم تونستم ببینم...
برای همین واقعا نگران‌شون شدم. بعد از ۴۵ سالگی، آدم‌ها معنای زندگی رو در روابط اجتماعی و خانوادگی عمیق جست و جو می‌کنند. اما والدین من، چنین روابطی با کسی یا حتی خودشون با هم ندارند.
روابط عمیق یعنی از اون روابط که آدم‌ها فقط از بودن کنار هم لذت ببرند. مثل من و نسیم که امشب بهش پیام دادم: کجایی؟ روانم به بودنت نیاز داره.
از اون روابط عمیق که شنیدن به اندازه گفتن یا حتی بیشتر، اهمیت داره.
ولی مامان؛ حتی خداوند رو در خلاء معنا می‌کنه. در روزی هزار بار استغفار، بدون اینکه به تغییر عمیقی منتهی بشه.
بگذریم...


مصطفی گفت: منم جای خواهرت، بگو دیگه!

_ دلم شکست. اونا اصلا من رو نمی‌بینند.
_ بابات هیچ‌کس رو نمی‌بینه.
_ برای مامان و بابا نگرانم. ارتباط‌هاشون سطحیه... و این بین اونا و ما بچه‌ها فاصله ایجاد می‌کنه و این همه مشکل که می‌بینی! احساس می‌کنم این مساله، همون چیزیه که مانع ظهور امام زمان برای منه‌.
من توی حل این قضیه خوب نیستم و تا روحم تو این ماجرا بزرگ نشه؛ امام زمان برای من ظهور نمی‌کنه. اما خیلی سخته و نمی‌دونم از کی باید کمک‌ بگیرم!
بعد مصطفی با صدای پر طنین و واضحی گفت: از خودِ امام زمان کمک بخواد. همون نقطه‌ای که تنهایی، خدا هست.

*انتقادم این بود که وقتی بهم تلفن می‌زنی و هنوز دو تا بوق نخورده قطع می‌کنی، من که بدو بدو اومدم سمت گوشی تا جواب بدم؛ وقتی جواب میدم و می‌بینم قطع شده، حس بی‌توجهی می‌گیرم. صبر کن یک بار تا انتها بوق‌ها بخوره...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۵
نـــرگــــس

امروز حین انجام دادن تکالیف کلاسیم، ذهنم درگیر اساتیدم شد. به اینکه چی ذهن‌شون رو داره سامان میده. چی باعث میشه جهت‌گیری‌های علمی و غیرعلمی‌شون شکل‌ بگیره و چطور روابط قدرت بین اساتید و دانشجوها شکل میگیره. 

همزمان گاهی خودم رو می‌بردم در مکالمه با استادِ جان. وقتی که ازم در مورد کلاس‌هام می‌پرسید...

ناگهان توی ذهنم از استاد پرسیدم: به خاطر اینکه برای درس و تحصیل من دل می‌سوزونید می‌پرسید، یا اینکه می‌خواهید صرفا از دانشکده و اساتید خبر بگیرید.

استاد جوابی نداد. یعنی استادِ ساخته‌ی ذهن من، جوابی نداد.

بعد ناگهان از محبت استاد و شاگردی، پرت شدم در عشق خداوند به خودم.

از استاد پرسیدم: شما عشق خداوند به خودتون رو حس نمی‌کنید؟

استادِ توی ذهنم همچنان جوابی نداد. ولی لبخند استاد رو دیدم.

بعد فهمیدم که جهت‌گیری قلب‌هاست... جهت‌گیری قلب‌هاست، اون چیزی که ذهن رو سامان میده. آرامش می‌کنه و از دعواهای قدرت دور نگهش می‌داره. 

قلبم رو باید رو به خدا بچرخونم. برای دور موندن از مقایسه، از ترس. در امون موندن از شهوت قدرت و مقام و ثروت. 

انگار توی این شهرِ پر چراغِ پر از برج و بارو، دور موندن از این‌ها سخت‌تر از یه روستای ساده و خونه‌ای با دیوارهای گلی هست.

خدای مهربون، چطوری می‌خوای دستم رو بگیری؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۲
نـــرگــــس
می‌خوام یه سری از کتاب‌های کتابخونه‌ام (یا کتاب‌هایی که امانت گرفتم) رو اینجا اسمشون رو بنویسم و بیام گزارش بدم که چقدر در خوندنشون موفق بودم.
یعنی هرچقدر که بتونم می‌خونم. چطوره؟ شما هم پایه‌اید تو وبلاگ خودتون این کار رو کنید؟

فعلا برای از امروز تا نهایتا دو هفته:
۱. نظریه‌های شخصیت شولتز (هدف: مطالعه کلیات نظریه‌ها)
۲. جامعه شناسی سیاسی حسین بشیریه (هدف: ۱۰۰ صفحه)
۳. بررسی و نقد تئوری‌های انقلاب اسلامی ایران (جلد دوم و سوم)

هرچند همین الانش هم از نوشتن این لیست پشیمونم. ولی دیگه کاریه که شده. تازه برنامه‌ام رو باید سنگین‌تر هم بکنم. هییعییی.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۳۹
نـــرگــــس

نوشتن این مطلب خیلی ساده بود، اما انتشارش سخت بود. زیباترین خودافشاگریم رو نوشتم و دوست ندارم نامحرمان نامهربان بخوننش...

اما به پاس حمایت کسی که بارها بهم گفت بنویس؛ منتشرش می‌کنم و قدردان حضور همه‌ی مهربانانی هستم که به حرمت‌شون، نامهربانی‌های دنیای واقعی و مجازی برام بی‌‌ارزش شد. 


تقدیم به وجود گرمتون، به مناسبت سالروز ازدواج حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا علیهماالسلام.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۰
نـــرگــــس

داستان اول: هر چیزی عمری داره، استفاده نکنی، خودت ضرر کردی.
از ۱۴۰۱ یه چادر لبنانیِ بدونِ طرح و ساده داشتم که خیلی دوستش داشتم. همونی که باهاش دوران کارشناسی ارشدم گذشت و باهاش دیدار آقا رفتم.
ولی خیلی کهنه شده بود. با این حال، من یک چادر عین همون خریده بودم و گذاشته بودم تو کشو که از ابتدای دوره دکتری بپوشم.
اما مهر پارسال که شد، نپوشیدمش. دلم نیومد! چون انگار از دکترا خوندنم خوشحال نبودم. عید ۱۴۰۴ اومد، بازم یکی دوبار بیشتر نپوشیدمش.
تا اینکه هفته قبل که در مراسم جشن پیش دبستان زینب پوشیدمش، چنان روی صندلی چوبی سالن مدرسه نخ‌کش شد که آه از نهادم بلند شد...
هیعی...


داستان دوم: جلسه سوم با روانشناس رو رفتم. برای من جلسه روان و پر آرامشی بود. اما برای دکتر چالش برانگیز شد. علائم بهبود من واضح بود اما دکتر اشاره‌ای به اون‌ها نکرد. چون من ادعاهای افراطیِ دکتر در جلسه قبل رو به کلی زیر سوال بردم. دکتر گفت من و تو اگر سرِ ۱۰ درصد چیزایی که من میگم توافق داشته باشیم کافیه‌. چند دقیقه بعد من از دهنم در رفت: بله، اگر کلی حرف بزنیم، بلاخره ده درصدش درست از آب درمیاد.
حس کردم دکتر فهمید که با یک علوم انسانی خونده طرفه. فهمید که در روند درمان بالینی با دقت عمل نکرده. ظرافت کافی به خرج نداده. فهمید که من خیلی بیشتر از چیزهایی که بهم گفته، مطالعه کردم. انگار خودش هم فهمید که نمی‌تونه دقیق من رو واکاوی کنه. کمی حالت عصبی گرفت.
بهش گفتم که بیشتر از ده ساله که می‌نویسم. وبلاگ و حتی قبل از اون در دفتر خاطرات، چیزی شبیه ژرنال نویسی در روان‌درمانی هست.
و آخرین لحظات جلسه گفتم: به نظرم دیگه این جلسه آخر باشه. چون من به پذیرش رسیدم.
دکتر راحت قبول کرد. ولی بعدش خودم گفتم: البته جلسه آخر باید با اطلاع قبلی روانشناس باشه که جمع‌بندی کنه.
دکتر هم همون لحظه و برای اولین بار، یک تمرین عملی داد. و بعد خداحافظی کردیم.
و جالبه که اون حالت عصبی دکتر در جلسه بعدش هم ادامه پیدا کرد. اینو دوستم که بعد از من با دکتر جلسه داشت، گفت.
ناراضی نیستم از رفتن پیش روانشناس. فایده زیادی برام داشت. گرچه از عملکرد دکترم راضی نبودم. به جاش خودم خیلی زیاد، گذشته‌ام رو حلاجی کردم. و یکی از معماهای زندگیم برام حل شد... در یک مطلب دیگه می‌نویسمش.


داستان سوم:
یکی از دوستان دانشکده‌ام ماجرای طلاقش از شوهرِ اینفلوئنسرش رو بهم گفته بود. به نظرم دختر متعادلی بود و شوهرش با رویکردی که در اینستا داشت، مشکل‌دارِ اصلی بود. تا اینکه چند روز پیشا، دیدم دوستم عکس کم‌حجابِش رو گذاشته روی آی‌دی تلگرامش. یک‌شنبه هم که تو نمازخونه دانشکده دیدمش، دیدم انگار ژلیش ناخن هم داره. قرار بود با هم بریم یه چیزی برای ناهار بخوریم. نمازم رو خوندم و بعدش راه افتادیم. قبل از خروج از نمازخونه؛ چون گیره روسری نداشت، روسریش رو محکم بست دور گردن خودش. گفتم چیکار می‌کنی؟ گرمه! گفت: نه! گلوم معلوم میشه آخه.

یعنی داشت استادانه تظاهر می‌کرد؟ یا چی؟ چند قدم که در مسیر رفتیم جلو، طاقت نیاوردم، گفتم: فلانی من دوستتم؟ 

خندید و گفت: آره دیگه، پس چیِ منی؟

_ تو واقعا چادری‌ای؟ 

_ آرههه. 

_  پس چطوری عکس بدون حجابت رو گذاشتی تو تلگرام؟

_ آها، من عکسم رو برای غیر مخاطبین خودم بستم. استادها و مردها و ... جزء مخاطبینم نیستند.
ژلیش ناخنش هم نداشت. یک کاور موقت یک هفته‌ای بود...
گفتم: می‌دونی؟ دلم نمی‌خواست در موردت فکر بد کنم. خواستم اول از خودت بپرسم...
بعد دوستم شروع کرد، از رازهای مگوش بهم گفت. 

گفت: من اینا رو فقط به تو میگم... با هیچ‌کس دیگری اینقدر صمیمی نیستم...


داستان چهارم:
پنج‌شنبه برای شهید مصطفی علیدادی ۱۰۰ تا صلوات فرستاده بودم، جمعه دعوتمون کرد مزارش. رفتیم و عجب باصفا بود. عجب با صفا بود. موقع خوندن زیارت آل‌یاسین، پدر شهید گوشی موبایل رو داد دستم تا از موکب شهید فیلم بگیرم. خیلی بهم چسبید. انگار که شهید حسابی تحویلم گرفت...
نسیم‌اینا و زینبِ عروسِ کوچولومون (دوست جدیدمون) هم با عروسکاش (کیومرث و حشمت) اومد.
صداشون زدم: آبجی بزرگه و آبجی کوچیکه :)
پیش بعضی از آدم‌ها میشه راحت بود. میشه از قضاوتشون نترسید. میدونی می‌فهمند تو چی میگی...
به نسیم گفتم: نسییییم! بدددبخت شدم!🤧
گفت: چرا؟
_ جاری‌ام گفته مدت‌هاست تو رو ندیده و دوست داره تو رو ببینه...🤕
_ خب یه بار هر دو مون رو دعوت کن خونه‌تون.🥰
_ نه اصلا. من تو رو با هیچ‌کس به اشتراک نمی‌ذارم. نسیم تو گنجِ منی! من گنجم رو با کسی شریک نمیشم.🤣
_ تو هم گنج منی.😊
_ غلط کردی! من گنج تو نیستم. ادا در نیار.🤣
ولی واقعیت اینه، گرچه خیلی‌ها فکر می‌کنند نسیم با خیلی‌ها صمیمیه، منم با خیلی‌ها ممکنه گرم بگیرم، اما تهِ تهش، رابطه من و نسیم یه چیز دیگه‌است. اگر این نبود، نسیم بعد از نماز مغرب و عشا روش رو نمی‌کرد به مزار شهید علیدادی و بگه: کی به من و صالحه دو قلوهامون رو میدی؟ :)
این رو پیش فاطمه دوستم می‌گفتم...
که چرا نسیم دوستِ جون جونیِ منه. چرا گنجِ منه...
اینم بعدا می‌نویسم ان شاءالله.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۳۷
نـــرگــــس

در کتابِ "مادری که کم داشتم" که ای کاش ترجمه دیگری از عنوانش که "The emotional absent mother" هست، شده بود... در صفحه ۴۲ اشاره به نقش‌ها و کارکردهای مادر می‌کنه.
یکی از اون موارد، "اولین پاسخگو" بودنِ مادر هست.


در جمعی از دوستان بودیم. لیلا از من آب خواست. من بلند شدم که از کلمن یه لیوان آب پر کنم.
در همون لحظه، دختر یکی دیگر از دوستان‌مون، گفت: خاله برای منم آب بیار.
من گفتم: باشه.
بعد ناگهان فاطمه‌زهرا هم گفت: مامان واسه...
من حتی نگذاشتم جمله‌ی بچه تموم بشه. گفتم: به نظرم خودتون پاشین بیایین. من دو تا دست بیشتر ندارم!
و همون لحظه فهمیدم چه گندی زدم.
فاطمه‌زهرا سرش رو انداخت پایین. من لیوان‌های آب رو دادم دست لیلا و دختر دوستم و نشستم پیش دخترها و شروع کردم به عذرخواهی از فاطمه‌زهرا.
گفتم: مامان تو رو خدا منو ببخش. ناراحتت کردم. الان میرم برات آب میارم.
در حالی که سعی می‌کرد بر خودش مسلط باشه و چشم‌هاش رو ازم می‌دزدید گفت: نه مامان. مهم نیست. خودم میارم.
بلند شدم و گفتم: همین الان میارم.
آب رو که دادم دستش بازم به نوازشش ادامه دادم و گفتم: مامان ببخشید. من ناامیدت کردم.
اگر ناراحت نیستی توی چشمام نگاه کن.
نگاهم کرد. چشم‌هاش می‌گفت: مامان تو سال‌هاست اینجوری هستی ولی من هنوز ازت کامل قطع امید نکردم.
گفتم: خواهش می‌کنم ازم بخواه. حتی اگر اولش گفتم نه.
و دستاش رو بوسیدم...


به نظرم این ریزه کاری‌ها رو هیچ‌کس بهمون یاد نداده...
یه مادر شهیدی هست، مادرِ شهید مصطفی علیدادی. ایشون مظهرِ الگوواره "مادرِ خوب" هست. وقتی ایشون رو از نزدیک دیدم و باهاشون معاشرت کردم؛ با وجود اینکه خیلی جذبشون شدم، اما به دلیل اینکه به ندرت کسی بیشتر از تجربه‌ی زیسته‌ش می‌تونه به دیگران انتقال بده، و به دلیل اینکه صحبت‌هاشون مبنای تئوریک و چارچوب ذهنی برام نمی‌ساخت، معاشرت باهاشون رو رها کردم.
و البته یک موضوع دیگه هم بود که اینجا نمی‌گم.
ولی خیلی دوست داشتم از ایشون در وبلاگ بنویسم. که بعیده فرصت بشه.
اما می‌خوام بگم حتما این کتابی که معرفی کردم رو بخرید و بخونید. از این کتاب حتما بیشتر می‌نویسم.


می‌تونید در کانال ایتا هم عضو بشید. احتمالا اونجا هم خواهم نوشت. https://eitaa.com/madarekhooob

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۳۸
نـــرگــــس