صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آخرِ قصه‌ی نمره‌ی ۱۶ استادِ جان

يكشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۵ ب.ظ

اما بشنوید از آخرِ داستانِ نمره‌ی ۱۶ من و استادِ جان.
روز سوم از پوشک گرفتن بود که عصری همه‌ی بچه‌ها خوابیده بودند. من خوابم پریده بود و نشسته بودم روی مبل که دیدم دوستم خانم سین (مستمع آزاد کلاس استادِ جان) در واتساپ برام صوت فرستاده که می‌خواستم بهت زنگ بزنم اما در دسترس نبودی و یه خبر خوب دارم برات و باید بهم مشتلق بدی.
من شروع کردم به گرفتن یه شارژ تپلِ همراه اول که بهش زنگ بزنم که دیدم خانم سین زنگ زد. خیلی خوشحال بود. بهم گفت دیدم با وضعیت واتساپت خیلی حالت خوب نیست، گفتم بهت یه خبر خوب بدم...
هی میگفت مشتلق چی میدی؟ منم با خنده میگفتم خب شما چی دوست داری؟ اونم هی میخندید میگفت سفر کربلا! گفتم کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی... من نصیب خودم نمیشه. گفت مشهد... گفتم دعا میکنم. گفت حالا این شد یه حرفی و البته شیرینی سرِ جاش محفوظه... برو تو سامانه جامع آموزش، یه دقیقه برو نمراتت رو نگاه کن...
لب تاپ رو باز کردم و سامانه رو بالا آوردم، دیدم توی کارنامه‌م ۳ تا بیست هست!!!
دیگه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. از ذوقم به خانم سین فقط میگفتم شما نمیدونید من دو روزِ تمام به این نمره داشتم فکر می‌کردم. دو روزِ تمام! اصلا سابقه نداشت اینقدر ذهنم درگیر بشه.
بعد خانم سین با خوشحالی و مهربانی تمام تعریف کرد و گفت: به استاد زنگ زده بودم در مورد مساله‌ای باهاشون صحبت کنم، آخرش یاد شما افتادم که گفتی نمره‌ت ۱۶ شده و به استاد که گفتم، گفتند که من به خانم فلانی بیست دادم که! حتما اشتباه شده... بعد هم ازت شاکی شدند که چرا به خودشون نگفتی...
بله! این همه سناریو چیدم و همه‌ش غلط بود! همه‌ی ماجرا فقط یک اشتباه ساده بود. نمی‌دونم حکمتش در چه بود که شبِ دوم که ذهنم خیلی مشغول بود و خوابم پریده بود، تفال زدم به قرآن، آمد: و ان تصبروا خیر لکم
حتی این اواخر برای خودم شعر میبافتم: طی (قطع) این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
یا مثلا وقتی داشتم یادداشت برداری می‌کردم برای پایان نامه توی دلم خطاب به استاد می‌گفتم:
اصل تویی من چه کسم، آینه‌ای در کفِ تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
خلاصه که گفتگوم با خانم سین که تموم شد، ۹ دقیقه به اذان مغرب بود. سریع تماس گرفتم که عذرخواهی کنم.
بعد از سلام و علیک  پرسیدم استاد از دستم که ناراحت نشدید؟ من می‌خواستم حضوری بپرسم ازتون :')
و این چنین شد که استاد برای بار دوم گفت چرا به من نگفتی؟ چرا راحت طرح نکردی مساله رو؟ اگه خانم سین به من نمی‌گفت من اصلا نگاه نمی‌کردم و نمره‌ت رو تغییر نمی‌دادم و بعدا هم روسیاهیش می‌موند به من که چرا دقت نکردم. گفتم آخه استاد خیلی بعید بود که اشتباه بشه در ثبت نمره، استاد گفتند حالا که شده!

من از خجالت آب داشتم میشدم و فقط شرمنده بودم. گفتم آخه استاد گفتید اعتراض نزنیم که اگر بزنیم نمره پایین‌تر میدید! استاد گفتند یادته که گفتی فلان استاد بهم ۱۷ داده و من گفتم خب محترمانه بهش بگو! اون پیامک تشکر رو که فرستادی من فکر کردم نمره ۲۰ رو دیدی(خودِ استاد چقدر ذوق داشتند اون روز انگار)... برو به جانِ خانم سین دعا کن که به من گفتند و ... :)
خلاصه که استادِ جان دید من چقدر خوشحالم گفتند که عیبی نداره؛ عید غدیر هم نزدیکه و این باشه هدیه غدیرت. (چون که استادِ جان سادات هستند.) گفتم نه نه نه نه استاد! این حساب نیست :))))
استاد هم خندیدند و گفتند باشه، اونم باشه بعدا :)))
گفتم استاد دعا کنید.. این چند روز هم از اون پیام آخری که در ایتا دادید و گفتید انگار روی پایان‌نامه متمرکز شدی، من اصلا تمرکز نداشتم و اعصابم به خاطر یه مساله مادر فرزندی تحت فشار بود و... دارم بچه رو از پوشک می‌گیرم.
استاد گفتند نه... نه... اعصابت آروم باشه. به این کارهای بچه‌هات به عنوان خیر و برکت‌های کارت نگاه کن. هر وقت گره برات ایجاد شد در کارت و درست و ... کارت رو حواله بده به این بچه‌ها. این ها به معنای واقعی کلمه برکت کار تو هستند...
شرمنده شدم و گفتم ممنونم که امید میدید بهم استاد.(خواستم بگم ممنونم استاد که اینقدر به این چیزها باور دارید ولی زبانم نچرخید)
استاد گفتند نه اینکه فکر کنی برای دلخوشی تو میگم؛ واقعا ایمان دارم به برکت این بچه ها (جملات استاد عینا خاطرم نیست اینقدر هیجان زده بودم...)

این بار به استاد گفتم که من فقط به عشق اینکه گفتید بخوان که بالاترین نمرات رو بگیری؛ همه درس‌ها رو برای ۲۰ خوندم.
و بعد استاد گفتند کار خوبی کردی. اصلا اون نمره بیست هم که دادم به این معناست که بهترین آرزوها و امیدها رو برات دارم و در بهترین جایگاه‌ها و استادی و بعدا هیئت علمی و ... ببینمت. به فاطمه‌زهرا و دخترها سلام برسون و خداحافظی کردند...
واقعا روی ابرها بودم. وضو گرفتم. نمازم رو خوندم و فقط به این فکر می‌کردم که چرا اینقدر بچگانه رفتار کردم... چقدر محاسباتم غلط و بدبینانه بود.
دوباره رفتم پیامک‌های آخرمون رو خوندم:
+سلام علیکم استاد. باز هم ممنون به خاطر وقت و انرژی‌ای که برای ما دانشجوهاتون میگذارید. من کم کم کارم رو شروع می‌کنم و خدمتتون ارسال می‌کنم.
_سلام نمرات تون در سامانه ثبت شد به امید اینکه إن شاءالله همیشه بهترین و موفق ترین باشید. و هو المستعان
+بی نهایت متشکر و ممنونم استاد.
_جایزه فاطمه زهرا یادت نره
+چشم استاد
کی فکرش رو می‌کرد؟ هیییعییی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۲۶
صالحه

نظرات  (۳)

۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۳:۰۳ زهرا یگانه

سلام، داستان‌های شما و استادِ جان‌تون رو که میخونم یک حس عجیبی بهم دست میده. یاد ِ استاد ِ جان ِ خودم میوفتم... خدا حفظشون کنه براتون و ان شاء الله با موفقیت این پروسه رو پشت سر بذارید. 

میشه بپرسم چه رشته ای میخونید؟ 

پاسخ:
سلام عزیزم.ممنونم از دعای خیرت.
واقعا استادم، فقط استادِ راهنما یا یکی از دروسم نیست. استادِ فکرم شده. اگه همچین استادی داری قدرش رو بدون...
من معارف انقلاب اسلامی می‌خونم دانشگاه تهران 

سلام علیکم

الحمدلله.

عیدتان مبارک!

پاسخ:
سلام. ممنونم.
عید شما هم مبارک با تاخیر :)
۰۱ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۶ زهرا یگانه

استاد جان ِ من به رحمت خدا رفتن...نمیدونم، ولی دوست داشتم بگم: قدر ِ تک تک ِ لحظاتی که با استاد ِ جانت در ارتباط هستی رو بدون. و مطمئن باش که به سختیش می‌ارزه. 

پاسخ:
خدا رحمتشون کنه. چشم... واقعا همینطوره... گرچه سختی‌هاش هم خیلی شیرینه.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">