یه عروس خاله دارم که خیلی دوستش دارم. می تونیم ساعت ها با هم در مورد مسائلی صحبت کنیم که مورد علاقه ی هر دومون هست. کارشناسی ارشد فلسفه تعلیم و تربیت داره. این سری توی مهمانیِ مامانم که علاوه بر من و اون، سه تا نو عروس هم بودند، قبل از همه رسید و فرصت کردیم با هم گپ بزنیم. درمورد موسسه ای می گفت که تازگی ها باهاش آشنا شده و اینکه استادش که سرپرست نوشتن سند تحول آموزش و پرورش بوده، بعد از جلسه دفاع دوستش بهش چی گفته و گفته که حتما دکتری شرکت کن و ... و خلاصه منم توی ذهن خودم داشتم همه ی حرفاش رو آنالیز می کردم. بهم گفت که خانم فلانی تو موسسه راه روشن می گه من با فلان روش و ... کلی وقت اضافه می آرم.
کمی بعد بهم گفت که این لباست رو خریدی یا دوختی؟ منم با خنده گفتم: تو وقت اضافه هام دوختمش!
و کلی خندیدیم و حرف زدیم و کلی بحث و ... که همش برای هر دومون جذاب بود. درمورد درس و ادامه تحصیل و رشد و همسرداری و خانه داری و تربیت فرزند و فرزند آوری.
می گفت: سرعت تحولات فکریت خیلی بالاست و اگر حرفایی که می زنی از عمق جانت باشه، تو چهل سالگی یه نظریه پردازی چیزی میشه.
هی هم بهم پیشنهاد می داد بیا ارشدت رو فلسفه تعلیم و تربیت بخون. سر سفره به شوهرم گفتم. استقبال نکرد. گفتم خب فلسفه خالی. بازم استقبال نکرد. بعد پرسیدم یعنی کلا ارشد نخونم؟ گفت: چرا! حتما بخون. گفتم خب پیشنهادت چیه. گفت بعدا می گم.
وقتی مهمونی تموم شد و رفتیم خونه گفت: فلسفه دین
امروز رفتم سرچ کردم و سر فصل های ارشد فلسفه دین رو یه نگاهی کردم. خوب بود. خوشم اومد.
همسر میگه با این رشته یه سری از چالش های فکری نظام جمهوری اسلامی حل میشه.
راستش خیلی دوست دارم ادامه بدم. می دونم اگر ادامه ندم استعدادم رو خفه می کنم. یکی از دوستان بهم گفتند تو قوه نظری خوبی داری.
ولی یه نگرانی دارم. اینکه حس می کنم شوهرم با اینکه باهام همراهه ولی تهِ نگاهش اگر برم ارشد دانشگاه بهم ذوق نمی کنه. اینطوری که توی خونه ام بیشتر آرامش داره. می ترسم که ضربه بخوره خانواده ام. خیلی می ترسم محبت شوهرم بهم کم بشه. از خدا می خوام بهم راه رو نشون بده و در بهترین زمان و موقعیت، بهترین چیزا رو نصیبم کنه و بهم توفیق اثرگذاری تو حکومت امام زمان و نایبش رو بده. اللهم الرزقنا.
فردا جمعه تولد همسره. دوست داشتم واقعا سوپرایزش کنم. می خواستم براش مجله درست کنم. با عکسای خودش و نوشتن خوبی هاش. ولی این روزا اصلا خونه نبود که بچه رو بگیره تا من برم بیرون و چند تا دونه عکس رو بدم برام چاپ کنند.
حتی چهارشنبه بهش گفتم بچه رو بگیر می خوام برم استخر. شب بهم میگه شرمنده، فردا یه کاری برام پیش اومده و صبح نیستم. منم گفتم آخه چرا نمی ذاری سوپرایزت کنم. استخر نمی خواستم برم. می خواستم برم برات کادو بخرم! (هنوز نمی دونه کادوش چیه)
ولی کادوی معنویش رو گرفت. مامانم اینا ناهار اومدند خونمون و مامانم خودش پیشنهاد داد که بذار شوهرت قبل از سفر ما به اربعین بره و بیاد. تو هم بیا پیش ما.
منم سریع قبول کردم. به چند دلیل. اولین و مهم ترینش اینه که مامانم خودش پیشنهاد رو داد. و این یعنی من سربارشون نشدم. خودم رو تحمیل نکردم.
واقعا از عمق وجودم خوشحالم که اومدم پیش مامان. بیشتر می تونم باهاش گپ بزنم. امشب هم بعد از غروب اومد و حجامتش کردم و اونم منو حجامت کرد.
شوهرم خیلی خوشحال شد که می تونه بره کربلا. خوشحالم که خدا خودش عنایت کرد به منِ سر تا پا گناه.
خلاصه تولد شوهرم مبارک باشه. ان شاءالله هزارساله بشه. ظهور امام زمان (ع) رو ببینه. صبحی که میاد... نوری که می تابه و همه جا رو یه جور خاصی روشن می کنه... چند سال پیش، در چند سال پیاپی، تو روزهای عید نوروز، خوابش رو دیدم... البته الان میگن همونطور که غیبت تدریجی بوده، ظهور هم تدریجیه. ولی خب! اون روز یه روز خاصیه بلاخره. اللهم الرزقنا.
اون روز که دوستام اومده بودند خونمون، جلسه علمی داشتیم، دخترِ زینب، زهراسادات، مداد شمعی از روی زمین برداشته بود و کلی در و دیوار رو خط خطی کرده بود و ما متوجه نشده بودیم.
من تو آشپزخونه بودم، یهو زکیه اومد و آروم گفت: بیا اینجا رو ببین...
و بعععله! همون جا گفتم: عیبی نداره، پاک می شه.
زکیه می گفت: جلسه علمی این چیزا رو هم داره... وقتی میگی با بچه هامون بیاییم!
دستمال و اسپری آوردم و شروع کردیم به تمیز کردن. رنگ دیوار اکریلیک بود و راحت پاک می شد.
زینب هم سر نماز بود. آروم صحبت می کردیم که نفهمه زهراسادات چه کرده. ولی وقتی فهمید دستمال رو خودش گرفت و کلی ابراز ناراحتی کرد.
ولی قند توی دلم آب شد که اینقدر دوستای من خوبن. که هوای هم رو دارن و داریم. نمی خواستیم شرمندگی دوستمون رو ببینیم. زکیه نمی خواست زینب بفهمه... قند تو دلم آب شد.
امروز سه شنبه، دو مهر، دومین جلسه علمی با حضور من و سه تن دیگر از خواهران طلبه برگزار شد. روز قبل هم خونه خیلی کار داشت و کلی مشغول بودم. البته سکینه خانم هم برای کمک اومد اما بازهم بالکن رو خودم تمیز کردم. یه ذره کمر درد گرفتم. اما در کل خونه تمیز شد. جلسه هم که امروز بود خسته ام کرد. بعد از ظهر خوابیدم. شب شوهرم اومد و بعد از شام و کمی استراحت، حدود ساعت 9 وقتی داشتیم از خونه بیرون میزدیم که بریم یه چرخی توی محل بزنیم تا فاطمه زهرا با چرخش بازی کنه، بهم خبر داد که کارش درست شده و شده دستیار ویژه آقای y. حقوقش رو هم گفت. خدا رو شکر.
رفتیم پارک. همون اول یه دختر نوجوانی رو دیدیم که دو تا پسر، یکی دوم سوم ابتدایی و دیگری همون حدود 14 ساله، دور و برش می پلکیدند. دختر خیلی چاق بود. حجابش خیلی بد بود و پسرها به راحتی بهش توهین می کردند. شوهرم اولش به پسرها تذکر خشنی داد که دختر و پسر گفتند که با هم فامیل هستند. چند دقیقه بعد شوهرم بعد از اینکه دید فایده ای نداره و همچنان اونا دارند به رفتارهای ناهنجارشون ادامه میدند، به اون دختر تشر زد که برو خونه... البته دختر هم گوش نداد. چند ثانیه بعد یه پسر کم سن و سال دیگه نزدیک اون دختر و پسرها شد و دستش رو بلند کرد که روی صورت دختر فرود بیاره...
من که تا اون لحظه فقط تماشاچی بودم، همون طور که زینب بغلم بود، بلند شدم و به سمت دختر رفتم. دستش رو گرفتم و از اون پسرها دورش کردم. پرسیدم: چرا کاری می کنی که پسرها بتونند بهت بی احترامی کنند و اذیتت کنند؟
گفت: خانواده ام رفتند هیئت و من منتظرم اونا برگردند.
گفتم: درکت می کنم که شاید دوست نداشته باشی بری هیئت ولی اینجا نمون. این پسرها خواهر و مادر سرشون نمیشه. برو خونه. اینجا چشم چشم رو نمی بینه و اگر کسی بلایی سرت بیاره حتی نمی دونی کی بوده.
چیز خاصی نداشت که جواب بده. گاهی خنده اش می گرفت. من رو یاد یکی از بچه تنبل های مدرسه مون وقتی سوم راهنمایی بودم می انداخت. صورت و دستاش، رطوبت زیادی داشتند و موهاش رو تیکه تیکه بافته بود.
ازش پرسیدم این پسرا واقعا فامیلات هستند؟ گفت اون پسربچه پسردایی ش هست ولی اونی که همسنش بود، فامیل دورشون هست.
اسمش رو پرسیدم و اینکه کلاس چندمه. گفت آیسان... هفتم... که یهو اون پسردایی پرید وسط حرفامون و گفت: ترک تحصیل کرده. بهش گفتم: با تو صحبت نمی کنم.
بازهم دستش رو گرفتم و بردمش یه سمت دیگه. گفتم: خانواده ات چی می گن؟ گفت بابام موافقه.
اونجا بود که فهمیدم دلسوز نداره و کسی نیست که خیر و صلاحش رو تشخیص بده.
تازه دوم مهر بود. شروع کردم آینده دردناکی که در انتظار یه دختر بی سواد و ترک تحصیلی هست رو براش ترسیم کردم. گفتم تو باید حقوقت رو بشناسی... اینطوری زیر مشت و لگد مردها می افتی و تازه اون موقع به فکر تغییر شرایط می افتی. گفتم که پدرت حتما براش اونقدر مهم نیست که چی برات پیش میاد... گفتم من الان 24 سالمه و خیلی شبیه پدر و مادرم نیستم. تو هم لازم نیست راه اونا رو بری... تو می تونی شرایط رو تغییر بدی. باید درست رو بخونی. باید بتونی تمرکز کنی. باید بتونی سر کلاس به گوشیت و اینستاگرام و لباس و رنگ مو و اون پسره و اون یکی و ... فکر نکنی. باید بتونی.
بهم گفت مادرش 28 سالشه و وقتی 4 ساله بوده ولش کرده. گفت از پدرش طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده و دو تا بچه داره و منو نمی خواد. گفتم اونم لابد هزار و یک مشکل داره. گفت آره... شوهرش یک حروم زاده ای هست که دومی نداره. گفت عاشق اون مرده بوده... گفتم مادرت اشتباه کرده که پای زندگیش نایستاده. اون می خواسته برای بهتر شدن وضعیت، آدم زندگیش رو عوض کنه ولی از چاله در اومده افتاده توی چاه. گفتم تو نباید شبیه مامانت بشی. باید درس بخونی و دوباره مدرسه بری. گفتم اصلا دیر نشده...
کلی بهش روحیه دادم که برو دوباره مدرسه ثبت نام کن. گفتم مهم نیست نمره هات چند بشن. 10 هم کافیه ولی ولش نکن. گفتم یه روزی همه ی اینایی که در مورد این تصمیمت سکوت کردن، شروع می کنند به سرزنش کردنت...
اونم کم کم داشت قبول می کرد. احساس کردم یه ذره روحیه گرفته. ولی مغزش کلا تو آمپاس بود. نمی شد تکونش بدی و مطمئن باشی که به خودش میاد...
شماره ام رو هم بهش دادم. نمی دونم زنگ می زنه بهم یا نه. بیچاره حتی نمی دونست صالحه رو چطور باید بنویسه و توی گوشیش ذخیره کنه. وقتی ازش خداحافظی کردم، سریع پسرهای توی پارک عین لاشخور دورش جمع شدند و به مسخره داد میزدند: نیسان...نیسان.
ولی به حرفم گوش داد. ازشون دور شد و جوابشون رو نداد. دلگرمم کرد. همش نگرانشم. از وقتی ازش جدا شدم، هی توی ذهنم این جمله میاد: oh God, Please help her نمی دونم چرا دارم انگلیسی فکر می کنم. چند وقته شبا زبان مطالعه می کنم. بی تاثیر نیست.
شما هم براش دعا کنید. دعا کنید یه آدمی توی زندگیش پیدا بشه که مراقبش باشه. که نذاره آسیب ببینه و راه رو بهش نشون بده. همیشه...
امشب بعد از شام، حدود ساعت ده و نیم رفتیم خونه خاله شوهرم که چند تا خونه اون ور تر توی کوچه مونه. دخترشون تا ساعت َ11 که اونجا بودیم برنگشته بود خونه. خاله می گفت نسل جدید دیگه از ما حرف شنوی نداره... هر چی میگیم ازدواج نمی کنه... دختر توی این دوره زمونه با پسر فرقی نداره... هردوشون کار می کنند و ...
واقعا یکی نیست بگه خاله، تو خودت انقدر خودت رو آک نگه داشتی و نمی دونی دور و برت چه خبره که اصلا ازت انتظار هم نمی ره دخترت رو متقاعد کنی... تو خودت دخترت 20 ساله ات رو طوری تربیت کردی که اینطوری مثل مردا کار می کنه، بعد توقع داری ازدواج کنه... حداقل اگر کتاب نمی خونید، اخبار ببینید که من واستون توضیح ندم دختر آبی کیه!
من اصلا نمی دونم چرا دخترای بابابزرگ شوهرم اینطوری اند! این از یکی از خاله ها! اونم از مادرشوهرم...
یه روز نمی دونم چی شده بود که ما خونه بابابزرگش بعد از ظهر موندیم و همه خوابیدند... کاری که هیچ وقت نمی کنیم... مادرشوهرم هم خوابیده بود. اما من خوابم نمی برد. تا اینکه بابابزرگ بیدار شد و چنان تشری به مادرشوهرم زد و با بی احترامی از خواب بلندش کرد که چی؟ که پاشو غذا بذار برای شب! من تنها کاری که ازم براومد این بود که خودم رو به خواب بزنم که غرورش جلوی من نشکنه... بی نوا!
بعدش همین مادرشوهر به من میگه: پدر خیلی واسه دختر خوب میشه! و آقام آقام از سر زبونش نمی افته.
دلم براش میسوزه که از پدرش چیزی بهش نرسیده جز اینکه اجازه نداده ادامه تحصیل بده... برای اینکه خواهراش و برادرش رو بزرگ کنه. حالا مادربزرگ در قید حیاته ها!!! فکر نکنید......
من نمی دونم از این خاندان که هیچ زنی درش به حقوقش آگاه نیست، شوهر من چطور اینقدر مراعات کننده حقوق زنان شده... البته به اونا که میرسه بازم بی رحمی می کنه. اما من اجازه نمی دم حقوقم پایمال بشه.... فقط با آگاهی و سیاست تمیز! نه کثیف :))
یکی از چیزایی که دخترای این خاندان ندارند، سر و زبون و عشوه واقعی هست. چه همراه با تعقل چه بدون تعقل و با سبکسری. هر کدومش بود من اینقدر حرص نمی خوردم. نه مادربزرگ بلد بوده و نه دختراش یاد گرفتند و نه الان نوه هاشون دغدغه ای در این رابطه دارند... بد و بدتر و بدترتر...
تازه یه چیز جدیدی هم کشف کردم. تمایل به فرزند آوری در دختران هر خانواده ای تابع میزان عشق و احترام و همکاری بین زوجین هست. یعنی الان مادربزرگ شوهرم که رابطه اش با بابابزرگ شوهرم سالهاست سرد هست و فقط مراعات هم رو می کنند، از 6 تا دخترشون، دوتاشون دو تا بچه و یکی یدونه و بقیه سه تا! همین قدر کم!
خانواده پدری خودم هم همین اند. برای همین عمه هام، به جز یکی شون، خیلی بچه دوست نداشتند و سومی هاشون ناخواسته است! اما در فامیل مادری نه! همیشه بین آقاجان و مامان زهرا یه محبت عمیق بوده که هیچ وقت فقر و سختی ها نتونسته از بین ببرش. من حدس می زنم اگر شرایط و اختلاف سنی خاله هام و شوهراشون کمتر می بود، بیشتر بچه می آوردند. مادر خودم همین الان داره به آوردن بچه از پرورشگاه و آی وی اف و ... فکر می کنه!
به هر صورت بیشتر از این حال ندارم که در مورد این تز از ماست که برماست، صفحه سیاه کنم. امیدوارم خودتون منظورم رو گرفته باشید و از همین الان فرآیند گوشت قربانی شدن رو متوقف کنید. با چند قدم موثر:
1- آگاه شدن خودتون به وسیله آگاهی دقیق از حقوقتون
2- توانمند کردن خودتون و کسب مهارت هایی در جهت تغییر شرایط به نفع خودتون. مثل سر و زبون داشتن و سیاست های تمیز زنانه و آگاهی دقیق از مسائل زندگی زناشویی و ارتباط با فامیل و اقوام
3- مردتان را عاشق خودتان کنید با خوبی هایتان.
4- کسب آگاهی در مورد چگونگی فرزند آوری. از قبل بارداری تا بعد از بارداری و به دنیا آمدن و 7 سال اول و دوم و سوم و...
5- اقدام به فرزندآوری و تربیت پسرهای gallant و دختران آگاه و بسیار خودساخته اما نه با رفتارهای مردانه!
6- دنیا را اینگونه تغییر دهید. کانون خانواده را با غذاهای گرم و خوشمزه تان حفظ کنید اما ظرف شستن را به بچه ها واگذار کنید.
اینکه من با یک نوزاد که هنوز چهل روزش تموم نشده بود درس هام رو دوره کردم و سر جلسه امتحانات آخرین ترمِ دوره لیسانسم رفتم؛ به نظر خودم سخت بود ولی تنها و مهم ترین سختی کار من نبود. صبر کنید! تا آخر بخونید...
اول این رو بگم که من ندرتا از بین دوستانم کسی رو دیدم که در دوره لیسانس، بعد از بچه دار شدن، بتونه درسش رو تموم کنه. خیلی ها رها کردند. البته جامعه الزهراء رفتنِ من هم روی تموم شدن تحصیلاتم خیلی تاثیر داشت. چون در مرکز مدیریت قوانین برای یک خانم بچه دار خیلی دست و پاگیر هست ولی در جامعه، اینطور نیست. بگذریم. با این وجود همه ی دوستانم بهم آفرین و احسنت گفتند چون میدونستند که من چقدر رنج و سختی به جونم خریدم و از آسایشم گذشتم. گاهی بهم میگفتند که ما در دوران بارداری به سختی یک خط کتاب می خونیم و تو چطور می تونی درس بخونی؟ و من هم خیلی به خودم افتخار کردم و احساس غرور کردم که تونستم با دو تا بچه، درسم رو تموم کنم. به خودم بیشتر افتخار می کنم وقتی که میبینم هنوز انگیزه ادامه تحصیل دارم. و به خودم افتخار می کنم که حاضر نیستم هیچ کدوم از اولویت هام رو به خاطر یک اولویت دیگه نادیده بگیرم و از رویاهام دست بکشم. من فقط تغییر تاکتیک میدم. همین :)
انگار که این وعده خداوند باشه – که هست – که من به طالب علم کمک می کنم. چه مادی، چه معنوی.
امتحان اولم 6 واحد بود. خودم تنهایی با زینب رفتم سر جلسه. فکر می کردم میخوابه ولی بیدار شد و کل مدت زمان امتحان بیدار بود. تقریبا نیم ساعت اول، با یک دست بغلش کرده بودم و با یک دست می نوشتم. خوشبختانه یک نفر پیدا شد که اونو بگیره تا من امتحانم رو راحت تر بدم ولی واقعا تمرکز کردن تو اون شرایط سخت بود و من فکر می کنم هر مادری خودش رو جای من بگذاره این مطلب رو تصدیق می کنه. ولی خبر خوش این بود که من تمام سوالات رو تونستم پاسخ بدم و این مثل یک معجزه بود.
بعد از اولین – و در واقع مهم ترین امتحان- یک روز فرجه داشتم. تصمیم گرفتم کسی رو برای گرفتن زینب در بیرون از جلسه امتحان پیدا کنم. عصر اون روز با دوستانم رفتم سینما تا به مغز آشفته ام استراحت بدم. اما این کار هیچ کمکی به من نکرد چون فیلمی مثل شبی که ماه کامل شد، شدیدا انسان رو به خودش مشغول می کنه.
بعد از سینما خواستم به دوستانم بگم که اگر می تونند بیان کمکم اما اکثر دوستانم بچه دار هستند و این یعنی نمی تونستم روی کمکشون حساب کنم. کلی فکر کردم که باید به چه کسانی زنگ بزنم. دست آخر برای امتحان روز بعدم هیچ کسی پیدا نشد و من مجبور شدم تنها دوست جان بر کفم و عزیزتر از خواهر نداشته ام، یعنی نسیمه سادات رو ساعت 8 صبح بیدار کنم و با خودم ببرم سر جلسه. لابد الان تعجب می کنید و با خودتون میگید خب از اول به نسیم میگفتی. آخه چطور باید بهش میگفتم؟ روم نمی شد. باردار بود و باید استراحت می کرد و در تمام طول روزهایی که من باید درس می خوندم، فکر می کنید فاطمه زهرا کجا بود؟ خونه نسیمه سادات بود و با دخترش زهرا بازی میکرد و در واقع بار زیادی از زحمت فاطمه زهرا روی دوش اون بود. ولی نسیم با معرفت تر از این حرفا بوده و هست. بی هیچ حرفی قبول کرد. از اون امتحان اول به بعد، تا آخرین امتحاناتم، طوری تنظیم می کردم که بچه، موقع امتحان دادنِ من خواب باشه.
جونم براتون بگه که به جز امتحان اول و آخرم که هر کدوم یک روز فرجه داشتند، چهار امتحانِ دیگه بین این دو امتحان بودند که روز چهارشنبه نسیم باهام اومد، روز پنج شنبه هم مادر عروسمون. اما جمعه دو تا امتحان داشتم و شرایط و فاصله زمانی بین دو امتحان ایجاب می کرد که کسی همراهم باشه که بتونه رانندگی کنه و بره برام ناهار بگیره و از موندن توی فضای اونجا خسته نشه. اما هیچ کس جور نشد. روز جمعه بود و مادر عروسمون مهمون داشت. نسیم هم خسته میشد. و تازه هیچ کدوم از این دو نفر رانندگی بلد نبودند. یک لحظه همینطور که داشتم به درد خودم فکر می کردم و مغزم هم توی آفتاب تیرماه قم سوخته بود، حس جنون بهم دست داشت و یک سری افکار بی نهایت منفی برام مثل یک صحنه دلخراش مجسم شد که ترجیح میدم توضیح ندم. خوشبختانه همون لحظه به ذهنم خطور کرد که یک نفر رو در ازای پول استخدام کنم. زنگ زدم به دوستم حوراء که می دونستم همچین کسی رو سراغ داره. حوراء وقتی فهمید مستخدم خونه اش رو برای چی لازم دارم، خیلی یهویی بهم پیشنهاد داد که بیام خونشون که نزدیک محل جلسه بود و بچه رو هم بذارم خونشون. من هم بی معطلی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شدت خوشحالی گریه ام گرفت. یه جور گریه خاص که تا به اون موقع تجربه نکرده بودم.
اونجا بود که فهمیدم این فقط و فقط کار خدا بود. خودش کار من رو درست کرد. شبش با حوراء و نسیم اینا رفتیم میدون بستنی و بعدش هم ما خانوما با بچه ها رفتیم خونه حوراء اینا. مردا هم خونه نسیم اینا. ما زن ها تا دیر وقت گپ زدیم و حال کردیم. بعد تخت خوابیدیم. من صبح رفتم امتحان دادم و وقتی برگشتم، آبگوشت خوشمزه حوراء آماده شده بود. زدیم به بدن و خلاصه با وجود این دو نازنین من به سختی می تونستم درس بخونم. بعد از امتحان دوم هم برگشتم و خوابم برد. بچه ها تو این مدت کیک درست کرده بودند. بعدش هم شال و کلاه کردیم و رفتیم خیابون صفائیه تا قبل از برگشتن آقایون یه ذره خرید کنیم. چشم باز کردیم و دیدیم طبقه آخر پاساژ صفاییه هستیم که کتابفروشی هست و من 95 تومن کتاب خرید و نسیم هم بیش از 100 تومن. و فقط خدا میدونه که برای من کتاب خریدن از لباس خریدن هم میتونه پر هیجان تر و خوشحال کننده تر باشه. خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت. خصوصا که حس توانمندی هم به آدم دست میده. بعد هم برگشتیم خونه و زیر قابلمه شام رو خاموش کردیم و زدیم به بدن. دیگه سنگ تموم دیگه!
برای آخرین امتحان هم نسیم اومد و من بعد از امتحان ازش کتاب هام رو - که پیشش امانت گذاشته بودم که نکنه وسوسه بشم و به جای درس خوندن اونا رو بخونم- گرفتم و خودتون باید بدونید که نرسیده به خونه، چه بلایی سرشون آوردم.
یه جورایی مغزم توی اون روزای گرم و سوزان خشکید. روزهای بعد، احساس می کردم پیام های مغزم به زبان و از زبان به مغز درست منتقل نمی شن و بسیار پیش می آمد که غلط غلوط حرف می زدم. نمی دونم از اثرات امتحان بود یا فارغ التحصیلی از مقطع لیسانس. اما یادتونه گفتم سختی کار من فقط این ها نبود.
بهتون میگم. اون روزها، همون روزهایی که من درس می خوندم و شوهرم فاطمه زهرا رو نگه میداشت و در واقع داشت از فارغ البالی دیوانه میشد، - بله! درست در همون ایام- آقا تصمیم گرفت که خونمون رو ببریم تهران. و این مساله باعث ساعت ها گفتگوی ملال آور و پرزحمت برای ما بود. بسیاری از شب ها از نیمه شب تا اذان صبح، در تاریکی – که مثلا قصد داشتیم بخوابیم- با هم حرف می زدیم و من میگفتم که نریم طبقه بالای خونه مامانت اینا زندگی کنیم. و او هم می گفت که بریم طبقه بالای خونه مامانم اینا زندگی کنیم!
چقدر حرف و حرف و استدلال و برهان و کوفت و زهرمار و این وسط من باید موقع درس خوندن، تمرکزم رو حفظ می کردم و به فاجعه ی در شرف وقوع زندگیمون – یعنی ساکن شدن در طبقه بالای خونه پدر شوهرم- فکر نمی کردم تا بفهمم چی می خونم و وقتم رو هم هدر ندم. دریغ!
واقعا شما نمی دونید و نمی تونید تصور کنید – هیچ کدومتون- که چقدر برای من سخت و ناگوار و غیرقابل باور و تحمل ناپذیر بود اگر به اون مکان نقل مکان می کردیم. می دونم که ممکنه فکر کنید من رو می شناسید اما من رو نمی شناسید. در واقع این که من با هویتی که داشتم با شوهرم ازدواج کردم، یک اتفاق محض بود... یک چیز نادر. حتی قد شوهرم هم شباهتی با قد فامیل هاش نداره. یه جورایی انگار خداوند هیپوفیز شوهرم رو بیش فعال کرده بود تا مادرشوهرم بتونه در جواب اولین سوالی که مادرم ازش پرسید، یعنی: قد پسرتون چنده؟ جواب بده که خیلی قدش بلنده. وگرنه همون موقع جواب نه رو میشنید. و در واقع بقیه اتفاقات خواستگاری هم به طرز مشکوکی – توسط خداوند- رقم خورد، تا من بله رو بگم. پس تصدیق کنید که برای من امکان نداشت که هیچ اقتضائی به جز اقتضائات شخصِ شخصِ شوهرم رو بپذیرم.
خلاصه اینکه بحث های بیهوده ادامه داشت تا اینکه جمعه آخری که منتهی به امتحاناتم میشد پدر و مادرم اومدند خونه ما و آب پاکی رو ریختند روی دست شوهرم که: ما راضی نیستیم شما برید اونجا. و شوهرم قبول کرد. و تمام.
شاید بگید چرا انقدر راحت کوتاه اومد؟ دلیلش اینه که شما اونو نمی شناسید. من هم اگر یک کلمه بهش می گفتم :"خونه مامانت اینا نمیام،" قبول می کرد. اما من دلم می خواست که استدلال های من رو قبول کنه و خودش بگه: "باشه. تو درست میگی و ما نمی ریم اونجا." مصطفی واقعا آدم اخلاقی ای هست. براش رضایت پدر و مادر – چه مال من، چه خودش- خیلی مهمه. برای همین چون و چرا نکرد. و البته من هم پایبند به اخلاق هستم. برای همین بعد از اینکه پدر و مادرم اینطور گفتند، بهش گفتم: " ما مجبور نیستیم به حرفشون گوش بدیم. چون الان دیگه من در درجه اول زن تو هستم و نه دختر پدر و مادرم و باید شرایط زندگی خودمون رو در نظر بگیریم. اگر لازم باشه و تو بگی، ما میریم اونجا" چون از نظر شرعی من فقط باید از شوهرم تبعیت کنم، ولاغیر. هرچند خیلی سخت باشه. تقریبا قبول داشتم که باید مسئولیت زندگیم رو تمام و کمال بپذیرم و اگر گفتم "تقریبا" برای این بود که این مسئولیت خیلی برای من رنج آور بود.
خلاصه بعد از اینکه مصطفی به من گفت که وقتی امتحاناتم تموم شد میریم تهران دنبال خونه می گردیم، یه نفس راحت کشیدم. چون من و اون یه تصمیمی گرفته بودیم ولی با تمام وجود نمی تونستیم انجامش بدیم. قرار بود که به این فکر نکنیم که هیچ راهی نداریم جز اینکه بریم خونه مادر و پدرش. قرار بود که ذهنمون رو آزاد کنیم تا بتونیم پذیرای پیشنهاداتی که خداوند ممکن بود سر راهمون بذاره باشیم. به این فکر نکنیم که بدبخت و بیچاره ایم و هیچ گزینه ای پیش رو نداریم. به این فکر کنیم که اوضاع میتونه خیلی بهتر از تصور ما بشه. اما مشکل اینجا بود که تا وقتی ذهن مصطفی هنوز روی خونه ی باباش کلیک کرده بود، امکان نداشت که ما بتونیم برای پیشنهادات و گزینه های دیگه آغوش باز کنیم. که در واقع با این حرف پدر و مادرم این امکان محقق شد و ما ذهنمون رو تمام و کمال آزاد کردیم. این حرفا رو از کلاس NLP استاد حورایی یاد گرفته بودم و الان که خوب فکر می کنم میبینم، سر اون کلاس تصمیم گرفتم، با قدرت ذهنم یک خونه خیلی بزرگ در یک محله خیلی خوب جذب کنم.... چه جالب!
بعد از امتحاناتم اومدیم تهران و شروع کردیم به گشتن. قرار بود سه دنگ خونمون رو به یکی از دوستانش بفروشیم تا بتونیم پول رهن خونمون رو جور کنیم. با این وجود پول ما هنوز خیلی کم بود. هر خونه ای که دور و اطراف خونه پدری من میخواستیم رهن کنیم، اقلا باید دو برابر پولمون رو می گذاشتیم. ضمنا ما بنا نداشتیم که از پدرم کمک بگیریم. گرچه بابام پول داشت.
نهایتا ما یک کیس مناسب پیدا کردیم که به پولمون می خورد ولی اصلا به دل من ننشست. دوستش نداشتم. به نظرم خیلی دلمرده و کهنه بود. گرچه نور و موقعیت مکانی و متراژ خونه خوب بود ولی بازهم من خوشم نیومد. مطلب خنده دار این بود که شب اون روزی که اون خونه رو دیدیم، رفتیم خونه مادرشوهرم اینا. شوهرم تازه اون شب به پدر و مادرش گفت که به خونه اونا نخواهیم رفت. بندگان خدا! یه ذره توی ذوقشون خورد ولی چاره چی بود؟ کمترین ایراد طبقه دوم مادرشوهرم اینا این بود که برای ما چهار نفر، خیلی کوچیک بود. اما خنده داریش این بود که وقتی شوهرم این کیس رو براشون گفت؛ شروع کردند به گفتن اینکه: "صالحه چرا قبول نمی کنی؟ سریع برید قول نامه کنید! بهتر از این امکان نداره براتون پیدا بشه! و ..."
و من بازهم باورم نمی شد. دلم می خواست خونه ام رو واقعا دوست داشته باشم. هیچ کس و مخصوصا خانواده شوهرم نمی تونست احساس یک دختری رو درک کنه که از وقتی بچه بوده، توی خونه ویلایی دوبلکس، با فضای سبز شخصی و حیاط یا توی یک آپارتمان در یک مجتمع مسکونی ساکت و حیاط پشتی سرسبز و اتاق شخصی زندگی کرده و وقتی هم ازدواج کرد، لااقل خونه ش رو دوست داشت و توش راحت بود.
راستش من توی اون روزهایی که قرار بود بریم خونه مادرشوهرم اینا، خیلی فکر کردم. آخرین شبی که ذهنم خیلی درگیر شد - و فرداش پدر و مادرم اومدند و اون ماجراها- از خدا پرسیدم که چرا من رو از اون زندگی راحت بیرون کشید و انداخت توی سختی ها؟ سختی های بی پایان؟ جوابی پیدا نکردم جز اینکه خداوند رشدم و صلاحم رو در این دیده. اما ته دلم باز هم گفتم که امکان نداره من برم اونجا و بتونم طاقت بیارم و از تک تک لحظات امتحانم سربلند بیرون بیام. بنابراین به خودم گفتم که تنها راه چاره ام، نماز جعفرطیاره. با خودم گفتم که امکان نداره که اینو بخونم و گره از کارم باز نشه.
شب که از خونه مادر شوهرم برگشتیم، شوهرم گفت که من فردا میرم که این خونه رو قول نامه کنم. و من با ناراحتی و از سر ناچاری گفتم: باشه.
اما معجزه درست همون لحظه ای اتفاق میافته که آدم انتظارش رو نداره. دقیقا همون موقع که مصطفی رفته بود برای نوشتن قولنامه، دوستش بهش زنگ میزنه و میگه یک خانواده ای هستند که می خوان خونشون رو بدن به یک طلبه...
یادتونه اولش گفتم که خدا وعده کرده که روزی اهل علم رو میده؟ مادی و معنوی؟
معجزه اینجاست که حالا خودم هم باورم نمیشه که دیگه لازم نیست سه دنگ خونمون رو بفروشیم! با پول رهن خونه روستاییمون در قم، می تونیم توی تهران یک خونه 120 متری داشته باشیم. یعنی هم متراژ خونه پدرم. بدون دردسر. بدون مشکل. بدون هیچ چیز بدی.... این توی زندگی من یک معجزه است.
اما این معجزه چند تا راز داشت. اول اینکه من سعی کردم در تمام این مدت حرف شوهرم رو گوش بدم. اما نه اون من رو به کاری جبر کرد و نه من اون رو توی منگنه گذاشتم. روایت داریم که اگر زن و شوهری با هم همدل باشند، خداوند با نظر لطف و رحمت ویژه ای به اونا نگاه می کنه. و من خوشحالم که ما با هم مهربان بودیم و هستیم.
دوم اینکه مصطفی خیلی دست به خیر بوده و هست. شاید من آدم دست به خیری نباشم اما حداقل با تمام وجود سعی کردم مانع از خیررسانی اون نشم. از قبل از عید توی اردو جهادی بود و بعدش هم که قرار شد خونمون رو اجاره بدیم، از بین افراد مختلفی که خونمون رو دیدند، کسی رو انتخاب کرد که بیشترین مشکلات رو در زندگیش داشت و از همه پول کمتری داشت و یه جورایی شرایطش به سختی با ما هماهنگ می شد. تو همون روزهایی که دنبال خونه بودیم هم به پدر و مادرش گفت که می بردشون مشهد و یه جورایی دل اونا رو گرم کرد. البته عمل هم کرد. هر چند می دونست من خیلی مسافرت دسته جمعی رو دوست ندارم و گرچه من هم مانعش نشدم و چیزی نگفتم به همون دلایلی که گفتم.
روایت داریم هر کس بیشتر مشکل داره، باید بیشتر صدقه بده و هرچقدر مشکل بزرگتر، صدقه هم باید درشت تر باشه. من فکر می کنم ما سعی کردیم صدقه بدیم. در حد توانمون. الان هم که خداوند گشایش ایجاد کرده و روزی دختر دوممون رو هم خیلی سریع به حسابمون واریز کرده، ما هم بیشتر از قبل باید صدقه بدیم. نعمت های زندگی اینطوری اند.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
و راز سوم و چهارم رو هم گفتم: بچه دار شدن و شکر کردن. سپاسگذاری کردن برای تک تک لحظات شادمون.
خدا رو شکر.