وقتی نهنگی من را در دهانش میبلعد و با شوق نویسندگی پرتم میکند بیرون.
خب از کجا بگم؟؟؟ دارم از ذوق میترکم!
یکی دو روز میشد که کتاب "مثل نهنگ نفس تازه میکنم" رو تموم کرده بودم. ذهنم درگیر حرفهایی بود که نویسنده نگفته بود. مقایسه که میکردم بین زندگی خودم و مستوره، میدیدم خیلی فرق داریم. شاید به خاطر تفاوت نسلی هست. ولی مهمتر از اون، من به خاطر درسخوندنم و رشتهام یه گرههایی تو جامعه میبینم که دوست دارم اونها رو باز کنم. دلم میخواست منم قصهی خودم رو بنویسم... ولی با حالِ بد، با اینهمه بد و بیراه که نثار خودم و سرنوشت میکردم و این جادهی مهآلودی که انتهاش رو نمیتونستم حدس بزنم، از چی مینوشتم؟ مخاطب تهوع میگیره...
تا اینکه دیروز، برای ناهار یک فسنجون خوشمزه درست کردم و بعد از ناهار هم بچهها رو بردم پارک. اون روز ظهر، همسر هی پیام میداد و تلفن میزد و میگفت: بیا که حالا که داداشت ماشینش رو تا آخر عید نمیخواد، باهم بریم بروجرد.
من هر بار یکجور جواب منفی بهش میدادم. یک بار جوابم دلگرم کننده بود، یک بار خنثی، یک بار ناراحتکننده، یک بار مبهم و ...
دست آخر خسته شد. گفت صالحه چقدر عجیب شدی. چقدر پیچیده شدی. فکر میکردم میفهممت ولی الان دارم حس میکنم هیچ چی ازت نمیدونم.
من هم توی دلم میگفتم: اشتباهت از همونجایی شروع شد که فکر کردی من را میفهمی! فکر کردی من سادهام. ساده فکر میکنم. ساده واکنش نشان میدهم. نه! هنوز مانده تا پیچیدگیهای من را بفهمی.
بلاخره ساعت از ۸ که گذشته بود و رسید خانه، من طبق معمول خسته بودم. خانه را جارو زده بودم و مرتب کرده بودم. مانده بود ظرفها که تا آمد توی خانه و دید میخواهم دست به ظرفها بزنم، آمد پای سینک و دستهام رو با زور کنار کشید. گفتم: "آی! چیکار میکنی؟ فشار نده دردم میاد." اصرار اصرار که من میشورم. دیگه سعی کردم باهاش مهربون باشم. ظرفها که تمام شد، ولو شد روی فرش آشپزخانه. کمی از برنامه امروز گفتم و لا به لایش لبخندهای عجیب و بیخودی میزدم. استادانه نقش بازی میکردم ولی او میفهمید. ساکت بود و کم کم از خستگی خوابش برد. بیدارش کردم برای شام.
شام که فسنجون من بود که عالی شده بود. یه ذره زیتون هم گذاشتم توی سفره و مثل مامان خودش، بشقابش رو هی پر میکردم و گوشتهای قلقلی خورشت رو براش میگذاشتم. باز هم مصطفی توی فکر بود. احتمالا دلش میخواست یک طوری خوشحالم کند. برای همین بعد از شام یک پیشنهادی داد. قرار شد اول بچهها را بخوابانیم. حالا لیلا بعد از غروب خوابیده بود. مگر میخوابید؟ موقع شیر دادن، قفل گوشی ام را باز کردم. رفتم در پیامرسانها. بله را باز کردم و شروع کردم به صفر کردن پیامها که وارد صفحه انتشارات ترجمان شدم. موضوع یکی از مقالهها چشمم را گرفت. شروع کردم به خواندن.
مقاله به قلم یک روانکاو غربی بود. باورم نمیشد. انگار زندگی من را دیده بود و آسیب شناسی کرده بود. خدایا! ما چقدر داریم غرب را نفس میکشیم و خودمان حواسمان نیست!
همان موقع بود که فهمیدم انتهای قصهام کجاست. کجا میتوانم داستان را تمام کنم و چگونه و با چه راهی.
لینک مقاله را اینجا میگذارم.
مصطفی که آمد، توی قلبم با او آشتی کردم. فهمیدم یک چیزهایی در این دنیا وجود دارد که فقط او، خودِ او، میتواند به من بدهد و با آنها خوشحالم کند. هرچند باز هم نصفه شب تنهایم گذاشت و رفت پیش دوستانِ سمیاش که داشتند مافیا بازی میکردند اما دیگر از دستش ناراحت نبودم. ولی خوابم نبرد. تا اذان صبح بیدار ماندم. وقتی برگشت و دید بیدارم، تعجب کرد. پرسید: "فیلم میدیدی؟" آرام و مغموم گفتم: "نه!" گفت: "مطالعه میکردی؟" گفتم: "آره... یه کم. تو هروقت بیرون میری، من خوابم نمیبره بدون تو. خواهش میکنم دیگه نرو، من خوابم نمیبره..." شب بود و توی تاریکی، نمیشد توی ذهن مردانهاش را خواند که آیا واقعا تصمیم گرفته که اینقدر شبها من را تنها نگذارد یا نه.
امروز سر سفره صبحانه از مصطفی خواستم از فلان دوستش بپرسد کسی را معرفی کند که بروم پیشش دوره بگذرانم و عناصر داستان را یاد بگیرم. میخواهم داستان بنویسم.
چای دومش را که داشت مینوشید، گفت که دیشب یک شعر به ذهنش آمده بوده، از زبان من به خودش. شوهر رومانتیک من! پس چرا با من اینکارها را میکنی؟
آخرش هم خودش از گوشیاش شماره تلفن خانم سارا عرفانی را پیدا کرد و بهم داد و بعدش هم از خانه رفت بیرون.
شک داشتم زنگ بزنم یا نه اما گفتم بهتر از زنگ زدن بعد از تعطیلات عید است. دل را به دریا زدم و شماره را گرفتم. برداشتند. سرما خورده بودند. عذرخواهی کردم و آرام شروع کردم و گفتم چه کسانی معرفیام کردند و در مورد خودم و دغدغهام توضیح دادم.
گفت اگر بخواهی بعدا باز هم داستان بنویسی، بهتر است عناصر داستان را بدانی ولی حداقل باید یکسال زمان بگذاری.
وقتی گفتم اهل کتابخوانی هستم، گفت خب شما جلو هستی اما باز هم زمان میبرد.
با این وجود مصمم شدم که اصولی نوشتن را یاد بگیرم.
گفتند: مهلت ثبت نام دوره جدید نویسندگیشان تا آخر امشب است.
دیگر واقعا ذوق کرده بودم. ایشان هم از خوشحالی من، خندهشان گرفته بود.
حالا اینجا نوشتم که شما هم اگر دوست دارید، ثبت نام کنید. جستجو کنید بانوی فرهنگ و فرم عضویت را پر کنید و مطمئن شوید فرم با موفقیت ارسال شده و تمام :)
سال ۱۴۰۱، هرچقدر نامهربان بودی اما پر از موفقیت بودی برای من. هرچند پر از موفقیت بودی اما نامهربان بودی. خدا نگهدار.
خب خب خب
منم می نویسم
اما اگه سر سال کتابم چاپ نشد
تو باید ازم دلجویی کنی