صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۹
صالحه

وقتی نوشتم سبک زندگی تابستان امسالم رو دوست ندارم، با حرف‌های آقای ن..ا، دیدم همه‌ی اون چیزهایی که گفتم بهانه‌ است. بعضی از چیزها مثل خرابی اثاثیه منزل، اعصاب آدم رو خرد می‌کنه ولی نه در این حد که کلِ روزم خراب بشه.
جمعه‌ای، بچه‌ها رو حمام بردم. ناهارخوردیم. همسر خوابید، من کتابِ غیردرسی خوندم. به درخواست فاطمه‌زهرا قرار شد بریم شهربازی. ساعت ۹ و نیم-ده بود که رفتیم شهربازی نزدیک خانه‌مان. جای خوبی بود. سرود سلام فرمانده رو از بلندگوها پخش می‌کردند. بعد از دو سه تا بازی، رفتیم شام بخوریم که متوجه شدیم پیست اسب‌سواریِ کوچیکی هم دارند که هر یک دورِ کوتاه، بیست هزارتومنه. بچه‌ها سوار اسب شدند و من و همسر هم همینطور. خیلی خوش گذشت.
حتی همسر خودش پیگیر شد که ببینه آموزش سوارکاری هم دارند یا نه که اتفاقا داشتند. فقط مصطفی می‌دونه من چقدر سوارکاری دوست دارم! قرار بود زینب که به دنیا اومد برم یاد بگیرم که اومدیم تهران و به جاش رفتم کلاسِ تیراندازی. این رو تونستم فقط به لطف مامان. چون دوست داشت که برم ورزش تا حال و هوام عوض بشه. چون دمش گرم که خودش صبح‌ها پا میشد، می‌اومد خونه‌مون که دو ساعت پیش بچه‌ها باشه تا من برگردم. حیف که فکر کنم از سال ۹۸ تا الان دیگه خیلی خسته شده برای اینجور کارها.
حالا فقط همین مونده که پَکِ تیراندازی، شنا، سوارکاری رو تکمیل کنم :) البته کمی دودلم. بدنم خیلی خشک شده و آمادگی کافی ندارم اما مهم‌تر از اون اینه که حوصله ندارم همسر مسئولیت نگه‌داری بچه‌ها رو قبول کنه اما بعد به خاطر کارش، هی زیر قولش بزنه و زحمت بچه‌ها بیفته گردن مامان و بعدش اگر بخوام از مامان حرف بشنوم یا کج‌خلقی‌هاش رو تحمل کنم، روراست بگم: طاقت ندارم.
به جاش تصمیم گرفتم حالا که صبح‌ها نمی‌تونم برای درس‌خوندن بیدار بمونم، شب‌ها رو به این کار اختصاص بدم. چقدر هم می‌چسبه... با تمرکزِ زیاد، میشینی به خوندن و یادداشت‌برداری و تایپ. عالیه!
اما مشکل اینه که آخر شب آدم خسته‌ست و اگه خیلی به خودم فشار آورده باشم در طولِ روز یا ساعات پایانی شب، درس خوندن به فنا می‌ره. مثلا شنبه که خسته بودم و هیچ، یک شنبه یک ساعت خوندم و بعد خوابیدم. اصلا هم حسِ تایپ کردن رو ندارم و هنوز به نظم ذهنی کافی برای نوشتن نرسیدم :(
یک شنبه هم که رفتم خونه مامان تا هم یه هوایی عوض کنم هم از عمه‌م که پنج روز بود خونه مامانم اومده بود خداحافظی کنم، از شانسم، هم مامان از مهمون‌داری خسته بود و هم از دست داداش کوچیکم اعصابش خرد بود و جلسه مشاوره آنلاینشون با حضور بابا افتضاح پیش رفت و هم خبرِ بدِ بعدی یعنی اومدنِ عمه‌ی دیگه‌م خونه‌شون کامش رو تلخ کرد. هم با نوه‌هاش فراتر از کششِ خودش بازی کرد و برای همین تهش دقِ دلیش رو سرِ من بدبخت خالی کرد و منم دیگه کشش نداشتم و تلخی رو تلخی... یه جورایی قهر کردم.
فرداش هم با اینکه زنگ زد که بیا خونه‌مون عمه‌ت رو ببین حتی جوابِ تلفن رو ندادم چون طبق روال و مثل روز قبل، همسر یک ساعت بعد از اذان مغرب میاد و تا اون موقع من نابود میشم و احتمالا اگه دو روز پشت سرِ هم اینطوری بشه، یه بلایی سرِ خودم میارم.
دوشنبه از ظهر رفتم خونه داییم پیش زن‌داییم. از خاطرات سمیِ قدیمی‌ش با مامانم گفت و از لزوم احترام به مادر و پدر و شان و جایگاه اونا و ضمنا میون صحبت‌ها از حرف و حدیث‌های فامیل پشت سرم آگاه شدم :/
گاهی فکر می‌کنم از افسانه‌های پشت سرم تا واقعیت خیلی راهه. همه فکر می‌کنم مامانم، بابام، همسرم، همه در خدمت من هستند تا بچه‌هام رو بزرگ کنم. فکر می‌کنند من میتونم مدام بچه‌هام رو بذارم‌ پیش مامان بابام و خودم برم عشق و حال. اما واقعا اگر هم ماهی یک‌بار این امکان رو داشته باشم که ندارم و معمولا سالی به دوازده‌ماه یک‌بار پیش میاد، با دلِ خوش نیست. با حالِ خوب نیست. با استقبال با لبخند همراه نیست و من این رو نمی‌خوام. ترجیحم کمک ندادنشون توی دست‌ورزی و گردش‌بردن بچه‌هاست ولی یک زبانِ خوش.
کاش دخترام که بزرگ شدند، اول ازشون بپرسم که دوست دارید چه روزی بچه‌هاتون رو نگه‌دارم تا یه برنامه برای خودتون بریزید و بعد مطابق نیاز و میل دخترم انرژی‌م رو استفاده کنم.
نه اینکه بدون برنامه و مقدمه، یه روز بیام دم در خونه‌شون و بچه‌هاشون رو ببرم و ابتکار عمل رو ازشون بگیرم و آخرش توی فامیل اینجوری بپیچه که فلانی همه‌ش کمک دخترش میکنه درحالی که گاهی واقعا بدون تمایل قلبی و با اکراه بچه‌ها رو فرستادم با مامان برن. چرا؟ چون دیدم مامان نیاز داره به بودن با بچه‌هام. اما کی این جوک رو باور می‌کنه که یه مادربزرگ بیشتر به نوه‌هاش احتیاج داره، تا یه مادر به نگه‌داری بچه‌ها توسط مادربزرگ؟ :)
اما از حق نگذریم منم خیلی نیاز روحی و روانی دارم به بودنِ پیشِ مامان. گرچه دوتایی‌مون بلد نیستیم قربون صدقه همدیگه بریم و در ثانیه بفهمیم که طرف مقابلمون چی نیاز داره و چی خوشحال می‌کنه، اما بازم وقتی پیش همیم حتی اگه به چشمای همدیگه نگاه نکنیم ولی یه جورایی حالِ دلمون خوب میشه.
زن‌دایی میگفت مرداد_شهریورِ پارسال که باباش (که دایی مامانمه) کرونا گرفت، مامانم که رفت روستا و با حجامت دایی رو سرِپا کرد، بعدش خیلی اصرار کردند که بمون؛ اما گفته بود نه! باید برگردم تهران پیش صالحه. الان خیلی بهم نیاز داره :')
مامان وقتی برگشت خودش کرونا گرفت و من به خاطر بارداری، نه تونستم برم پیشش نه تونستم ازش مراقبت کنم. خیلی ناراحتم بابت این مساله. گاهی به خاطر همین سختی‌های بارداری و زایمان از این پروسه متنفر میشم.
زن دایی در مورد روش تربیتی‌ش هم توضیحاتی داد. گاهی فکر می‌کنم زن‌داییِ من که دیپلم خیاطی و دوخت داره، از اون زن‌دایی‌م که سطح سه حوزه داره چقدر فرزند پروری‌ش قابل قبول‌تره. چقدر داناتر و فهمیده‌تره...
اصولِ ساده‌ای که از اصالت زن‌دایی می‌جوشه. اینکه بزرگترا باید به کوچکترها محبت کنند و کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره. اینکه مراوده با فامیلِ خوب اولویت داره به مراوده با دوستانِ خوب. ساده‌ شده‌ی الاقرب فالاقرب.
یا اینکه باید با بچه‌ی دادار دودوری چیکار کرد؟ باید کلاس گذاشتش، باید سرش رو چطوری گرم کرد.
در مورد مساله دیر حرف زدن زینب هم از ماجرای دختر خودش تعریف کرد. اینکه چقدر دکتر و گفتاردرمانی برده بودش اما آخر سر چطوری برطرف شده بود. اینکه منشا مشکل چیه.‌.. واقعا جالب بود.
من خیلی بی‌خیالم نسبت به مشکلات بچه‌م ولی انگار بد هم نیست. مثلا همون مشکل غده پاروتید زینب مگه نبود که سال ۹۸ داشتیم سکته میزدیم به خاطرش؟ الان یک ساله که خوب شده و بادش خوابیده! بدون لیزر و جراحی و سی‌تی‌اسکن و بی‌هوشی و ...
مگه پاهاش نبود که موقع راه رفتن انگار که ضربدری روی زمین می‌ذاشتشون؟ قبل عید تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر فیزیوتراپ، الان خوب شده :/
زن دایی می‌گفت بچه ناقص به دنیا میاد. کم کم کامل میشه :)
فرداش... فرداش پاشدیم دیدیم آب قطعه. یه لوله بزرگ تو محله بغلی قطع شده بود و آب شهرری قطع شده بود. البته اولش معلوم نبود ماجرا چیه. قرار بود دو ساعت دیگه بیاد، بعد شد ساعت ۱۵. ۱۵ شد نیومد. شد تا ۱۹. ۱۹ شد نیومد. بعد اذان مغرب کم کم یه ذره آب اومد تو لوله‌ها. ما هم که از ظهر به هوای اینکه خونه مامان آب هست رفتیم اونجا و خدا رحم کرد رفتیم... چون خونه خودمون خیلی گرم‌تره و ذخیره آب‌مون کمتر. خلاصه تا شب نابود شدیم با اعصابای داغون و بدون شام. حتی دمِ غروب زنگ زدم به همسر و کلی درد دل کردم و بغضم هم گرفته بود... آخه نمی‌دونید برای طهارت و جیش و پی‌پی زینب چقدر دردسر کشیدیم. نه تنها همه شرت‌هاش رو کثیف کرد و به جای یک بار، سه بار پی‌پی کرد، بلکه بار آخر، پی‌پی‌ش از شرتِ داغونش ریخت روی زمین و با پایِ کثیفش همه‌جا رفت و آمد کرد تا عیش‌مون تکمیل بشه :)
همسر طفلک با چهارتا شاخه گل برای ما خانومای خونه و ساندویچ فلافل اومد و تنها اتفاق خوب اون‌شب این بود که طی گفتگویی که همسرجانم، با داداش کوچیکه داشت، احتمال اینکه جذب کار و یه حرفه‌ای بشه و از وضعیت NEET بودن خارج بشه، بالا رفت :)
بعد هم موقع خداحافظی همسر بهش گفت مهدی اگه این شرتا و لباسای نجس زینب رو بشوری؛ ۵۰۰ تومن بهت میدم! مهدی هم با وجود غرور و دک و پوزِ خاصِ نوجوانیش در کمال تعجب قبول کرد! و ما رفتیم خونه و دو ساعت بعد همسر رفت لباسا رو گرفت ازش و بازم در کمالِ تعجبِ بیشتر و حیرت، پول رو نگرفته بود!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۳۶
صالحه

قبلا بیشتر در مورد کارِ مصطفی می‌نوشتم. وقتی قم بودیم، تا وقتی بچه نداشتیم، اگر گاهی بعد از ظهرها دلم می‌گرفت و می‌گفتم برگرد خونه، می‌اومد و می‌رفتیم حرم یا خونه دوستانمون. اون روزها برای مهمانی رفتن همیشه وقت بود.
وقتی فاطمه زهرا اومد، حتی ظهر برای ناهار هم می‌اومد خونه و برایِ منی که آشپزی نمی‌کردم، غذای آماده از تهیه غذای محله‌مون می‌خرید و با هم می‌خوردیم.
وقتی رفتیم طایقان و با دوستانش دور هم تو یه روستا جمع شدند، کمی شرایط فرق کرد. اگر جلسه هماهنگ می‌کرد؛ وقت و بی‌وقت فرقی نداشت، باید می‌رفت. اما در عین حال یک بیکاری خاصی هم اونجا بود. یعنی همسر گاهی کارش رو تعطیل می‌کرد و به جای درس و بحث و ... می‌رفت کمکِ دوستانش که مشغول بنایی خونه‌شون بودند. اونجا که بودیم دورهمی‌ها تا پاسی از شب یا حتی تا صبح ادامه داشت و خونه‌ی همدیگه می‌موندیم. ما خانم‌ها خیلی این‌ شرایط رو دوست نداشتیم اما چه کنیم که آقایون غالبا موقع دورهم جمع شدن، جلسات کاری میذاشتند و خواب و زندگی ما خانواده‌ها رو قربانی می‌کردند.
با این وجود، دوران زندگی‌مون در طایقان، دوران طلایی‌ای محسوب می‌شد. از جهت کمکِ همسر و دوستان و از نظرِ روانی و عاطفی، برای نگهداری بچه‌ها و درس‌خوندن‌ها و ...
اما لبریز از اردوی جهادی برای خدمت‌رسانی و امدادرسانی به مناطق سیل و زلزله‌زده و سفرهای پشت سرِ هم. گاهی برای رصد، گاهی به مدت طولانی‌تر برایِ اصلِ کار، گاهی برای سرکشی و ...
و هر بار من باید کار و برنامه خودم رو رها می‌کردم و با یک بچه راهی تهران میشدم که در خانه تنها نمانم. ماندن خانه مامان هم انصافا سخت بود چون انگار اصلا دلش نمی‌خواست درک‌مون کنه.
گذشت تا اومدیم تهران. دورانِ آلاخون والاخونیِ من به لطف خدا تموم شد و ظاهرا اولش خیلی بد نبود. صبح می‌رفت و بعد از ظهر می‌اومد تا اینکه خیلی زود امام جماعتی مسجدِ همشهری‌هاشون رو قبول کرد. من که اصلا عادت نداشتم شوهرم بعد از تاریکی بیاد خونه، خیلی سختم شد چون مدیریت خرید مواد غذایی رو نمی‌تونستم بکنم. مخصوصا که همیشه هم پول نبود که هر وقت خواستیم خرید بریم. چند ماه بعد اوضاع با اومدن کرونا بدتر هم شد چون گروه جهادی زدند و کارهای بیمارستان و ... نبودن‌هاش رو خیلی طولانی می‌کرد. گاهی حتی ۱۱-۱۲ شب برمی‌گشت.
دورانِ پیک کرونا، بعد از نیمه شب جلسه هم میگذاشت. یعنی شب‌ها هم تنها می‌ماندم. نمی‌دانم تجربه کردید که شب همسرتان بگذارد و برود اما برای من که به خروپف‌هاش عادت داشتم و مثل لالایی بود برام خیلی سخت بود. یک بار حساب کردم که چند شب در ماه، شرایطمان عادی است، واقعا یک هفته در ماه به زور...
ماه رمضان‌ها که اوضاع کامل به هم می‌ریخت. خواب و بیداری وارونه میشد و من متنفر بودم از این مساله. دو ماه رمضان‌مون در تهران رو با همین دست فرمان رفتیم جلو. سومین ماه رمضان که امسال بود، این بار همسر همه‌ی کارهاش رو به خاطر دانشگاه من تعطیل کرد. بلاخره بعد از چندین سال ماه رمضان اردوی جهادی و تبلیغی رفتن و همراهی با همسر؛ یک جا هم اون با من همراه شد.
حالا بعد از فروکش کردنِ تبِ کرونا، ما کم کم داریم یک روال پیدا می‌کنیم. بدونِ سفر و جهادی و ... بدونِ اینکه حتی یکی دو روز تنها بمونم. دیگه واقعا این شرایط استثناست. اما روتین اینه که هر ساعتی از صبح بره، دیگه تا یک ساعت بعد از اذان مغرب نمیاد. برای همین اگه بخوام برم خونه مامانم، اگر صبح زود نرفته باشه، همون ساعت ۱۰ و ۱۱ باهاش میرم که برسونتمون و همیشه هم کلی غرغر میشنوم که دیرم شده.
و هنوز هم بعضی شب‌ها تنها می‌مونم و ساعت دو یا سه یا حتی بعدش، با صدای کلید انداختن همسر، کمی بدخواب میشم. هرکس بود ممکن بود به همسرش بدبین بشه حتی. اما من میدونم که چقدر زحمت می‌کشه و تلاشش چقدر زیاد شده و همزمان پیش بردن چندین و چند کار چقدر ازش انرژی می‌بره.
قبلا که قم بودیم و در طولِ هفته کارش سبک بود، آخر هفته که می‌اومدیم تهران و این‌جا هم جلسه میگذاشت، خیلی غر نمی‌زدم. سرم هم شلوغ بود. اما این روزا تنها چیزی که خیلی صدام رو درمیاره، جلسات روزِ جمعه‌ست. حتی کم کم داره برام عادی میشه که پنج‌شنبه هم نباشه. اما واقعا جمعه نه. جمعه برای ماست.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۰
صالحه

دلم یک خانه‌ی نوسازِ ۱۲۰ متریِ سه خوابه می‌خواهد. یک اتاق برای دخترها، یکی برای خودم و همسر، یکی برای مطالعه.
دلم یک ستِ مبلِ ۵ نفره‌ می‌خواهد... خیلی راحت و نرم.
خانه‌مان هم باید سیستم سرمایش گرمایش پیشرفته داشته باشد وگرنه ندوست. کمد دیواریِ سفید و کابینت هم به مقدارِ زیاد. پرده‌های خانه هم ضخیم و نخی.
وسایل آشپزخانه هم سالم بودند و جادار. سینکِ بزرگ و جادار. یخچالِ جادار و سالم. فرِ سالم، مخلوط‌کنِ سالم...
همه چیز هم در مینیمال‌ترین حالتِ ممکن.
دلم می‌خواهد همسر برای خودش یک ماشینی موتوری بگیرد و دست از سرِ مالِ من بردارد. وقت‌هایی که نیست، با دخترها برویم گردش و کوه و کافه. استخر و باشگاه. برویم سفر و زیارت...
دلم می‌خواست قدرتِ تغییر داشتم. تغییر ساعت خواب. تغییر سبک غذایی‌مان. چکاپ‌های پزشکی و دندانپزشکی را درست و حسابی پیگیری می‌کردم. مخصوصا برای دخترها. همسر برای این‌کارها وقت ندارد.
صبح‌ها دلم ورزش و یک خرید کوچک از تره بار می‌خواهد وبعد ازظهرها یک فنجان شیرقهوه.
دام چهارساعت مطالعه‌ی بی‌وقفه در نبودِ بچه‌ها می‌خواهد.
سبکِ زندگیِ تابستانِ امسالم را دوست ندارم. همینقدر صادقانه.

پ.ن: و جارو برقی سالم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۵:۰۴
صالحه

ما که کلی سادات داریم برای تبریک گفتن. دلتون بسوزه :) 

پ.ن: دلتون نسوزه. شما هم تبریک بگید به سادات و ازشون عیدی دعای خیر بگیرید. چی بهتر از این؟

پ.ن: ساداتِ بیان، عیدتون خیلی خیلی مبارک. دعا کنید برای ما :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۶
صالحه

اما بشنوید از آخرِ داستانِ نمره‌ی ۱۶ من و استادِ جان.
روز سوم از پوشک گرفتن بود که عصری همه‌ی بچه‌ها خوابیده بودند. من خوابم پریده بود و نشسته بودم روی مبل که دیدم دوستم خانم سین (مستمع آزاد کلاس استادِ جان) در واتساپ برام صوت فرستاده که می‌خواستم بهت زنگ بزنم اما در دسترس نبودی و یه خبر خوب دارم برات و باید بهم مشتلق بدی.
من شروع کردم به گرفتن یه شارژ تپلِ همراه اول که بهش زنگ بزنم که دیدم خانم سین زنگ زد. خیلی خوشحال بود. بهم گفت دیدم با وضعیت واتساپت خیلی حالت خوب نیست، گفتم بهت یه خبر خوب بدم...
هی میگفت مشتلق چی میدی؟ منم با خنده میگفتم خب شما چی دوست داری؟ اونم هی میخندید میگفت سفر کربلا! گفتم کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی... من نصیب خودم نمیشه. گفت مشهد... گفتم دعا میکنم. گفت حالا این شد یه حرفی و البته شیرینی سرِ جاش محفوظه... برو تو سامانه جامع آموزش، یه دقیقه برو نمراتت رو نگاه کن...
لب تاپ رو باز کردم و سامانه رو بالا آوردم، دیدم توی کارنامه‌م ۳ تا بیست هست!!!
دیگه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. از ذوقم به خانم سین فقط میگفتم شما نمیدونید من دو روزِ تمام به این نمره داشتم فکر می‌کردم. دو روزِ تمام! اصلا سابقه نداشت اینقدر ذهنم درگیر بشه.
بعد خانم سین با خوشحالی و مهربانی تمام تعریف کرد و گفت: به استاد زنگ زده بودم در مورد مساله‌ای باهاشون صحبت کنم، آخرش یاد شما افتادم که گفتی نمره‌ت ۱۶ شده و به استاد که گفتم، گفتند که من به خانم فلانی بیست دادم که! حتما اشتباه شده... بعد هم ازت شاکی شدند که چرا به خودشون نگفتی...
بله! این همه سناریو چیدم و همه‌ش غلط بود! همه‌ی ماجرا فقط یک اشتباه ساده بود. نمی‌دونم حکمتش در چه بود که شبِ دوم که ذهنم خیلی مشغول بود و خوابم پریده بود، تفال زدم به قرآن، آمد: و ان تصبروا خیر لکم
حتی این اواخر برای خودم شعر میبافتم: طی (قطع) این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
یا مثلا وقتی داشتم یادداشت برداری می‌کردم برای پایان نامه توی دلم خطاب به استاد می‌گفتم:
اصل تویی من چه کسم، آینه‌ای در کفِ تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
خلاصه که گفتگوم با خانم سین که تموم شد، ۹ دقیقه به اذان مغرب بود. سریع تماس گرفتم که عذرخواهی کنم.
بعد از سلام و علیک  پرسیدم استاد از دستم که ناراحت نشدید؟ من می‌خواستم حضوری بپرسم ازتون :')
و این چنین شد که استاد برای بار دوم گفت چرا به من نگفتی؟ چرا راحت طرح نکردی مساله رو؟ اگه خانم سین به من نمی‌گفت من اصلا نگاه نمی‌کردم و نمره‌ت رو تغییر نمی‌دادم و بعدا هم روسیاهیش می‌موند به من که چرا دقت نکردم. گفتم آخه استاد خیلی بعید بود که اشتباه بشه در ثبت نمره، استاد گفتند حالا که شده!

من از خجالت آب داشتم میشدم و فقط شرمنده بودم. گفتم آخه استاد گفتید اعتراض نزنیم که اگر بزنیم نمره پایین‌تر میدید! استاد گفتند یادته که گفتی فلان استاد بهم ۱۷ داده و من گفتم خب محترمانه بهش بگو! اون پیامک تشکر رو که فرستادی من فکر کردم نمره ۲۰ رو دیدی(خودِ استاد چقدر ذوق داشتند اون روز انگار)... برو به جانِ خانم سین دعا کن که به من گفتند و ... :)
خلاصه که استادِ جان دید من چقدر خوشحالم گفتند که عیبی نداره؛ عید غدیر هم نزدیکه و این باشه هدیه غدیرت. (چون که استادِ جان سادات هستند.) گفتم نه نه نه نه استاد! این حساب نیست :))))
استاد هم خندیدند و گفتند باشه، اونم باشه بعدا :)))
گفتم استاد دعا کنید.. این چند روز هم از اون پیام آخری که در ایتا دادید و گفتید انگار روی پایان‌نامه متمرکز شدی، من اصلا تمرکز نداشتم و اعصابم به خاطر یه مساله مادر فرزندی تحت فشار بود و... دارم بچه رو از پوشک می‌گیرم.
استاد گفتند نه... نه... اعصابت آروم باشه. به این کارهای بچه‌هات به عنوان خیر و برکت‌های کارت نگاه کن. هر وقت گره برات ایجاد شد در کارت و درست و ... کارت رو حواله بده به این بچه‌ها. این ها به معنای واقعی کلمه برکت کار تو هستند...
شرمنده شدم و گفتم ممنونم که امید میدید بهم استاد.(خواستم بگم ممنونم استاد که اینقدر به این چیزها باور دارید ولی زبانم نچرخید)
استاد گفتند نه اینکه فکر کنی برای دلخوشی تو میگم؛ واقعا ایمان دارم به برکت این بچه ها (جملات استاد عینا خاطرم نیست اینقدر هیجان زده بودم...)

این بار به استاد گفتم که من فقط به عشق اینکه گفتید بخوان که بالاترین نمرات رو بگیری؛ همه درس‌ها رو برای ۲۰ خوندم.
و بعد استاد گفتند کار خوبی کردی. اصلا اون نمره بیست هم که دادم به این معناست که بهترین آرزوها و امیدها رو برات دارم و در بهترین جایگاه‌ها و استادی و بعدا هیئت علمی و ... ببینمت. به فاطمه‌زهرا و دخترها سلام برسون و خداحافظی کردند...
واقعا روی ابرها بودم. وضو گرفتم. نمازم رو خوندم و فقط به این فکر می‌کردم که چرا اینقدر بچگانه رفتار کردم... چقدر محاسباتم غلط و بدبینانه بود.
دوباره رفتم پیامک‌های آخرمون رو خوندم:
+سلام علیکم استاد. باز هم ممنون به خاطر وقت و انرژی‌ای که برای ما دانشجوهاتون میگذارید. من کم کم کارم رو شروع می‌کنم و خدمتتون ارسال می‌کنم.
_سلام نمرات تون در سامانه ثبت شد به امید اینکه إن شاءالله همیشه بهترین و موفق ترین باشید. و هو المستعان
+بی نهایت متشکر و ممنونم استاد.
_جایزه فاطمه زهرا یادت نره
+چشم استاد
کی فکرش رو می‌کرد؟ هیییعییی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۲۰:۰۵
صالحه

مطلب دیگه ای که نگفتم و اینجا هم فقط سربسته میگم. تو دو سه روز گذشته لب تاپ همسر به سرقت رفت و همسر که به یکی دو نفر مظنون شده بود، پی قضیه رو گرفت. اما... اتفاقی که این بین افتاد و حال همسر رو به شدت!!! بد کرد و باعث شد حتی قید پیدا کردنِ لب تاپ رو بزنه، این بود که متوجه شد یه بنده خدایی که ما اصلا فکرش رو هم نمی کردیم، وارد چه روابط کثیف و خطرناکی شده و به شیشه اعتیاد پیدا کرده و به همسر و خانواده ش خیانت کرده...
اون روز که همسر متوجه این ماجرا شد، خیلی به هم ریخت اما متاسفانه وقتی من بهش زنگ زدم اصلا متوجه نشدم که ممکنه قضیه خیلی جدی و مهمی رخ داده باشه که اینقدر حالش بد شده و متاسفانه کلی بهش تیکه انداختم و همه چیز رو به شوخی گرفتم. بنده خدا اصلا با من درد دل نکرد و یکی دو روز بعد که با اصرار ازش ماجرا رو پرسیدم و سر بسته توضیح داد، واقعا حالِ خودمم بد شد.
نکات اخلاقی فقط اینکه: اگر همسر خوبی دارید که اصولا حالش خوبه، وقتی می بینید به هم ریخته است، اذیتش نکنید.
دوم اینکه: اگر کسی عیبش رو شد، کمکش کنید. مثل همسر و حاج آقای استاد اخلاقمون که می خوان این بنده خدا رو ترک بدن و توبه بدن و زندگیش رو بهش برگردونن و از همسرش یه فرصت دوباره براش بخوان.
سوم اینکه: کم من قبیح سترته... خدا نیاره اون روز رو که آدم های معمولی عیب و گناهمون رو بفهمند.
عظمت خطیئتی فلم یفضحنی و رآنی علی المعاصی فلم یشهرنی...
یا من سترنی من الآباء و الامهات ان یزجرونی و من العشائر و الاخوان ان یعیرونی و من السلاطین ان یعاقبونی ولو اطلعوا یا مولای علی ما اطلعت علیه منی اذا ما انظرونی و لرفضونی و قطعونی...
کاش روز عرفه توی مسجد این دعا رو خونده بود. ای کاش...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۰:۳۰
صالحه

دو تا اتفاق خیلی عجیب این چند روز افتاده ولی نتونستم بنویسم. چرا؟ چون دارم زینب رو از پوشک می گیرم. اما حالا قبل از هر چیز میخوام در مورد این تجربه از پوشک گرفتن بگم. چون اگه ننویسم بعدا یادم میره و برای لیلا جان بهش احتیاج دارم.
اول اینکه زینب سه سال و یک ماهش شده. دیگه داشت دیر میشد ولی با این حال زینب هیچ وقت اعلام جیش و پی پی (چند گالون گلاب به روتون) نکرده بود. خیلی هم با پوشکش راحت بود با اینکه پوستش خیلی حساسه و به خاطر پوشک شدن مدام زخم و زیلی بود. برای شروع باید شرت آزمایشی و شرت معمولی به دلخواه فرزند و زیر انداز مناسب برای خواب بچه و لباس به قدر کافی داشته باشیم و ضمنا بهتره که اگر دختره پیراهن دامن دار تنش باشه که کارمون راحت‌تر بشه یا اگر پسره، شلوارک.
در قدم اول همیشه میگن باید بچه به حدی برسه که پوشک شبش رو تا صبح خیس نکنه. قدم بعدی برای ما این بود که بتونیم یه روز صبح وقتی اون از خواب بیدار میشه اولین کارمون این باشه که ببریمش دستشویی تا کامل مثانه ش رو تخلیه کنه اما مشکل ما این بود که همیشه زینب از ما زودتر بیدار میشد. بنابراین یکی دو روز نتونستم شروع کنم. تا سه روز پیش که صبح که بیدار شد سریع رفتیم دستشویی و پوشکش رو باز کردم و حسابی با قضیه آشنا شد. بازم پوشکش کردم ولی این بار هم مدام بررسی می کردم و هر نیم ساعت می رفتیم دستشویی.
روز اول سخت ترین روز با بیشترین میزان مقاومت بود. چون اصلا دوست نداشت بره دستشویی. براش رنگ انگشتی گذاشتم که توی تایم پی پی، بی دردسر توی دستشویی باشه و کارش رو بکنه. اما پی پی نکرد و توی شورت پوشکیش این کار رو کرد. مدام بهش می گفتم جیش و پی پی رو بریم تو دستشویی تا اونا برن خونه شون و پوشکت خوشحال بمونه و هر وقت جیش داشتی بگو جیش دارم. کلی هم با فاطمه زهرا جملات جیش دارم جیش ندارم رو تمرین می کردیم که زینب هم یاد بگیره اما فقط داد می زد: دوست ندارم! تا ساعت چهار عصر بیشتر طاقت نیاوردیم. جفتمون بیش از حد خسته شدیم و دیگه پوشک کردم تا صبح.
روز دوم هم همون ماجرا. ضمنا یک جای خونه هم نجس شد. تزیین دستشویی با ریسه های کاغذی رنگی هم افاقه نکرد و بچه هنوز پی پیش رو نمیگه اما موفقیتمون در این حد بود که آخر شب بچه خودش با پای خودش اومد تا دستشویی بره.
روز سوم صبح ساعت شش و نیم بردمش دستشویی و حسابی جیش کرد اما وقتی خوابید ساعت نه، جاش رو خیس کرد و متاسفانه با اینکه زیرانداز هم انداخته بودیم اما وول خورده بود و یه جای دیگه از لحاف زیرش رو خیس کرده بود. دیگه با اصرار هر چهل و پنج دقیقه می رفتیم دستشویی اما کنترلش زیاد شده بود و حتی گاهی یکی دو ساعت هم جیشش رو موفق شد نگه داره. در حالی که روز اول فقط نیم ساعت میتونست نگه داره.
این چند روز اعصابم خیلی تحت فشار بود اما سعی می کردم خیلی بروز ندم. سعی کردم اصلا داد نزنم یا برای دستشویی رفتن به زور نبرمش اما گاهی اصلا راه نمی اومد و داد و بیداد راه می انداخت و گاهی هم بغلش می کردم تا زودتر برسیم. توی دستشویی یک چارپایه گذاشته بودم که در انتظار جیش کردن خانم خیلی خسته نشم خودم. حسابی باهاش حرف می زدم و اگر بتونید چند تا حرف بامزه مثل اینکه جیش و پی پی می خوان برن خونه شون یا جشن تولد جیش و پی پی هست، احتمالا احساس خوبی بهش دست بده و بتونه با دستشویی رفتن ارتباط برقرار کنه. برچسب بازی و چسبوندن اونا هم میگن خوبه اما من امتحان نکردم.
روز اول که شروع کردم یه وضعیت گذاشتم تو واتساپ و یه عکس گذاشتم از زینب که بال های جوجه ش رو گرفته و از بال آویزونش کرده و زیرش نوشتم: راضی ام ازت... وضعیت بعدی هم نوشتم برای یک مادری که داره فرزندش رو از پوشک می گیره دعا کنید. وضعیت اعصاب اون طفل معصوم رو که دیدید. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. کلی همدردی و دعا و ... هم دریافت کردم. فقط زن داییم بود که خودش از اول ماه رمضون از پوشک گرفتن دخترش که 3 ماه از زینب کوچکتره رو شروع کرده دلش پر بود چون بچه طفل معصوم هنوز پی پی ش رو نمیگه. البته دلیلش برای من واضحه چون رفتارش کلا با بچه اصلا قابل قبول نیست.
مامانم می گفت زن دایی بهش گفته از بس شلوارِ پی پی ای شسته دیگه خسته شده. خب در مورد زینب منم از این می ترسیدم که نکنه به نگفتن پی پی ادامه بده. بنابراین روز سوم که امروز باشه، وقتی زینب توی پوشک شورتیش پی پی کرد، توی دستشویی لباسش رو در آوردم و گفتم خودت شورتت رو در بیار. اولش هی ایش ایشش کرد و چندشش می شد اما کم کم با قضیه کنار اومد. مخصوصا وقتی مجبورش کردم که خودش پی پی ها رو از روی حوله ی شرتش با دست بشوره و صابون بماله و بشوره. منم روی چارپایه ام نشسته بودم و کمکش می کردم. خلاصه یک بار دیگه هم این ماجرا تکرار شد و من کلی باهاش حرف زدم. این مساله باعث شد بچه حداقل ترسش از این چیز عجیب و غریب به اسم پی پی کم بشه.
به نظر من چندین چیز توی از پوشک گرفتن موثره. اخلاق مادر در طول دو سه سالِ گذشته با بچه. اخلاقِ مادر در اون بازه زمانی خاصِ از پوشک گرفتن و آمادگی ذهنی و روانی مادر. آمادگی ذهنی روانی بچه که حتما باید با کتاب هایی با مضمون از پوشک گرفتن از یکی دو هفته قبل برای بچه ایجاد بشه. آمادگی بقیه اعضای خانواده برای پذیرش محدودیت هایی مثل بیرون نرفتن از خونه به مدت یک هفته ده روز و مخصوصا آمادگی پدر. اگر مثل همسر من حساس به جیغ و داد بچه باشه باید بهش آمادگی های لازم رو داد...
فعلا همینا... امشب الحمدلله بچه با اینکه یه ذره جیشش توی شرتش ریخت ولی برای اولین بار گفت: مامان بریم...

بازم التماس دعا داریم... دعا یادتون نره

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۱ ، ۲۳:۱۳
صالحه

دیشب رفتیم هدیه‌ی قرآن فاطمه‌زهرا رو خریدیم. یه بسته مداد رنگی فلوئورسنتِ آریا. دفترنقاشی هم که مدت‌ها بود لازم داشتند خریدیم. چند صفحه اول دفتر نقاشی، از این طرح‌های آماده داشت. با اون مداد رنگی‌ها طرحِ تک شاخش رو رنگ کردیم و واقعا قشنگ شد. خیلی هم کیف کردیم. هم من هم فاطمه‌زهرا هم زینب.
در هفته‌ای که گذشت متوجه شدم زینب دوباره سرش شپش گرفته. چند وقت پیش هم فاطمه زهرا دوباره شپش گرفته بود. الان چند روزه مراقبت کردم و خدا رو شکر دوتاشون پاک هستند.
دقیقا فردای تموم شدن امتحانات هم زینب و لیلا مریض شدند و تب کردند. حدودا دو روز و دو شب اسیرِ این تب و بی‌حالی و گلاب به روتون بودیم. از الطاف خفیه الهی همین بود که این مریضی بعد از تموم شدن یک فشار بر ما عارض شد که اگر قبلش مبتلا میشدند و میشدیم واقعا از توان خارج بود. ضمن اینکه تب کردنِ زینب باعث زیاد شدن تعداد شپش‌ها و البته کم شدن تخم‌ها شده بود، نگرانیم این بود که خودم هم بگیرم چون زینب عادت داره سرش رو موقع خواب میذاره کنارِ سرِ آدم. سر پاکسازی هم که مدام جیغ و داد می‌کرد، گاهی توی خواب شونه به سرش می‌کشیدم.
خلاصه الحمدلله گذشت.
پریروز اینا هم بود که رفتیم خونه مامان. دیدیم یکی دو میلیون تومن پارچه خریده، البته خیلی با کیفیت نبودند. اما چقدر ذوق داشت خودش و مدام از ایده‌ها و اینکه چقدر این کارش خوب بوده و ... صحبت می‌کرد. (در راستای همون بحث تایید گرفتن که متاسفانه من موفق نشدم خیلی تاییدش کنم.) ولی تو ذوقش نزدم چون واقعیت خیلی خوشم نیومده بود از طرح‌هاش. برعکس بچه‌ها خیلی دوست داشتند و چپ و راست با پارچه‌ها ذوق می‌کردند و بازی می‌کردند. مامان هم خدا خیرش بده، برای فاطمه‌زهرا و زینب دوتا دامن برید و با کوک‌های درشت، کش وصل کرد و بچه‌ها کلی خوشحال شدند. هرچند امروز کلی وقت گذاشتم و دو تا دامن رو اصولی دوختم. اتفاقا مامان هم اون ساعت اومد یه سر خونمون. دید مشغول خیاطی‌ام و کلی تشویقم کرد. بهش گفتم کاش همین‌قدر از درس‌خوندنم تعریف می‌کردی. اونم میگفت: نه که نمی‌کنم!!!!!
اما واقعیت اینه که من الان دیگه با این تشویق‌ها احساس خوبی نمی‌کنم. چون حس می‌کنم اینو دارن تقویت می‌کنند که یه جای دیگه تضعیف بشه ولو ناخودآگاه و ناآگاهانه. خیاطی و صرفه‌جویی اقتصادی رو تقویت می‌کنند که درس‌خوندن و دانشگاه رفتن تضعیف بشه.
از روزی که آخرین امتحان رو دادم و بچه‌ها مریض شدند، مامان رسما مریض شدن بچه‌ها رو انداخت گردن فشاری که من به خاطر امتحان دادن متحمل شدم و اینکه چون خودم ضعیف شدم، بچه‌ها هم از ضعفِ من مریض شدند. درحالیکه با وجود اینکه نسبتا کمترین کمک رو دریافت کردم و خودِ همسرجان اعتراف کرد که خوب کمکم نکرده، کمترین استرس رو هم داشتم و کمترین فشار رو به خانواده وارد کردم. اصلا انصاف نبود. تازه بگیم لیلا که شیرخواره‌ست با ضعفِ من، ضعیف شده، سلّمنا! زینب چرا؟؟؟
حتی اون بار که توی خاطره قبلی گفتم که زینب گریه کرد که براش دامن چین‌چینی نیاوردم، مامان حتی اونو هم انداخت تقصیر درس و دانشگاهِ من! چطوری؟ چون به خاطر امتحاناتم نتونستم زینب رو از پوشک بگیرم و به همین دلیل دامنش نجس شده و بی‌دامن مونده و حالا داره گریه می‌کنه و اگر از پوشک گرفته بودم، اینهمه گریه نمی‌کرد. واقعا سطح استدلال رو ببینید چقدر پایینه!
حالا لابد بچه با دیدنِ مامانِ خیاطش دچار مشکلات نمیشه! انرژی بیشتری می‌گیره! مامانِ خیاط هیچ‌وقت کارِ خیاطی رو به گرفتنِ بچه‌ی درحالِ گریه‌ش ترجیح نمیده! مزخرفِ خالص.
الانم دوباره خونه‌ی مامانم و کیفِ کتابایِ درسیم رو که برای پایان‌نامه نیاز دارم، جا گذاشتم تو خونه و اعصابم خورده.
حالا چرا رِ به رِ میاییم اینجا که از مامان حرف بشنوم؟ علاوه بر اینکه شدیدا دلم براشون تنگ میشه و میترسم امسال برن ماموریت، علاوه بر اینکه خسته میشم تو خونه و دلم هم‌زبون می‌خواد و اینکه یه نفرِ دیگه غذا درست کنه و اینکه بچه‌ها کمتر چسب بشن بهم موقع کارِ خونه و آشپزی و ... علاوه بر همه‌ی اینا، امروز همسرجان یه مهمون داشت که به خاطرش منو تبعید کرد و پرت کرد از خونه بیرون :/
حالا مهمون کیه؟ یکی از سخنران‌های عدالت‌خواه و برجسته کشور که همسرجان از باگِ برنامه‌ی ایشون استفاده کرده تا در جلسه‌ای در منزلِ ما، همراهِ اعضایِ تیم‌شون، در مسائل کاری‌شون از ایشون مشورت بگیره.
هر چی هم من جیغ و ویغ کردم که می‌خوام منم باشم تو جلسه فایده نداشت. چون ایشون در موضوع پایان‌نامه‌م هم میتونه بهم کمک کنه. هیییعیییی.
دیشب هم انقدر به ماجرای نمره‌ی ۱۶ استادِ جان فکر کردم که داشتم دیوانه میشدم. آخرش تفال زدم به قرآن. آمد: و ان تصبروا خیر لکم. یه مقدار آرام گرفتم. ضمن اینکه دوتا سخنرانی‌های حضرت آقا که خیلی به درس مرتبط بود رو خوندم و دیدم عجب... ای‌بسا امتحان رو اصلا خوب ندادم.
امروز هم با خودم گفتم اصلا به استاد بگم که چیکار کنم که نمره‌م بالاتر بره و جبران کنم. اما حساب کردم این همه استادِ جان در ماجرای نوشتن جزوه‌م بهم راحت گرفتن و میگن بشین پایِ پایان‌نامه، الانم حتما همونا رو میگن. خیلی بده که یه سوالِ چیپ، جواب تکراری بگیره! بعدشم حتما میگن: مگه نمره مهمه؟ و من میمونم و حوضم :)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۹
صالحه

نمرات سه تا از امتحانات خیلی زود اومد. اولی ۱۹/۵ و دوتای بعدی ۲۰. چند روزی خیلی خوشحال بودم... خیلی.
خیلی وقت بود که منتظر نمره یکی از استادام بودم. همون که دوست نداشتنی بود به دلایل مختلف. وقتی اومد خیلی ناراحت شدم: ۱۷. حتی در کارنامه ترم اولم هم چنین نمره‌ای نداشتم. به خود استاد که در واتساپ پیام دادم جوابم رو نداد. رفتارهاش واقعا غیرقابل تحمله. اعتراض زدم.
اما فرداش بود که نمره درسِ استادِ جان اومد...
اون روز داشتم زینب رو می‌خوابوندم که چون لباس چین‌چینی براش نیاورده بودم خونه مامانم، یک ساعت گریه کرد و اعصابمون رو خرد کرد و سر درد گرفتم. گوشیم که زنگ زد، فاطمه‌زهرا رفت و جواب داد. من همچنان داشتم استراحت می‌کردم. نگو استاد بوده...
استاد ازش اسم و سن‌ش رو پرسیده بود و پرسیده بود قرآن بلدی؟ سوره قل هوالله رو بخون و آخرش پرسیده بود که مامانت کجاست و دخترم هم گفته بود خوابه. استادِ جان به فاطمه‌زهرا گفته بودند که من دستم به تو نمی‌رسه اما به مامانت میگم که برات یه جایزه بخره که قرآن بلدی.
فاطمه‌زهرا بعدا چقدر با ذوق این رو تعریف می‌کرد. البته بار اول که ازش پرسیدم بیشتر ذوق همون خوندن قرآن، تو ذهنش حک شده بود. اصلا یادش نبود که استاد از جانب من قول جایزه بهش داده.
بعد که اومد پیشم و ازش پرسیدم کلی خندیدم. صدای استاد رو از قبل میشناخت به خاطر پخش صدای استاد در زمانِ کلاس‌های آنلاین. اما صدای استادِ جان پشت تلفن خیلی بهتر بود...
با استاد که تماس گرفتم و قطع کردند، این بار بهشون گفتم استاد خواهشا قطع نکنید...
این بار استادِ جان کلی اظهار لطف کردند و گفتند معلومه دخترات رو خوب داری تربیت می‌کنی و قرآنی هستند و بزرگتر از سنش بود فاطمه‌زهرا و ...
خلاصه کلی خجالتم دادند و قند توی دلم آب شد.
بعد گفتند که جزوه درسی‌ت رو بفرست و من گفتم ریز نوشتم و ... ایشون گفتند اتفاقا برگه‌ت که خوش خط نوشته بودی و ... خلاصه قرار شد همونطوری اسکن کنم و بفرستم چون استاد گفتند باید وقتم رو بذارم برای پایان‌نامه.
بعد هم من یه ذره گفتم بنا دارم فلان کتاب ها رو بخونم و ایشون شروع کردند در مورد روش نوشتن پایان‌نامه توضیح دادند و چند توصیه خیلی مهم کردند و در چند جمله وارد بحث محتوایی فصل دوم هم شدند و ...
یه جا استاد اشاره کردند که اگر من یک استاد سکولار بودم همیاری‌م اینطوری نبود و ... (احتمالا دلیلی داشت که این رو گفتند. حدس می‌زنم خواستند اهمیت وقتی که برام میذارند رو یادآوری کنند)
یه جای دیگه هم اشاره به جلسه تصویب عنوان کردند و گفتند که با مقاومت در برابر نظرات اساتیدی که میگفتند کار مقایسه‌ای انجام بشه، چقدر کار من رو راحت کردند.
بعد که بحث پایان‌نامه تموم شد، بحث ثبت نمره شد و من پرسیدم نمیشه نمره‌م رو بگید استاد؟ استادِ جان هم گفتند نه اصلا. خودت برو ببین. ضمنا به استاد نمراتم رو گفتم و گفتم که باورم نمیشه از درس فلان استاد ۱۷ گرفته باشم و استاد هم گفتند خب محترمانه اعتراض کن و منم گفتم که دقیقا همین کار رو کردم.
با این وجود استادِ جان همون روزی که امتحان دادیم و برگه‌ها رو گرفتند گفتند که اگر اعتراض بزنید نمره واقعی‌تون رو می‌زنم و بعد دیگه خودتون می‌دونید! با این جملات که البته انگار مخاطبش بیشتر همکلاسیم بود؛ نشون دادند که اصلا اهل جواب دادن به اعتراض نیستند.
تاکید هم کردند که سوالات امتحان رو به کسی ندم. البته من گفتم: ای وااای استاد! به خانم سین دادم و ایشون گفتند خانم سین عیبی نداره. و بعد گفتم برای همسرم هم خوندم و باز هم :)
حالا بشنوید از من که بعد از خداحافظی رفتم تو سامانه...
و دیدم استاد بهم نمره‌ی بی‌‌نظیرِ شانزده رو داده. از تعجب خندیدم ولی از استادِ جان هیچ چیز بعید نبود. استادِ جان، استادِ غافلگیری هستند. مونده بودم چیکار کنم! این همه استاد بهم تاکید کردند که نمرات بالا بگیرم بعد خودشون کمترین نمره رو بهم داده بودند.
یادِ جلسه امتحان افتادم. من انگار استرس کمتری نسبت به همکلاسیم داشتم. استاد مدام لبخند می‌زدند. غرق نوشتن بودیم که قرآن روی میز رو برداشتند. بوسیدند و باز کردند. یک صفحه خواندند و بعد دوباره بستند و بوسیدند. بعد از امتحان چقدر وقت گذاشتند جواب تک تک سوالات رو بهمون توضیح دادند. بعد ازشون خواستم سوالات رو بهم بدن. اول ندادند. بعد دوباره دادند :) بعد از تموم شدن صحبت‌هاشون هم سریع خداحافظی کردند و رفتند!
استادِ جان درسی به ما دادند که هیچ دانشگاهی در کشور تدریس نمیشه. درسِ ایشون قیمت نداشت. میدونستم اگر بهشون بگم تلاشِ خودم رو کردم، باز هم حق مطلب رو ادا نکردم و فاصله زیادی با یک دانشجوی مطلوب داشتم و دارم.
دوست داشتم بپرسم چرا اینقدر کم؟ ولی دیدم من بخش زیادی از انگیزه‌م رو از استاد گرفتم. چطور میتونم اعتراض کنم درحالی که وقت و انرژی‌ای که استاد برام گذاشتند خیلی بیشتر از تلاشی بود که در این مدت خودم کردم.
خیلی سبک سنگین کردم. از طرفی لطف استاد به من خیلی زیاد بوده. طوری که ممکنه شبهه این ایجاد بشه که استاد از فلان شاگردش بی‌جهت جانبداری می‌کنه یا بی‌جهت بهش علاقمنده. پس اصلا شاید عامدانه کم دادند که این حرف و حدیث‌ها ایجاد نشه.
شاید هم حس کردند من به خودم مغرور شدم. مطمئنم از اون‌چیزهایی که نوشتم و یادگرفتم در حالی که هنوز خیلی راه درپیش دارم. خواستند ادبم کنند که دیگه این خیالات خام رو نکنم و تلاشم رو زیاد کنم. خواستند اعتماد به نفس کاذبم رو از بین ببرند و از نظر اخلاقی رشدم بدن. همسرجان می‌گفت استادت استادِ زندگیه. شاید هدف استاد رشدِ اخلاقیم بوده. شاید می‌خواستند ببینند چقدر بهشون اعتماد دارم و محک‌م بزنند.
شاید هم اصلا خواستند به همکلاسیم نمره بیشتری بدن که هوایِ پدر مریضش رو داره و مدام بین تهران و قم و تبریز در رفت و آمده و اساسا این نمره‌ی اصلی من بوده و نمره همکلاسیم ۱۷ با ارفاق بوده یا شاید واقعا این نمره واقعی هردوی ما بوده. نمی‌دونم.
یه جورایی فکر میکنم این کارهای استاد انگار من رو وارد نظریه‌ی بازی‌ها (یه نظریه در روابط بین الملل هست) به صورت عملی می‌کنند و خیلی جذابه :)))
دلم نمی خواد حرفی بزنم که در نهایت جواب دندان شکن از استاد بشنوم و دلم بشکنه. چون خیلی دوستشون دارم و به حکیم بودنشون ایمان دارم. تعبدی قبول نمی‌کنم که این نمره؛ همون نمره‌ی برگه‌ی امتحانم هست اما جور استاد همان مهرِ پدر است برای من. ضمن اینکه دلم نمی‌خواد استاد فکر کنه شاگردش خیلی ساده است. خیلی ابتدایی فکر می‌کنه. خیلی بچه‌گانه براش فقط نمره مهمه و قدر زر و گوهر رو نمیشناسه. از هر جهت بهتر و باکلاس‌تره که نپرسم :))
اما دوست داشتم بپرسم استاد از برگه‌م راضی نبودید، ناراحت که نشدید از دستم؟ اما ضمن اینکه خیلی سوالِ لوسی هست، احتمالا استاد شک می‌کرد که من نمره‌ی همکلاسیم رو میدونم. چون امروز صبح همکلاسیم ازم نمره‌م رو پرسید و وقتی گفتم ۱۶ تعجب کرد. با اصرار ازش پرسیدم چند شدی و بعدش هم گفت که استاد بهم گفتند نمره‌هاتون رو مثل بچه‌ها تو دوره راهنمایی از هم می‌پرسید؟ 🤣بهش گفتم خیالت راحت حواسم هست...
چند دقیقه بعد از اینکه نمره‌م رو در سامانه دیدم برای استادِ جان پیامک دادم: سلام علیکم استاد. باز هم ممنون به خاطر وقت و انرژی‌ای که برای ما دانشجوهاتون میگذارید. من کم کم کارم رو شروع می‌کنم و خدمتتون ارسال می‌کنم.
جواب دادند: سلام نمرات تون در سامانه ثبت شد به امید اینکه إن شاءالله همیشه بهترین و موفق ترین باشید. و هو المستعان
باز هم موندم چی بنویسم. آخرش نوشتم: بی نهایت متشکر و ممنونم استاد.
دوباره تاکید کردند: جایزه فاطمه زهرا یادت نره
و نوشتم: چشم استاد
هنوزم نمی‌تونم ذهنم رو جمع کنم. بازم خدا رو شکر این وبلاگ هست و مینویسم وگرنه خیلی بد میشد و یه کار فکر نکرده‌ای می‌کردم. کاش شما هم بگید نظرتون چیه...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۶:۴۲
صالحه

دیروز تماس از دست رفته استادجانم رو که دیدم زود زنگ زدم. فکر کنم داب استاد اینه که یه تماس کوچک می‌گیرند که اگر کار نداشته باشم بهشون زنگ بزنم. وقتی زنگ می‌زنم هم قطع می‌کنند! :) این رفتار استاد دقیقا مثل عادتِ بابای عزیزمه. مخصوصا قبل‌ترها که وضعیت مالی‌مون خوب نبود همیشه این کار رو می‌کردند. الان هم که سیم‌کارتم به نامِ باباست؛ هنوز گاهی وقتی واردِ اپلیکیشن همراه من میشن، برام شارژ می‌خرن :) چه حسِ خوبی!
استاد وقتی قطع می‌کنند بعد خودشون سریع زنگ می‌زنند. دیگه پشت گوشی همش با لبخندم ناخودآگاه. میگم سلام استاد. استاد یه لحن خاصی دارند، نمی‌دونم اهل کجان، خیلی جالب جواب میدن. میگن سلام خانمِ فلا نی‌.. احوالِ شما، خوب هستید؟
بعد من همش باید لبخندم رو کنترل کنم. انرژیِ خالصا مخلصا استاد ذوبم می‌کنه...
استاد گفتند خبری ازت نیست! یادی از ما نمی‌کنی؟ گفتم مشغولِ امتحاناتیم دیگه استاد :) بعد استاد گفتند خوب داری میدی؟ خوب بدی‌ها! روسفیدم کنی! نمره‌هات بالا باشه! معدلت رو می‌پرسم ازت‌ها!
و استاد همه‌ی اینا رو با لبخند میگن و من توی دلم میگم: استاد من فقط به خاطرِ تاکیدات شما خوندم... فقط به خاطرِ شما :)
ولی خیلی ساده میگم: بله چشم. حتما... استاد میگن: ان شاءالله...
بعد استاد تایم جدید امتحان رو بهم میگن و من می‌پرسم: خودتون هم هستید؟ استاد میگن: امتحان که دوشنبه بود، می‌اومدم ولی حالا که شنبه افتاده نمیدونم، ولی خدا رو چه دیدی!؟ شاید هم اومدم! :)
من قند توی دلم آب میشه ولی فقط میگم: ان شاءالله هرچی خیره.
خداحافظی که می‌کنیم، من فقط تکرار می‌کنم: مهربون!
یه استادِ خوبِ دیگری هم دارم که خیلی مهربون هستند اما خیلی این دوتا استاد با هم فرق دارند. خیلی... استادِ جان برام مثل پدر هستند اما استادِ دیگرم مثل دوست هستند...
امتحان امروز خیلی سخت بود. یعنی چون تاریخ بود و من از تاریخ بدم میاد. اونم با استادِ دوست‌نداشتنیِ دیگری :') استادی که اصلا براش مهم نیست که دانشجو زندگی داره، بدبختی داره، همینجوری هرتکی نمی‌تونه مقاله بنویسه توی دو هفته. همینجوری بیکار نیست که هی کتاب خلاصه کنه.‌ آخرش هم نمره نمیده... به زور نمره میده.
امروز که رفتم دانشکده، یک ربع قبل از شروع امتحانِ استادِ دوست‌نداشتنی با همکلاسیم (یک سال ازم کوچکتره و تازه متاهل شده) در مورد مبحث کلاسِ استادِ جان و استادِ خوبِ دیگه‌مون که مباحث کلاسشون، اشتراکات زیاد و در عین حال اختلافات اساسی خاصی با هم داره، بحث‌مون شد. متوجه شدم که همکلاسیم اصلا متوجه عمقِ مباحثی که استادِ جان توی کلاس گفتند نشده! یعنی کلا اون مساله اساسی و ریشه‌ای که طرح درس ایشون رو از بقیه درس‌هامون متمایز کرده رو تشخیص نداده! :/
دلم سوخت! یعنی کلا در طولِ یک ترم، استاد فقط من رو و نهایتش همکلاسیِ مستمع آزادمون رو با نگاه علمی و دقیقش تونسته آشنا کنه.... هییییعیییی... شاید برای همین هم هست که استاد خیلی به شاگردِ کوچکش که من باشم بها میده.
آخرین جلسه‌ی قبل از تحویل پروپوزال به گروه با استاد و خانم سین (همون همکلاسیِ مستمع آزادم) بود که استاد پرسیدند: اگر مجبور باشی بین دو کشورِ آلفا و امگا، یکی رو برای زندگی انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می‌کردی؟
برای پاسخ به این سوال واقعا آدم باید مبنا داشته باشه و اگر مباحث کلاسِ استاد رو خوب متوجه شده باشیم، میشه استدلال کرد که کدوم و چرا. من در دو جمله سریع جواب دادم و جوابم برای استاد رضایت‌بخش بود. همکلاسیم با تعجب پرسید چرا؟ استاد بهش توضیح دادند و بعدا استاد گفتند که آدم‌شناسی خانمِ سین خیلی خوب بوده! (چون ایشون به استاد اطمینان دادند که به من برایِ نوشتنِ پایان‌نامه کمک کنند.)...
روزهای بعد من همین سوال رو از مادرم؛ همسرم و پدرم پرسیدم و اونا خیلی اصرار داشتند که فلان کشور اما استدلال‌های من قوی‌تر بود و اونوقت بود که متوجه شدم اندیشه سیاسی در جامعه مذهبی امروز چقدر ضعیف و نحیفه و استاد چقدر برای داشتن یک شاگرد خوب میتونه خوشحال باشه. برای همین من تنها نگرانیم اینه که استادِ جان رو ناامید کنم چون خودشون گفتند که: من روی تو حساب باز کردم! من دارم رویِ تو سرمایه‌گذاری می‌کنم! (حالا دیگه نمی‌گم از چه جهت...)
وای که چقدر مسئولیت سنگینی‌ هست... خیلی سنگینه و از اون طرف خوشحالم که استاد بهم اعتماد کردند و این بار سنگین رو بهم دادند. نگرانم ولی امیدوارترم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۲۰:۴۶
صالحه

نمی‌دونم این اصلا درسته و اخلاقیه که دلم برای استادِ جان تنگ میشه!؟ واقعا امیدوار بودم که فردا میرم سر جلسه امتحان و ایشون رو می‌بینم اما امتحان فردا افتاد روز شنبه ساعت ۸. تنها حسنش اینه که صبح‌ها هوا خنک‌تره و ظهر نیست که مغزمون ذوب بشه.
امتحانِ استادِ جان رو داشتم اما امروز از صبح تا ساعت ۶ لای کتاب رو باز نکردم. فقط یکی دوتا مقاله مرتبط با امتحان توی گوشیم مطالعه کردم. در عوض بعد از صبحانه همت کردم فسنجون درست کردم و آشپزخونه‌ی ترکیده رو جمع و جور کردم و برق انداختم و کلی ظرف شستم. به خاطر حجم کثیفی و شلختگی فکر کنم بیشتر از دو ساعت وقت گذاشتم.
بعد از مدت‌ها دارم به اون حد زمانی که برای فارغ‌البال شدن و بازپس‌گیری انرژی بعد از به دنیا اومدن بچه، نیاز بوده نزدیک میشم. چند روز دیگه لیلا ده ماهه میشه. امروز عصر بچه‌ها با هم مشغول بودند و با خیال راحت رفتم دوش گرفتم. اونایی که یه بچه‌ی ده ماهه دارند می‌دونند چنین‌چیزی در بیداری بچه غیرممکن یا خیلی سخته. اما حالا که سه تا هستند و فاطمه‌زهرا داره هفت ساله میشه، بلاخره امکانش برای من به وجود اومد. چند روز پیش هم فاطمه‌زهرا خودش تنهایی رفت حمام و تصمیمش رو گرفته که مِن‌بعد تنها بره. خونه‌ی مامانم که باشیم میشه چون خونه‌ی خودمون فشار آب باعث میشه آب سرد و گرم بشه و تنظیمش راحت نیست اما اونجا مشکلی نداره.
بعد هم که اومدم لیلا رو خوابوندم و دخترا رفتند خونه همسایه که بازی کنند. منم نشستم به درس خوندن. فکر کنم بیشتر از یک ساعت تونستم مطالعه کنم. خیالم راحته چون جزوه‌ام تقریبا کامله و طولِ ترم همه رو نوشتم. بعد هم یه برنج گذاشتم. بچه‌ها اومدند بالا. براشون میوه آوردم. همسر هم که دیروقت قرار بود بیاد. با بچه‌ها شام خوردیم و وضعیت زرد رو هم دیدیم و بعدش هم خونه رو تمیز و مرتب کردیم و داشتیم می‌خوابیدیم که بابا اومد :)
بهش گفتم ببین خونه و دخترات عین دسته گل، تحویلِ خودت.
دخترا پا شدند و دوباره ورجه ورجه کنان رفتند اینور اونور و فاطمه‌زهرا مسواک زد و دوباره روند خوابیدن رو پی گرفتیم و بچه‌ها با قصه‌ی شب بابا خوابشون برد... شب به خیر.
مثلِ امروز خیلی کم پیش میاد. چون از قبل یکی از شاگرد تنبل‌های ترم‌های قبل گفته بود استادِ جان هرچقدر در طولِ ترم سخت‌گیره اما آخرِ ترم امتحانش آسونه و اصلا استرس نداشتم. ضمن اینکه جزوه‌م هم کامل بود و به خاطر نوشتن پروپوزال و مطالعه جنبی حسابی با مباحث مانوس بودم. بعد هم خودم به این استراحت مغزی نیاز داشتم. خلاصه که خیلی کم پیش میاد کدبانوگری‌م اینقدر ناگهانی گل کنه اما برای روحیه دادن به اعضای خانواده و خودِ آدم؛ خیلی لازم و ضروریه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۱ ، ۰۰:۳۵
صالحه

چند تا چیز هستند که ننوشتم اما شاید برای کسانی مثل من جالب باشه.
یکی اینکه از وقتی رخت‌خواب بچه‌ها رو انداختیم تو اتاقشون، خیلی توی زمان صرفه‌جویی میشه و شبا راحت اونا رو می‌خوابونیم. من و همسر هر دو‌مون راحت شدیم که دیگه جای اونا رو لازم نیست بندازیم و جمع ‌کنیم. ضمنا خودشون هم انگار سرعت گرفتند توی اعمالِ قبل از خواب. تازه یک ماه هست که این کار رو کردیم و ای‌کاش زودتر این‌کار رو کرده بودیم. :/
دوم اینکه کی وقت می‌کنم خاطرات رو بنویسم؟ گاهی قبل از خواب ولی خیلی وقتا هم توی اسنپ. وقتی دارم از جلسه امتحان یا کلاس برمی‌گردم و مغزم انقدر خسته‌است که واسه‌ی درس خوندن جواب نمیده. قبلا فکر می‌کردم می‌تونم از مدت زمان نشستن توی اسنپ برای درس خوندن استفاده کنم اما واقعیت اینه که فقط در مسیر رفت این کار ممکنه. برگشتنی نه.
سوم اسنپ! خدا رو هرچقدر شکر کنم کم هست. واقعیت اینه که خونه‌ی ما تا دانشگاه خیلی دوره و بدمسیر به حساب میاد. بی‌آرتی که اصلا نیست. با مترو هم باید یک خط عوض کنم و یکی دو مسیر هم تاکسی باید سوار بشم و آخرش بعد از بیشتر از یک ساعت از دانشگاه به خونه می‌رسم. از همون اول همسر اصرار کرد که باید با اسنپ بری و بهم اجازه نداد که با مترو برم. فکر می‌کردم به صرفه‌تر از آب درمیاد اما اینطور نبود. پولش که همون میشد اما زمان خیلی بیشتر گرفته میشد... خیلی. و برای من با یک بچه‌ی کوچولو که ۵ ساعت شیر نخورده، خیلی غیر‌عقلانی بود استفاده از مترو. یه روز که اسنپ گیرم نیومد اینو فهمیدم. مجبور شدم با مترو برم و ...
اما اسنپ. روزهای اول بعد از عید، مجموع هزینه رفت و برگشت میشد حدودا ۱۰۰ تومن. اما این روزا رفت و برگشت مجموعا میشه ۱۷۰ تومن.  خیلی گرون شده :(
غصه می‌خورم از جهاتی و بارها و بارها از همسر تشکر می‌کنم و بهش می‌گم نمی‌دونی چقدر مهمه و چه کار بزرگی می‌کنی برام. مصطفی میگه: "کمترین کاری هست که برات می‌کنم." و من اگر بخوام خیلی لوس بگم: قلبم رنگی رنگی میشه.
با همون اسنپ، در این گرم‌ترین روزهای سال؛ گاهی وقتا از گرما هلاک میشم با چادر و مانتو و ساقِ دست. چون کولرِ خیلی از ماشین‌ها جواب نمیده. یا توی ترافیک انقدر ترمز می‌گیرن که پاک کمر درد می‌گیرم. همون اسنپ هم خیلی خسته کننده است اما واقعا خدا رو شکر.
یادِ سه سال پیش می‌افتم. توی طایقان بودیم و آخرین امتحاناتِ دوره سطح دو جامعه‌الزهرا رو باید می‌دادم. تمومِ تموم میشد و بعدش هم باید می‌اومدیم تهران. دیگه چاره‌ای نبود و باید به هر سختی بود تمومش می‌کردم.
زینب اون روزا حدودا بیست روزش بود. همسر توی خونه می‌موند مراقبِ فاطمه‌زهرا. به همه‌ی دوستام توی گروه گفتم کسی هست بیاد کمکم تا روزِ امتحان بیاد سر جلسه و کمکم مراقبِ زینب باشه؟ هیچ کس پایه‌ی کار نبود. نسیمه سادات اوایل بارداری‌ش بود و اذیت داشت. مامانم هم برگشته بود تهران و نبود. باز هم معرفتِ نسیمه سادات رو عشق است که یه روز باهام اومد. اوضاع انقدر سخت بود که به مادرِ عروسمون هم گفتم و یکی دو روز هم ایشون اومد و بقیه روزا شرایطش رو نداشت. 

یک روز هم هیچ‌کس نبود. آخ... اون روز خودم تنهایی تو اون گرمایِ بیمارکننده‌ی قم، مسیر طایقان تا جامعه الزهرا رو با پرایدمون رانندگی کردم و کریر به دست، مسیر طولانی ورودی تا محل امتحان رو رفتم. نذاشتند با بچه برم سرِ جلسه. بیرونِ جلسه نگه‌م داشتند و برام مراقب جدا گذاشتند. وسطِ امتحان زینب گریه کرد. هیچ‌کس کمکم بچه رو نگرفت. اون امتحان رو با سختی نوشتم و نمره‌م هم خیلی خوب نشد چون اصلا آرامش نداشتم. یادش به خیر.
در مسیرِ رفت و برگشت، یکی دوبار انقدر استرس داشتم و مغزم از شدت گرما خشک شده بود و حالم بد بود، نزدیک خیابون یاسمن، چیزی نمونده بود با سرعت بالا، با یه ماشینِ دیگه تصادف کنم. طرف خیلی عصبانی شد. مسیرم رو ادامه دادم اما اومد دنبالم تا یه چیزی نثارم کنه. وقتی فهمیدم، زدم کنار. شیشه رو دادم پایین و با استیصال عذرخواهی کردم. جوانِ خوبی بود. خشمش رو فروخورد و سر تکون داد و رفت.
حالا اون روزای سخت رو مقایسه می‌کنم با حالا. قابل مقایسه نیست....

خدا رو شکر.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۹
صالحه

امتحانِ چهارشنبه با یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین اساتید‌مون بود. یه ارائه ۸ نمره‌ای سر کلاس داده بودیم که آخرش هم استاد نگفت بهم چند داده. توی یک ساعت و نیم یک مبحث مهم رو تدریس کردم و مختصر و مفید جانِ کلام رو گفتم. بعد استاد به همکلاسیمون که ساکت و مودب می‌نشست پشت میز و هرجا استاد بهش اشکال وارد می‌کرد هیچی نداشت برای گفتن و چهارجلسه وقتِ ما رو برای ارائه‌ش گرفت!! گفته که بهت نمره بیشتری میدم به خاطر ارائه‌ات😭. استاد سرِ امتحان که نیومد اما امیدوارم باهامون مهربون باشه. مخصوصا با من. کلا سر کلاس هم که بودم باورش نمیشد که مثلا یه زن بتونه جواب سوالات فقهی و حقوقی رو سریع بده. ولی من برگه‌ام رو خیلی خوب نوشتم. واقعا دلم برای نمره‌ام از حالا میسوزه که افتادم گیرِ این استاد.
پنج‌شنبه رفته بودیم خونه مامان، چون جلسه روضه داشت. مامان به خاطرِ کار خونه و پذیرایی و سخنرانی! و ... حسابی خسته شده بود و منم هیچ‌کاری نکرده اما خسته بودم. برای همین عصری دیگه طاقتم طاق شد و زنگ زدم به همسر که بیا ما رو ببر. اومد و گفت که بریم جلسه حاج‌آقا. گفتم خسته‌ام نمیام. گفت دوستت حورا اومده خونه آبجی‌ت نسیم. برو اونجا پیششون.
واقعا با اکراه رفتم چون درسم رو اصلا نخونده بودم. ولی رفتم و اتفاقا نه؛ مثل همیشه کلی خوش گذشت. مادرشوهرِ نسیم هم اونجا بود و من تازه فهمیدم اونی که با مادرشوهرش و اخلاقای خاصش داره جهاد می‌کنه، نسیمه است. :)))
حورا اینا هم می‌خواستن برن یه جای دیگه شب بخوابن اما ما نذاشتیم و اوردیمشون خونه‌ی جارو نزده و نامرتب و بمب ترکیده‌ی خودمون! والااا. مگه دست خودشونه؟
تا نزدیکای صبح با حورا فک زدیم. بیشتر در مورد نوعِ تعامل با خودی‌ها و حزب اللهی‌ها. مساله چالش‌ها با مامانم رو هم که بهش گفتم؛ چون الان چند ساله که تخصصی داره در حوزه خانواده کار می‌کنه، در چند جمله مشکلم رو حل کرد.
اصصصصلا باورم نمیشد اینقدر ساده باشه راه حلِ مشکلم. گفت مامانت رو تایید کن. ازش تعریف کن. قبل از اینکه بخواد خودش رو بهت اثبات کنه؛ بهش بگو قبولش داری. از کارهای ساده‌ش تقدیر و تشکر کن...
راستی که مامان واقعا به همینا نیاز داره. سال‌هاست انتقاد شنیده از نزدیک‌ترین کسانش. حتی مادرش هم تاییدش نمی‌کنه گاهی. منم اگر جای مامان بودم تلخ میشدم و سعی می‌کردم دور خودم رو پر کنم از حرفا و کارهایی که به واسطه اونا تایید بگیرم. کاملا ناخودآگاه روضه می‌گرفتم که دوستام بیان بگن دمت گرم که ما رو به این واسطه جمع می‌کنی تو مجلس اهل بیت. دمت گرم که بهم گفتی فلان دمنوش رو بخورم و کمکم کردی مشکلم حل بشه. دمت گرم که فلان چیز رو ازت خریدیم و راضی بودیم، چقدر جنسش خوب بود...
حورا‌ جان... ممنونم.
اولِ صبح فاطمه کوچولوی حورا از خواب پاشد و تمام بچه‌های دیگه رو بیدار کرد. ما هم مجبور شدیم بلند شیم. حورا رخت‌خواب‌ها رو جمع کرد و من صبحانه آماده کردم و لباس‌هایی که به خاطر مشکلِ لباس‌شویی تلنبار شده بودند رو انداختم تو ماشین.
صبحانه خوردیم و زود رفتند. حیف.
من زود شروع کردم به درس خوندم و چقدر هم استرس داشتم. امتحانِ شنبه؛ امتحانِ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین استادهام که ترم قبل ازش ۲۰ گرفته بودم، بود. دلم نمی‌خواست نمره‌ام کم بشه ولی واقعا سخت‌ترین امتحان ما از نظرِ خودم و به اذعان همکلاسی‌هام همین بود چون منبعش یک کتاب قطور و یک جزوه سخت از یک کتاب قطورِ دیگه بود که خط به خطش نکته بود. فقط به خاطر توصیه‌های استادِ جان و خوشحالیِ استادِ دوست‌داشتنی‌م خوندم.
اما چه میشه کرد جمعه بود و دلِ من و خانواده بیرون رفتن می‌خواست. آخرش هم رفتیم بیرون و اول هم مجبور شدیم بریم خونه مادرشوهر چون باید می‌رفتیم اونجا :) بعد رفتیم حرم سیدالکریم و نسیم‌اینا هم اومدند و ما با ۶ تا بچه کلی صدقه گذاشتیم کنار که چشم نخوریم.
بعدش هم فاطمه‌زهرا پاش رو کرد توی یک کفش که من کفش لازم دارم. ساعت ۹ و نیم شب مجبور شدیم بریم بازار چون با زبان خوش نتونستیم راضی‌ش کنیم. نهایتا ساعت ده و نیم اینا با دو جفت کفشِ صندلِ نانازِ مشکی که مناسب محرم و لباسای مشکی قشنگشون باشه رسیدیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم. من نیم ساعت قبل از خواب درس خوندم بازم اما صبح، استرس، بدن درد و خواب آلودگی داشتم و خیلی دلم می‌خواست بخوابم. هی چند صفحه می‌خوندم هی می‌خوابیدم. آخرش هم همسر بعد از ناهار، ساعت ۲ بچه‌ها رو برد خونه مامانم و منم ساعت ۳ شروع کردم به اسنپ گرفتن و رفتم دانشگاه و دو دقیقه به شروع امتحان رسیدم.

همکلاسی هام همیشه میگن اصلا چیزی خاطرشون نیست و نخوندند ولی خوب نمره میارن. جالبه. من تقریبا دو سه دور همه چیز رو خونده بودم ولی بازم داشتم می‌خوندم. اونا بی‌خیال!
استادِ دوست‌داشتنی هم اومدند و امتحان به مدت یک ساعت و نیم مغزِ من رو در حالِ فعالیت کامل نگه‌داشت و دستم هم درد گرفت انقدر نوشتم. استاد مدام همه چیز رو چک می‌کردند: خوش خطی، سوالِ یک؛ سوالِ دو، نقدِ خودتون رو بنویسید چون امتیاز داره و  و و...
برگشتنی هم با اسنپِ من اومدند و تا مترو هم مسیر بودیم. استاد قبلا هم بهم گفته بودند که ترمِ قبل، باورشون نمی‌شد من بالاترین نمره رو بیارم اما... نمیدونم.... شاید پسِ ذهن بعضی از آقایون اینه که خانم‌ها نمی‌تونند. چون بچه دار هستند و چون خانه‌دار هستند و...
استادِ دوست داشتنی می‌گفتند از ظواهر برگه‌ها معلومه که من خوب نوشتم. باید دید چند میشم.
عصری خونه مامان‌اینا، هم تکنیک‌های حورا‌جان رو انجام دادم و به زیبایی نتیجه گرفتم و هم اون ایده‌ای که در مورد مشکل مهدی به ذهنم رسیده بود رو به مامان‌ و بابا گفتم و جالبه که یک ساعت بیشتر بحث کردیم اما همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و با پیشنهادم هم موافقت شد. دلیلش هم همون تکنیک‌ها بود...
اما در مورد مشکل مهدی و مشکلات نوجوان‌ها شاید بعدا نوشتم‌. خیلی حرف دارم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۰۰:۳۰
صالحه

از ساعت ده شب ۶ تیر تا ساعت ده شب ۷ تیر چقدر خوب گذشت...
ده شب همسر اومد. من خسته بودم و شام آماده نکرده بودم. نشسته بودم و داشتم با دخترا سریال وضعیت زرد می‌دیدم. همسر اومد و خسته بود. نشست یه دقیقه، به سریال داشتیم می‌خندیدیم. من قسمت آخرِ خاتون رو هم داشتم دانلود می‌کردم. به همسر که گفتم باید امشب بشینی با من آخرین قسمت خاتون رو ببینی و مجبوری! تلافیِ همه‌ی قسمت‌های مزخرف جیران که برای همراه بودن باهات به خوردم دادی...
همسر گفت باشه! آخه من مثل تو نیستم که قایمکی و یواشکی فیلم ببینم! گفتم عجب!!! تو که میدونستی! و کلی هم زدم تو سر و کولش که الکی به من این حرف رو زد :)))
شام نیمرو بود و بعدش هم بچه‌ها خوابیدند به لطف خدا. آخرین قسمت خاتون رو با هم که دیدیم، تموم که شد من که اثرات اون آیس‌لته نمی‌ذاشت بخوابم حرفم گرفت. مخصوصا که صحنه‌های آخر خاتون گریه‌م گرفت.
اولین بار بعد از مدت‌ها با هم کلی حرف زدیم. از هر دری سخنی:
از اینکه چقدر خوشحالیم ایرانی هستیم. از اینکه چقدر خوشبختیم که دیگه چرخ با ما سرِ کین نداره...
از اینکه ایران چه اسم قشنگیه. از اینکه ایران چه فرهنگ ریشه‌‌داری داره و اینکه دکتر فرهادی تو کتاب واره چی در مورد فرهنگ ایرانی و یاریگریِ مردمش تو یه سرزمین خشک و فلات بی‌آبِ ایران میگه...
وقتی همسر اینو گفت خیلی جدی ازش پرسیدم: واقعا تو چرا برای نوشتن پایان‌نامه به من کمک نمی‌کنی؟ :)))
به همسر گفتم تو بازم بچه دوست داری؟ اون گفت من همیشه دوست دارم از تو بچه داشته باشم.
قرار شد اگه بازم دختردار شدیم اسمش رو بذاریم ایران :)
کلی در مورد اینکه دخترامون رو باید چطوری تربیت کنیم که هرز نرن، صحبت کردیم: شعر ایرانی براشون بخونیم. اندیشه‌شون رو بارور کنیم. هنرمند بار بیان... (اینم تو ذهنم هست که: قرآن، نهج البلاغه هم به موقعش باید یاد بگیرن و یکی دو تا زبونِ دیگه.)
گفتم ببین من مثلِ خاتون حتی تیراندازی هم بلدم ;) دخترامم باید شجاع بشن و جنگجو. نترسن از مبارزه... از ماجراجویی.


فرداش همسر بعد از صبحانه رفت. مامان اومد سراغمون و رفتیم خونه‌شون. بابا رفته راهیان نور غرب و مامان تنهاست. این‌بار برای امتحان کمی استرس داشتم. نخونده بودم اما کتابا رو بردم به این امید که بتونم بخونم اما نشد که نشد.
اولش که رسیدیم خونه مامان نشسته بودم رو مبل. مامان نشست کنارم و گفت: امتحانات رو چطور میدی و کی تموم میشه؟ دستام رو گذاشتم پشت سرم و گفتم آخر هفته بعد... همه چیز خوب پیش میره چون قبلا مطالعه کردم.
مامان گفت: فکر کنم بعدش هم مشغول پایان‌نامه‌ت میشی. گفتم: آره؛ خیلی خوشحالم...
مامان گفت: منم امتحان جامع طب دارم ولی اصلا دیگه کشش خوندن ندارم. دیگه بسه. نوبت توئه درس بخونی.‌ من همین‌که میرم درس میدم طب تو مسجد برای خانم‌ها راضی‌ام. دیگه نمی‌خوام این دوره‌ها و کلاس‌ها رو ادامه بدم.
و من درحالی که توی دلم از خوشحالی بشکن میزدم، با ناراحتی گفتم: چراااااا؟؟؟؟
مامان گفت: من همینکه بچه‌های تو رو بزرگ کنم خوشحالم و ...
من گفتم: مامان تو داری کار بزرگی می‌کنی! تو داری گفتمان سازی می‌کنی :))))


اون روز به عموی کوچک‌ترم زنگ زدم که چند روز پیش وسط امتحان باهام تماس گرفت و نتونستم جواب بدم و احوالپرسی کردم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. بعدم زنگ زدم به نسیم و فهمیدم دو تا دخترای بزرگش مریض شدن. عصری خوابیدم و بعدش بچه‌ها رو گذاشتم پیش مامان و پیاده رفتم خونه نسیم‌جان. خودم دوست داشتم برم گرچه واقعا برای امتحان فردا نخونده بودم. یه آبمیوه طبیعی سیب پرتقال خریدم که برم عیادت. فاطمه‌زهرا و زینب هم نمی‌دونستند وگرنه کله منو می‌خوردند. یک ساعت موندم و بعد برگشتم. دمِ خداحافظی حرفِ مهدی شد و از نسیم خواستم دعا کنه برای داداشم....
تو مسیر برگشت به سرم زد از مغازه تو مسیر برای دخترا جوراب بخرم. بعد یهو دیدم که یه پیرهن خیلی خوشگل نخی هم توی مغازه داره و کلا کارتم رو کامل خالی کردم و رفتم به سمت خونه مامان. نشسته بودند تو محوطه. وقتی بهشون نزدیک شدم فاطمه زهرا و زینب که خیلی دور بودند رو صدا زدم. حدس میزدم مامان با لیلا اذیت شده باشه برای همین می‌خواستم دخترا سریع بیان و جوراباشون رو بهشون بدم. مامان که هنوز نرسیده و سلام نکرده می‌خواست شروع کنه و داشت می‌گفت: خدا رحم کنه.... اول دختراش رو صدا....
که یهو من پیرهن رو از توی کیفم در آوردم و گفتم: مامان ببین چی برات خریدم :)
هیچی دیگه! مامان خیلی خوش‌حال شد و بی‌خیالم شد. بچه‌ها هم همزمان جوراباشون رو گرفتند و خوشحال شدند.
من با لیلا رفتم خونه و مامان‌اینا تا اذان موندند تو محوطه. تو این فاصله توی خونه، سرِ حرف رو با مهدی باز کردم. بازم بعید نیست بگم اگر دعای نسیم جان هست اگر فکری که به ذهنم رسید و مهدی هم موافقش بود، بتونه یه ذره از مشکلاتش کم کنه...
شام هم خونه رضا اینا دعوت بودیم. اونم خیلی خوب بود. دلم برای برادرزاده‌م تنگ شده بود و پذیرایی شون هم مثل همیشه عالی بود. خوشحالم که روابط‌مون گرمه. حالمون با هم خوبه. همین خوشی‌های ساده چیزایی هست که ما آدما بهش بی‌توجهیم.
ساعت یازده خداحافظی کردیم. همسر باید میرفت و کاری براش پیش اومده بود. تموم شد. ما رو گذاشت و رفت.


جالبه که استرس درس رو داشتم اما اصلا دوست نداشتم شب بیدار بمونم. صبح هم هر کاری کردم زودتر از ۷ پا نشدم. یه ذره خوندم دوباره خوابیدم. دوباره ساعت حدود ۹ یه ذره خوندم و بعدش صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه هم وضعیت به شکلی پیش رفت و بچه‌ها همکاری نکردند. ساعت ۱۲ همسر برام اسنپ گرفت رفتم کتابخونه دانشگاه درس خوندم. امتحان هم ساعت ۱۴ بود و خوب دادم. حدس میزنم اگه استاد خوب تصحیح کنه، ۱۲ از ۱۲ بشم و اگر بد تصحیح کنه، ۱۰ و نیم الی ۱۱. ولی همه‌ی جوابا رو کامل دادم. نمیدونم نمره ارائه رو بهم کامل میده یا نه :(

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۱ ، ۲۲:۵۷
صالحه

دیروز از خواب که پاشدم دلم هوسِ خونه مامان رو کرد. دوست داشتم تلخیِ روز قبل شسته بشه. زنگ زدم به مامان. وقتی بهش زنگ می‌زنم انگار اولین روزی هست که به دنیا اومدم. اگر خوشحال باشه و حالِ خودش خوب باشه مهربون جوابم رو میده. فارغ از ناراحتی‌های قبلی.
قرار شد بعد از کلاسش بیاد سراغ‌مون. تو این فاصله انگار نه انگار فرداش امتحان دارم، شروع کردم به مرتب کردن اساسیِ خونه. ظرفا رو شستم. لباسای بچه‌ها رو تقسیم بندی کردم به اونایی که دیگه نمی‌پوشن و اونایی که زمستونی‌اند و باید برن تو بقچه و اونایی که تابستونی‌اند. دوباره هم بررسی کردم که هر کدوم چی‌ می‌پوشن و چی اندازه‌شونه. تموم که شد لباسای زینب رو ریختم تو کشوی اول دراور. فاطمه‌زهرا کشوی دوم. کشوی سوم لباسای مهمونی و چین‌چینی. کشوی چهارم، کشویِ لیلا شد.
کشوی لیلا قبلا کشوی پایینی کمد اتاقِ خودمون بود که وقتی پرید توش و کفه‌ش افتاد، دیگه لباسا رو نذاشتم توش (و همونم باعث گم شدن کتابم شد) و حالا هم منتظرم ببینم کی بشه همسرجان کشو رو درست کنه.
بقچه‌ی لباس زمستونی و پاییزی که بسته شد، گذاشتم رو بقچه لباس زمستونی‌های خودم و لباسای نویِ چیتان پیتانِ صورتیِ خامه‌دوزی و لباسای مشکیِ خامه‌دوزی محرمِ سه‌تاشون رو گذاشتم روشون. سبد حصیریِ روسری‌ها رو هم پر کردم از روسری‌ها و چادرهاشون و درِ کمدِ اتاق رو قفل کردم که اگر نکنم خونه پر میشه از روسری‌هایی که هربار می‌پوشن که تست کنند ببینند خوشگل شدند یا نه!
مامان از درِ خونه اومد تو. احساس کردم اومدنِ مامان از خوشحالی‌جاتِ زندگیِ منه. وقتی از پله‌ها میاد تو خونه‌. می‌تونم بوسش کنم... خیلی مهمه...
بهش نشون دادم مرتب‌کاریِ اساسی رو. گفت من وقتی کشوهای مرتب تو رو می‌بینم غبطه می‌خورم. اصلا یکی از دلایل موفقیت تو همینه.
آخه راست میگه! کشوهای من همیشه مرتبه...
بعد زود آماده شدیم و تا مامان نمازش رو خوند راه افتادیم. نمی‌دونم چرا... همیشه یادم میره از مامان پذیرایی کنم. یه سر دارم هزار سودا. کاش اون‌موقع که بچه نداشتم بلد میشدم. ظرفای قشنگ میوه‌خوری و شیرینی خوری داشتم و ازش عین خاانوم‌ها پذیرایی می‌کردم. الانم که یه دستم به پوشکه؛ یه دستم تو دستشویی... حتی یادم میره خودم چیزی بخورم...
رفتیم خونه مامان. باز دوباره تنش داشتیم ولی روزی که اول و آخرش قشنگ باشه، مثل دعای بین دوتا صلواته. خوب و قشنگ آمین می‌گیره. بعد از ناهار خوابیدم. خیلی خیلی خسته بودم. پشتم از خستگی درد می‌کرد. خیلی هم خواب راحتی نبود اما بازم شکر. با صدای زینب و داد و بیدادش که جورابِ من کو بیدار شدم. جورابش رو بهش دادم. نمازم رو خوندم. بابا اومد...
بابا چقدر خوبه... خوشحالم که هست... بابام بلد نیست بهم ذوق کنه ولی میدونم خوشحاله برام. مامان با زینب و فاطمه‌زهرا رفتند تو حیاط پشتی با همسایه‌ها. لیلا رو هم برده بودند اما اذیت کرد و آوردنِش. من باید اسلاید‌های جامونده از جزوه‌م رو برای امتحانِ فردا آماده می‌کردم. بابا تمام مدت لیلا رو نگه‌داشت.
خیلی خوش‌شانس بودم. بخت باهام یار بود بدجور. دلم می‌خواست امتحان نداشتم. وقت داشتم... برای بابا یه قهوه آماده می‌کردم. دور از چشمِ مامان که همش چای میوه‌ای شیرین و چای نعنا و بادرنجبویه درست می‌کنه. یه آیس‌لته می‌خوردیم با هم...
لیلا بغلِ بابا با صدایِ سلام‌فرمانده لبنانی خوابش برده بود. بابا تمام مدت تو بغلش نگهش داشته بود. کاش عکس می‌گرفتم. خودِ بابا داشت تمرینات کلاسِ زبانِ عبری رو انجام میداد. دخترا با مامان‌جون برگشتند در حالی که اون بیرون کاردستی درست کرده بودند و آوردند پیشم که "مامان نیدا توووون، مامان نگاه کن کاردستیم رو" و اسلایدهای منم تموم شدند. همسر هم رسید.
دور هم شام خوردیم همراه با دیدن سریال‌مون وضعیت زرد.
ساعت ده و ده دقیقه خداحافظی کردیم و طبق معمول هم نشد کمک مامان ظرف بشورم. توی ماشین فهمیدم پدر شوهرم‌اینا دارن میرن تبریز. رفتیم ازشون خداحافظی کنیم. پدرشوهرم خوشحال بود. داشتند می‌رفتند که قبرِ مادرِ ۳۷ ساله‌ش رو پیدا کنه که وقتی مرحوم شد؛ پدرشوهرم فقط ۵ سالش بوده. حالش خیلی خوب بود چون وقتی باهام دست داد؛ انگشتام رو خیلی فشار نداد...
رسیدیم خونه و همه خسته بودیم. شب گرمی بود. فقط من از گرما خوابم نمی‌برد. فردا صبح ۸ و نیم بود که بیدار شدم. کمی درس خوندم و با هم صبحانه خوردیم. صبحانه‌ی خوبی بود. دورِ هم شاد بودیم. دورِ دهنِ زینب خامه‌ای شده بود. وقتی می‌خندید با مزه بود. فاطمه‌زهرا هم همینطور. لیلا همش دورمون می‌چرخید و چاردست و پا دنبال سینی چایی بود. گاهی هم آویزون میشد و تو چشمای ما و خواهراش زل می‌زد. زینب بهش میگه: لیلا بالام.
همسر رفت سر کار که زود بیاد تا من به امتحان ساعت ۱۶ برسم. این بار از روز قبل هم دیرتر رسید ولی غذای آماده گرفتیم و خوردیم و در وقت صرفه‌جویی شد. طبق معمول در پول نه!
بعد از نماز ظهر و عصر استرس گرفته بودم‌. شروع کردم به بلند بلند خوندن جزوه. همسر هم حواسش به لیلا بود ولی الکی میگفت بله‌.... بله‌...
بعد هم ساعت ۳ شروع کردیم به اسنپ گرفتن. این‌بار دوبار کنسل کردیم چون کولر نمی‌گرفتند یا کولرشون خراب بود. تو این حین هم دو سه دست با دخترام بازی کارتی خنگولک‌ها رو بازی کردیم. کلی کیف داد.
این وسط مسطا فقط یه مشکل پیش اومده بود. همسر یادش اومده بود که باید یه جلسه بره ساعت ۵. اونم کجا؟ ازگل! اونورِ تهران. برای چی؟ برای ۲۰ دقیقه صحبت کردن... از نظرِ من ریدیکیولس بود. صرفا چون آقای x و y دعوتش کرده بودند قبول کرده بود. اونم در موضوعی که الان هیچ ربطی به فعالیت‌های تخصصیش نداره. مونده بود با بچه‌ها چیکار کنه. اول زنگ زد به مامانم. مامان خودش کار داشت و یه برنامه از قبل هماهنگ کرده بود که اگر هم می‌تونست زینب و فاطمه‌زهرا رو ببره، لیلا رو دیگه نمی‌تونست. مامانِ خودش هم که رفته بود مسافرت. ایده بعدی این بود که فاطمه‌زهرا و زینب برن خونه همسایه و همسر با ماشین بیاد جلوی دانشگاه لیلا رو بده به من و برام اسنپ بگیره و بره ازگل. هی بهش گفتم باورم نمیشه می‌خوای با من این‌کار رو کنی! اونم علی‌الظاهر می‌گفت نه... یه چیزی گفتم. اما آخرش وقتی تو اسنپ بودم زنگ زد و گفت رسما برنامه همین شده. باز دوباره توی ذهنم داشتم استبداد و تمرکز قدرت در خانواده‌مون رو به همسر نسبت میدادم که برنامه‌ی کافه رفتنِ من رو به هم ریخته و باید با خستگی، لیلا به بغل برگردم خونه.
خدا رحم کرد و وقتی سر امتحان بودم، همسایه پایینی شرایط نگهداری از بچه‌ها رو نداشته و همسر موندنی شده بود.
خستگی و تلافیِ اون استرسی که به من میده برای این برنامه‌هاش، دوباره رفتم کافه‌. این‌بار کافه بغلِ دانشکده که ۳۰ ثانیه هم راهش نبود و من نمی‌دونستم که بازه چون صبح‌ها دیر باز میشه. گرچه هزارتومن از کافه قبلی بیشتر دادم ولی آیس‌لته‌ش دوبرابرِ دیروز بود. ولی درکل ناراضی‌ام. اصلا صندلیِ کافه‌ها راحت نیست و خستگیم در نمیره. اینا نمی‌دونن استارباکس چطوری استارباکس شده. برن بشینن رو مبل‌هاشون ببینن چقدر راحته... والااا!
وقتی منتظر آیس‌لته‌م بودم به این فکر می‌کردم که چرا باید با کافه رفتن حالم خوب بشه. اصلا ایده‌آلم نیست و اصلا دوستش ندارم و اصلا دوست ندارم کافه حالم رو خوب کنه و اصلا این سبک زندگیِ فرانسوی رو دوست ندارم...
یادِ اون روز افتاده بودم سرِ کلاسِ استادِ جان. همکلاسیم شیرینیِ عقدش رو از سوپرمارکت خریده بود. استاد شوخی کردند که ما رو می‌بردی یه کافه مهمون می‌کردی! :) گفتند: همین بغلِ دانشکده یه کافه است... (و من نمیدونستم منظورِ استاد همین کافه بزرگ و خفنه که روف گاردن داره و کتابفروشی و صنایع دستی و ... سه طبقه‌است رسما)
منِ برونگرایِ دیوانه ذوق کردم و گفتم آره استاد خیلی فکر خوبیه! همکلاسیِ مقتصدِ طلبه‌م گفت میدونید چقدر گرونه!؟ استاد مثل خیلی وقتای دیگه رودست زدند بهم و گفتند اصلا شما اهل کافه رفتن هستید مگه؟ من گفتم آره. (گرچه نیستم!) و استاد گفتند اگر شما هستید، پس ما اهلش نیستیم.
شوک شدم. استاد چقدر عجیب بودند...
آره. خیلی چیزا هستند که تنهایی‌شون رو ترجیح میدم ولی دورهمی‌شون هم صفا داره. کوه رو تنها دوست دارم. کافه رو هم تنها دوست دارم منتها اگر مبلش راحت باشه. دوست دارم دور از دغدغه بچه‌ها به هیچ‌چیز فکر نکنم. به هیچ‌چیز. اما بیشتر دوست دارم شبیه استادِ جانم بشم.‌..
تقریبا دیگه مطمئن نیستم برنامه کافه رفتن رو ادامه بدم. شاید این بازی کثیف رو همین الان تموم کنم.
کاش میشد همسر دست از دوتا از رفتارهاش می‌کشید تا دلم خوش بشه. یکی اینکه وقتی دیر میشه و از قضا خودش عامل اصلی دیر شدن هست، بهم نگه: بدو بدو... خانم زود باش فلان کن، خانم زودباش بهمان کن. و من وقت نداشته باشم لباس عوض کنم یا دستشویی برم یا یه مسواک بزنم قبل از خواب یا هر کارِ ساده دیگه‌ای.
و دومین اخلاقش همین که انقدر برنامه‌هاش رو شلخته نریزه و قشنگ اهم و مهم کنه و وقتی به چیز مهمی مثل امتحان من میرسه برام وقت بذاره. دیر نیاد که استرس بگیرم. ‌که دلم بخواد تلافی کنم.
یه ذره من و همسرجان به واسطه مشغله‌هامون از هم دور شدیم. حواسمون نیست که طرف مقابلمون چی دوست داره و جفتمون هم اکثر اوقات از حد توانمون خارجه که بتونیم فراهم کنیم برای دیگری. همسر با سرشلوغی‌هاش و من با درس و مشق. گرچه همسر برام سنگ تموم گذاشته و از هیچ حمایت مالی و زمانی دریغ نمی‌کنه که من درس بخونم. با اینکه روی گنج ننشسته به قول خودش! تنها دلگرمیم اینه که انتخابِ من؛ اول انتخاب اون بوده. اینکه دوست داره با تمامِ وجودش که من درس بخونم خیلی حالم رو خوب می‌کنه. حیف که این دو هفته‌ای که امتحان دارم؛ اوجِ سر شلوغیِ کارِ خودشم هست. حیف...
متوجه شدم که خیلی وقته بیمار هم شدم. از حدودای آبانِ پارسال تا الان و البته اردیبهشت ماه هم شدیدا تشدیدش کرد. همسر بهش میگه بیماری فرهیختگی. اینجوریه که راحت پول کتاب میدم ولی حاضر نیستم یه روسری مشکی بخرم برای محرم! به قولِ استادِ جان: فاجعه‌س...
رسیدم خونه و می‌بینم همسر با لایوِ یکی از صفحات اینستا در نشست نمی‌دونم چی‌چی شرکت کرده و نشستند دارند با فاطمه‌زهرا و لیلا هندونه می‌خورن. زینب هم خواب بود. همسر اصلا نپرسید چرا دیر اومدی. عجیب بود یه کم ولی با سرشلوغی‌هاش اصلا بعید نبود. خوشحال شدم نپرسید‌. فاطمه‌زهرا که خیلی تحویلم گرفت. شاید چون امروز قبل از ظهر هم باهاشون کاردستی درست کردم و هم قبل از رفتن سرِ جلسهِ امتحان، بازی. امتحان هم احتمال داره ۲۰ بشم. اما زیر ۱۸ و نیم بعیده بشم. بستگی به تصحیح داره. خدا رو شکر. امتحان دیروز هم احتمالا ۲۰. بازم خدا رو شکر. باید ببینم تخمین‌هام بعدا چقدر درست درمیاد. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۰:۰۹
صالحه

اگر اشتباه نکنم چهارشنبه بود که برای بار سوم به سرم زد حرکات کششی پا و کمر رو سرخود و بدون آمادگی و گرم‌کردن انجام بدم و برای بار سوم دچار مشکل شدم. این‌بار البته مطمئن نیستم دلیلِ مریضیم فقط این بوده. صبح پنج‌شنبه هم چند قلپ شیر سرد ناشتا خوردم و حسابی معده درد گرفتم‌. حالم به قدری بد بود که حوصله خودم رو هم نداشتم. گاهی هم از درد به خودم می‌پیچیدم. مامان تلفن کرد و متوجه احوالم شد. به همسر هم گفتم. اونم بدون اینکه با من هماهنگ کنه به مامانم سفارش کرد برید پیش صالحه.
مامان که اومد، خودش دلگرمی بود. کاش دست به هیچ‌چیز نمی‌زد‌. کاش فقط می‌نشست کنارم. اما با خودش کلی خرت و پرت آورده بود. برامون بارهنگ عرق‌نعنا درست کرد. بچه‌ها هم دل‌درد داشتند اما خیلی زود خوب شدند ولی من نه. مامان همینطور که کار می‌کرد شروع کرد به ربط دادن همه‌چیز به همه‌چیز.
قبلش بگم که واقعا اون روز حالم بد بود. ای‌کاش مامان درک می‌کرد حالم رو. دو سه بار سرِ زینب داد کشیدم. یک بار چون کل آب قمقمه رو ریخته بودند روی موکت. اونم یه قسمتی‌ش که احتیاط نجاست پاکی داشت. یه بار دیگه رو هم وقتی داشت با فاطمه‌زهرا بازی می‌کرد و برای بار چندم با وجود تذکرهای من، دست لیلا موند لایِ در کمد و کلی گریه کرد.
از طرفی حالِ جمع و جور کردن نداشتم و از طرفی حال آشپزی نداشتم.
این وسط مامان به جای اینکه محیط رو آروم نگه‌داره؛ گونیِ گردوها رو آورده بود که بشکنند ولی چه شکستنی؟! اگه من نبودم واقعا خونه‌م کن فیکون میشد. مجبور شدم قید استراحت رو بزنم و بشینم پیش حضرات.
بار سوم داد زدنم وقتی بود که زینب کلی گردو ریخت تو بشقاب سوپش.
مامان دیگه خیلی عصبانی شد و تهدید کرد که دیگه نمیاد خونه‌مون.
می‌خواستم از ناراحتی و عصبانیت هم‌زمان دق کنم...
همونجوری که زیر لب غرولند می‌کردم گفتم غلط کردم تا راضی شد.
ولی بازم ادامه داد. می‌گفت همه این رفتارات و داد زدن‌هات به خاطر استرس امتحاناتت هست.
واقعا نمی‌دونستم با چه زبونی به مامان بگم من استرس ندارم و امتحان شنبه برام راحته و ضمنا اگه خودت استرسی بودی و شب امتحانی، قرار نیست بقیه هم همین باشند. حیف که هیچ‌وقت گوش نمیده‌.
کلی جلوی فاطمه‌زهرا تخریبم کرد و همه‌ی گناهانم رو نوشت به حسابِ ارشد_ دکتری خوندنم!
واقعا مغزم داشت سوت می‌کشید... دیگه سکوت کردم. رفتم تو لاکِ خودم. خسته شدم.
مامان اگه نبود و نمی‌اومد حال نداشتم به بچه‌هام یه ناهار بدم. همونجوری حالمون بد می‌موند. مامان فرشته نجاتم بود اما ای‌کاش زبونش نرم و مهربون بود.
جلوی بچه‌ها از این می‌گفت که داد زدن چقدر بده و خیلی راحت با نسبت دادن این کار به من و دائمی جلوه دادنش تخریبم می‌کرد. وقتی به فاطمه‌زهرا گفتم قدیما مامان باباها بچه‌هاشون رو کلی کتک می‌زدند، حتی کتک رو توجیه کرد و گفت از داد زدن بهتره!!!!! جل الخالق!
انقدر حالِ روحیم رو خراب کرد که با وجود اینکه بچه‌ها رو برد خونه‌شون و تونستم دو سه ساعت با لیلا بخوابم اما وقتی همسر اومد هم کلی گریه کردم... هیییعی. بیچاره همسر که با خبر خوبِ رتبه اول شدنش تو فلان همایش نمی‌دونم چی‌چیِ کشوری اومده بود خونه ولی حالش گرفته شد و حتی نمی‌خواست این خبر خوب رو بگه. :(
فرداش که جمعه میشد بنا کردم به خوندن درسِ امتحانِ شنبه. جزوه‌م رو خوندم اما هرچی گشتم کتابم رو پیدا نکردم.
اون روز همه‌جا رو هزار بار گشتم. به مامان بابا زنگ زدم و اونا هم گشتند. به مادرشوهرم اینا گفتند و اونا هم گشتند. همسر که رفته بود دوباره همون همایشِ کذاییِ دیروزی، رفت کلِ ماشین رو گشت ولی پیدا نشد. منم همه‌جای خونه رو زیر و رو کردم اما نبود که نبود. همسر عصر ساعت ۷ اومد خونه و رفتیم خونه بابااینا تا یه دور هم خودم بگردم. بندگان خدا به خاطر من تمام کتابخونه‌ اتاقشون رو مرتب کرده بودند و این ماجرا سبب خیر شده بود. اما بازم پیدا نشد.
برگشتیم خونه و بلاخره با خودم گفتم عیبی نداره، همین جزوه کافیه. ریلکس بودم که همسر تعریف کرد: "مامانت بهم زنگ زد، گفت: "نمی‌تونی برای صالحه دوباره این کتاب رو بخری؟" من گفتم نه بابا، همون اول هم به سختی سفارش دادیم و دیر اومد. اما توی دلم گفتم دندش نرم می‌خواست گمش نکنه!"
توی دلم گفتم: چقدر تلخی تو؟! حالا مجبوری اینطوری بگی؟
امتحان شنبه ساعت ۱۶ بود. صبح هر کار کردم زودتر پا شم، بچه‌ها نق می‌زدند و مجبور میشدم دوباره دراز بکشم بخوابم. ساعت ۹ و نیم که پاشدم؛ همه‌شون پا شدند!!!! حالا همیشه تا ۱۰ خواب بودند!
صبحانه‌شون رو دادم و ناخن‌هاشون رو گرفتم و برای زینب لاک زدم و رفتیم توی اتاق که لباس های مناسب فصلِ توی بقچه رو دربیارم بیرون و داشتم لباس‌ها رو به بچه‌ها میدادم که یهو کتابِ امتحانم از زیر تشک زد بیرون!
یادم اومد یه روز که به خاطر لیلا مجبور شدم سر و ته روی تشک بخوابم، کتاب رو گذاشته بودم زیر سرم که میشد زیرِ پام!!! جایی بسیار ساده که به عقل جن هم نمی‌رسید!
ساعت ۱۱ و نیم بود‌. شروع کردم به خوندن کتاب. همسر قرار بود ساعت ۱۱ الی دوازده بیاد و ناهار رو هم آماده کنه. ساعت شد ۱ و ربع که آقاااا از در اومد خونه‌. مایع ماکارونی رو آماده کرده بودم و همه‌چیز حاضر بود! حالا توقع داشت تحویلش هم بگیرم!!! یه بند حرف می‌زد.
بهش گفتم: ساکت شو بذار درسم رو بخونم.
شیطنتش گل کرده بود و خلاصه کلی اذیتم کرد.
با بدبختی ماکارونی رو هم آماده کردم. ناهار خوردیم‌. دقیقه نود در‌حالی که باید اسنپ می‌گرفتم زینب رو بردم دستشویی و نزدیک بود دیرم بشه. آقا هم که جلویِ کولر مشغول استراحت و چرت بود.
اسنپ هم که گیر نمی‌اومد. روز خیلی خیلی گرمی هم بود. خدا رحم کرد که اسنپ گیر اومد.
بلاخره رسیدم دانشکده و امتحان رو هم به خوبی و خوشی دادم.
بعد از امتحان به پاسِ صبوری خودم در مقابل همه‌ی دیر اومدن‌های همسر و بدقولی‌هاش و اینکه اصلا براش مهم نیست من التماس کردم گفتم ساعت ۱۱ بیا خونه اما یک ساعت و نیم بعد، خیلی ریلکس میاد و می‌گه دوستم میثم رو بردم تا لبِ عدارضی رسوندم!!!.‌..‌‌‌..  به پاسِ صبوری خودم رفتم کافه خیابون پورسینا به خودم یه آیس‌لته‌ی تنهایی هدیه دادم.
کلا ۲۵ دقیقه هم نشد. تایم امتحان ۱۶ تا ۱۸ بود و من یک‌ساعت و ربعه، امتحان رو داده بودم. پس بازم زمان داشتم :)

پ.ن: حضرت امام می‌فرمایند درون همه‌ی شما یک هیتلره. استبداد و برتری کار و ایده‌مون... همون نگاهِ هیتلری هست. آیس‌لته رو خوردم و کلی هم پولش شد اما خوشحالم که به خودم آرامش دادم. یه فضایِ امنِ کوچک برای خودم ساختم. زن هرکاری کنه نمی‌تونه اندازه مرد استبداد و خشونت داشته باشه. من باید لطیف بمونم و همه‌ی اینا توجیه برای رفتارهای زشتمه.

خدایا کمکم کن.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۹
صالحه

امروز تونستم کاری که استادِ جانِ جانان فرموده بودند رو تموم کنم. کارِ سختی بود. حتی شاید سخت‌تر از نوشتن مساله و اهمیت و ضرورت تحقیق. حالا اون کار چی بود؟
دیروز عنوان پایان‌نامه‌ام تصویب شد و استاد گفتند به تک تک اساتید هیئت علمی‌ زنگ بزن و تشکر کن. خودِ صحبت کردن با استادهام اصلا سخت نیست اگر حاشیه‌ها نبودند!
در واقع استادِ جان اخیرا عضو هیئت علمی دانشکده شدند و چون سطح علمی‌شون از بقیه اساتید یک سر و گردن بالاتره؛ مدام برای بقیه اساتید چالش ایجاد می‌کنند. یعنی مثلا یک استادی تصمیم می‌گیره یک موضوع با یک دانشجو برداره برای پایان‌نامه و استادِ جان به اون موضوع و عنوان که بشدت ضعیفه گیر میده و نمی‌ذاره تصویب بشه و یا یک پیشنهادی میده که خیلی به نفع فضای علمی دانشکده است اما نون بعضی‌ها رو آجر می‌کنه و دستی دستی برای خودش دردسر ایجاد می‌کنه...


استادِ جانِ جانان آدم عجیبی هستند. در زندگیم کسی رو مثل ایشون ندیدم یا لااقل سال‌هاست که ندیدم.
شجاع! زیرک! نکته سنج و کل‌نگر، به شدت آزاداندیش و غیر جزم اندیش، با گستره دانشی منحصر به فرد از فلسفه تا علوم سیاسی و روابط بین‌الملل و تحصیلات حوزوی‌.. همه با هم. نخبه و باهوش! خیلی خیلی نخبه و باهوش. خاص هستند و ‌کاملا میشه فهمید این رو. ریز جزئیات اخبار و روزمره‌ها ایشون رو از مسائل علمی باز نمی‌داره و برعکس وقایع رو با کلیات تطبیق میدن. قیاس می‌کنند نه استقرا. کاری که ما آدم‌های معمولی انجام میدیم غالبا.
استادِ جانِ جانان در عین حال خیلی لطیف هستند. در عین حال که مراقب احوالات دانشجوشون هستند؛ با این حال اصلا وارد جزئیات زندگی دانشجوشون نمیشن. (البته اکثر اساتید همینطورند ولی اینطور نیست که حالِ دانشجو براشون خیلی مهم باشه) کل جزئیاتی که از من پرسیدند این بوده که چندتا بچه دارم و چند سالشونه و همسرم در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنند؛ اونم چون خودم گفتم. چون پایان‌نامه‌ام با زمینه کاری همسر به هم نزدیکند‌.


چندتا خاطره بگم ازشون:
روز معلم که تعطیل بود. هفته بعد من شنبه و دوشنبه موفق شدم گل بخرم برای اساتید. خانم دکتر که خیلی خوشحال نشد انگار D: (البته اخیرا حس می‌کنم کمی خسته هستند) یکی از اساتید آقا خیلی زیادتر خوشحال شد و یکی دیگه از اساتید خوشحال شد ولی شاید نه خیلی... نمیدونم.
اما اون روز صبح که من با دوتا دسته گل با تاخیر وارد کلاس شدم، استادِ جان خیلی عصبانی بودند. حس می‌کردند پیشرفت من و هم‌کلاسیم مطلوب نبوده و اومده بودند که بهمون خبر بدند که ترم بعد رو هم باهاشون کلاس داریم :)))
به محض اینکه رسیدم دمِ در کلاس و استاد من رو دیدند، لبخند زدند و خوشحال شدند و گفتند: ای بابا! دیگه نمیشه که... پرسیدم چی شده؟ استاد فقط می‌خندیدند و میگفتند برو حالا (چون می‌خواستم دسته گل دیگه‌م رو بذارم تو یخچال دانشکده)
بعد که اومدم سر کلاس، استاد چقدر ذوق کردند به گل‌... و همون گل باعث شد ما از افتادن نجات پیدا کنیم.


جلسه بعدش استاد کلاس رو اینطوری شروع کردند: پرسیدند: بچه‌ها! بهترین خبر چیه؟
من گفتم ظهور! بعدش استاد دوباره گفتند یه خبری که همین الان بتونید بدید. من گفتم همین که من میام دانشگاه، بهترین خبره برام استاد! (همکلاسیم هم کلا هاج و واج بود :)) )
فکر میکنید استاد چی گفتند؟ گفتند بهترین خبر اینه: خدا هست! وقتی بدونی خدا هست دیگه هیچ چیز نگرانت نمی‌کنه...


یه خاطره دیگه‌م اینه که استادِ جان چند روز قبل از جلسه هیئت علمی برای تصویب عناوین پروپوزال‌ها (که بهش میگن جلسه گروه، بهم پیام دادند:
"سلام خانم فلان
هفته آینده برای بررسی پروپوزال ها جلسه گروه داریم
کارتون رو امروز یا حداکثر فردا ارسال کنید. به امید خدا"
گفتم: "سلام استاد. چشم. تا ظهرِ فردا ارسال می‌کنم حتما و بهتون اطلاع میدم."
دوباره پیام دادند: "سلام اگر می تونی امشب برام بفرستید. می دونی که لازم نیست کل پروپوزال را بفرستیم.
در هرصورت اگر احیانا فردا فرستادی، در آخر شب پیامکی از من، موضوع ارسال رو پیگیری کنید تا انشاالله مطمئن شویم که ارسال شده است. ضمنا هیچ نگران نباش؛ خدا هست!"
نوشتم: "استاد من مشکلم اینه که الان منزل نیستم متاسفانه. سعی می‌کنم اگر زود به خانه برگشتم کامل کنم بفرستم ولی شاید هم نشد😣"
و استاد گفتند: "عیبی نداره
فردا شب، پیامکی یادآوری کنید
مهمونی و زندگی رو بهم نزن
انشاالله موفقی"
تا قبل از اون پیامک "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" انقدر استرس گرفته بودم که نگو ولی نمیدونم استاد از کجا فهمید که اون پیام رو بهم داد! وقتی خوندم "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" با همون لحن محکم و صدای مهربانِ استادِ جان، آرامش عجیبی گرفتم. استاد به شدت لطیفه... لطیف.


روزی که جلسه تصویب عنوان پروپوزال بود، قبلش با استاد جلسه داشتم تو دانشکده. هم‌کلاسی مستمع آزادم هم بودند. استاد گفتند: "چرا صفحه اول کار رو برداشتی و آرم دانشکده و عنوان و ... " وقتی فهمیدند که روم نشده ازشون فایل تایپ شده‌ای که خودشون درست کرده بودند رو بگیرم و کل مطالب رو دوباره نشستم تایپ کردم خیلی ناراحت شدند. خیلی هم البته با لطافت ناراحت میشن. به اون هم‌کلاسیم رو کردند و گفتند: "می‌بینی خانم فلانی، معلوم نیست چه تصوری از من در ذهنش داره. من که نشستم براش تایپ کردم که با اون همه مشغله و بچه و خانه و ... که دیگه اذیت نشه..." و من فقط می‌گفتم ببخشید :'(


و آخرین چیز در مورد استادِ جان. استاد خیلی باتقوا هستند اما اصلا نمایشی نیست. در جان و وجودِ ایشون هست، خیلی ساده. مثلا همین همکلاسیِ مستمع آزادم که در جلسات خصوصی من و استاد در مورد پروپوزال حضور داره... خیلی خوبه. چون من خیلی دختر لوس و سربه هوایی هستم ولی اون همکلاسیم ۸ سالی ازم بزرگتره و با اینکه مجرده اما خیلی باوقاره. نتیجه اینکه هروقت من با لطایف استاد خنده‌ام میگیره، استاد می‌تونند یک مخاطب باوقارتر داشته باشند :)))
کلا روحیات استاد خیلی پارادوکسیکال هستند. مثلا شما آدمِ شوخ طبع دیدید انقدر باتقوا!؟؟


دیروز که استاد زنگ زدند بهم خبر خوبِ تصویب عنوانم رو بدن، من سر نماز بودم و نتونستم جواب بدم. پیامک دادم و گفتم سر نماز بودم. استاد دوباره زنگ زدند و خبر رو دادند و عنوان نهایی رو بهم گفتند. بعد هم خداحافظی کردند. سی ثانیه نشده بود دوباره تماس گرفتند و گفتند سر نماز هستی برای ما هم دعا کن...
آخه انقدر لطیف!؟


اینم بگم... دلم نمیاد نگم. استادِ جانِ جانان واقعا به خانم‌ها و خانواده احترام میذارن. کاملا واقعی...
یکی دو جلسه پیش بود که دیگه هوا خیلی گرم بود. استادِ جان مدام نگران بودند که من و خانم همکلاسی‌مون گرممون میشه. گفتند که به مسئولین دانشکده تذکر هم دادند، مخصوصا به خاطر خانم‌ها و گرمایِ مضاعفِ لباس و چادر و ...
یا فقط اون جمله کوتاهِ "مهمونی و زندگی رو به هم نزن" 
خدا رو خیلی شکر می‌کنم... خیلی...

پ.ن: هرچی خاطره قشنگ بود از استاد اینجا نوشتم. به استثنایِ چند جمله ایشون در مورد خودم. نمی‌نویسم که ریا نشه... :)
قلبم می‌خواد از جا کنده بشه وقتی به اون چند تا جمله فکر میکنم...
_ استادِ جانِ جانان، همونطور که در حیطه علمی و در جایگاه استادی عالی هستند؛ در عملیات روانیِ سازنده روی دانشجوهاشون هم عالی که چه عرض کنم، بی‌نظیر هستند. (بعضی اساتید که نگم. اعصابم رو به هم می‌ریزند. مثلا باورشون نمیشه یه خانم از چند تا آقا استعداد علمی‌ش بیشتر باشه :(  اوایل ترم که جواب یکی از تحقیق‌های یکی از اساتید رو سر کلاس جا به جا، دادم، بهم گفت از آقای فلانی پرسیدی؟؟ :( و جالب‌تر اینکه همین ماجرا بعدا هم تکرار شد! بگذریم )
_ فقط می‌تونم بگم یه رابطه قلبی شدید بین یه استاد و شاگردِ واقعی ایجاد میشه که من برای اولین بار دارم حس‌ش می‌کنم. اون روز که سر نماز بودم که استاد زنگ زدند و منتظر جوابِ جلسه گروه، بعد از نماز فقط برای استاد دعا کردم.‌.. بعد که استاد گفتند برای ما هم دعا کن، گفتم: "من همیشه دعاگوتون هستم." واقعا هستم!
_ تک تک این‌ها رو به مصطفی‌جانم گفتم. دوست دارم زودتر استادِ جانِ جانانم رو ببینه. همسر‌جان بهم میگه: "استادت واقعا فقط استادِ درسی‌ت نیست. استادِ زندگیه... قدرش رو بدون..." و من میدونم، استادِ جان، استادِ جانم هست. 
انرژیِ استاد حالِ بدم رو کنده و برده‌. می‌تونم بگم در بهترین حالت روحی روانی با مادرم و پدر و برادرانم، با اطرافیانم هستم... باز هم خدا رو شکر. عجیبه که انقدر استادِ اخلاقِ خوبی هم هستند.
گاهی از خودم می‌پرسم؛ استادِ جان، کیه واقعا؟؟؟
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۲:۱۳
صالحه

اون روز تا وقتی همسر اومد درس خوندم و بچه‌ها رو مدیریت کردم و انصافا دیگه جونی برام نمونده بود. ولی شاممون خیلی خوشمزه شد. ساندویچ مرغ بود. همسر هم خیلی خسته بود ولی تا می تونست از غذام تعریف کرد. خیلی خسته بود چون شب قبلش اصلا نخوابیده بود و ضمنا کارش هم خیلی پرتنشه :(
بعد از شام از خستگی خوابش برد. برای سومین شب پیاپی من بچه ها رو تنهایی خوابوندم. بعد رفتم و همسر رو از خواب بیدار کردم و گفتم امشب باید من شمع روشن کنم و آلبوم عکس ببینیم. بازم راضی بودم که ذوق نشون داد و یه ذره باهام همراهی کرد. چون دوباره خوابش برد! :)
اون شب با آرامش بیشتری خوابیدم. استرس‌ها و کلافگی‌هام تموم شده بود. نمی دونم چرا... شاید اثرِ دعای نسیمه جانم بود.
من توی این دنیا دو تا خواهر دارم. یه خواهر رضائی و یه خواهر ایمانی. خواهر ایمانیم اون روز برای بار سوم مادر شد... ظهری خبرش اومد و من خیلی خوشحال شدم. بهش زنگ نزدم که اذیت نشه چون حتی در بدترین شرایط هم پرانرژی و مهربونه. فقط وقتی ساعت ۱۷ توی لایو حمیدکثیری دیدم حاضر شده، (آخه چطوری!!!؟؟ آخر الزمانه!) براش دست تکون دادم :)
موقع شام بود که همسر یه خبر دلگرم کننده داد. من یقین می دونم که اثرِ دعای نسیمه جانم بوده. وقتی که داشت می رفت بیمارستان بهش زنگ زدم و شرح حال ازش گرفتم :) توی گروه دوستانمون هم نوشتم که نسیم رفت بیمارستان و التماس دعام از نسیم رو اونجا نوشتم با ایموجی گریه. نسیم بعدا پیامم رو دید اما گفت برام دعا کرده...
بازم من اولین نفری بودم که عکس نی‌نی جانم رو توی گروه گذاشت. حتی فرداش من زودتر از فاطمه خاله ی واقعیِ نی نی رسیدم و رفتم دیدنش. 
برای نسیم‌جان یه سبد گل بزرگ گرفتم. برای زهرا و نرگس، رفقای گلِ گلابِ دخترای گلِ خودم هم یه دست لباس خریدم که آبجی دار شدند.
خدا می دونه وقتی نسیمه رو می بینم چقدر حالم خوب میشه. کسی که درد و دلم رو میشنوه و نگفتنی ترین حرفام رو میدونه. تو همون شرایط سختش کلی با هم گپ زدیم. خدا رو شکر زایمانش از قبلی ها خیلی بهتر بود و خیلی خوشحال بودم براش. خیلی. یه ذره هم حرفای امیدوارکننده به هم زدیم. دلمون به هم گرمه و من میدونم یه روز میاد که صالحه‌ی سه دخترون و نسیمِ سه دخترون دستشون باز میشه، با شش دخترون میرن اینور اونور. کوه، جنگل، صحرا، پیک نیک، کیف می کنند. دخترا دو به دو دست هم رو میگیرن و آرزو می کنند هیچ وقت از هم جدا نشن. (هرچند همین الان هم همینطورند)
بعدش هم رفتیم کلاس اخلاق حاج آقا سلیمی و ساعت ۱۱ رسیدیم خونه. اون شب مجبور شدیم پیتزا بخوریم چون شام نداشتیم و هلاک بودم از خستگی. اتفاقا ظهرش هم پیش مامان اینا بودیم و غذا آبگوشت بود. مامان ابتکار به خرج داده بود :))) و توی آبگوشت به جای رب گوجه، رب انار ریخته بود :)))) ، من نتونستم خیلی بخورم چون با هر لقمه کلی دهنم آب می افتاد :)))) دیگه تقریبا قبل از رفتن به کلاس حاج آقا کامل ضعف کرده بودم :))) (خدایی اگر شما بودید چه می‌کردید؟ با مامانی که هیچ وقت یک غذا رو شبیه بارِ قبل درست نمی‌کنه و از هیچ دستور پختی پیروی نمی‌کنه؟؟؟)
فرداش جمعه، رفتیم باغِ کتاب و دقیقا وقتی هلاک از گرما و خسته از بغل کردن لیلا و بردن خریدهای کتاب و اسباب بازی و احتمالا نابود از اون همه پولی که زمین زده بودیم، در فاصله ۵ دقیقه‌ای خونه بودیم، متوجه شدیم که مامان اینا با رضا اینا همه با هم رفتند پارک آب و آتش :)
از با هم بودن هامون همین ها فعلا یادگاری مونه. هرچی میریم جلوتر با هم بودن سخت تر میشه. خدا باید کمک کنه و من باید معجزه دعا رو دریابم. همین رو میدونم...همین.
پ.ن: برای پایان‌نامه‌ام یک کتاب می‌خوام بخرم. اسمش اینه: با هم بودن، آیین‌ها، لذت‌ها و سیاست‌های همکاری.
پایان‌نامه‌ام داره به زندگیم گره می‌خوره بدجور...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۳
صالحه

اگر حوصله ندارید همه‌ش رو بخونید، مورد ۷ رو بخونید. بقیه‌ش در مورد سبک زندگی‌م هست.
۱. از روزهای اول بارداری سرِ لیلا، طبعم عوض شده بود و ظرف شستن برام سخت بود. غر زدم سرِ همسر که چرا ماشین ظرفشویی رو نصب نمی‌کنی؟ اونم گفت اصلا خودم ظرفا رو میشورم. حالا الان یک سال و نیمه که ظرفا جمع میشن تو سینک تا آخر شب یا سرِ صبح، همسرجان اونا رو بشوره!!!
۲. هر وقت سرود ملی یا اذان پخش میشه؛ اگه باهاشون همراهی کنم و بخونم؛ اشکم سرازیر میشه. شاید این سوغاتی زیستنم در غربت در دوران کودکی هست‌. به صورت کلی احساسات رقیق ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی دارم ولی به جز این‌چیزا، برای چیزای دیگه اصلا راحت گریه نمی‌کنم و به شدت روحیه جنگجویی دارم.
۳. پارسال زمستون یه عبای مشکی خریدم. شبیه یه چادره که به جای سر، از روی شونه‌ها شروع میشه. منم همیشه با یه روسری بزرگ که لبنانی می‌بندمش می‌پوشمش. یه مقدار گردن درد داشتم اوایل به دنیا اومدن لیلا و این عبا خیلی کمکم کرد. ضمنا حجابش هم خوبه و فقط برای وقتایی که میرم خونه مادرشوهرم یا گاهی که میرم خونه مامان‌اینا یا وقتایی که قراره بریم طبیعت‌گردی یا توی مسافرت هست. هیچ وقت‌ هم وقتی بدون همسر قراره جایی برم یا فقط یه بچه همراهمونه نمی‌پوشمش چون در کل چادر بهتره. مامانم خیلی بدش میاد و میگه چادر رو گذاشتی کنار و بی‌چادر شدی و اینطوری خونه من نیا‌‌. مادرشوهرم یک بار هم به روم نیاورد. همسرم هم میگه تو چادرت رو کنار نذاشتی، فقط گاهی روسری‌ت رو میندازی روی چادرت.
۴. حدود دو میلیون پس‌انداز داشتم که امسال نمایشگاه کتاب مجازی همه‌ش رو کتاب خریدم. تا دو هفته هرروز پستچی می‌اومد و می‌گفت: چه خبره؟!!! میگفت تو کلِ محله کسی اینقدر کتاب نخریده :)
اون اواخر دیگه فقط در رو باز می‌کردم و کتاب رو میذاشت پشت در و می‌رفت. تا روزای آخر، دیگه با همه‌ی اعضای خانواده‌مون آشنا شده بود :)
۵. الان خیلی وقته که یادم نمیاد کی تلویزیون دیدم. اخیرا فقط سریال خاتون رو دارم تو یه پیج اینستاگرامی دنبال می‌کنم :) ولی می‌خوام از امشب وضعیت زرد رو از شبکه ۲ ببینم ولی بعیده موفق بشم. تایمش اصلا برای منِ بچه‌دار که شوهرم تازه اون‌موقع از سرِ کار میاد مناسب نیست.
۶. عید امسال یه مانتو و دو تا روسری خریدم برای دانشگاه رفتن. اما باید بگم از خرید مفصلِ سال ۹۹ که اینجا نوشتم چی خریدم و کلی هم حرف شنیدم، تا الان هیچ چیز خاص و به درد بخوری نخریدم و همه‌ی لباس خونگی‌هام پوسیده و کفش مناسب تابستونم هم پوسیده و فعلا اگر پول باشیم برای دخترا خرید می‌کنم. طفلی‌ها عاشق لباس چین‌چینی هستند.
من الان بیشتر از سه ماهه که به همسر گفتم برام عینک (طبی) بخر چون شیشه این عینکم خراب شده و دسته‌ش هم شکسته و عصبی‌م می‌کنه. اما هنوز موفق نشدیم بخریم...
فکر نکنید پول نیست. هست! گردشش هم بالاست ولی نمی‌رسه... به همین سادگی.
۷. یکی از فامیلای نزدیک دوستِ صمیمیم که منم باهاش دورادور دوستم و اتفاقا چند سال پیش به مناسبتی در موردش در این وبلاگ نوشتم؛ الان یه بلاگرِ حجاب استایلِ مذهبی در اینستاگرامه و حتی برند خودش رو هم در زمینه روسری و ... زده و هزاران دنبال‌کننده داره. چقدر پول شبهه‌دار پارو می‌کنند‌ و چقدر بدم میاد ازش که به با رسمِ دین داره سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین نسخه از حرف‌ها و رفتارهای دینی رو به خورد مخاطبش میده و برخلاف چهره‌ای که از خودش و همسرش توی پیج به نمایش میذاره؛ رابطه‌شون از نظر من خیلی قشنگ نیست و بعضا اگر من همچون رفتاری از همسرم ببینم، از غصه دق می‌کنم :(
یکی دیگه از دوستای صمیمیِ طلبه‌م هم هست که یه پیجِ سبک زندگی مذهبی داره اما واقعا کارش خیلی خوبه و داره زحمت می‌کشه و هنوزم با معرفت و بااخلاق و مثل سابق هست... کاسبی نمی‌کنه و واقعا دغدغه‌ی دین داره، گرچه خیلی کارِ عمیقی نمی‌کنه ولی هنوزم وقتی می‌بینمش مثل سابق هست و سندرم خود‌مهم‌پنداری نداره. اتفاقا خیلی خوب میدونه در چه سطحی هست و چه ضعف‌هایی داره و مخاطبش رو هم گول نمی‌زنه و باهاش صادقه. حتی هرازگاهی مثل دیشب بهم پیام میده و احوالپرسی می‌کنه. موندم با اون همه مشغله و دوتا بچه چطور فرصت می‌کنه...
بگذریم. این سندرم خودمهم‌پنداری عجب چیز عجیبیه و به نظرم زندگی بلاگرها خیلی هرز هست. اتفاقا دیروز رفته بودیم باغِ کتاب تهران و یه بلاگرِ دیگه که از قضا بعدا با همون دوستِ دورِ بلاگرِ ما رفیق شدند رو دیدم. من قبلا یه سر رفته بودم پیجش و واقعا حالم رو به هم زد پیجِ صورتیِ زردشون.
اولش نشناختمش. بلکه اون خانمِ بلاگر باهام چشم تو چشم شد، یه طوری که انگار باید بشناسمش!!!! فکر کنم تنها فردِ مذهبی اون روز در بخش کتاب کودکان من بودم که احتمال می‌رفت بشناسَتِش که منم نشناختمش :))))
۸. از هفت روز هفته ما حداقل یه روز خونه مامانم و گاهی دو روز، و حداقل یک روز خونه مادرشوهرم میریم. اگر قرار باشه بچه‌ها برن اونجا؛ خودم حتما باهاشون میرم. ولی خونه مادرشوهرم چون برادرشوهرم نامحرمه سختمه و ناهار بچه‌ها تنها میرن و برای شام به اتفاق همسر میریم اونجا و آخر شب برمی‌گردیم.
۹. با این حساب من خیلی آشپزی نمی‌کنم ولی اگر آشپزی کنم با دلِ و جون آشپزی می‌کنم...
۱۰. از وقتی لیلا به دنیا اومد و یک ماه بعدش درسای من شروع شد، تا الان، وقت سر خاروندن نداشتم و با این‌حال مامانم و مادرشوهرم مدام بهم یادآوری می‌کنند که باید زینب رو از پوشک بگیرم. همسرجان هم همین فاز رو گرفته و واقعا اعصابم خرد میشه وقتی بهم یادآوری می‌کنند.
۱۱. من به شدت از دندونام مراقبت می‌کنم. طوری که یک‌بار در دوران تجرد و یک بار بعد از ازدواج برای پر کردن رفتم دندان‌پزشکی و بعدها هم فقط به خاطر کشیدن دندون عقل مزاحم اطبا شدم. در این زمینه همسرجان دقیقا در نقطه مقابلِ منه. هر بار هم که استرسم زیاد شده، دندون عقلام درد گرفتند. معمولا نزدیک امتحاناتم اینطوری میشه و دقیقا امروز هم یکی از دندون عقلام شروع کرده به درد کردن :/
۱۲. از آبانِ پارسال تا الان، گاهی انقدر بهم فشار میاد که اعصابم به هم میریزه و عصبانی میشم و بچه‌ها رو هم از خشمم بی‌نصیب نمی‌ذارم. البته واقعا گاهی. در کل مامانِ مهربونی هستم. به جز درس و بچه‌ی کوچیک، ماجرای شپش گرفتن سرِ بچه‌ها هم داغونم کرد... اصلا باهام همکاری نمی کردند و دیوانه‌ام کردند رسماً...
۱۳. بچه‌های من خیلی میرن خونه‌ی همسایه. خیلی... تایم زیادی رو اونجا هستند و آسیب هم داشته ولی وقتی هم اجازه نمیدم گریه میکنند و یه جور دیگه‌ای اذیت می‌کنند. مخصوصا فاطمه‌زهرا شدیدا وابسته به وجود هم‌بازی بزرگتر از خودش هست. از وقتی طایقان بودیم اینطوری شد چون مدام با زهرا دختر نسیم‌جان که یک سال ازش بزرگتره بازی می‌کرد و عادت کرده حتما باید کسی بازی‌ش رو مدیریت کنه.
۱۴. نمیدونم گفتم یا نه ولی پارسال برای تولد فاطمه‌زهرا چند بسته آجره‌ی بزرگ خریدیم. حدود ده بسته و این خیلی زیاده. هوش فضایی و مهارت استفاده از دستش رشد کرده و من راضی‌ام. دیروز هم دو سه تا اسباب‌بازی جدید خریدیم ولی واقعا هرچی میره جلو بیشتر متوجه میشم که این چیزا اصلا به ارتباطات و صمیمیت خواهرانه دخترام کمک نمی‌کنه و ناراحتم.
۱۵. پارسال تابستون دیدیم دیگه کولر خونه جواب نمیده چون هم قدیمیه؛ هم سه طبقه بالاتره هم آب بهش نمی‌رسید هم سایه‌بون نداشت و هم چندبار دینام سوزونده بود. خلاصه کولر آبیِ دوستمون رو که نیازی بهش نداشت رو قرض گرفتیم و گذاشتیمش تو تراسِ خونه. الان هم بادش خیلی مستقیمه هم همه‌ی صداش میاد تو خونه. دیگه روم نمیشه هیچکس رو خونه‌مون دعوت کنم... خیلی بی‌ریخته.


این پست رو بعدا ممکنه بازم کامل کنم.

یه پست در مورد روز معلم و یه پست در مورد ادامه‌ی ماجرای ۲۵ خرداد هم باید بنویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه