صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۴۵ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد...
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک طرف ذوق می‌کردند به بچه‌ها و التماس می‌کردند که زینب رو بدم بغلشون و با تعجب ازم می‌پرسیدند که هردو بچه مال خودم هستند و ...
از طرف دیگه یک جمله می‌گفتند پشت‌بندش این مساله رو "چندباره" تذکر می‌دادند که ورود بچه به ورزشگاه ممنوعه!
بعدش هم مرتب ازم می‌پرسیدند که بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌خوای بذاریشون؟ و دوباره و چندباره تذکر!
دیگه واقعا بهم برخورد. چون مجبور نبودم بهشون توضیح بدم که با بچه‌هام چیکار می‌کنم و تازه امان هم نمی‌دادند که بخوام توضیح بدم :/ 
و از همه بدتر اینکه فاطمه‌زهرا داشت می‌شنید. واقعا این‌همه تکرار لازم نبود :/
یکی نبود بگه خب اگر با این همه دک و پزی که ورزشگاه داره، یه سایت داشتید که این اطلاعات رو توش زده بودید، من ناچار نبودم با بچه‌هام بیام بپرسم چی‌به چیه.
بعدش اجازه گرفتم و استثناءاً با بچه‌ها رفتم طبقه دو برای دیدن کلاس تیراندازی...
اونجا هم همین داستان. حتی درست و حسابی جوابم رو ندادند... هی تکرارِ ممنوع بودنِ ورود بچه و التماس برای گرفتنِ بچه!!!
واقعا این دوگانگی نیست؟؟؟ :))
نمی‌دونم رفتار این خانم‌ها رو چطور باید تحلیل کنم؟ قانون‌مند و قانون‌مدار بودند؟ دلسوز من بودند؟ کنجکاو بودند؟ حسود بودند؟ عقده‌ای بودند؟ می‌ترسیدند؟‌ چی؟ چرا؟
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
نـــرگــــس
امشب بابا رو رسوندیم فرودگاه امام. 
+ آدم‌ها رو با چشمایِ مظنونم می‌پاییدم. یعنی همشون برای احساسِ تکلیف و شوقِ زیارت و اینا می‌خواستند برن نجف؟ یا برای اربعین‌بازی و اربعین‌گردی؟! 
+ ولی عجب فرودگاه امامی شده بود... سرتاپا اربعینی... از زمانی که فرودگاه ساخته شده تا به حال هیچ‌کس اونجا رو اونجوری ندیده بوده...
+ بعدش رفتیم دیدنِ نسیم‌اینا. پرند، خونه‌ی خواهرشوهرشون تشریف آوردند. آخه من دیگه چقدر التماسش رو کنم بیاد خونمون. یه ذررره _فقط دو ساعت_ حرفیدیم... اصن وقت نشد :|
+ نسیم داره جزوه کودک متعادلِ استاد سلطانی رو می‌خونه.... :( منم می‌خوام! ولی فعلا وقت ندارم :(
+ تا خونه برای همسر فک زدم. ۴۰ دقیقه داشتم مغزش رو شستشو می‌دادم که بره پیج father_of_daughters رو ببینه :) 
البته دروووووغ! این همش ۵ دقیقه از آخر صحبت‌هامون بود. بیشتر اینکه انرژی بیشتری برای تربیت فرزند بذاره. مطالعه کنه. خلاقیت در تربیت از درونش بجوشه و الخ 
یه جمله قصار هم گفتم: 
اینکه هر بار یه چاله رو پر کنیم و بعدش بریم سراغ یه چاله دیگه، بهتر از اینکه که همیشه یه چاه داشته باشیم... 
یه حفره‌ی همیشگی، یعنی یه بحرانِ لاینحل. ولی هر بار که یه مشکل پیش میاد اگر سریع بریم سراغش و حلش کنیم، در آینده هم بچه‌هامون متعادل‌تر خواهند بود چون حداقل در تمام مدت عمرشون دچار یک یا چند بحران نبودند که حفره‌ی شخصیتی براشون ایجاد کنه.
+ همون طور که خوندید، این جمله قصار، تفصیل مطولی داشت. پوزش!
+ من نمی‌دونستم که اینقدر بعضی از مادرها بچه‌هاشون رو تنبیه بدنی می‌کنند! یا مثلا یه ذره حتی... در حدّ وشگون و سفت گرفتن دست و کشیدن دست و گوش و اینا! 
واقعا به خودم افتخار کردم...
+ باید یادم باشه فاطمه‌زهرا خواست بره مهدکودک مرتب حواسم رو جمع کنم که اونجا چی می‌گذره. نکنه بهش مخدر‌های جسمی یا روانی مثل خواب‌آورها یا تلویزیون بیش از حد و ... بدن. یا مثلا تهدید و تنبیه بدنی... باید خیلی اعتمادش رو داشته باشم که همیشه بهم بگه اونجا چه خبره.
+ اینم نمی‌دونستم که چقققدر زیادند مادرهایی که بچه‌هاشون رو در سنین پایین بلانسبت خر فرض می‌کنند و گولشون می‌زنند و وقتی بچه‌، ۵ -۶ ساله میشه پدر و مخصوصا مادر رو ذلّه می‌کنه و اینجاست که والدین و مخصوصا مادر بلانسبت عین خر در گل باقی می‌مونند. واقعا ناراحت‌کننده‌است. ولی این همون قانون کارما (karma) است.
+ به خودم افتخار کردم که از وقتی فاطمه‌زهرا حتی حرف هم نمی‌تونست بزنه، باهاش مثل یک آدم بالغ رفتار کردم. بهش احترام گذاشتم و سعی کردم درکش کنم. مفاهیم رو براش ساده‌سازی کردم و بهش انتقال دادم و در بیشتر موارد او همون چیزی رو انتخاب می‌کرد که من درست می‌دونستم. گرچه نمی‌دونم چقدر کارم در تراز تربیت یک کودکِ متعادل هست ولی فعلا به طور تجربی می‌بینم از رفتار خیلی از مادرها بهتره.
+ صبح ۲۴ مهرماه، مامان و مهدی با هم رفتند مهرآباد به سمت اهواز. بلاخره همه راهی شدند جز من :)
من ساعت ۷ بیدار شدم. ۸ دیگه همسر رفته بود. بچه‌ها هم خواب بودند. افتادم به جون خونه. و فقط جارو زدن و تمیز کردن دو تا پنجره اتاق فاطمه‌زهرا و آشپزخونه ۲ ساعت زمان برد. البته پنجره‌ها از زمان مستاجر قبلی تمیز نشده بودند. محله‌ ما هم خیلی دوده داره... آاای کثیف بودند :| تازه هنوز هم جای کار دارند. چون می‌خوام پرده اتاق فاطمه زهرا رو بزنم تمیزشون کردم. تمیز کردن این خونه خیلی سخته. اگر کسی می‌تونه بهم بگه این آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هایی که با وجود چند تا بچه، خونه بزرگ دارند، چجوری خونشون رو تمیز می‌کنند، ممنون میشم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۷
نـــرگــــس
عنوانِ این مطلب خیلی ربطی به محتواش نداره. همینطوری دوست داشتم عنوانش دایناسور باشه :) 
راستش بد ندیدم یه سری از تجربیات خودم تو بحث دعا رو براتون بنویسم. شاید ما آدم‌ها فکر می‌کنیم برای خدا خیلی سخته که دعاهای ما رو اجابت کنه و همیشه نذر ۱۴ هزااار صلوات می‌گیریم اما اینطور نیست. برای خدا هیچ کاری نداره به شرط اینکه از راه درست وارد بشیم...
یادمه ۱۲ سالم بود که خانوادگی حج عمره مشرّف شدیم. میگن وقتی برای اولین بار وارد مسجدالحرام میشی، سرت رو بنداز پایین و اونقدر برو جلو تا مطمئن شی سرت رو بیاری بالا کعبه رو می‌بینی. اما سرت رو بالا نیار و برو سجده و دعا کن. هرچی دعا کنی مستجاب میشه.
خیلی لحظه جالبی بود برای من. تو اون موقعیت همش دلت می‌خواد سرت رو از سجده بلند کنی و خونه خدا رو زودتر ببینی. همش عجله داری... بهت میگن دعا کن. و من دعا کردم.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
نـــرگــــس
همسر گفت: برای خانم فلانی خیلی دعا کردیم‌... یه اکیپ بودیم. به همشون گفتم براشون دعا کنند.
امروز خانم فلانی رو هم دیدم. صورتش بشاش‌تر از قبل بود. حالش صدهزار مرتبه شکر خیلی بهتر از قبل بود.
امشب هم که رفتیم منزل مادرشوهر و پدرشوهرم... الکی و توهمی هم نمی‌گم... خدا شاهده! رفتار مادرشوهرم خیلی تغییر کرده بود. خیلی...
حتی بعضی از چیزا که مستقیما با رفتارش ارتباطی نداشتند هم خوب شده بودند.
خیلی عجیب بود. از همسر پرسیدم: تو سفر برای رفتارهای مامانت‌اینا هم دعا کردی؟ گفت: خیلی.
فکر می‌کردم فقط برای خوب شدن من دعا کرده. چون تو ایامی که نبود بی‌خیال همه‌چیز شده بودم و اولین چیزهایی که به همسر گفتم این بود که دیگه نمی‌خواد با مادرت صحبت کنی. می‌دونستم این بی‌خیال شدنم خیلی یهویی هست. عادی نیست‌. احتمالا دعا کرده...

ای شما، ای‌تمام عاشقان هرکجا دعا کنید. دعا اثر دارد...
حالا خودتون انتخاب کنید که برای چی دعا کنید :)
۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
نـــرگــــس
به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمی‌اومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا می‌خوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمی‌گرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد می‌کنه. آب!
باز‌هم گریه کرد و وقتی بغلش کردم،
گفت: نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
گفتم: من دیگه ناراحت نیستم. من بهت افتخار می‌کنم. شجاع و صبوری. ۵ روز بدون بابات صبر کردی. با خواهرت مهربون بودی. من بهت افتخار‌ می‌کنم.
+ امشب "تنها در برلین" بهانه‌ای شد دوباره به یک زندگی مجاهدانه و آرمانی فکر کنم. 

برگشت.
گفتم: تو این مدت هر رنجی که تو سفر اربعین متحمل می‌شدم رو کشیدم... خیلی سخت بود.
گفتم: همه‌ی این سختی‌های بچه‌داری ۱۰ سال دیگه طول می‌کشه.
گفت: مطمئنی فقط ۱۰ سال؟
گفتم: آره. و بعدش منم می‌تونم مثل تو بشم بذارم و برم به چیزهایی که دوست دارم برسم.
گفت: مگه باید بذاری و بری؟
گفتم: اگه تو این ۱۰ سال بخوای اذیتم کنی...
گفتم: تو فقط تو کارهای خونه کمکم نمی‌کنی، بچه‌ رو نگه‌ نمی‌داری، خریدها رو انجام نمی‌دی. تو رفیقی! خودت با رفیقت رفتی اربعین و منو بدون رفیق گذاشتی.‌.. 
پ.ن: دلم برای نسیمه سادات لک زده. #رفیق

+ امروز از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا، باهام تماس گرفتند و گفتند که تو دوره پذیرفته شدم. پرسیدم: آقای فلانی هم قبول شدند؟ گفتند: چون ایشون در حضورشون تو دوره شک و شبهه وارد کردند، نه!
تلفن رو که قطع کردم، گفتم: یعنی می‌خوام سرم رو بکوبم تو دیوار از دست تو!!! :))
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
نـــرگــــس
امشب به جای پارک رفتیم استریت فودِ سی‌تیر.
روغن آفتاب اونجا یه غرفه داشت و کلی بادکنک می‌دادند به بچه‌ها و یه سری جفنگ دیگه.
فاطمه‌زهرا هم از لحظه اول دلش رفت واسه اون بادکنک‌های قرمز. رفتیم کنار غرفه تا بادکنک بگیره‌‌. این دخترایی که تو غرفه تبلیغ می‌کردند، انقدر گیج بودند که فکر کردند من برای زینب بادکنک می‌خوام :))
یکی از همین دخترا هم گیر داد به من که چه و چه بکنم تا تو قرعه‌کشی شرکت داده بشیم. بعدش هم بنا کرد به توضیح دادن در مورد روغن آفتاب!
_این روغن آفتاب همون خروس‌نشان سابقه...
_بله... اما می‌دونید... اینا چیزو نمی‌زنند روشون...
_چی؟ چی؟
_همین GMO رو
_ عزیزم GMO اند دیگه... نزده ولی GMO اند
(بعدش از قیافه من فهمید بند به آب داده. اینطوری ادامه داد) الان همه روغن‌ها GMO اند. اما این کانولا رو که میبینید با دانه‌هایی هست که تو مزارع ایران کشت میشه. (بعد از روی قیافه ام فهمید که من می‌دونم دانه کانولا کلا GMO هست و ایران و غیرایران فرقی نداره) البته همه‌ی دانه‌های همه‌ی روغن‌ها با یک کشتی میاد ایران و پخش میشه بین شرکت‌های مختلف... (چه نقضِ غرضی! پس آفتاب با بقیه برند‌ها چه فرقی داره؟؟؟) اما ضرر GMO کلا ۲۰ به ۸۰ هست که تازه اونم اثبات نشده... اگر هم ضرری داشته باشه، ۲۰ به ۸۰ روی نسل‌های آینده معلوم میشه...
(این بچه‌ی بغلِ من یعنی نسلِ آینده!!)
خواستم بهش بگم ما فقط روغن ارده کنجد و دنبه و شحم و زیتون و اینا مصرف می‌کنیم. ولی نگفتم. چون خیلی مهربان و مودب بود‌، ازش تشکر کردم.
و سرِ میز که نشسته بودیم تا ساندویچمون رو بخوریم به بابا می‌گفتم: یعنی چی؟ من نباید به فکر نسلِ آینده‌ام باشم؟؟؟ چقدر شعورِ به توهین! چقدر شعورِ به توهین! :| 
بله! چقدر شعورِ به توهین! 
+ کسی رو هم امر به معروف لِسانی نکردم. 
+ همین‌ها نبود ولی همین‌ها بسه :)
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۸
نـــرگــــس
صبح دو دقیقه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. داغون. بدن‌درد. گردن درد‌. اعصابِ خرد‌. همه بیدار شده بودند و آماده می‌شدند. بابا برای دانشگاهش. بقیه برای بیمارستان و عملِ جراحیِ مامان‌زهرا.
مامان‌زهرا به مامانم گفت: دخترت هم که پا نشد نماز بخونه.
دایی که دیشب اومده بود خونمون گفت: بنده خدا ساعت دو بچه‌ش رو برد دستشویی!
دیشب واقعا وحشتناک خوابیدم. دمِ دایی گرم... 
ولی همونطوری که تو تاریکی اتاق نشسته بودم، گریه ام گرفت. 
چند دقیقه بعد که داشتند می‌رفتند به زور خودم رو روبراه کردم و رفتم ازشون خداحافظی کردم.
و روزم خراب شد. همه هم که رفته بودند... ظهر گریه کردم دوباره.
بعدش رفتم خونه همسایه‌مون. چون می‌دونست مامانم نیست حسابی اصرار کرد و منم رفتم. بعد از اونجا یه راست رفتم خونه خودم تا به گلم آب بدم و خبری از همسایه‌ها بگیرم. همسایه بالایی هم داشت می‌رفت کربلا. صدباره دلم گرفت.
بعد اومدم خونه نشستم و از خستگی خوابم برد.
بیدار که شدم پدرشوهرم زنگ زد و گفت همسر زنگ زده بهشون و گفته جمعه شب می‌رسه تهران.
وقتی این خبرِ بد رو داد عصبانی شدم. اما فقط گفتم: "قرار بود امروز برگرده که!" جواب این بود که فقط همین رو گفت... و هیچ کس با من همدردی نکرد.
سه باره گریه کردم.
دقیقا هر ۵ ساعت.
می‌دونم مصطفی داره چیکار می‌کنه. از سیدمهدی‌اینا جدا نشده و داره تو رتق و فق خانواده‌اش کمکشون می‌کنه.
امروز یه عالمه گفتم: اشتباه کردم بهش اجازه دادم که بره.
بهم گفته بود که چهارشنبه برمی‌گرده. شاید حتی زودتر.
ولی چرا! آخه چرا!؟
نماز مغربم رو که داشتم می‌خوندم یه حسی بهم می‌گفت: نگران نباش. تو به همه‌ی خواسته‌هات می‌رسی. این روزای سخت می‌گذره.
نماز عشام که داشت تموم می‌شد مامانم زنگ زد و فاطمه‌زهرا هم داشت بهش گزارش می‌داد. نمازم که تموم شد گوشی رو گرفتم. مامان گفت به بابات می‌گم بره براتون غذا بخره. از کجا و چی بخره؟ منم گفتم از GOOD FOOD شاورما بگیره. 
آخرشم وسط تعریف کردنِ ماوقعِ امروز، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زهر خودم رو ریختم و گریه‌ام گرفت و گفتم: اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم و اجازه دادم شوهرم بره. اونم اصلا دلش برای من نمی‌سوزه. قرار بود زود برگرده.... 
بعدشم مامانم ناراحت شد و گفت: آخی...
گفتم: دلسوزی‌ت رو نمی‌خوام.
قطع کردم و رفتم آب و خرما خوردم و به خودم مسلط شدم و بعدش دوباره به مامان زنگ زدم و عذرخواهی کردم. گفتم مشاعرم دیگه کار نمی‌کنه. بالاخونه‌ام تعطیل شده...
و این‌بار مامان واقعا همدردی کرد باهام. جزء معدود دفعات همدردی مامان با من بود.
الان بابا داره برمیگرده. غذا بگیریم بریم پارک. بلکه این بچه‌ها دلشون باز بشه. ولی بدون مامان صفا نداره. کاش همراهمون بود.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۳
نـــرگــــس
البته خواهرتون جملات قصار زیاد داره! ولی اینا سه تا از پرکاربردترین‌ها هستند:
۱- وقتی دیره، از اولش دیره.
یعنی زمانِ هیچ کاری از آخر دیر نمیشه. اینطور نیست که از دقیقه ۹۰ به بعد بره تو وقتِ اضافه. بلکه از اول، از همون دقیقه اول! دیر شدن کم کم شروع میشه و همه چیز به سوء مدیریت خودمون برمیگرده که زمانِ انجام کاری دیر میشه.
۲- هر کاری یه نشدی داره.
دقیقا نقطه مخالفِ ضرب المثل "کار نشد نداره" است. گرچه به قشنگی جمله قبل نیست ولی میشه هروقت کسی بیش از حد برای انجام ندادنِ کاری بهانه آورد، بهش گفت: هر کاری یه نشدی داره. یعنی نگران نباش... همه‌ی عذرهات رو قبول می‌کنیم :)
۳- اگر رنجت رو خودت انتخاب نکنی، برات انتخاب می‌کنند.
توضیح نمی‌دم... توضیحش خودشه و دلیلِ خیلی از کارهای منه :)

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۰
نـــرگــــس
نیمه شب گذشته بود. پیام داد: مقابل ایوان طلای امیرالمومنین دعاگوی شما...
اصلا ادامه‌اش رو نمی‌تونستم بخونم. اولش یه ذره گیج بودم. بعدش ناراحت شدم. صبح هم که بیدار شدم دیدم دلم شکسته. 
شب تا صبح خواب دیدم که داریم میریم کربلا ولی هیچ خبری از گرفتاریِ بچه‌داری برای من نیست. در عوض همش باید مراقب بقیه می‌بودم. وسایلشون هی از صندوق عقب ماشین می‌افتاد بیرون.
صبح که بیدار شدم استخوان کتف و دستام از سرمای دیشب یه جوری بودند.‌ خودم رو تو آینه دیدم. گودی زیر چشمام بیشتر شده. هیچ‌کس هم خونه نیست. کاش می‌رفتم خونه خودم. همه‌ی کارهام کنسل شده. مباحثه‌ام، مطالعه‌ام. این کوچولو هم داره دندون درمیاره و هیچ‌کس نیست بره براش دندونی یا پستونک بخره؛ نه کسی می‌تونه کمکم بغلش بگیره. حتی حسنِ یوسفم تو خونمون... هیچ‌کس نیست بره بهش آب بده. لااقل کاش یه بار می‌رفتیم اونجا تا کلید بدم به همسایه. نگرانِ خانم فلانی هم هستم... چطوری سراغش رو بگیرم؟
+ مصطفی! این کارهای تو با من انصاف نیست. قرارمون تو زندگی مشترک تک‌خوری نبود. سهم منم این‌ همه فشار نبود. یه حسابِ دیگه‌ای روی تو باز کرده بودم. نیازی هم به دعات نیست. اون دنیا من باید شفاعتت رو کنم که زیارتت قبول بشه. باور کن.
+ بعضی‌ها فکر می‌کنند من زنِ بی‌عرضه‌ای هستم که مانع بعضی‌ از کارهای همسرم نمیشم. ولی من فکر می‌کنم اینطوری بهتره. هم من رشد می‌کنم هم اون. منم یه روزی از خدا اجرم رو می‌گیرم. هم تو دنیا هم آخرت. 
همین چند روز اخیر خیلی از چیزهایی که قبلا عامل ناراحتیم شده بود، مثل رفتارهای دور و اطرافیانم، برام مثل یک جوک شده. معمولی... خنده‌ام می‌گیره.
+ خوبه...
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۱
نـــرگــــس
فاطمه‌زهرا رو بردم بیرون بچرخیم. اول رفتیم امام‌زاده‌ای که چسبیده به دیوار محوطه مجتمع مامان‌اینا. 
رفتم زیارت. یادم اومد امروز وسطِ سلامِ نمازم، چقدر هوسِ زیارتِ بی‌بی رو کرده بودم.
دلم باز شد... این امام‌زاده هم یک خانومه...
و من سه بار گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
بعد با فاطمه‌زهرا برگشتیم "محبّته"
چند دقیقه بازی کردیم. خندیدیم. درخت و سبزه دیدیم.
و تا در خانه دویدیم چون زینب بیدار شده بود.
به فاطمه‌زهرا گفتم: اینطوری می‌خواستی بری اربعین؟ سریع نفست بند میاد که!؟

یادِ این دو تا آرزوم افتادم که بعد از ۳۵ سالگی باید دنبالشون برم:
اولی اینکه کوهنوردی رو بعد از به دنیا اومدن همه بچه‌هام حرفه‌ای دنبال کنم.
دومی شاید مسخره باشه ولی دوست دارم یه دونده حرفه‌ای ماراتن بشم و یک روزه مسیر نجف تا کربلا رو بدوم.

یادِ این افتادم دیروز که رفته بودم مدرسه عالی شهید مطهری، یک خانم ۴۰ و اندی ساله هم برای مصاحبه اومده بود که وقتی منو با زینب دید، از سر دلسوزی گفت: شما حالا بمونید خونه، اییینقدر وقت دارید برای این کارها!!!
گفتم: نه! بعد از دوسال شیردادنِ این، دوباره یکی دیگه میاد. دوباره دو سال شیردادنِ اون، دوباره یکی دیگه... نمی‌تونم منتظر بمونم... تا اون موقع زمان از دستم میره. ۵-۶ تا بچه می‌خوام حداقل.
گفت: "پس نهضت ادامه داره." لبخند زد و به فکر فرو رفت.
برنامه‌های بعد از ۳۵ سالگیم رو می‌نویسم چون نمی‌تونم با بچه‌ به طور کامل بهشون برسم... چون می‌ترسم یادم بره... 
۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۹:۱۹
نـــرگــــس
لایستوی القاعدون من المومنین غیراولی‌الضرر و المجاهدون باموالهم و انفسهم... فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما / نساء ۹۵
ربّ انی لما انزلت الی من خیر فقیر / قصص ۲۴
آیه‌ها تو ذهنم میاد... درست وقتی که بریدم.
بهش می‌گم برگرد... میگه: حرفشم نزن.
دیگه با من از اربعین نگید.
خیلی سخته قاعد باشی ولی نخوای باشی.
خیلی سخته بخوای مجاهد باشی ولی نتونی.
نمی‌دونم این چه احوالاتِ سختیه. سکراته... معلوم شد مرگ چه شکلیه...
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۷
نـــرگــــس
امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم چون ساعت ۸ وقت مصاحبه داشتم برای دوره تربیت مربی کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن. 
از قضا فاطمه‌زهرا هم با هر سختی‌ای که بود بیدار شده بود و می‌پرسید: "چرا زینب رو می‌بری و من رو نه؟" بهش گفتم که قدر این صبحی که با باباش می‌تونه تنها باشه رو بدونه... والله! مگه چقدر پیش میاد دیگه؟ ساعت ۱۱ هم که باباش می‌خواست راه بیافته بره اربعین، کربلا...
مدرسه عالی شهید مطهری رو صبح‌ها خیلی دوست دارم. وقتی نور خورشید مهرماه می‌تابه به کتیبه‌های دور ایوانِ بلندش... وقتی از کنار حوضِ بزرگش رد می‌شی... شعر علی کوچولو تو مغزم پخش میشه: خونشون در داره، درِ خونشون کولون داره،حیاط داره، ایوان داره، اتاقش طاقچه داره، حیاطش باغچه داره، باغچه‌ای داره گل‌گلی، کنار حوضش بلبلی... لای‌لای‌لای
با زینب خیلی خوش گذشت و من امیدوارم خودم و شوهرم هردو قبول بشیم تا هر صبح پنج‌شنبه با دخترامون بریم اونجا و دیگه دغدغه مکانِ پیک نیک آخرِ هفته رو نداشته باشیم.
مسئولین هماهنگی خانم‌ها هم دو تا خواهر مهربونِ بچه‌دوست بودند که زینب رو نگه‌داشتند و به تک‌تکِ حرکاتش ذوق می‌کردند. و مسئولِ مصاحبه هم یه آخوندِ نچسب بود (برعکسِ اون حاج‌آقایی که تو امتحانِ ادبیات عربِ نخبگان بهم تقلب ‌رسوند :))) و خیلی هم خوب همسرم رو که چند روز پیش برای مصاحبه اومده بود به خاطر داشت... از بس که خوب بود همسر :)
خلاصه برگشتم خونه و تند‌تند وسایلم رو آماده کردم که سریع بیام خونه مامان اینا... و کلی کار... 
ولی اگر می‌دونستم که مامان تو این روزایی که می‌خوام بیام خونشون میره اِن‌اِل‌پی استاد حورایی و ۴ بعد‌از‌ظهر تا ۹ شب خونه نیست، اصلا و ابدا راضی نمیشدم که همسر بره اربعین.
قشششنگ مشخصه که من باید در نبودِ همسر عذاب بکشم. خدایا شکرت.
+ تازه عروس‌ دامادای این دوره زمونه خیلی زرنگ شدند. دیشب خونه داداشم شام دعوت بودیم و فردا شب خونه پسرخاله علی که همسنِ منه و تیرماه عروسی‌شون بود. امیدوارم الهام هم دعوت باشه :) ...
+ خدایا! همه‌ی مسافرا رو به سلامت برگردون. آمین 
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۹
نـــرگــــس
چرایی اینکه من خیلی سریع به فکر این افتادم که خانم فلانی هووم بشه، دو چیز بود. اول اینکه ذهنم حسابی درگیر زندگی تعددی بود و خانم فلانی هم یک زن نمونه هستند. بسیار مهربان و مودب، خوش اخلاق، زیبا، مومن، باوقار، نکته‌سنج و دقیق، تحصیل کرده، صبور و مقاوم و رنج‌دیده و یک مادر دانشمند هستند. 
البته من حتی قبل از خوندن وبلاگ اینک هم دوست داشتم زندگی تعددی رو با یک همیارِ خوب :) تجربه کنم. تو دوران مجردی و حتی بعد از اون فکر می‌کردم که با مدیریت کردن و رعایت اخلاق، زندگی رو شیرین‌تر کرد.
اما خب، همه‌ی اینا منتفی شد چون قبل از اینکه بخواهم پیشنهاد این داستان‌ها رو به همسرم بدم، گفت که به فکر همسر برای خانم فلانی هست و چند تا کیس خوب مجرد و یا مطلق هم سراغ داره... منم می‌دونم که شوهر کامل بهتر از شوهر نصفه است.
تازه من امسال باید حسابی واسه کنکور ارشد بخونم و طبق گفته‌های همسرم و مخصوصا زن‌عموم، من پتانسیل این رو دارم که رتبه یک رو بیارم. حتی وقتی گفتم که رقبای جدّی ای هم دارم، زن عمو گفت: عیبی نداره، بذار اونا رتبه دو رو بیارن، تو هم رتبه یک!!! :| :))
اما دلیل دوم این چرا خیلی مهم تر از اولی هست. دلیل دومش بی‌خبری هست. از مشکلات همسایه، از مشکلات دوستامون و اطرافیانمون
دردناکه که من اولین کسی بودم که بین این‌همه همسایه، خانم فلانی باهاش درد و دل کرده بود. البته من رو امین خودش دید. محرم دید. چندین سال توی این محله بوده ولی برام عجیبه که کسی به مشکلش حساس نشده بود... دقیقا مثل آیسان که کسی توی محله دلش براش نمی‌سوزه.
بعد مگه امثال خانم فلانی کم اند؟ مگه کم مرد‌هایی داریم که زندگیشون مشکل داره، مجردند یا جدا شدند؟
ولی شوهرم از این مردها زیاد دیده و با اون حرفا خیال منم از جهاتی آسوده کرد. حالا مطمئنم برای خانم فلانی عین خواهر‌نداشته‌اش دل می‌سوزونه و می‌خواد براش آستین همت بالا بزنه.‌ منم که کنارش هستم...
بلاخره ما آدم‌ها می‌تونیم هی کنار گود بایستیم و نظاره‌گر باشیم و بگیم این همه آدم مجرد... ولی دریغ از اینکه یه تلفن بزنیم که دو نفر آدم رو به هم برسونیم و مانع از آسیب دیدن و به گناه افتادنشون بشیم. 
همیشه هم یه سری کارهای راحت هستند که وجدانمون رو راحت کنه. مثل ستاره مربع‌هایی که در هر ساعت از شبانه‌روز میشه باهاشون پول به فقرا داد و بررسی آمار و ارقامی که باهاشون به خودمون آرامش تزریق کنیم. البته اینجور هم نیست که من بگم خودم از هر خطایی مصون بودم و هستم. نه! هنوزم مرتکب خطا میشم ولی جلوی ضرر رو از هر جا بگیری فایده است!

در پست‌های بعد در مورد تعدد زوجات می‌نویسم.
و اینکه دیشب رفتیم کهف الشهدا. جاتون خالی‌... البته مثلا رفتیم کهف الشهدا‌! اونجا که رسیدیم دیدیم گشنمونه. رفتیم یه رستوران و یه ساعت اونجا بودیم و کلی گناه کردیم و حال و هول و اینا... و بعدش رفتیم کهف. دو دقیقه موندیم. زینب سردش شد، برگشتیم. :| ولی انصافا خوش گذشت! جاتون خالی... این جمله‌ هم در ذهنم بیشتر عینی شد: خوشبختی اصلا به پول نیست.
روز و شبتون به خیر
۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۷:۵۱
نـــرگــــس
دیگه هرکس هم ندونه، شما می‌دونید که من الان بعد گذشتن ۶ سال از زندگی مشترکم، چقدر شوهرم، بچه‌هام و خونه گرمی که با هم ساختیم رو دوست دارم و برای نگهداری ازش تلاش می‌کنم. 
یکی دو سال پیش به واسطه یکی از دوستان شوهرم، ما با "نوید ابراهیمیِ ارموی" آشنا شدیم. کسی که در فضای مجازی مبلّغ چند همسری هست و خودش ۴ تا زنِ دائمی داره. (بگذریم از داستانِ خودِ این نوید که بعدا مفصّل در موردش خواهم نوشت...)
وقتی همسرم و دوستاش در معرض موعظه‌های نوید قرار گرفتند، شبش از شوهرم پرسیدم که چی می‌گفت و ... و همسرم هم توضیح داد.
منم برای تک تک حرفای نوید جواب داشتم و عجیب بود که همسرم قانع شد که پرداختن به چند همسری اصلا اولویت نیست. (اینم بمونه برای یک پست دیگه)
دیگه به این چیزا فکر نکردم تااا محرم امسال که همش در حال خوندن وبلاگ اینک بودم. اینک زنی هست که به خاطر یک شرایطِ خاصی محبور میشه تن به داشتن هوو بده. وبلاگش ماجرای چند همسری رو از زاویه دید یک همسر اول رو خیلی جذاب روایت می‌کنه.
من بعد از خوندن وبلاگ اون فهمیدم که مشکلی با چند همسری ندارم، مشکل من در نحوه تبلیغ چندهمسری هست. (گرچه اینک فقط خاطراتش رو نوشته و اصلا مبلغ چندهمسری نیست و تورو خدا نرید اونجا و از قول من چیزی بگید. خودتون از اول آرشیو بشینید بخونید)
ولی تو همون روزایی که داشتم وبلاگش رو می‌خوندم،‌ شوهرم کارش اکی نشده بود و تو لاک خودش بود. منم نگران بودم که چی شده‌... خودمم مضطرب و مشوش به واسطه خاطرات اینک...
یه شب از شوهرم پرسیدم: تو هیچ وقت کاری که شوهر اینک باهاش کرده رو با من نمی‌کنی؟
گفت: نه. هیچ وقت. من تو همینش هم موندم و اونقدر کارهای مهم‌تر دارم که اصلا اولویتم این کارها نیست.
بعدش کمی مکث کرد و اضافه کرد: مگر به یک شرط. اونم اینکه خودت کسی رو بهم پیشنهاد بدی... که اونم منتفیه. پس به این چیزا فکر نکن.

ولی من نمی‌دونم چرا دارم به این فکر می‌کنم که باید فلانی رو به شوهرم پیشنهاد بدم. چرا؟
۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۳:۱۶
نـــرگــــس
خانواده هایی که تو اینستاگرام عکس از خودشون و بچه های چند قلو و یا پشت همشون رو می ذارن خیلی زیادن. یه پیجی رو دنبال می کنم، مال یه دختری هست که از من دو سال بزرگتره ولی 6 تا بچه در مدت سه سال آورده. سه تا پشت سر هم و سه تای آخری سه قلو و در 28 هفتگی به دنیا آمده اند. خب! چه کاریه واقعا! با حاله هااا! ولی خوب نیست. از این پیج های اینستاگرام زیاده و حسابی هم آدم رو هول می کنند. تو همین پیجی که گفتم، این خانم، 300 نفر عین خودش رو فالو می کنه. جدیدا هم که نمونه های ایرانیش هم زیاد شدند ولی چیزی که در این پیج ها پیدا نمیشه یا حداقل در بحث فرزند آوری (و نه تربیت فرزند) کم پیدا میشه، عقلانیت هست. عقلانیتی که بتونه بهمون امیدواری یک زندگی آگاهانه و شادمانه رو بده. این مساله نبودن عقلانیت در مورد پیج های خارجی خیلی بیشتره اما در مورد نمونه های ایرانی به خاطر داشتن اهداف عالی مثل تربیت سرباز برای امام زمان و ولی امرش و نجات دادن کشور از بحران کاهش و پیری جمعیت، - که صد البته من خیلی قبول دارم این اهداف رو- اون وجوه خلا کمتر مشخص میشن.
همون سالی که فاطمه‌زهرا به دنیا اومد، نشستم توی دفتر برنامه‌ریزیم حساب کردم که سال آینده، چند سالم خواهد بود و بچه‌ام چند ساله. و با این سیستم که دو سال کامل شیر بخوره و بعد سه ماه استراحت و بعدش بچه بعدی به دنیا بیاد، وقتی چندساله میشم چندمین بچه‌ام به دنیا میاد.
این کار من باعث شد جلوی افراط و تفریط خودم و همسرم رو بگیرم. از اول نیت کردیم که مثلا ۵ یا ۶ تا بیاریم... از خدا هم کمک گرفتیم. تا اینجا هم که طبق برنامه پیش رفتیم از لطف خدا بوده. اینم بگم که فکر نکنید همه چیز دستِ خود ماست!
افراط و تفریط هم یعنی مثلا ایشون دوستش رو می‌دید که سومین بچه‌اش به دنیا اومده بود، بعد میومد به من می‌گفت: "ما خیلی عقبیم... ببین فلانی ۳ تا داره و ما هنوز یکی!" این در حالی بود که مثلا بچه‌‌ی ما هنوز یک‌ساله بود و برای آوردن دومی زود بود. یا برعکس! مثلا من فکر می‌کردم که کاش می‌ذاشتم لیسانسم تموم بشه و بعد بچه‌ بیارم ولی محاسبات به من می‌فهموند که حتی یک سال هم تاخیر انداختن در فرزندآوری، باعث میشه از اون طرف هم یک سال به سنم اضافه بشه و شانسم برای آوردن بچه‌های بیشتر کمتر بشه.
نوشتن اون محاسبات باعث شد هول نزنیم. فکر نکنیم از کسی عقبیم یا باید با کسی رقابت کنیم و جلو بزنیم. به بدنِ من وقت استراحت بدیم و این فرصت رو داشته باشیم روابطمون رو هر بار که یک عضو جدید بهمون اضافه شد، محکم، عادی و با ثبات کنیم و بعد بریم سراغ بعدی و کلا تصمیم گرفتیم با آرامش و آهسته و پیوسته پیش بریم.
چیزی که من می‌خوام بگم اینه که ما نه باید مثل پدر و مادرهای دهه شصت بچه‌های شیر به شیر بیاریم و هیچ سیاستی برای فرزندآوری‌مون نداشته باشیم. (بلاخره خودِ خداوند راهِ پیشگیری بهتر از درمان است رو جلوی پای انسان گذاشته!!!) نه اینکه مثل بعضی از زوج‌های دهه ۸۰ و ۹۰ به یکی و دوتا اکتفا کنیم و نه اینکه مثل زوج‌های جوگیر اینستاگرامی بریم دارو بخوریم و کلی دستکاری کنیم که چند قلو زایی داشته باشیم. این کارها هیچ‌کدوم با عقل سلیم جور در نمیاد.
هر کدوم از این روش‌ها اگر در جامعه‌مون غالب بشه، نسل بعدی مون به افراط و تفریط کشیده میشه.
می‌دونید... اعتدال خیلی هم سخته. برای من خیلی راحته که هی بیام جار بزنم: فرزند کمتر، زندگی بهتر 
یا جار بزنم: بچه‌ بیارید... شیر به شیره! پشت هم! هر سال یکی!
ولی اگر بخواهم معتدل باشم باید کلی توضیح بدم. و متاسفانه در این سال‌ها افراد غیرمتخصص تریبون رو به دست داشتند و یه مدت تبلیغ تفریط بوده. الان هم تبلیغ افراط در فرزندآوری. تو تلویزیون، سینما و ...
+ اینم بگم که بعضی‌ها عامدانه بچه‌های شیر به شیر نمی‌آرن و خدا بهشون می‌ده. حساب این ها رو باید جدا کرد از اونایی که با اختیار و در شرایطی که می‌تونند به فرزندشون شیر بدهند،‌ اونو از شیر خودشون محروم میکنند. 
+ نکته دیگه اینکه هر خانواده‌ای مختار هست که هر چند تا که می‌خواد بیاره. اما اونایی که شرایط خاصی دارند که به واسطه اون شرایط تعداد بچه‌هاشون خیلی کم یا خیلی زیاده، نباید نسخه خودشون رو برای بقیه تجویز کنند. البته خیلی هم خوبه که از تجربیات خودشون بگن و اون رو در اختیار بقیه قرار بدن. ولی صادقانه! شجاعت داشته باشند و روتوش نکنند و اگر جایی اشتباه کردند _ درست مثل نقاط درخشان زندگی‌شون_ اون‌ها رو هم به دیگران نشون بدهند.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۴:۵۲
نـــرگــــس

معمولا وقتی تو یه جمع رفاقتی بچه مذهبی ها هستیم، حرف از اینستاگرام که میشه، همه یا یاد پیج عسل بانو می افتند یا شروع می کنند در مورد پیج های خانواده هایی که تعداد زیادی بچه دارند، صحبت می کنند و زندگی هاشون رو آنالیز می کنند.
راستش خواستم یه ذره در مورد این چیزا وراجی کنم. من تقریبا چند ماه بعد از عسل بانو پیج اینستا باز کردم. اون زمان من سه سال بود که با یک طلبه ازدواج کرده بودم. و اون تازه در معرض این تجربه قرار گرفته بود. به قدر تجربه ی خودم در زندگی طلبگی و معاشرت با کلی طلبه دیگه توی قم – برعکس ایشون که در بین خانواده طلاب نبوده و نیست-  چیزایی رو که می‌نوشت و عکسایی که می‌ذاشت، با روح طلبگی و فضای عمومی جامعه طلاب همخوان نمی‌دیدم. ولی با این وجود گهگاهی به اون پیج سر می زدم. شاید برای اینکه بدونم چه خبره. که از قافله تغییرات آدم های دور و اطرافم بی‌خبر نمونم. این چند ماه اخیر که مریض شده بود، من تازه درسم تموم شد و فرصت کردم بیشتر به اینستا سر بزنم و بیشتر بخونمش. تازه متوجه شباهت هام باهاش شدم. همیشه فکر می کردم هیچ نقطه اشتراکی باهاش ندارم اما حالا می‌دونم خیلی هم اینطور نیست. فهمیدم دقیقا ۳۶۴ روز از من بزرگتره و سال آینده در کنکور ارشد، رقیبم برای ورود به دانشگاه در رشته فلسفه دین هست. هرچند معلوم نیست که دانشگاه علامه رو انتخاب کنم یا دانشگاه تهران رو. ولی دانشگاه تهران رو ترجیح میدم چون پدر و مادرم هر دو اونجا درس خوندن و دوست دارم اینطوری احساس کنند فرزند خلف تری هستم.
چیزی که برام جالبه اینه که هردومون دو تا بچه آوردیم. اون در یک بازه کوتاه مدت و فشرده و من در مدت طولانی تر و بعد از دوسال شیردهی و از پوشک گرفتن. چون با اینکه بچه پشت هم آوردن راحت تره و باعث میشه مجبور نباشیم بهشون شیر بدیم و درنتیجه کمتر ضعیف بشیم اما فکر می کنم شیر دادن جزئی از فرآیند رزق بچه است که خداوند به واسطه این دوران شیردهی به خانواده طفل هم رزق بیشتری میده. حالا هم چون شرایط اون سخت تره و بچه‌هاش کوچیکترند، اگر هر دومون دانشگاه قبول بشیم، اونوقت من هیچ بهونه ای ندارم که شرایطم سخته و نمی رم. البته این حرف رو تو فضای چشم هم چشمی نمی‌زنم. از لحاظ تجربیات مادرانه می‌گم که بلاخره این درس خوندن هم در جایگاه خودش مهمه اگر بتونم با خانواده ام جمع کنم. فلذا هرچقدر که می تونم هزینه میکنم برای آرامش و آسایش بچه هام. یعنی حتی حاضرم یه پرستار تمام وقت بسیار معتقد و مهربان برای اون ساعت هایی که نیستم، از پول شخصیم براشون بگیرم... اگر به این نتیجه رسیدم البته. ترجیح میدم نبرمشون مهد کودک. مخصوصا اینکه بردن و آوردن و ... اینقدر خسته کننده است برای بچه که ترجیحم اینه که توی محیط امن خونه بمونند و یه نفر بیاد مراقبشون باشه. به هیچ وجه نمیذارم سختشون بشه. اما عسل فعلا مثل من فکر نمی کنه. حاضره بچه ش رو با کریر به دانشگاه ببره و بیاره. خب به نظر منم ایده قشنگیه ولی واقعی نیست. مثل خیلی چیزای دیگه. مثلا مجله نبات کوچولو خیلی با مزه و با نمکه ولی به نظر من اصلا محتوا نداره و با قالب تربیتی من برای بچه هام جور در نمیاد. یه بار با یه عالمه ذوق و شوق خریدم ولی بعدش پشیمون شدم. به شدت در بحث تربیت جنسی بچه های زیر هفت سال آسیب زاست.
و از شباهت های دیگه، غیر از اینکه هر دومون تو لیسانس فلسفه خوندیم، اینه که خیلی هم به مباحث حقوق زنان و فعالیت اجتماعی و اینا علاقه داریم. حالا شاید من توی اینستا فعال نباشم چون خیلی بیشتر دوست دارم حرف بزنم و تعامل کنم. رو در رو صحبت کردن رو هم بیشتر دوست دارم و اینستا هم یک سرویس اشتراک عکسه و من رو به هدفم نزدیک نمی کنه. بر عکس وبلاگ... وبلاگ رو دوست دارم چون حتی با نوشتن خاطراتم هم می‌تونم از متنم فراتر برم و بیشتر بیاموزم. در نهایت هم فکر می کنم هر چقدر تو اینستا بیشتر فعال باشم در عالم واقع بیشتر منزوی و تنها می شم و حسابی محدود میشم چون آدم همه اش فکر می کنه ممکنه الان منو بشناسن و ... خلاصه خیلی سخت میشه.
با این حال، ما بازهم تفاوت های زیادی داریم که گفتن و نگفتنش دیگه فرقی نداره. اما برام این مساله جالب بود از این جهت که گاهی وقتا همون کسایی که فکر می کنیم چقدر ازشون دوریم ممکنه چقدر بهمون نزدیک بشن یا ما بهشون نزدیک بشیم. طوری که احتمال این وجود داشته باشه که یه روز با هم دوست بشیم و ساعتی با هم معاشرت کنیم.

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۵
نـــرگــــس
"در شان تو نیست!"
این دلسوزانه ترین پیامی بود که تو این مدت دریافت کردم! یکی از دوستان قدیمی بهم توصیه کردند که اصلا نگم این چیزا رو.
منم خیلی موافقم. 
راستش یه مدت هم بود به این فکر می‌کردم که صحبت کردن در مورد این چیزا چقدر نشونه ضعف و زبونیِ انسانه.
امسال دی‌ماه، ۲۵ سالم تموم میشه. می‌خوام مثل دخترم برای خودم یه هدف تعیین کنم در مورد عادت بدی که دارم. 
عادت بدم هم همینه که یه سری از رفتارهای بدِ اطرافیانم رو هنوز نمی‌تونم هضم کنم. چون هنوز شان خودم رو اونقدر بالا نمی‌بینم. در حالی که شان من واقعا بالاتر از این‌ حرفاست.
باز هم خدا رو شکر که تا الان در مقابل خیلی از تحریکاتِ اطرافیانم مقاومت می‌کنم و واکنش بد نشون نمی‌دم.
از خدا باز هم می‌خوام که کمکم کنه، که رفتارهای بد اطرافیانم تاثیر منفی در سیرِ رشدم نداشته باشه.
این تهران آمدن ما، باعث شده سطح تماس ما با بعضی‌ها بیشتر بشه و به تبع اون زمینه اصطکاک هم بیشتر. امیدوار هم هستم به لطف خدا... کمکم و کمکمون می‌کنه.
امام رضا (ع) می‌فرمایند: احسن الظن بالله، فان الله یقول: انا عند ظن عبدی المومن بی. ان خیرا فخیرا و ان شرا فشرا.
به خداوند گمان خوب و نیکو داشته باش. چون خداوند خودش در حدیث قدسی می‌فرماید: من نزد گمانِ بنده‌ی مومن به خودم هستم. اگر بنده گمان خوب داشته باشد، خوبی در انتظار اوست و اگر گمان بد داشته باشد، بدی در انتظار اوست.
(ترجمه از خودم)
حالا هم به اقتضای این هدف جدیدم، سیاست رمزدار کردن پست‌ها رو ادامه میدم و مطمئنم خواننده‌هام درکم می‌کنند. به هر حال قرار نیست هر چیزی که مکتوب کردیم رو همیشه به همه نشون بدیم. من بی‌عیب و نقص نیستم که هیچ‌وقت پشیمون نشم. ضمن اینکه سیر پیشرفتم رو تماشا کنم ولی لزوما نمی‌خوام همه‌چیز رو به نمایش بگذارم. دوست دارم شما هم چیزهایی که براتون مفیده رو بخونید.
استخاره‌ هم گرفتم. خوب اومد: قالوا یا صالح ائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین!
به فال نیک می‌گیرم :)
ارادتمند، صالحه
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۲
نـــرگــــس
در نقد عصر جدید، این بند از مقدمه‌ی کتاب "عقل و ادبِ ادامه‌ی انقلاب اسلامی در این تاریخ" تالیف استاد طاهرزاده رو کامل‌ترین و موجز ترین نقد دیدم:
 در انقلاب اسلامی و با رهنمود‌های آن یار سفر کرده، به خوبی به این نتیجه رسیده ایم که ارزش‌های قدسی را تنها مردم می‌توانند پاسداری کنند و اگر عهد قلبی در درون انسان‌ها نسبت به آن ارزش‌ها نباشد، حکومت‌ها چگونه از عهده‌ی حفظ آن برآیند؟
از طرفی آن‌چه جهان تکنیکی را شکل داده، علمی‌ است که التزام به دین و اخلاق در آن معنی ندارد؛ حال اگر برای رشد زندگیِ تکنیکی، جای آن علم را فراخ نماییم، مجبوریم به لیبرالیسم فرهنگی تن دهیم. اینجاست که باید متوجه بود اگر یک‌سره و بی‌چون و چرا تابع تکنیک باشیم و گمان کنیم می‌توانیم آزادانه انقلاب اسلامی را ادامه دهیم، عملا با این غفلت، زندگیِ خود را به مخاطرات افزون‌تری برده‌ایم. این نگاه، به قدرتِ تکنیک و عقلِ تکنیکی آسیبی نمی‌رساند ولی ارزش‌های قدسی را تابع علمی می‌کند که التزامی به دین و اخلاق ندارد.
آیا با توجه به امر فوق، جریان‌های وفادار به انقلاب نباید در این فکر باشند که اگر شیفته‌ی تکنیک شدند باید لوازم علمی را که منجر به تکنیک می‌شود نیز بپذیرند؟ 
در آن صورت اگر پس از مدتی با جامعه‌ای روبرو شدند که آن جامعه، جامعه مطلوب آن‌ها نبود، چه کسی جز خود را باید ملامت کنند؟
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۳
نـــرگــــس
چرا دیگه نمی‌شه از مطالب وبلاگمون نسخه پشتیبان بگیریم؟
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۵
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۰
نـــرگــــس