صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

دو ساعت و نیم بعد از نوشتن مطلب قبلی، بابام زنگ زدند و گفتند بریم عروسی، مامانت هم میاد. دیگه چقدر خوشحال شدم. رفتیم و خیلی هم خوب بود. بلاخره تنوع بود برای احوال ما. عروسی ساده و شلوغ ولی به شدت باصفا بود. مراسم در یک حسینیه بود در سوهانک. رفتیم دیدیم، عه! اینجوری هم میشه :)

همون شب هم خبری که باید می‌اومد و می‌شنیدم، رسید و استرس طولانی‌ مدتم تموم شد. احتمالا خونه‌مون جور شده. هنوز صد در صد اوکی نشده. ولی توکل به خدا. بازم مثل تمام این مدت از امام جواد، مرهم قلب‌های مچاله می‌خوام. آقا به یه گوشه چشم شما حل میشه. خداوند رو به خاطر بودن شما شکر!

زنگ زدیم مدرسه فاطمه‌زهرا ببینیم روپوش مدرسه اضافی مونده یا نه. اونم احتمال داره جور بشه. توکل به خدا.

و رفتم دندانپزشکی و احتمال داره درد دندونم فقط به خاطر آفت باشه. یک هفته باید صبر کنم تا ببینم بهتر میشه یا نه.

خداوند همه‌ی مشکلات من رو با فاصله کوتاهی حل کرد تا بهم نشون بده چقدر باید خجالت بکشم تا میگی "الا الله" شروع می‌کنم به نوشتن غرها و ناله‌هام در وبلاگم.

شما خواننده‌های عزیز و محترم هم حلالم کنید.

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۵۹
صالحه

هر کدوم از دخترام از یه جنبه‌هایی شبیه من هستند. اما تقریبا میشه گفت فاطمه‌زهرا بیشتر شبیه پدرش هست. زینب اون جنبه‌های مخفی من در وجودش خیلی بارز هست. و اما سومی، لیلا خیلی آشکار شبیه من هست.

البته که فاطمه‌زهرا الان داره کم‌کم پا به دوران بلوغ میذاره و صحبت کردن از اینکه چه ویژگی‌هاییش شبیه من هست و چه چیزی نه، علاوه بر اینکه سخته؛ به خاطر اون گنگی دوران بلوغ که برای خودمم بود، کار ساده‌ای نیست.

من خجالتی نیستم عموما اما در موقعیت‌های خاصی خجالت می‌کشم. خودم رو عموما دوست دارم اما وقتی بچه‌ بودم اصلا خودم رو دوست نداشتم. اینجور موارد من، با غلظت بیشتری در زینب بروز داره.

اما لیلا. تمام عشقی که از وجود خودم در دوران کودکی در جهان ساطع میشد؛ در وجود این بچه می‌بینم. 

شب‌ها قبل از خواب، میگه: موس! مامان موس! و بعد شروع می‌کنه به ترتیب، گونه‌ی راست و چپ، بعد چانه و بینی و پیشانی‌ام رو می‌بوسه. بعدش هم متقابلا انتظار داره بوسش کنم. منم محکم بوسش می‌کنم به همون روش. 


انقدر به اضطراب این‌ روزها خو گرفتم که دیگه حس نوشتن از سختی‌ها ندارم.
امشب عروسی پسرِ دوستِ آقا مصطفی دعوت هستیم. ولی احتمال داره نریم. همسرم رفته سفر. مصطفی میگه با مامان بابا برو. اما با وجود اینکه بابا با آقای دوستِ همسر، دوست هستند اما بابا خیلی مایل نیست و ممکنه خودمم بی‌خیالش بشم. گرچه دلم برای دیدن خانمِ میزبان تنگ شده. خیلی زیاد.
فلذا من امروز، جمعه، خونه هستم و دارم اسباب‌بازی‌ و کتاب جمع می‌کنم. ۲۳ کارتن کتاب جمع کردیم و هنوز به حدود ۷ کارتن موزی دیگه نیازمندیم. 
یه سری وسایل رو قبل از اسباب‌کشی دارم می‌شورم، یه سری‌ها کهنه‌های داغون رو می‌اندازم بیرون و همین کارها انقدر انرژی و زمان می‌بره که نگو.
یه دندونم هم بعد از ترمیم، انقدر لثه‌ اطرافش درد می‌کنه که اعصاب هر کاری رو ازم گرفته. باید دوباره برم مطب.

نمی‌دونم چِم شده. احساس می‌کنم خودم رو دوست ندارم. می‌دونم البته. عوض کردن خونه، فشار روانی زیادی داره. مخصوصا اگر قرار باشه در مهرماه جابه‌جا بشیم. بعد از شروع سال تحصیلی!
اما برعکس چیزی که در چند مطلب قبل نوشتم که دردناکه با همسرم به این نقطه رسیدیم، الان خیلی خوشحالم به این نقطه رسیدیم. تلخ نیست. شیرینه.
نقطه بدی نیست. صبوری می‌طلبه‌. نقطه سختی‌ هست.
به شدت تنها شدم. 
خیلی تنها...
با کمتر کسی می‌تونم عمیقا ارتباط برقرار کنم. احساس می‌کنم مثل قبل دوستم ندارند. صبح‌ها انگیزه‌ای برای از خواب بیدار شدن ندارم، چون‌ هم‌صحبتی غیر از بچه‌ها ندارم. و شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابیدند، دوباره تنها، گاهی به خودم یک فیلم هدیه میدم ولی خیلی کارآمد نیست.

تا به حال سوار هواپیما شدید به مقصد یک جای دور، جایی که نمی‌شناسید؟ و ساعت‌ها در هواپیما باشید؟ در حالی که پاهاتون از دمای پایین هوای داخل کابین، یخ زده باشه؟ شب باشه و همه‌ی مسافرها خوابیده باشند؟
من اون مسافر تنهام.

پ.ن: دوست داشتم اضافه کنم که چقدر از زن‌هایی که تمام آمال و آرزوهاشون خلاصه میشه در شوهر، بچه‌هاشون و پیشرفت اقتصادی خودشون، دورم. دورِ دور!!!
حالم بد میشه، مزاجم به هم می‌ریزه از معاشرت باهاشون.
دیشب یکی از همین‌ زن‌ها بهم گفت: مبل‌هامون رو فرستادیم ملایر، رویه و ... رو همه رو تعویض کردن و یه دست مبل راحتی و سرویس چوب خواب و ... همه چیز خریدیم. 
بعد میگه تولدم هم بود و هیچکی بهم تبریک نگفت. 
با یک ناز حال به هم زن ادامه میده: ولی کادوی خاصم رو از شوهرم گرفتم!
نگفت چی. ولی لازم نیست بگه. انقدر شخصیت ساده‌ای داره که مشخصه کادوش چی بوده. طلا.
:)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۱۱
صالحه

داغون بودم و به روی خودم نیاوردم. شنبه عصر مامانم روضه داشت. نرفتم. خودمم عصر کلاس قرآن داشتم. به خاطر تعهد درونیم علیرغم شرایط روحی روانیم یه محدوده کوچک رو آماده کردم.
کلاس رو شرکت کردم و حالم بهتر شد.
تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که مدت‌ها پیش باید انجامش می‌دادم:
زنگ زدن به استادِجان.
تلفن حتی یک بوق نخورد. بلافاصله یک صدای آرام و مثل همیشه با طمانینه جواب داد: سلام علیکم. سلام کردم. استاد نشناخت. گفتم فلانی‌ام.
صدای استاد مثل همیشه پر انرژی به نظر نمی‌رسید.
چندبار گفتم: فکر کنم بدموقع تماس گرفتم. یه وقت دیگه تماس می‌گیرم.
گفتند: شماره‌ات رو نداشتم.
به شوخی گفتم: شماره‌ام رو پاک کردید؟
با عباراتی که گفتند فهمیدم گوشی قبلی رو به دلایلی از دست دادند و شماره‌ها با سیم‌کارت و گوشی از بین رفتند.
استاد همیشه اینطور هستند. موضوعاتی که نگرانی ایجاد می‌کنند رو هرگز بیان نمی‌کنند. استاد هم مایل بودند بعدا باهام تماس بگیرند. گفتند: باهات تماس می‌گیرم خانم فلانی. گفتم: نه استاد. لازم نیست، مزاحم‌تون نمیشم.
خبری می‌خواستم به استاد بدم. دادم. استاد گفتند: پیگیر کارت بودم و نگران بودم و ...
گفتم: زنگ زدم تشکر کنم. پارسال همین‌موقع‌ها بود که کلی بهتون زحمت دادم.
گفتند: نه... لیاقت تو خیلی بیشتر از اینا بود.

الان که جملات این روایت رو می‌نویسم؛ نگران استاد شدم. دوستم خانم سین وقتی از احوال استاد می‌پرسم، هیچ‌وقت همه‌چیز رو نمیگه. راهی نیست که بفهمم قضیه چیه. 

استاد تشکر کردند که رفتم زیارت دعاشون کردم. نمی‌دونم چطور بدون گفتن من فهمیدند که رفتم زیارت اربعین. احوال دخترا رو پرسیدند و به مادرم، به حضرت مصطفی سلام رسوندند...
صرفِ شنیدن صدای استاد، من رو یاد روزهای پر امید و تکاپوی دانشگاه انداخت.
به استاد گفتم: می‌خواستم احوالتون رو بپرسم و ببینم مثل همیشه پرانرژی هستید.
که نبودند.
من تازه فهمیدم انرژی و امید دانشجوهای هر رشته، به امید و انرژی اساتید اون رشته وابسته است.
استادِجان، واقعا امیدوار بودند و به شدت واقع‌بین. پر از شورِ علمی برای حل سوالات و پیدا کردن مساله‌های نو.
امروز یک‌شنبه بود. روز سختی رو گذروندم که نزدیک بود اشکم دربیاد. در واقع یه نفر تمام عزمش رو جزم کرده بود که ازم یک انتقام کوچولو بگیره و گرفت. آخرش گفت: آخیش! دلم خنک شد. تجربه و درس بزرگی که گرفتم این بود: Shouldn't talk about your merits
و آخرش می‌خوام بگم:
از جمعه تا امروز یک‌شنبه، فشار روانی و استرس زیادی تحمل کردم. خیلی ناامید بودم. اما به جز این‌که گاهی صحبت کردن با آدم‌های خوش‌قلبی مثل استادِجان، حالِ آدم رو خوب می‌کنه... و البته تعهد درونی به برنامه همیشه چاره‌سازه...
یه چیزی رو باید خوب بدونیم:
سپیده‌دم دقیقا بعد از تاریک‌ترین لحظات شبه.
پس امیدوار باشیم و هر وقت خیلی ناامید بودیم، می‌تونیم این موزیک رو هم گوش بدیم :)

و از همه مهم‌تر:

زیر لب زمزمه می‌کنیم: تو با همه فرق داری، اباعبدالله...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۹
صالحه

نمی‌دونم فقط ما اینطوری بودیم یا بقیه هم اینطوری‌اند؟
وقتی از سفر اربعین برمی‌گردیم تا مدت‌ها توی اون حال و هوا هستیم.

مامانم سبک غذا درست‌کردن و غذا سرو کردنش یه ذره عراقی میشه.
حتی کسالت‌های بعد از سفر، یادگاری برات محسوب میشن. معده‌درد، سرماخوردگی، مشکلات ناشی از یک گوارش ضعیف...
هر وقت می‌شینیم توی ماشین، من و همسر همون مداحی‌ها رو پخش می‌کنیم که در سفر عادت داشتیم گوش بدیم.

وقتی برگشتیم؛ با فاصله کوتاهی؛ اربعین حسینی رسید و مراسم پیاده‌روی جاماندگان تهران.
رفتیم. با همون لباس‌ها. همون ارابه. هرچند با اصلش خیلی فرق داشت اما برای رفع دلتنگی خوب بود.

و بعدش...

باید برگشت به همین دنیای تاریک و تلخ همیشگی.

این‌روزها حال و هوام سینوسی تغییر می‌کنه.

یک روز امیدوارم. یک روز ناامیدترین عضو خانواده‌ام.
یک روز عادی‌ام و یک روز استرس، عملکردهای بدنم رو با اختلال مواجه می‌کنه. بدجوری عصبی‌ام. بدجوری.
و بدجورتر ناامیدم. و خیلی ناشیانه جلوی همسرم تظاهر می‌کنم قوی هستم. یه بار جلوش آبغوره گرفتم، بسه‌. برای خودم، یواشکی هم باشه، یک قطره هم زیاده.

کارهایی که روی سرم ریخته، خارج از حد توانم به نظر می‌رسند.
۱. یک سومِ مقاله‌ام باقی مونده که هنوز ننوشتم و بعید می‌دونم بنویسمش.
۲. یک سوره‌ی ده صفحه‌ای هم باید یک حفظ قوی کنم تا از مهرماه حداقل روزی دو جزء دوره کنم.
۳. بچه‌ از پوشک بگیرم.
۴. باید خونه برای اجاره پیدا کنیم! و هنوز در عمل آب از آب تکون نخورده!
۵. اسباب کشی کنیم. اونم با این همه کتاب! واقعا ۵ قفسه پر از کتاب، ترسناکه.
۶. آماده بشیم برای مهرماه و سبک زندگی جدید و شلوغ‌مون.
و ۷ و ۸ و ۹ و ... چیزهایی که ننوشتم...

کاش می‌تونستم خودم از زیر بار یه عالم فشار رها کنم. خوب می‌دونم دقیقا این آرزو به همون اندازه که خواسته منه، خواستِ همسرم هم هست. قسمت دردناکش اینه که با هم به اینجا رسیدیم و بازم خدا رو هزاران بار شکر که اون از من قوی‌تر و امیدوارتره.

نمی‌دونم چرا در این نقطه از عالم کائنات ایستادم. این نقطه سخت و پرازدحام. کاش می‌شد یک سِرُمِ پر از امید بزنم. یک قرص زیرزبونی برای رفع غم و اندوه. یک شربت برای تقویت اراده در شرایط مه‌آلودِ زندگی.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۵۸
صالحه

خونه میزبان عراقی‌مون هم خیلی لاکچری با شرایط و امکانات عالی بود. اما از ابتدا بنا نبود خیلی در کربلا بمونیم. قرار بود کاروان ما، همون شب ساعت یک و دو، بعد از زیارت، حرکت کنه به سمت نجف. جالب‌ترین صحنه‌ها در کربلا این بود که ساعت سه و چهار صبح، مثل بازار در شب‌های عید تهران شلوغ بود. در واقع حرکت ساعت دوازده شب به بعد، هیچ تاثیری در خلوت بودن مسیر نداشت.

در تنها روزی که در کربلا بودیم، درد معده امان من رو بریده بود. بعد از اون پیاده‌روی طولانی، من صبحانه فقط کمی نان خالی خوردم و چای با عسل، ناهار نخوردم و شام فقط یه قرص نان و کباب. دارو هم از دوستانمون قرص پپتیکر گرفتم. اگر اون رو نمی‌خوردم که تا شب به خودم می‌پیچیدم. درد معده، برای من چیز بی‌سابقه‌ای بود. اصلا هم حواسم نبود که برم درمانگاه و دارو بگیرم. بعضی از دوستانمون رفتند زیر سرم. اما متاسفانه من در این ماجرا خیلی بی‌تجربه عمل کردم.

شب مثلا رفتیم زیارت با بچه‌ها :) در حدی شلوغ بود که بعد از یک ساعت، فقط دو سه تا عمود رفتیم جلوتر. از همون دور، رو به گنبد زیارت اربعین رو خوندیم و برگشتیم. همون مدت کوتاه خیس عرق شده بودیم. بچه‌ها هم درست و حسابی غذا نمی‌خوردند. مصطفی هم بدنش خالی کرده بود. وقتی برگشتیم خونه میزبان، من به مصطفی گفتم قرآن باز می‌کنم ببینم بهتره بمونیم یا بریم. جواب خیلی برام روشن نبود ولی برداشتم از آیات این بود که اگر بمونیم، فقط من خیلی اذیت میشم‌. "فانجیناه و اهله الا امراته قدرناها من الغابرین" ولی مصطفی هم دلش به رفتن بود. روندن اون ارابه حسابی خسته‌اش کرده بود. این بود که با اینکه از صبح تا بعد از ظهر استراحت کرده بود، ولی بازم حالش جا نیومده بود.

نیمه شب تصمیم گرفتیم بدون رفتن به نجف، برگردیم ایران. مامانم در اسکان نبود. از عصری رفته بود زیارت. تقریبا اکثر اعضای کاروان هم نبودند. کسی نبود ما رو منصرف کنه. مصطفی رفت و در حالی که به سختی روی پاهاش بند میشد، به کمک داداشم و یکی از دوستان، از خیابون اصلی یک ماشین سواری پیدا کردند. 

تصورمون این بود که حالا می‌نشینیم توی ماشین سواری شخصی و راحت استراحت می‌کنیم. اما صندلی‌ها اصلا راحت نبود. فاطمه‌زهرا و زینب سرشون رو گذاشتند روی پای من. لیلا هم بغل باباش. اما راننده یه جاهایی از مسیر به همسر می‌گفت که بچه رو بده عقب چون من جریمه‌ میشم. خلاصه این طفلک هم همش بین جلو و عقب سرگردون بود و حسابی اذیت شد.

راننده، یه آقای جوان شیعه بغدادی بود. خیلی خوابش می‌اومد و همش با مصطفی حرف می‌زد که خودش خوابش نبره. نمی‌ذاشت شوهر منم بخوابه. حالا موضوع بحث چی بود؟ ولایت فقیه :/ به عربی هم صحبت می‌کردند. اصلا یه وضعی!

بعد از ۵ ساعت که از کربلا تا بغداد در ترافیک بودیم، رسیدیم بغداد و راننده گفت: حاجی من خیلی خوابم میاد و یه ماشین دیگه براتون میگیرم با اون برید تا خسروی.

جا به جا شدیم و رفتیم تو ماشین راننده دوم. همسر تازه می‌خواست بخوابه که بعد از نماز صبح، وقتی یه ذره با راننده خوش و بش کرد، فهمید یارو یه سلفیِ ضدایرانیِ ضدشیعه‌ است.

خلاصه دوباره تا ساعت ۷ و ۸ که رسیدیم مرز، همسرِ بنده‌خدای‌ من بیدار موند که یه وقت این راننده ما رو نبره به ناکجاآباد و سر به نیست‌مون کنه. :(

و بعد هم رسیدیم مهران و دوباره یه کله تا ساعت ۱۴ رانندگی کرد ○_° تا رسیدیم به بروجرد و رفتیم خونه آقاجانم‌اینا و خاله‌ام‌اینا استراحت کردیم. مصطفی از ساعت ۴ عصر خوابید تا ۹ شب و از ۱۱ شب تا ۹ صبح فرداش :)

و واقعا خستگی‌های سفر کربلا خیلی عمیقه...

در این مدت، من با آبجی جانم نشستم فیلم دیدیم. اول یه فیلم مزخرف دسته چندم کمدی دیدیم. آخر شب به پیشنهاد من، قسمت اول Kill Bill رو دیدیم. بعد خواهرم خوابش برد. من قسمت دو رو هم دیدم و نمازم رو خوندم و خوابیدم. قسمت بود قبل از رفتن به کربلا هم باهم فیلم ببینیم. اون‌موقع سانست بولوار رو شروع کردیم. بعد خواهر جان هنوز شروع نشده، گفت خسته شدم و خوابید. بعد من تا آخر دیدم :)

می‌دونم خیلی سطحی نوشتم... متاسفم‌.

تو مطلب بعدی از حال و هوای این روزها می‌نویسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۲۴
صالحه

عاقا مشایه‌ اونجا چقدر با صفا بود. هرچی بگم کم گفتم. ما دم غروب شروع به پیاده‌روی کردیم. جاده‌ کنار یک انشعاب از فرات بود. با اینکه تعداد موکب‌ها خیلی کم بود اما غذا خیلی زیاد بود نسبت جمعیت. بعضی از بچه‌های کاروان انقدر شاورما و هندونه و لقمه و ... خوردند که به مرز انفجار رسیدند :)

من و مصطفی یک تدبیری که کردیم این بود که برای این سفر، یک کالسکه_ارابه بزرگ خریدیم. کلی هم پولش شد اما پیش‌بینی می‌کردیم که سه‌تا بچه‌ها به علاوه وسایل‌مون بهتره روی یک وسیله باشه، تا اینکه پخش و پلا باشند. اینطوری مصطفی فقط ارابه رو می‌روند. منم هیچی :) هشدار داده بودم که مچ دستم ضعیفه :)) 

بچه‌های کاروان اما با کوله روی دوش و پخش وسایل‌شون روی کالسکه دوقلو و دو تا ولیچر بارهاشون رو می‌آوردند. که البته متاسفانه، دو تا ویلچر کم بود. ظاهرا سه تا ویلچر نیاز بود و یکی کم آوردند. این شد که دوست من که کمردرد داشت، یک کوله سنگین روی دوشش بود. این دوستم انقدر عاشقانه اربعین رو دوست داره که اصلا دم برنمی‌آورد که کوله سنگینه. یکی دو ساعت از حرکت‌مون گذشته بود، من با اصرار ازش خواستم که کوله رو بده به من. بعد از کلی التماس، کوله رو گرفتم و دیدم وحشتناک سنگینه. خودش که کلی دعام کرد و گفت اگر نیم ساعت دیگه ادامه داده بودم؛ فلج میشدم. خلاصه این کوله رو هم بعد از طی مسافت کوتاهی، بنده انداختمش روی ارابه :) یعنی اگر من و مصطفی دوتایی این سفر رو می‌رفتیم؛ انقدر به من خوش نمی‌گذشت. اندازه یک پشه هم اضافه بار نداشتم :) البته فقط تا نزدیکی کربلا...

من دو تا آب‌پاش از تهران خریده بودم. یکی‌شون تو کاظمین خراب شد. اون یکی بیشتر اوقات دست برادرزاده‌ام بود که هم‌سن لیلاست. فقط هم خودم می‌تونستم بدون گریه زاری ازش بگیرم. انقدر لبه آب‌پاش رو گاز زده بود که ردِّ دندون روش مونده بود. گفتم: عمه بده من برات پُرش کنم. داد و منم بردمش که بردم. البته داداشم اینا هم از این وابستگی بچه به آب‌پاش حسابی عاصی شده بودند اما بعدش مجبور شدند براش آب‌پاش بخرن :)) من میرفتم آب افشانه (اسپری) می‌کردم توی صورت دوستامون، توی گوش مصطفی، هر کسی که دوست داشت بعد از خوردن هندونه، دستاش آب‌پاشی بشه و ... این چیزا. صفای خالص بود.

یه جای مسیر، رسیدیم به یک موکب که شیرینی‌های خوشمزه عربی رو چیده بودند و چای می‌دادند.. من گفتم: چای ایرانی؟ دو تا آقای میانسال مسئول موکب بودند و به شوخی، به سلیقه‌ام نچ‌نچ کردند. بعد همسر اومد و با افتخار، شای عراقی، شای‌ عراقی‌گویان، به‌به و چه‌چه آقایون رو برانگیخت. یه شیرینی با تزیین تکه‌های بادوم‌زمینی هم برداشتم و یک گاز زدم. ناگهان یک جسم سخت کوچولو زیر زبونم احساس کردم. هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم خیلی عجیب بود که من بررسی کردم که اون چیز سفت چی بود چون شیرینی‌ تکه‌های بادوم‌زمینی درشت داشت‌. نگاه‌ کردم دیدم لبه‌ی لب‌پر شده‌ی استکان کمرباریک توی دهانم بوده. خیلی زیبا بود. این حس که میزبان یعنی امام حسین علیه السلام، بدجوری مراقبِت هست. بدجوری...

من تازه داشتم با مسیر پیاده‌روی مانوس میشدم و با گوشیم مداحی گذاشته بودم که زمزمه‌های بسه و همه خسته‌اند و ماشین بگیریم تا کربلا به گوش می‌رسید. البته یه مسافت کوتاه رو هم ون گرفتیم ولی داخل شهر کربلا، به حدی شلوغ بود که هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای به جز گاری‌های چوبی عملا نمی‌تونست حرکت کنه.

ما بیشتر از ۸ ساعت پیاده رفتیم. و به عبارتی ۱۸ کیلومتر. ارابه ما پر بود از ساک و کوله. زینب که خیلی آرام و راحت خوابش برده بود. فاطمه‌زهرا هم به سختی خوابش برد و منتقلش کردیم توی ارابه. اما لیلا تا ساعت ۲ و نیم الی سه، خواب و بیدار بود و مدام بغل می‌خواست. از طرفی، ارابه هم پر بود و زینب و فاطمه‌زهرا به زور کنار هم جا شده بودند. لیلا هم حاضر نبود کنارشون بخوابه. برای همین دوست داشت توی بغل باشه. ارابه انقدر سنگین بود که فقط مصطفی می‌تونست هدایتش کنه. چرخ‌هاش هم کج شده بود و خیلی سفت شده بود. هیچ کدوم از آقایون کاروان زور کمک به مصطفی رو نداشتند. لیلا گاهی بغل من می‌اومد و گاهی روی کالسکه و بیشتر بغل بابام. دیسک گردنم هم عود کرده بود و وقتی بغلم بود، خیلی درد داشتم. تا اینکه خودِ لیلا تصمیم گرفت به خاطر درد گردن مامانش بره بغل بابام و بعدش هم تو کالسکه، وسط آبجی‌هاش بخوابه. بامزه بود که من داشتم به یکی از دوستان می‌گفتم گردنم درد می‌کنه، بعد لیلا شنیده بود و بعد از اینکه رفته بود بغل بابام، به بابا گفته بود: "مامانم دلدنش درد می‌تُنه."

ساعت ۴ صبح رسیدیم سرِ کوچه‌ی اون تاجر عراقی‌ای که دکتر ما رو بهشون معرفی کرده بود. هرچی تماس گرفتند، جواب نداد. البته از قبل گفته بودیم نماز صبح می‌رسیم اما بنده خدا خوابش برده بود.

کاروان بعد از ۸_ ۹ ساعت پیاده‌روی خسته بود، اونم چه‌جور! خیلی ساده همه‌مون کنار خیابون خواب‌مون برد. ساعت ۷ صبح، مصطفی من رو بیدار کرد و همون لحظه که بیدار شدم، درد معده‌ بهم حمله کرد. چشم‌هام باز نمیشد به کنار، درد معده، پای حرکت رو هم ازم گرفته بود. اون یک کوچه انگار از تمام مسیر مشایه طولانی‌تر شد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۳۳
صالحه

ما بعد از سامرا رفتیم به سمت سدّ هندیّه. خونه همون آقای دکتری که اسکان سامرا رو برامون جور کرده بود. سیلوستر استالونه شبیه دکتر بود (نه دکتر شبیه استالونه :)) با این تفاوت که استالونه کریه‌المنظر هست ولی دکتر خیلی مهربان و دوست داشتنی. خونه دکتر و دو برادرش نزدیک هم بود. یک درِ ورودی داشت و پشت اون سه خونه ویلایی، یک نخلستان سرسبز بود.

به محض رسیدن ما، با اینکه خیلی دیروقت بود، سفره‌‌ای انداختند از یه سرِ خونه تا اون‌سرِ خونه. رنگین! بشقاب‌های پرِ پر از برنج ایرانی با تکه‌های بزرگ مرغ برای هر نفر و سالاد و طبق‌های میوه قاچ خورده.

من اون‌شب میل به غذا نداشتم و باقی برنج لیلا رو خوردم. دستشون درد نکنه. کلا من از اول سفر، فقط غذای نونی خوردم چون معده‌ام با برنج هندی و پاکستانی اذیت میشه. 

نگم از مهربونی دکتر و خانمش و جاری‌های خانومش و دخترای اون خونه! اسم خانم دکتر، ام‌کمیل بود. یکی از جاری‌هاش ام‌محمد بود که ارشد شیمی داشت و معلم بود. جاری دیگه‌اش که واقعا مهمون‌نواز و نازنین و خوشرو بود، امِ نور بود. ام نور پسر نداشت و اسم خودش رو با کمال فروتنی بهمون گفت: احلام. من میگفتم احلام خانم، بعد ایشون انقدر باکلاس بود که به ما میگفت: مادام فلانی! سیده احلام به طور ویژه‌تری تمام مدت کارهامون رو پیگیری می‌کردند و اسباب راحتی‌مون رو فراهم می‌کردند.

یه چیز خیلی خوب این خونه این بود که اکثر خانم‌هاشون به جز عربی؛ انگلیسی فول بودند و من که از آخرین اربعینم یعنی ۹۷ تا الان، انگلیسی‌ام زمین تا آسمون پیشرفت کرده، عین آب خوردن، موضوعات پیچیده‌تر رو براشون توضیح میدادم. البته یه وقتایی قشنگ قاطی می‌کردم و انگلیسی و عربی رو مخلوط می‌زدم :)

واقعا از مهمون‌نوازی عراقی‌ها هرچه بگیم کمه. ناهار هم یک چلو گوشت مشتی دادن به ما. تقریبا همه‌ی اعضای کاروان اونجا یک دوش گرفتند و یک‌دور هم لباس‌هاشون رو شستند. صاحب‌خونه‌ها هم مشغول آماده کردند غذاهای دیگری برای مواکب بودند. مدام مشغول کار بودند و البته بینش استراحت هم می‌کردند.

البته لازم به ذکره که بچه‌های کاروان ما؛ ماه بودند. سامرا که بودیم؛ یکی‌شون که از من سه سال کوچیکتره، دخترای من و یکی دیگه از بچه‌ها رو برد حموم. خونه دکتر هم یکی از دخترای ۱۳ ساله کاروان‌مون، اکثر بچه‌های کاروان رو برد حموم، شست و تحویل ماماناشون داد.

مامانم هم می‌رفت توی آشپزخونه پیش خانم‌های میزبان تا برای درست کردن غذا برای موکب‌ها، کمکشون کنه. بعد، چون دیده بود دخترای دکتر و دخترعموهاشون همه مجرد هستند؛ خیلی بامزه همه‌ش با فارسی عربی مخلوط دعوت به ازدواج می‌کرد و از پیری جمعیت صحبت می‌کرد و من رو به عنوان یک نمونه مناسب از ازدواج و فرزندآوری و تحصیل همزمان مثال می‌زد :) خلاصه منم یه جاهایی می‌رفتم وسط حرفاش و شوخی می‌کردم با حرفای مامانم که سمِ قضیه کم شه :)

دکتر هزینه ایاب ذهاب ماشین‌هامون رو خودش حساب کرد و برامون ماشین گرفت و یک اسکان در کربلا هم برامون هماهنگ کرد و تا اوایل مسیر مشایه سد هندیه ما رو برد. از اینجا به بعد، انقدر شیرینی سفر زیر زبونم رفت که با خودم گفتم: چقدر بچه‌های وبلاگ مستجاب الدعوه هستند. دیگه دلم نمی‌خواد این سفر تموم بشه...

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۵
صالحه

طبیعیه که از لیلا می‌پرسیم سفر اربعین چطور بود؟ میگه: هوش دُذشت. دوباله بِلیم.

بعد انگار سندرم اربعین بی‌قرار گرفته. حوصله‌اش که سر میره میگه: بلیم تَبلا!

یه چیز بی‌سابقه هم امشب ازش دیدم. خوابش میومد شدید و توی رخت خواب بود. بعد می‌گفت: چیتااار تُنم؟ می‌گفتم هیچ کار نکن، بخواب! :/


آخ که اسکان کاظمین ما چقدر گرم بود. گرم نه؛ داغ! ماجرای تقطیر و تبخیر دیگه تا پایان سفر تکرار نشد. شب قبل از حرکت به سمت سامرا، به مصطفی گفتم بیا ماشین بگیریم یه راست بریم کربلا و بعد برگردیم. خدا رو شکر مصطفی نصیحتم کرد و خدا رو شکر ادامه دادیم! به نظرم همه این‌ها از برکت بچه‌ها بود. یار بچه‌ها رو پسندیده‌ بود و ما به طفیلی اون‌ها به مهمونی ارباب دعوت شدیم.
رسیدیم اسکان سامرا و چه اسکانی! خُنک! خلوت! خلوت‌ها! خلوت!
فقط مشکل اینجا بود که اون‌جا فقط نیروهای هلال احمر ایران بودند و بعضی از خانم‌های اونجا براشون سوء تفاهم پیش اومده بود که ساختمون قرق هلال احمری‌هاست. بعضی‌هاشون یه حرف‌هایی زدند و رفتارهایی کردند که حدود دو سه ساعت انرژی ما رو درگیر خودش کرد.
اجمالا میگم که چون تعداد بچه‌های ما زیاد بود، بعضی از اون خانم‌ها هنوز ما ننشسته بودیم، شروع کردند به گفتن اینکه بچه‌هاتون مانع استراحت ما هستند و بچه‌های شیفت شب اذیت میشن و ...

از این جمع خانم‌های مخالف حضور ما، یکی دو نفر افتادند و پیگیر شدند که ما رو بیرون بندازند و دو سری، آقایونی رو آوردند داخل اسکان که وضعیت بدی که ما مسببش بودیم رو به اون‌ها نشون بدن. به آقایون میگفتند ما با خودشون مشکلی نداریم، زائر امام حسین هستند؛ اما بچه‌هاشون....

میگفتیم مگه بچه‌هامون زائر امام حسین نیستند؟ میگفتند نه! این قضیه فرق داره.

اسکان بزرگ بود، خیلی بزرگ و خلوت. شاید راحت بیشتر از ۳۰۰ متر زیربنا بود و با تعداد کمتر از ۶۰ نفر که همه‌شون هیچ‌وقت با هم در طبقه حضور نداشتند. ولی ما انگار جاشون رو به طرز وحشتناکی تنگ کرده بودیم! یه طوری از کمبود امکانات صحبت می‌کردند دل سنگ آب میشد. پتو و بالشت زیاد بود؛ زیاد! منتهی طبقه پایین بود. تا برامون از پایین بیارن، خانم‌های هلال احمری فقط یکی دو تا از بالشت بلااستفاده‌شون رو به ما دادند. خلاصه مهمون‌نوازی کردند.

این کشمکش سه ساعتی طول کشید. من وسایلم رو کنار درب خروج گذاشته بودم و چون کنار بقیه دوستان کاروان ننشسته بودم و معلوم هم نبود اصلا بچه دارم یا نه (یعنی بچه‌ها کنار هم بودند و کاری به کار مامان‌ها نداشتند) دوستان هلال احمری به من حساس نشدند و کلا جرّ و بحث‌ها بین چند نفر از خانم‌های اونور و بچه‌های کاروان ما در جریان بود و حسابی فرسایشی شده بود. اما من گرفتم یک ساعتی زیر کولر خوابیدم و اصلا وارد این مشاجرات نشدم. بیدار که شدم و آقایون رو آوردند بالای سرمون و دیدم این خانم‌ها به هر دلیل مسخره‌ای متشبّث میشن که نشون بدن حضور ما خیلی آزاردهنده است. 

من دیگه اغراق‌های اونا رو تاب نیاوردم و خیلی ملایم به اون مسئول آقا اعتراض کردم که این چه وضعشه که عراقی‌ها ما رو اکرام می‌کنند و بعد ایرانی‌ها همدیگه رو تحقیر. و این چه وضع هست، تا این حد ضد فرزندآوری هستید؟ و اصلا مگه هلال احمری‌ها خودشون زائر نیستند؟ مگه صاحب خونه شما هستید؟ اون کسی که شما رو راه داده، ما رو هم راه داده!

ولی به خرج‌شون نمی‌رفت که نمی‌رفت و سه ساعت تمام، به جای اینکه بذارن کاروان خسته ما استراحت کنه، مدام با لحن گزنده و رفتار‌های بد مزاحمت ایجاد کردند. و همه اینا در حالی بود که ما فقط همون یک شب رو می‌خواستیم سامرا بمونیم.

اما ماجرا چطوری تموم شد؟ اینجای قصه رو اصلا دوست ندارم. واقعا دوست داشتم یه طور دیگه میشد.

خانمی که پیگیر اخراج ما بود، اومد بالای سرمون و شروع کرد به گفتن اینکه شماها پوشک بچه‌هاتون رو توی دستشویی ولو می‌کنید و اصلا نظافت بلد نیستید انگار و ... 

به جز من؛ فقط دوستم بچه‌اش پوشکی بود و اونم گفت: من اصلا بچه‌ام رو عوض نکردم.

منم گفتم، من پوشک بچه‌ام رو جمع کردم و انداختم توی سطل زباله طبقه پایین ولی خودتون هیچ سطلی تو دستشویی نذاشتید و من چی کار کنم!؟

ولی اون خانم با ژست یک خانم ناظم مدرسه که در حال تفهیم یک مطلب به دانش‌آموز کودنش باشه، شروع کرد از ابتدا توضیح دادن به من. رفتاری که من ازش متنفرم و به شدت عصبانیم میکنه. یه جورایی نقطه ضعفم همین رفتار از بالا به پایین ناظم‌طورانه است.

همه چیز یک آن اتفاق افتاد. انقدر عصبانی شدم که صدام کل طبقه رو گرفت. داد نمی‌زدم. داااااد می‌زدم. که: بسه دیگه! چقدر ما رو تحقیر می‌کنید؟ خسته‌مون کردید. بچه‌هامون رو تحقیر کردید! آوردیم بچه‌هامون رو اربعین شما دارید از هرچی اربعین زده‌‌شون می‌کنید! از وقتی اومدیم نذاشتید استراحت کنیم! موکب قحطیه مگه؟ من اصلا دیگه اینجا نمی‌مونم!

بعد اون خانومه که سعی می‌کرد خونسردی‌اش رو حفظ کنه؛ مثل اون صدای پس‌زمینه توی آهنگ "هیس هیچی‌نیس" که میگه: "بله، شما درست می‌فرمایید! شما باور نکنید! و ..." همش میگفت: "نه! ما تحقیر نکردیم! نه! ما چیز بدی نگفتیم! نه، ما مزاحم‌تون نشدیم شما مزاحم شدید!" اون‌موقع هم که گفتم دیگه نمی‌مونم اینجا؛ خانومه گفت: "خیلی هم خوب!"

منم دااااد می‌کشیدم که به خدا واگذارتون کردم. نبایدم قبول کنید چون نمی‌خواهید عذاب وجدان داشته باشید. 

بعدم انقدر عصبانیت حالم رو بد کرد که لرزش گرفتم و فقط به دخترای کاروان گفتم آب! آب بدید. آب رو که خوردم، رفتم توی بالکن. گنبد حرم مشخص بود. به خودشون گفتم خسته شدم و هم ما زائریم و هم اونا. خودتون درستش کنید.

و وقتی برگشتم داخل ساختمون، تقریبا همه‌چیز حل شده بود. در حقیقت، کسی که ما رو به اونجا فرستاده بود، یک آقای دکتر عراقی بود که خودش بانی ساخت اون بنا بود و اونجا هم وقف زوار بود، به صورت عام. نه یک ارگان یا وزارت‌خانه خاص. دکتر به آقایون‌مون گفته بود اگر خواستند بیرون‌تون کنند، بگید اول خودشون برن و اگر گوش ندادند؛ خودم میام!

خلاصه که تنش خوابید.

اما ماجرای این دعوای بنده! به گوش آقایون هم رسید :) که خدا رو شکر؛ همون اول کاری همسر تا شنید، به دوستانش گفته بود که حتما بی‌خودی دعوا نکرده و زنِ من از حق دفاع کرده و جلوی زورگویی وایساده.

و خدا رو شکر در هنگام این دعوا، مامانم اصلا در اسکان نبود، وگرنه کلی دعوام می‌کرد. البته اگر بود، بعید میدونم اصلا کار به اینجا می‌کشید، چون اونی که پوشک رو توی دستشویی گذاشته بود، مامانم بود :) بنده خدا یادش رفته بوده! مخصوصا که سطل توی دستشویی نبوده‌. منم اون‌موقع خواب بودم و اصلا یادم رفته بود که مامانم بچه رو تعویض کرده.

واقعا ناراحتم. عمیقا پشیمونم. هرچند که باعث شد همه‌ به صلح و صفا برسند و اون خانم بعدا از من عذرخواهی و طلب حلالیت کرد و منم بخشیدمش. هرچند که فرداش برای سفره‌شون غذا بردم و اونا هم انگار اصلا اتفاقی نیافتاده، قبول کردند. ولی بدجوری پشیمونم. 

با یک صالحه‌ای روبه‌رو شدم که تا قبل از اون اصلا نمی‌شناختم و خیلی بد بود.

فقط امشب داشتم به این فکر می‌کردم، ای کاش همونطور که دولت پزشکیان نیومده؛ یک سری افراد نگران و سپر بلای دولت شدند و جلو جلو می‌خوان تا جای ممکن منتقدین رو ساکت و آرام نگه‌دارند، کاش وقتی رئیسی عزیز بود و همه‌جور حرفی به دولتش می‌زدند، اینطوری عصبانی میشدیم و گریبان چاک می‌دادیم‌. حیف شد.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۵
صالحه