صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۲۵ خرداد... ادامه

سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۱۳ ق.ظ

اون روز تا وقتی همسر اومد درس خوندم و بچه‌ها رو مدیریت کردم و انصافا دیگه جونی برام نمونده بود. ولی شاممون خیلی خوشمزه شد. ساندویچ مرغ بود. همسر هم خیلی خسته بود ولی تا می تونست از غذام تعریف کرد. خیلی خسته بود چون شب قبلش اصلا نخوابیده بود و ضمنا کارش هم خیلی پرتنشه :(
بعد از شام از خستگی خوابش برد. برای سومین شب پیاپی من بچه ها رو تنهایی خوابوندم. بعد رفتم و همسر رو از خواب بیدار کردم و گفتم امشب باید من شمع روشن کنم و آلبوم عکس ببینیم. بازم راضی بودم که ذوق نشون داد و یه ذره باهام همراهی کرد. چون دوباره خوابش برد! :)
اون شب با آرامش بیشتری خوابیدم. استرس‌ها و کلافگی‌هام تموم شده بود. نمی دونم چرا... شاید اثرِ دعای نسیمه جانم بود.
من توی این دنیا دو تا خواهر دارم. یه خواهر رضائی و یه خواهر ایمانی. خواهر ایمانیم اون روز برای بار سوم مادر شد... ظهری خبرش اومد و من خیلی خوشحال شدم. بهش زنگ نزدم که اذیت نشه چون حتی در بدترین شرایط هم پرانرژی و مهربونه. فقط وقتی ساعت ۱۷ توی لایو حمیدکثیری دیدم حاضر شده، (آخه چطوری!!!؟؟ آخر الزمانه!) براش دست تکون دادم :)
موقع شام بود که همسر یه خبر دلگرم کننده داد. من یقین می دونم که اثرِ دعای نسیمه جانم بوده. وقتی که داشت می رفت بیمارستان بهش زنگ زدم و شرح حال ازش گرفتم :) توی گروه دوستانمون هم نوشتم که نسیم رفت بیمارستان و التماس دعام از نسیم رو اونجا نوشتم با ایموجی گریه. نسیم بعدا پیامم رو دید اما گفت برام دعا کرده...
بازم من اولین نفری بودم که عکس نی‌نی جانم رو توی گروه گذاشت. حتی فرداش من زودتر از فاطمه خاله ی واقعیِ نی نی رسیدم و رفتم دیدنش. 
برای نسیم‌جان یه سبد گل بزرگ گرفتم. برای زهرا و نرگس، رفقای گلِ گلابِ دخترای گلِ خودم هم یه دست لباس خریدم که آبجی دار شدند.
خدا می دونه وقتی نسیمه رو می بینم چقدر حالم خوب میشه. کسی که درد و دلم رو میشنوه و نگفتنی ترین حرفام رو میدونه. تو همون شرایط سختش کلی با هم گپ زدیم. خدا رو شکر زایمانش از قبلی ها خیلی بهتر بود و خیلی خوشحال بودم براش. خیلی. یه ذره هم حرفای امیدوارکننده به هم زدیم. دلمون به هم گرمه و من میدونم یه روز میاد که صالحه‌ی سه دخترون و نسیمِ سه دخترون دستشون باز میشه، با شش دخترون میرن اینور اونور. کوه، جنگل، صحرا، پیک نیک، کیف می کنند. دخترا دو به دو دست هم رو میگیرن و آرزو می کنند هیچ وقت از هم جدا نشن. (هرچند همین الان هم همینطورند)
بعدش هم رفتیم کلاس اخلاق حاج آقا سلیمی و ساعت ۱۱ رسیدیم خونه. اون شب مجبور شدیم پیتزا بخوریم چون شام نداشتیم و هلاک بودم از خستگی. اتفاقا ظهرش هم پیش مامان اینا بودیم و غذا آبگوشت بود. مامان ابتکار به خرج داده بود :))) و توی آبگوشت به جای رب گوجه، رب انار ریخته بود :)))) ، من نتونستم خیلی بخورم چون با هر لقمه کلی دهنم آب می افتاد :)))) دیگه تقریبا قبل از رفتن به کلاس حاج آقا کامل ضعف کرده بودم :))) (خدایی اگر شما بودید چه می‌کردید؟ با مامانی که هیچ وقت یک غذا رو شبیه بارِ قبل درست نمی‌کنه و از هیچ دستور پختی پیروی نمی‌کنه؟؟؟)
فرداش جمعه، رفتیم باغِ کتاب و دقیقا وقتی هلاک از گرما و خسته از بغل کردن لیلا و بردن خریدهای کتاب و اسباب بازی و احتمالا نابود از اون همه پولی که زمین زده بودیم، در فاصله ۵ دقیقه‌ای خونه بودیم، متوجه شدیم که مامان اینا با رضا اینا همه با هم رفتند پارک آب و آتش :)
از با هم بودن هامون همین ها فعلا یادگاری مونه. هرچی میریم جلوتر با هم بودن سخت تر میشه. خدا باید کمک کنه و من باید معجزه دعا رو دریابم. همین رو میدونم...همین.
پ.ن: برای پایان‌نامه‌ام یک کتاب می‌خوام بخرم. اسمش اینه: با هم بودن، آیین‌ها، لذت‌ها و سیاست‌های همکاری.
پایان‌نامه‌ام داره به زندگیم گره می‌خوره بدجور...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۳۱
صالحه

نظرات  (۳)

۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۸ پیـــچـ ـک

سلام 

چه قدر خوب که اینقدر راحت این ور و اون ور میرید. ما سخت این ور و اون ور میریم.

ماشین دستت هست تنهایی؟ 

مامانت خیلی باحاله! همچنان داره توی آشپزی تجربه کسب می‌کنه! خوشم اومد از جسارتش.

آبگوشته خوشمزه بود حالا؟

پاسخ:
سلام. آخه ما خیلی دادار دودور میکنیم. اگه بیرون نریم خیلی حوصله‌مون سر میره😖 یعنی بعضا صبح تا شب خونه بودیم؛ ساعت ۱۰ دخترم گفته: کجا می‌خواهیم بریم و من گفتم هیچ جا! انقدر ناراحت شده ‌‌‌‌که نگو :(
الان که لیلا کوچیکه تنها با ماشین جایی نمیرم یا بابام یا همسرم یا مامانم... یکی میاد با اونا میریم.

کارای مامانم اصلا باحال نیستا!!!! یه بار امتحان کن آبگوشت با رب انار رو می‌فهمی چیه 😂 به انگلیسی به بابام گفتم آبگوشت با رب انار افتضاحه که مامانم نفهمه! آخه جالب بود که بابام تعریف می‌کرد :(
ضمنا رنگ و رو هم نداشت. سیاه بود :(
البته مامانم اختراع و ابداع زیاد داره. من اگر باشم سعی میکنم کمی جلوشو بگیرم. واقعا سخته! 😥

سلام

:))))) درباره غذای مادرت، خیلی باحال بود

تو خونه ما ، مادرم که دیگه آشپزی نمیکنن مگر مجبور باشن. پدرم غذا می‌پزن، به سبک خیلی مردونه :)) 

البته بنده خدا اکثر وقتها اختراعات خوشمزه می‌کنه ولی گاهی هم مجبوری بعد چند ساعت گرسنگی، به زور بخوری. 

خیلی بامزه است که اصلا نمیشه هم خرده بهشون گرفت! :)) 

 

پاسخ:
وای وای... بمیرم من برای دلِ تو! 
آخه چرا!!!!
مامانِ من که یه جوری همیشه از کار خونه و آشپزی حرف میزنه انگار ظلم شده بهش! من بچه بودم و راستی راستی داشت باورم میشد تا اینکه فکر کردم دیدم طفلک مردها که همش سر کارن!
خب البته مامانم شاغل بود از اول زندگی و سختی زندگیش زیاد بود. اما بازم بابام خیلی کمکش میده. فقط میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینجاست که غر زدن هم باعث میشه کارهای خودش دیده نشه و هم دیگران با طیب خاطر کمکش نکنند. فقط برای اینکه غر نزنه کمکش می‌کنند. گاهی هم باهاش لج می‌کنند داداشام :(

زنده باشی‌... چرا؟ چون مادرم آشپزی نمیکنن؟ 

مامان من مشکل حرکتی داره. در توانش نیست‌. سالهای زیادی میشه که ما در حسرت دستپختشون هستیم و خب این قضیه تو بارداریم خیلی برام سخت بود واقعا. 

البته الان شکرخدا از پارسال پیارسال بهترن. 

پدر من هم از وقتی مادرم مریض شد وارد عرصه شدن. البته از اولش کمک میکردن ها ولی کم. خیلی کم‌ 

پاسخ:
خب... پس ماجرا کلا فرق داره !
الهی که حالشون کامل خوب بشه. خیلی سخته. بازم الحمدلله پدرتون درک می‌کنند. خدا برای همدیگه حفظشون کنه. سایه‌شون رو بالای سرت نگه‌داره!

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">