حرفامو بشنو مامان
هشدار: بهتر است با روح و روان خود بازی نکنید و این پست را نخوانید. این پست صرفا برای دل بلاگر نوشته شده است.
مامان، چرا فکر میکنی احساس ندارم؟ دل ندارم؟ به خدا فقط نمیخوام الکی فیلم بازی کنم جلوت.
در وهله اول نور بالای مامان را دیدیم. من که خیلی بیحوصله و بیتوجه بودم. خیلی سرد.
روبوسی تصنعی و اجباری.
گرم ترین ابراز علاقهی مامان برای نوهاش فاطمه زهرا بود.
مامان افطار نکرده بود. چون آب جوش بهش نرسیده بود. البته نیم ساعت قبل که زنگ زد نگفت که افطار نکرده که برایش غذا آماده کنم.
رفتار مامان با من سرد بود. انتظار داشت به استقبالش میرفتیم و غذا آماده و ... اما من تا شب درگیر بودم. خسته شده بودم. سر زدن به خانه خودم و کاشتن نهال ها و آن همه رانندگی کردن. از همه مهم تر رفتن به جمکران. بلکه مامان را ببینم! (هرچند مامان نمیداند که ما آمدیم جمکران) فقط وقت کردم خانه را مرتب کنم و جارو بزنم.
مامان اعصاب نداشت مثل همیشه. بعد از مدتی سکوت، سر سفره، شروع به شکایت کرد.
_ آدم متاسف میشه! نه! میدونی واسه چی آدم متاسف میشه؟ نه واسه خودم! واسه این بچه ها متاسف میشم که من نتونستم بهشون یاد بدم که چطور باید رفتار کنند.
مهدی سرش توی گوشی مامان است و مشغول بازی. یهو میگوید: راستی مامان دعوت شدم به مسابقات تنیس سمنان...
_ الان یاد چه چیزهایی افتاده! (بیشتر خطاب به شوهر جان)
شوهر: نه! ما اشتباه کردیم و باید توبه کنیم. ما باید زنگ میزدیم بهتون. باور کنید من یادم بود که بیام سراغتون اما خیلی خسته بودم و حموم که رفتم یادم رفت.... (کلی چاپلوسی میکند)
مامان ماجرای بازگشت همسر شهید مطهری را تعریف میکند که ایشان چای و ... همه چیز را مهیا کرده بودند و ...
من ساکتم. کمی متنبه شده ام.
مامان: من چقدر یادتان بودم! شب چهارشنبه که دعای توسل داشتیم میخوندیم چقدر یادتون افتاده بودم. با خودم میگفتم کاش میاومدید جمکران و در حیاط میدیدمتون.
شوهر: به خدا منم خیلی یادتون بودم. اتفاقا اون شب از کنار جمکران هم رد شدیم.
خب چرا یه زنگ به ما نزدی؟ تو که میدونستی ما میدونیم که گوشیت خاموشه! اصلا مگه از وقتی از در خونه خارج شدی که بری مسجد دیگه به تلفنت جواب دادی؟ قبل از اذان صبح که معتکف نشده بودی! دو دفعه بهت زنگ زدم! جواب دادی ببینی چه مرگمه؟ چرا تو طول این سه روز خودت زنگ نزدی؟ یه لحظه اون لعنتی ات رو روشن میکردی و یه خبر از خودت به ما میدادی. خدا میدونه فردای روزی که رفتی به شوهرم گفتم:"چقدر دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ میزد!" چرا انتظار داری سه روز تمام بهمون بیمحلی کرده باشی، طوری که ماها برات شعر "بذار تو حال خودم باشم! نه نمیخوام باشم" تتلو رو بخونیم. بعد هم روز سوم به محض گفتن اذان مغرب بهت زنگ بزنیم و قربون صدقهات بریم؟ خب با این همه فوران احساسات تو(!) منم چشمهی احساسم خشک میشه دیگه! مامان خسته نشدی اینقدر برای خودت روضه خوندی؟ چرا یه وقتایی منو آدم حساب میکنی مثل وقتی که میخوای بری اعتکاف و پسرات رو بهم بسپری و بعد یه وقتایی آدم حسابم نمیکنی! صدامو نمیشنوی! کی ها؟؟؟مثل همین امشب، وقتی لبتاپتو ازم گرفتی و مودم رو هم خاموش کردی! غیر از این مورد بگم؟؟ وقتی که دارم با هیجان از احساساتم حرف میزنم. از آرزوهام حرف میزنم. از کتابی که خوندم. فیلمی که دیدم. کلاسی که رفتم.
مامان! مامان! تو خودت علاقه ای به احساسات من نداری! الان هم فقط چون توی قرنطینه بودی حالت بد شده. شاهدش هم همینه که ساعت یازده و نیم میبینم که رفتارات عادی شده. یادته وقتی داشتی خداحافظی میکردی دوست نداشتم بری؟ دوست نداشتم خدافظی کنم. اما تو توی چشمای آدم نگاه نمیکنی و زودی دلت میخواد فلنگ رو ببندی! دوست نداری بغلت کنم. از بس شوق عبادت داری! آخه تو چجور مومن و مذهبیای هستی؟
مامان! تو حتی نمیذاری من با کسی توی خونه شما حرف بزنم. با بابام که حرف میزنم گاهی آنچنان میزنی توی ذوق آدم. انتظار داری خفه شم (اشک میریزم) مامان نمیدونی این مدت که نبودی چقدر من و مهدی باهم خوب بودیم. ما اصلا مشکلی با هم نداشتیم. کاش میذاشتی من و مهدی باهم یه رابطهی طبیعی داشته باشیم...
خادم های مسجد با احترام و بعضا بدون احترام (نه با بی ادبی البته) بهم گفتند که نمیتوانم داخل آن قسمت از مسجد شوم که مخصوص معتکفین است.
حتی نگذاشتند که نهال را به مامان بسپاریم تا خیالمان راحت شود که جایش امن است.
از همه بدتر اینکه نگذاشتند مامان را ببینم. او که به ما خبر نمیدهد از خودش. بلکه من بیایم و اوضاعش را رصد کنم.
مامان! حالم از این همه سفت و سختی بیخود و بیجهت و دگمی و بیاحساسی چند خادم جوان و خشک مغز به هم خورد.
حتی حالم از مسجد جمکران هم به هم خورد.
مامان! تو هم جوان بودی مثل اینها بودی؟ فکر کنم بچه بودم فقط بابا برایم شعر "دختری دارم شاه نداره" را میخواند. تو نه تنها از شعر، بلکه از موسیقی و سینما هم بدت میآمد. تازگی ها رضا دارد کمی تو را تغییر میدهد. دمش گرم. من که هر وقت به تو گفتم فلان فیلم چقدر مضمون خوبی دارد، با شک و تردید به صحت کلامم، موضوع را عوض کردی. در مقابل هر وقت درمورد یک چیز خوب حرف زدی یا انتظار داشتی با شوق و ذوق از آن استقبال کنم یا اینکه فکر میکردی من به بلوغ کافی برای درک آنچه تو از آن دم میزنی، نرسیده ام.
مامان! چرا؟
من که همیشه به تو چشم گفتهام. حداقل از دو تا پسرت بیشتر چشم گفتهام اما اکثرا مغضوب تو بوده ام. امشب این همه گله کردی به منی که مسئولیتم را دوچندان کردهبودی ولی به رضاجانت زنگ میزنی و دلم تنگت شده، نثارش میکنی؟
فکر نمیکنی من هم اگر بیشتر ولی کمتر از او محتاج محبت تو نیستم؟ (اشک میریزم)
مامان! بعد از نیم ساعت یک ساعت شکایت و گله، میگویی: "البته همین که خیالم را از بابت خانه و بچهها راحت کردی خودش کلی بود!" و بعد برای جبران این محبت من میگویی: "من هم حاضرم فاطمهزهرا را نگه دارم تا تو به علایق خودت برسی"
مامان جان! ممنون. اولا من خیالم راحت نمیشود که بیشتر از یک ساعت بچهام را حتی پیش تو بگذارم. نه اینکه بهت اعتماد ندارم. نه! چون باید باشم. چون حضور من مهم است. چون بچهام میشود مثل خودم: پر از کمبود محبت.
ثانیا چرا میخواهی معامله کنی؟ وظیفهام بود هرچه که برایت کردم. قابلت را نداشت.
ولی کاش فضایی را مهیا میکردی که حرف دلم را می توانستم رودررو بهت بزنم. نه اینکه نگران دعوا و قهرت باشم. مامان! کاش میذاشتی بغلت کنم و تو هم با عشق فشارم میدادی به سینهات. مامان! چرا؟
پ.ن: نمیدونم چه اتفاق عجیبی افتاد که امروز صبح، وقتی که میخواست بیدارم کنه که بیام کلاس ** و منم خوابآلو خوابآلو داشتم جوابش رو میدادم که نمیآم، وقتی ناامید شد از اومدنم، بوسم کرد... مثل مادری که دختر هفت سالهاش رو میبوسه! ازش بعید بود!