طلوع
هومممم... خب از کجا بگم؟ از سفر قم شروع کنم؟
کلا آدمی مثل من که طبعش اینه که سختیها رو از شیرینیها پررنگتر میکنه، در مورد این سفر میگه خوش نگذشت چون جمکران نرفتم و توی حرم هم همش درگیر بچهها بودم! اما نمیگم که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برای اولین بار، دختر کلاس اولیم که وضو گرفته بود، نماز خوند و البته برای بلد نبودن تشهد کلی گریه کرد و منم یک ساعت داشتم دلداریش میدادم. بعدش هم رفتیم زیارت ضریح و با اینکه نتونستم برم دور ضریح چون هر سه دخترون پیش خودم بودند، اما در عوض نشستیم همون گوشه موشهها و من زیارتنامه رو به فارسی و بچگونه خوندم و دخترا گوش دادن. اینجوری: سلام بر حضرت آدم. سلام بر حضرت نوح... اصلا بغض کرده بودم. احساس کردم از حضرت عیدی گرفتم.
بعدش هم رفتیم پاتوق دوران سالهای اول ازدواجمون. آبمیوه ارم! برای اولین بار هم آب توت فرنگی و آب کیوی رو با همسر تست کردیم :) خوب بود :)
بعد هم که رفتیم خونه حورا اینا و گرچه کمخوابی و کمردرد داشتم ولی اینو بهتون نمیگم که خوش گذشت مثل همیشه... چون حورا از اون رفیقهای حال خوب کن هست، گرچه خودش حالش خوب نباشه. هر بار که میبینمش یه گرهای از روابطم باز میکنه که خودم نمیتونستم.
این بار هم همینطور شد. ولی این بار وقتی فهمیدم ضعفم در کجا بوده، خیلی طول کشید تا به این باور برسم که میتونستم توی اون جنبه تلاش بیشتری بکنم و نکردم. حورا گفت که باید با محبت مادرانه بیشتری برای همسرت خدمات انجام میدادی. کارهای سادهای که خیلی از خانمهای خانهدار برای همسرانشون انجام میدن ولی من به خاطر بقیه مشغولیتها (خودم، بچهها، خونه) اونها رو انجام نمیدادم. مثلا اتو زدن لباس، دوخت و دوز پارگی جوراب و شلوار و ... یا آماده کردن یک لقمه کوچک برای بردن به سر کار... یه چیزایی که همسر فکر کنه هنوز یک پسر کوچولو هست و منم مراقبشم.
اسطوره این محبت مادرانه یکی از دوستانمون هست که در واقع از حلقه نزدیک رفقا به حساب نمیاد وگرنه اونم مثل ما میشد :) خانمِ آ و همسرش آقای ف. من همیشه با خودم فکر میکردم این آقای ف چقدر عاشق خانومش هست. زنی که از نظر من خیلی معمولی بود... اما حورا دقیقا از نقطه مقابل به قضیه نگاه میکرد. اینکه آ چقدر عاشق همسرش هست. همون همسری که از نظر من اصلا توی بچهداری کمکش نمیکنه...چقدر برای شوهرش هدیه میخره، جشن تولدش سوپرایزش میکنه، از ۶ ماه قبل به فکر کادوی فلان سالگردشون هست. یا مثلا شوهرش که میاد خونه، بازم بچهها رو نگه میداره که شوهرش استراحت کنه ولی به قول حورا، ماها میگیم خب شوهرم اومد، راااحت شدیم!
به حورا میگم که آ چقدر عجیبه! حورا میگه نه بابا! اون عادیه! ما عجیبیم! :)) بعد از این جملهاش متاسفانه دیگه فرصت نشد بیشتر ازش بپرسم چرا ما عجیبیم!
خوش گذشتِ اصلی هم مربوط به بخشِ خرید بود. پدران و فرزندان رفتند خانه بازی و ما دوتایی رفتیم خرید. اول رفتیم خرید لباس چون من یه چادر و یه شلوار لازم داشتم. بعد حورا میگفت این شلوار هر دو رنگش بهت میاد... هر دوش رو بردار! گول خوردم و دوتا خریدم :| دوباره برای خرید یک قلم لوازم تحریر، رفتیم شهر کتاب، اونجا هم من گول خوردم. عناوین کتابها رو که میبینم، باده از کفم رها میشه :| بعد گولِ اصلی اینه که هرکی با من خرید میاد هیچی نمیخره، فقط منم که پساندازم رو تموم میکنم!
شب با اسنپ از قم برگشتیم تهران. فرداش همش به حرفای حورا فکر میکردم. گیج بودم و از دستِ خودم خیلی عصبانی!
اون روز کارهای خونه رو کردم. به مشقهای فاطمهزهرا رسیدگی کردم. لباسها رو شستم و پهن کردم. جورابهای سوراخ همسر که قبلا توی یک پلاستیک جمع کرده بودم رو دوختم. توی خونه عود گیاهی دستساز روشن کردم. خونه بوی جنگل گرفت. یک دوره آموزشی هم خریدم به اسمِ معجزه خوشبختی. همون که حورا دورهاش رو گذرونده و حالا استاد حل مسائل خانواده شده. بلکه دیگه اینجوری نشه که هی کاسه چهکنم چهکنم دستم باشه و آخرش برم قم خونه حورا و با یک تکنیک ساده مشکلم حل بشه! آخه خیلی زور داره و همین هم یکی از علتهای عصبانیتم بود. اینکه چرا زودتر این دوره رو نگذروندم! :|
فرداش نزدیکهای ظهر، دخترا رو بردم خونه مامان و خودم رفتم دفترکار همسر که بشینم پایاننامهام رو بنویسم. همسر هم داشت یه خانومی رو به عنوان مدیر داخلی و دستیاری خودش استخدام میکرد که توفیق شد با ایشون آشنا بشم! ایشون هی اصرار داشت که من همیشه بیام دفتر تا تنها نباشند اما من که میدیدم ایشون خیلی عادت ندارن توی سکوت کار کنند کلا پشیمون شدم از رفتن به دفتر! جالبه که حتی رضا برادرم هم میره کتابخونه برای تمرکز بیشتر! من چقدر خجستهام...
عصری برگشتم خونه مامان ولی جلسه همسر طول کشید و نیومد و با وجود اینکه ماشین دوستمون دستمونه و میخواستم خودم تا خونه رانندگی کنم اما مامان اینا اجازه ندادند و بابا ما رو رسوند خونه. همسرجان با اینکه توبه کرده از این کارهاش اما دوستانش که توبه نکردند! ساعت ۳ شب اومد. من نمیدونم چرا کابوس میدیدم انگار. بلاخره با یک نقِ زینب از خواب بیدار شدم و همسر رو که دیدم، با همون تکنیکهایی که حورا یادم داده بود همسر رو متنبه کردم :|
(جالبه فردا شبش هم مشابه این اتفاق با همون آدمهای سابق، اتفاق افتاد و واقعا خون خونم رو میخورد و شبِ بعدش هم...)
من همهاش ذهنم درگیر این ماجرای رابطهام با همسرم بود. از طرفی شرایط خودم به خاطر بچه و خونه و ... طوری نیست که بتونم محبت مادرانه زیاد داشته باشم. از طرفی همسر خیلی ادبار داره و یه سری تدبیرهای زندگی رو نداره و برای همین هرچقدر من تلاش میکنم بازم همین آشه و همین کاسه. یعنی تغییرات دارن اتفاق میافتن ولی در حد جدی گرفتن خریدهای خونه و توجه بیشتر به من با یکی دو دسته گل نرگس. همین هم خوبه البته...
ولی اون تغییرات عمیق و جدیتر ایجاد نشدند و به این زودی هم ایجاد نمیشن قطعا.
حالا دوره معجزه خوشبختی توصیهاش چیه؟ اینه که خوبی های همسرت رو ببین و ببین که چقدر در این سختیها توانمند شدی... توصیه مشاور چیه؟ صبوری فایده نداره. تنش ایجاد کن تا به تغییر مجبورش کنی. توصیه اول، آرامش روان نسبی میاره ولی روز به روز اوضاع بدتر میشه. توصیه دوم هم ضمانتی نداره. ممکنه کل زندگی رو روی هوا ببره.
از قضا مشکل وقتی هم دو چندان میشه که همسر هیچ درکی از مشکلات من توی خونه نداره. مثلا امروز فشار آب خونه در حد قطعی افت کرد ولی وقتی همسر نزدیکای ساعت ۹ اومد خونه، هم فشار آب خوب شده بود، هم من کل خونه رو عین دسته گل کرده بودم و هیچ اثری از گندکاریهای بچهها نبود و وقتی دوباره نیم ساعت بعد از در خونه برای یک جلسه دیگه بیرون رفت، این من بودم که با بدبختی به بچهها غذا دادم و زینبی که پیرم کرد انقدر داد و بیداد و گریه کرد به خاطر دلدرد و خوابآلودگیش. همسر امشب رسما حواسش جای دیگری بود و از سوالاتش مشخص بود. این مساله نشون میده که اگر من باهوش باشم باید بفهمم که اون در بحران جدی قرار گرفته. سوال اینه که باید چیکار کنم و هنوز هم خوب نمیدونم...
ولی اتفاق مبارک این روزها برای من این بود که یک روز صبح، یک ایده بینظیر به ذهنم رسید. یک ایده فوق العاده جذاب برای راه اندازی یک کسب و کار محتوامحور بینظیر... که هم متناسب با رشتهام هست و هم تغییر یافته اون ایده قبلیای که برای یک مدرسه مجازی مدنظرم داشتم با کلی مزیتهای خاص...
اون روز صبح سر سفره صبحانه ایدهام رو با آرامش و هیجان توامان برای همسر شرح دادم. بعد از تموم شدنش همسر گفت خیلی عالیه! خیلی عالیه و هم کلی توش پول هست و هم کلی خیر و برکت برای همه. بعدش که دید من با آرامش مشغول یه سری از کارهای خونه شدم، بهم گفت: البته من اون انرژی و پافشاری لازم برای رسیدن به هدف رو توی تو نمیبینم.
بهش گفتم: عزیزم! آخه من اول باید پایاننامهام رو بنویسم. چون حرف بنیادی من اونجاست و همین هم بخش مهمی از محتوای کار جدیدم هست که بعدا کتاب میشه و میگیرم دستم و میگم این کارنامه جدی منه! همسر هم تایید کرد. ضمن اینکه واقعا تا پایاننامه تموم نشه، شروع هر کاری برای من، خودکشی شغلی و کاری محسوب میشه و احتمالا با شروع همزمانِ کار جدیدم، باعث میشه همون هم ناتمام بمونه.
از همه مهمتر... این روزها خودم هم شاخهام داره درمیاد انقدر که وقتی مینشینم سر محتواهای انگلیسی پایاننامهام، متوجه میشم که چقدر کار خفنی در دست دارم. به قولِ استادِ جان: عظمتِ این کار در اینه که.... اووففف. اصلا انگشت به دهن موندم که استاد چطور چنین شاگرد داغونی مثل من رو برای چنین کار مهمی انتخاب کردند! البته خودشون بعدا لطف داشتند و اظهار کردند که فرد مناسبی رو انتخاب کردند ولی واقعا میتونستند به راحتی اون بیان مسالهی ناقص من رو بیخیال بشن و کمکم نکنند. هیچ استاد دیگری هم نمیتونست. طوری که روز تصویب موضوع در گروه، اساتید گروه انقلاب، تردید داشتند برای تصویب موضوع و استادِ جان اطمینان خاطر بهشون داده بود تا قبول کرده بودند. واقعا استادِجان، حقاً شایسته مقام استادی هستند. چیزهایی رو که من دارم کم کم و به مرور متوجه میشم، ایشون از همون روز اول میدونستند. حتی حل مشکل من و همسر که حداقل خودمون تصور میکنیم بچههای این انقلاب هستیم (واقعا نمیدونم خلفیم یا ناخلف) فقط از رهگذر محتوای پایاننامه من میسر میشه. چیزایی که از خیلی وقت پیش استاد برام تصویر کرده بودند و احتمالا الان نمیدونند که شاگردش (اگر واقعا شاگردشون باشم... خدا کنه...) چقدر داره عملا در این مسیر تقلا میکنه و دست و پا میزنه.
فردا میرم دانشگاه. شاید استادِ جانم رو هم دیدم...
فعلا که تا الان درگیر زینب بودم تا همین نیم ساعت پیش که همسر اومد بلاخره. باید ببینم فردا ساعت چند بیدار میشم :/
سلام
صالحه جان تا دم خونهی ما اومدیا... خبر داشتممیاومدم حداقل میدیدمت
حالا شاید طبل خدا به صدا در میاومد دعوتونم میکردم:))