صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

قرار شد یه تصویر از شخصیت افسانه‌ای_اسطوره‌ای خودمون بنویسیم. اینجا... میخک جان فراخوان دادند.
من اولش در ذهنم، خودم رو وجود نیرومندی مثل روح‌القدس یا کسی مثل خضرنبی تصویر کردم. یعنی خصلت‌های قدرت روحی، فرازمانی و فرامکانی بودن، ازلی و ابدی بودن برام خیلی پررنگ بود.
اما بعدش نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم بیشتر از دل ماجراهای خودم بیرون بکِشمش.
چند روز پیش مطلبی خوندم از خطر فلورایدی که به آب آشامیدنی لوله‌کشی‌ها می‌زنند و تصمیم گرفتیم فقط آب معدنی بخریم و بخوریم.
و امروز یک ویدئو دیدم از خطرات مواد تشکیل‌دهنده بطری‌های آب‌معدنی که با گرمای خورشید و سرمای یخچال وارد آب داخل بطری میشن.
و استیصال خودم...
و امشب که دو پیمانه برنج پر از سنگ و جوجو رو پاک کردم و چند بار شستم و برنج رو گذاشتم. بعدش کباب تابه‌ای درست کردم. دیدم گوجه‌اش کم شد، از شیشه رب یه قاشق از قسمت کپک‌‌نزده ریختم توی قابلمه کباب تابه‌ای.‌ کاری که اولین بار نبود می‌کردم و فکر کنم خیلی از مامان‌ها این کار رو می‌کنند. چون به خاطر یه ذره کپک نمیشه شیشه رو دور انداخت.
اما این‌بار بلافاصله به غلط کردمی افتادم اون‌سرش ناپیدا. چون احساس کردم قابلمه بوی کپک می‌ده. انقدر از دست خودم عصبانی شدم که کل شیشه رب رو انداختم تو سطل آشغال.
ولی دیگه‌ کاری بود که کرده بودم!
به کسی چیزی نگفتم و غذا رو به همراه سالاد شیرازی آوردم سر سفره و کشیدم و تمام مدت عذاب وجدان داشتم که دارم سم به خوردِ بچه‌ها و همسر میدم و فردا همه‌مون حالمون به هم می‌خوره.
همسرم گفت: چیکار کردی کباب بو و مزه‌ی دودی میده؟
و من یادم اومد که این بوی ادویه مخلوطی هست که عروس‌خاله‌ام بهم داد و ترکیباتش رو بهم نگفت و منم امشب زدم به این کباب تابه‌ای.
زن خانه‌دار بودن کنار همه‌ی شیرینی‌هاش، همینقدر غم‌انگیز هست.
البته چیزهای غم‌انگیز عمومی‌تری هم برای مادران خانه‌دار وجود داره: کوچیک بودن خونه‌ها، کم‌نور بودن‌شون، سینک همیشه پر از ظرف، کثیف شدن فرش‌ها بعد از از پوشک گرفتن بچه و وسواس‌های فکری ناشی از این‌جور مشکلات، نامرتبی همیشگی خونه‌های بچه‌دار، سر و صداهای آزاردهنده تلویزیون و جیغ جیغ و دعوا، نداشتن حریم خصوصی، نداشتن معاشرت‌ها و تفریحات دلگرم‌کننده و انواع و اقسام مشکلات دیگه.
برای همین من تصمیم گرفتم شخصیت افسانه‌ایم یه پری باشه به اسم پری‌شاد. پریِ خوشحال کننده‌ی مامان‌ها و زن‌های خانه‌دار.

یه پریِ شنگول و مستون.
با وجود اینکه من جزو مامان‌ها و زن‌های شاد محسوب میشم و همیشه در حال اجرا کردن تکنیک‌های متفاوت تاب‌آوری هستم و حتی جزو خوش‌بخت‌ترین زن‌ها از نظر داشتن حریم‌ خصوصی و اوقات شخصی هستم، ولی بازم احساس می‌کنم، مادر و زن‌خانه‌دار بودن، همیشه برام یه جور غم خفیف میاره و اخیرا خیلی کمتر از قبل شاد بودم.
من دقیقا دلم می‌خواد نه تنها خودم خیلی شاد و خوشحال باشم، بلکه همه‌ی مامان‌های دنیا رو هم شاد کنم. تمام زن‌های خانه‌دار دنیا رو شاد کنم.
درگوشی بهشون بگم نگه‌داشتن افراد خانواده دور خودتون خیلی ارزشمنده. خیلی باید به خودتون افتخار کنید.
بعد بهشون کمک کنم شادی عمیق رو تجربه کنند، شادی‌ای که ظهور و بروز داشته باشه و فقط وقتی از خونه دور میشن اون شادی رو تجربه نکنند. چون این حق هر انسانی هست که در محیطی که بیشترین کار و فعالیت داره، بیشترین شادی و آرامش رو داشته باشه.
اگر مرد بودم، بابالنگ‌دراز میشدم.
اما حالا که زن هستم، دوست دارم پری‌شاد بودم.

پ.ن: نوشته بودم از قسمت کپک زده رب، اصلاح شد. از قسمت کپک نزده!!! آخه کدوم خری قسمت کپکی رو استفاده می‌کنه :)))

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۳۰ تیر ۰۳ ، ۱۳:۲۷
نـــرگــــس

شب شمارش آرا زود خوابیدم. خیلی خوابم می‌اومد. سحر بیدار شدم. نتایج رو دیدم. دیگه خوابم نبرد. یک ساعت و نیم در رخت‌خواب داشتم فکر می‌کردم. فکر کردم به اینکه از حالا باید چکار کنم؟ به نتایجی هم رسیدم اما خب...
قبل از اینکه قامتم رو راست کنم، افسردگی سراغم اومد. خیلی به کنش‌های خودم در دو هفته قبل فکر کردم. احساس کردم رفوزه شدم. من بین برنامه شخصیم که حفظ قرآن بود و تلاش و تکاپو برای مشارکت بیشتر مردم در انتخابات و در درجه بعد رای به اصلح، برنامه شخصیم رو اولویت دادم. من برای دومی خیلی کم تلاش کردم. خیلی کم.
هر کس رو می‌شناختم و ممکن بود قانع بشه، قانع کردم اما بیشتر نتونستم. واقعیت اینه: این‌کارها کارهای دقیقه نودی نیست. باید سال‌ها براش کار کرد.
و خدا چقدر دوستمون داشت که محرم زود رسید. توی هیئت، این نوا رو که تکرار می‌کنیم: "از ما به سر دویدن، از تو به یک اشاره" از خودم خجالت می‌کشم.
غمگینم و از خودم ناراحتم به خاطر همه‌ی حرف‌هایی که باید تلاش کنم بزنم اما یا شجاعتش رو ندارم یا پشتکار و همت و شووور... اون شور توی من نیست.
این ایام به کتیبه‌ها نگاه می‌کنم. به روضه حضرت عباس فکر می‌کنم. که چقدر همیشه عاشورا و همه‌جا کربلاست.
چقدر یزید و یزیدی‌ها رو می‌بینم. چقدر معاویه می‌بینم. چقدر امام تنهاست. چقدر مظلوم و بی‌یار و یاور مونده‌.
من می‌دونم شجاعتم رو باید از همین روضه‌ها بگیرم. خیلی منتظرم. خیلی...


پ.ن: به گمانم دیشب خوبِ خوب شدم. شفا گرفتم از باب الحوائج. یکی از طلبه‌های هیئت میکروفن را از دست مداح هیئت گرفت و گفت: حضرت نوح، یک بار اسم پنج‌تن را برد و کشتی‌اش آرام گرفت. گفت یا حمید بحق محمد و یا عالی بحق علی و یا فاطر بحق فاطمه و یا محسن بحق الحسن و یا قدیم الاحسان بحق الحسین... این ذکر یک بار گفتنش کافی‌ است به شرط اینکه شیعه باشیم. اگر شیعه یک بار سوره حمد به میت خواند و بیدار شد، تعجب نکنید... این مقام شیعه است.
و شیعه شدن... چقدر سخته اما من باید در همین روضه‌ها شیعه بشم. شیعه نیستم. شیعه بشم. زندگی‌ام را گره محکم و کور بزنم به روضه‌ها.
به گمانم بعد از این انتخابات، باید همه‌مان در خانه‌هایمان لاینقطع روضه بگیریم برای اباعبدالله. 
کشتی ما که با بسم الله مجراها و مرساها به حرکت درآمده، جز با ذکر نوح نبی، آرام نمی‌گیرد.
۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۵ تیر ۰۳ ، ۱۱:۵۳
نـــرگــــس

در این یکی دو هفته اخیر، گاهی فشار انقدر زیاد می‌شد که می‌خواستم قالب تهی کنم.

به قول محمدمهدی سیار: ترس از افزایش فشار و تحریم برای مذاکره بازی‌های بعدی و دست بسته نشستن دولتمردان و جان به لب کردن مردم برای اخذ مجوز مذاکره و امتیازدهی بیشتر و شرطی شدن اقتصاد ایران و خلاصه تخته گاز رفتن در کوچه‌های بن‌بست. 

کابوس من از یک "فرآیند فرسایشی و قابل پیش‌بینی" که ۸ سال از اوج جوانی‌ من در سرابش سوخت... این کابوس وحشتناک خواب را از چشمم می‌گرفت.

ولی این‌ حالت‌ها برای روزهایی بود که بالای صفحه برنامه‌ریزی روزم، ثواب تلاوت قرآنم را تقدیم به هیچ کسی نمی‌کردم. نه معصومین؛ نه شهدا.

اما روزهایی که می‌نوشتم: ثواب تلاوتم را تقدیم حضرت زهرا سلام الله علیها می‌کنم، تقدیم به شهید رئیسی و همراهانش می‌کنم... خوب بودم و این رد خور نداشت. آن روز من کنشگر می‌شدم. کاری می‌کردم؛ قدمی برمی‌داشتم، هر چند کوچک.

یک روز بعد از دویدن‌ها و خستگی‌ها، بعد از بحث راجع به نظرسنجی‌ها و آراء نزدیک به هم دو نامزد، به همسرم گفتم: اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، فاتحه انتخابات در ایران خوانده است. اگر اوضاع بدتر شود و مردم از این ناامیدتر شوند، حتی مذهبی‌ها هم دیگر رای نخواهند داد.

و این را نه از سر احساسات، بلکه از تحلیل حرف‌های مردم یقین کرده بودم.

خاطرات روزهای سیاه دولت روحانی در ذهنم مرور می‌شد. زلزله سال ۱۳۹۶ کرمانشاه و بی‌سامانی مردم بی‌پناه. انقدر کسی به فکر مردم نبود که تنها گزینه حضور در صحنه جوانان انقلابی و جهادی بود که مبادا امید در دل مردم رنج‌دیده غرب کشور بمیرد. چندین و چند مرتبه همسرم با دوستانش به کرمانشاه رفتند. بار آخر؛ خودم با یک بچه کوچک و بار شیشه همراهشان شدم، هنوز برنگشته بودیم خانه که سیل گلستان آمد و پشت‌بندش؛ سیل پلدختر. و در تمامی این روزهای سخت، مردم مصیبت‌زده و تنها بودند. همسرم در آن شرایط بی‌دولتی ایران؛ نمی‌توانست به من و بچه‌ها اولویت بدهد. رنج‌ و اضطرابی که آن روزها کشیدم، مگر از خاطرم می‌رود؟ روز قبل از سیل پلدختر، با پدر و مادرم و دخترم پلدختر بودیم و من با همان بارِ شیشه، در بلندی تپه شهدای پلدختر دیدم: آب تا مرز ساحل شهر بالا آمده بود. رودخانه غرش می‌کرد. ترس تمام وجودم را گرفته بود و خبر نداشتم که برمی‌گردم خانه و جان به در می‌برم اما خانه‌ی خودم خراب می‌شود و همسرم همچنان بالای سر کاری می‌ماند که دولتی آن را رها کرده.

حالا در همین دو سه شب مانده به روز رای‌گیری، همان ترس سراغم آمده بود. برای دوست اهل دلی نوشتم: یعنی چه می‌شود اگر باز دوباره آن روزهای وحشتناک تکرار شود؟

گفت: هیچ، خداست دارد خدایی می‌کند.

زیر لب تکرار کردم: خدا هست.

ولی خدایی که می‌شناختم اهل تنها گذاشتن ما نبود و نیست. پس این نیت‌های پاک؛ این دل‌های شکسته و این آه مظلومان، خدایا؛ چطور می‌توانی بی‌تفاوت باشی؟ نه! تو ارحم الراحمینی.

به علاوه، خدایا؛ تو خودت گفتی: ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، ولی صدها و بلکه هزاران جوان در این مملکت رویه خود را تغییر دادند، خودمحوری را کنار گذاشتند و کنشگر شدند، مسئولیت اجتماعی خود را به ظهور رساندند... این‌ها تغییر کردند و حتی اگر پزشکیان رئیس جمهور شود، برکت کار ما را تو حفظ می‌کنی، من میدانم، نخواهی گذاشت این تلاش‌ها با فریب و خدعه و نیرنگ لگدمال شود.

من تا همین نیمه شب ۱۵ تیرماه میان خوف و رجا بودم. هرچند قرائن مثبت زیاد می‌دیدم اما دلم قرص نمی‌شد. تا اینکه عکس نمایه پیام‌رسانم را تغییر دادم: سعید جلیلی ۴۴‌

نمایه را که باز کردم، دیدم خودم آن پایین در توضیحات نوشته‌ام: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

گذاشتمش کنار بقیه قطعه‌های پازل‌. امشب تا دیروقت با دوستان مشغول گفت و گو بودم. از خاطرات سفرهای اربعین و کربلایمان گفتیم. من ناگهان یادم آمد الان مدت‌هاست به تلخی‌ها و سختی‌های آن دو بار اربعینی که رفته‌ام فکر نکرده‌ام. بعد از آن زیارت دلچسب در ماه شعبان در نجف و کربلا، انگار همه‌ی غم‌هایم شسته و برده شده بود. یاد آن پرچم‌های زرد بین الحرمین افتادم. روی بعضی‌هایشان نوشته بود: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

امشب که شب قدر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، دیدم در پیامرسانم پیام آمده: موقع نوشتن رای و انداختن در صندوق، ذکر بگویید: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.

صاحب این مملکت شمایید آقاجان. من چه خوشدلم چون شما هستید آقاجان.

ناگهان امیدوار شدم که قلب‌ها مایل به سمت شما شدند آقاجان.

من به این می‌گویم مژده پیروزی آقاجان.


پ.ن: شما هم آرامشی که از سحرگاه جمعه شروع شد رو حس کردید؟
ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها...
۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۰۳ ، ۰۲:۲۵
نـــرگــــس

امروز یکی از دوستانم که تجربه تماس تلفنی‌ام رو قبلا براش فرستاده بودم، بهم پیام داد: چند تا شماره بهت بدم زنگ بزنی؟

گفتم بده. ۸ تا شماره بود. زنگ زدم و تماس‌ها که تموم شد و اینترنت رو وصل کردم که نتیجه رو به دوستم بگم، دیدم نوشته: این‌ها آشنا هستند. زیاد من رو قبول ندارند چون تو خط فکری همدیگه نیستیم. بعدا نتیجه رو بهم بگو.

خیلی بامزه بود...

دیدم اینم یک جورشه. اگر خودمون نمی‌تونیم با آشناهامون صحبت کنیم، شماره‌هاشونو بدیم به دوستان معتمدمون. :)

نتیجه تماس‌ها رو به صورت نظر می‌ذارم ببینید.

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۹:۰۱
نـــرگــــس

یه ذره حرف سیاسی نزنیم‌.‌ خب؟


درست روز آخر ترم خرداد باشگاهم بود. بعد از کلاس به مربی گفتم: من نمیدونم چرا فلان چیز رو از بدنم انتظار دارم، بهش نمی‌رسم؟

خانم واو مربی‌مون، یه مقدار از مهم‌ترین بخش قضیه گفت. یعنی تغذیه.

و من از کم‌خوابی‌ام سر بعضی جلسات گفتم و علاقه‌ام به کلپچ. و ایشون گفت: برای سوزوندن کالری کلپچ باید یک روز کامل پیاده روی کرد و دوید! :(

و آخرش هم مربی گفت: ولی به نظرم تو خوبی و چه انتظاری داری بعد از سه تا بچه؟

حالا دو هفته از اون روز می‌گذره. تو این مدت من یه ذره از نظر خوراک بیشتر مراعات کردم و با کمال تعجب و تقریبا ناگهانی، چیزی که انتظار داشتم، خیلی به تحقق نزدیک شده.

درس اول اینکه: بله! یکی دو هفته هم اثر داره :) در ناامیدی بسی امید است.

اما درس دومی در کار نیست. من واقعا ناراحتم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم از فانتزی باربی شدن دست بردارم؟ چرا اینقدر اثر باربی در ذهن من قوی و عمیق بوده و هست؟ اصلا من دارم شبیه کی میشم؟ چرا فرهنگ آمریکایی دست از سرم بر نمیداره خدایا؟ یا نه؟ ربطی به اونا نداره؟ خدایا گیج گیجم. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۱ تیر ۰۳ ، ۰۲:۵۸
نـــرگــــس

دوستان عزیز سلام.


دیشب حجم زیاد هجمه برای تغییر نظرات امت حزب الله رو دیدیم. عده‌ای تلاش کردند هر طور شده حتی کسانی که رای‌شون آقای جلیلی هست، نظرشون رو تغییر بدن. با وجود اینکه می‌دونند آقای جلیلی پیشتاز هست در نظرسنجی‌ها. و این بی‌اخلاقی رو در روز ممنوعیت تبلیغ برای انتخابات کردند.


من خواهشم اینه...

دوستان!

اگر نظرتون آقای جلیلی بوده تا قبل از دیروز و دیشب، نظرتون رو تغییر ندید.

و اگر نظرتون آقای قالیباف بوده تا قبل از دیروز و دیشب، باز هم طبق تصمیم و تشخیص‌تون عمل کنید.


وارد این موج‌ها و فضای روانی تبلیغاتی شب انتخاباتی نشید تا ان شاءالله با تشخیص و بصیرت خودمون، رستگار بشیم و امام زمان ازمون راضی باشه.


لطفا لطفا به اطرافیان‌ و دوستان‌تون هم همین مطلب رو برسونید.

ان شاءالله از شر فتنه‌ها در امان باشیم.

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۱۱:۲۴
نـــرگــــس

چهارشنبه ناگهان خیلی استرسی شدم. نظرسنجی‌های غیررسمی در فضای مجازی منتشر شده بود. حجم زیادی از تحلیل‌ها و نظرهای مختلف و ناامیدکننده روانه پیامرسانم شده بود. اینکه آخرش پزشکیان یا دور اول یا دوم می‌بره و باید به قالیباف رای بدید و ...
وجدانم قبول نمی‌کرد. منی که مناظرات رو دیدم و به تشخیص اصلح رسیده بودم، سیاه‌نمایی‌ها حالم رو بد می‌کرد. با خودم عهد کرده بودم که نذارم تصمیم‌سازی جریانات گردن‌کلفت در کشور، روی تصمیمم اثر بذارن.
صبح چهارشنبه، اول دفتر برنامه‌ریزی‌ام نوشتم:
ثواب تلاوت قرآن امروزم رو هدیه میدم به شهید رئیسی و همراهانش. بعد رفتم باشگاه ورزش. یک ساعت بعد، نصف یک جز رو با دوستم مباحثه کردم و این گذشت.
عصری بچه‌ها رو بردم مسجد محل؛ مهد کودک تابستانی.
می‌خواستم قرآنم رو باز کنم که دوباره پیامرسانم رو باز کردم. پیامی که برام از پویش انتخاباتی بیس‌کال دکتر جلیلی اومده بود، پیدا کردم و ربات رو در پیامرسان بله فعال کردم.
شروع کردم به تلفن زدن.
اولش بلد نبودم. وقتی زنگ می‌خورد و برمی‌داشتند، بعد از مقداری توضیح، طرف می‌گفت وقت ندارم و سر کارم.
فهمیدم بعد از سلام و وقت به خیر، باید بپرسم زمان مناسبی تماس گرفتم یا خیر؟
اینجور وقت‌ها بیشتر جواب مثبت بود. می‌گفتند بفرمایید.
ادامه می‌دادم: من از یک پویش انتخاباتی باهاتون تماس می‌گیرم و ما از حامیان دکتر سعید جلیلی هستیم. می‌خواستم ازتون بپرسم شما قصد مشارکت در انتخابات رو دارید؟
وقتی می‌گفت نه، می‌گفتم خیلی خب، اما توجه دارید که این فرصت و موقعیت هر چهار سال یک بار پیش میاد و این حق شماست و اگر ازش استفاده نکنید، دیگران برای شما تصمیم می‌گیرند.
وقتی می‌گفت بله ولی بازم نمی‌خوام رای بدم، خیلی ادامه نمیدادم تا برم سراغ یک مردد واقعی.
وقتی می‌گفت شرکت می‌کنم، بهش می‌گفتم خب، می‌تونم جسارتا بپرسم به چه کسی می‌خواهید رای بدید؟
مورد بود بهم گفت من از اعضای ستاد برگزاری انتخاباتم و نمی‌تونم رای‌ام رو بگم.
یا یکی دیگه گفت که من تصمیم نگرفتم. اما وقتی ادامه دادم، گفت که انقدر مریض هست که نمی‌دونه فردا زنده هست یا نه. عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم. البته این مورد مال اون چند تماس اول بود که هنوز یاد نگرفته بودم بپرسم وقت دارند یا نه.
یکی دیگه محکم گفت: جلیلی. ازش خواهش کردم که بقیه رو هم تشویق کنید. اجرتون با امام زمان.
یکی دیگه محکم گفت: پزشکیان چون ما مال شهر لار هستیم و با موسوی لاری فامیلی دور داریم و طرفدار خاتمی هستیم و بعد از آقا، حاضریم چشم ما کور بشه اما تو یکی از چشمای خاتمی خار نره. هرچی خاتمی گفته ما می‌خواهیم همون بشه چون در زمان خاتمی، عسلویه و ... آباد شد و قبلش یک میخ در این زمین نبود.
اما سه مورد مردد بودند که من به احتمال زیاد موفق شدم و خیلی تجربه شیرینی شد.
اولی یک آقایی بود که می‌گفت من جمعه هم سر کار میرم. گفتم ولی فقط یه ذره وقتتون رو می‌گیره و ازش خواستم حالا که مناظرات رو ندیده، به جلیلی رای بده چون واقعا براش کار کردن برای مردم و پیشرفت کشور مهمه. بزرگ شدن سفره مردم و سبد غذایی‌شون مهمه. عزت ایران جلوی دشمن براش مهمه.
گفتم من می‌دونم که شما من رو نمی‌شناسید اما من یک مادرم و با بچه‌هام اومدم مسجد و خودجوش دارم زنگ می‌زنم و به جایی وصل نیستم. برای اینکه می‌خوام حرف رهبر زمین نمونه و یک انتخابی کنیم که دل امام زمان شاد بشه.
خیلی ناگهانی انگار اون آقا تصمیمش رو گرفت. بعد مصمم به من گفت: خواهرم من بزرگ یک خانواده هستم و هفتاد هشتاد نفر به حرف من گوش میدن؛ من به همه‌شون میگم به جلیلی رای بدن.
این تماس که بعد از تعداد زیادی تماس ناموفق، اولین تماس موفقم بود، انقدر بهم چسبید که با وجود اینکه می‌خواستم ادامه ندم، باز هم ادامه دادم تا شارژ باتری موبایلم شد ۳ درصد.
دومین تماس موفقم یک آقای نسبتا جوان بود که کارگر بود و گفت خود پزشکیان بهم زنگ زده و گفته بهم رای بدید. گفتم اون یک تماس ضبط شده بوده اما من یک آدم واقعی هستم که به جایی وصل نیستم. گفت چقدر بهم پول میدی برم رای بدم؟
گفتم برادر من، من یک میلیون بهت پول بدم، اما اگه مستاجری، با این پول خونه‌دار میشی؟ یا اگر ماشین نداری، ماشین‌دار میشی؟ اما بیا به کسی رای بده که با بهتر کردن وضعیت اقتصادی، از همه لحاظ زندگیت بهتر بشه. این مورد هم عجیب بود. انگار چند نفر از دوستانش دورش بودند. راضی شد و گفت باشه اما خیلی مطمئن نشدم. به گمونم می‌خواست از سر بازم کنه.
مورد سوم یک کشاورز بود که وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم پدربزرگمه. زیر سایه یک درخت در بعدازظهر کنار زمینش، با صورت آفتاب سوخته و دستای پینه بسته داره باهام حرف می‌زنه. وقتی گفت کشاورز هستم، دعا کردم که الهی امسال محصول خیلی خوبی برداشت کنید و گفتم به کسی رای بدید که به فکر شما روستایی‌هاست. به فکر زمین و محصول شماست و می‌خواد که پول محصولاتتون بره تو جیب شما.
خیلی باهام ارتباط جدی برقرار نکرد تا اینکه گفتم من می‌دونم شما من رو نمی‌شناسید اما من با اینکه شهر هستم، ولی برام روستا خیلی مهمه. پدربزرگ من کشاورز بوده. خودم مدتی در روستا زندگی کردم و پیشرفت ایران برام خیلی مهمه.
اینجا بود که خودش رو لو داد و گفت من باید با پسرم و عروسم مشورت کنم و ببینم نظر اونا چیه.
ولی پرسید که بهشون بگم چی گفتی؟ و من دوباره گفتم. گفتم دعا کنید یک کسی رو انتخاب کنیم که دل امام زمان شاد بشه...
اصلا جنس این مکالمات برام خیلی واقعی بود. با مردمی صحبت کردم که خیلی از دنیای مجازی دور بودند و همین قضیه رو خیلی شیرین می‌کرد. دیگه خبری از تلخی‌ها و دعواهای در فضای پیامرسانم نبود.
بعد از این تماس‌ها دلم خیلی آروم گرفت.
نمی‌دونم توفیقش به خاطر چی نصیبم شد. به خاطر اون هدیه ثواب تلاوت به حاج آقا رئیسی بود، دعوت شدم؟ یا اینکه دلم انقدر دغدغه پیدا کردم که فکر و ذکرم من رو به سمت همه این کنشگری‌ها برد.
حالا فقط می‌دونم که بازم باید از روح حاج آقا رئیسی و همراهانش کمک بخواهیم. کار به دور دوم می‌کشه و ما یک هفته وقت داریم بازم کار کنیم. سخت تلاش کنیم و یک قدم کوچک به سهم خودمون برداریم تا پازل نقش باشکوهمون رو کامل کنیم.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۲
نـــرگــــس

این روزها بیشتر در فضای رو در رو با آدم‌ها حرف می‌زنم. حرفم رو می‌زنم و تنها چیزی که می‌خوام اینه که اون آدم یه ذره دلش بخواد بشنوه. همین کافیه. قصد منم تغییر نظرشون نیست. ولی میگم به امید روشن کردن یک شمع خیلی کوچیک توی ذهن اون آدم.
منی که اصلا جلوی آقایون فامیل نطق که نمی‌کنم هیچ؛ به زور خودم رو به سلام کردن راضی می‌کنم، این چند روز دو بار وارد عمل شدم. یک بار در فامیل خودمون که البته همسرم حضور نداشت، یک دفعه هم نصفه و نیمه در طرف خانواده همسر.
دلشوره عجیبی دارم...
حضرت مصطفی جانشین رئیس ستاد تبلیغاتی دکتر جلیلی شده در شهرستان ری. واقعا این یک هفته گذشته خیلی سخت گذشت. مخصوصا توی این گرما. رفت و آمد با بچه‌ها با خودمه و پوستم کنده شده. زیر چشمام یه ذره گود رفته اما خوشحالم که همسر نیست...
دلشوره عجیبی دارم...
خودم رو مشغول می‌کنم که فکر نکنم. قرآن می‌خونم و آرامش دارم. هر روز یک جلد کتاب سبک رو فتح می‌کنم. کارهای خونه رو پرفشار و سریع انجام میدم. بچه‌ها رو می‌برم مسجد کلاس قرآن و مهد. تنهایی بدون همسر، با بچه‌ها می‌ریم جشن تکلیف، مهمونی خونه رفیق، مهمونی غدیری فامیلی دایی‌های سیدم، مهمونی غدیری فامیل‌های دورِ مهربونمون. عیادت دخترخاله‌ام و برادرزاده‌اش که با فاصله یکی دو هفته، عمل جراحی داشتند...
با آدم‌هایی که دوستشون دارم، ساعت‌ها حرف می‌زنم. از کاندید مورد نظرمون می‌گیم و از چرایی انتخابمون و از دغدغه‌ها و فکرهامون.
امروز ساجده رو دیدم. یکی از نخبه‌های انقلابی این کشوره بی‌اغراق. از من کوچیکتره و پایان‌نامه‌اش در رشته فیزیک رو میره ‌که دفاع کنه ان شاءالله.
با هم از خیلی چیزها حرف زدیم. از "کاما" فضای کار اشتراکی مادران می‌‌گفت و من حسودیم میشد بهش که میره کاما. ساجده اصرار داشت که کاما رو تو محل خودمون راه بندازم. وقتش رو ندارم. انگیزه‌اش رو هم ندارم و به تبع همین، توانش رو در خودم نمی‌بینم. ضمنا اصلا برام کارآمد نیست که برای دو سه تا بچه وسیله بردارم و بذارم توی کیفم و کتاب و لب‌تاپ‌ هم بردارم و دست بچه‌‌‌ها رو هم بگیرم برم یه جایی حتی اگر کوچه بغلی باشه، چون کیفم فوق‌العاده سنگین میشه. بعدم مریض میشم چون مستعد دیسک گردنم. همین دلیل‌ها برام کافیه که حسودی نکنم.

ساجده می‌گفت ما باید بگردیم دنبال راه سوم چون اولویت‌مون مادریه.
گفتم من هیچ وقت اولویتم مادری نبوده. من سعی کردم همون قدر برام مادر بودنم مهم باشه، که همسر بودنم؛ که دختر بودنم، که نقش اجتماعیم و ...
اینکه بگیم زن‌هامون مجبورند بین "تنها گذاشتن بچه‌شون در یک فضای بد و ادامه تحصیل یا اشتغال" یا "موندن در خونه و مراقبت از بچه‌شون" اسمش انتخاب مادری به عنوان اولویت نیست.
"اولویت بندی" انتخاب بین دو تا کار ضروری و مهم و واقعی هست.
توی پرانتز بگم: بعضی از شغل‌های خانم‌ها، ایفای نقش و انجام مسئولیت اجتماعی نیست، صرفا راهی برای کسب درآمد هست که خداوند از عهده زن برداشته در شرایط معمول. البته این نکته رو هم بگم که اگر یک زنی مشغول انجام یک سری مسئولیت اجتماعی و ادای دین به جامعه بود، یه وقت یک کار دلی هست که میشه بین کار بیرون و مسئولیت خانه جمع کرد. یک وقت اون کار، در یک حد حداکثری هست و گریزی هم ازش نیست. مثل کار معلمی، پرستاری و ... در این شرایط که طرف داره جون میذاره، حقوق باید تناسب داشته باشه با نیازهای زندگی زن. چون زن بتونه یک سری کارهای زندگی رو برای خودش و بچه‌هاش تسهیل کنه‌. یعنی می‌خوام بگم من نفی کننده درآمد برای خانم‌ها نیستم.

ولی همیشه به مامانم گفتم: در درجه اول، دنبال پول و درآمد نیستم. می‌خوام گره باز کنم. می‌خوام ادای دین کنم.
به ساجده داشتم می‌گفتم: من مخالف این ادبیات اولویت بودن مادری هستم. تربیت نسل باید هدف‌مون باشه، تعالی انسان، پیشبرد خانواده باید هدف باشه.
اگر تربیت و تعالی برامون مهم بود، اونوقت همسر برامون مهمه؛ پدر و مادر مهمه، بچه‌ها مهم هستند؛ تعداد فرزند مهم میشه. تعاملات و مسئولیت‌ها و وظیفه اجتماعی‌مون مهم میشه.
بعد یک تعادل واقعی شکل می‌گیره.
اونوقت اگر مثل بانو مرضیه دباغ اگر خانواده‌ات رو رها کردی ظاهرا، ولی در حقیقت همون هدف رو داری پیش می‌بری.
زن‌های ما، تربیت رو باید بلد باشند و باید براشون دغدغه باشه. اگر بلد بودند، چه شاغل چه خانه‌دار، بچه‌هاشون خوب تربیت میشند. اگر بلد نبودند، چه شاغل چه خانه‌دار، نسل‌شون رو از دست میدن.  اشتغالات زن، مانع اصلی نیست. قضیه، قضیه فهم تربیت هست.
حرف زیاد زدیم. همینایی که اینجا نوشتم می‌تونه موضوع یک مقاله علمی ترویجی بشه. یک موضوع دیگه هم مطرح کردم که ایده‌اش از کارتون محبوبم بابالنگ‌دراز توی ذهنم افتاد. اونم یک مقاله علمی پژوهشی میشه. شاید حوصله کردم و بعدا در موردش نوشتم.

به ساجده گفتم، برام دعا کن. من واقعا نمی‌دونم چطور بشینم این مقاله‌ها رو که پیشکش!!! مقاله مستخرج از پایان‌نامه‌ام رو بنویسم در حالی که کشور انقدر نیاز داره به این حرفا ولی کمک لازم رو ندارم. فقط اگر ۴ بار، به مدت ۴ ساعت تمرکز پشت سر هم داشتم، مقاله اول تموم بود. شاید هم کمتر از این زمان...
ما به یک ادبیات جدید برای دعوت مردم به انتخابات نیاز داریم...
به یک ادبیات جدید برای توضیح روابط زوجین در فرهنگ اسلامی و الگوی حل مشکل بین زوجین نیاز داریم...
ساجده گفت دعای حیات طیبه حضرت زهرا رو بخونم. باید بذارم توی برنامه‌ام.
دلشوره دارم...
توی دلم میگم یا امام زمان خودت کمک کن. گرچه می‌دونم هیچ قدمی برات برنداشتم که مشمول دعات بشم.
رئیسی عزیز، حاج آقا هارداسان؟ تو بیا و به داد کشوری برس که به عشق خدا، پشت سرت گذاشتی و رفتی. بیا ما دست تنهاییم.


پ.ن: عیدتون مبارک 🥲
خواستم بگم گوشیم یه مدت خراب بود و تا به پردازشگرش یه کوچولو فشار می‌اومد خاموش می‌شد. تازه درستش کردم. ان شاءالله پیام‌ها رو جواب میدم.
۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۳ ، ۰۰:۴۲
نـــرگــــس

گاهی به جای اینکه وقت و انرژی‌مون رو بذاریم روی اصلاح عقاید...

باید سرمایه‌گذاری کنیم روی ترمیم روابط.

مخصوصا وقتی اون آدم‌ها؛ ازمون بزرگترند و احترامشون واجب.

۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۰۱:۱۵
نـــرگــــس