گرچه شما نپرسیدید اما ممکنه این سوال پیش بیاد که چطور رزق معنوی سفر کرمان برای زیارت حاج قاسم بیشتر از رزق معنوی سفر مشهد بوده؟
جواب من اینه که مگر روایت نداریم هرکس امام رضا (ع) رو عارفاً بحقّه زیارت کنه، بهشت برش واجب میشه؟ آیا ما عارف بحق امام رضا (ع) هستیم؟ اما شاید امروز شناخت حاج قاسم برای ما خیلی ساده و دمدستیتر هست. ما حالات روحی حاج قاسم رو دیدیم، سخنان حماسی و نامههای عارفانهاش به فرزندش رو خوندیم، ما وصیتنامه او رو شنیدیم و خوندیم... پس بیشتر میشناسیمش پس بیشتر دوست داریم شبیهش بشیم. حالا میخوام یه ذره از اون رزق معنوی بگم:
پنجشنبه که رسیدیم تهران و رفتیم خونه مامانم. همهمون خسته بودیم از بیخوابی و بدخوابی قطار، مخصوصا من، با یک بچه تا صبح روی یک تخت خوابیدن... اما بچهها رو بردم حمام.
توی حمام یکی از دخترا هی داد میزد و از گرمای آب ابراز ناراحتی میکرد. بهش گفتم: "انقدر این آب گرم رو ناشکری کردی که الان خونهمون آب گرم نداره!" به فکر فرو رفت.
از حموم کردن بچهها که فارغ شدم، روی مبل نشستم، کمردرد داشتم، توی دلم گفتم:" اَه، بابا پدرم دراومد سه تا بچه رو میبرم حموم! کمرم داره دونصف میشه..." بعد یک آن دیدم چقدر ناشکرم. به خودم گفتم: "الحمدلله که سه تا بچه دارم که حموم بردنشون من رو خسته میکنه! اگر از این خسته نمیشدم، از چی میخواستم خسته شم؟ ^_^ "
اون روز خونه مامان، خیلی چیزها رو تا شب که همسرم اومد، دوام آوردم. سعی کردم انرژیم نیافته. سعی کردم حال کسی رو بد نه، به جاش خوب بکنم.
بعد از اینکه برگشتیم خونه، یه اتفاقی برای همسر افتاد، برای اولین بار در زندگیش! و در واقع، خطرِ یک بلا، یک امتحان سخت از سر خانوادهمون کم شد. من فکر میکنم به خاطرِ روزِ خوب من و همسر بود. به خاطر تلاشی که کردم برای پاک کردن قلبم و این جایزه من بود. به همسر که گفتم، تایید کرد. ما هردوتامون میدونیم که خیلی بیشتر از چیزی که همه آدما در مورد زندگی مشترک فکر میکنند، سرنوشتمون به هم گره خورده. ما، یعنی من و مصطفی، سرشتمون در هم عجین شده. آرزوها و هدفهامون و طلبهامون، خیلی شبیه هم شده. ما توی یک مسیریم اما با وظایف مختلف.
از شب ۱۳ دی به بعد خیلی آرام شدم. همون چیزهایی که تنهاییهام رو میخراشید و آزارم میداد و قبلا فقط گاهی بهشون افتخار میکردم، الان تماماً مایه افتخارم شده.
۱۴ دی بود و رفته بودیم باغ شازده، همسر عاشقتر از همیشه بود. لطیفتر از همیشه شده بود. باورم نمیشد انقدر ذوق داشت. چند وقت پیش بهم گفته بود که احساس میکنه از وقتی اومدیم تهران، توجهش بهم کم شده. انگار دیگه تصمیم به جبران کردنش رو داشت عملیاتی میکرد! هرچند معلوم نیست کدوم یک از ما زودتر تصمیم گرفته جبران کنه! من که خیلی باید جبران کنم!
اون روز با خودم گفتم، دیگه داره کم کم وقتت آزاد میشه. بچهت رو که از شیر بگیری، سحرها، بین الطلوعینها، صبحهات آزاد میشه. دلم میخواد هر روز صبح ذاریاتم رو بخونم. دوباره تعقیبات همهی نمازهام رو بگم. گاهی دعای کمیل و توسل و ندبه بخونم. هر روز صبح ناهار رو بار بذارم و همیشه خونه مرتب باشه. صبحانه دور هم بخوریم. ورزش کنم، کتاب بخونم و کتاب بخونم. دلم میخواد برای بازی با بچهها وقت بذارم. دلم میخواد همسر که از در میاد، با لبخند به استقبالش برم...
امسال توفیق عجیبی شد که از ۱۱ دی، کرمان باشیم و بتونیم جسممون رو به حاج قاسم و مزارش نزدیکتر کنیم.
همسر و دوستش برای یک دوره دعوت شده بودند و ما رو هم با خودشون آوردند. مامانم هم اومد. اسم خانمِ دوستِ همسر، الهام هم هست که از سفرِ جهادی به گلستان سال ۹۵ با هم دوستیم. مامان الهام هم روز بعد اومد و حالا که مامانامون هستند؛ با هم یه سوئیت گرفتیم و به خاطر بودن مامانامون خیال همسرها هم راحت شده بود و رفتند که به کارشون برسند. ما هم با اسنپفود غذامذا میخریدیم و با اسنپ میرفتیم گلزار شهدا و برمیگشتیم.
دلم میخواست بیام کرمان و پیش حاج قاسم، یک دلِ سیر دردِ دل کنم. مخصوصا اومده بودم که از همسر گلِگی کنم...
تا اینجا که نوشتم، قبل از ۱۳ دی بود و فرصت نشد تمومش کنم. از شب ۱۳ دی به بعد، من دوباره انسانِ دیگری شدم. بذارید یه بار دیگه براتون تعریف کنم....
امسال حاج قاسم خودش ما رو طلبید و دعوت کرد اما من فکر میکردم این توفیقی اجباری به واسطه کار و بار همسر هست اما اینطور نبود. حتی همسر هم از حاج قاسم دعوتنامه داشت وگرنه اولین زیارتش رو ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه ۱۳ دی نمیکرد.
من دلم میخواست برم پیش حاج قاسم و گلگی کنم از همسر اما در طول مسیر انگار چشمم باز شد و دیدم خودم چقدر توقعات کودکانهای دارم. چقدر ناشکرم و چقدر نعمتهای زندگیم رو نمیبینم. چقدر از بین نیمه پر و خالی لیوان، نیمه خالی رو برای روایت کردن انتخاب میکنم و چقدر از اصول خودم برمیگردم وقتی غر میزنم.
یازده و دوازده دیماه رفتیم گلزار و من اصلا حالِ زیارت بهم دست نمیداد. از دست مادرم دلگیر بودم. خیلی امر و نهیام میکرد و خودش به تنهایی تصمیم میگرفت و اجرا میکرد و ما هم مجبور بودیم تابعش باشیم. تصمیمات مامان دلسوزانه بود اما اجراش برای ما سخت بود. مثلا دوست داشت هربار از مسیر پیادهروی و موکبها بریم و برگردیم اما واقعا با سه تا بچهی من و دوتا بچهی الهام کار سختی بود و دو سه باری که از اون مسیر رفتیم، من واقعا کلافه شده بودم.
روز سیزدهم دی قرار بود تا ظهر کار همسر و دوستش تموم بشه. پام رو توی یک کفش کردم که "من صبر میکنم با شوهرم برم. دیگه تنها جایی نمیرم." مامان زنگ زد به همسر و گفت: بیایید بریم دانشگاه، مراسم اختتامیه...
همهمون قبول کردیم. رفتیم و با یکی از دوستان قدیمی خانوادگی کرمانیمون هم دیدار تازه کردیم. کسی که وقتی ۴ ساله بودم و مامان میخواست بره حج، من و رضا و حدود ۱۰ تا بچه دیگه و ۴ تا بچهی خودش رو حدود ۲۰ روز در بحبوحه جنگ کوزوو نگهداشت تا مامانامون برگردند. یک فعال اجتماعی و مامان ۵ فرزند و یک عالم نوه. یک قهرمان!
حالم دگرگون شد وقتی میگفت هربار که میخواهیم یک کار جدید رو شروع کنیم، کلی اشک میریزم و از حضرت زهرا کمک میخواهیم. دلم اخلاصِ این زنِ بزرگ رو میخواست که بتونم علاوه بر اینکه جز برای رضای خدا کار نکنم، علاوه بر اینکه جز از خدا و اهل بیت هم کمک نخوام، یادم باشه، نباید به پاهای خودم تکیه کنم. یادم باشه که من طاقت و توانش رو ندارم!
بعد از اختتامیه و نماز مغرب و عشا، این بار که رفتیم گلزار شهدا، حالِ توبه داشتم. من باید خودم رو اصلاح میکردم، نه مادرم یا همسرم. چقدر خطا بود گله کردن از یک همسر جهادی. اگر ادعای جهاد دارم، باید به این مسیر افتخار کنم. باید هر لحظه نبودنِ همسر رو تبدیل کنم به ذکر، به دعا، به آیههای قرآن، به قنوت و سجده و رکوع.
تو گلزار شهدا، علاوه بر دعاهایی که برای خانواده و فامیل و دوستان و ذویالحقوق کردم، دعاگوی خوانندههای وبلاگم هم بودم. از حاج قاسم، عاقبت به خیریتون رو طلب کردم.
مراسمِ اونجا حال و هوای قشنگی داشت. عطرِ شهدا و مادرانِ شهدا پخش شده بود توی گلزار. هوس این گنجِ قیمتی، من رو هم گرفت. حاج قاسم رو سه بار قسم دادم به حضرتزهرا برای یک حاجتم، دوباره سه بار دیگه هم قسم دادم برای یک حاجت دیگرم...
بعد از این زیارتها تصمیم گرفتم شخصیت دیگری از خودم بسازم. شخصیتی که حالا همهی اونچیزی که در این وبلاگ از خودم نوشتم انگار ازش دور هست. این حال عجیب، گوهر کمیابی بود که حتی در سفر به مشهد هم بهم دست نداده بود. وقتی برای همسر همهی اینها رو تعریف کردم، گفت من هم دقیقا دیشب داشتم به دوستم میگفتم که اگر مشهد پیش امام رضا میرفتیم اینقدر رزق معنوی نمیگرفتیم.
واقعا این شهدا، امامزادگانِ عشقاند. واقعا حاجقاسم رو ما نمیشناسیم! اما همینقدر که میشناسیم ما رو لطیف کرده، ما رو به امام حسین و مادرش نزدیک کرده. انگار خداوند یک سبد لطف و رحمت بینهایتش رو به حاج قاسم داده تا ما با شفاعت حاج قاسم به لطف و رحمت خداوند برسیم.
۱۴ دیماه هم رفتیم بازار قدیم کرمان، حمام گنجعلیخان که بچهها خیلی دوست داشتند ببینند و باغ شاهزاده که خیلی چشمنواز بود و مقبره شاه نعمتالله ولی. بزقرمه و کلی کلمپه و نان محلی کرمانی خوردیم و انصافا همسفرهای خیلی خوبی داشتیم و خیلی خوش گذشت.
الهام یه چیز خیلی قشنگی گفت که میخوام آویزه گوشم کنم و دلم نمیاد اینجا ننویسم. قبلش این توضیح رو بدم که الهام کیه. الهام یک سال ازم بزرگتره و کارشناسی ارشد ریاضی با گرایش بهینهسازی داره و گرچه دوتا بچههاش بعد از تموم شدن ارشدش به دنیا اومدند اما فعالیت اجتماعی جدیاش در قالب یک تشکل دانشجویی قطع نشده و حتی چند هفته قبل خودش با دخترِ یک سالهش، تنهایی اومده بود کرمان برای کار. میگفت: "من هیچ تعداد خاصی برای فرزندآوری ملاک قرار ندادم. نگفتم ۲ تا یا ۵ تا، هرچقدر که بتونم میارم. نشاط و حال خوبم، نشون میده که من دارم مسیر درست رو میرم و انتخاب سختی رو به خودم تحمیل نمیکنم و از الان به آینده فکر نمیکنم. در لحظه زندگی میکنم. من سعی میکنم بچهها و کارم رو با هم پیش ببرم و ارادهام رو تقویت کنم. اگر بچه ۱۱ ساعت به خواب نیاز داره و من ۷ ساعت، دو ساعتی که میتونم درس بخونم رو تنبلی نکنم. خدا ازم این رو میخواد."
بعضیها وقتی میخوان کشورشون رو، وطنشون رو بر اساس نظام سیاسیش خطاب قرار بدن، میگن: آقای جمهوری اسلامی.
بعضیها هم که میخوان وجه لطیف این نظام سیاسی رو پررنگ کنند، میگن: خانم جمهوری اسلامی.
اما به نظر من، ما با این نظام جمهوری اسلامی، بدون نسبت نیستیم که آقا یا خانم خطابش کنیم.
برای من در مقام تشبیه، جمهوری اسلامی مثل پدر و مادر میمونه. حتی این انقلاب اسلامی رو که اعجاز امام خمینی بود؛ در تایید* روح القدس فهم میکنم. ما همراهان موسایی بودیم که عصاش دریا رو شکافت و به سلامت ازش عبور کردیم و فرعونهای زمان رو در سیلاب خودش غرق کرد.
پس ما خیلی به جمهوری اسلامی مدیونیم!
مثل فرزند که هرگز نمیتونه حق سپاسگزاری و دینش رو به پدر و مادر ادا کنه، ما هم هرگز نمیتونیم شکر این انقلاب و نظام رو به جا بیاریم.
پس فراموش نکنیم ما با این نظام و انقلاب بینسبت نیستیم. تا همیشه، تا ابد، باید عاشقانه و عالمانه و مجاهدانه برای رشد و پیشرفت و بالندگیش، قدم برداریم، تلاش کنیم، بجنگیم.
* "وایدناه بروح القدس"
در ادامه مطلب قبل و این بخش شعر که میگه: عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه و بارون بارووونه ی این روزها، بد نیست که گریزی بزنم به شرایط بچه ها در این روزها. بدیهی هست که چون سرعت رشد بچه ها بسیار زیاده، هیچ دو روزی نیست که شبیه هم باشه. مثل امروز صبح که لیلا از خواب بیدار شده و دیده من نیستم، بعدش فکر کرده من توی دستشویی ام و رفته دم در دستشویی. بعد آقامصطفی ساعت 8 صبح با صدای زینب از خواب بیدار شده: باباااااا! لِلا دمِ دلِ دسـسویی آابس بُّـــــده. و من وقتی فهمیدم که بچه ام دم در دستشویی خوابش برده، دلم کباب شد. یه بار دیگه هم زینب اومده به باباش گفته: بابااا! لِلا با من باسی میتُـنه. و بچه ی نازنینم خوشحال بوده که آبجی کوچیکه اش بلده باهاش بازی کنه و من اگه بودم و این صحنه رو می دیدم کلی ذوق می کردم.
دیگه تلخ و شیرینش درهمه و من این چیز درهم رو دو روز در هفته دارم از دست میدم و البته ابایی ندارم از گفتن این ها ولو اینکه بهم بگن تو چه جور مادری هستی که بچه هات رو تنها میذاری. من این ماجرا رو هزار بار واسه بقیه گفتم، اینجا هم می نویسم. یه روز از دانشگاه که برگشتم، مامانم با یه جور حالت حیرت و ناله خاصی گفت: صالحه! همیشه اینجوری هست شرایطِ تو؟ گفتم: چطوریه مگه مامان؟ خسته شدی، آره؟ دوباره مامان گفت: نهههه. اینجوری، یه جوری که به هیچی نمیرسی و ... خندیدم و گفتم مامان! چی فکر کردی؟ واقعا من برای چی دو روز میرم دانشگاه و نصف بقیه روزای هفته هم پلاسم اینجا! سخته و واقعا نمی کشم بیست و چهاری یک مامانِ تمام وقت باشم!
و البته من یک مادر تمام وقتم. من شاغل نیستم. من فقط دو روز میرم برای تنفس دانشگاه و شاید اگر قضیه کارشناسی ارشد هم نبود، من باید همین دو روز رو از مادر و مادرشوهرم برای امنیت روانی ام حمایت می گرفتم تا دیوانه نشم. در طول روز هم باید گاهی کتاب بگیرم دستم و اهمیتی به این ندم که بچه ام خوشش نمیاد. ولی در عین حال یه کاری می کنم که اونا هم از کتابخوانی خوششون بیاد. مثل امروز که سه تا کتاب از سریِ «کلاس اولی، کتاب اولی» از نشر افق واحد کودک فندق خریدم و فاطمه زهرا الان مشغول اوناست و داره کیف میکنه و زینب هم عشق می کنه که خواهرش براش داره کتاب می خونه. لیلا داره با سه چرخه اش وَر میره و کمی هم به ناله و گریه افتاد اما من که نرفتم سراغش و خودش بی خیال شد و الانم رفت سراغ یک کار دیگه. خونه ی مامان و بابا، ما خیلی خوشحالیم. کسی هست که باهامون حرف بزنه، با بچه ها بازی کنه، یه کار جدید بکنه. باید دایی باشه که جیغ بچه ای رو در بیاره. باید باباجون باشه که بره بیرون و خرید کنه و برگرده. باید مامان جون باشه که با دلسوزی اش برای بچه ها، اعصابِ مامان بچه ها رو خرد کنه. یا مامان جون باشه که روضه بگیره خونه اش و معنویت بپاشه توی خونه شون. باید مامان جون باشه که با طب سنتی اش همه مون رو به راه سلامت هدایت کنه.... آره خب. من اینجا باشم، خیالِ همسر راحت تره...
دوستانم بهم میگن بی خیالم و به خاطر همین آرامشم می تونم چندین و چند بچه بیارم. راستش ولی اونا نمی دونند که من دارم چی می کشم. امروز بعد از اینکه برای برگشت از دانشگاه به خونه، مترو رو انتخاب کردم و همسر با بچه های خواب و بیدار، با ماشین اومد سراغم، یهو گفت: می دونی الان چی می خوام؟ (یه لحظه فکر کردم لابد یه چیز رومانتیک می خواد بگه) دیدم گفت که "چون خیلی کار روی سرم ریخته و می خوام بی دغدغه برم انجامشون بدم، دلم می خواد که با بچه ها بری خونه مامانت و شب هم اونجا بمونی تا من خیالم راحت باشه!"
و من بیچاره با وجود خستگی خیلی زیاد و بدن درد و کمردرد، با وجود اینکه کلی بهش گفتم که چقدر احمقانه است که از رفتنِ من به خونه مامانم آرامش میگیره، رفتم از خونه ی گرم و نرمم وسایلم رو برداشتم تا برم خونه مامانم اینا و توی راه بهش گفتم که اصلا دوست نداشتم برم، اینو یادت نره! شدی عشقِ کسی که از همه عاشق تره! اینو یادت نره عشقم فقط با من بخند، دیگه چشماتو رو دور و بری هاتم ببند، آره با من بخند...
نزدیک خونه مامان بابا بهش گفتم: میدونی چی به دلم افتاده؟ به دلم افتاده که اگر یه سفر برم مشهد، همه مشکلاتم حل میشه. گفت راست میگی... پس مشکلاتِ من چی؟! گفتم: عزیزم مشکلات تو، مشکلاتِ منم هست دیگه... (خیلی در مورد مشکلات ننوشتم توی این وبلاگ. بیشتر امور کاری همسر هست که روی زندگی مون سایه انداخته.)
بدجور به دلم افتاده که پام برسه مشهد، امام رضا مشکلاتمون رو حل می کنه. به دلم افتاده که اگه برم کربلا، مشکلاتمون حل میشه اما حس می کنم که اونا دوست دارن من رو توی این حال ابتلا ببینند. دوست دارن که من سختی بکشم تا وجودم صیقلی بشه. هزار فکر می افته توی سرم مثل امروز. نکنه ما از ذکر رو برگردوندیم که مصداق و من اعرض عن ذکری فان له معیشۀ ضنکا شدیم وگرنه چرا زندگی مون سخت شده؟ بعدش یه لحظه نهیب خوردم که سخت شده اما ضنک نشده. شیرین و قشنگه هنوز. با هم مهربونیم. دلمون نرم و نازکه که با یه روضه ترک بر میداره. چشممون با یک درد و دل کوتاه با شهدای گمنام، تَر میشه. یه روزنه های قشنگی برام باز میشه که باورم نمیشه من رو فراموش کرده باشند. مثل امروز که یه دوست خوب توی سلف دانشگاه پیدا کردم که شدیدا برای یکی از اهداف مهمم در مسیر انقلاب اسلامی، به ظرفیتش نیاز داشتم و چقدر اونم خوشحال شد و انرژی گرفتیم از هم. این نشانه های کوچک برای من یعنی خدا هست! یعنی خدا کمکم می کنه...
بعد از این ماجرا که رفتم نماز بخونم تو مسجد دانشگاه، دیدم یه آقای دکتری، مجلس ختم گرفته بود برای مادرش. روضه خوان برای حضرت زهرا می خوند و همه گریه می کردند. گریه ام گرفت. گفتم خدایا، میشه منم توی این ایام بمیرم که مردم برای من گریه نکنند، به جاش برای حضرت زهرا گریه کنند؟ اسم بچه های مرحومه رو که گفت، نتونستم بشمرم. فکر کنم 7-8 تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه.
رسیدیم خونه مامان اینا و من دیدم مامان دمغه. رفته بود دیدن یکی از دوستانش که توی بستر بیماری افتاده بود و حالِ دلش بد شده بود. حالا چرا؟ چون بنده خدا، با بیشتر از چهل سال سن، مجرد و بی کس و کار، سکته کرده بود و در بستر افتاده بود و همه ی بدنش درد می کرد. قبلا بازنشسته شده بود و خانواده اش میلیاردر بودند. فقط خودش چندین فقره زمین و ملک و املاک داشت و بهش به ارث رسیده بود. به دوستانش که حالا برای تعویض جاش می اومدند خونه ش، گفته بود که من وقتی پدر و مادرم مردند، مُردم. زنِ بیچاره حالا از خودش اختیاری برای کارهاش نداشت. برادرش کارت بانکی ش رو که کمِ کم، 300 میلیون توش پول بود، گرفته بود و به دوستانِ خواهرش عتاب می کرد که چرا اومدید اینجا. خودش هم وقتی سکته قلبی و مغزی کرد که سرِ ماجرای یک انحصار وراثت، بیش از حد بهش فشار اومده بود. کسی که حاضر نشده بود از یک مالِ دنیا چشم پوشی کنه، حالا محتاج کمک های اولیه بود ولی بی کس و تنها...
پس من زندگیم قشنگه چون دلم گرمه. نمی دونم شاید هم وسط مشکلات، «منم» که اینقدر قشنگ دارم حس می کنم این عطر حضور رو. هر وقت با همسر صحبت می کنم، ذکر این رو می کنم که دنیا کوتاهه و ارزشمندترین چیزهامون همون چیزهایی هستند که نمی بینیم شون. مثل خدا، اولیاءش و نور، خانواده و ...
من ناخودآگاه همسرم و این زندگی هستم. وسط طوفان، آرامم.
بعد از اینکه تحلیل فیلم "خون به پا خواهد شد" رو توسط استادِجان سر کلاس انقلاب بچههای کارشناسی شنیدم، انگار مدل تحلیل فیلمم تغییر کرده. از اون روز تقریبا هر فیلمی میبینم، احساس میکنم غرب در مساله زن چقدر دستش خالیه و چقدر با وجود اینکه زن رو در مرکز توجه میذاره ولی ذرهای براش ارزش قائل نیست و خیلی آشکار میگه از منظر تمایلات و وجوه انسانی از مرد پایینتره. مثلا "دختری با گوشواره مروارید" رو که میبینی، واقعا از زن بودن منزجر میشی. فرقی بین زن متمول و تهیدست فیلم نیست. فکر و ذهن زن، چیزی نیست جز زر و زیور و خودآرایی یا جلب توجه و محبت مردان با هر ابزار ممکن، حتی پاکدامنی!
از اون طرف، ما هم هیچ کاری نکردیم. در سینمای ایران، بازتولیدی از شمایل زن غربی رو داشتیم و تصویر زن در اسلام رو در کتابهای زن در اسلام که جستجو میکنی، چیزی بحث بلوغ و بحث از این هست که عقل مرد بیشتره یا زن و رئیس خانواده کیه و طلاق و نفقه و تعدد زوجات و ... به چه شکل هست و با چه احکام و شرایطی و در نهایت اینکه کدوم نقشهای زن اولویت داره که تهش میگن مادری و همسری.
مشکل این نیست که این ادبیات در متون اسلامی نباید تولید میشد. مشکل اینجاست که کافی نیست و ما هیچ تصویری از زن در اسلام نداریم به شکلی که به محض تصور این گزاره که مادری و همسری نقشهای اولویتدار هستند، به جای وجوه تربیتی و انسانساز زن، وجوه خدماتیِ زن در ذهن زنان و مردان جامعه پدیدار میشه. وقتی میگم زنان و مردان جامعه هم منظورم عموم افراد جامعهاست؛ نه یک قشر خاص و الیت.
ما احتیاج داریم به اینکه تصویر سازیِ مطلوب کنیم. فیلم "look both ways" یا همه جوانب رو بسنج رو که میبینید، متوجه منظورم میشید که چطور برای انتخابهای متفاوت زنانِ غربی در چارچوب فرهنگ غربی، مطلوبیت ایجاد میکنند و ما در چارچوب فرهنگ اسلامی، ناتوان از ایجاد مطلوبیت برای انتخابهای گوناگون برای زنان جامعهمون هستیم و در حصار تنگ کلیشهای زندانیشون کردیم.
از اون طرف هم وقتی بحث این میشه که زنها در عمل چطور میتونند از خلال این ساختارهای برآمده از فرهنگ و تفکر غربی، انتخابهای متعهدانه و سازنده خودشون در چارچوب فرهنگ اسلامی رو محقق کنند، نقش دولت نادیده گرفته میشه. نقش تعدیل کنندگی، تنظیم کنندگی و حمایتی دولت چنان نادیده گرفته میشه که عملا راه زنها در عمل اگر نگیم بسته، اما صعب العبور هست و همین باعث میشه که الگوهای جدید رو کمتر ببینیم و کمتر قابلیت ترویج شدن رو داشته باشند.
در آخر فقط میتونم بگم مشکلات زیاد داریم اما امید هم زیاد داریم :)
سلام و اول اینکه بگم ممکنه پست قبل براتون توی پنلتون ستارهش زرد نشده باشه. پس حتما یه نگاه بهش بکنید. ممنونم.
دوهفته پیش که یکشنبه تهران بارون اومد، خیابون قدس با درختای چنار زرد و نارنجیِ خیس، رویایی شده بود. بین دو کلاس دانشجوی دکتری گرایش خودم توی دانشکده رو دیدم. با هم دوستیم و شرایطمون شبیه همه از این جهت که ایشونم سه تا بچه داره. داشت برمیگشت خونه و من بهش اصرار کردم بیا بریم بیرون با هم یه چیزی بخوریم. قبول کرد و رفتیم یه کافه نزدیک دانشگاه.
حرف افتاد در مورد پایاننامه و وقتی بهش گفتم با کدوم استاد پایاننامهم داره پیش میره، با کمال ناباوری بهم گفت که اگه ازم پرسیده بودی بهت میگفتم اصلا باهاش پایاننامهت رو برندار.
بعد ازش پرسیدم چرا؟ و شروع کرد به صحبت کردن در مورد کلاس دو ترم قبلش با استادِجان. یک سری حرفهاش توصیفی بود ولی بخش دیگریش واقعا ذهنیت خودش بود که برساخت شده بود و برای همین نمیتونستم از استاد دفاع نکنم.
کلا ایشون روی یه چیزایی در مورد استادِجان با قطعیت به عنوان امر نامطلوب تاکید میکرد که از نظر من اصلا نامطلوب نبود. مثلا میگفت استاد قلمبه سلمبه حرف میزنند و مثلا کلمه ابژه سوبژه و پارادایم از نظر ایشون مصداق قلمبه سلمبه حرف زدن بود! ولی مثلا من با توجه به پیشینه فلسفی استاد، اصلا کلاس برام ثقیل نبود. ولی بازم دوستم رو درک میکردم چون مثلا همکلاسیم آقای ب که با من توی کلاس بودند، آخر ترم به استاد گفتند که این چیزایی که توی برگهم نوشتم؛ اصلا اون چیزی نبود که سر کلاس از شما فهمیدم. (به عبارت دیگه، بنده خدا خیلی دیر لود شد!)
بعد بامزه این بود که به منم میگفت تو هم مثل ایشون (استادِجان) شدی و قلمبه سلمبه حرف میزنی!
:)
من یه لته سفارش دادم و دوستم چایی اما واقعا نفهمیدم چطور لتهم رو خوردم انقدری که حس بد بهم منتقل شد. بیشتر هم به خاطرِ یکی از تلقیهای شخصی این دوستم در مورد گرایش سیاسی استادِجان، با وجود اینکه خیلی دور از ذهن بود ولی چون حساسیتبرانگیز بود، نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. مشکل اصلی هم این بود که نه میشد فهمید چقدر تصورات شخصی دوستم هست و نه میشد فهمید چقدر واقعیت.
خلاصه ظهر رفتم پیش شهدای گمنام ازشون کمک خواستم. راستش واقعا از خوردن اون لته و رفتن به کافه پشیمون شده بودم اما چه سود.
چند روز بعد تفال زدم به قرآن که آروم بشم. آیه از سوره رعد اومد: له دعوه الحق... .... الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله، الا بذکر الله تطمئن القلوب.
خیلی فکر کردم به معناش ولی خیلی به چیزی نرسیدم. یاد یک سری صحنهها توی ذهنم زنده میشه. اون وقتی که استادم با آرامش قرآن رو باز کردند و مقداری خوندند. اون وقتی که از استاد خواستم که برای پایاننامه کمکم کنند و استاد اصرار داشتند که من خوب فکرام رو بکنم و بعد تصمیم نهایی بگیرم و خودشون هم با وسواس پایاننامهم رو قبول کردند.
حالا چرا بعد از دوهفته دوباره یاد این قضیه افتادم؟ دیشب نمیدونم چی شد که رفتم داخل صفحه سرچ کتابخانه دانشگاه. میخواستم ببینم موضوع پایان نامه امیرحسین ثابتی مجری برنامه جهانآرا چی بوده و آیا رساله دکتری هم داره؟ با کمال تعجب دیدم که سال ۹۲ پایاننامه ارشدش رو دفاع کرده و استاد راهنماش صادق زیباکلام بوده. حالا اگه یه روز این آقای ثابتی رو ببینم ازش میپرسم چی شد که با کسی پایاننامهت رو برداشتی که از سال ۸۸ از رضاشاه دفاع میکرد و سال ۸۹ میگفت ایران مدیون شمشیر آغامحمدخان و چکمههای رضاشاه هست؟
حالا یه ویری افتاده تو سرم که اگر یه روز گرایش سیاسی خودم و استادم شبیه هم نباشه؛ همین سوال رو یه روز یه نفر ازم میکنه و بیراه نیست. هرچند تا امروز هیچ دلالتی بر زاویه داشتن خودم و استادم از نظر سیاسی پیدا نکردم و همین حرفای اون دوستم رو خیلی عجیب و باورنکردنی میکنه.
دوباره توی ذهنم مرور میکنم: الا بذکر الله تطمئن القلوب....
پ.ن و شاید بیربط: یادش به خیر وقتی همسر میخواست بره یکی از اردو جهادیها و منم دلم رضا نبود، آیه ۶۲ سوره یونس اومد: الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون... و کلی گریه کردم با این آیه.
امروز مطلب رو که خوندم و حیفم اومد باهاتون به اشتراک نذارم. واقعا شوکه کننده بود:
✍️ مهدی پناهی، روزنامه نگار
قاتل دوجوان مشهدی اعدام شد اما قاتل اصلی کسانی هستند که با پمپاژ دروغ از آدمهای عادی و غیرسیاسی قاتل میسازند
مجیدرضا رهنورد قاتل دوجوان مشهدی در اعتراضات!(!) اخیر صبح امروز در ملاعام اعدام شد اما دادگاهش عجیب و درسآموز برای همه است، جایی که شما با یک قاتل روبهرو نیستید بلکه یک فرد توبه کننده میبینید که میگوید خون شهدا هدایتم کرد، زودتر اعدامم کنید تا در آن دنیا بارم سبکتر شود.
مجیدرضا رهنورد در دادگاه دغدغه این را داشت که برای حفظ حرمت شهدا درگیریهای لفظی را در حضور خانوادههایشان نگوید یا اگر مادر تنهایش برای طلب بخشش آمد، گناه فرزند را به پای او ننویسند.
به خانواده دوجوان مشهدی التماس میکند که حلالش کنند تا بار گناهش در قیامت سبکتر شود.
مجیدرضا رهنورد که قبلا مطالبی در مخالفت با نماز و قرآن در اینستاگرام گذاشته بود در دادگاه میگوید من حرف زدن بلد نیستم، در زندان نماز و قرآن میخونم و به اهل بیت توسل کردم.
نمیدانم الان چگونه میتوانم حرف بزنم. عجب حکایتی است این ماجرا. کاش دادگاهش روایت میشد ...
قاتل جوانان مشهدی اعدام شد تا خدایش در قیامت بیامرزدش اما قاتل اصلی کسانی است که با پمپاژ دروغ در رسانه، فضای مجازی و افکار عمومی(نقل قول مجیدرضا رهنورد درباره اثرپذیری از فجازی) از آدمهای عادی و غیرسیاسی قاتل میسازد و خون آدمها را برای اهداف پلید سیاسی روی زمین میریزند.
بعد خودم رفتم تو اینترنت بازم سرچ کردم و فیلمها و اخبار مرتبط رو هم دیدم.
حتما اینجا رو هم ببینید. دروغ و فضاسازی رسانهای زیاده اما ماه همیشه پشت ابر نمیمونه. هر کس توی ایران هست کمکم واقعیتها بیدارش میکنه اما اونی که اونور آب نشسته و جوان مردم رو به اغتشاش و آشوب و خونریزی تحریک میکنه؛ در خواب و خیالِ براندازی باقی میمونه.
دیروز از خیابان ۱۶ آذر سوار یک تاکسی شدم. پیرمرد از اونا بود که در زمان سربازیش در دوران شاه به تنب بزرگ و کوچک اعزام شده بود. میگفت در این روزهای ناآرامی یک جوان رو که ترسیده بود ظاهرا و میگفت من رو کمی جلوتر پیدا کن، سوار میکنه اما پشت چراغ قرمز از غفلت پیرمرد که داشته با راننده تاکسی دیگری صحبت میکرده، استفاده میکنه و دخل پیرمرد و گوشی موبایلش رو میزنه و فرار میکنه.
پیرمرد که به نیروهای سپاه و بسیج و نیروی انتظامی میگفت گاردی، به این جوانهای به ظاهر انقلابی انتقاد داشت و میگفت: زمان انقلاب کی اینطور بود؟ کی اینطور بود که مردم به مردم رحم نکنند. کی اینطور بود که اموال عمومی رو مردم تخریب کنند؟ خمینی مثل یک مرد ایستاده بود برای رهبری مردم. نه مثل الان که یه عده اونور آب راحت نشسته باشن و جوانها رو تحریک کنن و به کشتن بدن و بگه شما برید جلو...
همه چیز خیلی واضح داره میشه...
امروز کلاس بعد از ظهرمون تعطیل بود و زودتر برگشتم خونه. دم در خونهی ماماناینا یهو دلم برای موعود برادرزادهم تنگ شد. حالا همین شب قبلش دیده بودمشها! ولی انصافا دلم برای مامانش هم تنگ شده بود چون زهرا رو خیلی وقت بود ندیده بودم. وارد ساختمون که شدم دیدم مامان مراسم روضه؛ مولودیطور گرفته! چون هم ولادت امام سجاد بنا به روایتی هست هم ایام فاطمیه و صدالبته مامان صبح که پا شده بود چنین تصمیمی نداشت! بلکه تازه ۹ صبح دست به کار شده بود و پیامک مراسم رو فرستاده بود.
اومدم داخل دیدم نینیهای ناز اومدند استقبالم!😍😅 موعود و لیلا. بعدش تک تک بوسیدن لیلا، زینب و فاطمهزهرا و حرف زدن باهاشون. مخصوصا موعودخان که به عمهش بوس هم نمیده.🤣 و مامانِ موعود رو هم دیدم و بهش گفتم چقققدر دلم براش تنگ شده بود.
مامان هم یک آبگوشت کلاسیک پخته بود و خلاصه نشستیم سر سفرهی مراسم و به اتفاق خانومهای همسایه، یک دل سیر خوردیم. دیگه سفره داشت جمع میشد که دو تا خانوم اومدند خونهی مامان و در واقع به تهدیگ مراسم رسیدند و اظهار کردند که روزه هستند.
یه چیزی هم قبلش بگم. دور و بر خونهی ماماناینا که از کلاس اول ابتدایی من اونجا بودم، مسجد زیاده اما مادر و پدرم همیشه میرفتند یکی از مسجدهای محلهمون که خیلی قدیمی، نوستالژیک و دارای معماری خاصی هست. مثلا روحانی اون مسجد همیشه با لحن خاص و پرخشوعی استغفارهای قبل تکبیرالاحرام رو میگفت که هنوز طنین صداش توی گوشم هست و بخشی از درک من از لطافتهای نماز جماعت اونجا اتفاق افتاد. منتهای مطلب عیبش این بود که به خاطر اون معماری، بخش زنانه در طبقه همکف خیلی کوچیک بود و طبقه بالا خیلی بزرگ. آسانسور هم که نداشت، بنابراین پیرزنها همیشه پایین رو قرق خودشون میکردند اما بین جمعیت خانمهای سن و سالدار، یک خانومی بود که علیرغم اینکه جوان بود، اما همیشه طبقه همکف بین پیرزنها بود و با صدایی که نسبتا جوهرش مردانه بود، به خانمها امر و نهی میکرد و مرتب منظمشون میکرد و خودش هم یه جای خاص نزدیک در ورودی داشت و هرکس وارد مسجد میشد مجبور بود از نزدیک اون رد بشه. اگر پات احیانا وسط اون شلوغ پلوغی به سجادهش میخورد؛ داد و هوار راه میانداخت. حالا ما مجبور نبودیم بریم اون پایین بین پیرزنهایی با اخلاقهای خاص و کمی تا قسمتی بیحوصله. اما مامانم خیلی وقتا اصرار داشت که بره اون لا لوها و راستش من بچه بودم و هیچ خاطرهی قشنگی از این موقعیت و اون خانم نداشتم و ندارم. مخصوصا که بعضی از رفتاراش برام غیر قابل تحمل بود...
اما امروز اون اومده بود خونهی مامانم و مامان با مهربونی از همه پذیرایی میکرد...
اون خانم شروع کرد به بازی کردن با دخترای من و من فهمیدم ایشون همیشه یک دختربچه بوده. شاید کسی باید درکش میکرد. نمیدونم تو اون لحظات خودش چی فکر میکرد. آیا به خاطر میآورد که بیست سال پیش با بچهها چطور برخورد میکرد؟ آیا الان میخواست با این کارش جبران کنه؟ بعیده... بچه که بودم مامان میگفت این خانومه یه ذره شیرین عقله. ولی من مشکلاتش رو از جنس گرههای عاطفی میبینم و اضافه شدن پیچیدگی های ناشی از یک تربیت دینی غلط...
توی دلم هنوز با اون خانم صاف نشده بودم و بدم نمیاومد یه چیزی به خودش بگم؛ یه چیزی به مامان بگم. مثلا بگم: یادته...؟؟؟
اما نمیدونم چی شد که توی دلم این ذکرها تکرار شد: یا ستارالعیوب یا غفار الذنوب.
فایده اخلاق چیه؟ مگر برای جز این لحظات هست؟
از حکومت اسلامی که نباید انتظار برخورد با مجرمین رو بر اساس اخلاق داشته باشیم! در حکومت اسلامی مجازات به تناسب حقوق و جرم و ... است، نه امور و ضوابط اخلاقی!
و ما آدمها تا اخلاقمند نشیم، جامعهی بهتری نخواهیم داشت. منی که امروز به عینه دیدم که یه روز کوچک بودم و ضعیف و یه نفر میتونست بهم درشت بگه، اما الان بزرگ شدم و ذهنی و جسمی و خانوادگی قدرتمندم، امروز روز مهربانی منه...
خیلی از روزمرهها نمینویسم ولی دیدم بد نیست که تلگرافی از حال و روزم بنویسم.
بعد از ماجراهایی که به تبع پست قبل، من رو دغدغهمند کرد، دو سری از رفقام رو خونهمون دعوت کردم برای دورهمی.
دورهمی اول، فقط ۶ نفر رو دعوت کردم و همهشون هم اومدند. ۷ تا رفیق بودیم با ۱۴ تا بچه زیر ۸ سال. با وجود دیر خوابیدن بعد از بازی ایران-آمریکا، صبح زود پاشدم و اومدم خونهمون و کوفته تبریزی درست کردم و خلاصه کلی کیف کردیم و حرف و حرف و حرف.
دورهمی دوم، همدورهای های دوران طلبگیم در تهران بودند. توی گروه دعوت کردم همه رو و تقریبا ۵-۶ نفر بیشتر باید میاومدند اما روز قبل دورهمی که دوباره اعلام کردم، همه یه مشکلی داشتند و اعلام کردند نمیتونند بیان و دورهمی کنسل شد.
تو هفتههایی که گذشت، روزای خوب و بدِ من کنار هم بودند. مثلا یکی از هفتهها که من بنا داشتم از دوشنبه شروع به نوشتن پایاننامه کنم، یهو سقف دستشوییمون از طبقه بالا شروع به نشتی کرد و برای همین زار و زندگی رو جمع کردیم رفتیم خونه مامانم.
خیلی اعصابم به هم ریخته بود اما به طرزی باورنکردنی دو روزه مشکلمون حل شد! چون همسایهمون خودش بنا بود! باورتون میشه؟ سریع درستش کرد!
علاوه بر اون، وقتی داشتیم برمیگشتیم خونهمون، من با لبتاپ جدیدم اومدم! همسر برام لبتاپ جدید خرید! راستش قبلی خیلی سنگین بود برای جابهجایی و دانشگاه بردن و ضمنا باطریش حتی یک ساعت هم دوام نمیآورد و ما چون توی خونه، پریز خیلی کم داریم، مشکلات من زیاد بود...
خلاصه قرار بود همسر وام بگیره و برام سرفیس بخره اما وقتی اون روز، اون لبتاپ تینکپد لنووو رو آورد خونه، همون لبتاپ کوچولوی جمع و جورِ استوکِ تمیز که خیلی کموزن بود و صفحه لمسی داشت و قلم، واقعا عاشقش شدم...
و تمام! من لبتاپم رو عوض کردم! هورا! و برگشتیم خونه، خوشحال و خرم :)
این روزها بچههامون مریضشون خوب بشو نیست انگار. زینب به تبع سرماخوردگی، گوش درد هم گرفت و حالا کلی دارو داره برای خوردن. لیلا و فاطمهزهرا هم تعریفی نیستند اما باز هم الحمدلله. همه چیز میتونست خیلی بدتر باشه.
فشارِ آب تهران که کم شده، هیچ! تمام همسایههامون توی کوچه پمپ آب دارند و ما موندیم و حوضمون که آب نداره. یعنی کلا آب معمولی به زور داریم، آب گرمکنمون هم که به زور روشن میشه و این یعنی از آب گرم خبری نیست. البته الان شاید یک سال میشه که دیگه دخترا رو خونهی مامانم میبرم حموم که یه منبع بزرگ آب دارند. حموم رفتن اینجا با وضعیت آب خونمون واقعا مکافاتی هست...
دیگه اینکه این روزا احساس میکنم وقت کم میارم. شنبه یکشنبه که کلاس و دانشگاه و کوفتگی...
دوشنبه استراحت، استراحت، استراحت.
سهشنبه کلاس جهادتبیین توی حوزه و رفتن به خونه مامان اینا و شاید کمی مطالعه.
چهارشنبه جمع و جور کردن خونه و لباسشستن و شاید آخر شب دوباره وقتی برای کارهای دانشگاه.
پنجشنبه کارهای عقبافتاده و جارو زدن خونه و بازم جمعو جور کردن و بازم لباسشستن و احتمالا درسخوندن و مهمونی و صلهرحم و اینا.
جمعه صبحانهی خانوادگی و کنار هم بودن و لذت بردن و درسخوندن یواشکی :)
تمام شبهای هفته، بیدارشدن ساعت یک و دو نصفهشب برای بردن بچه به دستشویی و تحمل گریهها و نقنقهای آزاردهنده.
تمام صبحها به جز پنجشنبه جمعه، بیدار شدن برای گرفتن لقمه کره بادامزمینی و عسل برای دختر مدرسهای...
هر شنبه یک شنبه، گرفتن اسنپ در راه رفت و برگشت و گاهی توفیق همراهی با برادرکوچکتر تا خیابان حافظ و دانشگاه پلیتکنیک امیرکبیر...
و خیلی چیزهای تلخ و ترش و شیرین دیگر که از قلم افتادند :)
خانمجلسهای که براتون توی مطلب قبل گزیدهای از افکارش رو نوشتم، یک جلسه برای خواص از شاگردانش داره و یک جلسه برای عموم. چند نفر از شاگردهای کلاسش هم یک جلسه برای نوجوانان دارند ولی اصلا افرادی با تیپ مذهبی رو توی اون کلاس نوجوان راه نمیدن و اجازه صحبت بهش نمیدن مگر اینکه دختر نوجوان داشته باشه.
من تصمیم گرفتم به هر ترتیبی شده حتما اون جلسه نوجوانان رو برم تا ببینم حرف حسابشون با یک نوجوان مطالبهگر چیه و همینکار رو هم کردم. یه روز عصر بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن آدرس، بلاخره خونهای که جلسه توش برگزار میشد رو پیدا کردم و دیدم در ساختمون باز هست. داخل شدم و رفتم بالا و توی پاگرد طبقه بعد، چادر و روسریم رو درآوردم و تا کردم گذاشتم توی کیفم و کلاه ورزشی داداشم رو که با خودم آورده بودم، سرم گذاشتم و در کیف رو بستم. کلاهِ سویتشرتم رو هم انداختم روی سرم و رفتم پایین در زدم.
خانمی که در رو باز کرد انقدر از دیدنم خوشحال شد و کلی بفرمایید و تعارف و احترام... تا به حال ندیده بودم یک خانم مذهبی از یک خانم مذهبی دیگه انقدر استقبال گرم کنه ولی من دیگه مذهبی نبودم! من یه دختر بدحجابِ ناهنجار بودم. 🤣🤣🤣
این مطالب رو از صحبتای یک خانم جلسهای که مثلا درس ولایت میده و صوتهای پیادهشدهاش در فضای مجازی موجود هست جدا کردم و در گروه دوستانِ حوزه فرستادم. ادامه مطلب رو هم بخونید و بدانید و آگاه باشید که اینا مقدمه پست بعدی هست.
چرند و پرند یک #خانم_جلسه_ای
قسمت اول
در جوانی بنده از حضور عزیزان افغانستانی در ایران ناراضی بودم و می گفتم هر کس به مملکت خودش برود، یکی از دختران کلاس بعد از ازدواج برای زندگی به کرج رفتند، شاکی بودم که چرا کرج رفته؟🤔
خدا در دلم گفت که چطور افغانستانی ها باید بروند افغانستان، این عزیز هم همسرش اهل کرج هست و باید آنجا برود.🤭
وقتی متوجه اشتباه شدم و استغفار کردم، ایشان به شهرری برگشت.
***
😂😂😂
اون روزا که دوره تربیت مدرس کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" وابسته به دفتر حفظ و نشر رو شرکت کردم، یه خانمی که از مسئولین بود یه حرفی بهم زد که واقعت ناراحت شدم. (کلیدواژه دوره طرح کلی... هست. میتونید مطالب رو ببینید.) چند وقت پیشها ایشون توی گروهِ طرح کلی که من تشکیلش دادم، طلب حلالیت کردند از همه.
من با اینکه معمولا خیلی راحت میبخشم اما نتونستم ایشون رو ببخشم. ایشون یک فعالِ اجتماعی در حوزه بینالملل انقلاب اسلامی بودند و اسمشون رو با چند تریلی هم نمیشد کشید. من توی ذهنم در موردشون خیلی پیشداوری داشتم. مثلا میگفتم: انقدر ادعای ولایتمداری دارن، دوتا بچه آوردن کلا و بعدش به من میگن بشین خونه بچههات بزرگ بشن بعد وارد عرصه اجتماعی شو! با خودم خیال میکردم ایشون هیچ درکی از شرایط فعلی جامعه ندارن. اصلا الگوی کنش فردی و خانوادگی و اجتماعیِ زنِ تراز انقلاب رو نمیتونند فهم کنند و بعد کلی ادعا دارند و همه جا دعوتشون میکنند و ...
گذشت و گذشت تا اینکه دختر این خانم که من اسمش رو میذارم "اِچ"، شد یکی از مهمترین ایدهپردازهای استارتآپی خانهی خلاقِ همسر...
رویداد DEMO day که برگزار شد، من هم رفتم خانه خلاق و ارائهی "اچ" رو دیدم. داورها که اصلا در عالمِ دیگری و فرهنگ و اقتصاد دیگری سیر میکردند، طرحِ اچ رو خیلی کوبیدند. ایرادهای مسخرهای میگرفتند که برام عین روز روشن شد که اینا اصلا نفهمیدند طرحِ اچ چی هست! طرحِ اچ رو کسی میتونست بفهمه که از عصر انقلاب اسلامی و فطرت انسان درک کافی داشته باشه یا تسلط کافی به رویکردهای جدید تربیت فرزند داشته باشه که اونا اصلا سواد اینها رو نداشتند متاسفانه. (و سواد چیزهای دیگری رو داشتند.)
خلاصه خیلی توی پرِ اچ خورد. جلوی تمام اعضای تیمش که اکثرا مرد بودند و مخصوصا شوهرش که خیلی از نظر فکری باهاش همراه نیست، خیلی بد شد.
وقتی داشت میرفت، دنبال سرش رفتم و گفتم خسته نباشی فلانی و عالی بود و ... و یه قرار بذاریم حتما میخوام ببینمت.
امروز که بچهها مریض بودند، از قبل قرار گذاشته بودیم و برای همین دیگه من از خونه تکون نخوردم و به جاش اون اومد خونهی ما. یه دختر هم داره که همسن زینب هست و بچهها تمام مدت بین صحبتهای ما پارازیت میانداختند :) پارازیت شیرین :)
خیلی با هم حرف زدیم. اول از همه از درخشان بودن طرحش و واسط بودن این ایده بین فرهنگ غرب و فرهنگ اسلامی گفتم و اینکه چرا اون داورها نمیتونند بفهمن چقدر طرحش عالیه. و بعد اینکه باید روی نیروی انسانی سرمایهگذاری کنه و یه تیم خوب با یک رویکرد تربیتی خوب و یک کتاب و استاد خوب بهش معرفی کردم تا مسیرش هموارتر بشه.
اما بعدش نمیدونم چی شد که در مورد پدرش ازش پرسیدم. نمیدونم کی چی بهم گفته بود که فکر میکردم پدرش فوت شده و یک توهمی داشتم که چون به فلان کشورها سفر کردند پس پدرش سپاهی هست.
پرسید در مورد پدرم چی میدونی؟ گفتم هیچی! و بعد خودش با احتیاط شروع کرد به تعریف کردن. نمیدونم چطور میتونم حسم رو بهتون منتقل کنم... اصلا در تصورم نمیگنجید که مادرِ اچ انقدر سختی کشیده باشه.
فکرش رو بکنید؛ یک زنِ انقلابیِ تحصیلکرده، همسرش روحانیِ مبلغ خارج از کشور باشه. لابد کلی آرمان و هدف داشته از این ازدواج. دوتا بچه به دنیا میاره اما همسرش تعادل روانی نداره، دست بزن داره و داره کلی به سلامت خانواده آسیب میزنه... بعد این آقا در بحبوحه وقایع سال ۷۸، از نظر سیاسی ضدانقلاب میشه و با تیم رفقای چپکردهش، به بهانهی تبلیغ میره انگلیس و دیگه هیچوقت برنمیگرده. با این وجود، مادر خانواده طلاق نمی گیره تا وقتی که همسرش مشغول فعالیتهای رسانهای علنی علیه نظام میشه و دیگه مجبور میشه طلاق بگیره.
مادرِ اچ، مثل مامان فرانکی توی فیلم "فرانکیِ عزیز" هرچندوقت یکبار برای بچههاش کادوی خارجی با بستهبندی خارجی میخریده که بگه بابا به یادتون هست. اما مثل همهی فیلمها، بلاخره یه روز اچ میفهمه و میگه: مامان! چرا اینکارا رو میکنی؟رفته که رفته! مهم نیست...
همه چیز مثل توی فیلمها. همه چیز خیلی دردناک...
شنیدنش هم سخت و سنگین بود. اگه پارازیتهای بچهها و شادی و نشاطشون از بازی نبود، شاید نه اچ توان گفتن داشت و نه من توان شنیدن.
من بعد از این ماجرا فهمیدم که چقدر در مورد مادر اچ اشتباه کردم. آخخخ. چرا؟
دارم به این فکر میکنم که با وجود اینکه کم سختی نکشیدم اما کم کم دارم به یک ویو و نمای بیعیب و نقص از زن تراز انقلاب پیدا میکنم! (ازدواج موفق، فرزندان خوب و زیاد! تحصیلات عالیه و احتمالا شغل خوب در آینده نزدیک) اما اما اما... واقعا باید یادم بمونه که چقدر زنها هستند با وجود مبارزهی زیاد و طاقتفرسا مجبورند راه دیگری برن...
مثل همدانشکدهایم خانم ط، که داره طلاق میگیره با یه بچه. از یه شوهری شبیه شوهرِ اچ، البته با تلورانس خیلی خیلی بالاتر. و من چی میفهمم!؟؟؟ لعنت بر من. من هیچی نمیفهمم از درد و رنجِ اونا و ممکنه یکی مثل من در مواجهه اول ازشون بپرسه: فلانی! نمیخوای دومیت رو بیاری؟
هیهات از این قضاوتها. هیهات از این امر به معروفهای پوچ و احمقانه.
خدایا کمکمون کن توی راهت، پشت و پناه هم باشیم. نه حریف تمرینی...
دومین مطلب با همین نام هم توی راه هست. برعکس این یکی که خیلی غمگین بود، اون مفرح و خندهداره. امیدوارم دوست داشته باشید.
چند روز پیش رفتم حوزه علمیهای که اولین بار سال ۹۰ اونجا قبول شدم. کلاسِ یکی از اساتید محبوبم بود در مورد جهاد تبیین. من به این استاد خیلی مدیونم. چون جرقههای باز اندیشیدن و سیاسی شدن رو در درونم زد و اگه نبود، مسیرم اصلا این شکلی نمیشد. آخرین بار که دیدمش، رفته بودم برای مشاوره پیشش. مامانم من رو فرستاده بود که روش تربیت فرزندم رو بهشون بگم و ببینند که خوبه یا نه. من ولی رفتم و سر دردِ دلم در مورد مامانم رو باز کردم. استاد اون موقع جوابی بهم داد که باورش برام سخت بود که واقعا ماجرا از اون قرار باشه! بعدا فکر کردم اصلا احتمالا استاد ماجرا رو اشتباه متوجه شدند. اما همین چند وقت پیش استادِجان ماجرا رو برام جا انداختند و من فهمیدم که چه فکر اشتباهی میکردم...
کلاس جهاد تبیینِ استاد خیلی رویکرد فلسفی داشت. جالب بود برام اما مطمئن بودم با این سیستم حوزه برای خواهرای طلبه، کلاس چندان مفیدی نیست. حقیقتش اصلا توی چشمای طلبهها که نگاه میکردم، نشانهای مبنی بر فهمیدن نمیدیدم!
بعد از کلاس رفتم پیش استاد، استاد خیلی تحویلم گرفتند، دستشون رو بوسیدم (و استاد خیلی ناراحت شدند) و گفتم: "از آخرین باری که دیدمتون خیلی اتفاقای خوبی افتاده." استاد خدا رو شکر کردند و در همون حال که استاد مشغول جواب دادن سوالات طلبهها بودند و من منتظر که سرشون خلوت بشه، چند از دوستانم رو دیدم...
یکی از استادای همون سالها رو هم دیدم. بلافاصله گفت که "شما همونی هستی که ازدواج کردی و رفتی!" خندیدم.
گفت: "درسِت چی شد؟" گفتم: "تموم شد." گفت: "بچه هم داری؟" گفتم: "سه تا." خیلی تعجب کرد. گفت: "پس از خیلی از خانومای این حوزه جلوتری." بعد پرسید: "چطور تونستی؟" گفتم: "خب خیلی سخت بود." فکر کرد دوقلودار شدم ولی سن بچهها رو گفتم.
میخواستم بگم با ساختار حوزه علمیهی ما، طلبه باید بین بچهدار شدن و خونه و زندگی "و" درس خوندن یکی رو انتخاب کنه!
میخواستم بگم به لطف جامعهالزهرا بود که تونستم.
میخواستم بگم دانشگاه رفتم و نمیدونید چقدر خوبه! چقدر استادای اونجا تعاملی درس میدن و چقدر درساشون به روز و مطابق نیاز نسل امروزه و چقدر تضارب آرا وجود داره.
ولی هیچ کدوم از اینا رو نگفتم.
هیچی دیگه... اونا هم از سن و سال کمِ من تعریف کردند و با استادم که منتظر شدم سرش خلوت بشه صحبت کردم و گفتم سومیم به دنیا اومد و الان کارشناسی ارشد دارم انقلاب اسلامی میخونم تو دانشگاه تهران و خیلی خوشحال شدند و گفتند که پس حقا که دخترِ من شدی! (چون استادمون فرزند ندارند، این تعبیر رو به شاگردای خیلی عزیزشون میگن) هرچند بازم لا به لای صحبتامون رگههایی از همون بدبینی حوزه به دانشگاه وجود داشت. حیف...
خداحافظی که کردم از استاد، خواستم برگردم خونه اما دیدم یکی از دوستان قدیمی که با هم همکلاس بودیم و ایشون الان سطح سه هستند، به عنوان مربی رفتند یک مدرسه تیزهوشان و چون بچهها خیلی اذیتش میکنند، مستاصل شده. نیم ساعتی باهاش صحبت کردم و از تجربیات و دانستههای خودم بهش گفتم. علی الظاهر خیلی صفر کیلومتر بود. پس توی این حوزه چی به طلبهها یاد میدن؟
دارم برای درس آینده پژوهی یک بیان مساله برای سناریوی هنجاری در مورد آیندههای تحقق و تقویت الگوهای سوم زن در انقلاب اسلامی در ایران افق ۵ ساله مینویسم. خیلی دلم میخواد اون بحثی که در مطلب "خانم اردبیلی و به همین سادگی من" نوشتم رو یه ذره آکادمیکتر منقح کنم. دعا کنید برام. ممنونم.
جمعهای که گذشت برای بچهها کفش کتونی خریدیم. بعد ناهار بچهها رو گذاشتیم خونه مادرشوهرم و دوتایی رفتیم برای من خرید. لیلا رو هم نمیخواستم بدم ولی خودش رفت بغل مادرشوهرم و پایین نیومد و ایشونم ذوق میکرد و مایل بود که لیلا بمونه پیشش.
مدتها بود که با همسر اوقات دوتایی نداشتیم. مدتها بود که همسر منو خرید نبرده بود. مدتها بود که کیف و کفش و لباس خونگی لازم داشتم. عید امسال فقط یک مانتو و دوتا روسری خریده بودم و لباس راحتیهام تکراری و مستهلک شده بود. رفتیم و در همون مغازههای اول هم خرید کردیم و همهچیز خوب و قشنگ بود. همهچیز...
سر شب برگشتیم منزل مادرشوهر پیش بچهها. دو ساعت تمام داشتم برای فاطمهزهرا دفترپارچهای نمدی میدوختم. صورتی با منگولههای صورتی با ۶ ورق سفید. همه به سلیقهام آفرین گفتند. البته دخترکم خیلی قدردان نبود. خودش رو با من مقایسه میکرد و مطالبههای جدید داشت که سعی کردیم براش چند تا چیز رو جابندازیم. یکی اینکه مامان مامانه و دوم اینکه وسایل کشوی خودش و مامان رو با هم مقایسه نکنه به هزار و یک دلیل و سوم اینکه هرچی نیاز داشته باشه به وقتش براش تهیه میکنیم و چهار اینکه نیمه پر لیوان رو ببینه و خوشحال باشه و بدونه که مامان دوست داره اون همیشه خوشحال و شاد باشه. برگشتیم خونه تا دیروقت مشغول جابهجایی وسایل بودم. موقع خواب همهی بدنم گزگز میکرد.
صبح ساعت ۶ و نیم ۷ بود که بلند شدم برای خودم و فاطمهزهرا لقمه صبحانه آماده کردم و بعد از اینکه راهی مدرسه کردمش، راه افتادم به سمت دانشگاه. همسر و دوتا دخترا خواب بودند. تا عصر که هم کلاس و بدو بدو و مطالعه. برگشتنی به خونه بابا مامان، خوابم نمیاومد اما به شدت خسته بودم. اولین بار بود که دلم میخواست برم و فقط دراز بکشم و بخوابم اما میدونستم بچهها الان منتظرم هستند. رسیدم خونه، دیدم مامان که تازه داره دوران نقاهت بیماریش رو تموم میکنه، خسته و داغونه و تازه گوسفند هم قربانی کردند! و کلی کار ریخته بوده روی سرش و خونه به هم ریخته و رضااینا رو هم دعوت کرده! و حالا یه نیمچه استرسی هم داره که وقتی پسر و عروسش میان، خونه مرتب باشه...
اول که رسیدم، یه ذره به این بچه رسیدگی کردم و یه ذره به اون بچه رسیدگی کردم و یه ذره اینور اونور خونه گشتم و وسایلمون رو جمع کردم. بعد خستگی کشوند منو به رختخواب ولی خوابم نبرد. نشستم به خوندن متن پیاده شده کلاس همون خانم جلسهای که مامان میره کلاسش و تو یکی دو مطلب قبل گفتم که این قسمت رو خوندم:
در زمینه حجاب هم مادران کوتاه آمدند! نه اینکه دختر خانمها یا عروسها بد حجاب شدند... [بلکه] مادر، پسرش را راحت گذاشت به علت کسب درآمد، مثلا اگر پسر در ماشین موسیقی گذاشت یا کاهل نماز بود یا ... مهم نیست [و عیبی ندارد و کاری نکرد و در دلش گفت:] فقط دنبال کسب درآمد باشد. وقتی پسر رها شد، نتیجه آن در انتخاب عروس مشاهده می شود.
یا دختر را که روانه دانشگاه کردند، او را رها کردند، عقب نشینیها از مواضع ذره ذره صورت گرفت و چون مادران از مقامشان کوتاه آمدند، فرزندان هر چه خواستند شدند.
این فساد در بین جوانان از ناحیه مادران است.
روز قیامت به حجاب من نگاه نمی کنند، بلکه حجاب دخترم را نگاه می کنند. [توضیح من اینه که چون انسان ممکنه به حجاب ظاهری یک عادتی از روی سنتها و عادتها داشته باشه اما حجاب دختر، همون حجابی هست که قلب مادر به اون رضایت قلبی میده در زمان حاضر و میزان در پیشگاه خداوند حالِ فعلیِ قلب و جانِ افراد است! مادر دیگه جوان نیست اما جوانی اون در زمان زندگی دخترش یه جورایی امتداد پیدا کرده و این یعنی اگر مادر جوان بود و جسارت جوانی داشت، شاید همان انتخاب رو میکرد. پس در گناه دخترش شریکه! توضیح ثقیل بود؟ نبود؟]
در دنیا هم همینطور است.
مادر که رفتار فرزند را توجیه می کند با عوامل بیرونی مانند اینکه جو اقوام روی او اثرگذاشته یا فرزند لجوجی هست، خودش نخواسته این فرزند را اصلاح کند، اگر فرزند لجوج هست چرا کوتاه آمدی که او به رفتارش ادامه دهد؟
اگر قلب مادر همانطور که برای اصلاح دنیای فرزند نگران و پیگیر است، برای آخرتش نگران بود، هم دنیای فرزند و هم آخرتش اصلاح میشد!!!!
انگار نهیب خوردم. یادِ صحبتهای استادِجان افتادم و نمِ اشکی که در ستایش مقام مادر گوشه چشم استاد نشست. این چه مقامِ ولایتِ تکوینیای است که مادر دارد؟ جل الخالق! ریزترین کنشهای مادر روی فرزند اثر داره. مادر مادر مادر....
رفتم پیش مامان و براش این متن رو خوندم. مامان انگار یک آن تمام آنچه در تربیت من انجام داده بود و برای پسراش انجام نداده بود، پیش روش ظاهر شد. گفت: "من خیلی در تربیت تو سختگیری کردم و به برادرات سخت نگرفتم. من اشتباه کردم..."
اعتراف صریح مامان دردناک بود. دلم برای برادرهام هم سوخت. دوست نداشتم مامان ادامه بده و بیشتر از این خودش رو سرزنش کنه، مخصوصا اینکه تغییری توی رفتارش با پسرا نمیده. برای همین خیلی ادامه ندادیم. یه کتاب آشپزی مصورِ قدیمی دستم گرفتم و نشستم به خوندن دستورهاش. مجرد که بودم وقتی اون دستورهای کوتاه رو میخوندم، امکان نداشت بتونم از اون ۴ خط یه غذا دربیارم اما...
مامان یهو با صدای جدی و بلند گفت: "صالحه!"
یاپیغمبر! از جا جهیدم تو آشپزخونه پیشش. ادامه داد: "صالحه وقتی رضا و زهرا اومدند، نمیشینی یه جا روی مبل استراحت. پا میشی کار میکنی تا اونا ببینن تو پاشدی، اونا هم بلند شن! یعنی چی؟؟؟ به خدا خیلی زشته بابات پامیشه سفره میندازه وسیله میاره و میبره! این چه فرهنگیه تو خانواده ما؟ خجالت آوره. جوونا همش گوشی به دست، سرشونو میکنن تو گوشی، اصلا کمک نمیکنند و ..."
بعد که دید منم خیلی تاییدش میکنم و اصلا نق نمیزنم، بعد از چند لحظه سکوت، انگار که عذاب وجدان گرفته باشه گفت: "دخترم میدونم تو هم خستهای! خدا منو ببخشه که در مورد تو اینجوری فکر کردم؛ در مورد زهرا اینجوری فکر کردم..." و دیگه هی ادامه میداد که تو خستهای و فلان...
گفتم: "نه مامان! به خدا من ناراحت نشدم. تو راست میگی آخه. نگران نباش. من اصلا خسته نیستم..."
همسر که نیومده بود اما بچهها اذیت نمیکردند خدا رو شکر. شروع کردم به جمع و جور کردن و بابا ظرفا رو میشست و من مشغول جارو زدن شدم.
حین جارو برقی کشیدن، فکر میکردم... تازه متوجه شدم مامان در تمام این سالها با این تسامحها و تساهلهایی که در حق برادرام روا میداشت و من به رفتارهاش میگفتم "پسر دوستی" و در قبال من سخت میگرفت و یک ذره عقبنشینی نمیکرد، چه موهبت و خوشبختی عظیمی برای من ایجاد کرده بود. چقدر آینده دنیا و آخرتم رو تضمین کرده بود.
همیشه چقدر دست و پا میزدم برای جلب رضایتش و اگر رضایتش راحت به دست میاومد، چقدر تنبل میشدم! با این کارهاش چقدر برای رشد من، ریلگذاری کرده بود و چقدر باید شاکر میبودم و نبودم! و چقدر اشتباه میکردم که مامان اونا رو بیشتر دوست داره!
مامان همیشه آرزوش همینه که من و بچههام خوب تربیت بشیم. قلبم داد کشید: "مامان... عاشقتم! کاش زودتر میفهمیدم تو با همین فرق گذاشتنت، عشقت رو به من داری نشون میدی..." اشک شوق تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی بغض کردم. متوجه شدم ارتباط این مساله با پایاننامهم چقدر کلیدی و زیباست و همونجا تصمیم گرفتم پایاننامهم رو به مامان و استادِجان تقدیم کنم. حتی رفتم تو آشپزخونه و به مامان و بابا گفتم چه تصمیمی گرفتم! مامان میگفت پس شوهرت و بابا چی؟ گفتم رساله دکتری رو تقدیم اونا میکنم! :)))
داشتم جارو میزدم که رضااینا اومدند و نشستند و رضا هم همش میگفت خستهاست! :) سفره رو من و فاطمهزهرا و بابا انداختیم. شام که تموم شد، جمع هم کردیم و با وجود اینکه کمرم داشت دونصف میشد، تنهایی ظرفا رو شستم. موقع ظرف شستن مامان همش خواهش میکرد که ولش کنم اما قبول نکردم و با تمامِ وجود انجامش دادم.
اون شب فهمیدم چقدر کم مامان رو بوسیدم... چقدر کم افتادم به پاش! چقدر هنوز خودم رو مقابلش کسی میدونم! چقدر بهش کم محبت کردم! چقدر کم هواش رو داشتم! چقدر نفهمیدمش! چقدر درکش نکردم...
اون روز توی دانشگاه روز خیلی خوبی داشتم. تو مباحثه علمی سر یکی از کلاسها متوجه شدم چقدر استعداد دارم و خوشفهمم. البته اگر تعریف از خود نباشه که خواهی نخواهی هست.
در عین حال به همکلاسیم که به نظر من خیلی معمولی هست از طرف فلان دانشگاه زنگ میزنن که بیا استادِ فلان کلاسِ ما باش، اما من هیچکجا نمیتونم ادای دین کنم. دلم شکست اما نه برای خودم. گلایهای نبود. هرچی بود، بیقراری برای انقلاب بود. بعد نماز ظهر رفتم سر مزار شهدای گمنام دانشگاه تهران. توی دلم با شهدا دردِ دل کردم. تصمیم گرفتم همیشه شنبه یکشنبهها به قدر یک دقیقه هم که شده برم پیششون.
هرچند که اون روز و فرداش هم کارهای خوب کردم و هم کار بد که احساس میکنم هرچی استغفار میکنم کافی نیست (اینو گفتم که بگم خیلی هم علیهالسلام نیستم) اما حالِ دلم خیلی خوب بود. رفتم کتابخونه و در تمام مدتی که داشتند اینور و اونور علیه هم شعار میدادند، داشتم نظریه اجتماعی روابط بین الملل الکساندر ونت رو میخوندم و بعدش هم ثروت ملل آدام اسمیت رو امانت گرفتم. دلم میخواد از تک تک لحظات جوانی استفاده کنم...
یکشنبه بین ساعت ۱۲ تا ۱۴ قرار بود استادِجان رو ببینم ولی هرگز فکر نمیکردم یک چنین دیداری از آب دربیاد...
سه ماه و نیم از آخرین باری که استاد رو دیدم، میگذشت. روز امتحانِ ترمِ قبل که به خاطر آلودگی هوای پایتخت جا به جا شد، دیگه استاد قولی ندادند که حتما میان دانشکده. اما چند دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که رسیدند و یک قطعه دودی و روغنی از اتومبیلشون رو گذاشته بودند در پلاستیک و دستانشون سیاه شده بود. گفتند که ماشین خراب شده و به همین خاطر دیر اومدند اما تمام مدت لبخند به لب داشتند انگار این مشکلات فقط یک شوخی با نمک بوده. انگار استاد با همهچیز سرِ شوخی و مزاح داشتند...
بعد رفتند و دستانشون رو شستند و نشستند پشت میز و با احترام، قرآن به دست گرفتند و با یک آرامش خاصی یکی دو صفحه قرآن خوندند. من همهی مدتی که مشغول نوشتن بودم، زیر چشمی استاد رو در نظر داشتم. اون لحظات مثل این بود که استاد به منبع انرژی لاینتاهی عالم وصل شدند. همان اندک تلاطم خود رو با آرامش عمیقی فرونشاندند.
اون روز استاد بعد از امتحان زود رفتند و از اون روز سه ماه و نیم میگذشت.
طبقِ دستور خودشون که قبلا گفته بودند پیامِ یادآوری بدم، پیام دادم. ساعت ۱۱ و نیم بود. بعد دیدم خبری نشد و رفتم سلف اما انقدر شلوغ بود که یک ساعت بعد که استاد زنگ زدند و گفتند: "من دانشکدهام، کجایی؟" من تازه غذا رو گرفته بودم. بدشناسی! چقدر هم شرمنده شدم ولی چارهای نداشتم چون تا عصر از گرسنگی میمردم. بقیه غذا رو ساندویچ کردم و گذاشتم توی کیفم و بدو بدو برگشتم دانشکده. وقتی رسیدم به دفترآموزش که استاد اونجا بودند، استاد روشون اونطرف بود. یه لحظه حس کردم چقدر دلم برای استادم تنگ شده! (البته من دلم برای درس و دانشگاه و دانشکده به حد افسردگی هم تنگ میشه. لطفا فکر بد نکنید!) سلام که کردم، برگشتند و جواب من رو دادند اما بعد من رو معطل کردند تا کارشون با مسئول آموزش تموم بشه. راستش انقدر خوشحال شدم که این وقفه ایجاد شد که هم من نفسم جا بیاد هم به خودم مسلط بشم. فقط ناراحت بودم که استاد از دستم ناراحت شدند احتمالا. آخه استاد از وقت ناهارشون برای این جلسه زده بودند :(
همون هم بود. اولش که نشستیم مثل همیشه گفتند دیگه یادی از ما نمیکنید و سر نمیزنید و ..
منم همیشه میگم که کم توفیقم...
بعد گفتند که دخترخوب مگه نگفتم از شبِ قبل پیام یادآوری بدی؟ گفتم: گفتید یا شب قبل یا فرداش. _نگفتم ترجیحا شب قبل؟ _نه! و بعد هم بازم عذرخواهی کردم که خیلی دقیقه نود این پیام رو دادم چون اشتباه محاسباتی من اینه که همیشه فکر میکنم دقیقه نود بگم، بهتره :(
خلاصه سوالاتم رو شروع کردم به پرسیدن. اولش هم اینطوری شد که استاد گفتند فایل پروپوزال رو نشونم بده و من توی گوشیم نداشتمش. کلی عذرخواهی کردم و سر درد دلم باز شد که: "استاد از اون روزی که گفتید فلش بگیر و چند جا ذخیره کن مطالب رو، من به همسر گفتم فلش بگیره و نگرفت تا امروز خودم خریدم. حالا اون کجا که شما گفتید با همسرت بنویس پایاننامهت رو و این که این ده صفحه رو فقط توی سه روز که تونستم بشینم پشت لبتاپ نوشتم!" زیرآبِ طفلی همسر رو هم زدم ولی استادِ جان گفتند: "عیبی نداره، در عوض اینطوری قشنگتر میشه. اگر با همسرت مینوشتی به این قشنگی نمیشد! آره... اینطوری قشنگتره" همیشه نیمهی پر لیوان رو میبینند. کلا من کسی رو اینقدر خوشبین و راضی به مقدرات الهی ندیدم...
حالا اینجا چون من ثبت خاطره میکنم و شما در جریان موضوع پایاننامه نیستید، فقط قسمتهای جذاب و بامزه رو تعریف میکنم و مجبورم مسیر اصلی صحبتها رو کمی ویرایش کنم و یک بخشهایی رو هم حذف کنم. مثل اونجایی که استاد برای توضیح وجوه هنجاری و کارکردی، مثالِ زنِ ترازِ انقلاب اسلامی رو با دمِدستیترین مصداق زدند! یعنی گفتند: "الان خانم (فامیلیِ من) زنِ تراز انقلاب هست..." واقعا بامزه بود! :)))) ولی خب تفصیلش از حوصلهی شما خارج هست.
این وسط تلفن استاد زنگ خورد. استاد از من اجازه گرفتند و گفتند جواب بدم؟ منم معمولا در چنین مواقعی سرم رو میندازم پایین، لبم رو میگزم و زیر لب میگم اختیار دارید.
خانمِ استادِجان بودند. انگار یک صدای پر مهر و آرامش و خاص، پشت تلفن بود. چقدر در درونم احترام براشون قائل بودم و حریمشون برام بیاندازه مقدس بود. برای همین خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا استاد راحت باشند. همون شوخطبعی همیشگی رو با همسرشون هم داشتند. باید برای همسرشون یک پولی واریز میکردند و استاد به شوخی به ایشون میگفتند: تو که همهی پولهای من رو میگیری که! و من توی دلم داشتم از خنده میمردم!
تماس که تموم شد، استاد مجبور شدند عملیات بانکی رو با گوشیشون انجام بدن. برای همین، همینطور که مشغول بودند و گوشی دستشون بود، بهم گفتند میخوای ببینی چه عکسی رو برای شماره همسرم گذاشتم؟ بعد بدون انتظار برای جواب من، اومدند کنار صندلیم و نشونم دادند. گفتند این چیه؟
یه نقاشی بود. خیلی هم واضح نبود. تازه خندهم هم گرفته بود که اینقدر غیرمنتظره بود! شبیه نقاشیهای استاد فرشچیان بود اما اون لحظه نمیتونستم خوب تشخیص بدم. بعد استاد که یک اشاره کردند یادم اومد...
تابلوی رمی جمره یا امتحانِ سخت استاد فرشچیان بود. روایت بردن اسماعیل به مسلخ عشق توسط ابراهیم و سنگ زدن او به شیطان.
انتخاب بینهایت لطیفی بود برای تصویر مخاطبِ همسر! استاد گفتند: "خانواده اینطوره! باید با یک دست، خانواده رو نگهداری و با دست دیگه شیطان رو برانی." گفتم: "استاد دقیقا چند روزه دارم به همین فکر میکنم. اینکه شیطان چقدر طمع داره به زندگی ما..." و بعد به استاد گفتم که دوهفته_ یکماهی نیست که من به جدایی فکر نکنم اما هربار به شیطان فکر میکنم و خوشحالی او و این که این خواست شیطانه. و بعد عجیب این بود که استاد اصلا توصیه و نصیحت نکردند. شاید چون حتی این رفت و برگشتها در مسیر فهم بهتر مساله پایاننامه بود...
تلفن استاد دوباره زنگ خورد. آقازاده استاد بودند. به یکباره یک رویِ دیگری از پدریِ استاد رو دیدم. پدرِ یک پسر! با تمامِ اقتدار و جلالی که یک پدر باید برای پسر داشته باشه. مهر پدری در احوالپرسی اول مکالمه ریخته شد و بعد توامان هم از پسر مطالبه میکردند و هم حمایت. شنیدن اون مکالمه به غایت شیرین بود! بعد از خداحافظی، استاد عکس آقازادهشون رو نشونم دادند. همون که روی مخاطب هست. واضح نبود ولی لبخند از لبام محو نمیشد. احساس کردم حالا که استاد من رو اینقدر محرم دونستند و برای اولین بار بود که فقط خودم با استاد جلسه داشتم (و کس دیگری حضور نداشت) و ضبط نشدن جلسه هم خصوصیترش میکنه، دقیقا وقتشه که سوالم رو بپرسم:
استاد شما چند تا بچه دارید؟ دختر یا پسر؟
بلافاصله جواب دادند: سه تا. هر سه تا پسر.
وای! باورم نمیشد! به استاد هم گفتم تقریبا یقین داشتم که شما دختر دارید! ولی الان که نگاه میکنم میبینم همهی معادلات و هرچی که تا الان بوده با همین مشخصات و متغیرها جور در میآد. استاد با حسرت خاصی گفتند دختر ندارم و خدا نداده. من واقعا خجالت کشیدم، از ته دل آرزو کردم خدا به استاد دختر بدن. آرام گفتم: "ان شاءالله دختردار میشید." اینجا که رسیدیم، استاد خیلی سریع و هوشمندانه، مسیر صحبت رو عوض کردند.
پرسیدند: میدونی بزرگترین فضیلت یک دختر چیه؟ من فکر کردم و گفتم حیا! گفتند نه، این بخشی از اون هست. بازم فکر کردم و بینتیجه بود. استاد به شوخی گفتند شما میآیید سر کلاس من مینشینید و خوب میشید، بعد دوباره میرید سر کلاس استادای دیگه، برمیگردید به تنظیماتِ کارخانه! با لبخند سرشون رو گذاشتند رو میز چون هرچی میگفتند که قبلا گفتم، من یادم نمیاومد! (کلا نادونیِ شاگرد سر کلاسِ استادِجان هم بامزه است!)
مادری! ماااادر شدن!
(استادِجان، استادِ رد گمکنی هستند. اول میگن فضیلت "دختر"، نمیگن "زن" که آدم گیج بشه!)
بعد شروع کردند در باب فضیلت مادری صحبت کردند. اینکه یک دختر تا مادر نشده... یک دختر حتی حاضره به خاطر مادربودن، همسرش رو از دست بده... یک مرد هیچوقت نمیتونه نقش مادر رو ایفا کنه اما برعکس میشه... و و و
با حرارت خاصی صحبت میکردند تو گویی استاد خودشون مادر هستند! خوشحال بودم که استاد من رو قابل دونستند برای شنیدن این حرفها. خوشحال بودم که مادر هستم و نه یک دختر مجرد که شرایطم حائل بشه برای فهم کنهِ معنایِ مدّنظر استاد. خوشحال بودم که شب قبل خودم داشتم همین حرفها رو به مامان میگفتم و اوضاعم با همسر و مامان استیبل بود وگرنه میخواستم اون لحظات فقط غصه بخورم. شاید بارها شبیه این حرفها رو شنیده بودم اما تا به حال یک مردِ فیلسوف با نگرشی الهی و زیباییشناسانه، جملاتی به اون استحکام و سلیقه در بیان فضیلت مادری به من هدیه نکرده بود. نگاه استاد به من بود اما انگار مشغول تقدیس مقام قدسیِ مادری بود...
حس عجیبی بود در کل! میتونستم در عقلانیت و احساسِ استاد، خودم رو مثل یک آینه تماشا کنم. استاد تماما مخاطبش "من" بودند. انگار داشتند برام وجهه اهورایی منزلتی که دارم و نمیشناختم رو هویدا میکردند. مصرع شعری رو چند بار گفتند و من نتونستم به خاطر بسپرم. مضمونش این بود که ای به قربانِ وجودت که خودت اون رو نمیشناسی...
بعدا به این فکر کردم. اینکه ایبسا استاد، من رو مثل دختر نداشتهی خودشون زیر بال و پر گرفتند. اونقدر حرفها برای زدن به دخترشون دارند که حالا خدا به من لطف کرده و من میتونم اونها رو بشنوم. ایبسا به استاد الهام شده بود که شاگردش چقدر گره توی ذهن و دلش داره. یکی باید بیاد و اونا رو باز کنه...
بعد من گفتم استاد باورتون نمیشه! دیشب تا صبح دختر دومی و کوچیکه هی من رو از خواب بیدار میکردند و شاید دیشب بیست بار از خواب بیدار شدم! هر بار فقط گفتم: مامان بخواب.
بعد استادِجان نمیدونم چی شد که خاطره استاد شهریار از مادرشون رو تعریف کردند. (شاید به دلیل قرابت ماجرای دیشب با شعر بیچاره مادرمِ استاد شهریار) اینکه استاد همه چیزشون رو مدیون همان مادرِ بیسواد که با عمق جان شعر میخواند میدونستند... (اصل خاطره رو پیدا نکردم که لینک بذارم)
اینجا بود که استاد منقلب شدند و اشک در چشمانشون جمع شد. بیست دقیقهای وقت بود و میخواستم سوال بعدیم رو بپرسم اما دلم نمیاومد. به استاد گفتم میخواهید بعدا جلسه رو ادامه بدیم؟ اما استاد طبق همون عادت خاص خودشون که بیتوجه به این مسائلند، قطره اشک گوشه چشمشون رو پاک کردند و بعد من به ذهنم رسید نکنه استاد یاد مادر خودشون افتادند! پرسیدم که مادرشون در قید حیات هستند و ایشون خدا رو شکر کردند که الحمدلله بله... و من هم دعا کردم که ان شاءالله سالهای سال، سایهشون بالای سرتون باشه.
بیست دقیقهی آخر جلسه من با حرارت در مورد مساله علمیای که ذهنم رو درگیر کرده صحبت کردم و استاد با دقت خیلی زیاد گوش دادند و البته بحث نیمه تمام موند و به جلسهای دیگه موکول شد.
اما چیزی که خیلی نگرانم کرده و ذهنم رو مشغول کرده اینه که استاد، دو سه باری در طول جلسه از دردی که بهشون عارض میشد، چشمانشون رو میبستند و گرچه سعی میکردند بروز ندن اما نمیتونستند هیچ واکنشی نشون ندن. من هم هرچی میگفتم که استاد میخواهید ادامه جلسه باشه برای بعد، توجهی نمیکردند.
خلاصه نمیدونم چیکار کنم :( فقط میتونم دعا کنم. خدایا، خودت مراقب و محافظ استادِ من باش...
چطور دلم میاد امروز رو براتون تعریف نکنم؟ روایت این شنبه و یک شنبه، هیچ غمی نداره :) سراسرش حال خوب و شوق و اشتیاقه. توی این پست بخشیش رو مینویسم و پست بعدی بخش دیگهای...
شنبه وقتی از دانشگاه برگشتم خونه، (خونهی مامان و بابام همیشه اسمش "خونه" است! اسمِ خونهی خودم و همسر، "خونهی خودمون" هست.) با انرژی همون لتهی ساعت ۱۰ صبح سرِپا بودم وگرنه اصلا چطور ممکنه صالحه با ۴_۵ ساعت خوابِ شب بتونه زنده بمونه؟ با این حال نیم ساعت بعد از رسیدن با شور شروع کردم به صحبت کردن با مامان در مورد حرفای سخیف خانم جلسهای محلهمون و کلی با هم صحبت کردیم. در مورد انقلاب اسلامی و پیرامون اون مثل اون چیزایی که باید بگیم و نگفتیم و کارهایی که باید بکنیم و نکردیم و اون حرفایی که زدنشون غلطه و یه عده همسو با خواست دشمن، عامدانه یا جاهلانه دارن تکرار میکنند و کمکاریهای حوزه و خروجی نداشتن حوزه خواهران و شکل و شمایل ولایتمداری واقعی و ... بعد آخرای صحبتامون به مامان گفتم که مامان قدرِ خودتون رو بدون که چه کار مهمی میکنی و چطور در راستای امتداد دادن انقلابیگری در نسلت داری تلاش میکنی و چطور امام میشی با دعای "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما" و ثوابهای یک نسل رو با نام خودت عجین میکنی.
گفتم مامان نمیدونی چقدر شیطان لجش میگیره، چقدر خوب میدونه ما چقدر خطرناکیم، تمام توانش رو گذاشته که ما رو از هم بپاشونه. اینکه دو هفته و یک ماهی در طول سال نیست که من به طلاق فکر نکرده باشم از بس که شیطان وسوسه میکنه و بیخیال نمیشه. حتی وقتی داره بهمون خوش میگذره هم اینو بخشی از نقشهش میکنه. میخواد با انواع فشارها بیشتر بهمون فشار بیاد و با خراب کردن خانواده بچههامون رو ضایع کنه.
گفتم مامان تو بچهها رو نگه نمیداری تا من بیام! تو داری اونا رو تربیت میکنی! یادته که من چطوری بودم تو مجردی؟ تمام انگیزهی من برای بچهدار شدن تربیت فرزند بود. اینکه یه قدم تو تاریخ بری جلوتر و خودت رو امتداد بدی وگرنه ما هرگز نمیتونیم در تاریخی غیر از تاریخ خودمون زیست کنیم مگر با تربیت نسل، با بچههامون.
گفتم مامان ببین من اگر دارم توی دانشگاه تو با یک کیفیت متفاوت درس میخونم، واسه اینه که خودِ توام! من فقط نسل بعد از توام و اگر نمونهی مثل من کم هست، نمونهی تو هم اون زمان کم بود. تو توی اون زمان پیشگام زمانِ خودت بودی و خط شکن. این تو بودی که همیشه برام الگوی زنِ جنگجو بودی و به کم قانع نبودی، من چطور میتونم غیر از این باشم؟
حال مامان چقدر خوب شد. اولین بار بود که حس کردم تونستم به مامان یک حال خیلی خوب منتقل کنم. باورِ به ارزشمند بودن مادری رو...
گفتم مامان دعا کن. دعا...
یکشنبه صبح، مهدی داداشم (که تعریف نکردم براتون که امسال دانشگاه، پلیمرِ امیرکبیر قبول شد و چقدر خدا و امام حسین بهش لطف کردند و با اون وضعیت کنکور دادن، فرصت جدیدی بهش دادند...) زنگ زد و اومد خونهمون و با هم صبحانه خوردیم تا با هم اسنپ بگیریم و بریم دانشگاه.
تو مسیر، مهدی از اشتیاقش میگفت و من بهش ذوق میکردم.
مهدی از فرصتها و امیدها و افقهاش میگفت و منم بهش امید مضاعف میدادم و بهش توصیه میکردم که غنیمت بشمره این فرصتها رو.
من و مهدی در این یک سال اخیر، مخصوصا چند ماه اخیر، خیلی با هم رفیق شدیم به فضل الهی. طوری که مهدی تو مسیر برگشت از کربلا به شوهرم گفته بود که تنها کسی که در خانواده دوست دارم باهاش حرف بزنم، آبجیمه.
مهدی در اصل یک نخبهی فنی مهندسی هست که فقط نیم ساعت سر جلسهی کنکور تست زده و بعد با امضا بیرون اومده و یک کلهشقی خاص و سر نترسی داره. مهدی مثل شمشیر دو لبهاست و من نمیتونم ببینم یه روزی از کشور میخواد بره و من هیچ غلطی نمیتونم بکنم و نمیتونم جلوش رو بگیرم.
وظیفهی منی که هم خواهرش هستم و هم دارم دروس معارف انقلاب اسلامی میخونم اینه که اول از همه نذارم دلسرد بشه از انقلاب و دوم اینکه امیدوارش کنم به آینده انقلاب و سوم اینکه یه کاری کنم که مفیدترین عنصر انقلابی بشه. یعنی اگر خاصیت من همین باشه توی دنیا، کافیه.
یک شنبه که برگشتم خونه، هم از جلسهام با استادِجان برای مامان کلی حرف داشتم (و اینقدر با ذوق تعریف میکردم که مامان براش سوال شد اگر نباشه که من براش تعریف کنم، این انرژی آتشفشانی رو چطور تخلیه میکنم؟ منم با افتخار گفتم: مینویسم! :) ) و هم از ماجرای صبح با مهدی تو اسنپ و اون همه امید که جوانه زده بود و مطمئنم شیطان ازشون غفلت نمیکنه. مامان برای مهدی بازم نگران بود، به مامان گفتم واقعا براش دعا کنه. دعای مامان، همیشه معادلهها رو تغییر داده...
شب زود شام خوردیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. من ساعت ۹ و نیم خوابم برد! باورتون میشه؟ البته زینب تب داشت و مدام بیدار میشد و لیلا هم تا یک ساعت بعد از به رختخواب رفتن نخوابید و من تا صبح مجموعا حدود ۲۰ بار از خواب بیدار شدم. چقدر هم دست راستم درد میکرد... تمام دستم دررررد میکرد ولی آرام بودم. شب عجیبی بود...
فردا صبح اون روزی که براتون توی پست قبل نوشتمش، چشمامون رو باز نکرده بودیم از خواب و حدودای ساعت ۶ صبح بود که من و همسر با هم در مورد یک مساله تربیت فرزند! دعوا کردیم. یکی دو ساعت بعد که همسر رفت سر کار، من دیگه قهر بودم. اونم عجله داشت و فرصت نکرد باهام صحبت کنه. طبق معمولِ روزهای قهری، جواب تلفنش رو ندادم ولی چون پیام داد که بهم زنگ بزن، حس کردم مساله مهمی هست. بهم گفت که بریم قم؟ عصر میام خونه، آماده شیم بریم قم، داداشم دعوت کرده بریم خونشون. و منم موافق بودم. دلم لک زده بود برای حرم حضرت معصومه...
اینو بگم که ما همیشه با هم حرف میزنیم ولی نمیدونم چرا این دفعه یه حسی بهم میگفت: "بیفایده است چون موضوع دعوا تکراریه و شما قبلا در این مورد با هم کلی صحبت کردید و بازم همسر اشتباهش رو تکرار کرده." توی طول مسیر تهران قم، موسیقی بیکلام گذاشتم و خودم رو زدم به کوچه علیچپ. انگار نه انگار که ما قهریم ولی خب طفلی همسر همش منتظر بود من سر صحبت رو باز کنم و این کار رو نمیکردم و اونم انگار نمیدونست از کجا شروع کنه.
به قم که رسیدیم، از کنار حرم که رد شدیم دیگه نتونستم تظاهر کنم. غم ریخت توی صورتم. همسر میدونست. آخه تک تک خیابونهای قم برای ما خاطره است. خاطراتِ روزهایی که کمی جوانتر بودیم و مثل حالا سرد و گرم روزگار نچشیده بودیم. من دیگه حسرتِ شورِ عشقی رو نداشتم که در اون ایام در جانمون شعله میکشید. عاشقِ همین روزهای پر مادرانگی خودم شدم، عاشق همین خانوادهی پنج نفرهی نازنین ولی میدیدم چیزی رو از دست دادم انگار و اون چیزهایی در رابطه با همسرم هست...
رسیدیم خونهی برادرشوهرم و دقیقا چند دقیقه قبل از ورود به خونشون، در مورد موضوعِ دعوای صبح یعنی تربیت فرزند! مشاجره کردیم که باعث شد همه متوجه بشن من ناراحتم...
طبق معمول این چند سال اخیر، اینطوری هم نبود که ما خالصا مخلصا قم رفته باشیم برای زیارت. نه! هم خانوادهی همسر رفته بودند به پسرشون سر بزنند و به این بهانه قرار شد همه دور هم جمع بشیم و هم زیارت و هم این مساله مهم که روز جمعه همسر در یک همایش سخنرانی داشت. برای هماهنگیهای لازم هم اون شب قرار بود بره سر بزنه به محل برگزاری همایش. وقتی حس کردم بروز ناراحتیهام توی رفتارم جلوی خانواده همسر خیلی زیاد داره میشه، سریع کمی فاصله گرفتیم و در چند جمله مختصر مفید همهی آنچه باید میشنید رو گفتم و همین کار کمی بهبود حاصل کرد و لااقل وقتی ساعت ۱۱ شب رفت محل همایش که سر بزنه ببینه اوضاع چطوره، دیگه دلم سنگین نبود از حرفای نگفته. همسر نمیدونم چیکارهی همایش بود که تا ۵ و ۶ صبح داشت کارهای اونجا رو راست و ریس میکرد. منم که خسته بودم اما بعد از خوابوندن بچهها خوابم نبرد. پیانیست رو دانلود کردم و دیدم و بعد خوابیدم. فردا نزدیکای ظهر رفتیم خونهی دوستمون و ما زنها یک دل سیر با هم در مورد زندگی و همسرانگی و الگوی زن تراز انقلاب و جمع بین نقشها و مسئدلیتها درد دل کردیم و مردها هم رفتند همون همایش کذایی و در مورد کارهاشون با هم درد دل کردند.
حورا بهترینه! رفیق جانِ مهربان و عالمهای که گره باز میکنه با دانشی که در مورد خانواده داره. توانمندیهاش غبطه برانگیزه و حال و احوالش انگار همیشه خوبه. درد دل که میکنیم، شکایت نمیکنه برعکسِ من که لحنم گاهی شاکی هست. مثل همیشه من رو از بنبست خارج کرد.
اون شب وقتی برگشتیم خونه، از ساعت ۱۲ تا ۱ داشتم وسایل جشن آب فردای فاطمهزهرای کلاس اولی رو آماده میکردم و همسر هم رفت بیرون که نون و چسب رازی بخره. وقتی برگشت، بهم گفت که چقدر مامان خوبیام که اینقدر دلسوزانه و خوشگل کاردستیهای جشن فردای دخترمون رو آماده کردم و منم بهش گفتم باید به خودمون افتخار کنیم که داریم تلاش میکنیم اینقدر پدر و مادر خوبی باشیم و بلاخره با هم حرف زدیم! هرچند دیروقت بود و باید فرداش میرفتم دانشگاه. میارزید چون خستگی و خوابالودگی با یک لته میتونه کم بشه ولی زخمهای روح و روان رو هیچ چیز جز نوازش نمیتونه التیام بده.
انتظار خیلی طولانی نشد و خانم دکتر رسیدند به خانه خلاق و نوآوری و در بدو جلسه، همسر یه کوچولو صحبت کرد و بعد سریع خانمها شروع کردند یکی یکی ایدههای کسب و کار و نوآوری اجتماعیشون رو ارائه کردند در حد یکی دو دقیقه. منم نشسته بودم دور میز پیش خانمهایی که مشغول ارائه بودند. طبیعتا باید من رو اسکیپ میکردند و میرفتند نفر بعدی! اما نوبت نفر بغلی من که تموم شد، همسر در اقدامی غافلگیرانه من رو به خانم دکتر معرفی کردند اون هم با عباراتی که مسبوق به سابقه نبود و مجموعا اتفاقی بود که در طول زندگی مشترک ده سالهمون بینظیر بود:
ایشون هم خانوم بنده هستند و ایدهشون اینه که من رو تحمل کنند و دوام بیارن و به طلاق فکر نکنند و سه تا بچه هم که داریم، بزرگ کنند...
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. تقریبا گیج و منگ شدم. خانم دکتر گفتند: بله، ذکر خیرتون رو در جلسه قبل آقای... خیلی کرده بودند.
من که اصلا صدام در نمیومد. لبخند زدم و بیرمق گفتم "لطف دارند". پیامک دادم به همسر: ممنون که ایده محوری زندگی منو اینقدر زیبا تشریح کردی😊
همسر هم نوشت: وا شوخی کردم. ناراحت شدی؟ جواب دادم: عیبی نداره.
دلم سوخت که ذهنش بخواد درگیر بمونه و تمرکزش به هم بخوره ولی واقعا فاجعه بود. نه از این جهت که من رو چطور به ایشون معرفی کرد چون واقعا مهم نبود برام. بعید میدونم در زندگیم یکبار دیگه ایشونو ببینم یا کارم بیافته به معاونت امور زنان شهرداری یا هرچی... علاوه بر اون اصلا عین روز برام روشنه که هیچ وقت مسئولین یادشون نمیمونه این جزئیات بیاهمیت رو. مهم اینه که در ناخودآگاه همسر "من چی بودم". طوری که بعدا میگم براتون، خانم دکتر در جلسه فکر کرده بودند من خانهدارم با وجود اینکه همسر قبلا گفته بود که من مشغول تحصیل و فعالیتهای خودمم اما این نوع معرفی کلا ذهنیت ایشون رو تغییر داده بود.
آره... آره... من گهگاه به همسر گفتم که به طلاق فکر میکنم. چرا؟ واضحه! چون شیطان لعین و رجیم یک لحظه نذاشته آب خوش از گلوی ما پایین بره. مخصوصا در این سالهای اخیر که زیاد شدیم، دو نفر بودیم و شدیم پنج نفر حالا و دلخوشیهای کوچیکمون خیلی خار چشم شیطان شده و میترسه بچههامون بیعقده بزرگ بشن و ضمنا شیطان میبینه که ما چقدر داریم تلاش میکنیم توی خط مقدم مبارزه قرار بگیریم و اون میدونه خطر ما چقدر جدی هست و هر بار انقدر فشار زندگی رو زیاد میکنه که صبر ایوب لازم بشم و بشیم و دلخوشیهامون رو هر کدوم به یک شکلی ازمون میگیره و دلسردمون میکنه...
به نظر من، داستان ایوب، داستان موسی و یوشع و ماهی، داستانهای زندگی و همراهی هستند. باید شیطان رو دید و این خوب نبود که خواستِ شیطان رو از خلوتهامون بیاریم در یک جمعِ پرامید و بانشاط و یه جورایی لو بدیم که خانوادهی منشاء اثر و واسطه مادیِ اون فضا، خودش چقدر تلاطم داره.
این در حالی بود که من همیشه تلاش کردم برای همسر تکیهگاه باشم؛ حامی باشم؛ پناه باشم؛ امید باشم. گاهی خودمون دوتایی بهم میگه که تو برام اینا هستی اما در جمع یادم نمیاد. مثلا همین دو روز پیش، کارش به یه مکانی افتاده بود (و ما چند وقته درگیر یک ماجرایی هستیم که کلا در موردش ننوشتم) که بعدش خیلی اعصابش خرد بود. زنگ زد بهم و چند دقیقه با هم صحبت کردیم و آروم شد و افتاد روی ریل کارهای اون روزش. بنابراین اصلا نمیفهمم چرا مردهای ایرانی اینقدر سختشون میاد با یک جمله ساده در یک جمع خانوادگی یا دوستانه صمیمی به همسرشون ابراز محبت کنند. اصلا درک نمیکنم. الانم لازم نبود من رو "پرزنت" کنه. "اسکیپ" لطفا!
بعد از تموم شدن صحبتها، من جمله صحبت خانم دکتر در مورد الگوی سوم زن (که من معتقدم نگاه ایشون به مساله خیلی جای کار داره و جای عاملیت ساختار و حاکمیت و زیرساختهای فرهنگی مخصوصا در خانواده، به شدت خالیه یا ایشون بیان نمیکنند ولی مدنظرشون هست...) نوبت عکس دسته جمعی شد. نمیخواستم توی عکس باشم ولی خانم دکتر گفتند که منم حتما باشم فلذا اصرار نکردم که لوس و بچگانه رفتار نکرده باشم وگرنه نه مجموعه، به من ربطی داره و نه من ارتباطی با اونجا. مخصوصا اینکه دارم همه چیز رو تحمل میکنم و سعی میکنم به طلاق فکر نکنم!🙄 بگذریم.
خانم دکتر بعد از دیدن خانه خلاق با همسر اینا و مسئولین شهرداری رفتند یه جای دیگه بازدید ولی این قضیه انقدر زشت بود که خانم دکتر همسر رو کشیدند کنار و بهش تذکر دادند که "قدر خانومت رو بدون. خانواده، فرصتیاست که یک بار به آدم میدن که داشته باشدش و بسازَش." و همسر هم دور از جونش مثل آدمهایی که اول گند میزنن بعد اصلاحش میکنند، میگه بابا همسرم خیلی اله و خیلی بِله و خانم دکتر هم دوباره میگن: "من فکر کردم خانومت خانهداره و... خیلی قدر خانومت رو بدون."
هیعی...
ناراحت نیستم اگه کسی فکر کنه من خانهدارم اما خودم بهتر از هر کسی میتونم بفهمم که توی ذهن همسرم در مورد من چی میگذره. اولین چیزایی که وقتی بهم فکر میکنه توی ذهنش میاد، چیه. اون "اولین چیزا" حرصم رو در میارن. در واقع برای هر زنی، چه خانهدار چه هرچی، مهمترین تصوراتی که ازش وجود داره، تصورات شوهرش هست. برای همین من فکر میکنم فیلم "به همین سادگی" برای صحنه آخرش یک شاهکاره. تک تک لحظههای فیلم رو باید با آرامش دید تا وقتی فیلم تموم شد نگی پایانش باز بود.