صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دقیق‌تر، نزدیک‌تر ۲

دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۹ ب.ظ

دیروز از خواب که پاشدم دلم هوسِ خونه مامان رو کرد. دوست داشتم تلخیِ روز قبل شسته بشه. زنگ زدم به مامان. وقتی بهش زنگ می‌زنم انگار اولین روزی هست که به دنیا اومدم. اگر خوشحال باشه و حالِ خودش خوب باشه مهربون جوابم رو میده. فارغ از ناراحتی‌های قبلی.
قرار شد بعد از کلاسش بیاد سراغ‌مون. تو این فاصله انگار نه انگار فرداش امتحان دارم، شروع کردم به مرتب کردن اساسیِ خونه. ظرفا رو شستم. لباسای بچه‌ها رو تقسیم بندی کردم به اونایی که دیگه نمی‌پوشن و اونایی که زمستونی‌اند و باید برن تو بقچه و اونایی که تابستونی‌اند. دوباره هم بررسی کردم که هر کدوم چی‌ می‌پوشن و چی اندازه‌شونه. تموم که شد لباسای زینب رو ریختم تو کشوی اول دراور. فاطمه‌زهرا کشوی دوم. کشوی سوم لباسای مهمونی و چین‌چینی. کشوی چهارم، کشویِ لیلا شد.
کشوی لیلا قبلا کشوی پایینی کمد اتاقِ خودمون بود که وقتی پرید توش و کفه‌ش افتاد، دیگه لباسا رو نذاشتم توش (و همونم باعث گم شدن کتابم شد) و حالا هم منتظرم ببینم کی بشه همسرجان کشو رو درست کنه.
بقچه‌ی لباس زمستونی و پاییزی که بسته شد، گذاشتم رو بقچه لباس زمستونی‌های خودم و لباسای نویِ چیتان پیتانِ صورتیِ خامه‌دوزی و لباسای مشکیِ خامه‌دوزی محرمِ سه‌تاشون رو گذاشتم روشون. سبد حصیریِ روسری‌ها رو هم پر کردم از روسری‌ها و چادرهاشون و درِ کمدِ اتاق رو قفل کردم که اگر نکنم خونه پر میشه از روسری‌هایی که هربار می‌پوشن که تست کنند ببینند خوشگل شدند یا نه!
مامان از درِ خونه اومد تو. احساس کردم اومدنِ مامان از خوشحالی‌جاتِ زندگیِ منه. وقتی از پله‌ها میاد تو خونه‌. می‌تونم بوسش کنم... خیلی مهمه...
بهش نشون دادم مرتب‌کاریِ اساسی رو. گفت من وقتی کشوهای مرتب تو رو می‌بینم غبطه می‌خورم. اصلا یکی از دلایل موفقیت تو همینه.
آخه راست میگه! کشوهای من همیشه مرتبه...
بعد زود آماده شدیم و تا مامان نمازش رو خوند راه افتادیم. نمی‌دونم چرا... همیشه یادم میره از مامان پذیرایی کنم. یه سر دارم هزار سودا. کاش اون‌موقع که بچه نداشتم بلد میشدم. ظرفای قشنگ میوه‌خوری و شیرینی خوری داشتم و ازش عین خاانوم‌ها پذیرایی می‌کردم. الانم که یه دستم به پوشکه؛ یه دستم تو دستشویی... حتی یادم میره خودم چیزی بخورم...
رفتیم خونه مامان. باز دوباره تنش داشتیم ولی روزی که اول و آخرش قشنگ باشه، مثل دعای بین دوتا صلواته. خوب و قشنگ آمین می‌گیره. بعد از ناهار خوابیدم. خیلی خیلی خسته بودم. پشتم از خستگی درد می‌کرد. خیلی هم خواب راحتی نبود اما بازم شکر. با صدای زینب و داد و بیدادش که جورابِ من کو بیدار شدم. جورابش رو بهش دادم. نمازم رو خوندم. بابا اومد...
بابا چقدر خوبه... خوشحالم که هست... بابام بلد نیست بهم ذوق کنه ولی میدونم خوشحاله برام. مامان با زینب و فاطمه‌زهرا رفتند تو حیاط پشتی با همسایه‌ها. لیلا رو هم برده بودند اما اذیت کرد و آوردنِش. من باید اسلاید‌های جامونده از جزوه‌م رو برای امتحانِ فردا آماده می‌کردم. بابا تمام مدت لیلا رو نگه‌داشت.
خیلی خوش‌شانس بودم. بخت باهام یار بود بدجور. دلم می‌خواست امتحان نداشتم. وقت داشتم... برای بابا یه قهوه آماده می‌کردم. دور از چشمِ مامان که همش چای میوه‌ای شیرین و چای نعنا و بادرنجبویه درست می‌کنه. یه آیس‌لته می‌خوردیم با هم...
لیلا بغلِ بابا با صدایِ سلام‌فرمانده لبنانی خوابش برده بود. بابا تمام مدت تو بغلش نگهش داشته بود. کاش عکس می‌گرفتم. خودِ بابا داشت تمرینات کلاسِ زبانِ عبری رو انجام میداد. دخترا با مامان‌جون برگشتند در حالی که اون بیرون کاردستی درست کرده بودند و آوردند پیشم که "مامان نیدا توووون، مامان نگاه کن کاردستیم رو" و اسلایدهای منم تموم شدند. همسر هم رسید.
دور هم شام خوردیم همراه با دیدن سریال‌مون وضعیت زرد.
ساعت ده و ده دقیقه خداحافظی کردیم و طبق معمول هم نشد کمک مامان ظرف بشورم. توی ماشین فهمیدم پدر شوهرم‌اینا دارن میرن تبریز. رفتیم ازشون خداحافظی کنیم. پدرشوهرم خوشحال بود. داشتند می‌رفتند که قبرِ مادرِ ۳۷ ساله‌ش رو پیدا کنه که وقتی مرحوم شد؛ پدرشوهرم فقط ۵ سالش بوده. حالش خیلی خوب بود چون وقتی باهام دست داد؛ انگشتام رو خیلی فشار نداد...
رسیدیم خونه و همه خسته بودیم. شب گرمی بود. فقط من از گرما خوابم نمی‌برد. فردا صبح ۸ و نیم بود که بیدار شدم. کمی درس خوندم و با هم صبحانه خوردیم. صبحانه‌ی خوبی بود. دورِ هم شاد بودیم. دورِ دهنِ زینب خامه‌ای شده بود. وقتی می‌خندید با مزه بود. فاطمه‌زهرا هم همینطور. لیلا همش دورمون می‌چرخید و چاردست و پا دنبال سینی چایی بود. گاهی هم آویزون میشد و تو چشمای ما و خواهراش زل می‌زد. زینب بهش میگه: لیلا بالام.
همسر رفت سر کار که زود بیاد تا من به امتحان ساعت ۱۶ برسم. این بار از روز قبل هم دیرتر رسید ولی غذای آماده گرفتیم و خوردیم و در وقت صرفه‌جویی شد. طبق معمول در پول نه!
بعد از نماز ظهر و عصر استرس گرفته بودم‌. شروع کردم به بلند بلند خوندن جزوه. همسر هم حواسش به لیلا بود ولی الکی میگفت بله‌.... بله‌...
بعد هم ساعت ۳ شروع کردیم به اسنپ گرفتن. این‌بار دوبار کنسل کردیم چون کولر نمی‌گرفتند یا کولرشون خراب بود. تو این حین هم دو سه دست با دخترام بازی کارتی خنگولک‌ها رو بازی کردیم. کلی کیف داد.
این وسط مسطا فقط یه مشکل پیش اومده بود. همسر یادش اومده بود که باید یه جلسه بره ساعت ۵. اونم کجا؟ ازگل! اونورِ تهران. برای چی؟ برای ۲۰ دقیقه صحبت کردن... از نظرِ من ریدیکیولس بود. صرفا چون آقای x و y دعوتش کرده بودند قبول کرده بود. اونم در موضوعی که الان هیچ ربطی به فعالیت‌های تخصصیش نداره. مونده بود با بچه‌ها چیکار کنه. اول زنگ زد به مامانم. مامان خودش کار داشت و یه برنامه از قبل هماهنگ کرده بود که اگر هم می‌تونست زینب و فاطمه‌زهرا رو ببره، لیلا رو دیگه نمی‌تونست. مامانِ خودش هم که رفته بود مسافرت. ایده بعدی این بود که فاطمه‌زهرا و زینب برن خونه همسایه و همسر با ماشین بیاد جلوی دانشگاه لیلا رو بده به من و برام اسنپ بگیره و بره ازگل. هی بهش گفتم باورم نمیشه می‌خوای با من این‌کار رو کنی! اونم علی‌الظاهر می‌گفت نه... یه چیزی گفتم. اما آخرش وقتی تو اسنپ بودم زنگ زد و گفت رسما برنامه همین شده. باز دوباره توی ذهنم داشتم استبداد و تمرکز قدرت در خانواده‌مون رو به همسر نسبت میدادم که برنامه‌ی کافه رفتنِ من رو به هم ریخته و باید با خستگی، لیلا به بغل برگردم خونه.
خدا رحم کرد و وقتی سر امتحان بودم، همسایه پایینی شرایط نگهداری از بچه‌ها رو نداشته و همسر موندنی شده بود.
خستگی و تلافیِ اون استرسی که به من میده برای این برنامه‌هاش، دوباره رفتم کافه‌. این‌بار کافه بغلِ دانشکده که ۳۰ ثانیه هم راهش نبود و من نمی‌دونستم که بازه چون صبح‌ها دیر باز میشه. گرچه هزارتومن از کافه قبلی بیشتر دادم ولی آیس‌لته‌ش دوبرابرِ دیروز بود. ولی درکل ناراضی‌ام. اصلا صندلیِ کافه‌ها راحت نیست و خستگیم در نمیره. اینا نمی‌دونن استارباکس چطوری استارباکس شده. برن بشینن رو مبل‌هاشون ببینن چقدر راحته... والااا!
وقتی منتظر آیس‌لته‌م بودم به این فکر می‌کردم که چرا باید با کافه رفتن حالم خوب بشه. اصلا ایده‌آلم نیست و اصلا دوستش ندارم و اصلا دوست ندارم کافه حالم رو خوب کنه و اصلا این سبک زندگیِ فرانسوی رو دوست ندارم...
یادِ اون روز افتاده بودم سرِ کلاسِ استادِ جان. همکلاسیم شیرینیِ عقدش رو از سوپرمارکت خریده بود. استاد شوخی کردند که ما رو می‌بردی یه کافه مهمون می‌کردی! :) گفتند: همین بغلِ دانشکده یه کافه است... (و من نمیدونستم منظورِ استاد همین کافه بزرگ و خفنه که روف گاردن داره و کتابفروشی و صنایع دستی و ... سه طبقه‌است رسما)
منِ برونگرایِ دیوانه ذوق کردم و گفتم آره استاد خیلی فکر خوبیه! همکلاسیِ مقتصدِ طلبه‌م گفت میدونید چقدر گرونه!؟ استاد مثل خیلی وقتای دیگه رودست زدند بهم و گفتند اصلا شما اهل کافه رفتن هستید مگه؟ من گفتم آره. (گرچه نیستم!) و استاد گفتند اگر شما هستید، پس ما اهلش نیستیم.
شوک شدم. استاد چقدر عجیب بودند...
آره. خیلی چیزا هستند که تنهایی‌شون رو ترجیح میدم ولی دورهمی‌شون هم صفا داره. کوه رو تنها دوست دارم. کافه رو هم تنها دوست دارم منتها اگر مبلش راحت باشه. دوست دارم دور از دغدغه بچه‌ها به هیچ‌چیز فکر نکنم. به هیچ‌چیز. اما بیشتر دوست دارم شبیه استادِ جانم بشم.‌..
تقریبا دیگه مطمئن نیستم برنامه کافه رفتن رو ادامه بدم. شاید این بازی کثیف رو همین الان تموم کنم.
کاش میشد همسر دست از دوتا از رفتارهاش می‌کشید تا دلم خوش بشه. یکی اینکه وقتی دیر میشه و از قضا خودش عامل اصلی دیر شدن هست، بهم نگه: بدو بدو... خانم زود باش فلان کن، خانم زودباش بهمان کن. و من وقت نداشته باشم لباس عوض کنم یا دستشویی برم یا یه مسواک بزنم قبل از خواب یا هر کارِ ساده دیگه‌ای.
و دومین اخلاقش همین که انقدر برنامه‌هاش رو شلخته نریزه و قشنگ اهم و مهم کنه و وقتی به چیز مهمی مثل امتحان من میرسه برام وقت بذاره. دیر نیاد که استرس بگیرم. ‌که دلم بخواد تلافی کنم.
یه ذره من و همسرجان به واسطه مشغله‌هامون از هم دور شدیم. حواسمون نیست که طرف مقابلمون چی دوست داره و جفتمون هم اکثر اوقات از حد توانمون خارجه که بتونیم فراهم کنیم برای دیگری. همسر با سرشلوغی‌هاش و من با درس و مشق. گرچه همسر برام سنگ تموم گذاشته و از هیچ حمایت مالی و زمانی دریغ نمی‌کنه که من درس بخونم. با اینکه روی گنج ننشسته به قول خودش! تنها دلگرمیم اینه که انتخابِ من؛ اول انتخاب اون بوده. اینکه دوست داره با تمامِ وجودش که من درس بخونم خیلی حالم رو خوب می‌کنه. حیف که این دو هفته‌ای که امتحان دارم؛ اوجِ سر شلوغیِ کارِ خودشم هست. حیف...
متوجه شدم که خیلی وقته بیمار هم شدم. از حدودای آبانِ پارسال تا الان و البته اردیبهشت ماه هم شدیدا تشدیدش کرد. همسر بهش میگه بیماری فرهیختگی. اینجوریه که راحت پول کتاب میدم ولی حاضر نیستم یه روسری مشکی بخرم برای محرم! به قولِ استادِ جان: فاجعه‌س...
رسیدم خونه و می‌بینم همسر با لایوِ یکی از صفحات اینستا در نشست نمی‌دونم چی‌چی شرکت کرده و نشستند دارند با فاطمه‌زهرا و لیلا هندونه می‌خورن. زینب هم خواب بود. همسر اصلا نپرسید چرا دیر اومدی. عجیب بود یه کم ولی با سرشلوغی‌هاش اصلا بعید نبود. خوشحال شدم نپرسید‌. فاطمه‌زهرا که خیلی تحویلم گرفت. شاید چون امروز قبل از ظهر هم باهاشون کاردستی درست کردم و هم قبل از رفتن سرِ جلسهِ امتحان، بازی. امتحان هم احتمال داره ۲۰ بشم. اما زیر ۱۸ و نیم بعیده بشم. بستگی به تصحیح داره. خدا رو شکر. امتحان دیروز هم احتمالا ۲۰. بازم خدا رو شکر. باید ببینم تخمین‌هام بعدا چقدر درست درمیاد. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۰۶
صالحه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">