نیمه اول آبان ۹۸
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ق.ظ
خب خودم رو دوباره معرفی میکنم! بنده یک عدد رفوزهی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیهالسلام فهمیدم. رفتیم امامزاده ابوالحسن شهرری. حاجآقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بیراه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجتروا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده بودم گفت میخواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد...
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتیمون هم جور شد. +
عکس هم یادگاریِ امامزاده شبِ شهادت امامحسنِ عسگری (ع) تو امامزاده ابوالحسنه... البته وقتی داشتم میخریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم... فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده.... البته برای نینی فعلا... برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانهشون رو ابراز کنند (جهر بسمالله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم.
تو روضهی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود... هر دوشون همکلاسیهام تو حوزه حضرت عبدالعظیم (ع) بودند. الهام گفت حاجآقا دولابی توصیه میکردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. میفرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده میکنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهمتر و وسیعتر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به زنان" رو مورد هجمه و حملهی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و ...) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب میخورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست +)
من و حورا نشستیم فکر کردیم... دلمون میخواست میتونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه... الان البته یه ایدههای جدیدی با مشورت با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم میگم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدفهای بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربهی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملیشون کنیم. فقط باید وقتش برسه...
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی سیاسی و فرهنگی و ... نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحثهای عقیدتی و فرهنگی و سیاسی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من همبازیهام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که میکنم و خیلی هم مهماند از زیر بارِ مکتوب شدن در میرن...
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنجشنبهها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطرهاش رو ندارم.
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه بود و بعدش گروهبندی شدیم. گروه مباحثهی ما هم جزو معدود گروههایی هست که خودشون پیشنهادِ همگروه شدنشون رو دادند. به جز من که طلبهام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروهها فعالتر باشه. گرچه همگروهی با آدمهایی که اعتمادبهنفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث میشه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش میگذره.
زینب رو با خودم میبرم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم میمونه عامل دست دردهام شده. اما فاطمهزهرا پیش مادرم میمونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست میکنه. این پنجشنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم میذاره کلی گریه میکنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه میگه خوردم. بعدش مامانم اینا میبرنش کلهپاچهای و بعدش میرن کوه بیبیشهربانو و انقدر خستهاش میکنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رختخواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من... توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچهدارها برکت میده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر میکنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچههامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ میکنیم حقِ بچههامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمککننده است به پیشرفتمون...
چقدر همهچیز خوبه. مسئول شورای علمیمون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوهاش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیکتره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود. +
اصلا همین مدت که با این دکترِ فوقالعاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم... شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم...
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار میکنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خالهزنکی کردم. میدونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر مینویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمیذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف میکنه. ممنونم.
سلام. این دست نوشته ها خیلی عالیه و انگیزه میده از فعالیت هاتون بیشتر بنویسید