صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

عموی بزرگ من؛ حدودا دو سه سالی هست که محله‌شون رو عوض کردند و رفتند امیرآباد شمالی. برای نزدیک شدن به محل کار عمو و دانشگاه پسرعمو و ضمنا اونجا دختر عموم مدرسه تیزهوشانش خیلی بهتر از مدرسه قبلی هست.
زن‌عموم گاهی از هم‌کلاسی‌های دخترعموم میگه. بلااستثنا همه کلاس زبان میرن و انگلیسی عالی، حتما یه ساز هم بلدند بزنند، غالبا پیانو. و حتی ممکنه یه هنر دیگه هم بلد باشند و زن‌عموم از این میگه که چقدر بلد بودن یک هنر روی درس‌شون و توانایی‌هاشون اثر داره و ...

زن‌عموم معمولا اینا رو به عنوان یه نقطه قوت خیلی جدی میگه، طوری که من اون اوایل فکر می‌کردم خب چرا من ساز زدن بلد نیستم! حتی منی که اینقدر زبانم خوبه و باید برم سراغ زبان خارجی دومم؛ به خودم شک می‌کردم که نکنه چون من هیچ‌وقت تیزهوشانی یا نمونه‌ای نشدم؛ پس راستی راستی خوب نبودم. نکنه منم باید همون الگو رو می‌رفتم! نکنه بچه‌هام باید اون الگو رو پی بگیرند و اگر نشه، ظلم کردم در حق‌شون...

و ناگهان تلنگری خوردم * که دقیقا خاک بر سرت!
چقدر من مرعوب این سبک زندگی غربی میشم!
به راحتی!
چقدر داشته‌های یک زندگی دینی رو نادیده گرفتم! دست کم گرفتم!
ناگهان به خودم اومدم که همینه دیگه! ما آدم مذهبی‌ها انقدر تو دینداری‌مون شل هستیم؛ انقدر نمی‌دونیم چه گوهرهایی داریم؛ انقدر به داشته‌هامون مغرور و مفتخر نیستیم و انقدر بلد نیستیم این داشته‌ها رو بروز بدیم که هر چی بلا سرمون بیاد، حق‌مونه.
آخه حفظ قرآن، حفظ نهج البلاغه، حفظ صحیفه سجادیه، حفظ ادعیه (مثلا توصیه شده که فرزندانتون دعای جوشن کبیر رو حفظ کنند) اینا بیشتر ظرفیت مغز و حافظه و ... رو آزاد می‌کنه یا یادگرفتن پیانو؟ احتمال اینکه یک حافظ قرآن بتونه رتبه سه رقمی در کنکور بیاره بیشتره یا نوازنده پیانو؟
اگر نظرتون اینه اونی که پیانو بلده، موفق‌تر خواهد بود، من دیگه با شما در سکوتم.
اما اگر نظرتون بر اولی هست، من میگم مگه چنین چیزی کم گوهری هست؟
این از الطاف اختصاصی خداست برای مومنین.
خب، پس چرا اینقدر شل هستیم؟
چرا دنبال این راه نمی افتیم که خودمون رو، بچه‌مون رو، شوهرمون رو تو این مسیر بندازیم؟
این قشری که زن‌عمو ازشون حرف می‌زنه، یه پیانو گوشه خونه‌شون دارن، برای بچه‌شون معلم خصوصی پیانو می‌گیرن. مدام در حال رفت و آمد هستند و مثل یک سرویس، بچه‌شون رو میبرن کلاس زبان و میارن. اگه مهمون بیاد حتما بچه‌شون یه قطعه براشون می‌زنه و تشویق میشه.
ما چی؟
ما دقیقا هیچ کاری نمی‌کنیم جز اینکه از تربیت دینی بترسیم و بگیم اگر بفرستیمش کلاس قرآن زده میشه.
من خودم قبلا نوشتم که چطوری از یک معلم قرآن آسیب دیدم اما به عنوان یک والد، باید عزم کنم و مثل یک کوه بایستم و نذارم به بچه‌ام آسیب برسه.
چرا وقتی رفت کلاس قرآن و چهارتا سوره حفظ شد، هیچ‌وقت بلد نیستیم توی یک مهمونی از بچه‌مون یک سوال قرآنی بپرسیم تا با جواب دادنش، تشویقش کنیم؟ هدیه به این خاطر بهش بدیم؟ نهایت هنرمون اینه که بابت حفظ بهش پول بدیم مثلا؟ چرا نمی‌تونیم مثل اون پیانو زدنه؛ جلوه بهش بدیم تو فامیل و دوستان؟
اصلا چرا اینقدر خودمون بی‌کلاسیم و اینقدر با موضوعی به این باکلاسی، مواجهه سطح پائینی داریم؟
حفظ قرآن؛ قرائت قرآن و دانش‌های این‌چنینی خیلی باکلاس و سطح بالا هستند. خیلی! اگر من شعورم نمی‌رسه، دقیقا به این خاطر هست که ذهن من و دنیای من، جزو مناطق محروم هست :) خیلی جالبه که بعضی از آدم‌هایی که ظاهرا در مناطق محروم کشور هستند، با قرآن انس دارند اما یک سری افرادی که در مراکز شهرها و مناطق مرفه هستند، آن‌چنان قرآن رو ناچیز می‌شمرند که انگار برای از سر بازکنی هست. مثلا میگن دخترم سوره‌های کوچیک قرآن رو "هم" بلده انگار میگن یه بسته ماکارونی از بقالی سر کوچه خریدیم. این‌ها مثل کسانی هستند که در یک باغ و بوستانی که از درخت‌ها انواع میوه‌ها و مائده‌های بهشتی آویزان هست، سرشون رو می‌اندازند پایین و فقط علف هرز می‌خورند! از عقب‌مونده‌های ذهنی هم اوضاع‌شون بی‌ریخت‌تره.
وقتی به این فکر می‌کنم که هنوز اون‌قدری دیر نشده که به این فکرها افتادم، می‌خوام اشک شوق بریزم.
خدا رو شکر.
مامانم همیشه خیلی اصرار داشت که فاطمه‌زهرا رو ببرم کلاس قرآن‌. یکی دو جا رو هم معرفی کرد. من رفتم دیدم کلاس قرآن تو کتابخانه قدیمی و داغون مسجد سر خیابون مامانم‌اینا برگزار میشه. انقدر فضاش زشت و بی‌قواره‌ است که حتی منم خوشم نیومد چه برسه به بچه‌ام.
باباجون! به چه زبونی بگم! حفظ قرآن خیلی باکلاسه. تجملاتی نشه اما رعایت کنیم شان قرآن رو.
مامانم فکر می‌کنه من دغدغه حفظ قرآن بچه‌هام رو ندارم اما گرچه معتقدم "دغدغه مرده است" اما من هنوزم دغدغه تربیت دینی بچه‌هام رو دارم...
مدیر کاروان‌ کربلامون یه آقای مداح سرشناسی بود. کربلا که بودیم، یه شب برامون سفره حضرت رقیه پهن کرد و چه اشکی هم از کاروان گرفت. اما اولش گفت: من اصلا درست نمی‌دونم تو سفره حضرت رقیه نون و پنیر می‌ذارن. این غذای دوران اسارت خانوم بوده. این‌ نازدانه‌ها در خانواده خیلی عزیز بودند و همه چیز براشون فراهم بوده. در شان خانوم رقیه نیست که سفره‌شون فقیرانه برگزار بشه.
خلاصه سفره حاج‌آقا خیلی باکلاس بود. چقدر هدیه اسباب بازی به بچه‌ها دادند. شاخه گل به هر نفر دادند. شیرینی و شکلات و میوه دادند.
هیچ‌وقت جمله حاج‌آقا یادم نمیره. چیزهای باکلاس و شیک برای غربی‌ترین مناسبات‌مونه و به مناسبات دینی که می‌رسه، به دم‌دستی‌ترین شکل برگزارش می‌کنیم.
دوست دارم دخترام که ازدواج کردند، به جای مهمونی عروسی، برن کربلا، برن مکه. بعدش که برگشتند، یه سفره به نام اهل بیت بندازیم و فامیل رو دعوت کنیم. به خاطر اهل بیت دور هم جمع بشیم...
هیچ‌وقت نباید یادمون بره که در این دنیا میهمان چه کسانی هستیم...


*: شاید بعد از سفر کربلا بود و بعد از اینکه اون احساس میهمان مولا صاحب الزمان بودن بهم دست داد؛ بعد از اینکه اونجا کلی برای نسل و ذریه‌ام دعا کردم... بعد از اینکه تصمیم گرفتم واقعا آدم خوش‌قلب‌تر و بهتری بشم... بعد از شروع یک ختم قرآن هدیه به چهارده معصوم (که هنوزم تموم نشده) و چه میدونم؟ اصلا اینا چه ربطی به این قضیه دارند، نمیدونم.
یا حتی نشستن پای پخش زنده جلسه روز اول ماه رمضون با جمع قرآنی کشور و معاشرت حضرت آقا با اهل قرآن، دیدن بخش‌هایی از برنامه محفل... واقعا دقیقا نمی‌دونم چی شد اما...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۱۷
نـــرگــــس

اسفند داره تموم میشه و من ننوشتم ازش. وقتی از کربلا برگشتیم بدجوری مریض شدم و مصطفی هم همون روزها مجبور بود بره بلوچستان، چابهار. خلاصه سخت گذشت و از کارهام افتادم و یه سری کارهای آخر سالی هم دست به دست هم دادند که نتونم ذهنم رو منظم کنم برای نوشتن.
ولی الان خلاصه می‌نویسم:
پنج اسفند زنگ زدم به استادِ جان برای خداحافظی... کاش می‌شد اون مکالمه مثل یک آینه‌ی شفاف توی دلم باقی می‌موند. هر وقت دلم می‌خواست می‌رفتم خودم رو توش نگاه می‌کردم.
کاش می‌تونستم شادی استاد از شنیدن کارهای ساده‌ای که برای پیشرفت خودم کرده بودم، توی یک شیشه عطر در بسته نگه‌دارم.
کاش می‌تونستم تمام اون جملات رو یک جایی ثبت کنم اما نمیشه.


چه سال خوبی بود!
نیمه اول سال ۱۴۰۲ که از یک خوف و رجا، یک جور ناامیدی و تلاطم عمیق در زندگی من و مصطفی شروع شد و به دفاع از پایان‌نامه‌ام علیرغم همه فشارها ختم شد.
اما نیمه دوم سال، حفظ قرآن رو جدی‌تر گرفتم. کلاس زبان شرکت کردن و گرفتن مدرک زبان و شرکت در کنکور دکتری و ارسال مدارک استعداد درخشان... همینا خیلی خوب بود که من این چند مورد رو به استادِ جان البته دقیقا با ترتیب برعکس گفتم.
و همینطور رفتن به باشگاه به شکل منظم‌تر.
و سفر مشهد در نیمه اول سال و سفر به عتبات در نیمه دوم سال که هر کدوم از این سفرها؛ باعث تقویت شدن اهداف و آرزوهام شدند.
وقتی رفتیم مشهد و از امام رضا خواستم که پایان‌نامه‌ام رو دفاع کنم، دقیقا زمانی بود که امید زیادی به این اتفاق نداشتم و فقط از خودشون خواستم و کن فیکون کردند.
حالا که رفتیم عتبات، هر حاجتم رو از یک امام خواستم و از الان حس می‌کنم روا شدند. برای همین انگار از همین الان اهداف سال جدیدم رو تعیین کردم. وظیفه من فقط تمرکز روی کیفیت هر روز هست و تلاشی که باید بکنم تا سهم هر روز در حق اهدافم ادا بشه.


از همه اینا بهتر اینه که من و مصطفی در اون تلاطم عمیق؛ در قعر اقیانوس زندگی‌مون داریم یک قصر می‌سازیم.‌ یک قصر باشکوه. گوش شیطون کر، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
یکی دو روز پیش بهم گفت که در نجف من به امیرالمومنین گفتم که شما که حضرت زهرا رو خیلی دوست داشتید، یه کاری کنید که منم عشقم به زنم زیاد بشه!
من هنوزم از این خواسته مصطفی متعجبم. آخه از اولش هم اون همیشه بیشتر از من، عاشق بود. دیروز سحر ازش پرسیدم: چرا من رو دوست داری؟
جوابش انقدر گیجم کرد که درست خاطرم نمیاد. ولی هرچی بود، این بود که اصلا به خاطر یک چیز خاص منو دوست نداشت. گفت تو حتی اگر قدت کوتاه بود یا چاق هم بودی، بازم من عاشقت بودم. آخه خودمم می‌دونم. عشق از جنس وجود خداست. خداوند ربط مطلق هست و به همین دلیل عشق پیوندی هست که فقط خدا می‌تونه ایجاد کنه. و لابد خیلی مقدسه. خیلی عرفانی و پاکه. احساس می‌کنم تو این مورد دارم ازش عقب می‌مونم.


از وقتی از کربلا برگشتیم، گاهی زیر لب می‌گم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان. از همون وقتی ‌که این جمله رو پرچم سبز مسیر بهشتی بین‌الحرمین که برای نیمه شعبان نصب شده بود دیدم، با خودم گفتم: اینا همه از صدقه سر ولی نعمت ماست. این دعوت خود ایشون بوده. اصلا همه‌ی زندگی ما یک میهمانی در ارض امام هست. ارضی که متعلق به امام هست و آفریده شده که تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
هنوزم گاهی که یادم بیاد میگم اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
یادش به خیر، برگشتنی از کربلا به سمت فرودگاه نجف، مدیر کاروانمون برامون روضه خوند و حسابی از کاروان اشک گرفت. بعد توی جاده کربلا به نجف، همینطور که موکب‌های خالی رو نگاه می‌کردیم، برامون مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه رو با صدای حاج آقا سماواتی پخش کردند.
رسیدیم نجف و رفتیم مسجد سهله، خیلی حس لطیفی بود اینکه میدونستم یه روزی قراره اونجا خونه امام بشه...


هنوزم حس دقیقه به دقیقه این سفر باهام همراهه.
خوراکی‌های خوشمزه‌ای که اونجا خوردیم؛ هندونه، موز و پرتقال و سیب و گلابی و توت‌فرنگی و انگور دانه درشت، حس خوردن مائده آسمانی بهم می‌داد. هنوزم دلم نمیاد بعضی از شکلات‌هایی که تبرک با خودم آوردم ایران رو بخورم.
صحنه‌های اون سفر چقدر واضح هستند...
هنوزم می‌تونم برگردم کفش‌هام رو دربیارم و بدم به کفشداری عتبه عباسیه. یا به کفشداری عتبه حسینیه... و برم زیر قبه امام حسین و دعا کنم. هنوزم می‌تونم تا خیمه‌گاه پیاده‌روی کنم توی تاریکی و نورهای مغازه‌ها و حرم‌ها. بعد داخل بشم و به سقف نگاه کنم که جای خیمه هاست. هنوز جای خیمه‌ها جلوی چشمام روشن و واضحه.
هنوز می‌تونم برگردم به بیرون صحن حرم شاه نجف. بعد مردد باشم از این در داخل بشم یا از اون در. هنوزم می‌تونم بنشینم توی حیاط صحن و حس کنم توی خونه پدرم نشستم. هنوزم می‌تونم برم صحن حضرت زهرا و نماز حضرت جعفر طیار بخونم.
هنوزم می‌تونم برم کاظمین، هنوزم می‌تونم برم سامرا...
چقدر عجیبه... نمیدونم! شاید برکتی هست که مولامون به این سفر داده. شاید برکت حضور بچه‌هامون بود که گرچه هزینه سفرمون رو خیلی زیاد کرده بود اما به تک تک لحظاتمون ضریب داده بود؛ وزن داده بود. شاید برکت دعا کردن برای همه بود. اینکه خیلی به فکر هر کسی بودم که از سفرمون خبر داشت و یه التماس دعا گفته بود و همینطور کسانی که خبر نداشتند یا چیزی نگفتند. نمیدونم.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۱
نـــرگــــس

بلاخره بعد از شش ماه، بابا بامداد دوشنبه پروازش در تهران نشست و ما بعد از یک‌هفته شامگاه دوشنبه به تهران برگشتیم...
فعلا چند تا فریم از این سفر رو می‌خوام توی وبلاگ به نمایش بذارم.


نجف که بودیم، یه بار آماده شدیم که با بچه‌ها بریم حرم. هنوز تو لابی بودیم که یکی از هم‌کاروانی‌هامون رو دیدیم. یه پیرمرد چشم‌آبی مهربون با محاسن سفید و کلاه فلت انگلیسی و کت و شلوار خاکستری. ما رو که دید، اومد کنار کالسکه بچه‌ها و گفت ماشاءالله؛ سه تا دخترن؟ بعد خیلی جدی‌تر رو به مصطفی ادامه داد: خانومت هم که جوونه، یه دونه برادر برای این‌ها باید بیارید. برادر حامی خواهراشه. برادر باید باشه و این سه‌تا خواهر حتما به برادر احتیاج دارند و...
منم می‌خندیدم و به دست‌های حاج‌آقا نگاه می‌کردم که موقع صبحت کردن در مورد حمایت، دستاش رو شبیه چتر بالای سر کالسکه زینب و لیلا می‌گرفت. توی ذهنم تصویر گنبد آهنین مجسم شده بود :)
انگار حاج‌آقا یه‌بار دیگه هم به مصطفی گفته بود که حتما پسر‌دار بشید. خودش و حاج‌خانومشون یه پسر داشتند ‌که بورسیه شده تو آمریکا و متاهل ولی هنوز بچه‌ نیاورده. و یک دختر متاهل و شاغل که اونم خودش بچه نمی‌خواد و یک دختر مجرد که تقریبا از سن ازدواجش گذشته. اما نه حاج‌آقا و نه حاج‌خانوم مشکلی با این نداشتند که بچه‌هاشون بچه نمی‌خوان :)
یه‌بار بعدا، تو سفرِ کاظمین سامرا، نیمه شب رسیدیم به حرم سیدمحمد. بچه‌ها خواب بودند، من پیاده نشدم. دیدم همین حاج‌خانوم و یه خانم مسن دیگه که پادرد داشتند، اونا هم پیاده نشدند. جالبه حاج‌خانوم هم دوباره توصیه پسردار شدن رو به من کرد. قبل از اینکه من چیزی بگم، اون پیرزن مهربون دیگه‌مون گفت هرچی باشه؛ سالم باشه‌.‌ دوباره از حاج‌خانوم اصرار... من چیزی نگفتم. فقط از بچه‌های خود حاج‌خانوم و اوضاع و احوالش پرسیدم. حاج‌خانوم از اون خانم‌هایی بود که تو جوانی‌اش جزو زبر و زرنگ‌ترین‌ زن‌های فامیل بود. یه کمی هم وسواس تمیزی داشت. وقتی می‌نشست روی ویلچرش، پایین چادرش رو با دست صاف و صوف می‌کرد. ابروهای خاکستری‌اش نازک و مرتب بود...
بهشون گفتم: شما معلومه از اون خانم‌هایی بودید که انقدر مهربون بودین، نمی‌ذاشتین آب تو دل هیچ‌کس تکون بخوره.
جواب داد: ممنونم عزیزم اما تو مراقب خودت باش که از دست و پا نیفتی مثل من. بچه‌داری خیلی سخته و ...
با لبخند گفتم: حالا من که کاری برای بچه‌ها نمی‌کنم. خدا رو شکر...
بعد نمی‌دونم چی شد که گفتم: دوست داریم بازم بچه بیاریم :)
حاج‌خانوم خیلی تعجب کرد. ولی در عین حال، انگار یه قاب موندگار توی ذهن‌شون ساختیم. چون موقع خداحافظی، بهم گفت: از آشنایی‌ات خیلی خوشحال شدم.


کلا من و مصطفی تنها زوج جوان سفر بودیم که سه تا بچه داشتیم. بقیه یا یکی یا دو تا. چهره‌مون برای تقریبا همه اعضای کاروان، شناس بود. وقتی ما رو می‌دیدند و به هم لبخند می‌زدیم، با وجود همه تفاوت‌هامون، یه علاقه و انس عجیبی بین ما برقرار می‌شد. البته من بعدا فهمیدم که در مورد خانواده ما خیلی با هم حرف می‌زدند و براشون جالب بودیم.
و شاید خیلی‌ها که فکر می‌کردند ما هی بچه آوردیم تا آخرش پسر بشه، ولی با مواجهه نزدیک‌تر با ما و همون چند کلمه اول می‌فهمیدند که نه، اینطور نیست. و من عمیقا خوشحال بودم که این حس خوب فرزندآوری رو به اطرافیانم انتقال دادم :)


تو کاروان ما، یه خانمی‌ بود که با دو تا دخترش و خواهرزاده‌اش اومده بود زیارت. پوشش خواهرزاده‌اش بلوز و شلوار لی تنگ و یه شال بود. همین. چهره‌اش یه طوری بود که نه می‌تونستم بگم ازش بدم میاد و نه ازش خوشم میاد. نمی‌دونم! شاید اونم خیلی احساسی به من نداشت. اما خاله‌اش خیلی خوش برخورد بود و از دو تا دختراش، کوچکتره همبازی دخترای ما بود. همین بود که در هر فرصتی ممکن بود با هم یکی دو جمله صحبت کنیم. از نجف که رفتیم کربلا، یه بار تو رستوران، رفتم سراغ بچه‌ها که مشغول بازی با هم بودند. همین بهانه‌ای شد برای صحبت با خاله و خواهرزاده‌اش که من اسمش رو می‌ذارم الهه.
فهمیدم سی سالشه و هنوز مجرد.
بی‌مقدمه گفت: اومدم پیش امام حسین که شوهر ازش بگیرم.
جا خوردم که اینقدر راحت این حرف رو می‌زنه. آخه دخترای این مدلی، یه غروری دارند که دلشون نمی‌خواد به یه دختر همسن خودشون و با یه تیپ کاملا متفاوت بگن ما دوست داریم ازدواج کنیم. همون‌جا فهمیدم دلش خیلی پاکه.
گفت از امام حسین یه شوهر پولدار خواستم که خونه‌اش اندازه قصر باشه و چند تا ماشین داشته باشه و ... و انقدر عاشقم باشه که هر روز برام کادو بخره و سوپرایزم کنه.
من با دقت گوش دادم و لبخند می‌زدم. حرفاش که تموم شد، با یک غمی که توی صورتم نشسته بود، گفتم: ولی حاجتت برآورده نمیشه.
یکی دو تا جمله بین‌مون رد و بدل شد و بعدش گفت: من باید بیام پیش تو مشاوره.
بعد یک مقدار صحبت‌مون به درازا کشید. خلاصه حرفی که بهش زدم این بود که تو به خاطر نیازی که داری، این حاجت رو می‌خوای اما این حاجت، نیازت رو برطرف نمی‌کنه. امام حسین هم بهت حاجتت رو نمیده که یه گره به گره‌هات اضافه بشه! امام می‌خواد مشکلات تو حل بشه، پس این رو نخواه و این چیزی که بهت میگم رو بخواه... و بهش گفتم چی بخواد.


حالا تمام این ماجرا رو بذارید کنار تا یک ماجرای دیگه رو هم براتون تعریف کنم، بعد می‌خوام بین این دو تا مقایسه کنم.


شب آخری که کربلا بودیم، بعد از نیمه شب، رفتم زیارت امام حسین ع
دور ضریح که هیچ‌وقت خالی نمیشه اما زیر قبه چرا. نیمه شب به بعد، خیلی خلوت‌تره.
حال خوش بی‌نظیری رو تجربه کردم. ان شاءالله قسمت‌ تک‌تک‌تون. حس می‌کردم سرم رو که می‌برم بالا و به قبه نگاه می‌کنم، انگار از آسمان، حضرت منتظره که ازش بخوام تا اجابت کنه. فقط کافیه که بگم...
اون شب یک نامه هم نوشتم و به ضریح انداختم. بعد زیر قبه هر چی دعا با "ربّنا" توی قرآن هست، خوندم. برای بچه‌هام و نسلم دعا کردم و خیلی دعا کردم. خیلی خیلی دعا کردم. مخصوصا برای حاجت‌روایی همه کسانی که بهم سفارش کرده‌بودند براشون دعا کنم. یه حس عجیبی هم داشتم. احساس می‌کردم لازم نیست برای برگشتن بابام دعا کنم. و فردا صبحش فهمیدم بابا همون ساعت‌ها به تهران رسیده :)
وقتی حسابی گریه‌هام رو کردم، دلم نیومد برگردم. دلم خواست که یک زیارت جامعه‌کبیره بخونم دوباره.
نشستم یه گوشه، بعد از چند دقیقه، دیدم دو تا خانم پشت سرم، بلند بلند با هم حرف می‌زنند. (من از سیستان اومدم ولی تهرانی‌ام. من اصفهانی‌ام. آره، شما که معلومه از لهجه‌تون و ...)
پاشدم جام رو عوض کردم. این‌بار نشستم در یک زاویه‌ای که ضریح بیشتر معلوم بود. بعد از چند دقیقه دوباره دیدم دو تا خانم بغلی‌ام بلند بلند دارن با هم بحث سیاسی اقتصادی و .. می‌کنند. (با این قیمت دلار، دیگه جوونا نمی‌تونند ازدواج کنند. آره مادر، پسر من تا الان n بار رفته خواستگاری و ...)
زیارت رو به هر سختی بود تموم کردم. نگاه‌شون کردم. دیدم یکی‌شون جوانه و دیگری میانسال.
گفتم: حیف نیست تو این شب و این ساعت خلوت نمیرید زیر قبه که دعاها مستجابه، دعا کنید؟
خانم میانسال گفت: من پسرم می‌گفت پارسال اومدم زیر قبه برای ازدواجم دعا کردم، ولی هنوزم مجرده.
اون دختر هم بنا کرد به شکایت از وضعیت اقتصادی. یه طوری که انگار سی چهل سالشه و بارها بیزینس راه انداخته ولی شکست خورده. اما کلا ۲۰ سالش بیشتر نبود و رشته‌اش طراحی دوخت بود. وقتی فهمیدم سنش کمه، خندیدم و گفتم: نگران نباش :)
میدونید چی گفت؟ گفت: حرصم می‌گیره اینقدر امیدواری!
خیلی براش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و رفتم.


با خودم می‌گفتم: خدایا! یا امام حسین! این چه سمی بود بعد از یک زیارت باحال نصیبم شد؟
وارد بین الحرمین شدم و از میان دسته دسته زائر عبور کردم. از کنار حرم حضرت عباس رد شدم و از خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی هتل‌مون راهم رو کج کردم. خیابان خیلی خلوت بود ولی تاریک نبود. ناگهان چند قطره ریز آب به دست و صورتم خورد. سرم رو گرفتم بالا. دیدم باران ملایمی داره زمین رو تر می‌کنه. دانه دانه هر قطره، توی نور تیرچراغ برق خیابون و روشنایی هتل‌ها، صحنه‌ای تماشایی ساخته بود.
مردد بودم که برگردم بین‌الحرمین یا نه. احساس کردم باران خیلی زود تمام میشه. وسط خیابون شروع کردم دوباره دعا کردن... و یکی دو دقیقه بعد باران تمام شد.
برگشتم به اتاق‌مون. و در خلوت و تاریکی به الهه و اون دختر لجوج ناامید فکر کردم. به یاد این آیه افتادم که حضرت یعقوب به پسرانش میگه: یا بنی، اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرون.
و فهمیدم چرا الهه برام‌ انقدر دوست داشتنی شده...


با وجود اینکه سفرمون با دخترها خیلی گرون از آب دراومده بود، اما باعث و بانی خیلی از توفیق‌هامون بچه‌ها بودند.
دفعات اولی که رفتم زیارت ضریح امیرالمومنین ع، به اصرار فاطمه‌زهرا بود. بار دوم به اصرار زینب ایستادیم توی صف. با وجود اینکه دستشویی داشت، اما دلش می‌خواست بره زیارت ضریح. دفعه بعدش به خاطر لیلا، چهارتایی رفتیم زیارت ضریح. انگار اگر دخترها نبودند، ممکن بود من برگردم ایران و یادم بیاد که یه دل سیر به ضریح شاه نجف نزدیک نشدم!
یکی دیگه از این توفیق‌ها، زیارت سامرا و کاظمین بود. وقتی فهمیدیم برای سفر به کاظمین و سامرا باید از ساعت ۸ شب بشینیم تو اتوبوس تا ۱۱ صبح فرداش، مردد شدیم که با سه‌تا بچه بریم یا نه. تقریبا منصرف شده بودیم که وقتی فاطمه‌زهرا فهمید نمی‌خواهیم بریم؛ انقدر اصرار کرد که بریم که ما هم راهی شدیم و من برای اولین‌بار هر دو مشهد رو و مصطفی برای اولین بار سامرا رو زیارت کرد :')
یکی دیگه از این توفیق‌ها، رفتن به سرداب‌های حرم امام حسین بود که به واسطه اصرار بچه‌ها برای بازی با ریل‌های متحرک اتفاق افتاد. و همینطور سرداب مقدس سامرا که اصرار فاطمه‌‌زهرا بود :')
من بعد از این سفر، مطمئن شدم که ما کاری برای بچه‌ها نمی‌کنیم. اون‌ها هستند که برکت و رزق و رحمت خداوند رو به زندگی‌مون سرازیر می‌کنند. این بچه‌ها دستاورد زندگی من نیستند. بچه‌ها هدیه‌های خداوند به ما هستند.


وقتی رسیدیم ایران، کسی استقبال‌مون نیومده بود. قرار بود مادرشوهرم آبگوشت درست کنه و مامانم اینا هم برن خونه ما و منتظر باشن تا ما برسیم‌. ماشین‌مون که تو پارکینگ ترمینال سلام پارک بود، باتری‌اش خوابیده بود. اسنپ گرفتیم. رسیدیم دم خونه. غافلگیر شدیم! پدربزرگ مصطفی و دو تا از خاله‌هاش و داداشاش و داداشام (البته مهدی بعدا اومد) و از همه مهم‌تر، بابام! حالا دیگه می‌تونستم بگم: "بابا" و چهره بابام رو از نزدیک ببینم که میگه: "بله دخترم!"
غافلگیری اصلی اینجا بود که وارد خونه که شدم، همون لحظه عروس‌مون در گوشم گفت: مامانت فرش‌هات رو داده شسته‌ان!
انقدر خوشحال شدم که فقط خدا میدونه. شبیه دخترای دبیرستانی ذوق کردم :) که دیگه با تفصیل نمی‌گم :)))
در واقع فقط این نبود. مامانم خیلی بیشتر از اینا کارهای خونه‌تکونی‌ام رو پیش برده بود. پنجره‌ها رو تمیز کرده بودند، پرده‌ها رو شسته بودند. رویه لحاف‌ها رو شسته‌ بودند و تمام لباس‌هایی که موقع رفتن توی خونه ولو بودند :)
چند تا شاخه گل رز قرمز توی تنگ بود روی میز و خونه نورانی شده بود. واقعیت این بود که اگر مامان این کارها رو نکرده بود، من احتمالا امسال هم تمیزکاری‌‌های اینطوری رو یا انجام نمی‌دادن یا با گریه انجام میدادم :)
البته مامان معتقد بود که خیلی جاهای خونه‌ام خیلی تمیز بوده. مثلا رویه تشک‌ها و یکی از پرده‌ها رو تازه شسته بودم ولی کلا همه کمد‌هام مرتب بود و به جز کفِ خونه که دسته‌گل هرروزه بچه‌هاست، همه‌جاش مرتب بود.
با این حال، کار مامانم، کارستون بود. کاری بود که اصلا توقع نداشتیم انجامش بده! اونم دست‌تنها و فقط با همراهی خانومی که کمک‌کارش هست.
واقعا بی‌سابقه بود که مامان این‌کار رو کنه. خودش می‌گه که اصلا قصد نداشته که برای من خونه‌تکونی کنه و ناگهان دست و دلش به این کار میره. در واقع به عشق امام حسین و زائرهاش این‌کارها رو کرده بود و ...
و اینکه این ماجرا تعبیر خوابش بود که دو سه روز قبل از رفتن ما به کربلا برام تعریف کرده بود.
خواب دیده بود رفته خونه عمه‌ کبری‌اش (مامانم ساداته و عمه‌اش هم ساداته دیگه ولی عمه کبری الان چند ساله مرحوم شده). وقتی میره اونجا شروع می‌کنه به خونه‌تکونی‌کردن، با یک نفر دیگه که می‌گفت نمی‌دونستم اون نفر دوم کیه.
ولی حالا همه ما می‌دونیم که این خواب چقدر تعبیر داشت و منم فهمیدم که واقعا تک دختر خانواده بودن یعنی چی! خیلی شیرینه :)


فردای روزی که رسیده بودیم، موقع صبحانه، بچه‌ها زده بودند شبکه پویا. دیدم تبلیغ لوپتو و مسافری از گانورا رو داره میده. رو کردم به مصطفی گفتم: هنوزم داره اینا رو پخش می‌کنه؟
گفت: هنوزم؟! یه جوری میگی به آدم حس اصحاب کهف دست میده. مگه چقدر گذشته؟ یه هفته‌است نبودیم...
گفتم: انگار مدت زیادی بوده که از اینجا کنده شدیم. انگار سال‌های طولانی رفته بودیم به یک عالم دیگه.
خدا رو شکر که سفر آخرت برگشتنی نیست :)
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۰۴
نـــرگــــس

چند شب بعد از تولدم شمسی‌ام بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از خونه مادرشوهرم‌اینا برمی‌گشتیم به سمت خونه خودمون. از یه خیابون طولانی و تاریک و خالی می‌گذشتیم که فقط نور زرد چراغ‌های وسط خیابون، روشنش کرده بود.
بچه‌ها آرام بودند. من و مصطفی ساکت بودیم.
بعد من یه نفس عمیق کشیدم و به مصطفی گفتم: می‌دونی؟ من دیگه ناراحت نیستم که قسمتم نیست برم کربلا. حتی اگر هیچ‌وقت هم نرم...
_‌میریم ایشالا.


چند روز بعد، مصطفی دیگه دلش طاقت نیاورد و گفت: تو یه کاروان ثبت نام کردم... می‌خوام ببرمت کربلا. همون موقع هم که گفتی من قسمتم کربلا نمیشه، ثبت نام کرده بودم. می‌خواستم غافلگیرت کنم. ولی حس کردم شاید زودتر بگم، خوشحال‌تر بشی.


بال درآوردم. انقدری بال‌هام واقعی هستند که می‌تونم باهاشون هزاربار خودم رو تو حرم نجف و کربلا و بین الحرمین تصور کنم...

الان بیشتر از یک ماهه که به رفتنمون که فکر می‌کنم، تو دلم میگم: "بلاخره نوبت منم شد." بعد یه بغض شیرین به گلوم می‌چسبه و زود رها میشه.
شیرینی‌ فکر کردن به این سفر مثل خالص‌ترین شیرینی دنیاست برای من. دلم می‌خواد این دو سه روز... کِش بیاد. کش بیاد. کش بیاد‌...


برای ۲۹ سال سن، یک کربلای کوتاه و دو تا اربعین خیلی کمه...
اما مدت زیادی نبود که حس می‌کردم برای رفتن به کربلا، نیازی به این همه تقلا نیست. بدون رفتن هم میشه در آغوششون بود.
و بعد که کارت دعوت اومد، فهمیدم فقط کافی بود یه ذره بهشون اعتماد می‌کردم، یه ذره بهشون خوشبین می‌بودم... :')


عیدتون مبارک! امیدوارم حال و هوای نیمه شعبان‌تون خیلی  خوب باشه. اگر مثل پارسال من خوب نیست، خوش باشید که این خاندان خیلی کریم‌ هستند.
کادوی تولد گرفتم ازشون. حالا ۱۷ شعبان، روز تولد قمری‌ام؛ می‌تونم اون‌جا نفس بکشم :)


دعاگوتون هستم. طبعاً به یاد بعضی‌ از عزیزان بیشتر. دوشنبه سه‌شنبه اگر دل‌تون راهی شد، شاید به من توفیق دادید که براتون آمین‌ بگم. التماس دعا.

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۶
نـــرگــــس

بامداد پنج‌شنبه مطلب قبلی رو نوشتم. ظهرش رفتیم خونه مامانم. واقعا دلتنگی زجرآوره. حتی اگر با مامانت حرفی نداشته باشی بزنی.
از شب سه شنبه هم تنها بودم اما تحمل کردم و به مامان نگفتم تنهام. چون دوست داشت با دوستاش بره قم، برای همین کل روز چهارشنبه نبود.
عصر پنج‌شنبه به مامانم گفتم: مامان نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم؟ فردا کنکور دکتری دارم! آقا مصطفی هم که نیست! کی بچه‌ها رو نگه می‌داره؟
مامان الحمدلله خیلی مثبت با قضیه برخورد کرد و گفت: من هستم دیگه. مثل روزهای دیگه. برو.
جمعه از ساعت ۱ و نیم ظهر تا ۶ عصر، پروسه رفتن و برگشتن به محل آزمون و ... طول کشید.
ارزیابی‌ام اینه که رتبه ۱ رو میارم :) تا خدا چی بخواد :))
اما از موضوع منحرف نشیم. داشتم می‌گفتم که من و مامان، با هم دیگه از هر دری سخنی نیستیم. موضوعات فوق جذاب برای من، برای او جذاب نیست و بالعکس!
اما چقدر پیشش آرومم. حتی اگر دلم رو بشکونه؛ حتی اگر ازش برنجم؛ دوست دارم بازم برم پیشش.


اما داداشام... جمعه وقتی از آزمون برگشتم، سر یه ماجرای ساده، برادر بزرگ (از من یک سال کوچیکتره! مستحضر که هستید!؟) قاطی کرد. منم بغض کردم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. یه ذره به خودم آرامش دادم. گفتم یعنی تو می‌خوای به خاطر یه ذره بلند شدن صدای برادر بزرگ بزنی زیر گریه؟! مگه چقدر مهمه حالا :| ؟
شب برای مصطفی اینا رو تعریف کردم: "تو هم نبودی، من دل‌نازک شده بودم."
میگه: "من نمی‌دونم این داداشای تو چرا اینطورین؟ من آرزوم این بود یه خواهر داشتم عین پروانه دورش می‌گشتم، جونمو فداش می‌کردم!"
میگم: "خدا نکنه! (یعنی اگه مصطفی این کارا رو برای آبجی‌اش می‌کرد من حسودی می‌کردم!؟) بازم دست برادر کوچک درد نکنه! من جرات نداشتم به برادر بزرگ بگم برو برام کارت آزمون رو پرینت بگیر. ولی برادر کوچک رفت. خیلی مهربونه."

با این وجود، من تلاشم رو می‌کنم که رابطه‌ام رو با برادرام حفظ کنم و کم‌کم به فکر ارتقاش هم باشیم. حدس می‌زنم اصلا توی دل اون دو تا هیچی نیست که من بخوام به خاطرش دلگیر بشم.


امروز صبح بلاخره نسیم‌جان رو بعد از ۱۰ روز دیدم. یعنی جفت‌مون انقدر ذوق کردیم و دو سه بار همدیگه رو بغل کردیم. یعنی اگر مفهوم خواهر در زندگی من معنا پیدا کرده باشه، با نسیم معنی پیدا کرده. گرچه نسیم خودش خواهر داره، ولی برای من توی خواهری کم نمی‌ذاره. هی هم بهش میگم: "نسیم، لطفا وقتی میام سراغت برای کلاس ورزش، تشکر نکن. من خودم از اینکه میام سراغت، بیشتر لذت می‌برم."


اما پدر... هنوز منتظرم بابا برگرده... داره میشه ۶ ماه که رفته یه جای دور. نمی‌دونم چرا اینقدر با نبودن بابا راحت کنار اومدیم؟ به این قضیه که فکر می‌کنم، انگار توی رودخانه‌ی غم می‌افتم. با خودم میگم، نکنه مفهوم بابا برای ما کمرنگ بوده و هست؟
استادِجان، پدری که هنوز خودش دختر نداره، مفهوم پدر رو برای من پررنگ کرد. می‌گفت: "دختر عشق زندگیه."
چند وقت پیش، خونه خاله‌ام بودیم. داشتم برای شوهر خاله‌ام (که بهم محرمه و بهش میگم عمو) از قلیون اکسیژن با هیجان تعریف می‌کردم. عمو گفت: "ما لازم نداریم، عارفه اکسیژن زندگی منه." انگار عمو آب پاشید تو صورتم. خواستم به عارفه بگم: "خیلی خوشبختی خره!" ولی متاسفانه نگفتم.
ولی من میدونم که عشق زندگی بابام هستم. چون نشانه‌هایی می‌بینم که این احساس رو بهم میده. حتی اگر بابام به زبون نیاره. و من هر کاری می‌کنم که بهم افتخار کنه :)


اما مصطفی‌جان برای من خاص و یگانه است. این سه روز و سه شبی که نبود، اصلا انگار هیچ‌کس نبود. تنها شده بودم. سردرد گرفتم... انقدر حرف توی دلم بود و هیچ‌کس نبود بشنوه...
وقتی که ساعت ۱۱ جمعه شب رسید، انقدر فشار به مغزم اومده بود که پر از خشم و کلافگی بودم. اصلا نتونستم شادی‌ام‌ رو بروز بدم :'(
دیدم یه پلاستیک سوغاتی هم خریده! برای دخترا فرفره و کلوچه کوکی. برای آشپزخونه، قاشق و کاسه چوبی. برای منم یه جا کارتی شیک و یه خودکار ست آورده. انقدر خوشحال شدم سریع رفتم کارت‌هام رو گذاشتم توش.
به مصطفی میگم: "چقدر ما زن‌ها آخه ... ایم! می‌بینی چقدر راحت خوشحال می‌شیم؟"
ولی ته دلم از خودم بدم اومد که با جا کارتی بیشتر خوشحال شدم تا با دیدن خود مصطفی :(
و آخرش هم قبل از خواب یک ساعت فک زدم و مغز همسرم رو خوردم تا با خوشحالی بتونم بخوابم...


من این دو سه روز، به ارتباطم با خانواده‌ام فکر کردم‌. به اینکه بودنشون و ارتباط با اون‌ها چقدر زندگیم رو با کیفیت کرده...
به این فکر می‌کنم که باید این ارتباط رو مدیریت کنم تا لازم نباشه اینقدر ازشون دور بشم که قدرشون رو بدونم.
و آخرش واقعا خدا رو شکر می‌کنم که خانواده‌ام رو دارم :')

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۴۸
نـــرگــــس

وقتی مثلا همسر آدم، پیشش نیست...

مامان آدم، نیست...

بابای آدم، نیست...

خواهر نداره، برادرش نیست...

رفیق جینگش نیست...

اهل تلفن هم نیست...

دل آدم که می‌گیره، با کی حرف بزنه؟

حوصله‌اش که از مامان سه تا بچه بودن سر میره؛ چیکار کنه؟

هوم؟


به خیالم برای حل مشکل بالا، امروز دو تا سینمایی دیدم. یکی‌شون ۱۲ مرد خشمگین بود که خیلی چسبید، اونم در شرایطی که بعضی‌ها رو می‌بینید که دم در خانه‌های همسایه‌های بیانی ما، خیلی بی‌منطق حرف می‌زنند. ولی مجموعا، دیدن دو فیلم، مخصوصا اون یکی که درام بود، مغزم رو به هم ریخته. الان بازم هیچ‌کس نیست که باهاش حرف بزنم، خالی بشم :(
شاعر میگه: انقده دوست دارم هشت‌پا شم، اما چه کنم، صُبحا باید هف پاشم! 
بی‌مزه هم خودتونید ^_^

پ.ن ساعت حدودا ۱۱ صبح: از پنج‌شنبه جمعه‌هایی ‌‌که مصطفی نیست متنفرم :(
۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۴۸
نـــرگــــس

در این یکی دو سال اخیر، هر سه ماه، حداقل یک پیشنهاد کاری جدید به همسرجان می‌شد. اما تا قبل از شکست در اون پروژه کذایی، حتی بهشون فکر هم نمی‌کرد. اما بعد از شکست در اون طرح بلاخره از اوایل امسال، همکاری خودش رو با افرادی شروع کرد که من میگم خدا رو شکر! اینا آدم حسابی‌اند. اما خب مصطفی‌جان از اون روز اول انقدر کفِ حقوقش رو پایین پیشنهاد داد که من گفتم این میزان پول اصلا کفاف خرج‌هامون رو نمیده! چرا کم گفتی؟
من نمی‌دونم دقیقا چی تو ذهنش بود اما کم‌کم به حرف من هم رسید و تصمیم گرفت که سطح درآمدش رو بالا ببره و در این راه از تدبیرهایی استفاده کرد که باید از خودش بپرسید چی بود و چی‌کار کرد.
تو این یک سال اخیر هم من همش در گوشش از آرزوهام (که وقتی از زبان خانم خانه گفته میشه، تبدیل میشه به آرزوهای مشترک خانوادگی‌) می‌گفتم و گاهی هم خیلی نرم و ملایم لزوم تدبیر اقتصادی قوی‌تر. که تیر آخر رو هم سر ماجرای تعویض ماشین زدم که گفتم من سوره ذاریات می‌خونم و تو نمی‌خونی، اینطوری شد و اینا... دیگه از اون موقع خودش متعهد شده به خودش که این دو تا سوره که قبلا گفتم رو بخونه.
هنوز مدت زمان زیادی نگذشته که پیشنهادهای جدیدی بهش میشه که برق از کله‌ من پریده!
هفته پیش، یکی از کاندیداهای انتخابات مجلس بهش پیشنهاد داده بوده که باهاش همکاری کنه تا رای بیاره.
همسر هم فی‌المجلس میگه من سه تا همایش برگزار می‌کنم برات (در فضای اعیاد شعبانیه و در راستای افزایش مشارکت، شما رو هم اونجا برجسته می‌کنیم؛ یه همچین چیزی!) و روز انتخابات هم حضور ندارم. یک هفته برات این پروژه رو انجام میدم و صد میلیون هم می‌گیرم.
طرف هم قبول کرد.
مصطفی اولش که این قضیه رو برام تعریف کرد، هر دومون خیلی متعجب و خوشحال بودیم. چون ماجرای آشنایی مصطفی با اون آقای کاندید خیلی ناگهانی و جالب بود. همون شب هم کلی نقشه کشیدیم برای اون صد میلیون.
اما دو شب بعدش، توی ماشین نشسته بودیم که همسر گفت: "به طرف گفتم روی من حساب نکن. نیستم."
منم خدا رو شکر کردم و گفتم چه بهتر!
مصطفی گفت: "من به اون آقا گفتم که اگر بخوام کاری کنم، برای افزایش مشارکت انجام میدم، نه شخص شما. که البته حتی فعالیت در راستای افزایش مشارکت در برنامه‌ام نیست و منصرف شدم چون سرم شلوغه."
اما دلیل اصلی منصرف شدنش، پولِ قضیه بود. میدونید؟ اونطوری که باید و شاید به نظرش خیلی "حلال" نیومده بود.
و من برای همین خوشحال شدم. هرچند از اول ازش پرسیده بودم که این کار اشکالی نداشته باشه و همسر هم گفته بود نه، نداره اما شاید باورتون نشه ولی ته تهِ دلم حس می‌کردم این پول از اون پول‌ها نمیشه که خیرش رو ببینیم ولی با این حال، به مصطفی از حسم چیزی نگفتم چون واقعا وسوسه کننده بود!
اما خدا رو شکر، همسر با وسوسه این پول جنگید و شکستش داد.
کنسل که شد، هر دو یه نفس راحت کشیدیم...
کلا در مسائل مالی، مصطفی خیلی از من دل‌گنده‌تره. همیشه بهم میگه کارهایی که تو می‌کنی خیلی ارزشمندتر از اونی هست که بخوای به خاطرش پول بگیری.
برای همین خوشش نمیاد من وارد کاری بشم به خاطرش پولش.
منم نیت جدیدی کردم. اینکه تا وقتی سایه این مرد بالای سرم هست و او برای خرج زندگی‌مون داره تلاش می‌کنه، تا جایی که می‌تونم از آدم‌ها پول نگیرم. مخصوصا وقتی ارزش معنوی کارم قابل اندازه‌گیری نیست. تصمیم گرفتم اجر خودم رو نسوزونم و به جاش دعای آدم‌ها رو برای خودم و خانواده‌ام و نسلم بخرم.

۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۴۷
نـــرگــــس