صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دقیق‌تر، نزدیک‌تر ۳

يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امتحانِ چهارشنبه با یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین اساتید‌مون بود. یه ارائه ۸ نمره‌ای سر کلاس داده بودیم که آخرش هم استاد نگفت بهم چند داده. توی یک ساعت و نیم یک مبحث مهم رو تدریس کردم و مختصر و مفید جانِ کلام رو گفتم. بعد استاد به همکلاسیمون که ساکت و مودب می‌نشست پشت میز و هرجا استاد بهش اشکال وارد می‌کرد هیچی نداشت برای گفتن و چهارجلسه وقتِ ما رو برای ارائه‌ش گرفت!! گفته که بهت نمره بیشتری میدم به خاطر ارائه‌ات😭. استاد سرِ امتحان که نیومد اما امیدوارم باهامون مهربون باشه. مخصوصا با من. کلا سر کلاس هم که بودم باورش نمیشد که مثلا یه زن بتونه جواب سوالات فقهی و حقوقی رو سریع بده. ولی من برگه‌ام رو خیلی خوب نوشتم. واقعا دلم برای نمره‌ام از حالا میسوزه که افتادم گیرِ این استاد.
پنج‌شنبه رفته بودیم خونه مامان، چون جلسه روضه داشت. مامان به خاطرِ کار خونه و پذیرایی و سخنرانی! و ... حسابی خسته شده بود و منم هیچ‌کاری نکرده اما خسته بودم. برای همین عصری دیگه طاقتم طاق شد و زنگ زدم به همسر که بیا ما رو ببر. اومد و گفت که بریم جلسه حاج‌آقا. گفتم خسته‌ام نمیام. گفت دوستت حورا اومده خونه آبجی‌ت نسیم. برو اونجا پیششون.
واقعا با اکراه رفتم چون درسم رو اصلا نخونده بودم. ولی رفتم و اتفاقا نه؛ مثل همیشه کلی خوش گذشت. مادرشوهرِ نسیم هم اونجا بود و من تازه فهمیدم اونی که با مادرشوهرش و اخلاقای خاصش داره جهاد می‌کنه، نسیمه است. :)))
حورا اینا هم می‌خواستن برن یه جای دیگه شب بخوابن اما ما نذاشتیم و اوردیمشون خونه‌ی جارو نزده و نامرتب و بمب ترکیده‌ی خودمون! والااا. مگه دست خودشونه؟
تا نزدیکای صبح با حورا فک زدیم. بیشتر در مورد نوعِ تعامل با خودی‌ها و حزب اللهی‌ها. مساله چالش‌ها با مامانم رو هم که بهش گفتم؛ چون الان چند ساله که تخصصی داره در حوزه خانواده کار می‌کنه، در چند جمله مشکلم رو حل کرد.
اصصصصلا باورم نمیشد اینقدر ساده باشه راه حلِ مشکلم. گفت مامانت رو تایید کن. ازش تعریف کن. قبل از اینکه بخواد خودش رو بهت اثبات کنه؛ بهش بگو قبولش داری. از کارهای ساده‌ش تقدیر و تشکر کن...
راستی که مامان واقعا به همینا نیاز داره. سال‌هاست انتقاد شنیده از نزدیک‌ترین کسانش. حتی مادرش هم تاییدش نمی‌کنه گاهی. منم اگر جای مامان بودم تلخ میشدم و سعی می‌کردم دور خودم رو پر کنم از حرفا و کارهایی که به واسطه اونا تایید بگیرم. کاملا ناخودآگاه روضه می‌گرفتم که دوستام بیان بگن دمت گرم که ما رو به این واسطه جمع می‌کنی تو مجلس اهل بیت. دمت گرم که بهم گفتی فلان دمنوش رو بخورم و کمکم کردی مشکلم حل بشه. دمت گرم که فلان چیز رو ازت خریدیم و راضی بودیم، چقدر جنسش خوب بود...
حورا‌ جان... ممنونم.
اولِ صبح فاطمه کوچولوی حورا از خواب پاشد و تمام بچه‌های دیگه رو بیدار کرد. ما هم مجبور شدیم بلند شیم. حورا رخت‌خواب‌ها رو جمع کرد و من صبحانه آماده کردم و لباس‌هایی که به خاطر مشکلِ لباس‌شویی تلنبار شده بودند رو انداختم تو ماشین.
صبحانه خوردیم و زود رفتند. حیف.
من زود شروع کردم به درس خوندم و چقدر هم استرس داشتم. امتحانِ شنبه؛ امتحانِ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین استادهام که ترم قبل ازش ۲۰ گرفته بودم، بود. دلم نمی‌خواست نمره‌ام کم بشه ولی واقعا سخت‌ترین امتحان ما از نظرِ خودم و به اذعان همکلاسی‌هام همین بود چون منبعش یک کتاب قطور و یک جزوه سخت از یک کتاب قطورِ دیگه بود که خط به خطش نکته بود. فقط به خاطر توصیه‌های استادِ جان و خوشحالیِ استادِ دوست‌داشتنی‌م خوندم.
اما چه میشه کرد جمعه بود و دلِ من و خانواده بیرون رفتن می‌خواست. آخرش هم رفتیم بیرون و اول هم مجبور شدیم بریم خونه مادرشوهر چون باید می‌رفتیم اونجا :) بعد رفتیم حرم سیدالکریم و نسیم‌اینا هم اومدند و ما با ۶ تا بچه کلی صدقه گذاشتیم کنار که چشم نخوریم.
بعدش هم فاطمه‌زهرا پاش رو کرد توی یک کفش که من کفش لازم دارم. ساعت ۹ و نیم شب مجبور شدیم بریم بازار چون با زبان خوش نتونستیم راضی‌ش کنیم. نهایتا ساعت ده و نیم اینا با دو جفت کفشِ صندلِ نانازِ مشکی که مناسب محرم و لباسای مشکی قشنگشون باشه رسیدیم خونه و شام خوردیم و خوابیدیم. من نیم ساعت قبل از خواب درس خوندم بازم اما صبح، استرس، بدن درد و خواب آلودگی داشتم و خیلی دلم می‌خواست بخوابم. هی چند صفحه می‌خوندم هی می‌خوابیدم. آخرش هم همسر بعد از ناهار، ساعت ۲ بچه‌ها رو برد خونه مامانم و منم ساعت ۳ شروع کردم به اسنپ گرفتن و رفتم دانشگاه و دو دقیقه به شروع امتحان رسیدم.

همکلاسی هام همیشه میگن اصلا چیزی خاطرشون نیست و نخوندند ولی خوب نمره میارن. جالبه. من تقریبا دو سه دور همه چیز رو خونده بودم ولی بازم داشتم می‌خوندم. اونا بی‌خیال!
استادِ دوست‌داشتنی هم اومدند و امتحان به مدت یک ساعت و نیم مغزِ من رو در حالِ فعالیت کامل نگه‌داشت و دستم هم درد گرفت انقدر نوشتم. استاد مدام همه چیز رو چک می‌کردند: خوش خطی، سوالِ یک؛ سوالِ دو، نقدِ خودتون رو بنویسید چون امتیاز داره و  و و...
برگشتنی هم با اسنپِ من اومدند و تا مترو هم مسیر بودیم. استاد قبلا هم بهم گفته بودند که ترمِ قبل، باورشون نمی‌شد من بالاترین نمره رو بیارم اما... نمیدونم.... شاید پسِ ذهن بعضی از آقایون اینه که خانم‌ها نمی‌تونند. چون بچه دار هستند و چون خانه‌دار هستند و...
استادِ دوست داشتنی می‌گفتند از ظواهر برگه‌ها معلومه که من خوب نوشتم. باید دید چند میشم.
عصری خونه مامان‌اینا، هم تکنیک‌های حورا‌جان رو انجام دادم و به زیبایی نتیجه گرفتم و هم اون ایده‌ای که در مورد مشکل مهدی به ذهنم رسیده بود رو به مامان‌ و بابا گفتم و جالبه که یک ساعت بیشتر بحث کردیم اما همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و با پیشنهادم هم موافقت شد. دلیلش هم همون تکنیک‌ها بود...
اما در مورد مشکل مهدی و مشکلات نوجوان‌ها شاید بعدا نوشتم‌. خیلی حرف دارم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۱۲
صالحه

نظرات  (۳)

طولانی بود ولی همشو خوندم😅

امان از استاد بد و خدا خیر بده استادای خوبو.

امیدوارم موفق باشید

ما که سینگلیم برا کارای دانشگاه وقت کم میارم 🤦🏻‍♂️ مدیریت زمانم افتضاحه انگار

ماشاءالله بهت

انرژی میگیرم از خوندنت

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">