فلسفه این تقلا، این کوشش
در این یکی دو هفته اخیر، گاهی فشار انقدر زیاد میشد که میخواستم قالب تهی کنم.
به قول محمدمهدی سیار: ترس از افزایش فشار و تحریم برای مذاکره بازیهای بعدی و دست بسته نشستن دولتمردان و جان به لب کردن مردم برای اخذ مجوز مذاکره و امتیازدهی بیشتر و شرطی شدن اقتصاد ایران و خلاصه تخته گاز رفتن در کوچههای بنبست.
کابوس من از یک "فرآیند فرسایشی و قابل پیشبینی" که ۸ سال از اوج جوانی من در سرابش سوخت... این کابوس وحشتناک خواب را از چشمم میگرفت.
ولی این حالتها برای روزهایی بود که بالای صفحه برنامهریزی روزم، ثواب تلاوت قرآنم را تقدیم به هیچ کسی نمیکردم. نه معصومین؛ نه شهدا.
اما روزهایی که مینوشتم: ثواب تلاوتم را تقدیم حضرت زهرا سلام الله علیها میکنم، تقدیم به شهید رئیسی و همراهانش میکنم... خوب بودم و این رد خور نداشت. آن روز من کنشگر میشدم. کاری میکردم؛ قدمی برمیداشتم، هر چند کوچک.
یک روز بعد از دویدنها و خستگیها، بعد از بحث راجع به نظرسنجیها و آراء نزدیک به هم دو نامزد، به همسرم گفتم: اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، فاتحه انتخابات در ایران خوانده است. اگر اوضاع بدتر شود و مردم از این ناامیدتر شوند، حتی مذهبیها هم دیگر رای نخواهند داد.
و این را نه از سر احساسات، بلکه از تحلیل حرفهای مردم یقین کرده بودم.
خاطرات روزهای سیاه دولت روحانی در ذهنم مرور میشد. زلزله سال ۱۳۹۶ کرمانشاه و بیسامانی مردم بیپناه. انقدر کسی به فکر مردم نبود که تنها گزینه حضور در صحنه جوانان انقلابی و جهادی بود که مبادا امید در دل مردم رنجدیده غرب کشور بمیرد. چندین و چند مرتبه همسرم با دوستانش به کرمانشاه رفتند. بار آخر؛ خودم با یک بچه کوچک و بار شیشه همراهشان شدم، هنوز برنگشته بودیم خانه که سیل گلستان آمد و پشتبندش؛ سیل پلدختر. و در تمامی این روزهای سخت، مردم مصیبتزده و تنها بودند. همسرم در آن شرایط بیدولتی ایران؛ نمیتوانست به من و بچهها اولویت بدهد. رنج و اضطرابی که آن روزها کشیدم، مگر از خاطرم میرود؟ روز قبل از سیل پلدختر، با پدر و مادرم و دخترم پلدختر بودیم و من با همان بارِ شیشه، در بلندی تپه شهدای پلدختر دیدم: آب تا مرز ساحل شهر بالا آمده بود. رودخانه غرش میکرد. ترس تمام وجودم را گرفته بود و خبر نداشتم که برمیگردم خانه و جان به در میبرم اما خانهی خودم خراب میشود و همسرم همچنان بالای سر کاری میماند که دولتی آن را رها کرده.
حالا در همین دو سه شب مانده به روز رایگیری، همان ترس سراغم آمده بود. برای دوست اهل دلی نوشتم: یعنی چه میشود اگر باز دوباره آن روزهای وحشتناک تکرار شود؟
گفت: هیچ، خداست دارد خدایی میکند.
زیر لب تکرار کردم: خدا هست.
ولی خدایی که میشناختم اهل تنها گذاشتن ما نبود و نیست. پس این نیتهای پاک؛ این دلهای شکسته و این آه مظلومان، خدایا؛ چطور میتوانی بیتفاوت باشی؟ نه! تو ارحم الراحمینی.
به علاوه، خدایا؛ تو خودت گفتی: ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. اگر دکتر جلیلی رای نیاورد، ولی صدها و بلکه هزاران جوان در این مملکت رویه خود را تغییر دادند، خودمحوری را کنار گذاشتند و کنشگر شدند، مسئولیت اجتماعی خود را به ظهور رساندند... اینها تغییر کردند و حتی اگر پزشکیان رئیس جمهور شود، برکت کار ما را تو حفظ میکنی، من میدانم، نخواهی گذاشت این تلاشها با فریب و خدعه و نیرنگ لگدمال شود.
من تا همین نیمه شب ۱۵ تیرماه میان خوف و رجا بودم. هرچند قرائن مثبت زیاد میدیدم اما دلم قرص نمیشد. تا اینکه عکس نمایه پیامرسانم را تغییر دادم: سعید جلیلی ۴۴
نمایه را که باز کردم، دیدم خودم آن پایین در توضیحات نوشتهام: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
گذاشتمش کنار بقیه قطعههای پازل. امشب تا دیروقت با دوستان مشغول گفت و گو بودم. از خاطرات سفرهای اربعین و کربلایمان گفتیم. من ناگهان یادم آمد الان مدتهاست به تلخیها و سختیهای آن دو بار اربعینی که رفتهام فکر نکردهام. بعد از آن زیارت دلچسب در ماه شعبان در نجف و کربلا، انگار همهی غمهایم شسته و برده شده بود. یاد آن پرچمهای زرد بین الحرمین افتادم. روی بعضیهایشان نوشته بود: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
امشب که شب قدر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، دیدم در پیامرسانم پیام آمده: موقع نوشتن رای و انداختن در صندوق، ذکر بگویید: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
صاحب این مملکت شمایید آقاجان. من چه خوشدلم چون شما هستید آقاجان.
ناگهان امیدوار شدم که قلبها مایل به سمت شما شدند آقاجان.
من به این میگویم مژده پیروزی آقاجان.
پ.ن: شما هم آرامشی که از سحرگاه جمعه شروع شد رو حس کردید؟
البته فقط پیروزی در انتخابات نیست ها
برام جالبه
زندگی شما
واقعا اینجوریه که مردم جای خالی دولت رو پر می کنند؟
شاید
ولی اینکه دولت جای خالی مردم رو پر کنه؟
بعیده