هشدار: بهتر است با روح و روان خود بازی نکنید و این پست را نخوانید. این پست صرفا برای دل بلاگر نوشته شده است.
خب چرا یه زنگ به ما نزدی؟ تو که میدونستی ما میدونیم که گوشیت خاموشه! اصلا مگه از وقتی از در خونه خارج شدی که بری مسجد دیگه به تلفنت جواب دادی؟ قبل از اذان صبح که معتکف نشده بودی! دو دفعه بهت زنگ زدم! جواب دادی ببینی چه مرگمه؟ چرا تو طول این سه روز خودت زنگ نزدی؟ یه لحظه اون لعنتی ات رو روشن میکردی و یه خبر از خودت به ما میدادی. خدا میدونه فردای روزی که رفتی به شوهرم گفتم:"چقدر دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ میزد!" چرا انتظار داری سه روز تمام بهمون بیمحلی کرده باشی، طوری که ماها برات شعر "بذار تو حال خودم باشم! نه نمیخوام باشم" تتلو رو بخونیم. بعد هم روز سوم به محض گفتن اذان مغرب بهت زنگ بزنیم و قربون صدقهات بریم؟ خب با این همه فوران احساسات تو(!) منم چشمهی احساسم خشک میشه دیگه! مامان خسته نشدی اینقدر برای خودت روضه خوندی؟ چرا یه وقتایی منو آدم حساب میکنی مثل وقتی که میخوای بری اعتکاف و پسرات رو بهم بسپری و بعد یه وقتایی آدم حسابم نمیکنی! صدامو نمیشنوی! کی ها؟؟؟مثل همین امشب، وقتی لبتاپتو ازم گرفتی و مودم رو هم خاموش کردی! غیر از این مورد بگم؟؟ وقتی که دارم با هیجان از احساساتم حرف میزنم. از آرزوهام حرف میزنم. از کتابی که خوندم. فیلمی که دیدم. کلاسی که رفتم.
مامان! مامان! تو خودت علاقه ای به احساسات من نداری! الان هم فقط چون توی قرنطینه بودی حالت بد شده. شاهدش هم همینه که ساعت یازده و نیم میبینم که رفتارات عادی شده. یادته وقتی داشتی خداحافظی میکردی دوست نداشتم بری؟ دوست نداشتم خدافظی کنم. اما تو توی چشمای آدم نگاه نمیکنی و زودی دلت میخواد فلنگ رو ببندی! دوست نداری بغلت کنم. از بس شوق عبادت داری! آخه تو چجور مومن و مذهبیای هستی؟
مامان! تو حتی نمیذاری من با کسی توی خونه شما حرف بزنم. با بابام که حرف میزنم گاهی آنچنان میزنی توی ذوق آدم. انتظار داری خفه شم (اشک میریزم) مامان نمیدونی این مدت که نبودی چقدر من و مهدی باهم خوب بودیم. ما اصلا مشکلی با هم نداشتیم. کاش میذاشتی من و مهدی باهم یه رابطهی طبیعی داشته باشیم...
مامان! حالم از این همه سفت و سختی بیخود و بیجهت و دگمی و بیاحساسی چند خادم جوان و خشک مغز به هم خورد.
حتی حالم از مسجد جمکران هم به هم خورد.
مامان! تو هم جوان بودی مثل اینها بودی؟ فکر کنم بچه بودم فقط بابا برایم شعر "دختری دارم شاه نداره" را میخواند. تو نه تنها از شعر، بلکه از موسیقی و سینما هم بدت میآمد. تازگی ها رضا دارد کمی تو را تغییر میدهد. دمش گرم. من که هر وقت به تو گفتم فلان فیلم چقدر مضمون خوبی دارد، با شک و تردید به صحت کلامم، موضوع را عوض کردی. در مقابل هر وقت درمورد یک چیز خوب حرف زدی یا انتظار داشتی با شوق و ذوق از آن استقبال کنم یا اینکه فکر میکردی من به بلوغ کافی برای درک آنچه تو از آن دم میزنی، نرسیده ام.
مامان! چرا؟
من که همیشه به تو چشم گفتهام. حداقل از دو تا پسرت بیشتر چشم گفتهام اما اکثرا مغضوب تو بوده ام. امشب این همه گله کردی به منی که مسئولیتم را دوچندان کردهبودی ولی به رضاجانت زنگ میزنی و دلم تنگت شده، نثارش میکنی؟
فکر نمیکنی من هم اگر بیشتر ولی کمتر از او محتاج محبت تو نیستم؟ (اشک میریزم)
مامان! بعد از نیم ساعت یک ساعت شکایت و گله، میگویی: "البته همین که خیالم را از بابت خانه و بچهها راحت کردی خودش کلی بود!" و بعد برای جبران این محبت من میگویی: "من هم حاضرم فاطمهزهرا را نگه دارم تا تو به علایق خودت برسی"
مامان جان! ممنون. اولا من خیالم راحت نمیشود که بیشتر از یک ساعت بچهام را حتی پیش تو بگذارم. نه اینکه بهت اعتماد ندارم. نه! چون باید باشم. چون حضور من مهم است. چون بچهام میشود مثل خودم: پر از کمبود محبت.
ثانیا چرا میخواهی معامله کنی؟ وظیفهام بود هرچه که برایت کردم. قابلت را نداشت.
ولی کاش فضایی را مهیا میکردی که حرف دلم را می توانستم رودررو بهت بزنم. نه اینکه نگران دعوا و قهرت باشم. مامان! کاش میذاشتی بغلت کنم و تو هم با عشق فشارم میدادی به سینهات. مامان! چرا؟
پ.ن: نمیدونم چه اتفاق عجیبی افتاد که امروز صبح، وقتی که میخواست بیدارم کنه که بیام کلاس ** و منم خوابآلو خوابآلو داشتم جوابش رو میدادم که نمیآم، وقتی ناامید شد از اومدنم، بوسم کرد... مثل مادری که دختر هفت سالهاش رو میبوسه! ازش بعید بود!
نزدیک انتخابات داریم میشیم.
منم خیلی جدی دارم تحلیل ها رو میخونم و میشنوم. و خدا میدونه چه کارای مسخرهای که برای فهمیدن تحلیل ها نکردهام!
امسال بنا دارم برعکس دوره قبل، اسم کاندید منتخبم رو به کسی نگم و به قول معروف علنی اش نکنم.
اما یه چیز مهمتر اینه که دارم تلاش میکنم خانوادهام و شوهرم خیلی از این پیگیریها و رصدهام باخبر نشن. دلم میخواد جو خانواده آروم بمونه.
سیاست مدارها میان و میرن ولی من میمونم و حرص و جوشهایی که خوردم و بحثهای بیهودهای که کردهام.
شما هم موافقید؟
خدای بزرگ، من توبه میکنم از ناسپاسی.
امشب دوباره تلنگر خوردم از تو. ممنونم از تو.
چقدر به من نمایاندی فقر و مشکلات مردم را تا بفهمم چهقدر حالم خوب است!؟
حی زین العابدین دمشق
حلبی آباد کنار جمکران
خانههای کلنگی کنار حرم بانو معصومه س___ آدمهایی که فقط نفس میکشند
خانههای از جنگ ویران شده___ آواره ها
زنی در به درِ یک قران پول، با یک شوهر جانباز، مطرود حتی از بنیاد شهید
بچه های محروم از درس، آینده، اعتبار
خدایا ببخش... من اصلا نمیدانم، نمیفهمم روی چه حسابی به من عطا کردی؟
خدایا ببخش... چطور میتوانم تو را شکر کنم؟
خدایا ببخش... که جنبه ندارم! باید حتما کیف و کفشم فلان و بهمان باشد! باید مانتو ام با روسری ست باشد! باید همه چیزم چنین و چنان باشد! چون... باید مطابق شان و منزلتم باشد!
خدایا به من بنما.... رسالتم را!
*
چقدر امشب به این فکر کردم چگونه میتوان دنیا را از این بدبختیها نجات داد. چرا به نتیجه ای نمیرسم؟؟؟
قبلا که اینترنت نبود، بازار روزنامه و اخبار TV و مجله و هفتهنامه مثل چای داغ و لبسوز بود.
وقتی اینترنت اومد یه ذره از دهن سوزی این بالایی ها کم شد ولی همچنان داغ بودند.
وقتی که شبکههای مجازی مثل تلگرام و اینستاگرام بین مردم خیلی مستقبل شد (یعنی استقبال شد ازشون) دیگه اساسا بعضی از اینها دارند کارکرد خودشون رو از دست میدن. مثل اخبار شبکه یک که روز به روز بیمزه تر و یختر میشه.
این روزها همه اخبار رو به سرعت نور جابهجا میکنند. و به سرعت صوت اون رو نقد و تحلیل و بررسی میکنند.
این روزها "خیلیها" که بلد بودند بنویسند یا حرف بزنند ولی از یک تریبون درست و درمان محروم بودهاند؛ حالا میتوانند حرفشان را به گوش چندk آدم برسانند. لااقل از هیچی بهتر است. حتی میبینیم بعضی از این "خیلیها" از قضاوت شدن و فحش خوردن نالان اند؛ اما باز هم مینویسند. چون اگر از این شنیده شدن ناراضی بودند، بساطشان را تا الان صد بار جمع کرده بودند.
در بازار داغ خبر هم، چه خبر مذکور سیاسی باشد چه اجتماعی چه اقتصادی و چه فرهنگی و هنری و چه مذهبی، همه چیز به یک مساله برگردانده می شود. توجه کنید: برگردانده میشود: سیاست.
و این همان سیاست زدگی است.
اما ننوشتم که نقد سیاست زدگی بکنم. فی الواقع کمی طفره رفتم. نوشتم که نقد حرفزدگی بکنم. (الان میتوان انتقاد کرد که تو همین الان هم دچار حرفزدگی هستی).
آره. من حس میکنم حالا با پدیدهی جدیدی روبرو شدهایم: حرفزدگی
کشف جدید من در پی خواندن و شنیدن های بسیار درمورد سید مرتضی آوینی اتفاق افتاد.
در اینستاگرام و تلگرام و تلویزیون و روزنامه و مجله؛ افراد بسیاری صفحات خود را پر کردند از حرف و حرف و حرف درمورد وی اما دریغ از درک واقعیت. چه از طرف گوینده چه شنونده.
مگر چند جمله از سخنان سید مرتضی آوینی را بازنشر کردید که اینقدر ادعای شناساندن آوینی را به ملت دارید؟
ما دو سه خط میخوانیم و دو جمله میشنویم و سپس چندرغاز دریافتیمان را با تصورات دیگرمان قاطی پاتی میکنیم و یک چیز وهم آلودی تولید میکنیم و زندگیمان را با همین وهمیّات ادامه میدهیم. بدتر اینکه وهم زده هستیم و نمیدانیم و وهمیّات یک عده وهمزده دیگر را هم چشمبسته و ذیل این پندار غلط: "نظر هرکسی محترم است" قبول میکنیم.
حرفزدگی یعنی دلمان میخواهد حرف بزنیم. بیربط و باربط.
حرفزدگی یعنی سکوت هیچ معنایی ندارد و هیچ جایگاهی ندارد و هیچ فایدهای برای انسان ندارد.
حرفزدگی یعنی خالی کردن حرفها از فکر.
+در مهمانی زیارت قبولی پدربزرگ و مادربزرگم، همهی بزرگان فامیل نشسته بودند. گوش کردم دیدم مرد گندهی سی ساله دارد درمورد کور بودن خفاش سخنرانی میکند.
آخه ضرورت داره؟
+امشب مامان رفت اعتکاف. من ماندم و نگهداری از دو پسر رشیدش.
بهش میگم: رفتی بهشت و من رو گذاشتی تو جهنم. اما معلومه خدا دوستم داشته چون میخواد من جهنمم رو تو همین دنیا بکشم.
_ میتونی اینطور نگاه کنی به قضیه. میتونی اینطور هم ببینی که الان تو داری رشد اصلی رو میکنی. تو داری عبادت واقعی رو میکنی...
_ (با لحن صدای شهید آوینی) پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند. اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
++امشب جاریجان گفت: که راستی اینستاگرامت رو داری هنوز؟
_آره ولی پرایوتش کردم که کم کم خلوت شه و ببندمش.
_ راستی ریپورت شده بودی. نه؟
_ آره. اصلا از همینه اینستاگرام بدم میاد. واسه چی باید بتونن آدم رو ریپورت کنن. به اونا چه ربطی داره من چی پست کردم. این همه پیج مبتذل. هیچ کدوم ریپورت نمیشن. فقط مال من؟. راستی چطور شده بود پیجم؟
_ دیگه نمیتونستم لایکت کنم.
_ آره. یادته؟ بعد اون پست فوت هاشمی رفسنجانی بود.
_ کی بودن اینایی که ریپورتت کردن؟ ********** بودن؟
_ نه بابا. ******* ***** بودن... آخه اونا!!!!
+++امشب بعد از یک نشست خبری کذایی دلم هوس یک ریپورت کرده:
رو*** که نیست. سنگ پای قزوینه!
اینجا توی دمشق، هر چند دقیقه یک بار، تروریست ها خمپاره ای روانهی شهر میکنند. ما از بالای طبقهی دوازدهم آپارتمان بابا، نگاه میکنیم تا ببینیم دود از کجا بلند میشود. گهگاهی صدای آمبولانس هم میآید اما نمیدانم چرا برایم سخت است که باور کنم کسی میمیرد یا زخمی میشود.
اینجا در دمشق احتمالاتی وجود دارد مبنی بر جعل کارت نیروهای حزبالله توسط تروریستها و طبیعتا آوردن مواد منفجره نزدیک حرم حضرت رقیه و زینب سلاماللهعلیهما. آقایون میگن: "خانمها با چادر نرن حرم. خطرناکه." ما رفتیم اما. با آیتالکرسی و آیه وجعلنا. آخه حجاب واجبه ولی زیارت مستحب.
من اما وصیتنامهام را در تلگرام برای شوهرم نوشتهام. گرچه او هم معلوم نیست از این تعطیلات جان سالم به در ببرد. نه اینکه آماده مردن نباشم اما میدونم اگر با بمب این کافرها بمیرم، شهید نمیشم. به شوهرم هم گفتم که بگه ما کشته حادثه تروریستی هستیم نه شهید. شهادت در قد و قواره ما نیست.
همین الان یهویی
بانوان محترم لطفا حجاب اسلامی را رعایت کنید...
این جمله را خدمه خوش صدای پرواز همین الان گفت.
احتمالا منظورش در نیاوردن روسری و مانتو بود.
خب یهو بگو لطفا لخت نشید دیگه.
بعدش هم رطب خورده ای! منع رطب کنی؟؟؟
.
.
.
مثلن اتوبوس هوایی مشهده!
بعد از اینکه در پست قبل توضیحاتی در مورد حس مساله داری دادم، حالا نوبت میرسد به اینکه خود را مساله دار کنیم!
سوالاتی که ما را مسالهدار میکنند، بسیار ساده اند. کافیست از چیزهایی که به ظاهر بسیار بدیهی هستند سوال کنید. اینجا نمونه هایی از سوالاتی که خودم پرسیده ام و جوابی فراتر از انتظار داشته اند؛ با شما به اشتراک میگذارم.
۱- چرا وقتی پول ندارم، برای حرف مردم باید کمد و تخت سیسمونی بخرم؟
۲- چرا باید تخت دو نفره بخرم وقتی خانه ام کوچک است؟
۳- چرا خوردن فست فود و نوشابه و سوسیس و کالباس را متوقف نمی کنم؟
۴- چرا فکر میکنم با خوردن یک یا چند نوع قرص و شربت، سلامتی ام را باز مییابم؟
۵- چرا باید حتما در شهرهای بزرگ زندگی کنم؟ آیا روستا بهتر از شهر نیست؟
۶- چرا فکر میکنم در انتخابات باید کسی را انتخاب کنم که رای میآورد؟
۷- چرا باید آشپزخانه ام open باشد و بعد وقتی مهمان میآید در هنگام کار معذب شوم؟
۸- چرا فکر میکنم بیمه میتواند جلوی حوادث را بگیرد؟ چرا صدقه نمیدهم؟
۹- چرا بیمنطق هستم؟ چرا چهار واحد منطق پاس نکردهام که اینقدر غیرقابل تحمل نباشم؟
۱۰- چرا فکر میکنم فرزند کمتر یعنی زندگی بهتر؟ چرا فقط در صورتی خودم را ملزم به فرزندآوری میکنم که جنسم جور نشدهباشد؟
۱۱- چرا فکر میکنم که خداوند رزق و روزی بچههایم را نمیرساند؟
۱۲- چرا فکر میکنم از پس تربیت دوتا بچه برمیآیم ولی از پس چهارتا نه؟
۱۳- چرا خودم را در آلودگی هوای شهرهای بزرگ محصور کردهام؟
۱۴- چرا همیشه باید مصرف کننده باشم؟ چرا تولید نمیکنم؟
۱۵- چرا فکر میکنم بازیافت راهحل این همه زباله است؟
۱۶- چرا کتاب نمیخوانم؟ چرا کتاب نمیخرم یا از دوستانم قرض نمیگیرم؟
خب. حالا به همین ها فکر کن. تا بعد.
اگر ازم بپرسند که قرن ما قرن چیست میگم قرن آدم های بی مساله است
متاسفانه ممکنه خود ما هم جزو این آدم های بی مساله باشیم و ندونیم. در ابتدا ذکر این نکته لازمه که بگم آدم های بی مساله همواره اکثریت بوده اند و مساله دار ها اقلیت و متاسفانه اگر بی مساله ها به مساله دار شدن مساله دار ها پی می بردند به آن ها به چشم دیوانه نگاه می کردند.
اینجاست که میگن: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. نمیگن دیوانه چو عاقل بیند خوشش آید.
ماجرای مساله دار ها و بی مساله ها یک مساله تاریخی هست. از زمان آدم و حوا و تمام انبیا شروع شده تا به زماننا هذا.
تمام انبیا مساله دار بوده اند و مردم هم سنگشان زده اند. مساله دار بودن هم ربطی به دانشمند بودن و عامی بودن نداره. کافیه بپرسی چرا.
مثل سینوهه که تو کتابش نوشته من وقتی در دارالحیات یعنی دانشگاه پزشکی مصر بودم جلوی پیشرفتم را گرفتند چون من میپرسیدم چرا؟ برای چه؟ و همه به چشم دیوانه به من نگاه می کردند. رجوع کنید به کتاب.
اگر احیانا اطلاعات تاریخی ات خوب باشه یا اینکه سینمایی ماجرای نیمروز رو دیده باشی متوجه میشی که مساله دار بودن همیشه بد نیست. در واقع منافقین به کسی که در مورد روش و علت و عقاید سازمان مجاهدین خلق خیلی سوال می پرسیده می گفتند مساله دار. و واقعا کی میدونه؟ شاید اگر ما در حدود چهل سال پیش زندگی می کردیم و مساله دار نمی شدیم یک قاتل بی عقل میشدیم. اما هنوز هم دیر نیست. چون اگر مساله دار بشیم حداقل جان خودمان را نجات می دهیم و اگر بپرسید چطورباید خودم رو نجات بدم؟ میگم فعلا همین بسه. در آینده در مورد این مساله بیشتر توضیح خواهم داد.
عید بازگشت به فطرت الهی انسان است.