صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دقیق‌تر، نزدیک‌تر...

دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ

اگر اشتباه نکنم چهارشنبه بود که برای بار سوم به سرم زد حرکات کششی پا و کمر رو سرخود و بدون آمادگی و گرم‌کردن انجام بدم و برای بار سوم دچار مشکل شدم. این‌بار البته مطمئن نیستم دلیلِ مریضیم فقط این بوده. صبح پنج‌شنبه هم چند قلپ شیر سرد ناشتا خوردم و حسابی معده درد گرفتم‌. حالم به قدری بد بود که حوصله خودم رو هم نداشتم. گاهی هم از درد به خودم می‌پیچیدم. مامان تلفن کرد و متوجه احوالم شد. به همسر هم گفتم. اونم بدون اینکه با من هماهنگ کنه به مامانم سفارش کرد برید پیش صالحه.
مامان که اومد، خودش دلگرمی بود. کاش دست به هیچ‌چیز نمی‌زد‌. کاش فقط می‌نشست کنارم. اما با خودش کلی خرت و پرت آورده بود. برامون بارهنگ عرق‌نعنا درست کرد. بچه‌ها هم دل‌درد داشتند اما خیلی زود خوب شدند ولی من نه. مامان همینطور که کار می‌کرد شروع کرد به ربط دادن همه‌چیز به همه‌چیز.
قبلش بگم که واقعا اون روز حالم بد بود. ای‌کاش مامان درک می‌کرد حالم رو. دو سه بار سرِ زینب داد کشیدم. یک بار چون کل آب قمقمه رو ریخته بودند روی موکت. اونم یه قسمتی‌ش که احتیاط نجاست پاکی داشت. یه بار دیگه رو هم وقتی داشت با فاطمه‌زهرا بازی می‌کرد و برای بار چندم با وجود تذکرهای من، دست لیلا موند لایِ در کمد و کلی گریه کرد.
از طرفی حالِ جمع و جور کردن نداشتم و از طرفی حال آشپزی نداشتم.
این وسط مامان به جای اینکه محیط رو آروم نگه‌داره؛ گونیِ گردوها رو آورده بود که بشکنند ولی چه شکستنی؟! اگه من نبودم واقعا خونه‌م کن فیکون میشد. مجبور شدم قید استراحت رو بزنم و بشینم پیش حضرات.
بار سوم داد زدنم وقتی بود که زینب کلی گردو ریخت تو بشقاب سوپش.
مامان دیگه خیلی عصبانی شد و تهدید کرد که دیگه نمیاد خونه‌مون.
می‌خواستم از ناراحتی و عصبانیت هم‌زمان دق کنم...
همونجوری که زیر لب غرولند می‌کردم گفتم غلط کردم تا راضی شد.
ولی بازم ادامه داد. می‌گفت همه این رفتارات و داد زدن‌هات به خاطر استرس امتحاناتت هست.
واقعا نمی‌دونستم با چه زبونی به مامان بگم من استرس ندارم و امتحان شنبه برام راحته و ضمنا اگه خودت استرسی بودی و شب امتحانی، قرار نیست بقیه هم همین باشند. حیف که هیچ‌وقت گوش نمیده‌.
کلی جلوی فاطمه‌زهرا تخریبم کرد و همه‌ی گناهانم رو نوشت به حسابِ ارشد_ دکتری خوندنم!
واقعا مغزم داشت سوت می‌کشید... دیگه سکوت کردم. رفتم تو لاکِ خودم. خسته شدم.
مامان اگه نبود و نمی‌اومد حال نداشتم به بچه‌هام یه ناهار بدم. همونجوری حالمون بد می‌موند. مامان فرشته نجاتم بود اما ای‌کاش زبونش نرم و مهربون بود.
جلوی بچه‌ها از این می‌گفت که داد زدن چقدر بده و خیلی راحت با نسبت دادن این کار به من و دائمی جلوه دادنش تخریبم می‌کرد. وقتی به فاطمه‌زهرا گفتم قدیما مامان باباها بچه‌هاشون رو کلی کتک می‌زدند، حتی کتک رو توجیه کرد و گفت از داد زدن بهتره!!!!! جل الخالق!
انقدر حالِ روحیم رو خراب کرد که با وجود اینکه بچه‌ها رو برد خونه‌شون و تونستم دو سه ساعت با لیلا بخوابم اما وقتی همسر اومد هم کلی گریه کردم... هیییعی. بیچاره همسر که با خبر خوبِ رتبه اول شدنش تو فلان همایش نمی‌دونم چی‌چیِ کشوری اومده بود خونه ولی حالش گرفته شد و حتی نمی‌خواست این خبر خوب رو بگه. :(
فرداش که جمعه میشد بنا کردم به خوندن درسِ امتحانِ شنبه. جزوه‌م رو خوندم اما هرچی گشتم کتابم رو پیدا نکردم.
اون روز همه‌جا رو هزار بار گشتم. به مامان بابا زنگ زدم و اونا هم گشتند. به مادرشوهرم اینا گفتند و اونا هم گشتند. همسر که رفته بود دوباره همون همایشِ کذاییِ دیروزی، رفت کلِ ماشین رو گشت ولی پیدا نشد. منم همه‌جای خونه رو زیر و رو کردم اما نبود که نبود. همسر عصر ساعت ۷ اومد خونه و رفتیم خونه بابااینا تا یه دور هم خودم بگردم. بندگان خدا به خاطر من تمام کتابخونه‌ اتاقشون رو مرتب کرده بودند و این ماجرا سبب خیر شده بود. اما بازم پیدا نشد.
برگشتیم خونه و بلاخره با خودم گفتم عیبی نداره، همین جزوه کافیه. ریلکس بودم که همسر تعریف کرد: "مامانت بهم زنگ زد، گفت: "نمی‌تونی برای صالحه دوباره این کتاب رو بخری؟" من گفتم نه بابا، همون اول هم به سختی سفارش دادیم و دیر اومد. اما توی دلم گفتم دندش نرم می‌خواست گمش نکنه!"
توی دلم گفتم: چقدر تلخی تو؟! حالا مجبوری اینطوری بگی؟
امتحان شنبه ساعت ۱۶ بود. صبح هر کار کردم زودتر پا شم، بچه‌ها نق می‌زدند و مجبور میشدم دوباره دراز بکشم بخوابم. ساعت ۹ و نیم که پاشدم؛ همه‌شون پا شدند!!!! حالا همیشه تا ۱۰ خواب بودند!
صبحانه‌شون رو دادم و ناخن‌هاشون رو گرفتم و برای زینب لاک زدم و رفتیم توی اتاق که لباس های مناسب فصلِ توی بقچه رو دربیارم بیرون و داشتم لباس‌ها رو به بچه‌ها میدادم که یهو کتابِ امتحانم از زیر تشک زد بیرون!
یادم اومد یه روز که به خاطر لیلا مجبور شدم سر و ته روی تشک بخوابم، کتاب رو گذاشته بودم زیر سرم که میشد زیرِ پام!!! جایی بسیار ساده که به عقل جن هم نمی‌رسید!
ساعت ۱۱ و نیم بود‌. شروع کردم به خوندن کتاب. همسر قرار بود ساعت ۱۱ الی دوازده بیاد و ناهار رو هم آماده کنه. ساعت شد ۱ و ربع که آقاااا از در اومد خونه‌. مایع ماکارونی رو آماده کرده بودم و همه‌چیز حاضر بود! حالا توقع داشت تحویلش هم بگیرم!!! یه بند حرف می‌زد.
بهش گفتم: ساکت شو بذار درسم رو بخونم.
شیطنتش گل کرده بود و خلاصه کلی اذیتم کرد.
با بدبختی ماکارونی رو هم آماده کردم. ناهار خوردیم‌. دقیقه نود در‌حالی که باید اسنپ می‌گرفتم زینب رو بردم دستشویی و نزدیک بود دیرم بشه. آقا هم که جلویِ کولر مشغول استراحت و چرت بود.
اسنپ هم که گیر نمی‌اومد. روز خیلی خیلی گرمی هم بود. خدا رحم کرد که اسنپ گیر اومد.
بلاخره رسیدم دانشکده و امتحان رو هم به خوبی و خوشی دادم.
بعد از امتحان به پاسِ صبوری خودم در مقابل همه‌ی دیر اومدن‌های همسر و بدقولی‌هاش و اینکه اصلا براش مهم نیست من التماس کردم گفتم ساعت ۱۱ بیا خونه اما یک ساعت و نیم بعد، خیلی ریلکس میاد و می‌گه دوستم میثم رو بردم تا لبِ عدارضی رسوندم!!!.‌..‌‌‌..  به پاسِ صبوری خودم رفتم کافه خیابون پورسینا به خودم یه آیس‌لته‌ی تنهایی هدیه دادم.
کلا ۲۵ دقیقه هم نشد. تایم امتحان ۱۶ تا ۱۸ بود و من یک‌ساعت و ربعه، امتحان رو داده بودم. پس بازم زمان داشتم :)

پ.ن: حضرت امام می‌فرمایند درون همه‌ی شما یک هیتلره. استبداد و برتری کار و ایده‌مون... همون نگاهِ هیتلری هست. آیس‌لته رو خوردم و کلی هم پولش شد اما خوشحالم که به خودم آرامش دادم. یه فضایِ امنِ کوچک برای خودم ساختم. زن هرکاری کنه نمی‌تونه اندازه مرد استبداد و خشونت داشته باشه. من باید لطیف بمونم و همه‌ی اینا توجیه برای رفتارهای زشتمه.

خدایا کمکم کن.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۰۶
صالحه

نظرات  (۴)

کاش میشد بفهممت...

پاسخ:
عیبی نداره :)
۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۴:۴۴ یاس ارغوانی🌱

وای عجب مشغله ای! 

خوشحالم که به خوبی از پسش بر اونیدن و باید بگم خدا قوت😁💪

 

من همیشه پستاتون رو میخونم و کیف میکنم. خیلی خوبه که همه چیزو باهم پیش میبرین گرچه سخته ولی ستودنیه. خیلی ها هستن که همون یدونه بچه رو دارن و خونه دارن اما از پسش برنمیان. 

:)

۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۵:۰۹ پیـــچـ ـک

سلام.

مامانت خیلی باحاله! می‌دونی یاد یه داستانی افتادم که یه نفر می‌خواسته با یه زن زیبایی ازدواج کنه استخاره میگیره آیه میاد که بهشت هایی که در زیر اونها نهر هایی روان است... میگه چی بهتر از این..ازدواج می‌کنه اما زنه شب ادراری داشته. طفلک همه جوره خوب بوده اما این یه دونه ایراد رو داشته و هیچ کاریش نمیشد کرد.

حالا مادر تو هم همه جوره پایه و همراه و کمکه اما این جور رفتاراش باعث میشه تلخ بشه همه کارای شیرینش ولی هیچ کاریش نمیشه کرد... آدمی که اگر نباشه کار کلا لنگ می‌مونه و واقعا بهش هم عاطفی و هم عملیاتی نیازه ولی وقتی هست هزینه ساز هم هست...به نظرم بودنشون بهتره.

 

راستی شاید بدحالیتون به خاطر ویروس جدیده بوده که شایع شد. دخترای من گرفتن. 

 

داری این طوری می‌نویسی ترس برم می‌داره واقعا! 

۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۷:۳۱ سارا سماواتی منفرد

سلام

چه حس خوبی دارد آن آسایش بعد سختی و احساس رضایت از خود بعدش واقعا تا مدت ها حال آدم خوبه ((-:

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">