بلاخره بعد از شش ماه، بابا بامداد دوشنبه پروازش در تهران نشست و ما بعد از یکهفته شامگاه دوشنبه به تهران برگشتیم...
فعلا چند تا فریم از این سفر رو میخوام توی وبلاگ به نمایش بذارم.
نجف که بودیم، یه بار آماده شدیم که با بچهها بریم حرم. هنوز تو لابی بودیم که یکی از همکاروانیهامون رو دیدیم. یه پیرمرد چشمآبی مهربون با محاسن سفید و کلاه فلت انگلیسی و کت و شلوار خاکستری. ما رو که دید، اومد کنار کالسکه بچهها و گفت ماشاءالله؛ سه تا دخترن؟ بعد خیلی جدیتر رو به مصطفی ادامه داد: خانومت هم که جوونه، یه دونه برادر برای اینها باید بیارید. برادر حامی خواهراشه. برادر باید باشه و این سهتا خواهر حتما به برادر احتیاج دارند و...
منم میخندیدم و به دستهای حاجآقا نگاه میکردم که موقع صبحت کردن در مورد حمایت، دستاش رو شبیه چتر بالای سر کالسکه زینب و لیلا میگرفت. توی ذهنم تصویر گنبد آهنین مجسم شده بود :)
انگار حاجآقا یهبار دیگه هم به مصطفی گفته بود که حتما پسردار بشید. خودش و حاجخانومشون یه پسر داشتند که بورسیه شده تو آمریکا و متاهل ولی هنوز بچه نیاورده. و یک دختر متاهل و شاغل که اونم خودش بچه نمیخواد و یک دختر مجرد که تقریبا از سن ازدواجش گذشته. اما نه حاجآقا و نه حاجخانوم مشکلی با این نداشتند که بچههاشون بچه نمیخوان :)
یهبار بعدا، تو سفرِ کاظمین سامرا، نیمه شب رسیدیم به حرم سیدمحمد. بچهها خواب بودند، من پیاده نشدم. دیدم همین حاجخانوم و یه خانم مسن دیگه که پادرد داشتند، اونا هم پیاده نشدند. جالبه حاجخانوم هم دوباره توصیه پسردار شدن رو به من کرد. قبل از اینکه من چیزی بگم، اون پیرزن مهربون دیگهمون گفت هرچی باشه؛ سالم باشه. دوباره از حاجخانوم اصرار... من چیزی نگفتم. فقط از بچههای خود حاجخانوم و اوضاع و احوالش پرسیدم. حاجخانوم از اون خانمهایی بود که تو جوانیاش جزو زبر و زرنگترین زنهای فامیل بود. یه کمی هم وسواس تمیزی داشت. وقتی مینشست روی ویلچرش، پایین چادرش رو با دست صاف و صوف میکرد. ابروهای خاکستریاش نازک و مرتب بود...
بهشون گفتم: شما معلومه از اون خانمهایی بودید که انقدر مهربون بودین، نمیذاشتین آب تو دل هیچکس تکون بخوره.
جواب داد: ممنونم عزیزم اما تو مراقب خودت باش که از دست و پا نیفتی مثل من. بچهداری خیلی سخته و ...
با لبخند گفتم: حالا من که کاری برای بچهها نمیکنم. خدا رو شکر...
بعد نمیدونم چی شد که گفتم: دوست داریم بازم بچه بیاریم :)
حاجخانوم خیلی تعجب کرد. ولی در عین حال، انگار یه قاب موندگار توی ذهنشون ساختیم. چون موقع خداحافظی، بهم گفت: از آشناییات خیلی خوشحال شدم.
کلا من و مصطفی تنها زوج جوان سفر بودیم که سه تا بچه داشتیم. بقیه یا یکی یا دو تا. چهرهمون برای تقریبا همه اعضای کاروان، شناس بود. وقتی ما رو میدیدند و به هم لبخند میزدیم، با وجود همه تفاوتهامون، یه علاقه و انس عجیبی بین ما برقرار میشد. البته من بعدا فهمیدم که در مورد خانواده ما خیلی با هم حرف میزدند و براشون جالب بودیم.
و شاید خیلیها که فکر میکردند ما هی بچه آوردیم تا آخرش پسر بشه، ولی با مواجهه نزدیکتر با ما و همون چند کلمه اول میفهمیدند که نه، اینطور نیست. و من عمیقا خوشحال بودم که این حس خوب فرزندآوری رو به اطرافیانم انتقال دادم :)
تو کاروان ما، یه خانمی بود که با دو تا دخترش و خواهرزادهاش اومده بود زیارت. پوشش خواهرزادهاش بلوز و شلوار لی تنگ و یه شال بود. همین. چهرهاش یه طوری بود که نه میتونستم بگم ازش بدم میاد و نه ازش خوشم میاد. نمیدونم! شاید اونم خیلی احساسی به من نداشت. اما خالهاش خیلی خوش برخورد بود و از دو تا دختراش، کوچکتره همبازی دخترای ما بود. همین بود که در هر فرصتی ممکن بود با هم یکی دو جمله صحبت کنیم. از نجف که رفتیم کربلا، یه بار تو رستوران، رفتم سراغ بچهها که مشغول بازی با هم بودند. همین بهانهای شد برای صحبت با خاله و خواهرزادهاش که من اسمش رو میذارم الهه.
فهمیدم سی سالشه و هنوز مجرد.
بیمقدمه گفت: اومدم پیش امام حسین که شوهر ازش بگیرم.
جا خوردم که اینقدر راحت این حرف رو میزنه. آخه دخترای این مدلی، یه غروری دارند که دلشون نمیخواد به یه دختر همسن خودشون و با یه تیپ کاملا متفاوت بگن ما دوست داریم ازدواج کنیم. همونجا فهمیدم دلش خیلی پاکه.
گفت از امام حسین یه شوهر پولدار خواستم که خونهاش اندازه قصر باشه و چند تا ماشین داشته باشه و ... و انقدر عاشقم باشه که هر روز برام کادو بخره و سوپرایزم کنه.
من با دقت گوش دادم و لبخند میزدم. حرفاش که تموم شد، با یک غمی که توی صورتم نشسته بود، گفتم: ولی حاجتت برآورده نمیشه.
یکی دو تا جمله بینمون رد و بدل شد و بعدش گفت: من باید بیام پیش تو مشاوره.
بعد یک مقدار صحبتمون به درازا کشید. خلاصه حرفی که بهش زدم این بود که تو به خاطر نیازی که داری، این حاجت رو میخوای اما این حاجت، نیازت رو برطرف نمیکنه. امام حسین هم بهت حاجتت رو نمیده که یه گره به گرههات اضافه بشه! امام میخواد مشکلات تو حل بشه، پس این رو نخواه و این چیزی که بهت میگم رو بخواه... و بهش گفتم چی بخواد.
حالا تمام این ماجرا رو بذارید کنار تا یک ماجرای دیگه رو هم براتون تعریف کنم، بعد میخوام بین این دو تا مقایسه کنم.
شب آخری که کربلا بودیم، بعد از نیمه شب، رفتم زیارت امام حسین ع
دور ضریح که هیچوقت خالی نمیشه اما زیر قبه چرا. نیمه شب به بعد، خیلی خلوتتره.
حال خوش بینظیری رو تجربه کردم. ان شاءالله قسمت تکتکتون. حس میکردم سرم رو که میبرم بالا و به قبه نگاه میکنم، انگار از آسمان، حضرت منتظره که ازش بخوام تا اجابت کنه. فقط کافیه که بگم...
اون شب یک نامه هم نوشتم و به ضریح انداختم. بعد زیر قبه هر چی دعا با "ربّنا" توی قرآن هست، خوندم. برای بچههام و نسلم دعا کردم و خیلی دعا کردم. خیلی خیلی دعا کردم. مخصوصا برای حاجتروایی همه کسانی که بهم سفارش کردهبودند براشون دعا کنم. یه حس عجیبی هم داشتم. احساس میکردم لازم نیست برای برگشتن بابام دعا کنم. و فردا صبحش فهمیدم بابا همون ساعتها به تهران رسیده :)
وقتی حسابی گریههام رو کردم، دلم نیومد برگردم. دلم خواست که یک زیارت جامعهکبیره بخونم دوباره.
نشستم یه گوشه، بعد از چند دقیقه، دیدم دو تا خانم پشت سرم، بلند بلند با هم حرف میزنند. (من از سیستان اومدم ولی تهرانیام. من اصفهانیام. آره، شما که معلومه از لهجهتون و ...)
پاشدم جام رو عوض کردم. اینبار نشستم در یک زاویهای که ضریح بیشتر معلوم بود. بعد از چند دقیقه دوباره دیدم دو تا خانم بغلیام بلند بلند دارن با هم بحث سیاسی اقتصادی و .. میکنند. (با این قیمت دلار، دیگه جوونا نمیتونند ازدواج کنند. آره مادر، پسر من تا الان n بار رفته خواستگاری و ...)
زیارت رو به هر سختی بود تموم کردم. نگاهشون کردم. دیدم یکیشون جوانه و دیگری میانسال.
گفتم: حیف نیست تو این شب و این ساعت خلوت نمیرید زیر قبه که دعاها مستجابه، دعا کنید؟
خانم میانسال گفت: من پسرم میگفت پارسال اومدم زیر قبه برای ازدواجم دعا کردم، ولی هنوزم مجرده.
اون دختر هم بنا کرد به شکایت از وضعیت اقتصادی. یه طوری که انگار سی چهل سالشه و بارها بیزینس راه انداخته ولی شکست خورده. اما کلا ۲۰ سالش بیشتر نبود و رشتهاش طراحی دوخت بود. وقتی فهمیدم سنش کمه، خندیدم و گفتم: نگران نباش :)
میدونید چی گفت؟ گفت: حرصم میگیره اینقدر امیدواری!
خیلی براش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و رفتم.
با خودم میگفتم: خدایا! یا امام حسین! این چه سمی بود بعد از یک زیارت باحال نصیبم شد؟
وارد بین الحرمین شدم و از میان دسته دسته زائر عبور کردم. از کنار حرم حضرت عباس رد شدم و از خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی هتلمون راهم رو کج کردم. خیابان خیلی خلوت بود ولی تاریک نبود. ناگهان چند قطره ریز آب به دست و صورتم خورد. سرم رو گرفتم بالا. دیدم باران ملایمی داره زمین رو تر میکنه. دانه دانه هر قطره، توی نور تیرچراغ برق خیابون و روشنایی هتلها، صحنهای تماشایی ساخته بود.
مردد بودم که برگردم بینالحرمین یا نه. احساس کردم باران خیلی زود تمام میشه. وسط خیابون شروع کردم دوباره دعا کردن... و یکی دو دقیقه بعد باران تمام شد.
برگشتم به اتاقمون. و در خلوت و تاریکی به الهه و اون دختر لجوج ناامید فکر کردم. به یاد این آیه افتادم که حضرت یعقوب به پسرانش میگه: یا بنی، اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرون.
و فهمیدم چرا الهه برام انقدر دوست داشتنی شده...
با وجود اینکه سفرمون با دخترها خیلی گرون از آب دراومده بود، اما باعث و بانی خیلی از توفیقهامون بچهها بودند.
دفعات اولی که رفتم زیارت ضریح امیرالمومنین ع، به اصرار فاطمهزهرا بود. بار دوم به اصرار زینب ایستادیم توی صف. با وجود اینکه دستشویی داشت، اما دلش میخواست بره زیارت ضریح. دفعه بعدش به خاطر لیلا، چهارتایی رفتیم زیارت ضریح. انگار اگر دخترها نبودند، ممکن بود من برگردم ایران و یادم بیاد که یه دل سیر به ضریح شاه نجف نزدیک نشدم!
یکی دیگه از این توفیقها، زیارت سامرا و کاظمین بود. وقتی فهمیدیم برای سفر به کاظمین و سامرا باید از ساعت ۸ شب بشینیم تو اتوبوس تا ۱۱ صبح فرداش، مردد شدیم که با سهتا بچه بریم یا نه. تقریبا منصرف شده بودیم که وقتی فاطمهزهرا فهمید نمیخواهیم بریم؛ انقدر اصرار کرد که بریم که ما هم راهی شدیم و من برای اولینبار هر دو مشهد رو و مصطفی برای اولین بار سامرا رو زیارت کرد :')
یکی دیگه از این توفیقها، رفتن به سردابهای حرم امام حسین بود که به واسطه اصرار بچهها برای بازی با ریلهای متحرک اتفاق افتاد. و همینطور سرداب مقدس سامرا که اصرار فاطمهزهرا بود :')
من بعد از این سفر، مطمئن شدم که ما کاری برای بچهها نمیکنیم. اونها هستند که برکت و رزق و رحمت خداوند رو به زندگیمون سرازیر میکنند. این بچهها دستاورد زندگی من نیستند. بچهها هدیههای خداوند به ما هستند.
وقتی رسیدیم ایران، کسی استقبالمون نیومده بود. قرار بود مادرشوهرم آبگوشت درست کنه و مامانم اینا هم برن خونه ما و منتظر باشن تا ما برسیم. ماشینمون که تو پارکینگ ترمینال سلام پارک بود، باتریاش خوابیده بود. اسنپ گرفتیم. رسیدیم دم خونه. غافلگیر شدیم! پدربزرگ مصطفی و دو تا از خالههاش و داداشاش و داداشام (البته مهدی بعدا اومد) و از همه مهمتر، بابام! حالا دیگه میتونستم بگم: "بابا" و چهره بابام رو از نزدیک ببینم که میگه: "بله دخترم!"
غافلگیری اصلی اینجا بود که وارد خونه که شدم، همون لحظه عروسمون در گوشم گفت: مامانت فرشهات رو داده شستهان!
انقدر خوشحال شدم که فقط خدا میدونه. شبیه دخترای دبیرستانی ذوق کردم :) که دیگه با تفصیل نمیگم :)))
در واقع فقط این نبود. مامانم خیلی بیشتر از اینا کارهای خونهتکونیام رو پیش برده بود. پنجرهها رو تمیز کرده بودند، پردهها رو شسته بودند. رویه لحافها رو شسته بودند و تمام لباسهایی که موقع رفتن توی خونه ولو بودند :)
چند تا شاخه گل رز قرمز توی تنگ بود روی میز و خونه نورانی شده بود. واقعیت این بود که اگر مامان این کارها رو نکرده بود، من احتمالا امسال هم تمیزکاریهای اینطوری رو یا انجام نمیدادن یا با گریه انجام میدادم :)
البته مامان معتقد بود که خیلی جاهای خونهام خیلی تمیز بوده. مثلا رویه تشکها و یکی از پردهها رو تازه شسته بودم ولی کلا همه کمدهام مرتب بود و به جز کفِ خونه که دستهگل هرروزه بچههاست، همهجاش مرتب بود.
با این حال، کار مامانم، کارستون بود. کاری بود که اصلا توقع نداشتیم انجامش بده! اونم دستتنها و فقط با همراهی خانومی که کمککارش هست.
واقعا بیسابقه بود که مامان اینکار رو کنه. خودش میگه که اصلا قصد نداشته که برای من خونهتکونی کنه و ناگهان دست و دلش به این کار میره. در واقع به عشق امام حسین و زائرهاش اینکارها رو کرده بود و ...
و اینکه این ماجرا تعبیر خوابش بود که دو سه روز قبل از رفتن ما به کربلا برام تعریف کرده بود.
خواب دیده بود رفته خونه عمه کبریاش (مامانم ساداته و عمهاش هم ساداته دیگه ولی عمه کبری الان چند ساله مرحوم شده). وقتی میره اونجا شروع میکنه به خونهتکونیکردن، با یک نفر دیگه که میگفت نمیدونستم اون نفر دوم کیه.
ولی حالا همه ما میدونیم که این خواب چقدر تعبیر داشت و منم فهمیدم که واقعا تک دختر خانواده بودن یعنی چی! خیلی شیرینه :)
فردای روزی که رسیده بودیم، موقع صبحانه، بچهها زده بودند شبکه پویا. دیدم تبلیغ لوپتو و مسافری از گانورا رو داره میده. رو کردم به مصطفی گفتم: هنوزم داره اینا رو پخش میکنه؟
گفت: هنوزم؟! یه جوری میگی به آدم حس اصحاب کهف دست میده. مگه چقدر گذشته؟ یه هفتهاست نبودیم...
گفتم: انگار مدت زیادی بوده که از اینجا کنده شدیم. انگار سالهای طولانی رفته بودیم به یک عالم دیگه.
خدا رو شکر که سفر آخرت برگشتنی نیست :)