جهاز
من نه مراسم جهازبرون داشتم، نه جهازچیدن. همه چیز خیلی هول هولکی اتفاق افتاد. هیچ طعم شیرینی نداشت برام. حتی بعضی از مهم ترین وسایلم رو افرادی غیر از خودم و همسرم افتتاح کردند. مصطفی انقدر بعضی از ناراحتی هام در این ماجراها رو بی معنی تلقی کرد که خودم هم باورم شد...
اما من حتی برای همون تلاش های آدم های زندگیم، برای ساختن یک آشیانه نقلی برای خودم و همسرم، احترام زیادی قائل شدم. خیلی از چیزها رو فراموش کردم. حتی با وجود اینکه بعضی از وسایل جهازم که با سلیقه خودم خریداری نشده بودند رو دوست نداشتم، اما به همسرم فشار نیاوردم که عوضشون کنیم. سرم رو با مشغولیت های دیگه گرم کردم که با شرایط و محیطم سازگار بشم. یه حس مبهمی بود که می گفت این وسایل خیلی هم مهم نیستند و مسائل ارزشمندتری در زندگیم پیدا می کردم. با این حال، همون وسایل رو به خاطر اینکه معنی خونه می دادند، دوست داشتم. ولی طبیعیه که هر کسی بعضی از وسایلش رو بیشتر از چیزهای دیگه دوست داشته باشه. برای من قطعا این وسایل لباس هام و کتاب هام هست...
تا اینکه هر چی به زمان فعلی نزدیک تر شدیم، وسایل برقی خونه مون دچار فرسودگی و مشکلات شدند و همسر برای تعمیر اون ها اقدام نکرد. مثلا دوست داشت که من لباس هاش رو اتو کنم اما من واقعا با اتوی فعلی مون که خیلی درست و درمون کار نمی کنه، نمی تونستم و همچنان نمی تونم این کار رو بکنم. چون وقت خیلی زیادی ازم می گیره. به این اضافه کنید: غذاسازم، فر اجاقم، وصل نکردن ماشین ظرف شویی و خرابی جاروبرقی که با ضرب و زور کار می کنه و یخچال که نفس های آخرش رو می کشه و ...
این طور میشه که کم کم خونه اون حس شیرین قبلی رو از دست میده. اما برای من همچنان یه چیزای باارزشی وجود داشت. کتاب هام. مخصوصا کتاب هایی که در این یک سال اخیر با پس انداز خودم خریدم و مرتبط با رشته ام بود. اما یه روز بعد از مدت ها که خونه مامان اینا بودیم، وقتی برگشتیم خونه، دیدم قفسه کتاب های من خالی هست! بدون هیچ هماهنگی قبلی، همسر اون ها رو برده بود به دفترش برای فضاسازی یه بخش خاصی از اونجا. واقعا کنار اومدن با نبودنشون برام خیلی سخت بود. هنوز هم هر هفته بهش میگم کتاب هام! و او من رو به هفته بعد حواله میده...
من فکر می کردم وسایل مهم نیستند اما همین اشیا ما رو به خونه متصل می کنند انگار. وگرنه آدم ها در هتل هم همون آدم ها هستند اما اون جا هیچ وقت خونه نمیشه. ولی فرقی نداره خونه مال خودت باشه یا اجاره ای. وسایلت رو که توی اون مکان بچینی، انگار مالِ تو میشه. حالا اگر وسایلت رو دیگه دوست نداشته باشی چی؟ آخ که چقدر کندن و رها کردن راحت میشه. با اینکه همیشه دلم می خواست انکار کنم که یکی از دلایل جدا نشدنم از همسرم در سال اول ازدواجم، مساله جهیزیه بوده اما واقعا این یکی از مهم ترین و بزرگترین دلایلم بود. اینکه به پدر و مادرم زحمت داده بودم... اما حالا چی؟ ده سال داره میگذره و این وسایل که اکثرا ایرانی بودند، فرسوده شدند و من دیگه هیچ تعلقی بهشون ندارم. حتی می خواستیم با همسر مبل بخریم برای عید. اما حالا خیلی خوشحالم که نمی خریم. قطعا نمی خریم...
چرا؟ چون صاحب خونه امشب جوابمون کرد و هوراااا! ما باید پاشیم اما هیچی پول نداریم و هوراااااا! نه طلا داریم و نه ماشین و نه پس انداز و نه هیچی! هورااااا! من واقعا ناراحت نیستم ولی... می دونید؟ از خیلی وقت پیش این روز رو پیش بینی می کردم و برای این موقعیت اشک ریختم. اما امشب فقط لبخند زدم و به آینده فکر کردم. حتی همون روز عصر به عارفه درباره این نگرانی ام توضیح دادم. همون روز صبح هم به مشاورم هم گفتم و به هردوشون التماس کردم که یک راه حلی جلوی راهم بگذارید و مشاور که راهی نداشت اما عارفه یک چیزهایی گفت که کورسوی امیدی برام شد. حالا هم که صاحبخونه گفته بلند شید، خیلی خوشحالم چون مسیر من داره تسهیل میشه. من داشتم آسیب میدیدم به خاطر وابستگی به این زندگی. ولی باید و مجبورم به خودم و بچه هام فکر کنم و با این وضعیت فعلی نمی تونستم این کار رو راحت انجام بدم. حالا کارم راحت شد.
ای کاش یک بار دیگه می تونستم جهاز بخرم و بچینم. با عشق! شاید می ماندم.
نمی دونم چی بگم :))
امیدوارم همزمان با معجزه ی خداوند در جوانه زدن درخت های مرده
احساس های قشنگ از جایی که فکرش رو نمی کنی وارد زندگیت بشن .