دهه اول آذر ۹۸
دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ
با اینکه خیلی کار دارم و هنوز هم فرصت نکردم پیام هاتون رو پاسخ بدم ولی با پر رویی تمام بازم پاسخ نمی دم و مطلب جدید میذارم چون واقعا دلم نمیاد وقایع این هفته اخیر رو ثبت نکنم و انصافا ازم نخواهید که پیام ها رو جواب بدم که زار زار و هق هق و فین فین میزنم زیر گریه! جواب دادم :)
هفته سختی بود و به خاطر کلاس تیراندازی ساعت 8 صبح مجبور شدم دیگه تا لنگ ظهر نخوابم. فاطمه زهرا صبح ها میزبان مامان جونش بود تا من برم کلاس و برگردم و به این بهانه صبحانه خوردنش هم روی روال افتاد و بدین ترتیب من عملا تا پایان هفته که به تغییر ساعت خواب و بیداری عادت کنم متحمل فشار زیادی شدم. طوری که اصلا نفهمیدم چطور پنجشنبه اومد!
همین جا خواستم این مطلب مهم رو بگم که چقدر از مادرم ممنونم. چقدر کمک هاش رو جهت دهی می کنه تا من بتونم استفاده مفیدی از وقت و عمر و انرژیم بکنم. چقدر خوبه که می دونه چطور و چقدر باید کمکم کنه و استقلالم رو از بین نمی بره و من رو قوی و قوی تر میکنه. ازش با تمام وجود سپاسگذارم و خاکسارشم.
اما همسرم همچنان در برابر خریدن گل مقاومت می کنه. حتی یه شب وقتی داشتیم از خونه مامانم اینا برمیگشتیم خونمون، دست پسر همسایه که احتمالا همسن شوهرم بود، دوتا دسته گل! دوتا!!! پر! دیدم و به دلیل اینکه قبلش هم توی خونه، داشتیم اون قسمت فوق لیسانسه ها رو میدیدیم که مازیار یه عالمه گل رز قرمز می خره، حسابی احساساتم جریحه دار شد و توی خونه به همسر گفتم: "تو هیچ وقت برام گل نخریدی و من خودم برای خودم میخرم...." و این باعث شد که بگه: "من به گل فروشی محل گفتم که برام نرگس بیاره و اون گفت گرونه و من گفتم چند؟ گفت 100 هزار تومن و من گفتم بیار! من می خوام!" منم گفتم: "نه! چه خبره صد تومن... نمی خواد" و این شد که همسر نخرید!
چند روز بعد هم دو تا لاک پشت گوشتخوار زشت از همکارش گرفته بود و آورد خونه. به جای اینکه گل بخره فقط حال من به هم خورد. حالا قراره ببرشون محل کارش. ببینیم آقا کی میخواد آکواریوم براشون بخره و شرشون رو کم کنه.
اما در طول همین هفته، یه بار وقتی داشتیم میرفتیم بیرون که من عینکم رو بدم تعمیر و شام هم حاضری بخریم، یه تیپ بسیار جذاب زمستانی ای زد که من بسیار احساس خطر کردم. از اون تیپ ها بود که من اگر دختر مجردی بودم قطع به یقین یک دل نه صد دل عاشق همسر می شدم. اما چه کنم که اون موقع که اومد خواستگاری من، ضایع ترین لباس هایی که در طول عمرش می تونست بخره رو خریده و پوشیده بود و هیکلش هم افتضاح بود. الان هم من باید احساس خطرش رو بکنم!
در عوض این هفته از خجالتش در اومد. حساب کتاب که کردیم، فقط خرج کلاس های من و رفت و آمدم به کلاس طرح کلی و نیز داروهای تقویتیم، حدودا میشه ۸۰۰ تومن... نااااقابل! ریخت و پاش های یک زن خانه دار که میگن یعنی این! یه وقت هم فکر نکنید خیال دارم برم شاغل بشم. نه خیر. چشمش کور دندش نرم باید پول خرج کنه که زنش پیشرفت کنه. حضرت آقا هم که تو دیدار با بسیجیان فرمودند: خودتون رو برای عرصه های جنگ نرم و سخت و نیمه سخت آماده کنید. دیگه منم که مصداق اتم و اکملشم. دارم میرم تیراندازی و خودمم حسابی تقویت می کنم که هم بتونم بچه زیاد بیارم و هم دارم میرم کلاس زبان و طرح کلی که بتونم در آینده یه عنصر مفید برای خدمت به اسلام و مسلمین بشم.
خب حالا توضیحات کتاب طرح کلی و خانم شین عشقِ من که جزو اساتید شورای علمی اند. خانم شین از همون اول برای من جذاب بود. همون موقع که ازش پرسیدم شما خانم شین هستید و جواب دادند: کمی تا قسمتی. علمیت و فکر والا و تواضعشون و ولایت مداری و دقت نظرشون... همه و همه یه ترکیب منحصر به فرد از ایشون ساخته. این هفته که خانم اشعری نبود، خانم شین اومد بالای سرمون و من چقدر خوشحال بودم و کلی هم براشون مزه پراکنی کردم. آخه یه احساس قرابتی بین من و خانم شین هست. نوه خانم شین، که یه دختر هست، همسن زینب منه. یعنی زینب فقط ۱۷ روز از نورا بزرگتره و این باعث میشه ما حرف مشترک زیاد داشته باشیم. مثلا ایشون دلش برای نوه اش تنگ میشه. درمورد رفلاکس نوه اش صحبت می کنه و من راهکار میدم و همه ی اینا به کنار، با راهنمایی همسر!! فهمیدم که ایشون برادر همون آقای شین هستند که چند سال در فلان کشور فلان سمت رو داشتند و خلاصه من چقدر پا پی خانم شین شدم که شما چطور اینقدر عربی تون خوبه و ... و ایشون داستان ماموریت همسرشون به کشور بهمان رو تعریف کردند که اون موقع ایشون هم با اوشون میرن و ۴ ماهه عربی و اسپانیولی رو یاد میگیرند. اونم با دوتا بچه کوچیک. دقیقا مثل الانِ من.... وای که چقدر دلگرم شدم!
پنج شنبه شب از دکتر منیری، نسخه گرفتم برای ورم لپ زینب.
جمعه شب هم که شام مهمونی دادم. عمو و عمه و دختر عمه و مامان اینا. خودم ذوق داشتم که سنگ تموم بذارم. با کمک همسر خونه رو تمیز کردیم و گوشت ها رو تیکه کردیم و برای شام قیمه درست کردم با سالاد شیرازی و ژله و ته چین زعفرانی. جاتون خالی. خلاصه خیلی خوب بود و کلی حرفیدیم و خوش گذشت.
شنبه هم کلاس تیراندازی ترکوندم. چون تیرهام خیلی جمع شده بود و همه رو هم ۸ و ۹ و ۱۰ زدم. بغل دستیم بهم گفت خیلی خوب میزنی. بهش گفتم که ده ساله دلم تیراندازی می خواسته... و همون روز مربی پوزیشنم رو عوض کرد و وزن تفنگ رو بیشتر روی مچ و آرنجم انداخت. دوشنبه هم از سیبلم راضی بود و می خواست کلا تکیه گاه رو ازم بگیره. خواهش کردم یه جلسه دیگه هم صبر کنه چون واقعا تفنگ سنگینه.
یک شنبه رفتم کلاس زبان. جلسه توجیهی بود. اوضاع من به نسبت از ۹ نفر دیگه بهتر بود. شاید انگیزه و سابقه زبان آموزی من از بقیه بیشتر هم باشه ولی این توجیه کم کاری های بچه ها رو نمی کرد. ناراحتم. ممکنه کلاس تعطیل بشه. خانم آزادی هم اینقدر زبان کار کرده که انگار زبان اصلیش انگلیسی با لهجه امریکن بوده. قیافتا هم خیلی شک برانگیز بود که ایرانی نیست ولی ایرانیه! برگشتنی از کلاس زبان هم سپر عقب ماشین بابا رو مالوندم به در مجتمع و این یک شاهکار بینظیر در طول این ۴-۵ سال رانندگی من بود که به خاطرش مفصل از بابا عذرخواهی کردم گرچه بابا براش خیلی مساله ای نبود.
خب. حالا برنامه چیه؟ شنبه دوشنبه چهارشنبه ۸ صبح میرم کلاس. و تا ظهر یا مشغول کار خونه یا بازی با بچه یا آماده کردن مشق ها و مطالعات طرح کلی ام. یک شنبه و سه شنبه کلاس زبان ساعت ۱ تا ۳. خیلی هم پر فشار. هر شب هم دمبل یک کیلویی جلو بازو و پشت بازو هر کدوم ۲۴ الی ۳۰ بار. و یک ساعت هم اون لا لوها باید زبان بخونم. هیچچچی هم نیست... اصلا کاری نداره. هیچچچچچی نیست. ریلکس.
۹۸/۰۹/۱۱
واقعا بهت غبطه میخورم که اینقدر با برنامه و هدف داری پیش میری..
خیلی خوبه خیلیییی.