عمرِ گران
دیروز، موقع برگشت از دانشگاه به خانه، غرق در افکار خود، نگران بودم که دارد دیر میشود. از یک خیابان شلوغ داشتم رد میشدم که حس کردم یک چیزی رفت روی پای راستم. خواستم پایم را بکشم عقب، نشد. با سمت راست بدن، افتادم وسط خیابان. نوک آرنجم بدجور کشیده شد روی آسفالت و زخمی شد. دردش از همان نقطه به بالا و پایین حمله کرد.
سریع بلند شدم و دیدم یک موتوریِ سه ترکه که نتوانسته بود تغییر جهت بدهد، داشته میخورده به من. شاکی هم بود که چرا صدایش را نشنیدم و همین من را عصبانی کرد. اینجور وقتها که به جای عذرخواهی، مدعی هم میشوند، دیوانه میشوم. داشت من را به فنا میداد و بعد اینطور...
یکی دو تا داد سرش زدم و بعد ول کردم رفتم. هرچه بود خدا رحم کرده بود.
عصبانیتم که فروکش کرد، یاد این افتادم که صالحه! مگر چند روز نیست که دعا میکنی بمیری؟ خب بیا! طاقت همین زخم کوچک را هم نداری. با خودم میگویم تصادف نه. آمدیم و نمردم! مثل آن همدانشکدهایم که در تصادف ستون فقراتش له شد و حالا مثل عروسک چینی باید از خودش مراقبت کند. خب سرطان چه؟ مثل خانمِ دوستِ مصطفی که چقدر زجر کشید و پیش چشم بچههایش آب شد و سرمایهی زندگیشان را خرج دوا درمان کردند و آخرش هم هیچ. بچههایش بیمادر شدند و همسرش بیتوجه به صلاح بچهها، زن گرفت...
دلم برای خودم سوخت. اولین بار در تمام عمرم بود که بدنم چنین ضربهای دیده بود. از بس از خودم مراقبت میکنم. بعدش هم یک ذره گریهام گرفت. البته که فقط درد جسم نبود. روح و روانم بهانه پیدا کرده بود. اما دو دقیقه نشد که تمامش کردم...
به خانه که رسیدم و مامان در را باز کرد، تا پرسید چرا اینطوری هستی، برایش گفتم چه شده. شروع کرد به قربان صدقه رفتن. رضا برادرم که یک بار دست راستش شکست، یکبار دست چپ، یکبار بینیاش، یک بار پای راستش و ... مامان هیچوقت اینطور نکرده بود. میگفت انگار دختر فرق میکند. میگفت میدانی من همیشه چقدر نگرانت هستم؟ تو مادر سه تا بچهای آخر...
بعدش هم یاد حضرت زهرا س افتاد. مادر سه بچه و باردار. امیرالمومنین چه کشیدند؟ خدا داند...
خب من فردایش که دیدم بازویم هم درد میکند، بیشتر به یاد حضرت افتادم. و البته آن لحظه که وسط خیابان افتادم و آخ که بدم میآید نامحرم شمایلم را در یک حالت نامتعارف ببیند.
اما همسر... ساعت ۹ آمد خانه. مهدی برادرم هم مهمانمان بود. شام را سریع آوردم. سر سفره بودیم. نمیخواستم تعریف کنم برایش. اصلا تمِ ناراحتی و دلخوری داشتم چون دیر آمده بود و شب قبلش هم دعوای حسابی کرده بودیم. طوری که راضی شده بود برویم دفترخانه و شروط ضمن عقدم را ثبت رسمی کند. آن شب با یک بهانه مسخره، از خانه زد بیرون و گفت تا صبح نمیآید. آخرش هم من پیامکی و تلفنی عذرخواهی کردم و با مهربانیِ من، ماجرای دفترخانه رفتن، منتفی شد.
سر سفره ماجرا را برای مهدی تعریف میکنم. به در میگویم که دیوارم، تکیهگاهم بشنود. چندان واکنشی نشان نمیدهد. هرچند قابل پیشبینی بود. میزنم توی فاز خنده و شوخی. اینکه مجموعا آن چیزهایی که تنم بود، چقدر میارزید. چادر: ۱ و نیم، کفش وَنسم: یک الی دو تومن، شلوار گپ ذغالی: ۵۰۰ تومن، روسری ابریشم توئیل، حدود ۴۰۰ تومن. عینکم: یک تومن، ساعت دستساز کوکیِ سوئیسیام که چند روزی هست تازه مصطفی برایم خریده: ۲ و نیم، انگشتر: نمیدانم انقدر قیمت طلا بالا و پایین میشود. توی کیفم خدا رحم کرد لبتاپ را نگذاشته بودم. فقط خودِ کیف: ۵۰۰ تومن. هدفون بلوتوثی: احتمالا ۵۰۰-۶۰۰ تومن... نمیدانم. گوشیام هم که هیچی دیگر...
بلاخره خدا رحم کرد. حتی چادرم هم پاره نشد. فقط یک قسمت کوچکش، اندازه یک سکه، رد کشیدگی دارد. زندگی چقدر گران شده. جوانیام از آن هم گرانتر است. یک ذره دارم رنج میکشم و از عمر گران هیچ نیاندوختهام...
برای خودم جالب بود که بعدا که به مردنم فکر کردم، اولین چیزی که بعد از نماز قضاهایم جلوی چشمم آمد، تمام نشدن کار پایاننامهام بود. شاید این تنها ثمره زندگیام بعد از بچهها باشد که خدای آنها بزرگ است اما این کار را، این بار را کسی باید از روی زمین بردارد که فعلا انگار فقط دغدغه من و استادم است.
یک تکانی باید میخوردم دیگر با این همه ناشکری. الحمدلله.
سلام
دوست داشتم پیشنهاد بدم اکثر زندگی های هم دوره های خودتونو و حتی یه نسل قبل تر رو... اونهایی که بهش دسترسی دارید...
توشون دقیق بشید...
جزئیات بیشتری از زندگی شون بدونید...از مشکلاتشون... از اختلافاتشون... از تفاهماتشون...
من یه مدتی به این فکر میکردم چقدر خوبه که من برم واحد های اقتصادی کوچک و بزرگی که چند دهه فعالیتشون ادامه داره و با تمام فراز و نشیب ها زنده و پویا هستن رو بررسی کنم و ببینم دلیل استمرار این فعالیت اقتصادی چی بوده...
هدفی که من دنبال میکردم غیر از هدف ظاهری این دغدغه بود...
مثلا من توی همین مجموعه که کار میکنم تا دلتون بخواد بی تدبیری هایی میبینم که هر کدومشون به تنهایی میتونه یک مجموعه تولیدی و صنعتی رو زمین گیر کنه...
اما در نهایت میبینم این اتفاق نمی افته و بلکه وسعت هم پیدا میکنه...
وقتی به مناسبات مشخص اقتصادی شون دقت میکردم میدیدم خیلی حرفی برای گفتن وجود نداره و اکثر مجموعه های تولیدی و صنعتی این مسائل رو رعایت میکنن تازه دیگران بیشتر هم رعایت میکنن و اینها کمتر...
اما رشد اینها بیشتره...
حرفم به درازا نکشه... به چند نکته ی کلیدی برخوردم که واقعا نمی تونم با دو جمله به کسی بگم... باید براش یه فصل علمی تعریف کرد
یکی از اون نکات مهم: شدیدا خانواده محور بودن این مجموعه هست
یعنی خودِ این پدر و پسرهاش و دخترهاش و خانم خانواده عجیب و غریب حامی هم هستن
هر چند زن های خانواده رو ما هیچ وقت ندیدیم اما من که کمی مطلع ترم میدونم چقدر پشت هم هستن...
نکته مهم بعدی احترام عجیب و غریبی هست که پدر بزرگ خانواده یعنی پدر صاحب کارخونه داره... شاید هر چند ماه یک بار بیاد کارخونه اما وقتی میاد پسرش (صاحب کارخونه) محاله پشت میزش بشینه و محاله پدرش رو پشت میزخودش ننشونه و محاله جلوی همه دست پدرش رو نبوسه...
ببینید این عوامل ظاهرا اصلا اقتصادی نیستن...
اما من اونقدر دلم میخواست امکان همچین تحقیقی مثلا بین حداقل 1000 تا کارخونه یا مرکز اقتصادی برام وجود داشته باشه که نگید و نپرسید...
بعد هر وقت همسرم از مسائلی گله میکنن که من میدونم خیلی اون مسئله عادیه و اگر عادی بودنش رو بدونن اصلا دیگه بهش اهمیت نمیدن... اما نمی تونم بگم اینها خیلی طبیعی هست...
فقط وقتی خیلی از مسائل توی خانواده برامون ماهیت حقیقی اش رو پیدا میکنه که یا تحقیقی دقیق و جزئی از تعدادی زیادی خانواده در سطوح و فرهنگ های مختلف داشته باشیم یا عقل قوی ای داشته باشیم و از نشانه ها پی ببریم به یک اصل اساسی...
بعد اون تحقیق خیلی دیدتون رو به زندگی عوض میکنه...
من جزو کسانی بودم که همیشهاین نوع نوشتنتون از زندگی رو تحسین میکردم... جدای از صداقت و شجاعتتون توی نوشتن... برای من یک نفع خوبی داشت...
برای من توی وبلاگ هایی که میشناختم شاید یه مقداری وبلاگ لوسی می و بیشتر وبلاگ شما همچین اثری داشت...
بازتابی از یک زندگی ... یک بازتابی چند بعدی...
خیلی ها مثلا فقط از دغدغه های معنوی شون مینویسن
یا از زندگی علمی شون...
یا از برنامه هاشون... اما وجوه زیادی از زندگی شون رو بروز نمیدن...
کار اشتباهی هم نمیکنن...
اما وقتی روحیات شما اینه که میتونید این مقدار از زندگیتون رو بروز بدید برای منی که یک حساسیتی دارم توی گرفتن اصول و کد ها در زندگی... ایمان و یقینم بیشتر میشه...
بیشتر یقین میکنم که خدا هست... و همه جا پای یک خدا در میان است...
من چیزهایی رو بهش دقت میکنم که شاید خیلی ها اصلا دقت نکنن...
اما به حق همسایگی میگم کاش شما اصلا یک تحقیق این مدلی میکردید...
صادقانه و شجاعانه زوج هایی مینشستن و از مشکلات و اختلافات و تفاهماتشون با شما حرف میزدن...
که چی بشه؟
برای پاسخ یه داستان بگم:
روزی با دوستی غیر مذهبی کنار دریا بودم... براش توضیح دادم که قبل از حضرت آدم هم دوره ای از انسانها بودن...
و حدیثی رو براشون خوندم که کسی از معصوم پرسید حضرت آدم چند سال پیش بود؟
امام فرمود کدوم آدم؟
سائل گفت: مگر چند تا آدم داریم؟
امام فرمودن آدم پشت آدم...
و بهش گفتن ادواری که انسانها اومدن هم از قبل لایتناهی هست هم دوره ای که ما هستیم که آدمی بود و حضرت خاتمی آمد و امام زمانی خواهد آمد هم به سرآنجام خواهد رسید و بی نهایت ادوار انسانها بعد از ما هم خواهند آمد...
با تعجب پرسید:
واقعا ما چرا خلق شدیم؟