صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

چیزهای ساده‌ای که نگفتم احتمالا...

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ

اگر حوصله ندارید همه‌ش رو بخونید، مورد ۷ رو بخونید. بقیه‌ش در مورد سبک زندگی‌م هست.
۱. از روزهای اول بارداری سرِ لیلا، طبعم عوض شده بود و ظرف شستن برام سخت بود. غر زدم سرِ همسر که چرا ماشین ظرفشویی رو نصب نمی‌کنی؟ اونم گفت اصلا خودم ظرفا رو میشورم. حالا الان یک سال و نیمه که ظرفا جمع میشن تو سینک تا آخر شب یا سرِ صبح، همسرجان اونا رو بشوره!!!
۲. هر وقت سرود ملی یا اذان پخش میشه؛ اگه باهاشون همراهی کنم و بخونم؛ اشکم سرازیر میشه. شاید این سوغاتی زیستنم در غربت در دوران کودکی هست‌. به صورت کلی احساسات رقیق ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی دارم ولی به جز این‌چیزا، برای چیزای دیگه اصلا راحت گریه نمی‌کنم و به شدت روحیه جنگجویی دارم.
۳. پارسال زمستون یه عبای مشکی خریدم. شبیه یه چادره که به جای سر، از روی شونه‌ها شروع میشه. منم همیشه با یه روسری بزرگ که لبنانی می‌بندمش می‌پوشمش. یه مقدار گردن درد داشتم اوایل به دنیا اومدن لیلا و این عبا خیلی کمکم کرد. ضمنا حجابش هم خوبه و فقط برای وقتایی که میرم خونه مادرشوهرم یا گاهی که میرم خونه مامان‌اینا یا وقتایی که قراره بریم طبیعت‌گردی یا توی مسافرت هست. هیچ وقت‌ هم وقتی بدون همسر قراره جایی برم یا فقط یه بچه همراهمونه نمی‌پوشمش چون در کل چادر بهتره. مامانم خیلی بدش میاد و میگه چادر رو گذاشتی کنار و بی‌چادر شدی و اینطوری خونه من نیا‌‌. مادرشوهرم یک بار هم به روم نیاورد. همسرم هم میگه تو چادرت رو کنار نذاشتی، فقط گاهی روسری‌ت رو میندازی روی چادرت.
۴. حدود دو میلیون پس‌انداز داشتم که امسال نمایشگاه کتاب مجازی همه‌ش رو کتاب خریدم. تا دو هفته هرروز پستچی می‌اومد و می‌گفت: چه خبره؟!!! میگفت تو کلِ محله کسی اینقدر کتاب نخریده :)
اون اواخر دیگه فقط در رو باز می‌کردم و کتاب رو میذاشت پشت در و می‌رفت. تا روزای آخر، دیگه با همه‌ی اعضای خانواده‌مون آشنا شده بود :)
۵. الان خیلی وقته که یادم نمیاد کی تلویزیون دیدم. اخیرا فقط سریال خاتون رو دارم تو یه پیج اینستاگرامی دنبال می‌کنم :) ولی می‌خوام از امشب وضعیت زرد رو از شبکه ۲ ببینم ولی بعیده موفق بشم. تایمش اصلا برای منِ بچه‌دار که شوهرم تازه اون‌موقع از سرِ کار میاد مناسب نیست.
۶. عید امسال یه مانتو و دو تا روسری خریدم برای دانشگاه رفتن. اما باید بگم از خرید مفصلِ سال ۹۹ که اینجا نوشتم چی خریدم و کلی هم حرف شنیدم، تا الان هیچ چیز خاص و به درد بخوری نخریدم و همه‌ی لباس خونگی‌هام پوسیده و کفش مناسب تابستونم هم پوسیده و فعلا اگر پول باشیم برای دخترا خرید می‌کنم. طفلی‌ها عاشق لباس چین‌چینی هستند.
من الان بیشتر از سه ماهه که به همسر گفتم برام عینک (طبی) بخر چون شیشه این عینکم خراب شده و دسته‌ش هم شکسته و عصبی‌م می‌کنه. اما هنوز موفق نشدیم بخریم...
فکر نکنید پول نیست. هست! گردشش هم بالاست ولی نمی‌رسه... به همین سادگی.
۷. یکی از فامیلای نزدیک دوستِ صمیمیم که منم باهاش دورادور دوستم و اتفاقا چند سال پیش به مناسبتی در موردش در این وبلاگ نوشتم؛ الان یه بلاگرِ حجاب استایلِ مذهبی در اینستاگرامه و حتی برند خودش رو هم در زمینه روسری و ... زده و هزاران دنبال‌کننده داره. چقدر پول شبهه‌دار پارو می‌کنند‌ و چقدر بدم میاد ازش که به با رسمِ دین داره سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین نسخه از حرف‌ها و رفتارهای دینی رو به خورد مخاطبش میده و برخلاف چهره‌ای که از خودش و همسرش توی پیج به نمایش میذاره؛ رابطه‌شون از نظر من خیلی قشنگ نیست و بعضا اگر من همچون رفتاری از همسرم ببینم، از غصه دق می‌کنم :(
یکی دیگه از دوستای صمیمیِ طلبه‌م هم هست که یه پیجِ سبک زندگی مذهبی داره اما واقعا کارش خیلی خوبه و داره زحمت می‌کشه و هنوزم با معرفت و بااخلاق و مثل سابق هست... کاسبی نمی‌کنه و واقعا دغدغه‌ی دین داره، گرچه خیلی کارِ عمیقی نمی‌کنه ولی هنوزم وقتی می‌بینمش مثل سابق هست و سندرم خود‌مهم‌پنداری نداره. اتفاقا خیلی خوب میدونه در چه سطحی هست و چه ضعف‌هایی داره و مخاطبش رو هم گول نمی‌زنه و باهاش صادقه. حتی هرازگاهی مثل دیشب بهم پیام میده و احوالپرسی می‌کنه. موندم با اون همه مشغله و دوتا بچه چطور فرصت می‌کنه...
بگذریم. این سندرم خودمهم‌پنداری عجب چیز عجیبیه و به نظرم زندگی بلاگرها خیلی هرز هست. اتفاقا دیروز رفته بودیم باغِ کتاب تهران و یه بلاگرِ دیگه که از قضا بعدا با همون دوستِ دورِ بلاگرِ ما رفیق شدند رو دیدم. من قبلا یه سر رفته بودم پیجش و واقعا حالم رو به هم زد پیجِ صورتیِ زردشون.
اولش نشناختمش. بلکه اون خانمِ بلاگر باهام چشم تو چشم شد، یه طوری که انگار باید بشناسمش!!!! فکر کنم تنها فردِ مذهبی اون روز در بخش کتاب کودکان من بودم که احتمال می‌رفت بشناسَتِش که منم نشناختمش :))))
۸. از هفت روز هفته ما حداقل یه روز خونه مامانم و گاهی دو روز، و حداقل یک روز خونه مادرشوهرم میریم. اگر قرار باشه بچه‌ها برن اونجا؛ خودم حتما باهاشون میرم. ولی خونه مادرشوهرم چون برادرشوهرم نامحرمه سختمه و ناهار بچه‌ها تنها میرن و برای شام به اتفاق همسر میریم اونجا و آخر شب برمی‌گردیم.
۹. با این حساب من خیلی آشپزی نمی‌کنم ولی اگر آشپزی کنم با دلِ و جون آشپزی می‌کنم...
۱۰. از وقتی لیلا به دنیا اومد و یک ماه بعدش درسای من شروع شد، تا الان، وقت سر خاروندن نداشتم و با این‌حال مامانم و مادرشوهرم مدام بهم یادآوری می‌کنند که باید زینب رو از پوشک بگیرم. همسرجان هم همین فاز رو گرفته و واقعا اعصابم خرد میشه وقتی بهم یادآوری می‌کنند.
۱۱. من به شدت از دندونام مراقبت می‌کنم. طوری که یک‌بار در دوران تجرد و یک بار بعد از ازدواج برای پر کردن رفتم دندان‌پزشکی و بعدها هم فقط به خاطر کشیدن دندون عقل مزاحم اطبا شدم. در این زمینه همسرجان دقیقا در نقطه مقابلِ منه. هر بار هم که استرسم زیاد شده، دندون عقلام درد گرفتند. معمولا نزدیک امتحاناتم اینطوری میشه و دقیقا امروز هم یکی از دندون عقلام شروع کرده به درد کردن :/
۱۲. از آبانِ پارسال تا الان، گاهی انقدر بهم فشار میاد که اعصابم به هم میریزه و عصبانی میشم و بچه‌ها رو هم از خشمم بی‌نصیب نمی‌ذارم. البته واقعا گاهی. در کل مامانِ مهربونی هستم. به جز درس و بچه‌ی کوچیک، ماجرای شپش گرفتن سرِ بچه‌ها هم داغونم کرد... اصلا باهام همکاری نمی کردند و دیوانه‌ام کردند رسماً...
۱۳. بچه‌های من خیلی میرن خونه‌ی همسایه. خیلی... تایم زیادی رو اونجا هستند و آسیب هم داشته ولی وقتی هم اجازه نمیدم گریه میکنند و یه جور دیگه‌ای اذیت می‌کنند. مخصوصا فاطمه‌زهرا شدیدا وابسته به وجود هم‌بازی بزرگتر از خودش هست. از وقتی طایقان بودیم اینطوری شد چون مدام با زهرا دختر نسیم‌جان که یک سال ازش بزرگتره بازی می‌کرد و عادت کرده حتما باید کسی بازی‌ش رو مدیریت کنه.
۱۴. نمیدونم گفتم یا نه ولی پارسال برای تولد فاطمه‌زهرا چند بسته آجره‌ی بزرگ خریدیم. حدود ده بسته و این خیلی زیاده. هوش فضایی و مهارت استفاده از دستش رشد کرده و من راضی‌ام. دیروز هم دو سه تا اسباب‌بازی جدید خریدیم ولی واقعا هرچی میره جلو بیشتر متوجه میشم که این چیزا اصلا به ارتباطات و صمیمیت خواهرانه دخترام کمک نمی‌کنه و ناراحتم.
۱۵. پارسال تابستون دیدیم دیگه کولر خونه جواب نمیده چون هم قدیمیه؛ هم سه طبقه بالاتره هم آب بهش نمی‌رسید هم سایه‌بون نداشت و هم چندبار دینام سوزونده بود. خلاصه کولر آبیِ دوستمون رو که نیازی بهش نداشت رو قرض گرفتیم و گذاشتیمش تو تراسِ خونه. الان هم بادش خیلی مستقیمه هم همه‌ی صداش میاد تو خونه. دیگه روم نمیشه هیچکس رو خونه‌مون دعوت کنم... خیلی بی‌ریخته.


این پست رو بعدا ممکنه بازم کامل کنم.

یه پست در مورد روز معلم و یه پست در مورد ادامه‌ی ماجرای ۲۵ خرداد هم باید بنویسم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۲۸
صالحه

نظرات  (۴)

سلام عزیزم... الان خونه مادرم اینها هستم و هیچ کتابی با خودم نیاوردم. نرگسم هم آرومه... فلذا کل مطلبت رو خوندم و میخوام کلی هم برات بنویسم:) 

۱) اره راست میگی! الان یادم اومد که من هم خییییلی اینجوری شده بودم و تقریبا تنها ویاری که داشتم، بوی ظرف های کثیف بود. + گوجه! :) 

اوائل همون لحظه میشستم، قبل اینکه بو بگیرن. اما بعدا که یکم سنگین شدم و خوابالو، فقط سفره رو تا می‌کردم حتی ظرفا رو تا آشپزخونه هم نمی‌بردم. اون وقتها داستان داشتم... بعدا که خستگیم در میرفت، می‌بردم تا دم سینک سریع میذاشتم و بدون نگاه کردن بهشون برمی‌گشتم. بعدا میگفتم همسرم یه آب روشون بگیره که بوشون بره... 

دیگه گاهی هم که مجبور بودم هر طوری هست بشورم شون، بعدش یه اناری سیبی چیزی بخورم که تهوعم بره. 

چه دورانی بودها! کلا یادم رفته بود! 

*

۳) اتفاقا صالحه! من همین یکی دو روز پیش داشتم به همین قضیه عبا فکر میکردم. 

من هم یه عبای مشکی دارم، دقیقا به گشادی چادر. این رو برای توی راه دوختم، وقتایی که میریم شهر همسرم همیشه چالش حجاب دارم، چون مسافت خیلی زیاده و چادر رو نمیشه اونهمه ساعت روی سر نگه داشت. همیشه مانتوهای بلند می‌پوشیدم و فقط در صورت توقف، چادرمو سر میکردم. خب الان که گزینه شیردادن و بچه بغل کردن هم به چالش ها اضافه شده، عبا واقعا خوبه. ولی هنوز دلم راضی نشده بپوشمش:( 

اون روز یه پیاده روی خیلی مختصر با نرگس داشتم با چادر بحرینی، ولی چون خیلی باد میومد خییییلی اذیت شدم. هی باید این جلوی چادر رو می‌گرفتم و ... خب اگه عبا بود با یه روسری بلند، دیگه دستهام راحت بود، پایینش هم زیر پام نمی‌رفت که بخوام نگران افتادن با بچه باشم و اتفاقا حجابم هم حفظ تر بود. 

چون عبام از این جینگیلی های تبرجانه نیست‌. دقیقا مشکی چادری و کاملا ساده است... 

حالا فکر کنم یه روسری مشکی بلند بخرم، دلم راضی میشه بپوشمش... 

من گاهی که مجبورم تنها با بچه برم جایی، میترسم از بلندی چادرم، روی پله و ...، چون بچه رو دو دستی کنترل می‌کنم، دستی برای بلندکردن چادر نمی‌مونه. 

چادر قجری هم خیلی خوبه برای مادرها، چندباری که اون رو پوشیدم از بحرینی خیلی بهتر بود‌. 

یه فکری هم دارم که جلوی بحرینیم رو زیپ بزنم، هی باد میزنه جلوش باز میشه اعصاب من به هم می‌ریزه. 

*

۷) امان از این بلاگرها... همین دیروز داشتم برای یکی توضیح می‌دادم که پشت صحنه اکثر این پیج ها چقدررر سرد و غیرواقعیه... به خدا که غیرواقعیه! 

چقدر از همین مردم و فالورهای حسرت بارشون پول درآوردن و همون پول رو باز زدن تو سر فالوورها، خدا عالمه! 

*

۹) درمورد این بهت حسودیم شد 😁 ینی چی اصلا؟! 

 

وای صالحه... تو بارداری... یه آدمی شده بودم من که نگو:) همش دنبال این بودم یکی ما رو دعوت کنه، غذای آماده بخورم :)  اصلااا به غذاهای بیرون میل نداشتم، بدم میومد، حتی از دوست داشتنی‌ترین غذاهام. ولی اگه می‌دونستم یکی با محبت برام غذا می‌پزه، با کله می‌رفتم! :) 

حتی یه بار انقدر حالم بد بود، به همسرم گفتم برو یه نیمرو بذار برام. 

ویارم این بود کسی که دوستم داره برام غذا بپزه 🥴 خوشمزه ترین غذاهایی که خودم می‌پختم، برام هیچ لذتی نداشت!! خدایا چه دورانی بود! 

این شد که خدا لطف کرد منو حدود دوماه استراحت مطلق کرد که دیگه فقط غذای آماده بخورم😎 

*

برای دندون دردت سیر رو امتحان کن

پاسخ:
سلام مروه جانم. اتفاقا چه حسن اتفاقی. من الان پشت سیستمم و جوابت رو میدم :)
1. من ویار نداشتم. دستم درد میگرفت اگر می خواستم ظرف بشورم. بدنم سرد بود و گردش خونم کُند بود. برای همین خیلی برام سخت بود. کمر درد هم می گرفتم و تازه جلوی سینک اذیت میشد شکمم. اما همسرم هم خیلی سریع تر از من میشوره هم مشکل آب گرم و سردمون اذیتش نمی کنه ولی اعصاب من رو خرد می کرد این مساله.
3. پله بالا رفتن رو بگو....
7. هرز هرز هرز
9. خب بازم من مشکل تو رو دارم. گاهی وقتا حس می کردم کسی که غذا رو درست کرده، دوست نداره من خیلی بخورم (نمیگم کی.. چون گاهی اینطور بود گاهی هم نه) اینطوری بود که حتی گاهی گرسنه می موندم و نتیجه این که توی خونه دوست دارم با اون موادی غذا بپزم که بقیه براشون مهم نیست من دوست دارم...
منم غذای بیرون رو اصلا دوست نداشتم و ندارم. حتی با اینکه همسر کلی هزینه می کرد و از بهترین تهیه غذا می خرید :(

چه ویار با نمکی :) باید به همسرت حسابی آشپزی یاد بدی. من که تیغم به مصطفی نمی بره. حاضره کلی پول بده اما آشپزی نکنه :|
الحمدلله...
10. الان کلاس استادِ جان بود. جبرانی مون مجازی بود. قشنگ داشتم گوش می دادم دندون دردم خوب شد! از استرسه... عفونی نیست که با سیر خوب شه.

سلام عزیزم

منم به عبا فکر کردم

ولی مثل همه خانمهای چادری دیگه، دلم راضی نمیشه

والبته مطمئنم همسر هم اصلا رضایت نمیده

درنتیجه با همون چادر عربی زیپ دارو کش دار عزیزم راحتم

البته اگه کج و کوله شدن بالای روسری بخاطر وول خوردن بچه رو درنظر نگیریم!!

 

چجوری از دندونات مراقبت میکنی؟ 

من خیلیییییی دندونام داغون شده

میگن بخاطر بارداری و شیردهیه

ولی الان شما اینجوری میگی نظرم عوض شد 

پاسخ:
سلام عزیزجان
خب چون ما شدیدا ذهنمون قالب گرفته. چادر برامون همون حجابه. اونم یه مدل خاص؛ یه رنگِ خاص و ... 
در حالی که اینطور نیست که رابطه‌شون این-همانی باشه.
مثلا میگیم مسکِر و شراب؛ رابطه‌شون این-همانی هست اما در مورد حجاب و چادر اینطور نیست.
دست برقضا و از بدِ روزگار، گاهی این چادرِ معمولی که برای همه خانم‌ها هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه و حجابشون باهاش کامله؛ برای ما مامان‌‌ها جواب نمیده و باعث به هم خوردن حجابمون میشه.
من موافقم که نباید عبا پوشیدن رو در جامعه رواج داد. خودمم ترجیحم چادره واقعا. اما یه نکته هست و اون اینه که ما باید تفکرِ حجاب رو در جامعه رواج بدیم و تبرج رو از جامعه بزداییم :)
تا وقتی تبرج هست، حتی چادر هم از شرش در امان نمی‌مونه...

دندون‌ها: هرشب مسواک با کمترین حد خمیردندون ترجیحا از نوع بدون فلوراید. قبل از مسواک هم خمیردندان
گاهی هم بعد از بعضی غذاها سریع نخ دندون می‌کشم.

بعد از مسواک زدن دیگه چیزی نمی‌خورم. مگر آب.
شیرینی‌جات هم کم مصرف می‌کنم، اگر بخورم هم آبی چیزی می‌خورم که خیلی توی دهنم نمونه... البته این کار رو همیشه انجام نمیدم ولی خیلی موثره قطعا.
مشکل معده هم نباید داشته باشی... اکثرا در دوران بارداری به خاطر مشکل معده و ویار و تهوع و خرده خوری ها دندون‌ها خراب میشن.
در شیردهی دیگه واقعا باید سعی کنیم به خودمون برسیم. چاره‌ش فقط اینه‌‌. آمپول تقویتی و مولتی پریناتال و ...

بله

امان از تبرج

 

دندان:یادم اومد چرا دندونام خراب میشه زیاااااد!!! چون آدم مسواک زنی هستم اصولا قبلا درمورد خرابی دندونهام خیلی قک کرده بودم نتیجش رو یادم رفته بود😅

من در دوران شیردهی نصف شب ها به دنبال شیرینی میگردم... و این خیلی برا دندوام بده

یه چیز دیگه اینکه اصلا به خودم نمیرسم

قرص نمیخوردم که طب سنتی عمل کنم... اونم دریغ از دانه ای بادام که برا خودم بشکنم...

خب بچه اول و دوم و سوم واقعا از نیرو و توان جوانی گرفته شد و الان کم کم داره خودش رو نشون میده

کمر درد و خرابی دندان و ریزش مو و...

متاسفم برا خودم

پاسخ:
حالا هم دیر نشده که! فدای سرت.
دندون پزشکی میری و همه‌شون درست میشن. بعدش دیگه مراقب باش. مثلِ من که چندین دندونِ پر شده دارم! 

من اگر درس نداشتم الان حتما کلاس ورزش ثبت نام می‌کردم (کلاس‌های آنلاین هستند) که توی خونه ورزش کنم. چون بعد از یه مدت بیگاری کشیدن از بدن، اگر ناگهانی ولش کنی و بهش استراحت بدی، بلغم زیاد میشه و چاقی بدی میاد سراغِ آدم. با ورزش باید به دم تبدیلش کرد.
کاری نداره...
شروع کن به خودت برس و ورزش کن و ...
امیدوار و قوی
۳۰ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۲ پلڪــــ شیشـہ اے

کاش میشد اینجا صدای ضبط شده گذاشت. خیلی سخته برام تایپ کردن. چون فرصتم محدوده.

واقعا نوشته های شما رو دوست دارم. حسش برام مثل سریالای خانوادگیه دلچسبه.

در مورد بندهای مختلف صحبت دارم، اما نمیشه که بنویسم.

:*

خدایا یک قابلیت ضبط صوت هم اضافه بشه به وبلاگ

پاسخ:
عزیزم🥰 ممنونم که می‌خونی و دوست داری
عیبی نداره... میفهممت کاملا.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">