الان که این مطلب رو مینویسم ساعت ۱۱ شب و بچهها خوابند. دارم برای همسر غذا درست میکنم که فردا ببره سر کارش.
وقتی ما ازدواج کردیم من اصلا آشپزی بلد نبودم. یعنی حتی برنج ساده رو هم بلد نبودم. قوتِ غالب ما سه تا غذا بود: عدسی، آبگوشت، کلجوش، و آخر هفتهها میاومدیم تهران و قرمهسبزی و قیمه خونه مامانامون میخوردیم. حتی لباسهای همسر رو هم براش توی ماشین لباسشویی نمیانداختم. ظرف شستن و جارو زدن هم نصف نصف. دو سالی اوضاع اینجوری بود و من حتی بعد از یادگرفتن غذاهای سختتر هم به خودم زحمت پخت و پز نمیدادم و اگر از منوی ویژهمون (عاک) خسته میشدیم سریع زنگ میزدیم تهیه غذا. بلاخره باید زنده میموندیم!
وقتی فاطمهزهرا یک سال و نیمه بود، یعنی سه سال و اندی زیر یه سقف رفتنمون میگذشت من تازه آشپزیهام نظم و سامان گرفت.
البته همسر تو این مدت هیچوقت شکایت نکرد. شاید به چند دلیل: ۱- من تو جلسات خواستگاری بهش هشدار داده بودم و اون با کمال صحت عقل و سلامت روان پذیرفته بود البته با دوز کمی عشق ۲- میدونست چیزی بگه من اصلا تعادل ندارم و زندگی رو جهنم میکنم. ۳- که مهمترین دلیل هم هست: اون با زندگی با من چیزهای بیشتری رو به دست آورده بود و حتی میشه گفت چیزی رو از دست نداده بود. دستپخت من خیلی بهتر از مادرش و غذای حجرهنشینی بود و من هم به مرور خیلی از رفتارها و اخلاقهام رو اصلاح کردم. ضمن اینکه خیلی خوبیهای دیگه هم داشتم. مثلا اگر مهربون نبودم لااقل خوشزبون بودم :) دعوا راه نمیانداختم و میتونستم اوقات فراغت همسرم رو به تنهایی یا با کمک دوستانش به بهترین شکل پر کنم و خیلی چیزای دیگه که شاید اگر بگم حمل بر خودستایی بشه :) مثلا اینکه باعث شدم اعتماد به نفس همسرم که تا قبل از اون خیلی خوب بود، خیلی بیشتر بشه... حالا توضیحش بماند!
اینا رو هم گفتم چون تجربه نشون داده الان یه عده شروع میکنند به دلسوزی کردن برای همسرم. واقعا زندگی همینه... رشد داره. اونم خیلی رشد کرده. همسر هم خیلی رشدها کرده. بلاخره پدرِ دوتا دختر هست. با وجود همهی خستگیهاش به نیازهاشون توجه میکنه. برای فاطمهزهرا قصه میخونه و شبها اونو میخوابونه. اگر غذا آماده نباشه یا کم باشه اصلا حرفی نمیزنه. شبها ظرفهای توی سینک رو بدون اینکه بهش بگم میشوره. آشغالها رو حتما میبره... و این در حالی هست که گاهی از شدت خستگی داره غش میکنه.
من از لحاظ توجه کردن به اطرافیانم از کودکی بد تربیت شده بودم. فقط خودم رو میدیدم. از قبل از ازدواجم هم شروع کردم به تغییر دادنِ خودم. گرچه کافی نبود. مثلا تصمیم گرفتم دیگه به کسی دستور ندم که برام کاری انجام بده. درحالی که اگر میگفتم دیگران با کمال میل برام انجام میدادند. الان اوضاع طوری شده که وقتی میبینم دخترای ۱۸ ساله بیتفاوتند نسبت به دیگران تعجب میکنم. لااقل ما در سن اونا بودیم ظرفها رو تو مهمونیها میشستیم. البته اونا رو سرزنش نمیکنم. دلم براشون میسوزه. شاید دیر متوجه بشن. شاید هم هیچوقت.
حالا هم من اگر مادر شدم به انتخاب خودم بوده و پاداش انتخابهام رو هم دارم میگیرم.
اینکه برام مهمه که همسرم فردا ناهار نخره و دستپخت من رو با موادِ درجه یک بخوره یک رشده. یک موفقیتِ شخصیِ بیبدیل در کارنامهی صالحه است. اگر هنوز هم نمیتونم براش صبحانه آماده کنم اما میتونم یه جور دیگه بهش یادآوری کنم که دوستش دارم و برام مهمه.
خب من امشب کار خاصی براش نکردم. گرچه فردا احتمالا برای ناهار خونه مامانم میرم. چون مامانزهرا و آقاجان هم از بروجرد اومدند و اونجا هستند. بنابراین اخلاصم برای این پخت و پز زیر سوال نمیره. راسِ ۱۲ غذا رو تموم کردم و دم هم کشیده بود. اینم عکسِ قبل از دم کشیدن
+
صبح ساعت ۵:۱۸ از خواب پریدم. دیدم همسر سر جاش نیست. کل خونه رو گشتم. نبود. رفتم تو اتاق، دیدم عمامهاش سرِ جاش نیست. فهمیدم رفته مسجد سر کوچه نماز صبح بخونه. منم ساعت ۲ شب خوابیده بودم و خیلی خوابم میومد. خواستم دوباره بخوابم اما تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم و چه نمازی! واقعا نفهمیدم چی خوندم. جا داشت قضاش کنم. خلاصه من خیلی به این فکر میکنم که چقدر نمازهای همسر روی نمازهای من اثر مثبت داره. همیشه فکر میکردم چرا دینِ مرد از دینِ زن توی ازدواج مهمتره.
حداقل الان به زعم خودم جوابش رو گرفتم...
صداقتتون واسه دلیل دوم قابل تحسینه :دی
منم تا یه سال پیش مثل شما یه برنج ساده هم نمیتونستم دم کنم. با وجود اینکه مادرم به داشتن دستپخت خوب و مهارت غذا پختن واسه مهمونیهای بزرگ شناخته میشد. همون اوایلم به یار گفتم من واقعا آشپزی بلد نیستم. بدون کمک یه املت میتونم درست کنم و کوکو سیبزمینی! برنجهام همیشه یا گِل میشه یا سنگ! ایشونم گفت عیب نداره، یاد میگیری کمکم. و به لطف اردوهای جهادی زیادی که ایشون رفته بودن و تو خیلیاشون آشپزی هم میکردن و به علاوه اینکه تو جوونی مدتی تو آشپزخونه فعالیت داشتن، هربار که غذا درست میکردن بعضی از تکنیکها رو بهم یاد میدادن تا حالا که دیگه ماهر شدم و میتونم به بقیه هم یاد بدم :)
رشدی که تو ازدواج حاصل میشه کاملا واضح و ملموسه. حداقل منکه تو خودم خیلی خوب میفهممش. نه فقط تو این مسائل، که خصوصا تو اخلاق و رفتار. درسته با سختی همراهه ولی جنسش با رشدهای دیگه فرق داره، چون چاشنیش محبته :)