حرف های طولانی و بی انتهای من
میخواستم فقط به اندازه یک ماه رمضان ننویسم اما حالا دیگه کلا سنگین شدهام. خیلی اتفاقات افتاد. پس کمی پریشان مینویسم. بلکه نوشتن کمی آسان تر بشه.
یکی دو روز قبل عید فطر، تمرینات تعیین سطح دوره جدید کلاسهای نویسندگی رو انجام دادم. شب قبل از خواب، ایدهاش به ذهنم رسید. به مصطفی که گفتم خیلی خوشش اومد. باورش نمیشد خودم تخیل کردم. صبح زود بعد از نماز نوشتمش. براتون در کامنتها میگذارم بخونید.
با نسیم اینا قرار شد بریم قم. شب قبل از روز آخر ماه رمضون راه افتادیم. باورم نمیشد دو سه روز عشق و حال خالص در انتظارمون باشه. همه چیز فراتر از انتظارم بود. بچههامون با هم میسازند. من سه تا دختر دارم و نسیماینا هم سه تا دختر. فاصله هیچکدوم از بچههای اول و دوم و سوممون با هم بیشتر از یک سال نمیشه. فاطمه زهرا و زهرا ۳۶۰ روز. زهرا متولد یک فروردین ۹۴، فاطمهزهرا ۲۵ اسفند ۹۴. اما دومی و سومی من از دومی و سومی نسیماینا بزرگترند. زینب و نرگس ۵ ماه و لیلا و ساره ۹ ماه با هم اختلاف سنی دارند.
رفتیم قم خونهی یکی از دوستانمون توی قم. یکی از دوستانمون که توی روستا خونه ویلایی ساخت. اما بعدا که مثل ما اومدند تهران، خونهشون رو نفروختند. بچهها همهاش توی حیاط بودند و داخل حوض مشغول بازی و دست و پا زدن. انقدری که بعد از دو روز صورتشون آفتاب سوخته شد.
ما بزرگترا عصر روز اول توی حیاط کباب زدیم. شب بعد از حرم فلافل. روز عید مامان نسیم که خونهشون قم هست با شیرینی و آبگوشت آماده و مواد آش دوغ اومد اونجا و شب هم آبجی نسیم بهمون ملحق شد و به افتخارش دوباره کباب. البته آخر شب هم رفتیم پارک غدیر و حورا سالاد ماکارونی هم درست کرده بود و آورده بود. ملت رفتند شهربازی. ما به خاطر لیلا که دندانش درد می کرد و اذیت می کرد نرفتیم. یعنی من و همسر و لیلا و زینب. فاطمه زهرا با نسیم اینا رفت... ما به جاش رفتیم دور دور توی پردیسان و سالاریه. خیلی خوش گذشت.
فردای عید فطر، صبحانه رو که خوردیم، تا جمع و جور کنیم و راه بیافتیم، لنگ ظهر شد. قرار شد آقایون بچه ها رو ببرند جمکران و من و نسیم و دختر کوچیک ها موندند پیشمون تا گرمازده نشن و ما هم استراحت کنیم. من خونه مامان نسیم، غرق شدم توی کتابهای فاطمه سادات، آبجی نسیم. مامان نسیم مشغول غذا درست کردن شد. نگو دارند شام می پزند. البته ما اصلا گرسنه مون نبود. وقتی هم که مردها برگشتند، بچه ها یک عالم هله هوله خوردند با آقایون وقتی داشتند بازی دربی رو می دیدند. من که سر از کتاب بلند نکردم و همه اش توی اتاق فاطمه سادات بودم. انقدری که پا نشدم برم به همسرجان سلام کن. درست شده بودم همون صالحه ی 15 ساله که موقع مطالعه کردن اگر صداش می زدی، جواب نمی داد. مامان نسیم، حورا اینا و پدرشوهرش اینا رو دعوت کرده بود برای شام خونه شون. خیلی خوش گذشت. مامان نسیم با مامان من خیلی فرق داره. اسطوره پذیرش و صلح با شرایطش هست از نظر من. اهل گله و شکایت نیست. اهل طعنه و کنایه نیست. بی دریغ و بی توقع عشق می ورزه و خدمت رسانی می کنه. انگار تن صداش رو روی حالت آرامش بخش تنظیم کردند. من بعد از دل کندن از کتاب ها، رفتم توی هال. یه ذره پفک خوردم و بعدش رفتم کمک مامان نسیم برای درست کردن سالاد. یه مقدار که کار سالاد جلو رفت و نسیم هم اومد کمک، تصمیم گرفتم هر جوری شده با همسر برم و یک خرید واجبی رو که خیلی وقت بود قرار بود از قم انجام بدیم، بریم و سریع قال قضیه اش رو بکنیم. یک ساعت و نیمه رفتیم و برگشتیم و عملیات با موفقیت انجام شد. اومدیم و سریع نماز رو خوندیم و حورا اینا اومدند و تا نصفه شب، حرف هامون تمومی نداشت انگار. خاطره اون آخرین امتحاناتم توی قم که حورا کمکم کرده بود رو هم سر سفره شام برای حورا تعریف کردم. نه حورا یادش بود و نه نسیم. من ولی گریه ام گرفته بود. گفتم حورا تو نمیدونی چه کمک بزرگی به من کردی. حورا گفت باشه! یه دهه محرم پس باید بیام تهران که برام جبران کنی. با همون بغض و گریه گفتم نه! من اون کاری که تو کردی رو هیچ جوره نمی تونم جبران کنم. مادرشوهر حورا هم براش جالب بود این سیستم رفاقت ما. اینکه یه روزایی برای هم مایه گذاشتیم و ظرف محبت و احتیاج هم رو پر کردیم و یه طوری این کار رو کردیم که هیچ کس از دیگری متوقع نشد. فقط خدا می دونه این چه معرکه ای هست...
حورا میگفت تو چطور یادت مونده. گفتم یادداشت کرده بودم با تمام جزییاتش و همین اخیرا هم در جریان نوشتن برای مادران شریف رفتم و دوباره خوندمش و گریه کردم باهاش دوباره... راستی مادران شریف... من خیلی عکس های قشنگ بهشون داده بودم. حتی یک عکس چهارتایی با دخترها بود که با دوربین نیکونم گرفته بودم و خیلی باکیفیت بود. انتخاب خودشون بود که ساده ترین عکس ها رو انتخاب کنند. درحالی که من برای محافظت از حریم شخصی بچه ها، انتخابم این بود که اسمشون نوشته نشه اما نمیدونم اونا چه ملاحظاتی داشتند که نهایتا از قسمت دو به بعد، بی کیفیت ترین عکس ها رو انتخاب کردند. شاید سرلخت بودن دخترها، شاید هم ست بودن لباس هاشون. نمیدونم. یه عکس از بچگی خودم هم بود که خیلی ناز بود. یه غم خاصی توی چهره ام هست توی اون عکس. دقیقا هم یادم میاد با چه کیفیتی ازم گرفته شد. سر اینکه باید کجا رو نگاه کنم، خیلی بهم سخت گذشت. چون بوسنیایی بلند بودم و کسی هم برام ترجمه نمی کرد و شیوه عکاسی شون هم برام خیلی غریب بود.
اما یه چیز دیگه در مورد مادران شریف این بود که شیوه نگارشم خیلی تغییر کرد. از یه قسمتی به بعد، دیگه قلم، قلم من نیست از بس ویرایش شده. گاهی هم خیلی توی متن دست بردند. طوری که به روایت ضربه خورد. و یک قسمت خیلی خوب در مورد دوستانم هم نوشته بودم که کلا حذف شد چون باید همه چیز خیلی کوتاه و خلاصه می شد. وگرنه مطالب خیلی مفصل تر بود. در کل ولی خوب بود و خیلی زحمت کشیدند. برای تمام ویرایش هایی هم که دوست نداشتم هم ازشون طلبی ندارم. برای تمام محافظه کاری هاشون درکشون می کنم. اتفاقا من رو بصیرت جدیدی در مورد خط قرمزهای جامعه مذهبیِ ولایی و ... رسوندند. یکی از خط قرمزهاشون هم موضوع مرد بود و همین هم باعث شد رسالت جدیدی برای خودم تعریف کنم... بگذریم.
برگردیم به مهمونی مامانِ نسیم. حورا از دوره تربیتی که دارم برای بحث های خانواده شرکت می کنم پرسید. بهش گفتم چطوری مشکلم رو با شوهرم حل کردم. کماکان اصرار داشت که به خدمت رسانی به همسر توجه کنم. به قول خودشون محبت مادرانه و اینکه محبت از دیدگاه مرد رو جدی بگیرم. ممکنه بعضی از چیزها باشند که تصورم این باشه که محبت هستند اما از نظر جناب همسر نباشند. ضمن اینکه اصرار داشت در گفتگو با همسر تدبیر گفتار رو رعایت کنم حتما.
این وسط یه حرفای جالبی هم بین ما رد و بدل شد. من گفتم اما کدوم زنی رو دیدی که شوهرش حقوقش رو به رسمیت بشمره و حتی اگر حرفی از حقوقش نزد هم همسرش به حرفاش گوش بده. نسیم و جاریِ حورا هم حرفم رو تایید کردند که تا به حال چنین زنی ندیدند. بلکه اتفاقا مردها همیشه موقع گرفتن پول و طلای زن بهش گفتند که من و تو نداریم اما موقع به نام زدن اون ملک یا وسیله نقلیه یا هرچی، زده به نام خودش و گفته: من و تو نداریم که! حورا اولش یه ذره سوال براش تازگی داشت اما گفت خب ببین مطالب این دوره هم جدید هست و زنی نبوده که مطالب رو کامل و مو به مو اجرا کنه... بگی نگی جوابش درست بود اما باورش سخته دیگه...
خلاصه یازده گذشته بود که حورا اینا رفتند و ما هم به سختی از مامان و بابای مهربون نسیم دل کندیم و راهی تهران شدیم. این خانواده انقدر مهربون هستند که نوه هاشون بهشون می چسبند و جدا نمیشند. یکی ندونه فکر می کنه این بچه ها کمبود محبت دارند که از پدربزرگ مادربزرگشون جدا نمیشن. اما حتی بچه های ما هم به هوای مدرسه راضی شدند که برگردیم تهران و خودمون هم چون می دونستیم موندنمون یعنی سو استفاده محض، راهی شدیم وگرنه ساعت از دوازده گذشته بود و بعد از تمام شدن 4 روز تعطیلی، جاده قم تهران هم ترافیک سنگینی داشت. انقدری که 5 بانده ماشین ها می رفتند و یک لاین هم شبیه پارکینگ شده بود و مردم توی خاکی ماشین هاشون رو پارک کرده بودند و از خستگی خوابیده بودند. یه جایی از جاده انقدر ترافیک سنگین شد که شک کردیم اصلا ادامه بدیم یا نه، برگردیم.
اما یه چیز دیگه توی مسیر اتفاق افتاد. اونم این بود که من بحث تلخی رو وسط کشیدم که نتیجه اش این شد که بلاخره به یک درک شیرین و جدید رسیدم. اولش یه ذره برام سخت بود اما بلاخره گفتم که عزیزم! پس کی می خوای سیاهه اون مواردی که ازت طلب دارم رو بنویسی و رسما ثبت کنی؟ الان خوب یادم نمیاد صحبت هامون چطور پیش رفت. هر دومون خیلی خوابمون می اومد. همسر بیشتر. گفت که این به چه دردی می خوره؟ من در ظاهر با لحن ملایم و لطیف و در واقع با کمال بی احساسی گفتم که برای روزی که یکی از ما مرد، تقسیم ارث و میراث، درست انجام بشه. اما همسر زاویه دید من رو کامل عوض کرد. اینکه ما داریم در مورد چیزی که نیست صحبت می کنیم. چون اگر پولی در کار بود، مصطفی انقدر عاشقم هست که همون موقع هرچی داشت رو به پام بریزه...
ولی واقعیت اینه که رفتن به خونه مامان نسیم، برای من یک حال جدیدی ایجاد کرد. بعد از مدت ها یک زن و شوهری دیدم که به خاطرِ صرف و محضِ وجودِ همدیگه با هم زندگی می کردند. مامان نسیم، خیلی خوش سلیقه بود و هر کاری برای همسر و خانواده اش و خانه اش می کرد، انگار برای دلِ خودش می کرد. لذت می برد. من این لذت رو در مادرم ندیدم. لذت اینکه دکور خونه رو با تمایل و سلیقه خودش تغییر بده. همیشه این تغییر دکوراسیون در خانه پدری من با اجبار پدر و اکراه و تصنع و تکلیف محوری مادر همراه بود. من این مدلش رو اصلا در هیچ زنی ندیدم. مادر من چنین زنی هست. ولی مامان نسیم رو که دیدم، حس کردم من باید زنِ خونه بشم. باید عشق کنم با دیدن فرش لاکی خونه مون و با دستمال روی طاقچه ها رو گردگیری کنم و توی گلدون های شیشه ای رنگارنگ پتوس بذارم. البته این ظاهر قضیه است. روحِ زنانه ام رو باید بدمم به کل خونه. من این رو فهمیدم و حس کردم.
فهمیدم گور بابای هرچی سند و ملک و ماشینه. من نیازی ندارم که این ها برای خودم باشند. من خودم انقدر قدرتمند می شم که همه ی این چیزهای خشک و تهی از معنا، برای پیدا کردن هویت خودشون، دست به دامان هنر و عشق و سلیقه من میشن. آره... این یعنی زن. یعنی مادر. این که مادر وقتی توی خونه نیست، انگار هیچی سر جاش نیست. این سردرگمی و آشفتگی در فقدان مادر، یعنی مادر مقدس هست. معنابخش هست. روح بخش هست.
و یک چیزی مصطفی بهم گفت که فهمیدم چقدر خشکم. چقدر بی عاطفه ام. گفت من انقدر به تو محبت کردم که تو رو جذب خودم کردم. خودش اینطوری نگفت اما من میگم که مصطفی انقدر بهم محبت کرد که موجود سرکشی مثل من رو رام خودش کرد. با محبت تمام عقده ها و چاله چوله های روانم رو پر کرد. گفت حتی اگر همه چیزم رو هم به نام تو بزنم، اگر بخواهم ازت بگیرم، کافیه بازم بهت محبت کنم. انقدر بهت محبت می کنم که خودت بیای بهم بدی شون. راست میگفت و من این محبت کردن رو بلد نبودم. من اگر می خواستم می تونستم با شمشیر محبت، با کلاه خودِ محبت، با زره محبت وارد این عرصه پیکار بشم. اما این کار رو نکردم. در زندگی خانوادگی، ای بسا عقل از عشق شکست می خوره و من این رو نمی دونستم. من همیشه فکر می کردم چون همسرم طلبه است، چون آدم منطقی ای هست و چون خیلی گفتگو می کنیم، من رو درک می کنه و به حرف های منطقی و مستدل من فکر می کنه و آخرش طرف من رو می گیره اما در اون لحظات بحرانی و حیاتی، اینطور نشد...
اون شب مصطفی یک بار دیگه جمله ای رو گفت که من تا قبل از این درک محدودی ازش داشتم. وقتی که اعتراف کرد که من نباید ماشین رو می فروختم و اشتباه کردم، من همیشه درکم از این جمله این بود که او، من رو با من بودنم و خودش رو با خودش بودنش درنظر گرفته و به این اشتباه اذعان می کنه. اما حالا فهمیدم که او، من رو با تمام هستی و زندگی بودنم برای خودش در نظر گرفته. او من رو طوری می بینه که چیزی غیر از خودش نیستم. خیانت به من رو خیانت به خودش فهم می کنه. اینجا بود که فهمیدم محبت بر این محاسبات مستولی شده. دیگه معنا نداره که بخوام ریز و جزئی مطالبه حقوق بکنم. اگر من بخواهم مبلغ اون ماشین رو از همسر طلب کنم، او هم می تونه تمام ساعت هایی که برای من رانندگی کرده تا من رو به جایی ببره ازم مطالبه کنه و کم کم به نقطه ای میرسیم که معلوم نیست چه کسی، کجا و چقدر باید از دیگری پول بگیره بابت چه چیزی. خب! اصلا پول خودش چی هست؟ یعنی داریم اصالت رو میدیم به پول؟ اگر بخواهیم اصالت رو به پول بدیم، همون سبک طلاق غربی ها قشنگ تر است که همه چیز فیفتی فیفتی تقسیم میشود. کاملا عادلانه است. اما این عادلانه بودن، باعث می شود که زندگی ها مستحکم تر شود یا برعکس؟ طلاق آنجا بیشتر است یا در اینجا و کشورهای اسلامی؟ من چه می خواهم؟ من یک زندگی شاد و رابطه ای عمیق و پایدار می خواهم.... پول سطحی ترین چیزی است که بین آدم ها رد و بدل می شود.
ساعت سه اینا رسیدیم خونه و بیدار موندیم تا اذان صبح و بعدش هم فاطمه زهرا رو همسرجان راهی مدرسه کرد و خودمون خوابیدیم. راستی اینم بگم که از ماه رمضون، کلا مسئولیت راهی کردن فاطمه زهرا افتاده به دوش همسر. البته قبلش هم روزهای زیادی در این زمینه کمکم کرد اما از ماه رمضون تبدیل به قانون نانوشته شد. وقتی بیدار شدم، پر انرژی شروع کردم به جمع و جور کردن خونه، با اینکه فقط 5 الی 6 ساعت خوابیده بودم و از قبل هم کم خوابی داشتم. سه چهار دست لباس شستم و لباس کثیف ها رو به صفر رسوندم. فرداش هم کل خونه رو مرتب کردم. مخصوصا اتاق بچه ها رو.
یه چیزهایی رو هم نگفتم. مثلا اینکه خونه تکونی نکردیم اما چرا... یه جورایی این کار رو کردیم. مثلا کشوی خرت و پرت ها و جی جی ویجی های دخترا، مثل کلیپس ها و گل سرها و کش ها و بدلیجات اونا و خودم رو کاااامل مرتب کردم. خیلی عمقی مرتب کردم و خیلی چیزها که مطمئن بودم هرگز استفاده نمیشن رو هم رد کردم رفت. یا لباس های بچه رو هم دوباره بررسی کردم و بلااستفاده ها رو جدا کردم. لباس های زمستونی دخترا رو توی ساک پارچه ای گذاشتم و لباس های زمستونی خودم رو توی ساک پارچه ای دیگری و در واقع این ها رو از هم تفکیک کردم. بقیه کمدها و کشوها هم همیشه مرتب بود الا کشوی آخر دراورم که چند روز پیش مرتبش کردم. البته من همیشه، حدالامکان تماااام وسایل هم خانواده رو میذارم کنار هم. مثلا تمام وسایل مربوط به امور دوزیدنی و پوشیدنی مثل امور خیاطی و گلدوزی و بافتنی توی یک کشو هستند. وسایل کاردستی و نقاشی بچه ها رو هم این سری دوباره مرتب کردم و طبقه بندی کردم. ولی در کل با حجم ریخت و پاش دخترا، حداقل یک نفر دیگه مثل خودم توی خونه باید بیست چهاری باشه که جمع و جور کنه. روزی چند تا روسری میریزند بیرون از کشوی من. یک عالم کتاب و مداد توی خونه ولو میکنند. یک عالم اسباب بازی و لگو از اتاقشون توی هال می اندازند و و و . اصلا چون میدونم هیچ تصوری از شرایطم ندارید، بازم ادامه میدم. دخترا توی عید، قوطی دکمه ها رو از کشوی دوزدیدنی ها درآوردند تا باهاش بازی کنند و یک هفته و حتی بیشتر کل خونه پر شده بود از دکمه. امروز خونه پر شده از پرچم های راه پیمایی ها و تیکه پارچه هایی که این ها رو همه گذاشته بودم گوشه یکی از کمدها. تازه خدا رو شکر می کنم که ما خیلی رخت خواب نداریم. یا با وجود داشتن سه دختر، من به اون صورت لوازم آرایش ندارم. وگرنه اوضاع خیلی سخت تر هم میشد. گاهی انقدر فقط لباس می شورم و پهن می کنم و جمع می کنم و دو سه وعده صبحانه و ناهار و شام انقدر ظرف کثیف می شه که نمی دونم اولویتم رو بذارم ظرف ها یا لباس ها! معمولا اصلا یادم میره که هم خودم میان وعده بخورم و هم به بچه ها بدم. البته بچه ها دیگه یاد گرفتند. خودشون میرن سر وقت یخچال و باباشون همیشه چیزمیز میخره و میذاره اونجا. بلدند. میرن برمیدارن می خورن...
برسهای بچهها، گیرهها و دمپاییها و روسریهاشون همیشه گوشه گوشه خونه پخشه. گاهی بقایای یک کاردستی مثل گِلهایی که به شکل تیله گردشون کردند و خشک شدند تا مدتها به عنوان اسباب بازی توی خونه ول هست. معمولا چند تیکه مقوا و کاغذ رنگی و چسب و قیچی روی زمین قابل مشاهدهاند. گاهی از کشوی دوزیدنیها دکمه برمیدارند گاهی نخهای خیاطی رو، گاهی نخهای گلدوزی رو، گاهی کاموا...
خلاصه این ماجرا تمومی نداره.
صدای تلویزیون... که از این یکی سرسام گرفتم. با اینکه صداش از عدد ۱۰ نباید بیشتر بشه اما کلا صدای شبکه پویا بلنده و خیلی اذیت کننده است.
چند روز پیش زینب یکی از کتاب.های مورد علاقه خواهرش رو با قیچی نصف کرد. چسب کاریش کلی از وقتم رو گرفت.
امروز هم گوشوارههای بدلیای که بهش دادم تا نگهشون داره و هر وقت گوشهاش که تازه سوراخشون کردم خوب شد، بکنم توی گوشش... زینب گوشوارهها رو کرده بود توی خمیر بازی. اجی مج لاترجی میگفت و گوشوارهها رو از خمیر بیرون میکشید و میخندید. هر چی بهش میگفتم زینب گند زدیها! میگفت: میدونم! خلاصه کلی هم وقت گذاشتم که گوشوارهها رو تمیز کنم با کف و ریکا و مسواک. خیلی هم کار سختی بود. مخصوصا تکههای ریزش.
الان هم چند تا شیشهی مواد غذایی خالی یا پر رو مثل کشک و عسل و مایونز و شکر و اسفند و ... روی کابینت چیده و داره بازی میکنه برای خودش و شعر و آواز میخونه. هنوز اون کارش تموم نشده، دستم رو گرفته برده توی اتاق و میگه با کلید، قفل کشوی جیجیویجیها رو باز کنم. باز خدا رو شکر این کشو قفل داره وگرنه کف خونه، به جای گلهای قالی، پر از علف هرز گیره و کش و دستبند و پیکسل و ... میشد.
راستی حالا که می خواهیم از این خونه بلند بشیم و جا به جا بشیم، بلاخره صاحب خونه تصمیم گرفت که پمپ آب بذاره برای ساختمون و اینطوری مشکل آب چندین و چند ماهه ما هم حل شد. اون شبی که اومدیم خونه و من دیدم آب با فشار از شیر آب میاد، خیلی جالب بود. به جای اینکه خوشحال بشم، عصبانی شدم. داد زدم ما آدم نبودیم! ما آدم نبودیم که توی این خونه نمی تونستیم بچه هامون رو حموم ببریم؟ حالا که می خواهیم بریم پمپ گذاشتن؟ ما آدم نبودیم که تابستون به خاطر نرسیدن آب به کولر باید از گرما هلاک میشدیم. من تو بارداری زیر باد مستقیم کولر چقدر اذیت شدم مهم نبود برای اینا؟ تو چرا بهشون نگفتی؟ تو بهشون نگفتی! تو اصلا خوب بهشون نگفتی....
همسر بیچاره خیلی ناراحت شد. زیر لب گفت: گفتم. بعد دوباره با صدای جوهر دار گفت: به خدا گفتم. به خدا گفتم ولی دیگه همسایه بالایی ها یک قطره آب هم نداشتند که صاحب خونه بلاخره راضی شد پمپ بذارن.
اون شب از دست حماقت های خودم به تنگ اومدم. حالم از خودم به هم می خورد که اینقدر همیشه با همه ی شرایط ساختم و دم بر نیاوردم. باید انقدر می گفتم و بیان می کردم و اصرار می کردم که نتیجه بگیرم. از حماقت و بلاهت و بی کفایتی خودم، اون شب حالم به هم خورد. مثل یک بچه زندگی کردم. نه مثل یک زن. نه مثل مدیر داخلی یک خونه.
یکی دو روز بعد از برگشتنمان به تهران، متوجه شدم نسیم کمردرد بدی گرفته. خانه مامانم اینا بودم. بعد از ناهار، لیلا رو خوابوندم و اون دوتای دیگه رو بردم کلاس نقاشی شون توی مسجد نزدیک کوچه نسیم اینا و خودم هم رفتم عطاری یه مقدار خرت و پرت خریدم که برای نسیم ضماد درست کنم. بعد هم رفتم پیشش و بعد از اقدامات خوددرمانی طور، یه چای گذاشتم و نشستیم یه مقدار درد دل و اختلاط کردیم و از این یکی دو روز گفتیم. اگر نسیم نبود نمیدانم این حرف ها را به چه کسی می گفتم... آخرهای صحبتم هم گریه ام گفت. به نسیم گفتم چرا من یک چیزهایی از عزیزترین کسانم را نمی توانم ببخشم؟ یعنی نه فقط بخشیدن، یک طوری ببخشم که دیگر حتی به یاد هم نیاورم. یادش به خیر. قبل از ازدواج فکر می کردم پاک ترین و صاف ترین دلِ دنیا را دارم. البته همان دوران هم، وقتی در خانه تنها می شدم از حجم خلائی که نمی دانستم با چه چیزی باید پر شود، گاهی به طرز وحشتناکی گریه می کردم. اما کینه نداشتم. ناراحتی عمیق از کسی نداشتم. حتی توقع از کسی نداشتم. خودم بودم و خودم. به محض اینکه پای مصطفی به زندگی ام باز شد، هم خودم را شناختم هم دیگران. مثل یک چرخ دنده که دندانه هایش در دندانه های مناسبی قفل می شوند و تازه شروع می کند به حرکت. دقیقا از آن زمان به بعد، من مسیر زندگی ام آغاز شد. هرچه سفر تا قبل از آن رفته بودم، دمو بود. هیچ تجربه اندوزی واقعی ای رخ نداده بود. من فقط رویا بافته بودم و بعد از ازدواج که تازه نیمه ام پیدا شده بود، تازه باید بررسی می کردم که آیا می توانم به آن ها برسم یا نه. همان زمان بود که وقتی با خودِ واقعی ام مواجه شدم، باز هم سخت گریه کردم. باز هم تنها اما این بار در خانه کوچک خودم. بعد کم کم با نوشیدن همان اکسیر محبت مصطفی، تصمیم گرفتم زندگی ای که بعضی از چیزهایش اصلا انتخاب من نبود را بپذیرم و بسازم. البته این لبیک خیلی قرص و محکمی نبود. چون نمی دانستم دقیقا چه چالش هایی پیش رویم است. اما همین هم خودش خیلی خوب بود. فکرش را بکنید. مثلا حتی از مبل خانه ات خوشت نیاید. از مدل کمد و دراورت خوشت نیاید و به نظرت با آدمی ازدواج کرده باشی که ظاهرش خیلی باب دلت نیست ولی بخواهی پای آن زندگی بمانی. یا حتی اگر نخواهی بمانی اما پای رفتن نداشته باشی. همین هم خودش خیلی خوب است.
سال ها طول کشید که از طریق گذر از مسیر این ازدواج پر تلاطم، بفهمم که چقدر نقطه نظرهای مامان با من فرق دارد. مامان همیشه عقل را به عشق ترجیح می داد. من اما همان روزها هم می دانستم که باید فقط با مردی ازدواج کنم که عاشقم باشد. که من در نگاهش زیباترین دختر دنیا باشم. بعد از آن هم دوباره مدتی طول کشید که من بفهمم ریشه این همه ناراحتی ها و توقعات مامان کجاست. رولف دوبلی می گوید که آدم هایی که از زندگی رضایت دارند، از همان ابتدا از زندگی شان رضایت دارند بی آنکه این توانایی را از جایی و یا توسط کسی کسب کرده باشند. مامان... مامان اصلا هیچ وقت عمیقا راضی نمی شود. چیزهای ساده به او حس خوشحالی و خوشبختی نمی دهند. همیشه در معاشرت هایش دنبال چیزی فراتر است. چیزهایی مثل هدایت انسان ها به راه راست و بحث کردن برای قانع کردن دیگران در موضوعات کاملا مفید. اما آدم های عادی اینطور نیستند. مثل مامان نسیم. راحت می خندد. آرام کارش را می کند و برای وادار کردن دیگران به انجام کارهایی که خدا را خوش می آید، سخنرانی نمیکند.
من هم که خودم مثل مامان هستم. همیشه هم که آرزویم این بوده که شبیهش نشوم. حالا باید تلاش کنم که از زندگی به بهترین شیوه رضایت داشته باشم. صدالبته نه با آن بلاهتی که تا قبل از این دچارش بودم.
حالا هم رنج دیگری دارم. ارتباط با مامان، انگار قرار نیست هیچ وقت بی چالش و دردسر بشود. همه ی این رنجش های کوچک در قلبم کم بود؟ اختلاف عقیده هم با هم پیدا کرده ایم... سر یک موضوعی که مامان توقع دارد من به خاطر شان خاص خودم طور دیگری رفتار کنم. هرچه من می گویم از کدام شان حرف میزنی؟ هی می گویید شان، شان، شان! صالحه واقعا ** کی هست! هر شانی که بیشتر باب میلتان بود به جانِ من بار کردید که امورتان پیش برود. نمی خواهم. همین و بس.
داستان خانه و ... ما هم هنوز حل نشده. اما حتی اگر از عالم بالا بهم بگویند که مشکل تو، رضایت نداشتن مادرت است، این بار می گویم او هیچ وقت از من راضی نمی شود چون اصلا بلد نیست راضی باشد. البته مساله این است که هیچ کدام از مسائل مالی حل نشده است. فقط یک ماه اول بی ماشینی که گذشت، برادر حورا که با همسر دوست است، آمده بود تهران و موتورش را لازم نداشت. خیلی رزق من حیث لایحتسب طور، دادش به آقامصطفی و ما یک نیمچه وسیله ای پیدا کردیم برای فرار از هزینه های اسنپ. حالا با سه تا بچه، خیلی شیک و مجلسی می نشینیم روی موتور و انصافا کلی کیف می کنیم. البته اوایلش خیلی سخت بود. دوست نداشتم آشناها ما رو با این وضعیت ببینند. چون انگار باعث می شد یه نفر بیاد و چینی شکسته غرورم رو پیش روم مدام با پاهاش له کنه و خرده هاش رو ریز و ریزتر کنه اما همین که این چینیِ غرورم، خاکِ خاک شد، شادی از درونم متولد شد و هیجان ها و خوشحالی هام برگشت. همین چند وقت پیش، موقع برگشت از خونه مامان اینا، دایی ام اینا هم داشتند سوار ماشینشون می شدند که برن، ما رو که دیدند که سوار موتور شدیم و از مجتمع مسکونی بابام اینا، داریم خوشحال و خندان میریم بیرون، قشنگ حس کردم یک «آخی! چقدر بیچاره اند اینا با سه تا بچه» ی خاصی توی چشماشون بود. ولی به طرز غریب و احمقانه ای، امیدوار هم هستم. امیدوار شدم. از وقتی که بعد نمازها آیه هفت و هشت سوره طلاق ناخودآگاه روی زبونم جاری میشه. اصلا نکنه خدا می دونسته یه همچین روزهای سختی برای بعضی از زندگی ها که تا پای طلاق میرن، هست که چاره اش فقط همین ذکر و ورد هست.... پس انقدر می خونم تا همون بالاسری مشکلم رو حل کنه. یه جوری که دلم آروم بگیره. یه جوری که خنک بشم. بگم آره... این باب دلم بود. همین رو خدا بهم داد. می دونستم از کرمش جز این برنمیاد... مخصوصا این روزها که می بینیم هیچ وامی، هیچ تسهیلاتی درخصوص فرزندآوری و .... شامل ما نمیشه! هیچ چیز. عمیقا خوشحالم چون این رو یه نشونه می بینم از این که قراره هوای ما رو خدا یه طور ویژه ای داشته باشه و منم قرار نیست امیدم به کسی غیر اون باشه. خدایا برای همین لحظه و از ازل تا ابد شکرت....
آفتاب داشت می رفت و حوصله من هم سر. بیشتر چون سرم درد می کرد. البته که تقصیر کسی نبود. خودم کلافه بودم. مدت ها بود هر چیزی می دیدم به نظرم جدید می آمد. این تور ایرانگردی احمدی هم شده بود قوز بالا قوز. باید جلوی اصرارهای مهری خانم بیشتر مقاومت می کردم تا بتوانم روزمره هایم را پیدا کنم. اینکه کی ام، چی ام، چه عادت هایی را می خواهم داشته باشم و با زندگی ام می خواهم چه کار کنم. ولی محبت این مهری خانم، عجیب به جانم نشست. خیلی قوی بود. محبتش را می گویم. با اینکه بدنم درد می کرد ولی زورِ محبت مهری خانم به دردهایم چربید. به احمدی گفتم خیلی رو به راه نیستم و مراعاتم را بکنند اما گوشش بدهکار نبود. بعد از سه ساعت توقف در این برهوت و کنار این ارگ کسل کننده، میگفت فقط این اجرای آخر نوازنده های محلی را هم بشنویم و بعد برویم. مسئولین ارگ گفته بودند منتظر نوازنده دوتار هستند. خواننده هم می خواست بیاید و بخواند ولی معلوم نبود در کدام ناکجا آباد گیر کرده اند. این احمدی هم حیا نمی کرد. چپ و راست، به من که اخم هایم در هم بود و لب هایم آویزان، با لبخند نگاه می کرد. در دلم گفتم: مگر خودت خواهر مادر نداری؟ اصلا فکر کنم خودش تقاضای آهنگ درخواستی داده بود. خودم دیدم درِ گوشِ مسئول برنامه یک چیزهایی گفت و بعد توی بلندگو اعلام کردند که برنامه تمام نشده و یک شگفتانه هم دارند.
صورتی های آسمان داشت رو به سرخی می رفت که بلاخره نوازنده و خواننده پیدایشان شد. با بی حالی یک گوشه روی زمین نشسته بودم و پاهایم را بغل کرده بودم. احمدیِ فلان فلان شده چشم ازم برنمی داشت. البته من هم زیر چشمی حواسم بهش بود. موسیقی که شروع شد، حالت صورتش تغییر کرد. از آن دور هم می توانستم بفهمم که انگار اشک توی چشمانش حلقه زده. فکر کردم از جاذبه موسیقی است چون به دقیقه نرسیده بود که دیگر خودم هم نفهمیدم دور و برم چه خبر هست. نوازنده دوتار که چنگ می زد به سازش، انگار محکم چنگ می کشید به تمام جانِ من. جانم داشت به لبم می رسید ولی می خواستم طاقت بیاورم و زنده بمانم تا آواز را بشنوم. نوای نوایی نوایی که در گوشم پیچید، جلوی چشمانم تاریک شد. خودم را در یک ماشین دیدم. با یک مرد که می دانستم اسمش محمدرضاست و یک دختر پنج ساله به نام باران که من مادرش بودم. محمدرضا بلند بلند نوایی نوایی را می خواند و من هم می خندیدم و همراهش تکرار می کردم جوانی بگذرد تو قدرش ندانی. به دنبال محمل به هق هق افتادم. سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. انگار که ناقه ی در گِل نشسته باشم. آخرین چیزی که به خاطرم می آید، چشم های نگران احمدی بود. آمد زیر سرم را گرفت و گفت: «ساراجان، تو رو خدا چشمات رو باز کن... من رو ببخش...»
چشم هایم را که باز کردم، دیدم در اقامت گاهم. شب شده بود. اتاق تاریک بود. مهری خانم روی کاناپه خوابش برده بود. نور بی جانی از بیرون پنجره افتاده بود روی صورتش. از جایم بلند شدم. بی اعتنا به سرگیجه، چهار دست و پا خودم را رساندم کنار خاله مهری. چهره اش در خواب هم نگران بود. باید چین و چروک های صورتش را با دقت بیشتری می دیدم تا بیشتر به خاطر بیاورم. محمدرضا کجاست؟ باران کجاست؟ این پیراهن مشکی تن خاله چیه؟ بغض مثل خنجری در گلویم شکست. به گریه افتادم. خاله از خواب پرید. قطره اشک گرمی روی دست سردم افتاد. بلند شد و روی زمین زانو زد و همان لحظه آغوشش را برایم باز کرد. یادم آمد این سینه ها بوی مادر می دهند. تا ساعتی تنها تسلای دل داغدارم، همراهیِ خاله مهری با بی قراری هایم بود. در آغوشش بودم و او هم پای من، دانه دانه بغض هایش را می شکست و من صدای شکسته شدنشان را از درون قفسه سینه اش می شنیدم.
دیگر نمی توانستم تور ایرانگردی را ادامه بدهم. بلیت هواپیما گرفتیم از مشهد به تهران. چند ساعتی که مانده بود به پرواز، رفتیم زیارت. خاله مهری چند بار گفت که از امام رضا برای قلبت صبوری خواستم. طفلی سجاد که تمام مدت فکر می کردم به من نامحرم است. خاله مهری می دانست ممکن است ساده ترین چیزها را هم به خاطر نیاورم. برای همین آلبوم عکس های قدیمی را با خودش آورده بود. از عکس ها معلوم بود که از نوزادی پیش هم بودیم. من به خاطر مریضی مامان، شیر خاله را خورده بودم. حالا توی صحن انقلاب نشسته بودم و داشتم به گنبد نگاه می کردم. لحظات خداحافظی از سجاد مثل یک فیلم، جلوی چشمانم پخش شد. دستانم را گرفت و گفت تور که تمام بشود، زود برمیگردد و می آید تا کمکم کند خاطراتم را به یاد بیاورم. گفت می آید و نمی گذارد برای خوب و بدشان، تنهایی گریه کنم یا تنهایی بخندم. اشک و خنده مان با هم قاطی شده بود. مثل حالِ دلی که پیش امام رضا آورده بودم. هرچقدر منقلب، داغدیده و به هم ریخته بود اما تلالو نور خورشید بر طلایی های گنبد، روی قلبم افتاده بود و آن را گرم می کرد. باید برمی گشتم تهران، پیش بابا و خانواده محمدرضا. منتظرم بودند. صورت خیسم را با دستمال خشک کردم و چشم هایم را بستم. تسبیح را در دستم چرخاندم و زیر لب تکرار کردم: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.