صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

جمعه برای ماست.

شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ب.ظ

قبلا بیشتر در مورد کارِ مصطفی می‌نوشتم. وقتی قم بودیم، تا وقتی بچه نداشتیم، اگر گاهی بعد از ظهرها دلم می‌گرفت و می‌گفتم برگرد خونه، می‌اومد و می‌رفتیم حرم یا خونه دوستانمون. اون روزها برای مهمانی رفتن همیشه وقت بود.
وقتی فاطمه زهرا اومد، حتی ظهر برای ناهار هم می‌اومد خونه و برایِ منی که آشپزی نمی‌کردم، غذای آماده از تهیه غذای محله‌مون می‌خرید و با هم می‌خوردیم.
وقتی رفتیم طایقان و با دوستانش دور هم تو یه روستا جمع شدند، کمی شرایط فرق کرد. اگر جلسه هماهنگ می‌کرد؛ وقت و بی‌وقت فرقی نداشت، باید می‌رفت. اما در عین حال یک بیکاری خاصی هم اونجا بود. یعنی همسر گاهی کارش رو تعطیل می‌کرد و به جای درس و بحث و ... می‌رفت کمکِ دوستانش که مشغول بنایی خونه‌شون بودند. اونجا که بودیم دورهمی‌ها تا پاسی از شب یا حتی تا صبح ادامه داشت و خونه‌ی همدیگه می‌موندیم. ما خانم‌ها خیلی این‌ شرایط رو دوست نداشتیم اما چه کنیم که آقایون غالبا موقع دورهم جمع شدن، جلسات کاری میذاشتند و خواب و زندگی ما خانواده‌ها رو قربانی می‌کردند.
با این وجود، دوران زندگی‌مون در طایقان، دوران طلایی‌ای محسوب می‌شد. از جهت کمکِ همسر و دوستان و از نظرِ روانی و عاطفی، برای نگهداری بچه‌ها و درس‌خوندن‌ها و ...
اما لبریز از اردوی جهادی برای خدمت‌رسانی و امدادرسانی به مناطق سیل و زلزله‌زده و سفرهای پشت سرِ هم. گاهی برای رصد، گاهی به مدت طولانی‌تر برایِ اصلِ کار، گاهی برای سرکشی و ...
و هر بار من باید کار و برنامه خودم رو رها می‌کردم و با یک بچه راهی تهران میشدم که در خانه تنها نمانم. ماندن خانه مامان هم انصافا سخت بود چون انگار اصلا دلش نمی‌خواست درک‌مون کنه.
گذشت تا اومدیم تهران. دورانِ آلاخون والاخونیِ من به لطف خدا تموم شد و ظاهرا اولش خیلی بد نبود. صبح می‌رفت و بعد از ظهر می‌اومد تا اینکه خیلی زود امام جماعتی مسجدِ همشهری‌هاشون رو قبول کرد. من که اصلا عادت نداشتم شوهرم بعد از تاریکی بیاد خونه، خیلی سختم شد چون مدیریت خرید مواد غذایی رو نمی‌تونستم بکنم. مخصوصا که همیشه هم پول نبود که هر وقت خواستیم خرید بریم. چند ماه بعد اوضاع با اومدن کرونا بدتر هم شد چون گروه جهادی زدند و کارهای بیمارستان و ... نبودن‌هاش رو خیلی طولانی می‌کرد. گاهی حتی ۱۱-۱۲ شب برمی‌گشت.
دورانِ پیک کرونا، بعد از نیمه شب جلسه هم میگذاشت. یعنی شب‌ها هم تنها می‌ماندم. نمی‌دانم تجربه کردید که شب همسرتان بگذارد و برود اما برای من که به خروپف‌هاش عادت داشتم و مثل لالایی بود برام خیلی سخت بود. یک بار حساب کردم که چند شب در ماه، شرایطمان عادی است، واقعا یک هفته در ماه به زور...
ماه رمضان‌ها که اوضاع کامل به هم می‌ریخت. خواب و بیداری وارونه میشد و من متنفر بودم از این مساله. دو ماه رمضان‌مون در تهران رو با همین دست فرمان رفتیم جلو. سومین ماه رمضان که امسال بود، این بار همسر همه‌ی کارهاش رو به خاطر دانشگاه من تعطیل کرد. بلاخره بعد از چندین سال ماه رمضان اردوی جهادی و تبلیغی رفتن و همراهی با همسر؛ یک جا هم اون با من همراه شد.
حالا بعد از فروکش کردنِ تبِ کرونا، ما کم کم داریم یک روال پیدا می‌کنیم. بدونِ سفر و جهادی و ... بدونِ اینکه حتی یکی دو روز تنها بمونم. دیگه واقعا این شرایط استثناست. اما روتین اینه که هر ساعتی از صبح بره، دیگه تا یک ساعت بعد از اذان مغرب نمیاد. برای همین اگه بخوام برم خونه مامانم، اگر صبح زود نرفته باشه، همون ساعت ۱۰ و ۱۱ باهاش میرم که برسونتمون و همیشه هم کلی غرغر میشنوم که دیرم شده.
و هنوز هم بعضی شب‌ها تنها می‌مونم و ساعت دو یا سه یا حتی بعدش، با صدای کلید انداختن همسر، کمی بدخواب میشم. هرکس بود ممکن بود به همسرش بدبین بشه حتی. اما من میدونم که چقدر زحمت می‌کشه و تلاشش چقدر زیاد شده و همزمان پیش بردن چندین و چند کار چقدر ازش انرژی می‌بره.
قبلا که قم بودیم و در طولِ هفته کارش سبک بود، آخر هفته که می‌اومدیم تهران و این‌جا هم جلسه میگذاشت، خیلی غر نمی‌زدم. سرم هم شلوغ بود. اما این روزا تنها چیزی که خیلی صدام رو درمیاره، جلسات روزِ جمعه‌ست. حتی کم کم داره برام عادی میشه که پنج‌شنبه هم نباشه. اما واقعا جمعه نه. جمعه برای ماست.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۰۱
صالحه

نظرات  (۵)

ممنون که می‌نویسی✋🌹

پاسخ:
واقعا خوبه مهتاب جون؟ ممنون عزیزم :) انگیزه بدید همینجوری که هی بنویسم:))
۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۲۷ پلڪــــ شیشـہ اے

عزیزدلم خیلی خیلی خداقوت.

واست آرامش و نشاط میخوام از خدا.

با بچه، بدون حضور همسر واقعا سخته.

آره، من که دوست دارم :)

۰۲ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۱۰ فاطمه زهرا

سلام. خیلی لذت می‌برم از خوندن نوشته‌هاتون. دغدغه‌ها، تلاش‌ها و روزمرگی‌هاتون رو خیلی دوست دارم.

وقتی پست طولانی می‌بینم چشمام برق برقی میشه

۰۸ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۲ زینب صابری

کاش بشه حداقل ساعاتی از جمعه برای ما باشه... کاااش

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">