خانواده برای من یعنی خواب راحت :)
بامداد پنجشنبه مطلب قبلی رو نوشتم. ظهرش رفتیم خونه مامانم. واقعا دلتنگی زجرآوره. حتی اگر با مامانت حرفی نداشته باشی بزنی.
از شب سه شنبه هم تنها بودم اما تحمل کردم و به مامان نگفتم تنهام. چون دوست داشت با دوستاش بره قم، برای همین کل روز چهارشنبه نبود.
عصر پنجشنبه به مامانم گفتم: مامان نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم؟ فردا کنکور دکتری دارم! آقا مصطفی هم که نیست! کی بچهها رو نگه میداره؟
مامان الحمدلله خیلی مثبت با قضیه برخورد کرد و گفت: من هستم دیگه. مثل روزهای دیگه. برو.
جمعه از ساعت ۱ و نیم ظهر تا ۶ عصر، پروسه رفتن و برگشتن به محل آزمون و ... طول کشید.
ارزیابیام اینه که رتبه ۱ رو میارم :) تا خدا چی بخواد :))
اما از موضوع منحرف نشیم. داشتم میگفتم که من و مامان، با هم دیگه از هر دری سخنی نیستیم. موضوعات فوق جذاب برای من، برای او جذاب نیست و بالعکس!
اما چقدر پیشش آرومم. حتی اگر دلم رو بشکونه؛ حتی اگر ازش برنجم؛ دوست دارم بازم برم پیشش.
اما داداشام... جمعه وقتی از آزمون برگشتم، سر یه ماجرای ساده، برادر بزرگ (از من یک سال کوچیکتره! مستحضر که هستید!؟) قاطی کرد. منم بغض کردم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. یه ذره به خودم آرامش دادم. گفتم یعنی تو میخوای به خاطر یه ذره بلند شدن صدای برادر بزرگ بزنی زیر گریه؟! مگه چقدر مهمه حالا :| ؟
شب برای مصطفی اینا رو تعریف کردم: "تو هم نبودی، من دلنازک شده بودم."
میگه: "من نمیدونم این داداشای تو چرا اینطورین؟ من آرزوم این بود یه خواهر داشتم عین پروانه دورش میگشتم، جونمو فداش میکردم!"
میگم: "خدا نکنه! (یعنی اگه مصطفی این کارا رو برای آبجیاش میکرد من حسودی میکردم!؟) بازم دست برادر کوچک درد نکنه! من جرات نداشتم به برادر بزرگ بگم برو برام کارت آزمون رو پرینت بگیر. ولی برادر کوچک رفت. خیلی مهربونه."
با این وجود، من تلاشم رو میکنم که رابطهام رو با برادرام حفظ کنم و کمکم به فکر ارتقاش هم باشیم. حدس میزنم اصلا توی دل اون دو تا هیچی نیست که من بخوام به خاطرش دلگیر بشم.
امروز صبح بلاخره نسیمجان رو بعد از ۱۰ روز دیدم. یعنی جفتمون انقدر ذوق کردیم و دو سه بار همدیگه رو بغل کردیم. یعنی اگر مفهوم خواهر در زندگی من معنا پیدا کرده باشه، با نسیم معنی پیدا کرده. گرچه نسیم خودش خواهر داره، ولی برای من توی خواهری کم نمیذاره. هی هم بهش میگم: "نسیم، لطفا وقتی میام سراغت برای کلاس ورزش، تشکر نکن. من خودم از اینکه میام سراغت، بیشتر لذت میبرم."
اما پدر... هنوز منتظرم بابا برگرده... داره میشه ۶ ماه که رفته یه جای دور. نمیدونم چرا اینقدر با نبودن بابا راحت کنار اومدیم؟ به این قضیه که فکر میکنم، انگار توی رودخانهی غم میافتم. با خودم میگم، نکنه مفهوم بابا برای ما کمرنگ بوده و هست؟
استادِجان، پدری که هنوز خودش دختر نداره، مفهوم پدر رو برای من پررنگ کرد. میگفت: "دختر عشق زندگیه."
چند وقت پیش، خونه خالهام بودیم. داشتم برای شوهر خالهام (که بهم محرمه و بهش میگم عمو) از قلیون اکسیژن با هیجان تعریف میکردم. عمو گفت: "ما لازم نداریم، عارفه اکسیژن زندگی منه." انگار عمو آب پاشید تو صورتم. خواستم به عارفه بگم: "خیلی خوشبختی خره!" ولی متاسفانه نگفتم.
ولی من میدونم که عشق زندگی بابام هستم. چون نشانههایی میبینم که این احساس رو بهم میده. حتی اگر بابام به زبون نیاره. و من هر کاری میکنم که بهم افتخار کنه :)
اما مصطفیجان برای من خاص و یگانه است. این سه روز و سه شبی که نبود، اصلا انگار هیچکس نبود. تنها شده بودم. سردرد گرفتم... انقدر حرف توی دلم بود و هیچکس نبود بشنوه...
وقتی که ساعت ۱۱ جمعه شب رسید، انقدر فشار به مغزم اومده بود که پر از خشم و کلافگی بودم. اصلا نتونستم شادیام رو بروز بدم :'(
دیدم یه پلاستیک سوغاتی هم خریده! برای دخترا فرفره و کلوچه کوکی. برای آشپزخونه، قاشق و کاسه چوبی. برای منم یه جا کارتی شیک و یه خودکار ست آورده. انقدر خوشحال شدم سریع رفتم کارتهام رو گذاشتم توش.
به مصطفی میگم: "چقدر ما زنها آخه ... ایم! میبینی چقدر راحت خوشحال میشیم؟"
ولی ته دلم از خودم بدم اومد که با جا کارتی بیشتر خوشحال شدم تا با دیدن خود مصطفی :(
و آخرش هم قبل از خواب یک ساعت فک زدم و مغز همسرم رو خوردم تا با خوشحالی بتونم بخوابم...
من این دو سه روز، به ارتباطم با خانوادهام فکر کردم. به اینکه بودنشون و ارتباط با اونها چقدر زندگیم رو با کیفیت کرده...
به این فکر میکنم که باید این ارتباط رو مدیریت کنم تا لازم نباشه اینقدر ازشون دور بشم که قدرشون رو بدونم.
و آخرش واقعا خدا رو شکر میکنم که خانوادهام رو دارم :')
این همون بهشت دنیاست...
هم باید ازش محافظت کرد... هم باید ارتقائش داد
کاملا قابل درک بود...
برای پدرتون هم یه هدیه بخرید وقتی برگشت خوشحالش کنید...
خدا انشاالله به پدر و مادراتون عمر با برکت و طولانی بده...