صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

خب از کجا بگم؟؟؟ دارم از ذوق می‌ترکم!
یکی دو روز می‌شد که کتاب "مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم" رو تموم کرده بودم. ذهنم درگیر حرف‌هایی بود که نویسنده نگفته بود. مقایسه که می‌کردم بین زندگی خودم و مستوره، می‌دیدم خیلی فرق داریم. شاید به خاطر تفاوت نسلی هست. ولی مهم‌تر از اون، من به خاطر درس‌خوندنم و رشته‌ام یه گره‌هایی تو جامعه می‌بینم که دوست دارم اون‌ها رو باز کنم. دلم می‌خواست منم قصه‌ی خودم رو بنویسم... ولی با حالِ بد، با این‌همه بد و بیراه که نثار خودم و سرنوشت می‌کردم و این جاده‌ی مه‌آلودی که انتهاش رو نمی‌تونستم حدس بزنم، از چی می‌نوشتم؟ مخاطب تهوع می‌گیره...
تا اینکه دیروز، برای ناهار یک فسنجون خوشمزه درست کردم و بعد از ناهار هم بچه‌ها رو بردم پارک. اون روز ظهر، همسر هی پیام میداد و تلفن می‌زد و می‌گفت: بیا که حالا که داداشت ماشینش رو تا آخر عید نمی‌خواد، باهم بریم بروجرد.
من هر بار یکجور جواب منفی بهش می‌دادم. یک بار جوابم دلگرم کننده بود، یک بار خنثی، یک بار ناراحت‌کننده، یک بار مبهم و ...
دست آخر خسته شد. گفت صالحه چقدر عجیب شدی. چقدر پیچیده شدی. فکر می‌کردم می‌فهممت ولی الان دارم حس میکنم هیچ چی ازت نمی‌دونم.

من هم توی دلم می‌گفتم: اشتباهت از همون‌جایی شروع شد که فکر کردی من را می‌فهمی! فکر کردی من ساده‌ام. ساده فکر می‌کنم. ساده واکنش نشان می‌دهم. نه! هنوز مانده تا پیچیدگی‌های من را بفهمی.
بلاخره ساعت از ۸ که گذشته بود و رسید خانه، من طبق معمول خسته بودم. خانه را جارو زده بودم و مرتب کرده بودم. مانده بود ظرف‌ها که تا آمد توی خانه و دید می‌خواهم دست به ظرف‌ها بزنم، آمد پای سینک و دست‌هام رو با زور کنار کشید. گفتم: "آی! چیکار می‌کنی؟ فشار نده دردم میاد." اصرار اصرار که من میشورم. دیگه سعی کردم باهاش مهربون باشم. ظرف‌ها که تمام شد، ولو شد روی فرش آشپزخانه. کمی از برنامه امروز گفتم و لا به لایش لبخندهای عجیب و بیخودی می‌زدم. استادانه نقش بازی می‌کردم ولی او می‌فهمید. ساکت بود و کم کم از خستگی خوابش برد. بیدارش کردم برای شام.
شام که فسنجون من بود که عالی شده بود. یه ذره زیتون هم گذاشتم توی سفره و مثل مامان خودش، بشقابش رو هی پر می‌کردم و گوشت‌های قلقلی خورشت رو براش میگذاشتم. باز هم مصطفی توی فکر بود. احتمالا دلش می‌خواست یک طوری خوشحالم کند. برای همین بعد از شام یک پیشنهادی داد. قرار شد اول بچه‌ها را بخوابانیم. حالا لیلا بعد از غروب خوابیده بود. مگر می‌خوابید؟ موقع شیر دادن، قفل گوشی ام را باز کردم. رفتم در پیامرسان‌ها. بله را باز کردم و شروع کردم به صفر کردن پیام‌ها که وارد صفحه انتشارات ترجمان شدم. موضوع یکی از مقاله‌ها چشمم را گرفت. شروع کردم به خواندن.
مقاله به قلم یک روانکاو غربی بود. باورم نمیشد. انگار زندگی من را دیده بود و آسیب شناسی کرده بود. خدایا! ما چقدر داریم غرب را نفس می‌کشیم و خودمان حواسمان نیست!
همان موقع بود که فهمیدم انتهای قصه‌ام کجاست. کجا می‌توانم داستان را تمام کنم و چگونه و با چه راهی.

لینک مقاله را اینجا می‌گذارم.
مصطفی که آمد، توی قلبم با او آشتی کردم. فهمیدم یک چیزهایی در این دنیا وجود دارد که فقط او، خودِ او، می‌تواند به من بدهد و با آن‌ها خوشحالم کند. هرچند باز هم نصفه شب تنهایم گذاشت و رفت پیش دوستانِ سمی‌اش که داشتند مافیا بازی می‌کردند اما دیگر از دستش ناراحت نبودم. ولی خوابم نبرد. تا اذان صبح بیدار ماندم. وقتی برگشت و دید بیدارم، تعجب کرد. پرسید: "فیلم می‌دیدی؟" آرام و مغموم گفتم: "نه!" گفت: "مطالعه می‌کردی؟" گفتم: "آره... یه کم. تو هروقت بیرون میری، من خوابم نمی‌بره بدون تو. خواهش می‌کنم دیگه نرو، من خوابم نمی‌بره..." شب بود و توی تاریکی، نمی‌شد توی ذهن مردانه‌اش را خواند که آیا واقعا تصمیم گرفته که اینقدر شب‌ها من را تنها نگذارد یا نه. 
امروز سر سفره صبحانه از مصطفی خواستم از فلان دوستش بپرسد کسی را معرفی کند که بروم پیشش دوره بگذرانم و عناصر داستان را یاد بگیرم. می‌خواهم داستان بنویسم.

چای دومش را که داشت می‌نوشید، گفت که دیشب یک شعر به ذهنش آمده بوده، از زبان من به خودش. شوهر رومانتیک من! پس چرا با من این‌کارها را می‌کنی؟
آخرش هم خودش از گوشی‌اش شماره تلفن خانم سارا عرفانی را پیدا کرد و بهم داد و بعدش هم از خانه رفت بیرون.
شک داشتم زنگ بزنم یا نه اما گفتم بهتر از زنگ زدن بعد از تعطیلات عید است. دل را به دریا زدم و شماره را گرفتم. برداشتند. سرما خورده بودند. عذرخواهی کردم و آرام شروع کردم و گفتم چه کسانی معرفی‌ام کردند و در مورد خودم و دغدغه‌ام توضیح دادم.
گفت اگر بخواهی بعدا باز هم داستان بنویسی، بهتر است عناصر داستان را بدانی ولی حداقل باید یکسال زمان بگذاری.
وقتی گفتم اهل کتابخوانی هستم، گفت خب شما جلو هستی اما باز هم زمان می‌برد.
با این وجود مصمم شدم که اصولی نوشتن را یاد بگیرم.
گفتند: مهلت ثبت نام دوره جدید نویسندگی‌شان تا آخر امشب است.
دیگر واقعا ذوق کرده بودم. ایشان هم از خوشحالی من، خنده‌شان گرفته بود.
حالا اینجا نوشتم که شما هم اگر دوست دارید، ثبت نام کنید. جستجو کنید بانوی فرهنگ و فرم عضویت را پر کنید و مطمئن شوید فرم با موفقیت ارسال شده و تمام :)


سال ۱۴۰۱، هرچقدر نامهربان بودی اما پر از موفقیت بودی برای من. هرچند پر از موفقیت بودی اما نامهربان بودی. خدا نگهدار.

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱/۱۲/۲۹
صالحه

نظرات  (۱۰)

۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۹ شاگرد خیاط

خب خب خب

منم می نویسم

اما اگه سر سال کتابم چاپ نشد

تو باید ازم دلجویی کنی

پاسخ:
گفتند می‌تونی دوره‌های دیگه‌مون رو هم شرکت کنی ولی توی این دوره ازتون کار می‌خواهیم و حسابی تمرین می‌کنید. بعدش هم اگر چیز خوبی نوشتید برای چاپ کمکتون می‌کنیم و به ناشرهای خوب معرفی می‌کنیم‌تون و برای تنظیم قرارداد کمک می‌کنیم که کلاه سرتون نره و ...
خیلی خوبه.
پس اگر کتابتون چاپ شد باید بهم شیرینی بدید :)
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۱ شاگرد خیاط

پیدا نکردم 

خیلی گشتم تو سایتش

فرم عضویت پر کردم اما ثبت نام دوره نه؟کو؟

پاسخ:
انگار خودشون تماس می‌گیرن باهامون
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۳ شاگرد خیاط

آهان

۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۸ مسلمانِ یاغی ...

مشکل امروز من و همسر، شاید بی ربط شاید هم با ربط به بخشی از پست‌تان، این است که وجه اشتراک زیادی تولید نکرده ایم.

تلاش هایی بوده اما وقتی شوقی از سمت مقابل به دنبال نداشته باشد، ادامه پیدا نمی کند. حالا تو هرچقدر می خواهی، علی‌رغم اینکه تنهایی انجام دادن این کار برایت لذتبخش تر است، بگو بیا با هم فیلم ببینیم یا با هم کتاب بخوانیم یا با هم...

پیشنهادهای آن طرف میز هم چیزهایی است که از این سمت شوقی برای انجام شان نیست.

 

نتیجه این شده که به هر بهانه ای در لاک تنهایی بخزم یا وقتم را با کتاب و لب تاپ و تنهایی هایی که از کارهای دونفره برایم جذاب تر است، پر کنم.

می دانم خوب نیست. اما راهکاری هم ندارم. 

وجه اشتراک زوری می شود؟ نمی شود؟

اصلا وجه اشتراک یعنی چیزی که هر دو دوست داشته باشیم یا یک طرف هم کفایت می کند؟ اگر بگوییم هر دو باید دوست داشته باشند، دایره اش بسته و بسته تر می شود.

پاسخ:
یک بخشی از اون چیزی که دغدغه من هست، همینه... 
چرا ساکتید؟ چرا با هم حرف نمی‌زنید؟ از قدیم توی کتاب‌ها نوشتند مردان کم‌حرف هستند و زن‌ها پرحرف. زن‌ها هم می‌تونند با اون کسی که باید باهاش حرف بزنند و حرف‌های مهم بزنند، سکوت کنند، بعد حرف‌های توی دل مونده و بوی گند گرفته رو به شکل عقده‌های عریض و طویل پیش بقیه گشوده کنند.
اما زن‌ها هم کم حرف می‌شوند. حرف‌هایی که باید بزنند رو نمی‌زنند. به کسی که باید بشنوه نمیگن.

باید حرف بزنید. چاره‌ای نیست. گفتگو کنید. شما بگید و او بشنوه، او بگه و شما بشنوید و دعوا هم نکنید. گاهی حرف‌ها، هرچقدر هم تیز و برنده، باید فرود بیان روی سرزمین دل. هر دو کم کم صیقل می‌خورید و دیگه وقتی به هم می‌خورید؛ همدیگه رو زخم نمی‌کنید.
میشید مثل دو تا سنگ کوچک گرد که کنار هم، توی دست سرنوشت هی دور هم می‌گردند و شادمانه می‌رقصند‌.  

توی این‌دنیا، فقط همون یک زن برای شماست. چرا راحت نادیده‌اش گرفتید؟ اگر کاری رو دوست داره که شما دوست ندارید، همراهیش کنید با حال خوب. او می‌فهمه و برای شما دقیقا همین کار رو می‌کنه. دیر یا زود. شاید حتی کم کم به کارهای مورد علاقه همدیگه، علاقمند شدید.
۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۵۸ مسلمانِ یاغی ...

این حرف ها در مورد سنگ های دندانه دار و تبدیل شدن به سنگ های گرد حرف های خوبیه که توی اولین نامه هام به همسر نوشته بودمشون. 

ولی آیا در واقعیت به همین راحتیه؟

خود شما همینقدر راحت تونستید به کار بگیرید این گفتگو ها رو؟ حرف می زنید؟

 

یه کسی هست که کلی دوست داره یا  رفت و آمد خانوادگی و فامیلی داره و بخشی از وقتش رو هم با شوهرش می گذرونه.

اما مشکل ما اینه که همسر دوستای زیادی نداره و من نمی تونم تمام حوصله سر رفتن هاش رو برطرف کنم. ظرفیت مرد رو هم باید در نظر گرفت.

@اقای باغی 

 

اجازه دارم بپرم وسط حرفهاتون؟ :`) 

همسرتون شرایط شما رو میدونستن و زنتون شدن. تصور میکنم مشکلتون رو میتونو حدس بزنم اما حدسم رو برای خودم نگه میدارم. با شرایط فرضی شما خودم رو تو موقعیت قرار میدم و میگم ابدا تحمل نمی‌کردم و چقدر برام سخت بود و... اما این وحیه و شخصیت منه. از اون طرف من با یه چالش های دیگه ای کنار میام که با شخصیتم سازگارتره. بگذریم. همسرتون با علم بر شرایط شما (یا شناختن شما و اینکه این شرایط برای زندگی مشترک با شما بعیده یا نیست و ممکنه پیش بیاد) انتخاب کرده و وارد این زندگی شده. 

پس اصل مشکل مشکل نیست 

«وقت و مدت زمان»ئی که شما برای ایشون اختصاص میدید مشکل نیست

عمیق‌تر بگردید. چند تا جواب سطحی نوشتم خودم که قطعا خودتون بهتر میدونید و اصلا کل این کامنت خیلی مسخره است :/ 

شرمنده 

انشالله باهم دیگه عاقبت بخیر بشید 

 

 

 

@صالحه بانو 

ممنون از پست حال خوب کنتون :))

واقعا مردا اینطوری هستن؟؟!! نمیدونستم....واحسرتا....

 

آقای مسلمان یاغی میشه یه لحظه به من کمک کنید؟؟

 

از ویژگی های مردانه بگید. چرا تو لاک تنهایی خودتون میخزید و سالها بیرون نمیاید؟

 

همسر من دو ساله با گوشیش ازدواج کرده...اصلا تا میاد خونه با گوشیش کار میکنه تا لحظه ای که میخوابه.

دوس دارم توی صورتش فریاد بزنم غلط کردی زن گرفتی..غلط کردی ...مگه زن ملعبه دست آقایونه؟  اگه قراره زن فقط به رفع نیاز های مردان بپردازه بفرمایید  تا نزاریم  دختران بیشتری در این منجلاب بیفتند

۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۶ مسلمانِ یاغی ...

@خانم میخک

باغی نشدم هنوز. فعلا یاغی هستم! :)

 

+راستش دقیقا متوجه حرف هاتون نشدم. احساس کردم خیلی در لفافه می خواید صحبت کنید. ولی در پاسخ به نکته ای که فرمودین همسرم این موارد رو در من شناخته و با علم به اونها با من ازدواج کرده، باید بگم نکته همینجاست که این ها چیزایی نیستن که قبل از ازدواج و با چند جلسه رفت و آمد و حتی توی دوران نامزدی شناخته بشن. 

گاهی آدم ها با معیارهایی حرکت می کنن و بعد از چند ماه یا چند سال معیارهاشون کلا عوض میشه و اون معیاری که برای انتخاب واجب بود الزاما برای ادامه راه کمک کننده نیست. 

مثلا مذهبی بودن گاهی معیار خیلی مهمیه...باید هم باشه. اما کافی نیست. بعضیا خیال می کنن دختر یا پسری که مذهبیه (به معنی اینکه نماز می خونه و در پسرا ریش داره و در دخترا چادر) این گزینه مطلوبیه. ولی وقتی وارد زندگی میشن یادشون میاد که من فقط مذهب نیستم.  

 

البته در مورد ما، سپاس مخصوص خداست، اینطور نیست. ولی باید تلاش کنیم وجوه مشترک رو بیشتر کنیم.

۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۹ مسلمانِ یاغی ...

@خانم ضحی

 

چی بگم الان آخه...

 

چیزی که الان می فهمم اینه که استجکام زندگی به میزان اون وجوه مشترکه. هر وقت خیلی کمرنگ شد باید احساس خطر کرد. 

به یه دوستی گفتم من به خانمم میگم بیا فیلم ببینیم اون دوست نداره. اونم مثلا میگه بیا کیک بپزیم، من دوست ندارم. ویژگی مشترک چطوری باید به دست بیاد؟

گفت خیلی کم میشه یه کاری پیش بیاد که هر دو به یه اندازه دوست داشته باشید. 

گفت تو باید از خودت شروع کنی. 

تو دو بار وقت بذار کارای مشترکی که همسرت دوست داره رو باهاش با ذوق انجام بده. بعد کم کم یه بارم اون میاد خودش میگه بیا فیلم ببینیم. 

عارضم خدمت دوست فراری مسلمان یاغی

موضوعت خیلی راحت قابل حله... به شرطی که با من بیشتر دوست بشی :))))

 

وسط مهندسی خدایی...

زده وسط خال اوس کریم

تا شل نکنی همینه...

خیلی سفت گرفتی خودت رو...

 

ادبیاتم شاید کمی نچسب باشه اما با دل گفتم بهت عزیزم...

روز قیامت خیلی حسرت میخوریا...

خدا برات سنگ تموم گذاشته...

:(((

شل نکنی سفت میخوری

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">